جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,858 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
‹ منو › میبینی؟!
همین ‹ منی › که وایمیسه و رفتنِ هرکسی؛
که رفتنیه رو خوب نگاه میکنه...
نگاه میکنه تا حقیقت رو با عمق وجود بپذیره...
‹ منی › که واسه کسی دلتنگ نمیشه...
که اگه مدت ها از آدم های دوست داشتنیه؛ زندگیش دور باشه؛ دلش اظهار دلتنگی نداره...
دلی که بی حس شده...
که درگیره با دنیای درونش و حواسش پرته؛
از آدمای بیرون...
‹ منی › که واسه زنده نگه داشتن هیچ حسی؛ نمیجنگه...
و فقط میشینه...
و فقط نگاه میکنه...
و فقط هاله هایی از غم دور دلش میگردن...
همین ‹ من ›؛
یه روزی تا جون داشته جنگیده...
یه روزی تا مرز جنون دلتنگ بوده... و دلتنگی مثل؛ سرطان سلول به سلول تنش رو احاطه کرده...
یه روز واسه رفتن ها و از دست دادن ها؛
دریا دریا اشک ریخته...
و این ‹ من ›؛
امروز خسته است...
انقدر خسته...
که چراغ دلش رو خاموش کرده...
آروم و بیصدا کز کرده کنج تنهاییش...
تا مبادا کسی... حسی... اتفاقی...
از راه برسه و؛
احساساتِ ترسناک کشنده ی خاموش شدش؛
رو زنده کنه...
‹ من › خیلی خسته است...
خسته از فریاد های شنیده نشده...
خسته از احساسات دیده نشده...
خسته از زخم های التیام داده نشده...
این ‹ من › دیگه ‹ منِ گذشته › نیس...
‹ من › رو با ‹ خودش › تنها بذار...'))))!🖤'💆🏻‍♂'
-ویدا رئیسی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
من نمیدونم کجایی و چیکار میکنی...
نفهمیدم دوستم داشتی اصلا یا نه!
نمیدونم اگه راهو یه جور دیگه میرفتم؛
میشد داشته باشمت یا نه!
ولی گوش کن!
منو خسته کردی... خسته کردی بس که بلاتکلیفم؛ گذاشتی و رهام کردی تو زمین و آسمون...
حالا که بهت فکر میکنم قلبم نمیلرزه...
نمیدونم اصلا عاشقت بودم یا نه!
عباس کیا رستمی میگه: ‹ ادما فقط تو یه برهه ای؛ عاشقن... تموم که بشه حالا هرچقدم طولانی...
وقتی برگردن به عقب نمیفهمن؛
واقعا عاشق بودن یا نه! ›
بعضیام میگن اونی که تموم شه عشق نیست...
اما من! وقتی دوستت داشتم معتقد بودم؛
هیچکس تو دنیا نیست که بتونه یکیو اینجوری؛
دوست داشته باشه...
حالا باهام میخوای یه حرف سادم بزنی...
انگار به زور تحملت میکنم...
این بی میلیمو حتی قایم نمیکنم...
‹ منی که یه روزایی هرکاری کردم که تو باورم کنی! باورم کنی دوستت دارم...
که به هیچ وجه ازت آرزده نمیشم...
که واقعی واقعی عاشقم...
که هرکاری کردم بهت بفهمونم حسم هوس؛
یکی دو روزه نیست و سالهای سال تغییری نکرد...
منی که تو مخیله ام نمیگنجید یه روزی برسه؛
قلبم نشناستت... ›
دیگه حتی واسم مهم نیست دربارم؛
چی فکر میکنی! نمیدونم... عجیبه خیلی...
آدما بالاخره خسته میشن دیگه...
شایدم من عاشق واقعی نبودم که بعد این همه مدت؛ بهت نگاه میکنم و از خودم میپرسم چرا...
و چجوری اینهمه دوستت داشتم...
نمیدونم کجایی و چیکار میکنی‌‌‌...
برای تو نه برای خودم آرزوی تجربه یه عشق؛
دو نفره قشنگو میکنم با تجربه قشنگ ترین؛
لحظه ها و بی همتا ترین خاطره ها!
برای خودم آرزوی خوشبختی میکنم...
به خودم میگم مراقب خودت باش...
از خودم مواظبت میکنم...
دلم میخواست مثل تموم نوشته هام آخرشو؛
با دوستت دارم تموم کنم... با دلم تنگ شده...
با مراقب خودت باش... با خوشبخت بشی...
با یه آهِ سی*ن*ه سوز ولی خب نمیشه...
چون دیگه موجودیتی نداری...
حتی نمیتونم بگم برام مردی...
چون آدم سر قبر مرده گریه میکنه!
‹ نمیدونم اسم این کوه بی تفاوتی رو چی بذارم...
نمیدونم تهشو چجوری ببندم...
نمیدونم چرا این شد و این موند...
ولی کاش لیاقت مهر تو قلبمو داشتی... ›
همین دیگه !
همین...:))))!🖤'💭'🔓
-کوثر دستورانی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
‹ عاشق نبودی... ›
تو عاشق نبودی جانِ من!
لااقل عاشق من یکی نبودی...
دوسم داشتیا... منکر نمیشم...
خیلیم شاید شدید بود حست بهم...
اما عاشق بودن... هه...
شرمنده میشه دلم از اسمش حتی!
روزامو... شبامو... تلخی و شیرینی هامو...
همرو باهات تقسیم کردم!
از عقل گذشتم و از دلم برات مایه گذاشتم! اما....
تو عاشق من نبودی!
دلت بود... اما نه با من!
حواست بود... اما نه پرت من!
تو فقط منو داشتی... دوست نه ها؛
داشتن! داشتنه واقعی... گذشتن واقعی...
داشتی و گذشتی...!
‹ امان از دوست داشتن های کم...
امان از دوست داشتن های اولویت دار...
امان از عشقُ...
امان از عاشق نماهای دوست داشتنی... ›:))!🖤'🔓
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
راستش من دلم ميخواست تو با بقيه فرق كنی!
دوست داشتم اگه همه صبح به صبح يه بار؛
زنگ ميزدن و حالمو ميپرسيدن؛
تو روزی سه بار زنگ ميزدی تا جويای حالم شی!
دوست داشتم وقتی مريض ميشم اگه همه با؛
يه پيام بهم توصيه ميكردن كه زودتر برم دكتر؛
تو سريع خودتو ميرسوندی جلو در خونه و زنگ؛ ميزدی ميگفتی ‹ بيا پايين؛ با خودم ميريم دكتر... ›
راستش دلم ميخواست وقتی همه هفته ای يه بار؛ از سر دلتنگی بهم سر ميزدن؛ تو هفته ای هفت بار؛
دلتنگم ميشدی و به ديدنم ميومدی...
دلم ميخواست وقتی تولدم ميشد به جای اينكه؛ مثل همه ی آدما يه پيغام تبريك بفرستی؛
برای رفع تكليف؛ به ديدنم ميومدی و از روزا قبل؛ به اين فكر ميكردی كه چجوری ميتونی؛
خوشحالم كنی...
خب من دلم ميخواست تو با همه ی؛
آدمای اطرافم؛ اطرافم فرق كنی!
اگر قرار بود مثل ‹ همه › باشی؛
خب همه بودن...
من دوست داشتم تو ‹ خاص › باشی؛
نه كسی شبيه به همه...
يه خاصِ تكرار نشدنی!
نه كسی كه حرفاش... وجودش... نگاهش...
به اندازه همه ی آدما باشه!
‹ تو بايد بيشتر بودی...
بيشتر از همه ی آدما!
اما نبودی... ›:'))))!🖤'🌱'🔓
-نیلوفر رضایی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
‹ هر شب می‌نشینم پای حساب و کتابم... ›
چند بار گفته‌ای دوستم داری...
چند بار دوستم داشته ای...
چند بار بارونی شده‌ای برای من...
چند بار باریده ای...
چند بار عارف شدی... عاشق شدی... شاعر شدی...
چند بار برای نبودنم مردی و زنده شدی...
چند بار از آمدنم ناامید شدی...
چند بار از رفتنم شکستی...
چند بار از دیدنم دوباره بهاری شدی...

‹ هر جور حساب می‌کنم می بینم هنوز هم من؛ بیشتر دوستت دارم...
می بینم هنوز هم لحظه های بی‌ تو کشنده است...
می بینم صبورانه تحمل می‌کنم؛
بودن و نبودنهایت را...
می بینم هر شب خواب من از خیال تو؛
در بدر می‌‌شود...
هر شب دلم برای لیلی می سوزد...
هر شب خیسی پنجره‌ها؛
داغی‌ گونه‌هایم را به تن می‌‌کشد...

هر جوری حساب می‌کنم می بینم حساب و؛
کتابمان یکی‌ نمی‌شود... ›

من و کتابم اینجا منتظر...
بیا کمی‌ عاشقی کن...
عارفی کن...

‹ بیا و دلت رو با دل ما یکی‌ کن...
بیا حسابت را تسویه کن... ›:)))!🖤'🌓'🔓
-نیکی فیروزکوهی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
حالا نه...
آنوقتی که دلت تنگ است؛
و کسی نیست پایِ حرفهایت بنشیند...
و از بغضت گریه کند؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
امروز نه...
آنشبی که دلت دیوانگی میخواهد...
و کسی را پیدا نمیکنی که تا صبح؛
پا به پایت خیابان را گز کند و وسطِ؛
زمستان با گلویِ گرفته کنارت بستنی بخورد؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
به همین زودی نه...
تویِ سالهایِ دور...
وقتی زل میزنی به قاب عکست؛
و هر چه بیشتر میگردی کمتر ردِ خوشبختی را؛
تویِ چشمهایت پیدا میکنی؛
‹ یادِ من می افتی...! ›
این روزا که دورت؛
تا دلت بخواهد شلوغ است که نه؛
آنوقتی که دست دراز میکنی؛
و گرمی دستی را حس نمیکنی؛
که سرانگشتان کسی؛
خیسی گونه هایت را لمس نمیکند؛
‹ یاد من می افتی...! ›
یادِ کسی که؛ غمت غمش بود...
یادِ کسی که؛
شانه به شانه ات تا ته دنیا هم می آمد...
یادِ کسی که دلیلِ تمام خوشی و؛
خوشبختی هایت بود...
حالا نه...
یک روز ولی.‌‌...
‹ یاد منی می افتی که همیشه؛
کنارت بودم...
حتی وقتهایی که؛
هیچکسی نمیخواست که باشد... ›:)))!🖤'💆🏻‍♂'🔓
-فاطمه جوادی
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
اگر بنا بود که در نهایت رهایم کنی؛
برای چه آمدی اصلا؟!...
آمدی که این آباد را ویران کنی؟!
آمدی که این عاقل را مجنون کنی؟!
آمدی تا پیک به پیک بخورم و مسـ*ـت کنم؟!
آمدی غوطه زنم در غم تو؟!
آمدی تقلایم را ببینی برای فراموشی؛
این خاطرات لعنتی؟!
آمدی تا از روشنایی فراری باشم؟!
آمدی تا هرشب به وقت دلتنگی؛
مثل کودکی دوساله هی بهانه بگیرم؟!
آمدی تا که انگشت نمایم بکنی؟!
آمدی دردی باشی بر روی دردهایم؟!
آمدی تا که پریشانم کنی؟! حیران شوم؟!
تحویل بگیر... گیر افتادم در خلاء سیاهی؛
که تو برایم ایجاد کردی!
‹ ولی هنوز هم برایم سوال است که چرا آمدی؟!...
تلخ تر اینکه چرا رفتی؟!... ›')))!🖤'🌘'🔓
-دختر ابری
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
‹ تو؛
تمام اگر های مرا در هم میشکنی...! ›
اگر تو موسیقی بودی؛
رو تکرار بی وقفه بودی...
انقدر به تو گوش میدادم؛
که تمام غم اندوه از دلم رود...!
تو اگر هوا بودی؛
در تو غرق میشدم...
مثل یک بادکنک خود را؛
به تو میسپردم...
ازاد؛ ازاد بودم...!
تو اگر باران بودی؛
تمام کوچه ها را با تو قدم میزدم...!
تو اگر بغض بودی؛
تمام پس کوچه های شهر را به دنبال تو؛
میگشتم...!
تو اگر غزل بودی؛
میبوسیدمت و میگذاشتمت گوشه ی طاقچه...!
تو اگر دریا بودی؛
قایق سهراب میشدم... با نگاهت پارو میزدم...!
تو اگر نفس بودی؛
از کشیدنت دست بر نمیداشتم...!
تو اگر زندگی بودی؛
ارزوی مرگ نمیکردم...!
تو اگر تنهایی بودی؛
با هیچ ک.س تقسیمت نمیکردم...!
و تو اگر خدا بودی؛
کفره ولی بی بهانه؛ بی دلیل؛ می پرستیدمت...!
تو اگر پیراهن بودی؛
هر روز تو را میپوشیدم...!
‹ تو اگر باشی؛ من قول میدهم؛
دیگر آدم خونه نشینی نشوم... ›:'))!🖤'🌱'🔓
-مصطفی شنبه پور
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
دردهایِ به استخوان رسیده . . !
هوم، اسم قشنگ یا کلیشه‌ای داره‌. ‌.
ولی کی می‌دونه؟ از دردش . . !؟
درد‌هایِ به استخوان رسیده، این دردا،
آره آره، همین دردا، اینا می‌کشنت. .
شاید بازم نفس بکشی، ولی فقط
نفس می‌کشی، خیلی وقته مُردی !
این دردا خونریزی ندارن، زجرو، زجه‌و،
گریه‌و زاری ندارن. . .
شاید ساکت و بی‌خطر باشن ولی،
همینا برایِ همیشه روحت‌و می‌کشن !
اینا ساکتت می‌کنن، شایدم انقدری بد
به استخون برسه، که از شدت دردش،
بلند بلند قهقه بزنی !
می‌گیری که چی میگم رِفیق؟
این دردا، همین دردایِ به استخون
رسیده، یه شبه پیرت می‌کنه . .
یه شبه خفت می‌کنه، انگار که رویِ
تخت، غرق در خوابی ولی یهو میاد،
یه اسلحه می‌ذاره رویِ سرت‌و برای
همیشه کلکت‌ُ می‌کَنه، ولی
فرقش اینه که جسمت‌و ازت نمی‌گیره،
فقط روحت‌و می‌کُشه و . . . خلاص! >:))) 🖤📽
- الهه‌.جی.اچ
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,842
39,233
مدال‌ها
25
نوشته بود، بچه که بودم ‌. ‌. ‌.
فکر می‌کردم، هیچ مریضی بدتر از دل‌درد نیست،
به هر کی‌ام می‌رسیدم،
می‌گفتم آدم هر مریضی بگیره ها به جز دل‌درد . . .
نمی‌دونستم خودم قراره با دستایِ خودم حرفم‌و پس بگیرم، نمی‌دونستم چرخهء روزگار جوری می‌چرخه،
که برم جلو روش وایسم و بهش بگم:
- چند لحظه، فقط برایِ چند لحظه، حرفامو بهم پس میدی تا دردِ دلِ جوونای امروزی رو بگم؟
نمی‌دونستم، نمی‌دونستم . . .
حالا که بزرگ‌تر شدم، می‌فهمم هیچ دردی بدتر از دل‌تنگی نیست . .
یعنی دل‌تنگی این‌جوریه که،
تو یه جمعی نشستی، داری میگی، میخندی، یا اصلاً حالت خوبه‌ ها، ولی وقتی یهو یادش میفتی،
انگار غمِ تموم عالم میاد سراغت، یهو گوشه گیر میشی و ناراحت،
یهو یه بغض سمج میاد می‌چسبه بیخِ گلوت‌و هر ‌چه‌قدر چنگ می‌ندازی به گلوت،
هر چه‌قدر تلاش می‌کنی نمی‌تونی قورتش بدی،
هر چه‌قدر بالا رو نگاه می‌کنی، نمی‌تونی مانع فرو ریختن اشکات بشی . . .
یهو دلت اندازه یه دنیا می‌گیره و با خودت میگی:
- کاش الان بود.
ولی خب دیگه نیست،
و این خیلی بده، دل‌تنگی رو میگم، چون مثل یه مرگ تدریجی می‌مونه، ذره ذره با درد و زجر روحت‌و می‌کشه، و قاتل احساساتت میشه، و باعث میشه یه منِ جدید بیاد، یه منِ بی‌احساس و سرد، یه منِ . . . . :`) 🖤🌙
- الهه.جی.اچ
 
بالا پایین