- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
سعی کرد با اطمینان حرف بزنه:
- نه عزیزم اون آقا اشتباه بهت گفته. مأمور پلیس فقط آدمهای بد رو میبره یه جای تاریک چون که کارهای بدی میکنن. تو که کار بدی نکردی، پس لازم نیست ازش بترسی.
- واقعنی؟
آرش با لبخند سر تکون داد. نگاه دختر بچه دوباره به اون سمت خیابون کشیده شد.
- چرا اینقدر دوست داری به اونجا نگاه کنی؟
- آخه بچهها میگن اونجا چیزهای خوشمزهای داره. میخوام وقتی پولهای قلکم زیاد شد برم اونجا یه عالمه خوراکی بخورم!
دلش گرفت. همیشه فکر میکرد چهکار میتونه برای این بچهها بکنه. نمیشد که همهی آرزوهای اونهارو برآورده کرد، ولی مثل اینکه خبر نداشت چهقدر آرزوهای این بچهها کوچیکه! دستش رو گرفت و گفت:
- خب پس بیا بریم باهم یه عالمه چیز خوشمزه بخوریم.
چشمهای دختر برق زد. با شک پرسید:
- واقعنی میگی عمو؟
- آره خانوم کوچولو.
- ولی آخه... من که پول ندارم.
- ولی من که دارم!
بالاخره خنده روی لبهاش اومد. برای برخوردن به غرورش و رد کمک زیادی کوچیک بود. با ذوق به دست آرش چسبید و گفت:
- آخجون! پس بریم عمو.
***
«زمان حال»
- آرش؟ یوهو؟ کجایی؟
دستی که جلوی صورتم تکون میخورد من رو از فکر بیرون کشید. به خودم اومدم و بحث رو عوض کردم:
- خب حالا با این لبوها چهکار کنیم؟ من که اصلاً جا ندارم.
***
«تینا»
صورتم رو در هم کشیدم و گفتم:
- وای من هم اصلاً دلم نمیخواد!
متفکر به لبوها خیره بودیم که یهو توجهمون به یه پیرزن و پیرمرد که به نظر میومد زن و شوهرن جلب شد. آرومآروم به سمت نیمکتی که ما چند دقیقه قبل روش نشسته بودیم میومدن. پیرزن دست شوهرش رو گرفت و کمکش کرد عصاش رو کنار بذاره تا باهم روی نیمکت بشینن. بعد پتوی مسافرتی کوچیکی که همراهش بود رو روی پاهای اون انداخت. خودش هم کنارش نشست و پیرمرد یه طرف پتو رو روی پاهای اون کشید. یکی از قشنگترین صحنههای عمرم بود، چهقدر عشق دیرینهشون خواستنی بود!
برگشتم و به آرش نگاه کردم. فکر کنم اون هم به همون چیزی فکر میکرد که من میکردم. سر تکون دادم که به سمتشون حرکت کرد و بعد از اینکه براشون توضیح داد لبوها رو به دستشون داد. اونها هم تشکر کردن و مثل پیرمرد لبو فروش برامون آرزوی خوشبختی کردن. واقعاً آیندهی ما قرار بود مشترک باشه؟
- نه عزیزم اون آقا اشتباه بهت گفته. مأمور پلیس فقط آدمهای بد رو میبره یه جای تاریک چون که کارهای بدی میکنن. تو که کار بدی نکردی، پس لازم نیست ازش بترسی.
- واقعنی؟
آرش با لبخند سر تکون داد. نگاه دختر بچه دوباره به اون سمت خیابون کشیده شد.
- چرا اینقدر دوست داری به اونجا نگاه کنی؟
- آخه بچهها میگن اونجا چیزهای خوشمزهای داره. میخوام وقتی پولهای قلکم زیاد شد برم اونجا یه عالمه خوراکی بخورم!
دلش گرفت. همیشه فکر میکرد چهکار میتونه برای این بچهها بکنه. نمیشد که همهی آرزوهای اونهارو برآورده کرد، ولی مثل اینکه خبر نداشت چهقدر آرزوهای این بچهها کوچیکه! دستش رو گرفت و گفت:
- خب پس بیا بریم باهم یه عالمه چیز خوشمزه بخوریم.
چشمهای دختر برق زد. با شک پرسید:
- واقعنی میگی عمو؟
- آره خانوم کوچولو.
- ولی آخه... من که پول ندارم.
- ولی من که دارم!
بالاخره خنده روی لبهاش اومد. برای برخوردن به غرورش و رد کمک زیادی کوچیک بود. با ذوق به دست آرش چسبید و گفت:
- آخجون! پس بریم عمو.
***
«زمان حال»
- آرش؟ یوهو؟ کجایی؟
دستی که جلوی صورتم تکون میخورد من رو از فکر بیرون کشید. به خودم اومدم و بحث رو عوض کردم:
- خب حالا با این لبوها چهکار کنیم؟ من که اصلاً جا ندارم.
***
«تینا»
صورتم رو در هم کشیدم و گفتم:
- وای من هم اصلاً دلم نمیخواد!
متفکر به لبوها خیره بودیم که یهو توجهمون به یه پیرزن و پیرمرد که به نظر میومد زن و شوهرن جلب شد. آرومآروم به سمت نیمکتی که ما چند دقیقه قبل روش نشسته بودیم میومدن. پیرزن دست شوهرش رو گرفت و کمکش کرد عصاش رو کنار بذاره تا باهم روی نیمکت بشینن. بعد پتوی مسافرتی کوچیکی که همراهش بود رو روی پاهای اون انداخت. خودش هم کنارش نشست و پیرمرد یه طرف پتو رو روی پاهای اون کشید. یکی از قشنگترین صحنههای عمرم بود، چهقدر عشق دیرینهشون خواستنی بود!
برگشتم و به آرش نگاه کردم. فکر کنم اون هم به همون چیزی فکر میکرد که من میکردم. سر تکون دادم که به سمتشون حرکت کرد و بعد از اینکه براشون توضیح داد لبوها رو به دستشون داد. اونها هم تشکر کردن و مثل پیرمرد لبو فروش برامون آرزوی خوشبختی کردن. واقعاً آیندهی ما قرار بود مشترک باشه؟
آخرین ویرایش: