جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,816 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
حالا نه...
آنوقتی که دلت تنگ است؛
و کسی نیست پایِ حرفهایت بنشیند...
و از بغضت گریه کند؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
امروز نه...
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد...
و کسی را پیدا نمیکنی که تا صبح؛
پا به پایت خیابان را گز کند و وسطِ؛
زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
به همین زودی نه...
تویِ سالهایِ دور...
وقتی زل میزنی به قاب عکست؛
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را؛
تویِ چشمهایت پیدا میکنی؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
این روزا که دورت؛
تا دلت بخواهد شلوغ است که نه؛
آنوقتی که دست دراز میکنی؛
و گرمی دستی را حس نمیکنی؛
که سرانگشتان کسی؛
خیسی گونه هایت را لمس نمیکند؛
‹ یاد من می افتی...! ›
یادِ کسی که؛ غمت غمش بود...
یادِ کسی که؛
شانه به شانه ات تا ته دنیا هم می آمد...
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و؛
خوشبختی هایت بود...
حالا نه...
یک روز ولی.‌‌...
‹ یاد منی می افتی که همیشه؛
کنارت بودم...
حتی وقتهایی که؛
هیچکسی نمیخواست که باشد... ›:)))!🖤'💆🏻‍♂'🔓
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
‹ دلم برای چه خبر چه خبر هایمان تنگ شده... ›
همان چه خبرهایی که یعنی:
چه خوب تو پشت خطمی و صدایت می آید...
همان چه خبرهایی که:
مهم نیست چه می گویی... فقط حرف بزن...
همان چه خبرهایی که:
بوی دوستت دارم می داد...
همان چه خبرهایی که:
هر دفعه؛ یک طور دیگری می چسبید...
همان چه خبرهایی که:
رو به سقف می گفتیم...
دلمان برای آسمان هم پر می زد...
همان چه خبرهایی که:
صدبار گفته بودیم اما؛
ته هر حرف دوباره بر می گشتیم...
چه خبر؟!
همان چه خبرهایی که:
لعنتی دلم برایت تنگ شده... پس کی ببینمت...
همان چه خبرهایی که:
همین یکی دوساعت پیش؛
تا در خانه رساندمت ولی باز بگو...
بگو...
باز چه خبر...
همان چه خبر هایی که:
نه قبض تلفن می فهمید...
و نه می دانست خواب رفتن دست عشاق؛
از چیست...
همان چه خبرهایی که:
غذا یخ می شد...
کار بی کار...
همان چه خبرهایی که:
برق به چشم ها می انداخت...
همان چه خبرهایی که:
شب را به صبح می چرخاند...
همان چه خبرهایی که:
لبم را از این گوشواره؛
آهسته به آن گوشواره می بخشید...
یادش به خیر...
می نشستم یک گوشه از اتاق در بسته اما؛
خبر از تمام دنیا داشتم...
دلم برای هیچ هایی که می گفتی تنگ شده...
هیچ هایی که همه چیز با خود داشت...
دلم برای حال آن موقع ِ گوشی تنگ شده...
مثل بچه ها روی گهواره ی گوشم؛
خواب می رفت...
و دوباره فردا؛
با صدای چه خبر روز را می فهمید...
من هیچ این بیچاره گناه دارد...
برای او که با صدای تو عمری سر کرده...
سفارش تاکسی...
پیتزا...
الو سلام های بیهوده با این و آن...
‹ مثل این است که شاهی؛
بعد یک عمر درخشان؛
به گدایی بیفتد... ›:)))!🖤'📞'🔓
-رسول ادهمی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
من از اولم میدونستم میری...
میدونستم دوسم نداری...
همه مسخره ام میکردن میگفتن تو که؛
میدونستی میره؛ چرا موندی.‌..
چرا نگهش داشتی...
چرا ازش نگذشتی !
راستش خودمم نمیدونم...
نمیدونم چرا موندم...
چرا ساختم...
چرا اذیت شدم...‌
ولی دست از دوست داشتنت نکشیدم...
تو حریم امن من بودی.‌‌..!
من و تو زمین تا اسمون باهم فرق داریم...
من عاشق شعرم... هرموقع میخواستی بری؛
با شعر ازت خداحافظی میکردم...
هرموقع می اومدی؛ با شعر ازت استقبال میکردم...
چیزی که تو هیچوقت خوشت نمی اومد!
من عاشق شعر بودم و تو....
نمیدونم دقیقا چی دوست داشتی...
نمیدونم چرا با اینکه میدونستم دوسم نداری؛
ولت نکردم برم...
ولی انگار یه چیزی توی وجودت بود که تورو؛
از بقیه متمایز میکرد... یه چیزی که.... نمیدونم!
شاید تو برام فرق داشتی چون خدا؛
گذاشته بود سر راهم...
آغوش من باز بود برات همیشه...
حتی وقتی منو بیشتر از همه خورد کردی...
حتی وقتی هیچوقت دوسم نداشتی...
تو هیچوقت تلاش نکردی چیزیو درست کنی...
ولی من تمام تلاشمو کردم تا تورو؛
کنار خودم نگهت دارم...
من ازت محافظت کردم مقابل همه...
من دوستت داشتم...
به جای تمام کسایی که دوستت نداشتن...
و نمیدونم تو چرا هیچوقت اینو ندیدی.‌..!
تو شبایی که تو اوج مستی هیچکس نمیتونست؛
تحملت کنه؛ من توی آغوشم گرفتمت...
من هنوزم دلم برای اون نقطه ی تاریکه؛
توی وجودت تنگ میشه... با تمام وجود..‌.!
از اینا بگذریم... راستش غم دفعه ی اخری که؛ میدونستم دفعه ی اخره؛ از دلم نمیره...
ایندفعه انگار شعری که موقع رفتنت خوندم؛
واقعا ذهنتو درگیر کرد...
انگار یه بارم که شده از خودت پرسیدی؛
شاید واقعا دوسم داشت...!!
حالا که انقدر دوسم داشت؛ چرا شکستمش...
من هنوزم اون شعرو با خودم زمزمه میکنم...
هنوزم:
‹ تو جان منی‌؛ وداع جان اسان نیست... ›:)))))!
🔓'💭'🖤
-آبی لاجوردی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
‹ نبودت درد داره... ›
دردش مثل این می مونه که انگار اسیر جنگی شدم؛ که صلح نامش باطل شده...
‹ نبودت بغض داره... ›
بغضش جوریه که انگار همه دارن راه میرن ولی؛
من نشستم روی ویلچری که لاستیکش؛
از کار افتاده...
‹ نبودت ترس داره... ›
ترسش مثل این میمونه که یه دختر بچه؛
تو پارک گمشده باشه...
‹ نبودت زجر داره... ›
زجرش مثل این میمونه که گردنت زیر تیغی باشه؛
که با بسته شدن چشمات میفته رو گردنت...
نبودت شبیه بودن تو یه نمایشنامه مضحک و؛
بی معنی به اسم زندگی میمونه...
با نبودت انگار همه ی هذیان های دروغین؛
به وضوح و در کمال ناباوری به واقعیت؛
تبدیل شده...
‹ نبودت گنگ و عجیب و سیاهه... ›'))!🖤'🌘'
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
اگر بنا بود که در نهایت رهایم کنی؛
برای چه آمدی اصلا؟!...
آمدی که این آباد را ویران کنی؟!
آمدی که این عاقل را مجنون کنی؟!
آمدی تا پیک به پیک بخورم و مسـ*ـت کنم؟!
آمدی غوطه زنم در غم تو؟!
آمدی تقلایم را ببینی برای فراموشی؛
این خاطرات لعنتی؟!
آمدی تا از روشنایی فراری باشم؟!
آمدی تا هرشب به وقت دلتنگی؛
مثل کودکی دوساله هی بهانه بگیرم؟!
آمدی تا که انگشت نمایم بکنی؟!
آمدی دردی باشی بر روی دردهایم؟!
آمدی تا که پریشانم کنی؟! حیران شوم؟!
تحویل بگیر... گیر افتادم در خلاء سیاهی؛
که تو برایم ایجاد کردی!
‹ ولی هنوز هم برایم سوال است که چرا آمدی؟!...
تلخ تر اینکه چرا رفتی؟!... ›')))!🖤'🌘'🔓
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,232
مدال‌ها
25
‹ تو؛
تمام اگر های مرا در هم میشکنی...! ›
اگر تو موسیقی بودی؛
رو تکرار بی وقفه بودی...
انقدر به تو گوش میدادم؛
که تمام غم اندوه از دلم رود...!
تو اگر هوا بودی؛
در تو غرق میشدم...
مثل یک بادکنک خود را؛
به تو میسپردم...
ازاد؛ ازاد بودم...!
تو اگر باران بودی؛
تمام کوچه ها را با تو قدم میزدم...!
تو اگر بغض بودی؛
تمام پس کوچه های شهر را به دنبال تو؛
میگشتم...!
تو اگر غزل بودی؛
میبوسیدمت و میگذاشتمت گوشه ی طاقچه...!
تو اگر دریا بودی؛
قایق سهراب میشدم... با نگاهت پارو میزدم...!
تو اگر نفس بودی؛
از کشیدنت دست بر نمیداشتم...!
تو اگر زندگی بودی؛
ارزوی مرگ نمیکردم...!
تو اگر تنهایی بودی؛
با هیچ ک.س تقسیمت نمیکردم...!
و تو اگر خدا بودی؛
کفره ولی بی بهانه؛ بی دلیل؛ می پرستیدمت...!
تو اگر پیراهن بودی؛
هر روز تو را میپوشیدم...!
‹ تو اگر باشی؛ من قول میدهم؛
دیگر آدم خونه نشینی نشوم... ›:'))!🖤'🌱'🔓
-مصطفی شنبه پور
 

Fatemeh.kaf

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
951
6,376
مدال‌ها
7
زندگى مثل يک كامواست!
از دستت كه در برود،
مى‌شود کلاف سردرگم!
گره مى‌خورد و می.پيچد به‌هم
گره‌گره مى شود!
بعد بايد صبورى كنى؛
گره را به وقتش با حوصله وا كنى!
زياد كه كلنجار بروى،
گره بزرگتر مى شود،
کورتر مى شود!
يک جايى ديگر كارى نمى‌شود كرد!
بايد سر و ته كلاف را بريد!
يک گره‌ى ظريف و كوچک زد،
بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد... .
محو كرد،
جورى كه معلوم نشود!
يادمان باشد گره هاى توى كلاف؛
همان دلخورى‌هاى كوچک و بزرگند؛
همان كينه‌هاى چند ساله!
بايد يک جايى تمامش كرد!
سر و تهش را بريد!
آری زندگى به بندى بند است نام حرمت؛
كه اگر پاره شود تمام است!
 

Fatemeh.kaf

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
951
6,376
مدال‌ها
7
ﮔﻮﺵ‌ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ؛
ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﻨﺪﻡ!
ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻡ... .
ﻭﻟﯽ ﺣﺮﯾﻒ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﻡ!
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ... .
ﺧﻮﺵ ﺑه‌حال ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﯾﻨﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ،
ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺴﺘﯽُ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺮﻗﺼﺪ.
ﮐﺎﺵ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩ... .
ﭘﯿﺮ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪﯾﻢ!
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ ﺭﺧﺪﺍﺩ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ؛
ﺳﭙﺲ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻣﯽ‌ﺷﺪﯾﻢ
ﻭ ﺩﺭ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺒﯽ تاریک،
ﺑﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺭﺍﻡ
ﻣﯿﻤﺮﺩﯾﻢ🖤:)
 

Fatemeh.kaf

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
951
6,376
مدال‌ها
7
همه‌مان نیاز داشتیم به یک نفر؛
یکی که در مقابلش بایستیم، بغضمان را از دریچه‌ی چشمانم‍‍ان بیرون بریزیم و صادقانه اعتراف کنیم که خوب نیستیم! که کم آورده‌ایم! مدت‌هاست که کم آورده‌ایم... ‌.
کسی نبود و ما اشکی نریختیم، نقاب لبخند زدیم و تظاهر کردیم که همه چیز خوب است... .
ما خودمان و اشک‌هایمان را انکار کردیم، ما به احساساتِ خودمان پشتِ پا زدیم، روی زخم‌های روحمان راه رفتیم و پای احساسمان را فلج کردیم و این خوب نشدن‌ها... و این در خود فرو رفتن‌های پی‌درپی؛ تاوانِ همان تظاهرهایی است که به شادی کردیم و بغض‌های بی‌پناهی که بی‌رحمانه بلعیدیم... .
ما فقط نیاز داشتیم گاهی حالمان بد باشد،
گاهی اشک بریزیم، گاهی قوی نباشیم و پشتِ امنیتِ نگاه کسی پناه بگیریم.
حالا ما پُریم از دردهای تلنبار شده؛ چون همه را داشتیم، اما کسی که باید را نداشتیم!
 

Fatemeh.kaf

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
951
6,376
مدال‌ها
7
داشتم زندگیمو میکردم... .
عادت کرده بودم به دلتنگی
و گریه‌های هر وعده..
یه روز دوستم گفت خودتو تو آینه دیدی؟!
انگار به خودم اومدم، خودمو تو آینه دیدم؛
زیر چشمام گود از بی خوابیا؛
روی چشمام پُف از گریه‌ها؛
تن و بدنم سُست و بی جون از نخوردن‌ها... .
روحم داغون از فکر و خیالا؛
قلبم... .
از همه مهم‌تر قلبم؛
پوسیده بود، سفید شده بود
و تو به همراه خاطراتت اون گوشه داشتین خاک میخوردین... ‌.

 
بالا پایین