جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,127 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
سعی کردم افکارم رو کنار بزنم و با لبخند شیطونی گفتم:
- اِ؟! استاد صولتی گفت؟
خندید و زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:
- نه، آقای رادفر خواستن که اینطور باشه.
- آها، این آقای رادفر اسم نداره؟
- چرا، آقا آرش هستن.
- اسمش آقا آرشه؟
با چشم‌های ریز شده به چشم‌های شیطونم نگاه کرد، من هم خودم رو زدم به اون راه و همین‌طور که دست‌هام رو از پشت به هم قلاب کرده بودم به راهم ادامه دادم. با خنده دوید دنبالم و گفت:
- آقا آرش!
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و گفتم:
- چه‌قدر هوا خوبه!
- عه آقا آرش اذیتم نکنین!
در همون حالت ادامه دادم:
- یه صداهایی میاد، انگار کسی من رو صدا می‌زنه. هی میگه آرش، آرش، آرش... .
- آها اونوقت زنه یا مرد؟
- فکر کنم یه دختره.
- که این‌طور!
زیر چشمی بهش نگاه کردم که ابروهاش به هم گره خورده بود. باز شیطنتم گل کرد و گفتم:
- آره، چه‌قدر هم قشنگ صدا می‌کنه! فکر کنم همونیه که تو حرم می‌خواست بهم شماره‌ش رو بده.
مشتی به بازوم زد که آخ الکی‌ای گفتم و گفت:
- هِی! خیلی بیجا کرده!
خندیدم و همین‌طور که بازوم رو مالش می‌دادم گفتم:
- خب آخه بعضی‌ها فقط در شرایط اضطراری اسم من رو بلدن، در ضمن دستِ بزن هم دارن!
- خب آخه این بعضی‌ها روشون نمیشه با اسم خالی صدا کنن. در ضمن می‌ترسن که جلو بقیه از دهنشون بپره و باعث سوءتفاهم بشه.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
- بقیه مهم نیستن، من و تو مهمیم. اصلاً بذار همه بفهمن، مگه چی میشه؟ همینجوریش دارن حرف مفت می‌زنن بذار حداقل راست باشه.
- نمی‌تونم اینجوری باشم. واقعاً برام مهمه دورو‌بری‌هام چی راجع بهم فکر می‌کنن. ولی خب باشه هرجور شما بخواین، حواسم رو جمع می‌کنم جلوی کسی سوتی ندم.
- خودم درستت می‌کنم. پس دیگه من از این به بعد آرش اول شخصم، اون هم مفرد.
خندید و گفت:
- وای! عادت ندارم.
- نترس عادت می‌کنی.
گوشیش زنگ خورد که از تو کیفش درآورد و جواب داد.
- الو سلام... خب کارمون طول کشید... نه دیگه دارم میام، فعلاً.
قطع کرد و قبل از این‌که خودش چیزی بگه من گفتم:
- فاطمه بود؟
سر به نشونه مثبت تکون داد.
- ای بابا، دعوات کرد؟
باز هم فقط سر تکون داد، خنده‌م گرفت. معلوم نیست چی بهش گفته که اینجوری ساکت شد.
به زودی باید با اون هم حرف بزنم، مثل این‌که کنترل عجیبی روی تینا داره.
- خب بیا بریم دیگه سرما می‌خوریم.
لبخندی زد و گفت:
- آره بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
سوار ماشین شدیم و همین‌طور که راه میُفتادم گفتم:
- راستی خوابت رو تعریف نکردی‌ ها!
- اینقدر کنجکاوی بدونی؟
- اونجوری که تو اومدی تو اتاقِ دکتر دیگه یه چیزی از کنجکاو هم اون‌ورتر!
خندید و گفت:
- خواب دیدم اون معتاده دوباره اومده سراغ شما... یعنی تو، بعد این دفعه چاقو رو تو پهلوت فرو کرده بود، اَه خیلی بد بود.
با نیم‌ نگاهی به صورت جمع شده‌ش گفتم:
- آها، اونوقت من هم داشتم می‌مردم نه؟
- عه ادامه نده دیگه!
- افتاده بودم رو زمین همین‌طور خون میومد و.. .
- آرش!
قهقهه‌ای زدم و گفتم:
- چه‌قدر حال میده!
- چی؟
تو دلم جواب دادم «این آرش گفتنت!» ولی چیز دیگه ای به زبون آوردم.
- اذیت کردن یه خانوم کوچولو.
چشم غره‌ای رفت و دیگه هیچی نگفت. یه‌کم که گذشت انگار چیزی یادش اومد:
- وای راستی خوردین اون ساندویچ و؟
- نخیر نخوردم.
روی «میم» اصرار داشتم تا یادش بمونه من دیگ «شما» نیستم. اون هم به تبعیت از من روی
"ی" تاکید کرد:
- خب چرا نخوردی؟
- چون تو هم نخورده بودی.
با لحن اعتراض‌گونه‌ای گفت:
- من یه‌کم ازش خورده بودم خب! یعنی تو از غروب هیچی نخوردی؟ کجاست الان؟ حداقل از هیچی بهتره.
- تو داشبورده درش بیار.
درآورد و پلاستیکش رو پایین زد و به سمتم گرفت.
- نصفش کن.
- واسه چی؟
- به شرطی می‌خورم که خودت هم بخوری.
- یعنی چی؟ این خودش یه ذره‌ست دیگه نصفش کنم چی میشه؟! من نمی‌خوام.
- پس من هم نمی‌خورم.
- خب تو کلی خون ازت رفته هیچی هم نخوردی. مثل اون‌روزِ تصادف که به من گفتی باید همه اون سینی رو بخورم، الان هم خودت تنهایی باید بخوری.
- آی‌آی مثل این‌که یادت رفته اون روز تو هم من رو مجبور کردی باهات بخورم؟ دیگه حرف نباشه اصلاً یا باهم یا هیچکس!
در مونده نگاهم کرد و گفت:
- از دست تو!
لبخندی از رضایت زدم و بعد از این‌که نصف کرد ازش گرفتم.
- این رو کی درست کرده؟
- مبینا.
- خوش‌مزه‌ست، تو هم بلدی آشپزی؟
همین‌طور که تیکه ای از ساندویچ رو داخل دهنش می‌داشت گفت:
- آره یه چیزهایی.
- مثلاً چی رو خوب درست می‌کنی؟
- امم...نمی‌دونم، همه‌شون خوبن. آخه اصولاً اگه کاری رو نتونم خوب انجام بدم کلاً انجامش نمی‌دم، ولی خب بچه‌ها لازانیای من رو خیلی دوست دارن.
- پس منتظر لازانیای خانوم کوچولو می‌مونم.
لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
- باشه یه روز درست می‌کنم میارم واسه‌تو... واسه‌ت! اَه من از این صرف فعل‌ها خسته شدم!
خندیدم و گفتم:
- هنوز یه ساعت هم نشده، صبر داشته باش گفتم که عادت می‌کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
پیچیدم توی کوچه‌شون که یهو گفت:
- اون تاکسی جلوی در خونه‌ی ما نیست؟ یعنی کیه؟ نکنه پدر اومده؟
شوک شده بهش نگاه کردم، واقعاً باباش اومده؟ خب الان ما رو با هم می‌بینه، پس چرا اینقدر خوشحاله؟ همین چند دقیقه پیش تو پارک داشت می‌گفت می‌ترسم خانواده‌م بفهمن. آروم‌آروم رفتم جلو، یه‌کم که دقت کردم دیدم مردی اونجا نیست، فقط یه دختر از تاکسی پیاده شد. شاید باباش تو ماشینه. یه کم ترسیدم از واکنشی که می‌داد، آب دهنم رو قورت دادم و جلوی در خونه‌شون نگه داشتم. به سرعت پیاده شد و به سمت اون دختر دوید. کلاً یادش رفت من رو! از پشت پرید روی سرش و بغلش کرد. همزمان با خوشحالی گفت:
- سلام پدر!
اون دختر هم شوک‌زده گفت:
- سلام دختر قشنگم!
ولش کرد که برگشت به سمتش و تو آغوش هم فرو رفتن. من هم که در حالت نیمه پیاده عین مجسمه به در ماشین تکیه زده بودم و پر از سوال نگاهشون می‌کردم. دختره تاکسی رو مرخص کرد و رو به تینا گفت:
- من مثلاً می‌خواستم شما رو سوپرایز کنم خودم سوپرایز شدم که! وایستا ببینم، تو این وقت شب بیرون چه‌کار می‌کنی؟
نگاهش به سمت من کشیده شد و با تعجب و متفکر بهم خیره شد. تینا تازه یادش افتاد که منی هم وجود دارم! برگشت به سمتم و گفت:
- آها راستی ایشون آقای رادفر یکی از همکلاسی‌هامونه.
دختره آروم گفت:
- چه شبیهه!
تینا هم مثل اون آروم گفت:
- آره دیدی؟
مثلاً می‌خواستن من نشنوم. به خودش اومد و با خنده ادامه داد:
- آقای رادفر ایشون هم پدر ما هستن.
دختره خندید و گفت:
- تینا چی میگی الان بنده خدا کپ می‌کنه.
رو به من ادامه داد:
- خوشبختم از آشناییتون، من کرامتیان هستم دوست تینا.
آخ تینا از دست تو! ترسیدم فکر کردم باباش اومده. من هم صاف وایستادم و گفتم:
- خوشبختم خانوم کرامتیان.
نگاهی به تینا انداختم که اومد سمتم و گفت:
- امم چیزه، ممنون آقای رادفر پس فعلاً شبتون بخیر.
دهن باز کردم چیزی بگم که پشیمون شدم و با حالت طعنه گفتم:
- خواهش می‌کنم خانوم مشهدی، شبتون خوش.
رو به دوستش ادامه دادم:
- شب شما هم بخیر، خدانگه‌دار.
اون هم خداحافظی کرد و من بی‌توجه به نگاه مستقیم تینا که با چشم‌های ریز شده بهم خیره بود به راه افتادم. از کوچه که درومدم مثل دیوونه‌ها بلند زدم زیر خنده، چه قدر باحال حرص می‌خوره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
به خونه رسیدم و سعی کردم بدون کوچک‌ترین سرو صدایی برم توی اتاقم، خداروشکر که آنا جلوم سبز نشد. لباس‌هام رو عوض کردم و خودم رو روی تخت انداختم. دست سالمم رو زیر سرم گذاشتم و همین‌طور که به سقف خیره بودم به امروز و اتفاقاتش فکر کردم. به این‌که قرار بود نقش بازی کنم اما انگار خودم بودم. خود واقعیم، نقشی در کار نبود. به این‌که از وقتی باهمیم انگار روزها قشنگ‌تر می‌گذرن، انگار همه چیز هیجان‌انگیز و لذت بخشه. انگار زندگی داره روی خوش بهم نشون میده.

***


«تینا»


- وای پدر چه‌قدر خوب شد اومدی! خیلی دلم واسه‌ت تنگ شده بود.
غزل: من هم همین‌طور، خب بگین ببینم چه‌خبر؟ خوش می‌گذشت بدون من؟
فاطمه: واسه ما که بدک نبود، ولی به بعضی‌ها این چند وقت خیلی مزه داد.
مغموم بهش نگاه کردم و گفتم:
- کم این چند وقته بلا سرم اومد؟ چی بهم مزه داد آخه!
غزل: مگه چی شده بود؟
مبینا رو به غزل گفت:
- آره والا این یه ماه اخیر بلایی نبوده که از آسمون واسه‌ش نازل نشه! ولی خب ارزشش رو داشت، تینا خانوم نیمه گمشده‌‌ش رو پیدا کرد.
- عه مبینا!
- چیه مگه دروغ میگم؟ بَلا، چه‌کار کردی به این زودی اینجوری سرت غیرتی میشه و می‌زنه طرف رو ناکار می‌کنه؟
خندیدم و گفتم:
- من که هیچ کاری جز گندکاری و دردسر نکردم، بعدش هم حالا که اون عوضی زد ناکارش کرد.
فاطمه: این هم از انتخاب‌های توعه دیگه! عرضه یه معتاد مفنگی رو نداشت.
- نگو اینجوری، تقصیر منه. حواسش بهم پرت شد.
غزل با مرموزی گفت:
- این‌طور که بوش میاد طرف همین آقای خوش‌تیپی که دم در باهاش آشنا شدمه، نمی‌خوای بیشتر تعریف کنی؟
فاطمه که مشخص بود اصلاً علاقه‌ای به موضوع بحث نداره، بلند شد و گفت:
- من که خیلی خوابم میاد، ببخشید غزل فردا باهم حرف می‌زنیم، شب همه‌تون بخیر.
به سمت اتاق رفت و در رو هم بست. لب‌هام آویزون شد که غزل گفت:
- این چش بود؟
- نمی‌دونم چرا اینقدر با آرش مشکل داره.
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- اسمش آرشه؟
در همون حالت من هم لبخندی زدم و گفتم:
- آره، تو هم حس کردی چه‌قدر شبیه مین‌هو بود؟ آخه این‌ها میگن نیست.
- اوهوم بنظرم شباهت داشت. حالا مشکل فاطمه چیه باهاش؟
مبینا هم بلند شد و گفت:
- خب غزل جون من‌ هم میرم بخوابم شما دوتا پدر و دختر رو باهم تنها می‌ذارم، تینا کلی حرف داره! شبتون بخیر.
جفتمون خندیدیم و شب بخیر گفتیم. مبینا هم رفت داخل اتاق و مثل فاطمه در رو بست.
غزل: خب من موندم و دخترم، دور از چشم من عاشق شدی کُره الاغ؟ به من هم نگفتی آره؟ زود باش تعریف کن ببینم.
خندیدم و خلاصه‌ای از اتفاقات این چند وقت رو واسه‌ش تعریف کردم. در آخر پیشنهاد امشب آرش رو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
- خب حالا نظرت چیه؟ کار درستی کردم؟
یه‌کم فکر کرد و گفت:
- اینجور که تو ازش گفتی و من دیدم، بنظر نمیاد آدم بدی باشه. میشه یه چند وقتی در قالب همگروهی بهش فرصت داد. البته من هنوز چیز زیادی ازش نمی‌دونم باید برم یه‌کم تحقیق کنم ببینم در نبود من کی جرئت کرده به دخترم پیشنهاد داده.
خندیدم و ادامه‌ داد:
- تینا من به تو اطمینان دارم، می‌دونم که کار اشتباهی نمی‌کنی. الان هم چون می‌دونم حد و مرز‌ها رو حفظ می‌کنی جلوت رو نمی‌گیرم وگرنه خب یجورهایی داری برخلاف شرایط خانواده‌ت عمل می‌کنی و ممکنه نتیجه خوبی نداشته باشه. خیلی مراقب باش، بیشتر از این اعتماد نکن. همین‌طور فاصله رو رعایت کن تا بعداً خدایی نکرده آسیب نبینی. من هم که می‌دونی مثل همیشه پشتتم.
لبخندی از ته دلم زدم و بدون لحظه‌ای مکث تو بغلم فشردمش. اینجور وقت‌‌ها به این فکر می‌کنم که چه‌قدر خوشبختم دوست‌هام رو دارم!

***

با صدای زنگ همیشگیم از خواب بیدار شدم و سر جام نشستم. چشم‌هام هنوز هم بسته بود. دیشب دیگه بزور ته حرف‌هامون رو درآوردیم و نزدیک‌های چهار صبح خوابیدیم، اَه من هنوز خوابم میاد. همون‌طور با چشم‌های بسته دستم رو روی زمین کشیدم تا گوشیم رو پیدا کنم. ای بابا کجاست؟ آها ایناهاش، دیگه از اینجا به بعد رو مجبورم چشم‌هام رو باز کنم. خدا چی میشد اگه همه چیز از بعدازظهر شروع میشد؟
ساعت هفت و نیم بود. یعنی من همه‌ش سه ساعت و نیم خوابیدم؟ دلم واسه خودم کباب شد! یکی نیست بگه روانی مگه روز رو ازت گرفتن که تا صبح می‌شینی حرف می‌زنی؟! نذاشتی غزل بیچاره هم بخوابه.
نگاهی به پیام هام انداختم، آخرش هم جواب نداد. ازش خواستم صبح واسه آزمایش بیاد دنبالم باهم بریم. یعنی هنوز ندیده یا نخواسته اهمیت بده؟ نکنه بخاطر این‌که دیشب باهاش رسمی حرف زدم ازم ناراحت شده؟ ولی نه، مگه بچه‌ست؟ درک می‌کنه، شاید هم واقعاً بچه‌ست.
کلافه از درگیری ذهنیم بلند شدم و بعد از این‌که پتوی روی غزل رو بالاتر کشیدم به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا بزور خواب رو از سرم بپرونم، که عمراً اگه یه بشکه آب هم بریزم روی سرم چیزی حل شه!
وارد اتاق شدم و دیدم که بچه‌ها مشغول لباس پوشیدنن. همین‌طور که با حوله صورتم رو خشک می‌کردم گفتم:
- سلام، چه سریع حاضر شدین!
مبینا با لبخند جوابم رو داد ولی فاطمه هنوز هم کم‌ محلی می‌کرد. جلوی آینه پشت به من وایستاد و مشغول مرتب کردن مقنعه‌ش بود که یهو از پشت پریدم روی سرش و دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم. دادِش درومد ولی من ول کُن نبودم. همون‌طور که صورتم کنار گوشش بود پچ زدم:
- با من قهر نکن سیسی. مگه من بجز شماها کی رو دارم اینجا؟
پوزخندی زد و گفت:
- فعلاً که اون دراز بی‌قواره‌ی بی‌شخصیت رو داری.
دست‌هام رو از دور گردنش باز کرد و به سمت وسایلش رفت تا جمع و جورشون کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با چهره‌ای درمونده که خواب‌آلود هم بود بهش خیره بودم که با تلنگر مبینا به خودم اومدم.
- تینا بدو بپوش دیر میشه.
در کنارش چشمکی و زد و همین‌طور که به فاطمه اشاره می‌کرد سر تکون داد، که یعنی بیخیال درست میشه. من هم سر تکون دادم و مشغول تعویض لباس شدم.
در آخر جامدادیم رو داخل کوله‌م انداختم و زیپش رو بستم. نگاه کلی‌ای تو آینه به خودم انداختم، خب همه چی مرتبه. از اتاق زدم بیرون و به سمت رختکن رفتم که با غزل نشسته روی مبل رو‌به‌رو شدم.
- اِ سلام، چرا پا شدی؟ نکنه ما سر و صدا کردیم نذاشتیم بخوابی؟
- سلام عزیزم صبح بخیر، نه دیگه دلم نیومد شما پا شدین من هنوز به خوابم ادامه بدم. ترجیح دادم من هم بیدار شم.
همین‌طور که پافر بلند سرمه‌ای رنگم رو روی مانتوی لی یخیم می‌پوشیدم گفتم:
- ای بابا تو که می‌تونی بگیر بخواب بجای من! حداقل یکیمون کمبود خواب نداشته باشه.
خندید و گفت:
- نه ممنون بعد از ظهر خودت میای بجای خودت تخت می‌خوابی. من هم بهتره یه دوش بگیرم و بعدش باید یه سر بیام دانشگاه کار دارم.
رو به بچه‌ها ادامه داد:
- راستی واسه ناهار میاین درست کنم؟ آخه من زودتر میام خونه.
مبینا: ما که آره ولی تینا رو نمی‌دونم، زحمت میشه واسه‌ت. می‌خوای تازه از راه رسیدی یه امروز رو استراحت کن.
- نه عزیزم چه زحمتی؟ پس من با توجه به مواد غذایی موجود یه چیزی می‌ذارم واسه ناهار، برید دیرتون نشه.
بچه‌ها تشکر کردن و از خونه خارج شدن. من هم رفتم یه دور هم رو بغل کردیم و خداحافظی کردم. نشسته روی پله‌های راهرو در حال بستن بند کتونی‌هام بودم که گوشیم زنگ خورد. بزور گوشی رو از جیبم درآوردم و با دیدن اسم مین‌هو هول شدم سریع جواب دادم:
- الو؟ سلام.
صدای خنده‌ی کوتاهش رو شنیدم و انگار انرژی خاصی بهم منتقل شد. در همون حالت باز برای غزل که واسه بدرقه‌ی من دم در وایستاده بود دست تکون دادم و به سرعت از پله‌ها پایین رفتم.
- سلام، خوبی؟
- ممنون شما نه یعنی تو خوبی؟ دستت خوبه؟
- سلام می‌رسونه.
- عجب! سلامت باشه.
- چرا نمیای؟
دستم روی در خشک موند و لب زدم:
- چی؟ کجا؟
- خیلی وقته منتظرم خانوم کوچولو از خونه تشریف فرما بشن بیرون. دوست‌هات رفتن رسیدن دانشگاه تو چه‌کار می‌کنی دو ساعته؟
سریع در رو باز کردم و الان دیگه به‌طور کاملاً واضح هم صداش رو داشتم هم تصویر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
- اینجا چه‌کار می‌کنی؟
- اومدم دنبالت دیگه.
- مگه قرار نبود بری آزمایش بدی؟ دیر شده ساعت رو نگاه کن.
- خب مگه گفتم نمیرم؟ اول تو رو می‌ذارم دانشگاه بعد میرم بیمارستان. دیر هم نمیشه با استاد هماهنگ کردم.
در رو پشت سرم بستم و به سمتش رفتم. در جلو رو باز کردم و نشستم ولی هنوز هم با گوشی باهاش حرف می‌زدم‌.
- این چه کاریه آخه؟ مگه تو راننده شخصیِ منی؟
مستقیم تو صورت هم زل زده بودیم و گوشی‌ها روی گوشمون بود.
- آره از امروز، خبر نداشتی؟
با قلبی کوبنده محو جدیت چشم‌هاش و حرف‌هاش شدم. چه‌قدر این هودیِ سرمه‌ای بهش می‌اومد! لعنتی می‌دونی من عاشق این رنگم؟ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. به خودم اومدم و گوشی رو قطع کردم. سر جام مرتب نشستم و همین‌طور که چشم به جلو دوخته بودم گفتم:
- اصلاً حالا که فکرش رو می‌کنم خیلی هم خوب شد که اومدی! من می‌خواستم باهات بیام ولی بعضی‌ها جواب پیامم رو ندادن.
- جوابی ندادم چون همون دیشب هم نباید میومدی.
سر کج کردم و با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم و حق به جانب گفتم:
- اونوقت کی گفته؟
خیلی جدی گفت:
- من!
واقعاً موندم که چی بگم، خودش می‌دونست که می‌تونه برام تعیین تکلیف کنه. همون‌طور خیره بهش مونده بودم که اون هم برگشت و نگاهم کرد با خنده‌ی کوتاهی گفت:
- مثل این‌که خیلی قانع کننده بود.
- اوهوم.
- خوبه حداقل اینجوری می‌تونم جلوت رو بگیرم.
با لبخند رومخی گفتم:
- نخیر شتر در خواب بیند پنبه دانه! جوابت قانع‌کننده بود ولی کی خواست قانع شه؟
- اِ؟ اینجوریه؟ شتر هم شدیم ما!
خندیدم و گفتم:
- بله‌بله دقیقاً همینجوریه، در ضمن در مث‍َل جای مُناقشه نیست.
- اما حیف! کاری از دست خانوم کوچولو برنمیاد.
- خیلی هم برمیاد.
- نه تا وقتی فرمون ماشین دست منه.
ای بابا بد شد که! ولی کم نیاوردم و گفتم:
- پس لطفاً بزنین کنار من پیاده میشم.
- کجا اونوقت؟
با لحن مرموزی جوابش رو دادم:
- جایی کار دارم، اصلاً هم به شما مربوط نمیشه.
دیگه نتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره.
- که به من مربوط نمیشه آره؟
در کمال تعجب وسط اتوبان زد کنار! واقعاً قبول کرد من رو پیاده کنه؟ اون هم وسط اتوبان؟
- بفرمایین به کاری که اصلاً به من مربوط نمیشه برسین.
با حرص در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- حتماً! خیلی ممنونم بابت رسوندن من از خونه‌مون تا وسط اتوبان!
پیاده شدم و بدون این‌که به پشت سرم نگاه کنم از همون بقل به راه افتادم. به یه جای مناسب برسم تاکسی می‌گیرم و خودم میرم بیمارستان، هه! فکر کردی من کم میارم آقای آرش خان؟
همه‌ش منتظر بودم راه بیوفته پشت سرم بوق‌بوق کنه تا برگردم سوار شم یا حداقل بیاد از کنارم رد بشه و بره، ولی اصلاً نیومد. انگار همونجا موند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
دلم نمی‌خواست برگردم ببینم چه‌کار می‌کنه ولی از طرفی نگران شدم، خودم هم نمی‌دونم چرا.
بیخیال لج و لجبازی شدم و برگشتم. ماشینش از اونجا تکون نخورده بود. دیگه بیشتر نگران شدم و با قدم‌های تند خودم رو بهش رسوندم. از پشت شیشه‌های دودی که چیزی معلوم نبود. در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. با دلهره بهش نگاه کردم که دیدم دست‌هاش رو به سرش گرفته و همین‌طور که به صندلی تکیه داده چشم‌هاش رو بسته.
- آرش چی‌شدی؟
لرزش صدام محسوس بود. سریع گفت:
- نگران نشو خوبم فقط یه‌کم سرم گیج رفت. چه خوب که برگشتی!
- شاید ضعیف شدی بخاطر خون‌ریزی دیشب، حس نمی‌کنی افت فشار داری؟ صبحونه خوردی؟ کمبود خواب هم داری‌... .
در همون حالت لبخند زد و گفت:
- من هم دانشجوی پزشکیم ها!
عصبی گفتم:
- خب باشی وقتی به فکر خودت نیستی چه فایده؟!
- مگه تو به فکر خودت هستی؟
سرش رو پایین آورد و وقتی نگاهم کرد چشم‌های سرخ شده‌ش بدجور تو ذوق میزد.
- وای چشم‌هات! الان خوب بودن که!
بی‌توجه به حرفم ادامه داد:
- خون از سرت رَوون بود بعد تو اصلاً نخواستی اهمیت بدی. صبحونه که نمی‌خوری، غذات هم دیر میشه همه‌ش ولی تا دلت بخواد حرص و جوش و نگرانی می‌خوری. خوابت هم درست نیست، تازه این‌ها رو تو این مدت کوتاه فهمیدم خدا می‌دونه چه بلاهای دیگه‌ای ذره‌ذره سر خودت میاری.
از لحنش فهمیدم کمی عصبانی شده. از اون مواقعی بود که سکوت تنها سلاح دفاعیم بود. نفس کلافه‌ای کشید و استارت زد. آروم گفتم:
- اگه حالت خوب نیست می‌خوای من بشینم؟
- گواهینامه داری؟
- آره.
- پس پیاده شو.

***

توی راهروی بیمارستان منتظر جواب آزمایش نشسته بودیم. پا روی پا انداخته بود و دست به سی*ن*ه به دیوار خیره بود. اونقدر متمرکز نگاه می‌کرد که هر لحظه ممکن بود یه سوراخ روی دیوار ببینم! یجوری رفتار کرد که حس کردم ازم ناراحته. خیلی وقت‌ها تجربه‌ش کردم و بیشتر مواقع درست بوده، اه از این حس متنفرم!
شاید من زیاده‌روی کردم، نباید اینقدر صمیمی می‌شدم، شاید بهتر باشه مثل قبل بیشتر فاصله رو حفظ کنم.
- الان من از تو نه ناراحتم نه عصبانی. هیچ اتفاقی هم نیُفتاده که تو مقصرش باشی. خواهشاً ول کن اون زیپ بدبخت رو!
جا خورده به سمتش برگشتم و گفتم:
- مطمئنی دوره‌ی ذهن‌خوانی ندیدی؟
پوزخندی زد و گفت:
- اگه فکر و ذهن همه مثل تو واسه‌م مثل روز روشن بود شاید شغل دیگه‌ای رو انتخاب می‌کردم.
- یعنی من اینقدر ساده و تابلو‌اَم که هرکس یه نگاه بهم بکنه می‌فهمه تو فکرم چی می‌گذره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
حس کردم اخم‌هاش رفت توی هم و گفت:
- هرکس نه! فقط من.
- چجوری آخه؟
- نمی‌دونم، یجوری انگار صد ساله می‌شناسمت و با یه نگاه تا ته ذهنت رو می‌خونم.
زیرلب گفتم:
- چه خوب! کاش من هم می‌تونستم.
پوفی کشیدم و بلند شدم تا برم ببینم این دختره پرستاره کجا مونده. فضای بینمون سنگین شده بود، قصد اصلیم فرار بود. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای زمزمه‌ش رو شنیدم:
- شاید تو هم بتونی.
باز ضربان قلبم بالا رفت. لحظه‌ای مکث نکردم که نشون بدم شنیدم‌. به‌ قول معروف، زدم علی چپ!
جلوی ایستگاه پرستاری وایستادم و گفتم:
- پس این جواب چیشد خانوم رضایی؟ باید زودتر بریم دانشگاه.
لب به دندون گرفت و با لبخند خجولی گفت:
- شرمنده تیناجان، اونقدر سرم شلوغه اصلاً حواسم نبود مریم همین چند دقیقه پیش اومد داد و رفت. بذار الان بهت میدم.
کمی عصبی گفتم:
- خواهش می‌کنم، دشمنتون شرمنده.
- آها ایناهاش، بفرما عزیزم.
خواستم برگه رو از دستش بگیرم که قبلش یکی بجای من قاپیدش! دستم تو هوا موند. با چشم‌های گرد شده برگشتم سمتش و گفتم:
- این چه کاری بود؟ ترسیدم!
بی‌توجه به من مشغول خوندن جواب شد و گفت:
- خب منفیه، حالا خیالت راحت شد؟ بزن بریم کلاس دیر شد.
از خانوم رضایی تشکر کرد و به سمت خروجی رفت. من که شوک‌زده از این حرکات عجیبش بودم زیرلب با خانوم رضایی خداحافظی کردم و پشت سرش راه افتادم. با این تفاسیر عمراً بتونم بفهمم تو ذهنش چی می‌گذره. به ماشین که رسیدیم خواستم سوار بشم که گفت:
- میشه الان هم تو بشینی؟
- مگه هنوز هم سرت گیج میره؟
- تو مثل این‌که نگرانی تو وجودته کلاً! نه فقط خوشم اومد تو رانندگی کنی من بشینم کنارت.
بعد از این‌که جمله‌ش رو واسه خودم هلاجی کردم و کمی تا قسمتی دهنم باز مونده بود، با خنده‌ی کوتاهی واکنش نشون دادم. لبخندی زد و سوئیچ رو پرت کرد که تو هوا گرفتمش. دیگه از حرکات عجیبش خنده‌م گرفته بود‌. نشستیم و قبل از این‌که راه بیوفتم گفتم:
- واقعاً نمی‌خوای برگه‌ی جواب رو بدی من هم ببینم؟
- نه.
- چرا خب؟
- لازم نیست، گفتم که منفی بود. نکنه فکر می‌کنی الکی گفتم؟ تو به من اعتماد نداری؟
- نه‌نه چرا از موضوع اصلی دور میشی؟ فقط می‌خوام خیالم راحت بشه.
مثل همیشه جدی زل زد تو چشم‌هام و گفت:
- همیشه بابت حرف‌های من خیالت راحت باشه.
آب دهنم رو قورت دادم و فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم. استارت زدم و به سمت دانشگاه به راه افتادیم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
«آرش»


در طول مسیر تمام تلاشم رو کردم تا بهش خیره نشم. نمی‌دونم چرا این تصویر ا‌ینقدر برام دیدنی بود، این‌که تمام حواسش رو به جلو بده و انگشت‌های کشیده و گوشتیش محکم فرمون رو بچسبن، و من که می‌تونستم به راحتی از این غفلتش استفاده کنم و راحت تماشاش کنم و نکردم. چه چیز خاصیه مگه؟ نکنه عقلم رو از دست دادم!
از وقتی متوجه احساسات عمیق و شکننده‌ش شدم، یا وقتی که تغییرات عجیبی توی خودم حس کردم، سعی کردم خوددار باشم. من کسی نیستم که بخوام درگیر این احساسات بشم. عشق؟ برو بابا کیلو چند؟!
و اونموقع کسی نبود بهم بگه، همین که می‌خوای از وابستگی بیشترش جلوگیری کنی
بطور غیرمستقیم دلت نمی‌خواد اذیت بشه، همین یعنی عشق!
- توی خواب به کدوم بدبختی داری پوزخند می‌زنی آقای رادفر؟
به سرعت چشم‌هام رو باز کردم و به دوروبر نگاهی کردم. کی رسیدیم دانشگاه که من نفهمیدم؟
- هیچکی، چه زود رسیدیم!
با یه دست به فرمون تکیه زد و همین‌طور که قیافه‌ش رو مغرورانه می‌کرد گفت:
- ما اینیم دیگه!
از حالتش خنده‌م گرفت. روز‌ به‌ روز شخصیت جدیدی از خودش بهم نشون میده. مغرور، ترسیده، مسئولیت پذیر، جدی، شوخ، بامزه، بچه‌گانه و... . درسته حالا‌حالاها وقت لازمه تا کامل بشه دخترها رو شناخت.
خواستیم از در نگهبانی رد بشیم که یهو آقای پازوکی پیرمرد سختگیر اما بامزه‌ی
نگهبان جلوی ما رو گرفت.
- وایسین ببینم.
- چیزی شده آقای پازوکی؟
دست‌هاش رو از پشت روی کمرش قلاب کرده بود و همین‌طور که یه تای ابروش رو بالا انداخته بود و موشکافانه مارو از نظر می‌گذروند کمی به جلو خم شده بود.
- شما دوتا باهم اومدین؟
من و تینا به هم نگاهی کردیم و من گفتم:
- بله خب... .
- به‌به! چشمم روشن!
- چرا مگه مشکلی داره؟
حالت چهره‌ش کمی عصبی شد و گفت:
- تازه می‌پرسی مشکلی داره؟ پسره من این سرتا پا اشکاله! شما میاین اینجا که درس بخونین و فردا پس‌فردا من و امثال من بیان زیر تیغ جراحیتون، اینجا جای این کارها نیست. الان شما سرکلاس تا میای به تخته نگاه کنی چشمت میُفته به این دختره من، دیگه واویلا! کی درس گوش کنه؟ نکنین از این کارها، شما تحصیل کرده‌این‌.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین