- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
من هم ناخودآگاه خندهم رو فرو خوردم و یاد سوالهایی که ذهنم رو درگیر کرده بود افتادم. دلم میخواست دونهدونه بپرسم و از شرِّ درگیریهای ذهنیم خلاص شم ولی خب روم نمیشد. سعی کردم از یه درِ دیگه وارد بشم:
- امم راستی، مادرتون خونه نبودن؟
بدون تغییر در حالتش خیلی کوتاه و مختصر گفت:
- نه.
اوف! به بن بست خوردم که! اینجور که معلومه فعلاً باید بیخیال سوالهام بشم.
- خب بیا پیداش کردم، نگاه کن این قسمت رو از استاد پرسیدم گفت ایراد داره. بجای هپاتوسیت باید... .
سر چرخوندم تا دلیل سکوت یهوییش رو بفهمم که در کمال تعجب با خنده روی لبهاش مواجه شدم. چشم درشت کردم و گفتم:
- چیشد؟!
خندهش تبدیل به قهقهه شد و من هم همونطور با تعجب نگاهش میکردم تا خندهش تموم شد و دهن باز کرد:
- اولین نفری هستی که تو زندگیم دیدم اینجوریه.
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
- چجوری؟
- تمام فکر و احساساتت رو میشه از چهرهت فهمید به راحتی.
- واقعاً؟
از حالت چهارزانو درومد. یکی از دستهاش رو از پشت تکیهگاه بدنش کرد و دست دیگهش رو مقابل صورت من گرفت. چشمهام رو به کف دستش دوختم که یهویی انگار چیزی رو تو هوا بگیره مشت کرد و گفت:
- اوهوم، حالت چهرهت درست مثل یه آینه تمام افکار درونیت رو برام به نمایش میذاره.
مشت دستش رو عقب کشید و بهم خیره شد. حالت صورت من مثل کسایی بود که رفتن سیرک و دارن از نمایشهای عجیب غریبش تعجب میکنن! حالا برای من چه شبیه فالگیرها شده! اصلاً از کجا معلوم؟ شاید فقط اون میتونه از حالت چهرهی من به افکارم پی ببره، چرا بیخود روی من عیب میذاره؟
تحت تاثیر افکارم با لبهای آویزون ازش رو گرفتم که تک خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- ناراحت شدن نداره که! حالا بذار یهکم از درگیریهای ذهنیت سر خانوادهم کم کنم تا بتونی روی پروژه تمرکز کنی.
لعنتی! خودش موضوع رو فهمید. همیشه وقتی توی رمان میخوندم که طرف ذهن کسی که عاشقشه رو به راحتی میخونه فکر میکردم پیاز داغ زیاد کردن! ولی الان دارم بهطور واقعی تجربهش میکنم. با این تفاوت که نه ما شخصیتهای رمانیم نه آرش عاشق من. میدونم که همهی اینها فقط نتیجهی ذهنِ تیز اونه. با شناختی که تو این مدت از من پیدا کرده، حس میکنم این قضیه براش حالت سرگرمی گرفته وگرنه اون رو چه به این کارها با من! با ناراحتی و کمی خجالت سرم رو پایین انداخته بودم. حس فوضولی رو داشتم که محض خنده مچش گرفته شده!
بعد از نفس عمیقی که کشید به آرومی گفت:
- اون عکس رو نگاه کن.
ناچار سر بلند کردم و به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم. قاب عکس روی میزش رو میگفت. توی عکس یه بچهی سه چهار سالهی خندون کنار یه خانوم خوشگل و قد بلند وایستاده بود. بهشون میخورد مادر و پسر باشن، خم شده بود و شونههای کوچیک پسر بچه رو در بر گرفته بود و اون هم لبخند دندوننمایی به لب داشت. خیلی خوشحال به نظر میرسیدن. یهکم که دقت کردم شباهتهای اون پسربچه رو با مانی فهمیدم. خودش بود، آرش. و اون خانوم هم حتماً مادرش بود. خب این چه معنی میده؟ عکس بچگیهاشه با مادرش، چی از این باید بفهمم؟ همینطور که با خودم کلنجار میرفتم ادامه داد:
- این آخرین عکسیه که با مادرم دارم.
یهو انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریختن! چی داشت میگفت؟ نکنه اشتباه برداشت کردم؟ خب شاید ترکشون کرده باشه یا به طرز احمقانهای دیگه عکس نگرفته باشن! برای این که مطمئن شم به سمتش برگشتم و گفتم:
- یعنی مادرتون... .
خودش جملهم رو کامل کرد:
- تو یه تصادف از دست رفت... نوزده سال پیش.
بیتوجه به عکس سریع تو ذهنم شروع کردم به حساب کتاب کردن، یعنی همهش سه چهار سالش بوده؟ وای خدای من، باورم نمیشه!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم از ریزش اشکهام جلوگیری کنم.
- امم راستی، مادرتون خونه نبودن؟
بدون تغییر در حالتش خیلی کوتاه و مختصر گفت:
- نه.
اوف! به بن بست خوردم که! اینجور که معلومه فعلاً باید بیخیال سوالهام بشم.
- خب بیا پیداش کردم، نگاه کن این قسمت رو از استاد پرسیدم گفت ایراد داره. بجای هپاتوسیت باید... .
سر چرخوندم تا دلیل سکوت یهوییش رو بفهمم که در کمال تعجب با خنده روی لبهاش مواجه شدم. چشم درشت کردم و گفتم:
- چیشد؟!
خندهش تبدیل به قهقهه شد و من هم همونطور با تعجب نگاهش میکردم تا خندهش تموم شد و دهن باز کرد:
- اولین نفری هستی که تو زندگیم دیدم اینجوریه.
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
- چجوری؟
- تمام فکر و احساساتت رو میشه از چهرهت فهمید به راحتی.
- واقعاً؟
از حالت چهارزانو درومد. یکی از دستهاش رو از پشت تکیهگاه بدنش کرد و دست دیگهش رو مقابل صورت من گرفت. چشمهام رو به کف دستش دوختم که یهویی انگار چیزی رو تو هوا بگیره مشت کرد و گفت:
- اوهوم، حالت چهرهت درست مثل یه آینه تمام افکار درونیت رو برام به نمایش میذاره.
مشت دستش رو عقب کشید و بهم خیره شد. حالت صورت من مثل کسایی بود که رفتن سیرک و دارن از نمایشهای عجیب غریبش تعجب میکنن! حالا برای من چه شبیه فالگیرها شده! اصلاً از کجا معلوم؟ شاید فقط اون میتونه از حالت چهرهی من به افکارم پی ببره، چرا بیخود روی من عیب میذاره؟
تحت تاثیر افکارم با لبهای آویزون ازش رو گرفتم که تک خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- ناراحت شدن نداره که! حالا بذار یهکم از درگیریهای ذهنیت سر خانوادهم کم کنم تا بتونی روی پروژه تمرکز کنی.
لعنتی! خودش موضوع رو فهمید. همیشه وقتی توی رمان میخوندم که طرف ذهن کسی که عاشقشه رو به راحتی میخونه فکر میکردم پیاز داغ زیاد کردن! ولی الان دارم بهطور واقعی تجربهش میکنم. با این تفاوت که نه ما شخصیتهای رمانیم نه آرش عاشق من. میدونم که همهی اینها فقط نتیجهی ذهنِ تیز اونه. با شناختی که تو این مدت از من پیدا کرده، حس میکنم این قضیه براش حالت سرگرمی گرفته وگرنه اون رو چه به این کارها با من! با ناراحتی و کمی خجالت سرم رو پایین انداخته بودم. حس فوضولی رو داشتم که محض خنده مچش گرفته شده!
بعد از نفس عمیقی که کشید به آرومی گفت:
- اون عکس رو نگاه کن.
ناچار سر بلند کردم و به سمتی که اشاره میکرد نگاه کردم. قاب عکس روی میزش رو میگفت. توی عکس یه بچهی سه چهار سالهی خندون کنار یه خانوم خوشگل و قد بلند وایستاده بود. بهشون میخورد مادر و پسر باشن، خم شده بود و شونههای کوچیک پسر بچه رو در بر گرفته بود و اون هم لبخند دندوننمایی به لب داشت. خیلی خوشحال به نظر میرسیدن. یهکم که دقت کردم شباهتهای اون پسربچه رو با مانی فهمیدم. خودش بود، آرش. و اون خانوم هم حتماً مادرش بود. خب این چه معنی میده؟ عکس بچگیهاشه با مادرش، چی از این باید بفهمم؟ همینطور که با خودم کلنجار میرفتم ادامه داد:
- این آخرین عکسیه که با مادرم دارم.
یهو انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریختن! چی داشت میگفت؟ نکنه اشتباه برداشت کردم؟ خب شاید ترکشون کرده باشه یا به طرز احمقانهای دیگه عکس نگرفته باشن! برای این که مطمئن شم به سمتش برگشتم و گفتم:
- یعنی مادرتون... .
خودش جملهم رو کامل کرد:
- تو یه تصادف از دست رفت... نوزده سال پیش.
بیتوجه به عکس سریع تو ذهنم شروع کردم به حساب کتاب کردن، یعنی همهش سه چهار سالش بوده؟ وای خدای من، باورم نمیشه!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم از ریزش اشکهام جلوگیری کنم.
آخرین ویرایش: