جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,191 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
من هم ناخودآگاه خنده‌م رو فرو خوردم و یاد سوال‌هایی که ذهنم رو درگیر کرده بود افتادم. دلم می‌خواست دونه‌دونه بپرسم و از شرِّ درگیری‌های ذهنیم خلاص شم ولی خب روم نمی‌شد‌. سعی کردم از یه درِ دیگه وارد بشم:
- امم راستی، مادرتون خونه نبودن؟
بدون تغییر در حالتش خیلی کوتاه و مختصر گفت:
- نه.
اوف! به بن بست خوردم که! اینجور که معلومه فعلاً باید بیخیال سوال‌هام بشم.
- خب بیا پیداش کردم، نگاه کن این قسمت رو از استاد پرسیدم گفت ایراد داره. بجای هپاتوسیت باید... .
سر چرخوندم تا دلیل سکوت یهوییش رو بفهمم که در کمال تعجب با خنده روی لب‌هاش مواجه شدم. چشم درشت کردم و گفتم:
- چیشد؟!
خنده‌ش تبدیل به قهقهه شد و من هم همون‌طور با تعجب نگاهش می‌کردم تا خنده‌ش تموم شد و دهن باز کرد:
- اولین نفری هستی که تو زندگیم دیدم اینجوریه.
لب‌هام رو جمع کردم و گفتم:
- چجوری؟
- تمام فکر و احساساتت رو میشه از چهره‌ت فهمید به راحتی.
- واقعاً؟
از حالت چهارزانو درومد. یکی از دست‌هاش رو از پشت تکیه‌گاه بدنش کرد و دست دیگه‌ش رو مقابل صورت من گرفت. چشم‌هام رو به کف دستش دوختم که یهویی انگار چیزی رو تو هوا بگیره مشت کرد و گفت:
- اوهوم، حالت چهره‌ت درست مثل یه آینه تمام افکار درونیت رو برام به نمایش می‌ذاره.
مشت دستش رو عقب کشید و بهم خیره شد. حالت صورت من مثل کسایی بود که رفتن سیرک و دارن از نمایش‌های عجیب غریبش تعجب می‌کنن! حالا برای من چه شبیه فالگیر‌ها شده! اصلاً از کجا معلوم؟ شاید فقط اون می‌تونه از حالت چهره‌ی من به افکارم پی ببره، چرا بیخود روی من عیب می‌ذاره؟
تحت تاثیر افکارم با لب‌های آویزون ازش رو گرفتم که تک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- ناراحت شدن نداره که! حالا بذار یه‌کم از درگیری‌های ذهنیت سر خانواده‌م کم کنم تا بتونی روی پروژه تمرکز کنی.
لعنتی! خودش موضوع رو فهمید. همیشه وقتی توی رمان می‌خوندم که طرف ذهن کسی که عاشقشه رو به راحتی می‌خونه فکر می‌کردم پیاز داغ زیاد کردن! ولی الان دارم به‌طور واقعی تجربه‌ش می‌کنم. با این تفاوت که نه ما شخصیت‌های رمانیم نه آرش عاشق من. می‌دونم که همه‌ی این‌ها فقط نتیجه‌ی ذهنِ تیز اونه. با شناختی که تو این مدت از من پیدا کرده، حس می‌کنم این قضیه براش حالت سرگرمی گرفته وگرنه اون رو چه به این کارها با من! با ناراحتی و کمی خجالت سرم رو پایین انداخته بودم. حس فوضولی رو داشتم که محض خنده مچش گرفته شده!
بعد از نفس عمیقی که کشید به آرومی گفت:
- اون عکس رو نگاه کن‌.
ناچار سر بلند کردم و به سمتی که اشاره می‌کرد نگاه کردم. قاب عکس روی میزش رو می‌گفت. توی عکس یه بچه‌ی سه چهار ساله‌ی خندون کنار یه خانوم خوشگل و قد بلند وایستاده بود. بهشون می‌خورد مادر و پسر باشن، خم شده بود و شونه‌های کوچیک پسر بچه رو در بر گرفته بود و اون هم لبخند دندون‌نمایی به لب داشت. خیلی خوشحال به‌ نظر می‌رسیدن. یه‌کم که دقت کردم شباهت‌های اون پسربچه رو با مانی فهمیدم. خودش بود، آرش. و اون خانوم هم حتماً مادرش بود. خب این چه معنی میده؟ عکس بچگی‌هاشه با مادرش، چی از این باید بفهمم؟ همین‌طور که با خودم کلنجار می‌رفتم ادامه داد:
- این آخرین عکسیه که با مادرم دارم.
یهو انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریختن! چی داشت می‌گفت؟ نکنه اشتباه برداشت کردم؟ خب شاید ترکشون کرده باشه یا به طرز احمقانه‌ای دیگه عکس نگرفته باشن! برای این که مطمئن شم به سمتش برگشتم و گفتم:
- یعنی مادرتون... .
خودش جمله‌م رو کامل کرد:
- تو یه تصادف از دست رفت... نوزده سال پیش.
بی‌توجه به عکس سریع تو ذهنم شروع کردم به حساب کتاب کردن، یعنی همه‌ش سه چهار سالش بوده؟ وای خدای من، باورم نمی‌شه!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم از ریزش اشک‌هام جلوگیری کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
اصلاً نمی‌تونم تصور کنم چه‌قدر سخته! تو اون سن کم چجوری با این موضوع کنار اومده؟ وای خدا چه‌قدر عذاب کشیده! معمولاً با شنیدن همچین داستان‌هایی خیلی دلم می‌گیره ولی نمی‌دونم چرا اشکم در نمیاد، آرش چه فرقی داره که الان نمی‌تونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم؟!
بالاخره سر چرخوند و نگاهش به اشک‌هایی که از دستم در رفتن و روی گونه‌هام بودن، افتاد.
- تو چرا گریه می‌کنی؟
- چه‌قدر واسه شما و خواهر برادرتون سخت بوده! چجوری با این درد کنار اومدین؟
حرف‌های خودم باعث تشدید گریه‌م میشد. خودش رو جلو کشید و صورتش تو چند میلی‌متریِ صورتم قرار گرفت. اون وسط گریه‌م یادم رفت و باز محو الماس‌های سیاهش شدم! مردمک‌های اشکیم بین اجزای صورتش می‌چرخید و آخرش هم دوباره می‌رسید به چشم‌هاش که از شدت براقیش میشد خودت رو به وضوح ببینی! اونقدر نزدیک بود که نفس‌هاش رو توی صورتم حس می‌کردم، نفس‌هاش هم عطر خاصی داشت! چه‌قدر خوب و در عین حال اذیت کننده بود واسه این قلب بی جنبه‌ی من که منتظر یه اشاره‌ست تا طبل و تُنبکش رو راه بندازه. خوب که صورتم رو آنالیز کرد لبخند قشنگی زد و گفت:
- چه‌قدر دل نازکی! این قضیه واسه سال‌ها قبله. بالاخره که ما باهاش کنار اومدیم و به اینجاهایی که الان هستیم رسیدیم. پس چرا خودت رو اذیت می‌کنی و مروارید‌هات رو هدر میدی؟ ناراحت نشو، ما یه خاله داریم که نذاشت بی‌مادری اذیتمون کنه. حتی خود آنا با همون سن کمش واسه من و امیر هم مادر بود هم خواهر. سخت بود ولی گذشت و می‌گذره.
با تموم شدن حرف‌هاش سرِ جاش برگشت و من هم با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم. خیلی جالبه اون بود که داشت من رو دلداری می‌داد! این پسر و خواهر و برادرش چه‌قدر قوی بار اومدن! انگار این داغ بزرگ اون‌ها رو ضد ضربه کرده چون مطمئناً هیچ بلای دیگه‌ای نمی‌تونه به این شدت نابود کننده باشه که بتونه از پا درشون بیاره. نفس عمیقی کشیدم و زیپ کوله‌م رو باز کردم و یه سری برگه درآوردم که وظیفه‌ی من بوده آماده‌شون کنم. گلوم رو صاف کردم و برگه ها رو به سمتش گرفتم:
- این هم همون مطالب کلیدی، جمع بندیشون کردم همه رو یه جا پیش هم که موقع استفاده ازشون گیج نشیم.
برگه‌ها رو گرفت و همین‌طور که بررسیشون می‌کرد گفت:
- عه چه خوب! ممنون.
لبخندی زدم و بعد از درآوردن بقیه‌ی وسایلم جفتمون سعی کردیم غرق در کارمون بشیم تا موقتاً همه‌چیز یادمون بره.

***

حدوداً دو سه ساعت گذشته بود که گوشی آرش زنگ خورد. من سرگرم تایپ بودم که با بالاتر رفتن صداش توجه‌م بهش جلب شد.
- اه به کل فراموش کرده بودم امروز سه‌شنبه‌ست! نه الان خودم رو می‌رسونم خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت:
- فکر کنم برای امروز کافی باشه، باید برم جایی.
سری تکون دادم و بعد از ذخیره کردن مطالبی که تایپ کرده بودم، مشغول جمع کردن وسایلم شدم. بگذریم از این‌که فوضولیم بشدت تحریک شده بود که کجا قراره بره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
زودتر از آرش پایین اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا با خواهرش خداحافظی کنم.
سرکی به آشپزخونه کشیدم و گفتم:
- آنا جون اینجایی؟
مشغول خُرد کردن کاهو بود که توجه‌ش بهم جلب شد و بلند شد با لبخند به سمتم اومد.
- بله عزیزم چیزی لازم داری؟
- نه خیلی ممنون، اومدم خداحافظی کنم.
- عه کجا؟! شام رو پیش ما بمون.
- نه دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
- ای بابا چرا اینقدر تعارف می‌کنی؟ من شام درست کردم. گلرخ و آقاناصر رفتن خونه‌ی دخترشون ولی باور کن دستپخت من اونقدرها هم بدنیست!
خندیدم و گفتم:
- این چه حرفیه؟ همچین خانوم خوشگل و با کمالاتی مطمئناً دستپختش هم عالیه ولی ببخشید من باید برم دوست‌هام منتظرمن. یه دفعه‌ی دیگه حتماً میام که ببینم آناجونِ ما چه کرده.
جفتمون خندیدیم و گفت:
- حالا اینقدر هندونه می‌ذاری زیر بغل من فکر می‌کنی می‌تونم وزنشون رو تحمل کنم؟
با جدیت تمام سر به تأیید تکون دادم که باز صدای قشنگ خنده‌هاش بلند شد. توی همین برخورد کوتاه کلی ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم بیشتر باهاش آشنا بشم.
- خانوم مشهدی اگه تعریف و تمجیدهاتون تموم شد تشریف بیارین بریم.
به سرعت سر چرخوندم و با آرش روبه‌رو شدم. لباس‌هاش رو با یه پیرهن شلوار مشکی ساده عوض کرده بود. چه‌قدر همه چی بهش میاد و جذابش می‌کنه! سریع به خودم اومدم و گفتم:
- عه نه من مزاحمتون نمی‌شم خودم با اسنپ میرم.
پوکر شد و گفت:
- دیگه چی؟! دخترِ تنها تو تاریکی شب ولت کنم خودت بری؟! نگران نباش تو زحمت نمیُفتم مسیرم همون وریه.
از جدیت حرفش خنده‌م گرفت، چه تعصبی هم هست! حالا خوبه زنش نیستم اینجوری حساسیت نشون میده. بماند که از تصورش قند توی دلم آب شد!
آنا: راست میگه تو هم هی مزاحم‌‌ مزاحم نکن برای ما! آرش مگه کجا می‌خوای بری شام نخورده؟!
همین‌طور که سوئیچش رو از روی میز عسلی برمی‌داشت گفت:
- مثل این‌که هیچ‌ک.س حواسش نیست امشب شب چهارشنبه‌ست.
سری به نشانه تفهیم تکون داد و گفت:
- آخ آره راستی! پس اونجا حتماً غذات رو بخور‌. چشم من رو دور نبینی‌ ها!
هر لحظه کنجکاو‌تر می‌شدم. یعنی اونجایی که هر هفته شبِ چهارشنبه میره و شامش هم همونجا می‌خوره کجاست؟ نکنه زن داره ولی فقط آخر هفته‌ها میره پیشش؟! خاک بر سرت تینا این‌ها از کجا به ذهن تو می‌رسه آخه؟! اگه فاطمه اینجا بود می‌گفت دیگه داری خیلی زر می‌زنی! خیلی نامحسوس زدم تو پیشونی خودم و خنده‌م رو فرو خوردم. سعی کردم این افکار مالیخولیایی که به سرم زده بود رو از خودم دور کنم. از خواهرش خداحافظی کردم و پشت سر آرش به راه افتادم. به سمت ماشینش که همون موقع آنا داخل پارکش کرده بود رفتیم و سوار شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
نزدیک‌های خونه‌ی ما بودیم که آرش دست برد سیستم رو روشن کرد و پخش رو روی فلش من تنظیم کرد. با تعجب بهش نگاه می‌کردم که خودش گفت:
- چیه خب؟ هوس کردم ببینم چه آهنگ‌هایی داری.
خندیدم و گفتم:
- خیلی هم عالی! ولی به احتمال زیاد نپسندین چون تا الان که هیچکس از سلیقه‌ی من تو انتخاب آهنگ استقبال نکرده، باید فلش فاطمه رو بیارم براتون.
سریع گفت:
- اوه اوه نه فکر نمی‌کنم با سلیقه‌ی اون اوکی باشم.
ناخودآگاه قهقهه زدم که خودش هم با خنده ادامه داد:
- جدا از این حرف‌ها، بنظرم سلیقه من و تو خیلی شبیه همه.
- چطور؟!
- نمی‌دونم فقط حسم بهم میگه.
عاقل اندر سفیهانه نگاهش می‌کردم که گفت:
- بیخیال، بذار ببینیم این عالیجناب عشق چیه؟
به‌به چه آهنگی هم انتخاب کرده! لبخندی زدم و گفتم:
- از آهنگ‌های مورد علاقمه.
آیکون پخش رو زد و صداش تو کل ماشین پیچید:

- عشق، چشم بسته دل و بهت دادم،
با پای خودم به دامت افتادم.
دیگه چی می‌خوای از جونِ یه آدم؟
عشق، تو این قهر و آشتی‌های یه ریزی،
به هم می‌زنی هِی مگه مریضی؟
با این‌ همه باز چه عزیزی!
عشق، بوسه‌ای وسط پیشونی،
یه زخمی که تا همیشه می‌مونی،
به جون خودت درد بی درمونی!
عشق، یه غمِ قشنگ پرطرفداری،
حیفِ تو فقط که مردم آزاری،
میای و میری، چه بیکاری!


رسیدیم به کوچه‌مون، جلوی در خونه‌ی ما نگه داشت و گفت:
- این هم از این، ببخش اگه مجبور شدی بیشتر بمونی برای پروژه.
- نه این چه حرفیه؟ تقصیر شما که نیست، کاریه که باید به موقع ارائه بدیم. بیاین کاری کنیم واسه‌ی ما تو کلاس بهترین باشه.
لبخندی زد و با قاطعیت سرش رو تکون داد.
- حتماً میشه!
از ذوق دندون‌هام رو بیرون ریختم و بعد از تشکر خداحافظی کردم و پیاده شدم. می‌دونستم تا نرَم داخل، نمی‌ره پس کلید انداختم و بعد از این‌که دستی براش تکون دادم سریع وارد راهرو شدم.

***


«آرش»


از وقتی از ماشین پیاده شد راحت بهش خیره بودم. با اون مانتوی ساده‌ی سرمه‌ای و مقنعه‌‌ی همرنگش، بنظرم زیبا بود. نمی‌دونم منی که اون‌همه دختر رنگارنگ و خیلی خوشگل‌تر از این خواستن بهم نزدیک بشن و نذاشتم، چه زیبایی تو وجود این دختر دیدم؟ چه چیزیش با بقیه متفاوته؟

- عشق، با یه آهنگ تو یه گشت شبونه،
گاهی حتی با یه عطرِ زنونه،
پیدات میشه با هر بهونه... .

در رو که باز کرد قبل از این‌که بره تو، بهم نگاه کرد. لبخند عمیقی زد و دست تکون داد. ناخودآگاه من هم دستم اومد بالا و لبخندی روی لب‌هام نشست ولی قبلش اون رفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
- آهای عالیجناب عشق!
فرشته‌ی عذاب، عشق!
حریفِ تو نمیشه، این قلب بی‌صاحاب، عشق!
من رو دیوونه می‌خوای، تو اینجوری خوشی عشق،
ولی باز هم دمت گرم، چه زیبا می‌کُشی، عشق!


عشق، چه واژه ی غریبی! پوزخندی بهش زدم و خواستم راه بیوفتم که نگاهم به فلشش افتاد، یادش رفت. خوبه حداقل یه چیزی ازش پیش خودم دارم. ولی مگه مهمه؟ جواب خودم رو دادم:
- نمی‌دونم!
از وقتی دیدمش دیگه انگار هیچی نمی‌دونم.
گوشیم زنگ خورد. نگاهی بهش انداختم که آه از نهادم بلند شد، دیرم شد!
- الو سیّد دارم میام‌.

***

«تینا»


در رو باز کردم و آروم داخل شدم. خبری از بچه‌ها نبود. کلید رو به جاکلیدی آویزون کردم و کوله‌ی چمدون‌ مانندم رو روی کاناپه انداختم.
- بچه‌ها؟
- اینجاییم.
صدا از اتاق بود. همین‌طور که مقنعه‌م رو از سرم بیرون می‌کشیدم وارد اتاق شدم که در کمال تعجب دیدم در حال لباس پوشیدنن.
- سلام، کجا به‌ سلامتی؟!
مبینا همین‌طور که دکمه‌های مانتوش رو می‌بست چشمش به من افتاد و گفت:
- چه عجب شما از اون آقا دل کندین و یادی از ما کردین خانوم مشهدی!
همزمان از اتاق خارج شد و به آشپزخونه رفت. به در تکیه زدم و گفتم:
- جونِ من تیکه ننداز! خب چه‌کار کنم پروژه‌مون خیلی از برنامه عقبه.
فاطمه: آره‌آره تو راست میگی که فقط بخاطر پروژه تا این موقع شب با اون پسره بودی.
با لب‌های آویزون مظلوم بهشون نگاه می‌کردم که ادامه داد:
- خب حالا نمی‌خواد گربه شی! مقنعه‌ت رو برگردون تو سرت باید بریم.
- کجا؟
دست به کمر به سمتم برگشت و پوکر گفت:
- این آقا آرش خان کلاً مغزت رو به باد داده‌ها! امروز مگه سه‌شنبه نبود؟
گیج گفتم:
- خب آره سه‌شنبه بود، چطور؟
- تینا! ما سه‌شنبه شب‌ها که میشه شبِ چهارشنبه مگه نمی‌ریم حرم برای دعای توسل؟!
یکی زدم تو پیشونیم و لب پایینم رو به دندون گرفتم.
- ای وای راست میگی شب چهارشنبه‌ست دعا توسله!
- خاک بر سرت که زندگیت رو بوسیدی گذاشتی کنار! بیا آماده شو داره دیر میشه.
به سمت چوب‌لباسی رفتم تا چادر و کیف شونیم رو بردارم که یهو یه ساندویچ جلوم ظاهر شد.
- بیا این رو بخور تا آخر شب غش نکنی باز.
ساندویچ رو از دستش قاپیدم و با ذوق گفتم:
- وای مبین‌نت عاشقتم! خیلی گرسنه‌م شده بود دستت درد نکنه، چی هست حالا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
همین‌طور که مقنعه سرش می‌کرد خندید و گفت:
- مگه از سومالی برگشتی؟ یعنی این آقای رادفر نمی‌ذاره دو قدم تا مغازه بری یه چیزی بخری بخوری ضعف نکنی؟ کوکوعه نوش جان.
یه گاز بزرگ ازش زدم و با دهن پر گفتم:
- نه بابا... یه سختگیریه تو درس... دومی نداره... ولش کنن... کل یه ماه رو... بکوب می‌شینه سر این کار... تازه!
گاز دوم رو زدم و ادامه دادم:
- امروز... لپ‌تاپش رو جا گذاشته بود...رفتیم خونه‌شون.
جفتشون واسه چند ثانیه از حرکت وایستادن و با چشم‌های گرد شده نگاهم کردن. مگه چی بوده؟ غذا رو قورت دادم و آروم گفتم:
- چرا اینجوری نگاهم می‌کنین؟!
فاطمه با اخم گفت:
- پاشدی سرت رو انداختی پایین همین‌طوری رفتی خونه مردم؟ اون هم خونه اون پسره؟ نکنه کل این مدت باهاش تو خونه تنها بودی؟
سربع گفتم:
- نه! من نمی‌خواستم برم. بهش گفتم تو ماشین منتظرش می‌مونم بره لپ‌تاپ رو برداره بیاد برگردیم دانشگاه ولی چند دقیقه‌ که گذشت دیدم یه خانومی اومد سراغم گفت خواهر آرشه. اونقدر اصرار کرد مجبور شدم برم داخل. با خودم گفتم میرم دو دقیقه می‌شینم و آرش میاد میریم، چه‌ می‌دونستم پیشنهاد میده که کلاً از این به بعد همونجا روی پروژه کار کنیم. بعدش هم، تنها نبودیم خواهرش و خواهرزاده‌ش بودن. خواهرش خیلی مهربون بود، تازه یه چیز خیلی تلخ از گذشته‌ی خانواده‌ش فهمیدم.
انگار خیالش راحت شد که چشم غره‌ای رفت و سرش رو به حالت پرسشی تکون داد. خودم ادامه دادم:
- مادرش رو وقتی سه چهار ساله بوده تو یه تصادف‌ از دست داده.
اخم‌هاش باز شد و چهره‌ش حالت گرفته‌ای به خودش گرفت. مبینا هم گفت:
- آخی! بیچاره... .
با قیافه مغمومی سر تکون دادم و چادرم رو سرم کردم و ادامه ساندویچم رو گذاشتم تو کیفم بعداً بخورم. اون‌ها هم چادر سر کردن و از خونه زدیم بیرون و به سمت حرم راه افتادیم.

***

ساعت نُه و نیم بود و ما تو صحن نشسته بودیم. دعا هنوز شروع نشده بود. زیارتنامه و نماز و دعا و همه‌ی کارهام رو انجام داده بودم و حوصله‌م بدجور سر رفته بود. خمیازه‌ای کشیدم و برگشتم به بچه‌ها که مشغول اعمال بیشتری بودن نگاه کردم.
- اَه چرا امشب اینقدر دارن لفتش میدن؟ خوابم گرفت.
مبینا بدون این‌که سرش رو از کتاب بلند کنه گفت:
- پاشو برو یه آبی بخور یه چرخی بزن خوابت بپره. الان‌هاست که شروع بشه.
فکر بدی نبود. سری تکون دادم و بلند شدم که همون لحظه فاطمه هم نمازش تموم شد و گفت:
- وایستا من هم میام، تشنمه.
در جوابش سری تکون دادم. کفش‌هامون رو برداشتیم و رفتیم لبه‌ی فرش‌ها پوشیدیم. به سمت سَقّاخونه رفتیم ولی با دیدن جمعیت زیاد داخلش از خیرش گذشتیم و از همون آبخوری‌های کوچیک اون دور و بر آب‌ خوردیم.
- بذار یه لیوان هم واسه مبینا ببریم.
فاطمه خندید و گفت:
- در عوض ساندویچ؟
من هم خندیدم و لب زدم:
- این هم میشه گفت.
داشتیم راهی که اومده بودیم رو برمی‌گشتیم که گفتم:
- فاطمه بیا از این خادمه بپرسیم دعا کی شروع میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
سری به موافقت تکون داد و دوتایی به سمت اون آقای خادمی که پشتش به ما بود رفتیم. یه لحظه ناخودآگاه با خودم گفتم چه‌ قدر از پشت خوشتیپه! اگه لباس مخصوص تنش نبود عمراً بهش می‌خورد خادم باشه.
- ببخشید آقا دعای توسل کی شرو... .
برگشت و با دیدنش لیوان آب از دستم افتاد. این آقای خادم... آرشه؟ یا من توهم زدم؟!
اون هم انگار یه‌کم رفته بود تو شوک ولی سریع به خودش اومد که خم‌ شد لیوان رو برداشت. لبخندی زد و گفت:
- اگه می‌دونستم می‌خواین بیاین اینجا خودم می‌آوردمتون.
من اما هنوز محو صورتش که زیر اون کلاه می‌درخشید و شبیه ماه بود، بودم! اصلاً فکرش رو نمی‌کردم اون رو اینجا ببینم. پس شبِ چهارشنبه‌ای که می‌گفت اینجا با امام رضا قرار داشت. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
- چی‌شدی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و جواب دادم:
- هیچی، سلام!
خندید و سر به نشانه‌ی سلام تکون داد. نگاهش به پشت سرم کشیده شد که برگشتم و دیدم فاطمه با اخم دست به سی*ن*ه وایستاده و اون‌طرف رو نگاه می‌کنه.
- مثل این‌که همون‌قدر که من از دیدنش خوشحال نشدم اون‌ هم نشده!
خندیدم و صداش کردم. با اکراه به سمتمون اومد و سلام خیلی ریزی داد. آرش هم یه لبخند حرص‌دراری بهش زد و گفت:
- سلام خانومِ نگران!
فاطمه: قضیه مار و پونه‌ست، مثل این‌که ما هرجا بریم باید شما رو ببینیم.
یه‌دونه زدم به دستش و آروم گفتم:
- اِ فاطمه!
باز هم چشم غره‌ای رفت که دیگه سکوت کردم. آرش کاملاً رو به من وایستاد و گفت:
- از این به بعد بیشتر هم من رو خواهین دید پس بهتره عادت کنین خانومِ نگران.
در جواب فاطمه گفت و من منظورش رو نفهمیدم. با لبخند ادامه داد:
- امشب یه‌کم سیستم صوتی ایراد پیدا کرده بود واسه همین دیر شد حدود یه ربع بیست دقیقه دیگه مراسم رو شروع می‌کنن.
- آهان ممنون.
فاطمه: تینا من میرم تو هم زودتر بیا ایشون باید به زائرها برسن سرشون شلوغه.
با یه لبخند مصنوعی به آرش نگاه کرد و رفت. با صدای پوزخند آرش برگشتم سمتش و با ناراحتی گفتم:
- ببخشید آقا آرش منظوری نداره از این کارها، به دل نگیرین.
- نه‌بابا اشکال نداره.
تو همین لحظه یه دختره‌ای اومد سمتمون با عشوه و لوندی از آرش پرسید:
- ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟
یه نگاه به سر تا پاش انداختم. آرایش غلیظ و زننده‌ای روی صورتش بود و موهای طلایی مایل به زردش کامل بیرون ریخته بود. یه چادر روی سرش انداخته بود که قشنگ مشخص بود خانوم‌های خادم بزور دادن بهش که بپوشه! مانتوی تنگ کوتاه و شالی که زیر چادر افتاده بود و اصلاً واسه‌ش مهم نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
واقعاً این واسه‌م سوال بود که مگه کسی مجبورش کرده بود بیاد حرم؟ اون هم با این وضعیت؟
آرش یه لحظه که پوشش رو دید ازش رو گرفت و به سمتی که داشت اشاره می‌کرد نگاه کرد و گفت:
- از اون سمت برید تابلوها راهنمایی‌تون می‌کنن.
دختره: آها میسی! یه سوال دیگه، این رو کجا بذارم؟
کتاب دعایی که دستش بود رو می‌گفت. من نمی‌دونم این کتاب دست اون چه‌کار می‌کنه؟ واقعاً بهش نمی‌خوره بخواد بشینه دعا بخونه، شاید هم من دارم زود قضاوت می‌کنم. پشیمون از افکارم دست دراز کردم و گفتم:
- بدینش به من.
با اکراه و بزور دادش بهم. یجورهایی انگار نمی‌خواست بده. وا چشه؟ بیا و خوبی کن! باید تا اون‌ورِ صحن می‌رفت تا می‌ذاشتش سرجاش اونوقت من که زحمتش رو کم کردم ناز هم می‌کنه؟! خدایا عقل!
با همون عشوه‌های بی‌خودش دوباره از آرش تشکر کرد و وقتی داشت می‌رفت در کمال تعجب بهش چشمک زد! خداروشکر آرش داشت اون‌ طرف رو نگاه می‌کرد ندید، دختره‌ی... چی بگم آخه خدایا تو حرم امام رضا و از این کارها؟
- تینا یه لحظه وایستا من الان برمی‌گردم.
سرم رو تکون دادم که دیدم رفت سمت یکی از خانوم‌های خادم و بهش چیزی گفت. کتاب رو تو دستم جابه‌جا کردم که حس کردم یه چیزی ازش افتاد. خم شدم برش داشتم، یه تیکه کاغذ که روش شماره‌ای نوشته شده بود. خونم به جوش اومد! اومده بود به آرش شماره بده؟! خدایا صبر!
آرش برگشت و گفت:
- چته چرا سرخ شدی؟
کتاب دعا رو کوبیدم رو شکمش و گفتم:
- حالا شما این رو بگیرین من زود برمی‌گردم.
بیچاره آرش از حرکت من شوکه شد ولی من واقعاً نمی‌تونستم هیچی به دختره نگم.
به همون سمتی که رفته بود، رفتم. یه‌کم چشم چرخوندم تا دیدمش. پشتش به من بود. سریع رفتم سراغش و زدم رو شونه‌ش. برگشت و با همون ادا اطوارش گفت:
- بله کاری داشتین؟!
کاغذی که شماره روش بود رو پرت کردم تو صورتش و گفتم:
- خجالت نمی‌کشی با این سر و وضع اومدی حرم امام رضا تازه به بهانه کتاب دعا به خادمش شماره هم میدی؟!
یه‌کم مِن‌مِن کرد و بعد دستِ پیش گرفت و با پررویی گفت:
- دوست داشتم به تو چه جوش آوردی؟
رو که نبود سنگ پا قزوین بود!
- اولاً اگه نمی‌دونی بدون، اینجا حرمت داره. از این کارها برو تو خیابون بکن! دوماً حق نداشتی به.. امم... به... نامزد من، آره! حق نداشتی به نامزد من شماره بدی اون هم جلوی چشم خودم.
خودم هم نمی‌دونم کِی با آرش نامزد کرده بودم! ولی الان فهمیدم این‌که آرش می‌گفت روز تصادف مجبور شدم همچین چیزی بگم یعنی چی.
دختره انگار لال شد و دیگه هیچی نگفت. با حرص راهش رو کشید و رفت. من هم چند تا نفس عمیق کشیدم و چادرم رو جمع و جور کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
از دور آرش رو دیدم حس کردم داره دنبالم می‌گرده. سریع به سمتش رفتم و با شرمندگی گفتم:
- خیلی ببخشید اون حرکت من رو.
- کجا رفتی تو آخه؟ چیزی شده بود؟ نگران شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی حل شد.
قیافه‌ش رو که دیدم ادامه دادم:
- ای بابا باشه اونجوری نگاه نکنین میگم، اون دختره می‌خواست به واسطه‌ی کتاب... بهتون شماره بده.
چند لحظه همونجوری موند، بعد یهو منفجر شد! هرهر! باید هم بخندی! مثل این‌که بدش هم نمیومده. بین خنده‌هاش گفت:
- حالا چه‌کارش کردی؟
- هیچی رفتم گوشش رو... نه یعنی بهش گوشزد کردم که کارش اشتباه بوده.
داشتم لو می‌دادم که چه‌قدر حساسیت نشون دادم. شیطون شد و گفت:
- نه! شماره رو میگم.
اولش از تعجب چشم‌هام گرد شد، بعد عصبی شدم و با حرص گفتم:
- مگه می‌خواستینش؟
- اِی، همچین بدک نبود دختره.
تقریباً جیغ مانند گفتم:
- آقا آرش!
و باز دوباره خنده‌ش رو از سر گرفت. یه لحظه چند نفری که اون دور و بر بودن برگشتن نگاهم کردن که لبخند مصنوعی زدم و از خجالت سرم رو تو یقه‌م فرو بردم.
- الان میان از خادمی برکنارتون می‌کنن، اینقدر به من نخندین!
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- واسه همین چیزهاست که من تو قسمت مردونه می‌مونم‌.
- کار خیلی درستی می‌کنین، ولی اصلاً فکرش رو نمی‌کردم شما رو امشب اینجا اون هم تو همچین لباسی ببینم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- قصه‌ش مفصله، ولی خب هر شبِ چهارشنبه یه چند ساعتی نوبت منه اینجا باشم.
- اِ ما هم هر هفته میایم ولی چرا تا حالا ندیده بودمتون؟
- من اصلاً تو صحن نمیام فقط تو قسمت مردونه‌ام آخه اینجا مسئولیت بیشتری داره من از پسش برنمیام. بعدش هم خودت که دیدی چه کارهایی که نمی‌کنن این خانوم‌ها! امشب بجای کسی اومدم تو صحن.
- آها که این‌طور، پس قسمت بوده هم رو ببینیم. خوب هم شد.
شیطون نگاه کرد و گفت:
- آره ولی از چه نظر؟
من هم لبخندم شیطانی شد و گفتم:
- به‌ قول بعضی‌ها بعداً میگم بهتون.
قهقهه‌ای زد و من هم خندیدم. یهو صدای مداح تو بلندگو پخش شد.
- عه مثل این‌که شروع کردن، من برم دیگه.
- باشه پس تموم که شد بیاین من می‌رسونمتون.
برخلاف میل باطنیم گفتم:
- نه دیگه زحمت میشه شما خسته‌این.
- باز تکرار کنم که نصف شب سه تا دختر تنها رو تو خیابون ول نمی‌کنم؟
خندیدم و با ذوقی که نتونستم پنهانش کنم گفتم:
- اصلاً دیگه لازم نیست تکرار کنین، پس می‌بینمتون.
دوباره دستش رو به سرش زد و اونجوری که من دوست دارم خداحافظی کرد. لبخند از روی صورتم کنار نمی‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
یه‌کم که ازش دور شدم یهو چیزی یادم اومد، برگشتم و دویدم سمتش.
- آقا آرش!
سرش رو چرخوند و وقتی دید باز منم کامل برگشت:
- چیشد چرا برگشتی؟
با نفس‌نفس گفتم:
- شامتون رو... خوردین؟!
یه‌کم تعجب کرد و گفت:
- چطور؟!
- اونجوری که... آنا جون حساس شده بود... مشخص بود که تو خوردن غذا یه‌کم بازیگوشی می‌کنین.
لبخندی زد و گفت:
- الان یعنی مچ من رو گرفتی؟!
- بله دقیقاً!
دست بردم تو کیفم و ساندویچی که مبینا بهم داده بود رو درآوردم . قسمتی رو که خودم ازش خورده بودم کندم و توی دهنم گذاشتم. بقیه‌ش رو داخل پلاستیک برگردوندم.
- داری چه‌کار می‌کنی؟!
پلاستیک رو گرفتم جلوش و گفتم:
- بفرمایین! به‌قول بعضی‌ها شما خودتون دارین پزشک می‌شین، می‌دونین که غذا خوردن
چه‌قدر مهمه!
مردد دستش رو جلو آرود و گفت:
- اما... .
من هم از فرصت استفاده کردم سریع ساندویچ‌ رو توی دستش گذاشتم.
- اما و اگر نداره دیگه.
خندید و گفت:
- چون تویی باشه.
خوشحال از قبول کردنش دستی براش تکون دادم و با طبلی کوبنده توی قفسه‌‌ی سی*ن*ه‌م داشتم به حالت دو به سمت بچه‌ها می‌رفتم که صداش رو از پشت سر شنیدم:
- وایستا ببینم خودت خورده بودی؟
سر جام وایستادم و برگشتم. تقریباً دو متری با هم فاصله داشتیم. لبخندی زدم و گفتم:
- آره یه‌کم!
دیگه جای این‌که بخواد مخالفت کنه و به خودم برش گردونه نذاشتم و بی‌توجه به این‌که اسمم رو به اون قشنگی صدا می‌زد راهم رو کشیدم رفتم. خیالم از بابتش راحت شده بود، حالا مگه مهم بود خودم یه‌کم گرسنه بمونم؟

***

«آرش»


روی صندلیم نشسته بودم و به ساندویچ توی دستم خیره بودم. این دختر داره با من چه‌کار می‌کنه؟ چرا همه برنامه‌هام داره بهم می‌ریزه؟ من... من اصلاً فکرش رو نمی‌کردم نزدیک شدن به یه دختر همچین حسی به آدم میده. یعنی همه همینجورین؟! پس چه‌طوری اونقدر راحت هرروز با یکی‌ان؟! آخ سینا آخ! خدا بگم چه‌کارت نکنه که من رو تو همچین وضعیتی قرار دادی.
- خوشگله!
به سرعت سرم رو بالا آوردم و با خانوم احمدیِ خندون چشم تو چشم شدم.
- چی؟
به سمت صندلی‌ها رفت و یه‌دونه برای خودش برداشت. همین‌طور که به سمت من میومد گفت:
- چی نه، باید می‌گفتی کی!
همون‌طور مبهوت نگاهش می‌کردم که خندید و گفت:
- چته پسر چرا اینقدر پرتی؟ منظورم همون کسیه که این لقمه رو داده بهت.
نگاهی به ساندویچ‌ توی دستم انداختم و تازه فهمیدم قضیه چیه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین