جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,127 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
«تینا»


از شوک اتفاقاتی که افتاده بود، ساکت به روبه‌رو خیره بودم. گریه و خنده‌م قاطی شده بود و اصلاً نمی‌دونستم چه حالی دارم! خدایا، مگه نگفتم من طاقت این بلاها رو ندارم؟ چرا آخه تو این مدت این همه اتفاق واسه من میُفته؟!
- بخور قندت افتاده.
برگشتم و چشمم به آبمیوه‌ای افتاد که جلوم گرفته بود. لبخندی زدم و با تشکر گرفتمش.
- خودت چی؟
- دلم نمی‌خواست.
اخم تصنعی کردم و گرفتم جلوش:
- تو نخوری من هم نمی‌خورم! اصلاً همین رو دوتایی می‌خوریم.
اون هم لبخندی زد و هُلش داد به سمت خودم:
- باشه اول خودت بخور بعد من هم یه‌کم می‌خورم.
راضی شدم و نی رو داخل دهنم فرو بردم. خنکی و شیرینیش حالم رو بهتر کرد. راست می‌گفت قندم افتاده بود.
- ببخش من و.
برگشتم و مبهم بهش خیره شدم. نی رو از دهنم بیرون کشیدم و گفتم:
- چرا؟
- نباید اینجوری میشد.
- خب تقصیر تو چیه؟!
- من می‌دونستم چه‌قدر حساسی، می‌دونستم چه‌قدر برات مهمه و باز هم... .
نفسش رو باصدا بیرون فرستاد و ادامه داد:
- باید بیشتر مواظب می‌بودم.
به نیمرخ درهمش نگاه می‌کردم. باد ملایم پاییزی موهای خوش حالت مشکیش رو به بازی گرفته بود‌ و این دل من رو بی‌تاب می‌کرد؛ برای دست کشیدن لا‌ به لای تار‌هاش.‌ اصلاً طاقت ناراحت دیدنش رو نداشتم. به خودم اومدم؛ نی رو درآوردم و همین‌طور که من هم به روبه‌رو خیره می‌شدم، آبمیوه رو جلوش گرفتم و گفتم:
- اصلاً اینجوری فکر نکن. ما دوتایی واسه اون پروژه زحمت کشیدیم و اگه از بین می‌رفت، من بخاطر جفتمون ناراحت می‌شدم نه فقط خودم! بعدش هم... .
نفس عمیقی کشیدم و آروم ادامه دادم:
- تو از صدتا پروژه واسه من مهم‌تری! اگه از اطلاعات توی لپ‌تاپت کپی نداشتی و کلاً پروژه‌مون به باد می‌رفت، درسته، خیلی ناراحت می‌شدم، ولی می‌گفتم فدای سرت! الان هم که تو عین سوپر‌من وارد شدی و در لحظه‌ی آخر نجاتش دادی میگم، چه‌قدر خوشحالم که هستی! که تنها نیستم، که نمی‌ذاری مرواریدهام رو هدر بدم. در کل، مرسی که هستی.
به سمتش برگشتم؛ مات نگاهم می‌کرد. اولین باری بود که شاید به این وضوح علاقه‌م رو بیان می‌کردم. رفته‌رفته چهره‌ش حالت مغمومی گرفت. چرا؟ فکر می‌کردم خوشحال میشه، یعنی نشد؟
فکرهای اضافه رو کنار گذاشتم و گفتم:
- وای آرش دستم شکست نمی‌خوای بگیریش؟
به خودش اومد و با خنده آبمیوه رو گرفت.
- نی‌اش کو؟
تو هوا تکونش دادم و گفتم:
- ایناها دست منه. دهنی بود درش آوردم. همون‌جوری بخور دیگه حا... .
یهویی مثل همیشه از دستم قاپیدش! توی آبمیوه فرو کرد و مشغول خوردن شد. من که دهنم باز مونده بود با تعجب گفتم:
- این چه کاریه آخه؟!
بیخیال شونه بالا انداخت و گفت:
- من مشکلی باهاش ندارم.
نذاشت بیشتر از این تعجبم رو بروز بدم و با نگاه به ساعتش گفت:
- اوه‌اوه! بدو الان استاد می‌رسه سر کلاس.
من هم با نگاهی به ساعت که ده و سی دقیقه رو نشون می‌داد هینی کشیدم. سریع بلند شدم و به سمت ساختمون دانشکده راه افتادیم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
خسته و کوفته در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. سرم رو به پشت‌گردنی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. به اندازه یه ماه خوابم میومد! صدای در اومد و اون هم سوار شد. خنده‌ی آرومش رو حس می‌کردم. همون‌طور چشم بسته گفتم:
- به چی می‌خندی آقای رادفر؟
- به یه خرس کوچولوی خسته.
چشم باز کردم و با تعجب بهش نگاه کردم.
- به من میگی خرس؟!
خنده‌ش اوج گرفت و گفت:
- آره! عین یه خرس خسته‌ای شدی که کل سال رو سختی کشیده و حالا رسیده به زمستون می‌خواد به خواب بره.
با قهر روم رو ازش برگردوندم و چشم‌هام رو بستم.
- حالا قهر نکن مگه خرس چشه؟
با حرص گفتم:
- چشم نیست گوشه!
قهقهه می‌زد؛ خدایا حرص خوردن من اینقدر خنده داره که هرکی از راه می‌رسه هِرهِر می‌زنه زیر خنده؟!
- خب حالا به مناسبت این موفقیت چجوری جشن بگیریم؟
قهرم یادم رفت و برگشتم با نیش باز گفتم:
- امم... بریم اون کافه‌ای که اون روز رفتیم؟
روشن کرد و به راه افتاد:
- خوبه! بزن بریم.
از خوشحالی دست‌هام رو به هم زدم و سیستم رو روشن کردم. بین آهنگ‌ها دنبال یه آهنگ مناسب گشتم و تو همون دو سه‌تای اول یکی پیدا کردم.

-یه گل دادی بهم، دلم برات رفت!
از همون روز شدم حواس‌پرت... .
نگاه این آدمِ مغرورِ بی‌حواس،
چجوری هول میشه می‌گیری یه تماس!
داره تو عشقِ تو گُر می‌گیره تنم... .
اونی که این سِری گُل می‌گیره، منم!
حرفم و می‌زنم... .


سان‌روف رو زدم و سعی کردم بلند شم وایستم. باد می‌خورد توی پیشونیم و موهای بیرون از مقنعه‌م روی صورتم پخش می‌شدن. با این‌که واسه‌م بده هوای سرد بخوره به پیشونیم ولی الان دلم می‌خواد این‌کار رو بکنم و مهم نیست؛ چون بیش از حد خوشحالم.
- دیوونه! سرما می‌خوری.
- مهم نیست، یوهو!
دست‌هام رو به لبه‌ی شیشه جلویی ماشین گرفته بودم و بلند‌بلند با آهنگ همخوانی می‌کردم:

- می‌دونی؟ تو باید بمونی واسه‌ خود من!
گل من، گل من، گل من!
منم آخه فقط واسه خودتم،
خودتم، خودتم، خودتم!
توی قلب بزرگت بده جا، تو به من!


خندید و این دفعه خودش هم همراهی کرد:

- می‌دونی؟ تو باید بمونی واسه‌ خود من!
گل من، گل من، گل من!
منم آخه فقط واسه خودتم،
خودتم، خودتم، خودتم!
توی قلب بزرگت بده جا، تو به من!


با تعجب برگشتم نگاهش کردم. سابقه نداشت اینجوری نسبت به یه آهنگ واکنش نشون بده. چه‌قدر صداش قشنگه!
همین‌طور سرپا خیره بهش انگار خشک شده بودم. موهام هِی توی صورتم میومد و مانع این میشد که نیمرخ قشنگش رو ببینم، تند‌تند با دستم کنارشون می‌زدم که سنگینی نگاهم رو حس کرد. همین‌طور که سعی می‌کرد حواسش از جلوش پرت نشه نگاهی به قیافه‌ی خشک شده‌م انداخت و لبخند زد. از اون‌هایی که چال گونه‌ش رو بد به رخ دلم می‌کشید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
یهو خیلی غیر منتظره گوشه‌ی آستینم رو گرفت کشید که من پرت شدم روی صندلی! تقریباً برگشت سمت من و با ادامه‌ی آهنگ همخوانی کرد:

- هی بهونه کنی، موت و شونه کنی... .
واسه من صدات و بچه‌گونه کنی... .
مثل ماه بتابی روی شهر دلم... .
وقتی پیش منی، نگی باید برم!

تو باید بمونی واسه‌ خود من!
گل من، گل من، گل من!
منم آخه فقط واسه خودتم،
خودتم، خودتم، خودتم!
توی قلب بزرگت بده جا، تو به من!


***

جلوی در کافه نگه نداشت. پیچید توی کوچه‌ی بقلی و از پشت ساختمون داخل حیاط بزرگ و سرسبزی درست پشت کافه شد. با تعجب دور و برم رو نگاه می‌کردم.
- وای اینجا حیاط داره؟
- بله! واسه مشتری‌های مخصوص.
- اوها! چه‌قدر هم قشنگه!
جای خاصی پارک کرد و برگشت با همون لبخند مرموزش بهم خیره شد. منی که اصلاً نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره میُفته و هنوز هم متعجب بودم. سرم رو انداختم پایین و سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود به زبون آوردم:
- آهنگه رو از کجا حفظ بودی؟
- نمی‌دونم فکر کنم خودت یه بار گذاشته بودی تو ناخودآگاهم مونده بود.
همون‌طور سر به زیر سرتکون دادم و «اوهوم»ای گفتم. سعی کردم به این فکر نکنم که اولین بار بود این آلبوم توی فلشم رو توی ماشینش پخش می‌کردم.گوشیش زنگ خورد که با حالت جذابی جواب داد:
- جانم امیر... چطور؟ چیزی شده؟... خب من الان کافه‌م... باشه اومدم.
قطع کرد و همین‌طور که گوشیش رو توی جیبش هُل می‌داد چشمش به من افتاد که با کنجکاوی نگاهش می‌کردم. با خنده گفت:
- گفت بیام اینجا کارم داره. بفرمایین بریم خانوم مشهدی.
خنده کوتاهی کردم و پیاده شدم. ریموت رو زد و آروم به سمت در پشتی کافه که مخصوص حیاط قشنگش بود قدم برداشتیم.
- میگم‌ ها... این آهنگ‌ها چی دارن اینقدر تو معتادشونی؟ یه مشت چرت و پرت می‌چسبونن به هم تحویل امثال تو میدن شما هم فکر می‌کنین معجزه‌ی موسیقی براتون ساختن!
کمی اخم‌هام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- نخیر کی گفته؟ خب هرکس یه سلیقه ای داره. یکی مثل من عاشق این آهنگ‌هاست یکی مثل تو معتاد پیانو بی‌کلام.
- آره ولی نمی‌تونم درک کنم از چیه این‌ها خوشتون میاد.
- خیلی چیزها! ریتم، متن، حس و حال خواننده و... در کل قشنگه.
با حالتی شبیه به من گفت:
- در کل من هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بخاطر یه خانوم کوچولو مجبور شم به این خزعبلات گوش بدم.
چشم‌هام رو ریز کردم و بهش نگاه کردم.
برگشت و با خنده گفت:
- چیه؟!
- می‌تونی گوش نکنی کسی مجبورت نکرده.
با دلخوری روم رو برگردوندم و اون باز داشت می‌خندید هرچی دلش خواسته به آهنگ‌های قشنگ من گفته اونوقت هرهر می‌خنده! پررو!
- قهر نکن باز! بابا داشتم اذیتت می‌کردم، بیا اصلاً توی قلب بزرگت بده جا تو به من!
نتونستم خودم رو نگه دارم و منفجر شدم! همونجا وایستادم و خم شدم از شدت خنده، لحنش بشدت بامزه بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
سر چرخوندم به نیش بازش خیره شدم که یکی از دست‌هاش رو توی جیبش فرو برده بود و به من نگاه می‌کرد. صاف وایستادم؛ جلوی در رسیده بودیم و در باز شد. همین‌طور که خنده‌م رو جمع می‌کردم گفتم:
- از دست شما آقای رادفر!
وارد سالن شدیم. همونجا پشت در بی‌اراده وایستادیم و با لبخند به هم خیره شده بودیم.
با صدای ترکیدن چیزی یهو تو جامون پریدیم و شوکه به سالن نگاه کردیم.
- تولد، تولد، تولدت مبارک! مبارک، مبارک، تولدت مبارک... .
جمعِ تقریباً آشنایی فشفشه به دست توی سالن بود و همه یک صدا شعر تولد می‌خوندن. جلوتر از همه ساناز به چشم می‌خورد که کیک خیلی قشنگی توی دستش گرفته بود و با لبخند به آرش خیره شده بود. زیر اون لبخند مثل همیشه خشمش از حضور خودم رو حس می‌کردم‌.
من خشک شده سر چرخوندم تا عکس‌العمل آرش رو ببینم. با خنده‌ی قشنگی نگاهشون می‌کرد. جلو رفت و گفت:
- جمعتون جَمعه ها! تولد کیه؟!
ساناز: بله دیگه اونقدر خودت رو درگیر درس و دانشگاه و یه سری آدم اضافه کردی که حتی تولد خودت هم یادت میره!
با چند قدم فاصله رو کم کرد و با ناز ادامه داد:
- تولدت مبارک عشق من! شمع‌هات رو فوت کن؛ آرزو یادت نره!


***

«دانای کل»


آرش بی هیچ حرفی چشم‌هاش رو بست و خواست مثل همیشه آرزوی درجات شغلی بالا رو به ذهن بیاره که... صدای خنده‌های خانوم کوچولویی که جدیداً شده بود عضوی از زندگیش توی سرش پیچید. حس می‌کرد وقتی اون می‌خنده همه چیز قشنگ‌تر میشه! چه‌قدر واسه‌ش شیرین بود. در یک تصمیم آنی نظرش عوض شد و اون رو آرزوش کرد؛ خنده‌های همیشگیِ اون دختر رو، ولی فقط برای خودش!
فوت کرد و آروم چشم باز کرد. کسی که جلوش بود اون دختر نبود. سانازی بود که از وقتی یادش میومد، بوده و ابراز علاقه‌هاش به اون هیچوقت تغییری در درونش ایجاد نکرده بود. ولی امروز... وقتی اون دختر به زبون آورد که چه‌قدر بهش اهمیت میده، چیزی توی قلبش حس کرد؛ برای اولین بار از هیجان یک حرف به تپش افتاده بود.
صدای دست و سوت جمع بلند شد و اون رو از فکر بیرون کشید. لبخند زد و مشغول تشکر و در آغوش کشیدن دوستانش شد. اصلاً نفهمید دخترکی که خنده‌هاش رو آرزو کرد، با یه دنیا غصه از همون در خارج شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
روی گوشه ترین نیمکت حیاط نشسته بود و بیصدا اشک می‌ریخت. کسی نمی‌تونست حال اون لحظه‌ش رو درک کنه. تمام خوشی‌هاش دود شده بود و به چشم خودش رفته بود!
کسی آروم کنارش نشست. سریع اشک‌هاش رو پاک کرد و سر چرخوند تا ببینه کی بود که با همون مرد عجیب غریبِ صاحب کافه روبه رو شد. امروز هم همون ظاهر سرتاپا مشکی و ماسک و کلاه و... . شاید وقتش بود کمی با این مرد آشنا بشه. خیلی دلش می‌خواست بدونه اون کیه و چه نسبتی با آرش داره.
- سلام خانوم کوچولو!
چشم‌های هنوز خیسش گرد شد و گفت:
- سلام! آرش به شما گفته به من بگین خانوم کوچولو؟!
از خط‌هایی که گوشه‌ی چشمش افتاد، پی به خنده‌ی بیصداش برد‌.
- به چی می‌خندین؟
- به این‌که آرش حق داره خانوم کوچولو صدات کنه.
حرصش گرفت! از این‌که هرکسی از راه می‌رسید این رو بهش می‌گفت و یجورهایی انگار مسخره‌ش می‌کرد. تمام عصبانیتش فوران کرد و ناخودآگاه قصد داشت یک‌جا سر اون ناشناس سیاه‌پوش خالی کنه؛ تند و پشت سر هم شروع کرد به گفتن:
- وایستید ببینم! اصلاً شما کی هستین؟ چرا هر دفعه اینجوری با این سر و وضع میاین من رو گیج می‌کنین و میرین؟ آرش هم که حرفی نمی‌زنه هِی میگه بعداً بعداً خب این بعداً کِیه که هیچوقت نمیاد؟ چرا درک نمیکنین سرکار گذاشته شدن چه حس بدی داره؟ الان هم که اومدین من رو مسخره می‌کنین و هی میگین خانوم کوچولو خانوم کوچولو! یعنی چی؟! اصلاً بجز آرش کسی حق نداره به من بگه خانوم کوچولو.
مرد سیاه‌پوش هول‌زده از این‌همه حرفی که تینا تند‌تند و پشت سر هم با عصبانیت به زبون می‌آورد، ناخودآگاه ماسکش رو پایین کشید و گفت:
- بسه دختر چه‌قدر نفس داری! یه دقیقه آروم بگیر.
یهو انگار موتورش خاموش شد؛ از چیزی که می‌دید حیرت کرده بود! توهم زده بود؟ یا این مرد سیاه پوش خود آرش بود؟ چه‌طور میشه؟
با نفس‌نفس و چشم‌هایی گرد شده گفت:
- ش...شما... آرش؟
خنده‌ی کوتاهی کرد و کلاه از سرش برداشت. خنده‌ش هم کپی آرش بود! همین‌طور که موهاش رو مرتب می‌کرد به رو‌به‌رو خیره شد و گفت:
- با عقل جور درمیاد که من آرش باشم؟ یا این‌که قُلِشم؟ کدوم به‌نظرت منطقی‌تره خانوم کوچولو؟
- تو امیری؟
بدون این‌که نگاه کنه سر تکون داد:
- اوهوم!
یهو برگشت و با نیش باز دست دراز کرد و گفت:
- امیرکیا رادفر هستم؛ خوشحالم از آشناییتون خانومِ تینا!
تینا نگاه بهت‌زده‌ش رو به دست امیر دوخت و بدون این‌که بفهمه چه‌کار میکنه گفت:
- آخه... چه‌طور میشه؟ آرش گفته بود یه داداش کوچیک‌تر داره اسمش هم امیره‌.
امیر تک‌خنده‌ای کرد و دست تو هوا مونده‌ش رو عقب کشید. دوباره به رو‌به‌رو خیره شد و گفت:
- این داداش ما آدم نمی‌شه! همه‌ش دو دقیقه ازم بزرگ‌تره ولی همه‌جا میگه امیر کوچیک‌تره.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- می‌خواستم خیلی جذاب‌تر از خودم رونمایی کنم ولی اونقدر عصبی بودی که جرئت نکردم به نقشه‌م ادامه بدم! خودم رو ازت مخفی می‌کردم تا یه روز با دیدنم سوپرایز بشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با اشاره به وضع دخترک، شیطون چشمکی زد:
- ولی با این حال مثل این‌که موفق بودم!
تینا نگاهی به موهای قهوه‌ای رنگ و کمی بلندش انداخت که مدل گرد و قشنگی داشت و تنها وجه تفاوتش با آرش بود.
تو ذهنش داشت واسه‌ش خط و نشون می‌کشید: «پس داداش دو قلو داره؛ من رو بگو فکر می‌کردم امیر ازم کوچیک‌تره! حتماً اون روز مانی می‌خواست همین رو بگه که نذاشت. من رو سرکار می‌ذاری آقای رادفر؟ مگه دستم بهت نرسه... »
- بیخیال این‌ها، کم‌کم بیشتر باهم آشنا می‌شیم. حالا اینجا چه‌کار می‌کنی خانوم کوچولو؟ مگه نباید داخل پیش آرش باشی؟
از فکر درومد و باز همه‌ی غم و غصه‌ها رو دلش آوار شد. سر به زیر گفت:
- اون الان نیازی به من نداره.
- چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ دلیل گریه‌ت هم همینه؟
پس گریه‌هاش رو دیده بود. واسه‌ی همین اومده بود دیگه نه؟ اون هم مثل برادرش نتونست نسبت به اشک‌های اون دختر بی‌اهمیت باشه.
- چرا باید به من نیاز داشته باشه؟ منی که حتی نمی‌دونستم تولدش کِی هست!
این رو که گفت بغضش ترکید. امیر با تعجب گفت:
- الان فقط واسه این‌که نمی‌دونستی تولدشه داری اینجوری گریه می‌کنی؟!
- این چیز کمی نیست! من تاریخ مهم‌ترین روز زندگیش رو نمی‌دونستم. بعدش هم، اونی که واسه‌ش تولد می‌گیره سانازه، نه من!
امیر خواست دستش رو روی شونه‌ی دخترک که به جلو خم شده بود بذاره که به حسش غلبه کرد و عقب کشید. نفس عمیقی کشید و شروع به گفتن کرد:
- مطمئناً می‌دونی که ساناز دختر خاله‌مونه. خاله‌ای که مثل من و آرش قُل مادرم بود و شباهت‌هاش زیاد! تو این سال‌ها هرکاری کرد که جاش رو برامون پر کنه که تقریباً همین هم شد؛ خاله پری حکم مادرمون رو داره. زیر دست‌های اون بزرگ شدیم و دخترش هم... ما همیشه بهش گفتیم که بیشتر از یه خواهر نیست برامون، ولی خب گوشش بدهکار نیست. از وقتی که تونست دست راست و چپش رو تشخیص بده ادعا کرد که آرش رو دوست داره، با همون سن کم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- باورت نمیشه ولی حتی من و آرش رو از هم تشخیص نمی‌داد و ادعای عشق می‌کرد! من خیلی شیطون‌تر از آرش بودم و هستم. شده بود یکی از تفریحاتم که وقتی خونه خاله‌ایم یا اون‌ها خونه‌ی ما میان نقشه بکشم با آرش که اذیتش کنیم یا بفرستیمش دنبال نخود سیاه! یه‌وقت‌هایی هم من و جای آرش می‌گرفت و از سر و کولم بالا می‌رفت. هیچ‌وقت از این کارهاش خوشم نیومد. می‌خوام بهت بگم که آرش تو همه‌ی این سال‌ها هیچوقت حسی بیشتر از یه خواهر به ساناز نداشت و نداره. حتی داره از دست این کارهاش کلافه میشه و دلش می‌خواد فرار کنه ازش، مثل نقشه‌هایی که از بچگی من می‌کشیدم تا ساناز رو دور کنیم از خودمون. الان ولی برعکس شده، اونه که واسه‌مون نقشه می‌کشه تا به آرش نزدیک بشه. میبینی که، مثلاً واسه‌ش تولد گرفته. که چی حالا؟! باور کن آرش داره بزور تحمل می‌کنه بخاطر دوست‌هاش که اومدن خوشحالش کنن وگرنه یه دقیقه هم صبر نمی‌کرد و می‌رفت تو دفتر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
تینا که حالا آروم‌تر شده بود و گریه‌ش بند اومده بود، لبخند کوچیکی زد و گفت:
- واقعنی؟
امیر نیم نگاهی بهش کرد و خندید:
- آره واقعنی! اصلاً می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم که می‌دونم خودش فعلاً نمیگه. آرش وقتی خواست شمع‌هاش رو فوت کنه تو توی ذهنش بودی و یقیناً آرزویی که کرد مربوط به تو بود.
توی چشم‌هاش اشک جمع شد و باز تکرار کرد:
- واقعنی؟
- می‌تونم بهت اطمینان بدم. مگه کسی هست بهتر از من بفهمه تو سر قُلم چی می‌گذره؟
سر به علامت منفی تکون داد و امیر ادامه داد:
- تو هم سوزنت گیر کرده ها! یا هی میگی واقعنی واقعنی یا کله‌ت رو تکون میدی! چیز دیگه‌ای بلد نیستی خانوم کوچولو؟
اخم‌هاش توی هم رفت و همین‌طور که صورتش رو پاک می‌کرد گفت:
- خیلی هم بلدم! تو هم مثل داداشت فقط آدم رو مسخره کن!
از این‌همه بچگی دختر لبخند دندون‌نمایی به لبش اومد.
- ممنون آقای امیرکیا رادفر، ممنون که مثل داداشت درست به موقع رسیدی و حالم رو بهتر کردی. شما جفتتون خیلی خوب بلدین من رو آروم کنین!
صاف نشست، با حالت مسخره‌ای موها و لباس‌هاش رو مرتب کرد و گفت:
- تا حالا یه خانوم کوچولوی محترم اینجوری ازم تعریف و تشکر نکرده بود. اهم‌اهم! خواهش می‌کنم خانومِ تینا، باعث افتخار ماست بتونیم کمکی کرده باشیم.
تینا از ته دل خندید و امیر با خودش گفت: «داداش حق داشتی عاشق شی»
جدی شد و ادامه داد:
- از همین اول بهت بگم، می‌خوام من رو مثل برادر خودت بدونی. هروقت آرش نبود اگه کاری داشتی من هستم. آرش منه من هم آرشم، پس باهام راحت باش‌. هر چیزی یا هرکسی که واسه آرش مهم و عزیز باشه واسه من هم هست. قول میدم حتی بهتر از اون ازت مراقبت کنم. بالاخره یه خانوم کوچولو که بیشتر نداریم!
تینا داشت با خودش فکر می‌کرد که این پسر چه‌قدر قابل اطمینان و محکمه! با این‌که اولین بار بود که درست می‌دیدش یا باهاش حرف می‌زد اما انگار صدساله که هم رو می‌شناسن و مثل دو تا دوست یا خواهر و برادر باهمن! گفت:
- من هیچوقت نتونستم توی دیدار اول با کسی ارتباط خوبی برقرار کنم یا راحت باشم، ولی تو متفاوت بودی. همین اول کاری اونقدر حس راحتی و صمیمیت باهات دارم که خودم هم باورم نمیشه! حس می‌کنم چندین ساله می‌شناسمت.
- بله پس چی که من متفاوتم! مهندس مملکت، به این خوش‌تیپی و جذابی!
- خوبه‌خوبه دیگه پررو نشو! سقف‌های کافه‌ت ریخت رو سر مهمون‌ها!
امیر یهو با صدای بلند زد زیر خنده. تینا هم از خنده‌ی اون خنده‌ش گرفت‌. این دوتا داداش چیزی تو وجودشون بود که اون رو جذب خودشون می‌کرد. یهو یه چیزی یادش افتاد:
- وای راستی این کافه‌ی توعه!
- قابل شمارو نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
نیشش باز شد و گفت:
- مبارک صاحبش باشه، ولی اصلاً بهت نمی‌خوره سلیقه‌ت با من یکی باشه ها!
امیر با تعجب نگاهش کرد که خودش ادامه داد:
- رنگ‌هایی که توی دکور کافه پیاده کردی ترکیب مورد علاقه‌ی منه. سرمه‌ای، قرمز، سفید.
- جدی؟! به‌به پس حسابی خوشت اومده.
- آره، بهترین فضای ممکنه واسه‌م! باز هم تشکر می‌کنم آقای کیا.
از شنیدن تیکه دوم اسمش لبخند قشنگی روی لب‌هاش اومد. همه اون رو "امیر" صدا می‌زدن و تاحالا لفظ "کیا" رو از کسی نشنیده بود؛ خوشش اومد. تینا که متوجه این شد گفت:
- مثل این‌که خوشت اومد، پس از این به بعد کیا صدات می‌کنم.
ناخودآگاه دست جلو برد و نوک بینی تینا رو بین انگشت‌هاش گرفت و تکون داد.
- هرچی دوست داری صدا کن خانوم کوچولو.
تینا که از این حرکت اصلاً خوشش نمیومد، با جیغ خودش رو عقب کشید و گفت:
- نکن! مگه من بچه پنج ساله‌ام؟!
- آره دیگه خانوم کوچولویی!
همین‌طور که بینیش رو مالش می‌داد نگاهی با اخم به امیرکیا کرد که نه تنها روش کم نشد، بلکه پر شیطنت‌تر خندید.
- راستی تو نمی‌خوای تولد من رو تبریک بگی؟ مگه من آدم نیستم که فقط واسه آرش تولد می‌گیرین! پس من چی؟
- ای وای راست میگی! اصلاً حواسم نبود تولد تو هم هست. تولدت خیلی‌خیلی مبارک آقای رادفر کوچک، امیدوارم سال‌های سال باهم دوستیِ خوبی داشته باشیم و تولد صد و بیست سالگیت واسه‌ت دندون مصنوعیِ نو بخرم!
چینی به بینیش داد و با انزجار گفت:
- اَه‌اَه می‌خوام کادو ندی صد سال سیاه! میرم خودم رو حلق‌آویز می‌کنم زنده نباشم اون‌موقع که بخوام دندون مصنوعی استفاده کنم! ممنون به‌هرحال ولی تولد من فرداست؛ بذار فردا تبریک بگو.
مشتی حواله‌ی بازوش کرد و با حرص گفت:
- من رو دست میندازی؟! جفتتون عین همین دوتا داداشِ مردم‌آزارِ پرروی... .
- پرروی... ؟
تو دلش گفت جذاب ولی می‌دونست اگه به زبون بیاره پررو‌تر میشه. پس گفت:
- نامرد!
امیرکیا خندید و همین‌طور که چشمکی میزد گفت:
- حرص نخور خانوم کوچولو پوستت چروک میشه دیگه آرش دوستت نداره ها!
- برو بابا حالا کی گفته الان دوستم داره؟ اصلاً خوبه گفتم کسی جز اون حق نداره بهم بگه خانوم کوچولو ها!
خودش هم باورش نمی‌شد چه‌طور اینقدر راحت با برادر آرش راجع به اون حرف میزد!
- خوب خلوت کردین غیبت من رو می‌کنین!
هردو برگشتن و به آرشِ طلبکار نگاه کردند. به خودش که نمی‌تونست دروغ بگه! از پشت پنجره که خنده‌های اون‌ها رو باهم دیده بود حس حسادتش قُل‌قل می‌کرد. خنده‌های تینا باید فقط برای اون باشه نه ک.س دیگه‌ای! حتی اگه عزیز‌ترین کسش یعنی برادر دوقلوش باشه.
تینا که ازش دلخور بود نگاه گرفت و به پاهای خودش که پاندول‌وار تکونشون می‌داد، خیره شد. امیرکیا: واقعاً چه‌قدر هم خوش گذشت! شما برو به جشنت برس ساناز خانوم الان میوفتن دنبالتون.
آرش: هه‌هه بامزه! من رو با ملکه انگلیس تنها ول کردین اومدین دوتایی کیف می‌کنین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
امیر که بوی حسادت آرش به مشامش رسیده بود تصمیم گرفت فعلاً بیخیال این همنشینیِ جذاب بشه. بلند شد و مقابل آرش قرار گرفت. کمی ازش عصبی بود. آروم جوری که تینا نشنوه گفت:
- اولاً اومدم گند بعضی‌ها رو جمع کنم... .
بلند تر ادامه داد:
- دوماً می‌خواستم از خودم رونمایی کنم، بنظرم موقعش بود.
همین‌طور که از کنارش رد میشد دستش رو روی شونه‌ش گذاشت:
- سوماً، ما جایی تو جشن تولد شما نداشتیم.
به سمت داخل رفت و همزمان گفت:
- حواسم هست ساناز نیاد سروقتتون.
آرش کلافه قفل دست‌هاش رو باز کرد و داخل جیب‌هاش فرو برد. بعداً وقت بود برای این‌که حال و هوای امیر رو عوض کنه. آروم‌آروم به سمت دختری که ناخودآگاه برای خودش می‌دونستش، قدم برداشت و کنارش نشست. مثل اون زل زد به تاب دو نفره‌ای که روبه‌روشون بود. یه لحظه، روی اون تاب تصورش کرد و خودش هم هُلش داد، قشنگ میشد. از رویا بیرون اومد. نمی‌دونست چی بگه؛ اصلاً برای چی خانوم کوچولو ازش دلخور بود و نگاهش نمی‌کرد؟
- آا... تولدم مبارک!
- تولدت فرداست.
- اوه چه دقیق!
- بله همین‌قدر دقیق.
- پس بالاخره امیر رو دیدی، چه شکلی بود حالا؟ به من شبیه بود؟
- راجع به امیر حرف نزن که بد شاکیم ازت.
- عجب! اون نقشه کشیده من باید تاوان بدم؟
- همینه که هست! می‌خوای بخواه نمی‌خوای هم نخواه!
دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- باشه اصلاً نمی‌خوام.
تینا با خشم عجیب غریبی برگشت و نگاهش کرد. با خودش فکر کرد یعنی چی که نمی‌خواد؟ مگه دست خودش بود؟! حق نداشت همین اول کاری جا بزنه.
آرش که از واکنش تینا تعجب کرده بود گفت:
- شوخی کردم خانوم کوچولو اون چشم‌هات رو اونجوری نکن!
تینا با بغض گفت:
- شوخیش هم قشنگ نیست.
و اشک‌هایی که سیل‌وار میومدن. کم دلش پر نبود که اون هم اومده بود از این شوخی‌های باهاش می‌کرد.
- تینا؟! برای چی داری گریه می‌کنی؟
خبر نداشت قبل اومدنش چه‌قدر اشک ریخته؟
- ولم کن آرش حالم خوب نیست.
آرش خودش رو بیشتر بهش نزدیک کرد و با هول گفت:
- چرا؟ چی‌شده؟ جاییت درد داره؟ نکنه خوردی زمین؟ چیزی خوردی؟ شاید مسموم شدی!
تینا که از این عکس‌العمل‌های آرش مات مونده بود با پشت دست یه‌کم اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- آرش چی میگی من خوبم!
یهو خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- خواستم یه‌کم شبیه خانوم مشهدی باشم. حالا واقعاً چرا حالت خوب نیست؟
شبیه گربه‌ی آماده به حمله گفت:
- ادای من رو درمیاری؟
خنده‌ش به قهقهه تبدیل شد که تینا حرصی بلند شد و تند‌تند به سمت خروجی رفت:
- من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی‌مونم!
- وایستا ببینم کجا داری میری؟!
- به شما ربطی نداره.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
«تینا»


یهو از پشت به‌وسیله‌ی کوله‌م کشیده شدم. نزدیک بود بیوفتم که خودش محکم نگهم داشت. برای چند ثانیه تو چشم‌های هم خیره موندیم؛ فاصله‌مون میلی‌متری بود!
کم‌کم لب‌هاش به لبخند کش اومد که به خودم اومدم. اخم کردم و ازش فاصله گرفتم. بدون هیچ حرفی به راهم ادامه دادم. ازش دلخور بودم، اون هم خیلی! از خودم هم همین‌طور! در کل حال درستی نداشتم.
- تینا؟
تینا گفتنش دلم رو می‌لرزونه اما جوابی ندادم.
- چرا اینجوری می‌کنی خب؟ حرفی داری بزن بدونم مشکل چیه.
رسیدم به سر کوچه و وارد خیابون اصلی شدم. کنارم راه میومد و حرف میزد؛ اون خیره به من و من خیره به رو به رو.
- چرا باهام حرف نمی‌زنی؟ حتی نگاهم نمی‌کنی؟!
حرص و عصبانیتم فروکش کرده بود و همین باعث شد اشک‌هام سرازیر شه.
- باز که داری گریه می‌کنی! خب لامصب بگو چی‌کار کردم که اینجوری می‌کنی.
بعضی وقت‌ها سکوت تنها سلاحم بود! یعنی درست وقت‌هایی که دلیلم قانع‌کننده نبود. با عصبانیت داد زد:
- تینا!
- هی آقا! چی‌کار داری با ناموس مردم؟!
هردومون برگشتیم سمت صدا. یه مرد حدوداً سی ساله بود با ریش و پیرهن یقه آخوندی، از اون برادران بسیجی بود.
آرش: لطفاً دخالت نکن شما.
- یعنی چی که دخالت نکن؟ داری برای خواهرمون مزاحمت ایجاد می‌کنی توقع داری وایستم نگاه کنم؟
آرش که کلافه شده بود گفت:
- مزاحمت کجا بود؟ شما که از چیزی خبر نداری بیخود واسه چی می‌پری وسط؟ نامزدمه دارم باهاش حرف می‌زنم. این شمایی که داری مزاحم ما میشی.
برگشت سمت من؛ آستینم رو گرفت و ادامه داد:
- بیا بریم.
یارو یه نگاهی به منه خشک شده کرد و انگار باورش نشد. اومد سمت آرش و گفت:
- که مزاحمت چیه هان؟ الان بهت میگم مزاحمت چیه! امثال شماها رو با زبون خوش نمیشه ادب کرد‌.
یهو یقه‌ی آرش رو چسبید و یه کله زد تو صورتش! جیغی کشیدم و به سمتش دویدم‌.
آرش هم عصبی شد و قصد کرد با یه مشت جوابش رو بده. همین‌جور الکی‌الکی یه دعوا راه گرفت و مقصرش فقط منه احمق بودم!
مردم جمع شده بودن و بجای این‌که بیان کاری کنن یا داشتن حرف مفت می‌زدن یا فیلم می‌گرفتن. با جیغ و گریه بزور آرش رو کشیدم عقب و رو به اون مرد به ظاهر خیرخواه گفتم:
- وقتی چیزی نمی‌دونی غلط می‌کنی به قصد کمک اینجوری مردم رو می‌زنی! کسایی مثل شما هیچی جز حرف نیستین! وقتی میگه نامزدمه یعنی نامزدمه، مگه کری که نمی‌شنوی؟! من مگه ازت کمک خواستم اصلاً؟ ببین چی به روز آرش من آوردی!
برگشتم سمتش که با صورت خونی متعجب من رو نگاه می‌کرد. با دیدنش تو اون وضعیت گریه‌م شدت گرفت و باز هم بخاطر رفتار بچه‌گونه‌ی مزخرفم به خودم لعنت فرستادم. پا تند کردم و به سمتش رفتم. قد بلند کردم و با گوشه‌ی مقنعه‌م سعی کردم خونی که از خراش ابروش نشئت گرفته بود رو پاک کنم. هق‌هقم به گوش همه می‌رسید! و جالب بود که برعکس همیشه اصلاً برام مهم نبود مردمی که اونجا جمع شده بودن چی راجع بهم فکر می‌کنن. مچ دستم رو گرفت و پایین آورد. با چشم‌های اشکی زل زدم به اون دوتا الماس سیاهش که چه‌قدر بعضی وقت‌ها شفاف میشد!
- آرش... من... معذرت... .
دستش رو به نشانه سکوت بالا آورد و نذاشت ادامه بدم. نفس عمیقی کشید و خیره توی چشم‌های گفت:
- هیچی لازم نیست بگی فقط... دیگه هیچوقت نگاهت رو از من نگیر.

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین