- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
«تینا»
از شوک اتفاقاتی که افتاده بود، ساکت به روبهرو خیره بودم. گریه و خندهم قاطی شده بود و اصلاً نمیدونستم چه حالی دارم! خدایا، مگه نگفتم من طاقت این بلاها رو ندارم؟ چرا آخه تو این مدت این همه اتفاق واسه من میُفته؟!
- بخور قندت افتاده.
برگشتم و چشمم به آبمیوهای افتاد که جلوم گرفته بود. لبخندی زدم و با تشکر گرفتمش.
- خودت چی؟
- دلم نمیخواست.
اخم تصنعی کردم و گرفتم جلوش:
- تو نخوری من هم نمیخورم! اصلاً همین رو دوتایی میخوریم.
اون هم لبخندی زد و هُلش داد به سمت خودم:
- باشه اول خودت بخور بعد من هم یهکم میخورم.
راضی شدم و نی رو داخل دهنم فرو بردم. خنکی و شیرینیش حالم رو بهتر کرد. راست میگفت قندم افتاده بود.
- ببخش من و.
برگشتم و مبهم بهش خیره شدم. نی رو از دهنم بیرون کشیدم و گفتم:
- چرا؟
- نباید اینجوری میشد.
- خب تقصیر تو چیه؟!
- من میدونستم چهقدر حساسی، میدونستم چهقدر برات مهمه و باز هم... .
نفسش رو باصدا بیرون فرستاد و ادامه داد:
- باید بیشتر مواظب میبودم.
به نیمرخ درهمش نگاه میکردم. باد ملایم پاییزی موهای خوش حالت مشکیش رو به بازی گرفته بود و این دل من رو بیتاب میکرد؛ برای دست کشیدن لا به لای تارهاش. اصلاً طاقت ناراحت دیدنش رو نداشتم. به خودم اومدم؛ نی رو درآوردم و همینطور که من هم به روبهرو خیره میشدم، آبمیوه رو جلوش گرفتم و گفتم:
- اصلاً اینجوری فکر نکن. ما دوتایی واسه اون پروژه زحمت کشیدیم و اگه از بین میرفت، من بخاطر جفتمون ناراحت میشدم نه فقط خودم! بعدش هم... .
نفس عمیقی کشیدم و آروم ادامه دادم:
- تو از صدتا پروژه واسه من مهمتری! اگه از اطلاعات توی لپتاپت کپی نداشتی و کلاً پروژهمون به باد میرفت، درسته، خیلی ناراحت میشدم، ولی میگفتم فدای سرت! الان هم که تو عین سوپرمن وارد شدی و در لحظهی آخر نجاتش دادی میگم، چهقدر خوشحالم که هستی! که تنها نیستم، که نمیذاری مرواریدهام رو هدر بدم. در کل، مرسی که هستی.
به سمتش برگشتم؛ مات نگاهم میکرد. اولین باری بود که شاید به این وضوح علاقهم رو بیان میکردم. رفتهرفته چهرهش حالت مغمومی گرفت. چرا؟ فکر میکردم خوشحال میشه، یعنی نشد؟
فکرهای اضافه رو کنار گذاشتم و گفتم:
- وای آرش دستم شکست نمیخوای بگیریش؟
به خودش اومد و با خنده آبمیوه رو گرفت.
- نیاش کو؟
تو هوا تکونش دادم و گفتم:
- ایناها دست منه. دهنی بود درش آوردم. همونجوری بخور دیگه حا... .
یهویی مثل همیشه از دستم قاپیدش! توی آبمیوه فرو کرد و مشغول خوردن شد. من که دهنم باز مونده بود با تعجب گفتم:
- این چه کاریه آخه؟!
بیخیال شونه بالا انداخت و گفت:
- من مشکلی باهاش ندارم.
نذاشت بیشتر از این تعجبم رو بروز بدم و با نگاه به ساعتش گفت:
- اوهاوه! بدو الان استاد میرسه سر کلاس.
من هم با نگاهی به ساعت که ده و سی دقیقه رو نشون میداد هینی کشیدم. سریع بلند شدم و به سمت ساختمون دانشکده راه افتادیم.
***
از شوک اتفاقاتی که افتاده بود، ساکت به روبهرو خیره بودم. گریه و خندهم قاطی شده بود و اصلاً نمیدونستم چه حالی دارم! خدایا، مگه نگفتم من طاقت این بلاها رو ندارم؟ چرا آخه تو این مدت این همه اتفاق واسه من میُفته؟!
- بخور قندت افتاده.
برگشتم و چشمم به آبمیوهای افتاد که جلوم گرفته بود. لبخندی زدم و با تشکر گرفتمش.
- خودت چی؟
- دلم نمیخواست.
اخم تصنعی کردم و گرفتم جلوش:
- تو نخوری من هم نمیخورم! اصلاً همین رو دوتایی میخوریم.
اون هم لبخندی زد و هُلش داد به سمت خودم:
- باشه اول خودت بخور بعد من هم یهکم میخورم.
راضی شدم و نی رو داخل دهنم فرو بردم. خنکی و شیرینیش حالم رو بهتر کرد. راست میگفت قندم افتاده بود.
- ببخش من و.
برگشتم و مبهم بهش خیره شدم. نی رو از دهنم بیرون کشیدم و گفتم:
- چرا؟
- نباید اینجوری میشد.
- خب تقصیر تو چیه؟!
- من میدونستم چهقدر حساسی، میدونستم چهقدر برات مهمه و باز هم... .
نفسش رو باصدا بیرون فرستاد و ادامه داد:
- باید بیشتر مواظب میبودم.
به نیمرخ درهمش نگاه میکردم. باد ملایم پاییزی موهای خوش حالت مشکیش رو به بازی گرفته بود و این دل من رو بیتاب میکرد؛ برای دست کشیدن لا به لای تارهاش. اصلاً طاقت ناراحت دیدنش رو نداشتم. به خودم اومدم؛ نی رو درآوردم و همینطور که من هم به روبهرو خیره میشدم، آبمیوه رو جلوش گرفتم و گفتم:
- اصلاً اینجوری فکر نکن. ما دوتایی واسه اون پروژه زحمت کشیدیم و اگه از بین میرفت، من بخاطر جفتمون ناراحت میشدم نه فقط خودم! بعدش هم... .
نفس عمیقی کشیدم و آروم ادامه دادم:
- تو از صدتا پروژه واسه من مهمتری! اگه از اطلاعات توی لپتاپت کپی نداشتی و کلاً پروژهمون به باد میرفت، درسته، خیلی ناراحت میشدم، ولی میگفتم فدای سرت! الان هم که تو عین سوپرمن وارد شدی و در لحظهی آخر نجاتش دادی میگم، چهقدر خوشحالم که هستی! که تنها نیستم، که نمیذاری مرواریدهام رو هدر بدم. در کل، مرسی که هستی.
به سمتش برگشتم؛ مات نگاهم میکرد. اولین باری بود که شاید به این وضوح علاقهم رو بیان میکردم. رفتهرفته چهرهش حالت مغمومی گرفت. چرا؟ فکر میکردم خوشحال میشه، یعنی نشد؟
فکرهای اضافه رو کنار گذاشتم و گفتم:
- وای آرش دستم شکست نمیخوای بگیریش؟
به خودش اومد و با خنده آبمیوه رو گرفت.
- نیاش کو؟
تو هوا تکونش دادم و گفتم:
- ایناها دست منه. دهنی بود درش آوردم. همونجوری بخور دیگه حا... .
یهویی مثل همیشه از دستم قاپیدش! توی آبمیوه فرو کرد و مشغول خوردن شد. من که دهنم باز مونده بود با تعجب گفتم:
- این چه کاریه آخه؟!
بیخیال شونه بالا انداخت و گفت:
- من مشکلی باهاش ندارم.
نذاشت بیشتر از این تعجبم رو بروز بدم و با نگاه به ساعتش گفت:
- اوهاوه! بدو الان استاد میرسه سر کلاس.
من هم با نگاهی به ساعت که ده و سی دقیقه رو نشون میداد هینی کشیدم. سریع بلند شدم و به سمت ساختمون دانشکده راه افتادیم.
***
آخرین ویرایش: