جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مهم نمونه متن ادبی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آموزشات و تمرین گویندگی توسط HAN با نام نمونه متن ادبی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,723 بازدید, 305 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته آموزشات و تمرین گویندگی
نام موضوع نمونه متن ادبی
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
هیچ اندیشه‌‌ای زشت نیست؛ اندیشه‌‌ای که اجبار شود زشت می‌‌شود.
هیچ فردی زشت نیست؛ فردی که زیبا نیندیشد زشت می‌‌شود.
انسان‌ها همه با محبت‌‌اند؛ انسانی که اراده‌‌اش را تحمیل می‌‌کند ظالم است.
انسان‌‌ها همه عاشق‌اند؛ انسانی که نیاموخته عشق بورزد بی‌تفاوت است.
انسان‌‌ها همه شادند؛ انسانی که نیاموخته شادی را لمس کند افسرده و غمگین است.
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
سرش تو گوشی بود و داشت نگاه به ؛
عکس‌های گالری‌اش می‌انداخت . . .
انگشتشو دونه‌دونه روی همشون می‌کشید ؛
و بزرگ و کوچیک‌شون می‌کرد . . .
غرق شده بود تو نگاه کردنشون !
کارِ هر روزش همین بود ولی یه‌جوری می‌رفت ؛
تو عمقِ عکس‌ها که انگاری ؛
واسه اولین‌باره داره اونارو می‌بینه !
بدون اینکه چشمشو از گوشی برداره ؛
زیرِ لبی شروع کرد به حرف زدن :
« همه‌ی اتفاق‌ها آروم‌آروم می‌اُفته ؛
ولی ما یهویی متوجه میشیم !. . .
همون آخرش که می‌اُفته و صداش در میاد ؛
تازه می‌فهمیم چه خبره ! »
یه دونه دیگه از عکس‌هارو رد کرد و ادامه داد :
« آدم‌ ، دوروبرِ خودش هزار تا امید و دل‌خوشی ؛ داره ولی وسطِ اون‌همه دل‌خوشی ؛
میونِ اون‌همه امید ؛
یکی آروم‌آروم پیداش میشه که می‌خواد ؛
جای همه‌ی اینارو بگیره !
یکی آروم‌آروم میاد وسط زندگی‌ات ؛
و پخش میشه همه جا !
میاد و میشینه جای هر چی داری و نداری . . .
یه وقتی به خودت میایی که می‌بینی ؛
اون آدمه شده همه‌ی دل‌خوشیت !
شده همه‌ی اون هزار هزارتا امیدت !
شده همه‌ی زندگیت !
تازه اونوقته که صدای اتفاقت در میاد !
تازه اونوقته که می‌فهمی چه خبره . . . »

دل از عکس‌ها کَند و گوشی رو انداخت کنارش ؛
و شروع کرد به آروم‌آروم اشک ریختن !
نمی‌دونم چرا ، ولی احساس کردم ؛
اگه تنهاش بذارم بهتره . . .
خواستم تو حال خودش باشه . . .
از جام بلند شدم برم که دوباره به حرف افتاد . . . این‌بار اما بلندتر ؛ این‌بار با بغض :
« هیچ‌وقت از هیچ‌جایی یهویی نرید !
به‌خصوص از کنارِ آدمی که ؛
آروم‌آروم همه‌ی زندگی‌شو با شما عوض کرده ؛
همه‌ی امیدش رو به شما بسته ؛
همه‌ی دل‌خوشی‌هاش رو . . .!
یهویی رفتن‌تون ؛
همه دنیای یه آدمو خراب می‌کنه !
. . . یهویی نرید !
نذارید جای شما ؛
آدما دل‌خوش بشن به چهارتا عکس‌تون ؛
توی گوشی . . . »:)))!🖤'✉️'🔓
-محمد رحیم نواز
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
میدانم دوسال از نبودنت گذشته . . .
میدانم تا به حال باید خوب میشدم . . .
میدانم منطقی نیست . . .
میدانم زمان همه چیز را درست میکند . . .
همه ی اینها را میدانم . . .
همه را . . .
اما سه شنبه که نه ؛
چند شبی ست عجیب بی قرارم . . .
یا آن وقت ها در مستیِ جام عشقی که ؛
تازه سر کشیده بودیم ؛
از روی دلخوشی حرفی بی سند زدی ؛
یا اینکه چند شبی ست مدام به من می اندیشی . . .
ذهنت در اتمسفر بی کسی ام جا مانده ؛
و نمیتوانی فکرت را از فکر کردن به من ؛
منصرف کنی‌ . . .
راستش را بگو ؛
میدانم دو سال گذشته . . .
میدانم باید فراموشمان میشد . . .
میدانم همه چیز تمام شده . . .
همه چیز تمام شده ؟!
مگر میشود که تمام شود ؟!
بگذریم . . . بگذریم . . .
میشود باز هم قرار دل بی قرارم شوی ؟!(((
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند…

 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی خشت غربت را می بویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب
غوک ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک من است : پشت افراها سنجد ها
وبیابان پیداست
سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا پیداست
نیمه شب باید باشد
دب کبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست روز آبی بود

یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب زود از آب درآرم
یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد
یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشویم
یادمن باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری
آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر
سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط
لوح حمورابی
نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد
و روی خاک سفر شیشه های خالی نوشیدنی
شیارهای غریزه و سایه های مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار … هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن:)))))
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت
سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت
در بین غزل نام تو را داد زدم، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟
من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
با شانه شبی راهی زلفت شدم اما …
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
در محفل شعر آمدم و رفتم و … گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟
می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت …
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
بعد مدت ها که آمد مثل من عاشق نبود
گرچه عاشق بود اما عاشق سابق نبود
یا برایش مثل یک بازیچه بودم یا که این
مرد شاعر، دختر چون ماه را لایق نبود
دوستش دارم هنوز و دوستش دارد ولی
حیف با من هیچ گاهی نازنین صادق نبود
از همان اول اگر می گفت حالا یحتمل
مرد شاعر این همه وارونه و دل دق نبود
از همان اول اگر می گفت عاشق هست حال
شاعر این عاشقانه همدم هق هق نبود
از همان اول اگر می گفت عشق اش نیستم
قلب من هم احتمالن مثل الآن شق نبود
از همان اول اگر می گفت میرفتم کنار
گرچه عاشق بود شاعر، لیک بی منطق نبود
حال من مثل کسی می ماند آن گاهی که در
بین اقیانوس ماند و پیش او قایق نبود
عشق دزدی را بلد بودم ولی افسوس که
مثل مرد ایده آل اش نام من سارق نبود
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,841
39,208
مدال‌ها
25
عشق چه بی صدا در می‌زند و بی باز شدن در وارد می‌شود
بی انتها‌ترین عشق من
نازنینم
سال‌هاست راه را برای آمدنت پر از عطر یاس کرده‌ام
می‌دانستم می‌آیی و من چشم به راه آمدنت بودم
با فرشی از مخمل گل‌ها و قلبی سرشار از شوق
آمدی و چه خوش بود آمدنت
و چه بی‌رنگ شد انتظار در نگاه زیبای تو
و من
سرشار از بهانه‌ با تو بودن شدم
کاش می‌شد بهانه‌ها را پاسخی شایسته داد
کاش نگاه دل فریب تو ماندگار و همیشگی بود
و من
سال‌ها از تپش قبلم برای تو پر توان می‌شدم
با این همه قدر دان تک تک لحظه‌های با تو بودنم
حتی اگر شایستگی ماندن در کنارت را نداشته باشم
به خود می‌بالم که با تو بودن را هر چند اندک تجربه می‌کنم
و سال‌ها خاطرم از حضور روشن تو پر نور خواهد بود
و همچنان جاده از عطر حضور تو تا بی‌انتها معطر
لحظه‌های با تو بودن زیبا و فراموش ناشدنی است
و من می‌خواهم تا باز زیباترین لحظه‌ها را با تو تجربه کنم
بی‌انتها‌ترین عشق من دوستت دارم
 
بالا پایین