- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
تلخندی زدم و گفتم:
- آره... خوشگله.
با حفظ لبخندش نشست روبهروی من و گفت:
- خب تعریف کن، چرا نگفته بودی نامزد داری؟ ناقلا ترسیدی شیرینی بخوایم ازت؟
اونقدر سریع سرم رو بالا آوردم که حس کردم مهرههای گردنم جابهجا شد! نامزد؟! چی داشت میگفت؟
- بله آقا آرش، فکر کردی ما نمیفهمیم؟! یه چند وقته کلاً یجوری شدی، همهش تو خودتی. یه حدسهایی زده بودم که دیگه امشب خود طرف لو داد.
- منظورتون چیه؟
- برو بچه خودت رو به اون راه نزن! خود دختره گفت نامزدته.
دهنم باز موند! واقعاً تینا گفته؟! چرا باید همچین چیزی گفته باشه؟ به خودم اومدم و گفتم:
- حتماً اشتباه شنیدین، خودش بهتون گفت؟
- تو که گفتی برم سراغ اون دختره که به راه راست هدایتش کنم دیدم یکی قبل من داره زحمتش رو میکشه. همین دختر خانوم داشت بهش میگفت حق نداشتی به نامزد من شماره بدی. ولی خوشم اومد، خیلی خوب غیرتی شده بود سرت! دختر باید همین باشه! مگه فقط مردها غیرت دارن؟
علاوه بر دهن بازم چشمهام هم گرد شده بود. کمکم از شوک دراومدم و صدای خندهم بلند شد. اصلاً فکر نمیکردم تینای خجالتی و کمرو بره همچین کاری کنه. حالا شدیم یکیک، جفتمون یه بار نامزد اون یکی بودیم. ولی از حق نمیگذرم، تهِ دلم خوشش اومد! از اینکه نتونسته تحمل کنه ک.س دیگهای بخواد به من نزدیک شه. اگه همینجوری پیش بره همه چیز همونی که میخوام میشه، البته شاید هم دیگه نمیخوام. خدایا چهکار کنم با این دوراهی؟
- کجایی آقا آرش؟
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- همینجام.
- ببین از همین اول چهکار کرده که یه لحظه هم از فکرش نمیای بیرون!
باز تلخندی زدم و گفتم:
- اینطوری که شما فکر میکنین نیست، تینا اونجوری گفته فقط چون میخواسته اون دختره رو بنشونه سرِجاش.
- پس اسمش تیناست. من که همچین چیزی حس نمیکنم. حتی اگه اینطوری که تو میگی باشه اونقدر حسش واقعی بود که توش شکی نباشه. یعنی تو تا حالا نشونهای از علاقهی اون دختر به خودت ندیدی؟
- چرا، یعنی نه... نمیدونم.
خندید و همینطور که بلند میشد گفت:
- خواهی فهمید!
از اتاق بیرون رفت و من رو با افکار دیوونه کنندهم تنها گذاشت. مراسم تموم شده بود و دیگه وقت رفتن بود. لباسهام رو عوض کردم و گوشیم و سوئیچم رو برداشتم. از سیّد و بقیه خادمهای اونجا خداحافظی کردم و همونطور که به سمت پارکینگ حرم میرفتم شمارهش رو گرفتم:
- الو؟ آقا آرش... .
- تینا بیاین جلو بابالرضا من هم الان میام.
خواستم قطع کنم که گفت:
- نه آقا آرش وایسین، ما خودمون داریم برمیگردیم.
- آره... خوشگله.
با حفظ لبخندش نشست روبهروی من و گفت:
- خب تعریف کن، چرا نگفته بودی نامزد داری؟ ناقلا ترسیدی شیرینی بخوایم ازت؟
اونقدر سریع سرم رو بالا آوردم که حس کردم مهرههای گردنم جابهجا شد! نامزد؟! چی داشت میگفت؟
- بله آقا آرش، فکر کردی ما نمیفهمیم؟! یه چند وقته کلاً یجوری شدی، همهش تو خودتی. یه حدسهایی زده بودم که دیگه امشب خود طرف لو داد.
- منظورتون چیه؟
- برو بچه خودت رو به اون راه نزن! خود دختره گفت نامزدته.
دهنم باز موند! واقعاً تینا گفته؟! چرا باید همچین چیزی گفته باشه؟ به خودم اومدم و گفتم:
- حتماً اشتباه شنیدین، خودش بهتون گفت؟
- تو که گفتی برم سراغ اون دختره که به راه راست هدایتش کنم دیدم یکی قبل من داره زحمتش رو میکشه. همین دختر خانوم داشت بهش میگفت حق نداشتی به نامزد من شماره بدی. ولی خوشم اومد، خیلی خوب غیرتی شده بود سرت! دختر باید همین باشه! مگه فقط مردها غیرت دارن؟
علاوه بر دهن بازم چشمهام هم گرد شده بود. کمکم از شوک دراومدم و صدای خندهم بلند شد. اصلاً فکر نمیکردم تینای خجالتی و کمرو بره همچین کاری کنه. حالا شدیم یکیک، جفتمون یه بار نامزد اون یکی بودیم. ولی از حق نمیگذرم، تهِ دلم خوشش اومد! از اینکه نتونسته تحمل کنه ک.س دیگهای بخواد به من نزدیک شه. اگه همینجوری پیش بره همه چیز همونی که میخوام میشه، البته شاید هم دیگه نمیخوام. خدایا چهکار کنم با این دوراهی؟
- کجایی آقا آرش؟
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- همینجام.
- ببین از همین اول چهکار کرده که یه لحظه هم از فکرش نمیای بیرون!
باز تلخندی زدم و گفتم:
- اینطوری که شما فکر میکنین نیست، تینا اونجوری گفته فقط چون میخواسته اون دختره رو بنشونه سرِجاش.
- پس اسمش تیناست. من که همچین چیزی حس نمیکنم. حتی اگه اینطوری که تو میگی باشه اونقدر حسش واقعی بود که توش شکی نباشه. یعنی تو تا حالا نشونهای از علاقهی اون دختر به خودت ندیدی؟
- چرا، یعنی نه... نمیدونم.
خندید و همینطور که بلند میشد گفت:
- خواهی فهمید!
از اتاق بیرون رفت و من رو با افکار دیوونه کنندهم تنها گذاشت. مراسم تموم شده بود و دیگه وقت رفتن بود. لباسهام رو عوض کردم و گوشیم و سوئیچم رو برداشتم. از سیّد و بقیه خادمهای اونجا خداحافظی کردم و همونطور که به سمت پارکینگ حرم میرفتم شمارهش رو گرفتم:
- الو؟ آقا آرش... .
- تینا بیاین جلو بابالرضا من هم الان میام.
خواستم قطع کنم که گفت:
- نه آقا آرش وایسین، ما خودمون داریم برمیگردیم.
آخرین ویرایش: