جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,127 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
سعی کرد با اطمینان حرف بزنه:
- نه عزیزم اون آقا اشتباه بهت گفته. مأمور پلیس فقط آدم‌های بد رو می‌بره یه جای تاریک چون که کارهای بدی می‌کنن. تو که کار بدی نکردی، پس لازم نیست ازش بترسی.
- واقعنی؟
آرش با لبخند سر تکون داد. نگاه دختر بچه دوباره به اون سمت خیابون کشیده شد.
- چرا اینقدر دوست داری به اونجا نگاه کنی؟
- آخه بچه‌ها میگن اونجا چیزهای خوشمزه‌ای داره. می‌خوام وقتی پول‌های قلکم زیاد شد برم اونجا یه عالمه خوراکی بخورم!
دلش گرفت. همیشه فکر می‌کرد چه‌کار می‌تونه برای این بچه‌ها بکنه. نمی‌شد که همه‌ی آرزوهای اون‌هارو برآورده کرد، ولی مثل این‌که خبر نداشت چه‌قدر آرزوهای این بچه‌ها کوچیکه! دستش رو گرفت و گفت:
- خب پس بیا بریم باهم یه عالمه چیز خوشمزه بخوریم.
چشم‌های دختر برق زد. با شک پرسید:
- واقعنی میگی عمو؟
- آره خانوم کوچولو‌.
- ولی آخه... من که پول ندارم.
- ولی من که دارم!
بالاخره خنده روی لب‌هاش اومد. برای برخوردن به غرورش و رد کمک زیادی کوچیک بود. با ذوق به دست آرش چسبید و گفت:
- آخجون! پس بریم عمو.

***

«زمان حال»


- آرش؟ یوهو؟ کجایی؟
دستی که جلوی صورتم تکون می‌خورد من رو از فکر بیرون کشید. به خودم اومدم و بحث رو عوض کردم:
- خب حالا با این لبوها چه‌کار کنیم؟ من که اصلاً جا ندارم.


***


«تینا»


صورتم رو در هم کشیدم و گفتم:
- وای من هم اصلاً دلم نمی‌خواد!
متفکر به لبوها خیره بودیم که یهو توجه‌مون به یه پیرزن و پیرمرد که به نظر میومد زن و شوهرن جلب شد. آروم‌آروم به سمت نیمکتی که ما چند دقیقه قبل روش نشسته بودیم میومدن. پیرزن دست شوهرش رو گرفت و کمکش کرد عصاش رو کنار بذاره تا باهم روی نیمکت بشینن. بعد پتوی مسافرتی کوچیکی که همراهش بود رو روی پاهای اون انداخت. خودش هم کنارش نشست و پیرمرد یه طرف پتو رو روی پاهای اون کشید. یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌های عمرم بود، چه‌قدر عشق دیرینه‌شون خواستنی بود!
برگشتم و به آرش نگاه کردم. فکر کنم اون هم به همون چیزی فکر می‌کرد که من می‌کردم. سر تکون دادم که به سمتشون حرکت کرد و بعد از این‌که براشون توضیح داد لبوها رو به دستشون داد. اون‌ها هم تشکر کردن و مثل پیرمرد لبو فروش برامون آرزوی خوشبختی کردن. واقعاً آینده‌ی ما قرار بود مشترک باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
هوا تقریباً رو به تاریکی بود و من واقعاً سردم شده بود. به آرش گفتم که بهتره بریم و اون هم قبول کرد. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه‌ی ما به راه افتاد. سرم رو به شیشه‌ی سرد چسبوندم که مثل همیشه حس خوبی بهم داد. همین‌طور به خیابون‌ها نگاه می‌کردم و امروزم رو مرور می‌کردم. روز قشنگی بود. اصلاً الان هرچه‌قدر هم بخوام اون بخش اذیت کننده‌ی امروز یعنی بحث با سونی رو به‌خاطر نمیارم. نمی‌خوام یادآوری همچین چیزی احساس خوبِ روزی که با آرش داشتم رو خراب کنه. با صدای آرومش که اسمم رو صدا زد از شیشه فاصله گرفتم و مثل خودش «بله»ی آرومی گفتم. هنوز هم جرئت نمی‌کنم بگم جانم، با این‌که همین امروز نصفه و نیمه از زبون خودش شنیدم.
- می‌خوام دوتا اعتراف کنم، فقط نزنی من و!
آروم خندیدم و گفتم:
- سعیم رو می‌کنم.
با خنده لب پایینش رو به دندون گرفت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- اولیش این‌که، اون دستم اصلاً اونی نبود که مجروح بود.
خودم می‌دونستم، یعنی بعد از این‌که رفت پیش اون آقای لبو فروش یادم اومد که دیشب دست راستش زخمی شده بود.
- خب، بعدی؟
-دومیش هم این‌که، من توی کلاس اصلاً به ساناز زنگ نزدم.
یهو لبخند روی لبم خشک شد. اصلاً یاد ماجرای صبح توی کلاس نبودم. وایستا ببینم، الان چی گفت؟ با گیجی نگاهش کردم که ادامه داد:
- بهم محل ندادی خب من هم لجم گرفت و تصمیم گرفتم اذیتت کنم.
دهنم باز موند و کلاً گارد توبیخ‌گرانه‌ای که قرار بود بگیرم فراموش کردم و زدم زیر خنده!
متعجب گفت:
- واقعاً دیوونه‌ای‌ ها! گفتم الان از ماشین پرتم می‌کنی بیرون بعد تو داری هر‌هر می‌خندی؟
بزور خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- تو به من میگی خانوم کوچولو ولی خودت آقا کوچولوتری.
- نخیر نیستم.
- چرا هستی، راجع به اعتراف اولت که گفتم، فقط بخاطر این‌که دهنی بود ندادم بهت، من خودم خیلی آدم وسواسی‌ای هستم واسه همینه وگرنه وقتی اونجوری خودت رو به آب و آتیش می‌زدی بگیریش مگه می‌تونستم خودم بخورم؟
لبخند دندون نمایی زد و با لحن قشنگی گفت:
- آخه ذرت خیلی دوس دارم!
دلم واسه حالت بچه‌گونه‌ی جمله‌ش رفت، راسته که میگن پسرها تا آخر عمرشون بچه‌ان!
خیلی آروم ادامه داد:
- بعدش هم مال تو بود.
خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
- چی؟
- هیچی‌.
- خب راجع به اعتراف دومت هم باید بگم که بخاطر این مجبور شدم ازت رو بگیرم که تو بدون فکر به نگاه‌های خیره و پر سوال بچه‌های کلاس اومدی صاف نشستی کنار من. دیشب بهت گفتم که دلم نمی‌خواد راجع بهمون فکر بد کنن ولی تو اصلاً توجهی به این موضوع نکردی.
سر تکون داد و گفت:
- باشه، از این به بعد حواسم هست. پس بخشیدی دیگه؟ راستی دستت خیلی درد گرفت؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه خوب شد بعدش.
نگفتم اونجا تو اون راهرو که دستم رو کشیدی با خودت بردی، دردش رو آروم کردی. نفس عمیقی کشیدم و باز به خیابون خیره شدم. در همون حال آروم لب زدم:
- فقط یه چیزی... لطفاً هیچوقت با نقطه ضعف‌هام تنبیهم نکن، خیلی دردناک میشه برام.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
اونقدر خسته بودم که بلافاصله بعد از شام به بچه‌ها شب بخیر گفتم و به سمت تختم رفتم. قبل از شام اتفاقات جدید رو براشون تعریف کرده بودم و کلی متعجب شده بودن مخصوصاً فاطمه که حتی باعث شد بیشتر عصبی شه. آلارم گوشیم رو سر ساعت پنج صبح گذاشتم که بتونم تا ساعت هفت که باید برم یه‌کم درس بخونم. گوشی رو روی میز عسلی کنار تختم گذاشتم و خواستم بخوابم که وسوسه شدم ببینم آرش بیداره یا نه، تصمیم گرفتم بهش پیام بدم.
نوشتم:
- امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. مرسی که هستی آقای رادفر.
یه قلب قرمز هم تهش گذاشتم، ولی دودل بودم که بذارم بمونه یا نه، اصلاً خوب بود جمله بندیم؟ ناراحت نشه بهش گفتم آقای رادفر؟ تو این فکرها بودم که تو یه تصمیم آنی دکمه ارسال رو زدم و بلافاصله بعدش پشیمون شدم! چرا قلب رو گذاشتم؟ اصلاً چرا همچین پیامی دادم؟! وای خاک بر سرم الان میگه دختره چه‌قدر هوله روز اولی وا داد! اَه بمیری تینا با این تصمیم‌هات.
همون لحظه گوشیم تو دستم ویبره رفت، وای خدا جواب داد. چه سریع! انگار گوشیش دستش بود. نوشته بود:
- خواهش می‌کنم خانوم مشهدی.
برای جواب همچون پیامی، این تک جمله‌ی واقعاً خشک و بی احساسی بود. دلم گرفت، نه تنها درست جواب نداده بود بلکه هیچ ایموجی‌ای نداشت. مسخره‌ست اما همیشه از پیام‌های بدون ایموجی می‌ترسیدم. انگار حس می‌کردم شخص فرستنده خیلی باهام غریبه‌ست و من این رو اصلاً دوست نداشتم، مخصوصاً این‌که آرش باشه. با لب‌های آویزون دکمه پاور گوشیم رو زدم که باز ویبره رفت، پیام جدید یه قلب قرمز بود. ناخودآگاه لبخند زدم. فکر کنم اون هم مثل من دودل بوده ولی دیر تصمیم گرفته. گوشی رو روی قلبم گذاشتم و آروم گفتم:
- مرسی که خیالم رو راحت کردی.

***

«سه هفته بعد»


بالاخره این یه ماه تموم شد. فردا روز موعوده، روزی که به‌طور رسمی همکاری گروهیِ من و آرش تموم میشه. همه چیز برای بهترین بودن آماده‌ست. من و آرش به خودمون قول دادیم که به‌عنوان پروژه‌ی برتر توی دانشگاه معرفی می‌شیم. این یکی دو هفته بخاطر کارهای عقب مونده‌ای که داشتیم فرصتی برای تفریح یا خوش گذرونی نبود اما به من خیلی خوش گذشت! بودن کنار اون، کار روی پروژه‌ای که برای حرفه‌ی مورد علاقه‌م بود، اینجا تو خونه‌ای که اون زندگی می‌کنه، صمیمیت با خانواده‌ش... همه و همه باعث شده بود تجربه‌ی جدید و متفاوتی توی زندگیم باشه و از بابتش خوشحال باشم.
_ به چی فکر می‌کنی؟
سریع به سمتش چرخیدم و گفتم:
- وای آرش من استرس دارم!
سرش رو از لپ‌تاپ بیرون آورد و خیلی جدی گفت:
- استرس برای چی؟ مگه به بهترین بودنمون شک داری؟
- نه ولی خب... باز هم ته دلم می‌ترسم.
لبخند اطمینان‌بخشی به روم پاشید و گفت:
- نترس همه چیز عالی پیش میره. اصلاً میگم اگه نرفت هم مهم نیست، هوم؟
چشم‌هام گرد شد که گفتم:
- یعنی چی؟
دست‌هاش رو لبه‌ی مانیتور لپ‌تاپ گذاشت و جواب داد:
- یعنی این‌که این پروژه بهترین مزیتش همگروه شدن ما و این مدتی که بهمون خوش گذشت بود، بقیه‌ش مهم نیست.
لبخندی زدم و حرفش رو تایید کردم:
- آره راست میگی.
درسته که همیشه دلم می‌خواسته توی درسم بهترین باشم اما وقتی کنار آرشم حس می‌کنم موفق‌ترینم! حتی اگه از نظر چندتا استاد و دانشجوی دیگه این‌طور نباشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
دست‌هاش رو برداشت و باز مشغول کارش شد و گفت:
- معلومه، من همیشه راست میگم.
زیرلب پررویی نثارش کردم که یهو مانی با سرعت نور مثل همیشه در نزده دوید تو اتاق و گفت:
- دایی‌دایی! امیر اومده.
آرش در کمال خونسردی گفت:
- چه عجب!
امیر برادر کوچیک‌تر آرش بود. تو این چند وقته که به خونه‌شون رفت و آمد داشتم تنها چیزی که ازش می‌دونستم اسمش بود! نه خودش رو نشون می‌داد نه عکسی چیزی ازش بود. از آرش شنیده بودم که خیلی کم تو خونه میشه پیداش کرد. یا سرِکارشه یا با دوست‌هاش میره جهان‌گردی یه‌وقت‌هایی هم ماموریت، که هیچوقت هم نفهمیدم شغلش چیه. کلاً خیلی برام مرموزه.
پدرشون هم این‌طور که فهمیدم مریض احواله و بیشتر مواقع توی اتاقش درحال استراحته یا به همراه رفقای قدیمی هم سن و سال خودش میره تفریح. اون هم تاحالا رؤیت نشده بود.
ولی خداروشکر مثل این‌که ساناز توی این مدت با مادرش به یه سفر خارجی رفته بود و این طرف‌ها آفتابی نشد و ما آسایش داشتیم. با صدای خنده‌های مانی از فکر بیرون اومدم.
- وای دایی بسه دیگه! دلم درد گرفت.
بچه رو بزور با یه دستش محکم نگه داشته بود و با دست آزادش روی کتف چپش انگشت می‌کشید. نقطه‌ی حساس قلقلکیش اونجا بود.
با خنده رفتم سمتشون مانی رو آزادش کردم و گفتم:
- ولش کن کشتیش بچه رو!
آرش سِرتق گفت:
- دوست دارم!
چشم غره‌ای براش رفتم و همین‌طور که دست مانی رو می‌گرفتم و به سمت در می‌رفتم گفتم:
- پس حواست باشه یوقت به جرم کودک‌آزاری ندمت دست پلیس آقای دکتر.
یهو عین جن کنارم ظاهر شد و توی گوشم گفت:
- آخه من کِی تو رو آزار دادم خانوم کوچولو؟!
خودش می‌دونست چه واکنشی نشون میدم که با لپ‌تاپ توی دستش بلافاصله به دو از پله‌ها پایین رفت. زیر لب غریدم:
- ای بدجنس! مگه دستم بهت نرسه.
خندیدم و همین‌طور که دست مانی تو دستم بود باهم به حالت پرشی از پله‌ها پایین اومدیم و کلی کیف داد. تو این مدت خیلی باهم رفیق شده بودیم و برای استراحت از درس یوقت‌هایی باهاش بازی می‌کردم. پایین پله‌ها وایستادم و مقنعه و مانتوم رو مرتب کردم. باید مثل یه خانوم موجه رفتار می‌کردم تا در اولین دیدار با آقای رادفر کوچک خوب به نظر برسم. البته که اون ازم کوچیک‌تره ولی خب باز هم حفظ ظاهر تو برخورد اول مهمه. آروم‌آروم به سمت پذیرایی رفتیم که یهو بادم خوابید، اینجا که فقط آرش هست!
- پس امیر کو؟
مثل این‌که بلند فکر کردم که آرش گفت:
- رفت یه دوش بگیره بعدش هم استراحت کنه. مثل این‌که کوه‌پیمایی سختی داشتن.
- ای بابا انگار من کلاً سعادت ندارم.
خندید و گفت:
- حالا مگه کارش داری؟
- نه خب کنجکاوم ببینمش، می‌خوام ببینم چه شکلیه.
سرش رو بالا آورد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- دو تا دست داره دو تا پا با یه کله، شاخ هم نداره!
چشم‌هام رو ریز کردم:
- نخیر آقا! می‌خوام ببینم شبیه تو هست یا نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
در جواب فقط یه نیشخند شیطانی زد، وا چشه؟
مانی: تینا مگه نمی‌دونی امیر... .
صحبتش با معلق شدنش بین زمین و آسمون و جیغ‌جیغ کردنش نصفه موند.
- آا... بیا بریم پادشاه. بریم ببینیم چی پیدا میشه بخوریم.
- آرش می‌ذاشتی ببینم بچه چی می‌خواست بگه خب.
- فعلاً ما گشنه‌مونه حرف‌ها رو بعداً می‌زنیم. مگه نه؟
مانی از رو شونه‌ی آرش با نیش باز کله‌ش رو به معنی آره بالا پایین کرد. من هم دستش رو گرفتم و گفتم:
- خب پس پیش به سوی آشپزخونه‌!
سه‌تایی با خنده تا داخل آشپزخونه ادای سربازها رو درآوردیم. آنا با گلرخ خانوم مشغول آشپزی بودن که با سروصدای ما توجه‌شون جلب شد. آنا با دیدن ما تو اون وضعیت ذوق‌زده شد و انگار از دهنش پرید:
- وای چه‌قدر بهتون میاد!
من و آرش که انگار تازه وضعیتمون رو درک کردیم یه نگاهی به هم انداختیم ولی با خجالت سریع رو گرفتیم. من ناخودآگاه دست مانی رو ول کردم و سر به زیر صاف وایستادم. آرش هم آروم مانی رو زمین گذاشت و کلاً سعی کرد به سمت مخالف من متمایل شه. وضعیت خنده‌داری شده بود. خیلی تابلو جفتمون هول شده بودیم! اگه خودم جای آنا و گلرخ خانوم بودم اول یه عکس از این حالتمون می‌گرفتم بعد می‌زدم زیر خنده. ولی اون دوتا خداروشکر درم کردن و خودشون رو زدن به اون راه.
آرش: چیزه... ما یه‌کم گشنه‌مونه.
گلرخ: شماها برید بشینید من الان عصرونه میارم.
من که از خدا خواسته سریع از اون‌جا فرار کردم و بعد من آرش و مانی و آنا هم با خنده‌ی مشکوکی به سالن نشیمن اومدن.
بعد از خوردن عصرونه دیگه تصمیم به رفتن گرفتم.
مانی: می‌موندی با هم بازی می‌کردیم.
روی زانو نشستم تا هم قدش بشم. تو بغلم گرفتمش و گفتم:
- الان میرم اما فردا میام اینجا فقط با تو بازی می‌کنم.
- قول؟
از خودم جداش کردم و با خنده انگشت کوچیکه‌م رو دور انگشتش که به سمتم دراز کرده بود پیچیدم و با شستم مهرش کردم.
- قوول!
لبخند قشنگی زد که بی‌نهایت شبیه داییش بود.
با آنا و گلرخ خانوم خداحافظی کردم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین آرش شدم. مگه میشد باشه و من تو هوای تاریک شده‌ی غروب سرم رو بندازم پایین خودم برم؟ به‌قول خودش دیگه چی؟ از یادآوری لحنش نیشم وا شده بود.
- مسواک گرون شد.
شوک زده از فکر درومدم و گفتم:
- هان؟
خندید و یه‌دونه زد نوک بینیم و گفت:
- همین الان رادیو اعلام کرد مسواک گرون شد. چون یه خانوم کوچولو دندون‌هاش رو ریخته بود بیرون.
- هاها خندیدیم! آقا کوچولو راه بیوفت که باید برم خونه واسه فردا آماده شم.
از اون روز که تو پارک عین بچه‌ها رفتار کرد من هم مثل خودش بهش لقب آقا کوچولو داده بودم و هر دفعه کلی غرغر می‌کرد‌. این بار ولی به چشم غره‌ای بسنده کرد و بعد از بستن کمربندش راه افتاد. بخاطر استرسی که داشتم مجبورش کردم توی مسیر همه‌ی برنامه‌های فردامون رو یه بار دیگه با هم مرور کنیم. وقتی ترمز کرد تازه فهمیدم چه‌قدر درگیر بودم و اصلاً از راه چیزی نفهمیدم.
- خب دیگه بفرمایید خانوم مشهدی، زودتر بخوابی ها! فردا باید سرحال باشی. فکر و خیال هم نکن ما بهترینیم.
لبخند عمیقی زدم و سر تکون دادم.
- شب بخیر، آقای رادفر‌.
تک خنده‌ای کرد و دوتا انگشتش رو به پیشونیش زد. دستی تکون دادم و در رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
صدای رفتنش رو که شنیدم شروع کردم پله‌ها رو بالا رفتن. کلید انداختم و وارد شدم. بچه‌ها در حال فیلم دیدن و چایی خوردن بودن که با صدای بلندی سلام دادم. برگشتن و با خنده جوابم رو دادن. مقنعه‌م رو درآوردم و همین‌طور که دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کردم روی کاناپه کنار مبینا نشستم.
- چطور مِطورین؟ خوش می‌گذره بدون من؟
- والا به تو که بیشتر خوش می‌گذره که دیگه این طرف‌ها نمیای. کلاً چند وقته درست ندیدیمت‌.
- آره به‌خدا این پروژه تموم شه من یه نفس راحت بکشم. از زندگی افتادم!
مبینا با شیطنت خندید و گفت:
- آره جون خودت! چه‌قدر هم که تو ناراحتی از این وضع!
من هم خندیدم و مشتی به بازوش زدم وگفتم:
- گوجو!
(در زبان کره‌ای به معنی گمشو یا خفه‌شو هست)
غزل بلند شد و گفت:
- به‌موقع اومدی تازه چایی ریختم. برو لباس‌هات رو عوض کن تا واسه‌ت بیارم.
نیشم باز شد و سریع به سمت اتاق رفتم. کیه که ندونه من عاشق این نوشیدنی معروف ایرانیم؟!
لباس‌هام رو با یه تیشرت شلوارک سفید صورتی عوض کردم و بعد از این که آبی به دست و صورتم زدم و موهام رو دم‌اسبی بستم همونجای قبلیم نشستم. ماگ مخصوصم که غزل توش واسه‌م چایی ریخته بود رو برداشتم و همین‌طور که دست آزادم رو روی تنه‌ش می‌کشیدم به فکر فرو رفتم. یعنی فردا چه‌طور میشه؟ همه چیز طبق برنامه پیش میره؟
- چیه تینا؟ تو فکری... .
سرم رو بالا آوردم و به غزل نگاه کردم. بهترین کار این بود که از نگرانی‌هام بهشون بگم تا مثل همیشه با حرف‌هاشون برطرف بشن. خیره به ماگ توی دست‌هام گفتم:
- خیلی نگران فردام، می‌ترسم یه اتفاقی بیوفته همه زحمت‌هامون به باد بره.
- چرا از این فکرها می‌کنی؟ آخه مگه چه اتفاقی می‌تونه بیوفته؟ می‌رید خیلی قشنگ مطالبتون رو ارائه می‌دین هیچ مشکلی هم پیش نمیاد.
- میگم... نکنه یوقت بخاطر این‌که ساناز نقشی داخل ارائه نداره توبیخ بشیم؟
مبینا یکی بهم زد و گفت:
- نه‌بابا این فکر رو نکن. تقصیر شما نیست که اون مستمر آزاده. استادها خودشون در جریانن، یعنی اصلاً کل کادر دانشگاه می‌دونن که به خانوم زند از گل نازک‌تر نباید بگن یوقت به تیریج قباشون برنخوره!
غزل: وا یعنی چی؟! بربخوره مثلاً چی میشه؟
فاطمه به حرف اومد و گفت:
- باباش بزرگترین اسپانسر دانشگاهه، این‌طور هم که فهمیدیم دختره اشاره کنه باباهه کوه رو براش جابه‌جا می‌کنه! اونوقته که دانشگاه با کمبود بزرگی مواجه میشه.
غزل ابرو بالا انداخت و به نشانه تفهیم سر تکون داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
فاطمه به سمت من چرخید و ادامه داد:
- همون‌طور که غزل گفت اتفاقی قرار نیست بیوفته که نشستی فکر و خیال می‌کنی. اما این هم من اضافه می‌کنم که ساناز آدم با نفوذیه، می‌دونی که؟ تا الان هم با پشتوانه باباش تا اینجا رسیده. می‌تونه از سر حرص و حسادت کاری کنه که کارت خراب بشه، یا با پول یا با نقشه‌های مختلف. پس حواست حسابی جمع باشه. اونقدر کارت رو خوب انجام بده که هیچ حرفی توش نباشه. از طرفی هم مواظب اطلاعات و مواردی که احتیاج داری باش. نذار سر افکار بچه‌گونه‌ی یه دختر لوس و از خود راضی همه زحمات خودت و آرش به باد بره.
همون‌طور که تو فکر بودم سر تکون دادم. نگرانیم شاید کمی بیشتر شد! چند روزی بود که فاطمه تو خودش بود و خیلی حرفی ازش نمی‌شنیدیم. اصولاً وقت‌هایی که از چیزی ناراحت بود یا در حال گرفتن یه تصمیمی بود این‌طوری تو لاک خودش فرو می‌رفت و حرفی هم به ما نمی‌زد. ما هم عادت کرده بودیم که به حال خودش بذاریمش تا خودش به حالت عادی برگرده یا بیاد ما رو در جریان افکارش بذاره. مثل این‌که امشب داشت از اون لاک سکوت خودش بیرون میومد. با ابراز نگرانی برای من، این همیشه من رو خیلی خوشحال می‌کنه.

***

یک ربع قبل از این‌که گوشیم آلارم بده خودم قطعش کردم. تا صبح خوابم نبرد و الان دیگه وقت بیداری بود. از تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. مشت‌مشت آب به صورتم پاشیدم تا پف چشم‌هام بخوابه و شاید این سر‌درد لعنتی دست از سرم برداره.
حوله رو از صورتم پایین آوردم و چشمم به چهره‌های غرق خواب بچه‌ها افتاد. خوش به‌ حالشون، چه‌قدر راحت می‌تونن آرامش داشته باشن! برای من همیشه خیلی سخت بود.
صبحانه آماده شد و کم‌کم بچه‌ها رو بیدار کردم. بعد از پوشیدن مانتوی سفید و شلوار لی جذبم جلوی آینه ایستادم و مقنعه سرمه‌ای رنگ رو روی سرم جابه‌جا می‌کردم. به تصویر خودم توی آینه خیره شدم. زمزمه کردم:
- تو می‌تونی! برو و بهترین باش! به همراه پادشاهت!
لبخندی از تصور چهره‌ش روی لبم نشست. اون هم مثل همزادش مایه آرامش من بود.

***

- آقای رادفر میشه بپرسم چه‌کار دارید می‌کنید؟
با سوال استاد برگشتم و نگران به چهره‌ی درهم آرش خیره شدم. چرا پاورپوینت رو روی پرده باز نمی‌کرد؟ چرا اخم‌هاش توی هم بود؟ اصلاً چه‌کار داشت می‌کرد؟ باز هم صداش زدم ولی انگار‌ نه‌ انگار! یک‌هو دو طرف لپ‌تاپ روی میز مشت کوبید و زمزمه کرد:
- لعنتی!
دیگه طاقت نیاوردم و کنارش رفتم. کلافه دستش رو به سرش گرفته بود و چشم‌هاش بسته بود. با تپش قلبی که در اثر استرس گرفته بودم به مانیتور خیره شدم، چیزی که اونجا نبود. اصلاً مشکل چی بود؟ نگران و کمی عصبی داد زدم:
- آرش مشکل چیه؟ اینجا که چیزی نیست!
در همون حالت زمزمه کرد:
- مشکل همینه، نیست! تمام اطلاعات پاک شده.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
«چند ساعت قبل»


از ماشین پیاده شدم و همین‌طور که دسته‌های کوله‌م رو می‌چسبیدم، منتظر شدم تا آرش هم وسایل رو از ماشین پیاده کنه و بیاد.
- خب دیگه، بزن بریم.
شونه به شونه به سمت ساختمون اصلی قدم برمی‌داشتیم و با هر قدم دلهره‌ی من بیشتر میشد.
وسط راه یهو آرش وایستاد و من هم به تبعیت ازش متوقف شدم.
- چیشد؟
- فکر کنم گوشیم رو تو ماشین جا گذاشتم، این‌ها رو بگیر سریع برم بیارمش.
سر تکون دادم و کیف لپ‌تاپ و بقیه وسایل رو ازش گرفتم. به چشم بر هم زدنی از راهرو خارج شد و من مونده بودم با اون حجم از وسیله که نمی‌دونستم چجوری کنترلشون کنم.
یهو سر و کله‌ی ملکه انگلیس پیدا شد؛ با همون استایل تو چشم همیشگیش. به سمتم اومد و گفت:
- به‌به خانوم مشهدی!
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- سلام خانوم زند، صبحتون بخیر. چه عجب از این‌ورها!
بی‌توجه به کنایه واضحم گفت:
- پس آرش کجاست؟
- آقای رادفر رفتن یه چیزی از ماشین بردارن الان برمی‌گردن.
از قصد روی کلمه "آقای رادفر" تاکید کردم تا بفهمه خیلی نباید باهاش احساس نزدیکی کنه، حداقل جلوی من.
می‌دونم کارم خیلی خودخواهانه‌ست به‌هرحال اون دختر خالشه و از بچگی باهم بزرگ شدن ولی خب نمی‌تونم نسبت به حسی که به آرش داره حساس نباشم. پوزخندی زد و نگاهی به دست‌های پُرم کرد.
- می‌خوای کمکت کنم؟
چشم‌هام گرد شد، ساناز و کمک کردن به من؟ عجیباً غریبا! خواستم بگم نه ممنون که همون لحظه نزدیک بود کیف لپ‌تاپ از دستم سُر بخوره. ساناز که متوجه این شد سریع ازم گرفتش و گفت:
- می‌خوای لپ‌تاپش رو به باد بدی؟ من میارمش تو جلو راه بیوفت. تا کی می‌خوای وایستی دست به کمر وسط راهرو تا آرش بیاد؟ نکنه می‌ترسی تنهایی گم شی!
با غیض روم رو ازش گرفتم و به سمت سالن اجتماعات راه افتادم. تنها داخل رفتن از این‌که وایستم و این عجوزه حرصم بده که بهتر بود! زیر چشمی دیدم که پشت سرم میاد پس دیگه نگاهی بهش ننداختم و دنبال جای مناسبی برای نشستن گشتم.
بالاخره بعد از کلی چشم چرخوندن با توصیه استاد صولتی ردیف‌های جلوتر جاگیر شدم. وسایل و کوله‌م رو گذاشتم و تازه یادم افتاد که ساناز پشت سرم نیست! ای بابا کجا رفت؟ الان که اینجا بود. همون لحظه آرش وارد سالن شد و بعد از دیدن من به سمتم اومد. خواستم بگم ساناز غیب شده که دیدم کیف لپ‌تاپ دستشه. حتماً تو راه ساناز رو دیده و اون هم لپ‌تاپ رو بهش داده و مثل همیشه ول کرده رفته. چه‌قدر این دختر بی قید و بنده!
تو سالن اجتماعات جای سوزن انداختن نبود! انگار همه‌ی دانشگاه جمع شده بودن اونجا و قرار بود شاهد ارائه گروه‌های ما باشن. این حجم از آدم استرسم رو بیشتر می‌کرد. فکر کن چندین نفر چشم بدوزن به لب و دهن تو و با یه ذره بین بیوفتن به جون حرف‌هات! هر دفعه که گروهی کارش تموم میشد و استاد صولتی گروه بعدی رو اعلام می‌کرد، قلبم تو دهنم میومد! و بعد که کسی جز ما رو می‌گفت نفس راحتی می‌کشیدم. یه نفر نبود بهم بگه بالاخره که چی؟ همین الان‌ها شما دوتا هم باید برید اون بالا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
بعد از تقریباً دو ساعت گروهی به‌جز ما و اونی که روی سن بود، نمونده بود. به طرز عجیبی صولتی ما رو گذاشته بود آخرین گروه! بچه‌ها بعد از ارائه با اشاره صولتی صندلی‌های عقب‌تر نشسته بودن و تنها کسی که کنارم بود، آرش بود. اَه من اینجور وقت‌ها باید دست یکی رو بگیرم تا یه‌کم آروم بشم الان چه خاکی بریزم تو سرم؟!
- خب و اما گروه آخر... گروه لیوِر لایف... لطفاً اعضا یعنی آقای آرش رادفر، خانم تینامشهدی و خانم ساناز زند برای ارائه مطالبشون تشریف بیارن.
از پله‌ها بالا رفتیم و به سمت گوشه سن جایی که می‌تونستیم آماده شیم، قدم برداشتیم. آرش سریع پشت میز نشست و مشغول وصل کردن لپ‌تاپ و بند و بساط شد تا پاور پوینت و اسلایدهایی که آماده کردیم رو روی پرده به نمایش بذاره. من هم عین مجسمه خشک شده بودم و انگشت‌های دست‌هام رو به هم گره می‌زدم. در آنی حس کردم توی ساحل نشستم! حرارت گرم و لذت‌بخشی که از آتیش جلوم بهم می‌رسید، باعث شد دست‌هام از نسیم سردی که موج‌های دل‌آشوب دریا به سمتم روونه می‌کرد، در امان بمونه. صدای گوش‌نوازی گفت:
- اصلاً نترس! ما بهترینیم.
به سالن اجتماعات برگشتم، آرش هم پشت میز برگشت و به منی که ماتم برده بود اشاره کرد که برم شروع کنم. در عرض چند ثانیه با یه حرکت جزئی که فقط دستم رو از حصار اون یکی بیرون کشید و گفتن یه جمله کوتاه من رو آروم کرد؛ چطور تونست؟!
نفس عمیقی کشیدم و پشت تریبون رفتم. خودم رو معرفی کردم و مقدمه‌ای از موضوعمون رو توضیح دادم؛ بدون هیچ ترسی. اونقدر خوب و مسلط بودم که خودم هم باورم نمی‌شد! ولی خب خوب می‌دونستم این قدرت رو از کجا آوردم.
- خب حالا می‌تونیم با این تصویر ثابت کنیم که... .
برگشتم و دیدم که در کمال تعجب تصویری روی پرده‌ی نمایش نیست! یعنی چی؟!
آروم گفتم:
- آقای رادفر؟ اسلایدها رو میارید لطفاً.
ولی خبری نبود. سرچرخوندم و با چشم‌هایی مواجه شدم که موشکافانه منتظر ادامه کار بودن. داشتم دست و پام رو گم می‌کردم. لبخند مصنوعی زدم و با گفتن «ببخشید الان برمی‌گردم» به سمت گوشه‌ی سن رفتم. آرش خیلی جدی سرش تو لپ‌تاپ بود و تند‌تند روی دکمه‌های کیبورد میزد؛ انگار داشت دنبال چیزی می‌گشت. زمزمه کردم:
- آرش؟
جوابی نداد. یجوری درگیر بود که انگار چیزی به جز لپ‌تاپش تو دنیا وجود نداشت! واکنشی به هیچی نشون نمی‌داد. صدای پچ‌پچ حضار رو می‌شنیدم و هر لحظه دلم بیشتر شور میزد. یه تیکه از پرده باز بود و من می‌تونستم قسمتی از سالن رو ببینم. سرک کشیدم ببینم چه‌قدر اوضاع خرابه که تو اون بین ساناز رو دیدم. اون اینجا چه‌کار می‌کنه؟ مگه نرفت؟ با خنده به سن خیره شده بود و هرازگاهی به فرد کناریش که مطمئناً گربه نَره یا همون بیتا بود؛ چیزی می‌گفت.
- آقای رادفر میشه بپرسم چه‌کار دارید می‌کنید؟
با سوال استاد نگران برگشتم و به چهره درهم آرش خیره شدم. چرا پاور رو روی پرده باز نمی‌کرد؟ چرا اخم‌هاش تو هم بود؟ اصلاً چه‌کار داشت می‌کرد؟ باز هم صداش زدم ولی انگار‌نه‌انگار! یهو دو طرف لپ‌تاپ روی میز مشت کوبید و زمزمه کرد:
- لعنتی!
دیگه طاقت نیاوردم و کنارش رفتم. کلافه دستش رو به سرش گرفته بود و چشم‌هاش بسته بود. با تپش قلبی که در اثر استرس گرفته بودم به مانیتور خیره شدم، چیزی که اونجا نبود. اصلاً مشکل چی بود؟ نگران و کمی عصبی داد زدم:
- آرش مشکل چیه؟ این‌جا که چیزی نیست!
در همون حالت زمزمه کرد:
- مشکل همینه! نیست! تمام اطلاعات پاک شده.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
آرش»


حتی با چشم بسته هم می‌تونستم بهت و ناباوری اون رو حس کنم. لعنت بهت بیتا! با این کار مجبورم کرد طبق برنامه‌ پیش برم. ناچار بلند شدم و خواستم به سمت تریبون برم که نگران لب زد:
- آرش؟ چه‌کار می‌خوای بکنی؟
بدون هیچ حرف و حتی نیم نگاهی به راهم ادامه دادم و پشت تریبون قرار گرفتم. نمی‌تونم این حالش رو ببینم، باید دستش رو بگیرم ببرمش جایی که از همه‌ی این‌ها دور بشه. شروع به حرف زدن کردم و خواستم بگم که همه چیز کنسله ولی میکروفون قطع بود. خواستن بررسی کنن ولی بی‌حوصله‌تر از این حرف‌ها بودم و خودم سیم رو دنبال کردم تا به منشأ برسم، اما با چیزی رو‌به‌رو شدم که از روز اول ازش ترسیدم! عین ابر بهار داشت گریه می‌کرد و من مات مونده بودم؛ انگار زمین و زمان برام از حرکت ایستاده بود. چه‌کار دارم می‌کنم؟ می‌خوام تمام امیدش رو از بین ببرم؟ دلش رو دارم؟ نه! به درک که بقیه می‌خوان من این کار رو بکنم! به درک که قول دادم، که حرف زدم! اصلاً همه‌ی دنیا به درک! اشک‌های این دختر کاری با من می‌کرد که احساس می‌کردم حاضرم کوه رو براش جابه‌جا کنم! چشمش به من افتاد؛ اصلاً چرا لعنت به بیتا؟ لعنت به من! خودم!
مشکل میکروفون حل شد. بدون لحظه‌ای شک به سمت کوله‌م رفتم و فلشم رو بیرون آوردم و به لپ‌تاپ وصل کردم. این یه اصل مهمه، همیشه باید یه کپی از موارد مهم یه جایی داشته باشی!
استاد توضیح مختصری راجع به وضع پیش اومده بهشون داده بود و دیگه نگران حضار نبودم. بلند شدم و قبل از این‌که روی سن برم راه کج کردم تا کار مهم‌تری انجام بدم.
روی زمین نشسته بود و تکیه به دیوار زانوهاش رو به بغل گرفته بود. آخه تو با این سن هنوز نمی‌دونی نباید اینجور جاها این‌ شکلی روی زمین بشینی؟ خانوم کوچولوی من!
جلوش زانو زدم و با انگشت اشاره یه دونه روی دستش زدم تا سرش رو بالا آورد. هنوز هم پهنای صورت گردش خیس بود از اشک! لبخند اطمینان‌بخشی زدم و به خودم جرئت دادم تا با دست‌هام صورتش رو قاب بگیرم. نگاه متعجبش روی تک‌تک اجزای صورتم چرخید و روی چشم‌هام متوقف شد. نگاهم جدی شد و خیره به چشم‌هاش لب زدم:
- تا من هستم نگران هیچی نباش، تا هروقت که بتونم نمی‌ذارم مرواریدهات به هدر بره.
بلافاصله بلند شدم و به سمت سن راه گرفتم. جدیداً حرف‌هام به‌جای مغزم از ته دلم میومدن!
پشت میکروفون قرار گرفتم و شروع کردم به صحبت کردن:
- سلام روزتون بخیر... من آرش رادفر هستم. خیلی ممنونم که تا الان حوصله کردین برای این که ارائه گروه ما رو ببینید. همون‌طور که در جریانید به دلیل یک سری مشکلات فنیِ پیش اومده کارمون نصفه موند.
با پوزخند خیره شدم به دختری توی اون جمع که می‌دونستم همه چی زیر سر اونه.
- که خداروشکر برطرف شد و من ادامه‌ی مطالب رو خدمتتون عرض می‌کنم. باز هم بخاطر وضع پیش اومده عذر می‌خوام.
حتی از دور هم می‌تونستم بهت و ناباوری‌ای که به خشم تبدیل شد رو توی صورتش ببینم!
- خب همون‌طور که خانوم مشهدی گفتن در اینجا ما تصویر کبد فردی رو می‌بینیم که در اثر بیماری سندروم آلاژیل به این شکل درومده... .

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین