جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,194 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
تلخندی زدم و گفتم:
- آره... خوشگله.
با حفظ لبخندش نشست روبه‌روی من و گفت:
- خب تعریف کن، چرا نگفته بودی نامزد داری؟ ناقلا ترسیدی شیرینی بخوایم ازت؟
اونقدر سریع سرم رو بالا آوردم که حس کردم مهره‌های گردنم جابه‌جا شد! نامزد؟! چی داشت می‌گفت؟
- بله آقا آرش، فکر کردی ما نمی‌فهمیم؟! یه چند وقته کلاً یجوری شدی، همه‌ش تو خودتی. یه حدس‌هایی زده بودم که دیگه امشب خود طرف لو داد.
- منظورتون چیه؟
- برو بچه خودت رو به اون راه نزن! خود دختره گفت نامزدته.
دهنم باز موند! واقعاً تینا گفته؟! چرا باید همچین چیزی گفته باشه؟ به خودم اومدم و گفتم:
- حتماً اشتباه شنیدین، خودش بهتون گفت؟
- تو که گفتی برم سراغ اون دختره که به راه راست هدایتش کنم دیدم یکی قبل من داره زحمتش رو می‌کشه. همین دختر خانوم داشت بهش می‌گفت حق نداشتی به نامزد من شماره بدی. ولی خوشم اومد، خیلی خوب غیرتی شده بود سرت! دختر باید همین باشه! مگه فقط مردها غیرت دارن؟
علاوه بر دهن بازم چشم‌هام هم گرد شده بود. کم‌کم از شوک دراومدم و صدای خنده‌م بلند شد. اصلاً فکر نمی‌کردم تینای خجالتی و کم‌رو بره همچین کاری کنه. حالا شدیم یک‌یک، جفتمون یه بار نامزد اون یکی بودیم. ولی از حق نمی‌گذرم، تهِ دلم خوشش اومد! از این‌که نتونسته تحمل کنه ک.س دیگه‌ای بخواد به من نزدیک شه. اگه همینجوری پیش بره همه چیز همونی که می‌خوام میشه، البته شاید هم دیگه نمی‌خوام. خدایا چه‌کار کنم با این دوراهی؟
- کجایی آقا آرش؟
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- همینجام.
- ببین از همین اول چه‌کار کرده که یه لحظه هم از فکرش نمیای بیرون!
باز تلخندی زدم و گفتم:
- این‌طوری که شما فکر می‌کنین نیست، تینا اونجوری گفته فقط چون می‌خواسته اون دختره رو بنشونه سرِجاش.
- پس اسمش تیناست. من که همچین چیزی حس نمی‌کنم. حتی اگه این‌طوری که تو میگی باشه اونقدر حسش واقعی بود که توش شکی نباشه‌. یعنی تو تا حالا نشونه‌ای از علاقه‌ی اون دختر به خودت ندیدی؟
- چرا، یعنی نه... نمی‌دونم.
خندید و همین‌طور که بلند میشد گفت:
- خواهی فهمید!
از اتاق بیرون رفت و من رو با افکار دیوونه کننده‌م تنها گذاشت. مراسم تموم شده بود و دیگه وقت رفتن بود. لباس‌هام رو عوض کردم و گوشیم و سوئیچم رو برداشتم. از سیّد و بقیه خادم‌های اون‌جا خداحافظی کردم و همون‌طور که به سمت پارکینگ حرم می‌رفتم شماره‌ش رو گرفتم:
- الو؟ آقا آرش... .
- تینا بیاین جلو باب‌الرضا من هم الان میام.
خواستم قطع کنم که گفت:
- نه آقا آرش وایسین، ما خودمون داریم برمی‌گردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
عصبی سر جام وایستادم و گفتم:
- مگه نگفتم خودم می‌برمتون؟
- آخه بچه‌ها قبول نکردن. من هم دلم نیومد تنهاشون بذارم.
کلافه گوشی رو پایین آوردم و نفس عمیقی کشیدم. می‌دونم کار اون دختره فاطمه‌ست، عجب لجبازیه!
- الو؟ آقا آرش ناراحت شدین؟!
گوشی رو دوباره رو گوشم گذاشتم و سعی کردم تا می‌تونم لحنم عصبی نباشه، آخه تینا خیلی حساسه.
- کجایین الان؟
آروم طوری که دوست‌هاش نشنون گفت:
- تو همین خیابون امام رضا‌ایم.
با صدای بلندتری ادامه داد:
- اهم‌اهم چیزه، ببخشید دیگه نخواستیم زحمت بهتون بدیم. ممنون از تعارفتون، فردا می‌بینمتون خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد. خندیدم و به حالت دو به سمت پارکینگ رفتم.


***


«تینا»


با لب‌های آویزون پشت سر بچه‌ها راه می‌رفتم. چون آروم و بی‌حوصله می‌رفتم ازشون عقب‌تر بودم. نمی‌دونم آرش دیگه می‌رسه بهمون یا نه ولی دلم می‌خواست باز ببینمش، انگار تا نبینمش نمی‌تونم بخوابم امشب. اصلاً هم که کل روز رو باهاش نبودم! اوف! خیلی بهش عادت کردم. نمی‌دونم بعد از این دو هفته چه‌کار باید بکنم.
- تینا تندتر بیا چرا اینقدر شُل و وِل راه میری؟
- خسته‌م سیسی.
مبینا: خسته‌ای یا دلت می‌خواست الان جای ما ک.س دیگه‌ای همراهیت می‌کرد؟
کَجَکی بهش نگاه کردم و گفتم:
- جفتش!
خندید و اومد دستم رو گرفت کشون‌کشون رسوند به خودشون ولی ولش نکرد. لبم به لبخند کش اومد؛ هم قدم شده بودیم و دست تو دست می‌رفتیم. دیروقت بود و خیابون خلوت شده بود‌. پیچیدیم تو کوچه‌ای که می‌خورد به‌ یه خیابونی که کوچه‌ی ما اونجا بود. یه معتادی با ظاهر درب و داغون از سمت مخالف ما بهمون رسید. بی‌اعتنا از کنارش رد شدیم و داشتیم دور می‌شدیم که انگار حس کردم دنبالمون میاد. برای اطمینان پشت سرم رو نگاهی کردم که دیدم درست فهمیدم. با نگرانی برگشتم و خیلی نامحسوس گفتم:
- بچه‌ها، این یارو افتاده دنبالمون، چه‌کار کنیم؟
مبینا: مطمئنی؟
فاطمه هم پشت سرمون رو چک کرد آروم گفت:
- ای بابا همین رو کم داشتيم! بیاین یه‌کم تند بریم شاید خسته بشه بره پی کارش.
قدم‌های تندتری برمی‌داشتیم ولی هنوز هم مثل سایه دنبالمون بود. واقعاً ترسیده بودم، اگه یهو بیاد جلومون رو بگیره چی؟ تو این کوچه و اون خیابون پرنده پر نمی‌زد! یه‌کم که گذشت صداش رو از پشت سر شنیدیم که با تلفن صحبت می‌کرد:
- اره دادا... زود بیاین... .
دست مبینا رو محکم گرفته بودم و از ترس کم مونده بود گریه‌م دربیاد.
- وای بچه‌ها من می‌ترسم!
یهو حس کردم اومد کنار گوش من گفت:
- سه‌تان، سه تا حو... .
از ترس جیغ کوتاهی کشیدم که با صدای آخ اون یارو همزمان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با مبینا به سمت فاطمه رفتیم و سه‌تایی به هم چسبیدیم. برگشتم و دیدم آرش اون دستش که گوشی رو گرفته بود رو پیچونده از پشت نگه داشته. جوری عصبی نگاهش می‌کرد که من هم حتی ترسیدم از تیله‌های به خون نشسته‌ش!
آرش: چه غلطی می‌خواستی بکنی؟!
معتاده: آی! ولم کن بچه سوسول! آای دستم شکست!
- بدمت پلیس‌ها آدمت کنن؟ آره؟ که دیگه نصف شب مزاحم سه تا دختر نشی؟
- آخ‌آخ نکن... غلط کردم به‌ خدا! ولم کن دیگه آدم شدم خودم!
همون‌طور یه دستی گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. زیرلب خیلی غلیظ گفت:
- آره جان عمه‌ت!
میشه گفت ترسم ریخته بود و از طرفی داشت از این صحنه‌ی آه و ناله‌های اون یارو و غرغرهای آرش خنده‌م می‌گرفت!
- آی نه توروخدا غلط کردم! ولم کن به جون خودت دیگه از این غلط‌ها نمی‌کنم! زنگ نزن وای دستم... .
بی‌توجه بهش گوشی رو روی گوشش گذاشت
- الو صد و ده؟... می‌خواستم یه گزارش مزاحمت بدم.
تماس رو که قطع کرد نگاهی به من انداخت که هنوز هم بازوی فاطمه رو چسبیده بودم. تمام اجزای صورتم رو از نظر گذروند و در آخر زل زد تو چشم‌هام و آروم گفت:
- خوبی؟
سعی کردم لبخند بزنم و به نشانه مثبت سر تکون دادم. همین‌طور پریشون زل زده بود تو صورتم که یهو معتاده از حواس پرتش استفاده کرد ضربه‌ای به دستش زد و در رفت! آخی که گفت دلم رو آتیش زد! ناخودآگاه جیغ کوتاهی زدم و دویدم سمتش ولی اون زودتر از کنار من رد شد و دنبال اون مرد دوید. ترسیده نالیدم:
- آرش ولش کن!
چیزی نمونده بود بگیرتش که سرجاش میخ شد. شنیدم که با حرص گفت:
- لعنتی!
با سرعت خودم رو بهش رسوندم و جلوش وایستادم. نگران به صورتش چشم دوختم ولی اون نگاهم نمی‌کرد. صدای آژیر باعث شد به پشت سرم نگاه کنم. خداروشکر پلیس به موقع رسید و جلوی اون یارو معتاد فراری رو گرفت. بیخیال اون برگشتم و بدون لحظه‌ای فکر سعی کردم دست به خون نشسته‌ش رو که با دست دیگه‌ش پوشونده بود، معاینه کنم. انگشت‌های یخ زده‌م ذوب شد از گرمای دستش!
- آقا آرش ول کنین دستتون رو بذارین ببینم چی شده.
نگاه پریشونش رو از رو‌به‌رو گرفت و به چشم‌هام دوخت. با چشم و ابرو به دستش اشاره کردم که بالاخره راضی شد و گره دست‌هاش رو باز کرد. بچه‌ها هم اومدن کنارمون و سعی داشتن بفهمن چیشده. چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم و روی زخم دستش گرفتم. خدا لعنتش کنه ببین چه خطی انداخته روی دستش! بغض عجیبی گلوم رو گرفت و هر آن ممکن بود سر باز کنه. با صدایی لرزون بزور دهن باز کردم:
- باید.. بریم بیمارستان، بنظر بخیه می‌خواد... کزاز هم باید بزنین.
دستش رو کشید و همین‌طور که از ما رد میشد گفت:
- فعلاً باید برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
به سمت پلیس‌ها رفت. عصبی خواستم مانعش بشم که فاطمه دستم رو گرفت و گفت:
- تینا چته؟ یه زخم سطحی بود چرا اینقدر شلوغش می‌کنی؟ اون هم اندازه‌ی تو سواد پزشکی داره می‌فهمه. وایستا ببینیم پلیس چه‌کار می‌خواد بکنه شاید لازم باشه بریم شکایت کنیم.
بغضم رو به سختی قورت دادم و سر تکون دادم. سه‌تایی کمی نزدیکشون رفتیم. مامور انتظامی تا ما رو دید به سمتمون اومد و ازمون چند تا سوال پرسید. آخرش قرار شد آرش فردا بره کلانتری و شکایت رو تنظیم کنه. از آرش پرسید:
- خوبی شما؟ اگه لازمه آمبولانس خبر کنیم؟
آرش: نه چیز خاصی نیست من خودم حلش می‌کنم، فقط اون احتمالاً آرنجش در رفته باشه به دکتر بگین معاینه‌ش کنه.
افسره خندید و گفت:
- امان از جوونی! شانس آوردی شکایت نمی‌کنه ازت.
از اون لبخندهای میکروسکوپی زد و گفت:
- جرئتش رو نداره.
- ولی از این به بعد اگه خدایی نکرده همچین ماجرایی پیش اومد سعی کن کم‌ترین برخورد رو با متهم داشته باشی تا برات دردسر نشه.
آرش سری تکون داد و افسر پلیس رو به من گفت:
- شما هم بیشتر حواستون باشه تو این ساعات خلوت سعی کنید بدون آقاتون جایی نرید که همچین چیزهایی پیش نیاد واسه‌تون.
با این حرف مات مونده بودم که چه عکس‌العملی نشون بدم. فقط در همون حالت سر تکون دادم و سعی کردم تا می‌تونم نگاهم به آرش یا بچه‌ها نیوفته. اصلاً هم که تهِ دلم قند آب نکردن!
وقتی پلیس‌ رفت آرش گفت:
- بیاین بریم ماشین سر کوچه‌ست.
ما هم عین سه‌ تا جوجه اردک بدون هیچ مخالفتی پشت سرش راه افتادیم. به ماشینش رسیدیم و خواستم عقب بشینم که چشمم به دستش افتاد. ناچار جلو نشستم تا هر چند دقیقه یه بار خون بیرون اومده رو پاک کنم. عجیب بود برام، یه خراشیدگی چرا اینقدر خون‌ریزی داره؟! نیم‌خیز شدم و دستمال رو روی دستش گذاشتم که روی فرمون بود. برگشت و نگاهی به صورتم انداخت. باز از اون لبخندهای میکروسکوپی زد و به راه افتاد.
مبینا: واقعاً ببخشین آقای رادفر چه بلایی شد واسه‌تون! اگه شما نیومده بودین ما باید چه‌کار می‌کردیم... .
همین‌طور که رانندگی می‌کرد بدون این‌که برگرده گفت:
- تقصیر شما نیست که عذرخواهی می‌کنین، اگه بعضی‌ها لجبازی نکرده بودن که خودشون با پاهای خودشون این وقت شب برگردن خونه شاید این وضع پیش نمیومد. البته واسه خودم نمیگم این دست من مهم نیست... .
نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
- خودتون بیشتر ترسیدین.
فاطمه: این فقط یه اتفاق بود، ما بلدیم از پس خودمون بربیایم همیشه که یکی نیست مثل قهرمان قصه‌ها نجاتمون بده.
آرش پوزخندی زد و گفت:
- جلوی ضرر رو هرموقع بگیری منفعته.
سکوت شد و دیگه کسی چیزی نگفت. نمی‌دونم گردن کی باید بندازم این اتفاق رو، شاید هم قسمت بوده و واقعاً تقصیر کسی نیست. ما همیشه این مسیر رو می‌رفتیم و مشکلی پیش نمیومد، چرا باید همین امشب که آرش رو دیدیم یه معتاد زپرتی جلومون سبز بشه و آرش سپر بلامون باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
پیچید توی کوچه‌ی ما که با هول گفتم:
- چرا اومدین اینجا؟ باید بریم بیمارستان.
دم در خونه‌مون نگه داشت و گفت:
- خودم میرم شما برید خونه.
- نخیر من هم میام.
فاطمه اول از همه پیاده شد و بدون خداحافظی به سمت در رفت. مبینا هم تشکر کرد و بعد از خداحافظی پیاده شد. از پنجره سرم رو بیرون بردم و گفتم:
- بچه‌ها من زود برمی‌گردم.
سرِ جام مرتب نشستم و گفتم:
- خب بریم دیگه.
سر برگردوند و با چشم‌های خسته‌ش که انگار بزور باز بود کلافه گفت:
- اذیت نکن تینا خودم میرم دیگه! تو هم خسته‌ای کلی هم ترسیدی بهتره بری بخوابی.
- نخیر آقا آرش شما من رو اذیت نکنین. وقتی میگم میام یعنی میام. فکر کردین من الان برم خونه از نگرانی خوابم می‌بره؟
خندید و گفت:
- نگرانی برای چی دیگه آخه؟ مگه دستم رو قراره قطع کنن؟ برو دختر، من خوبم‌. با خیال راحت بگیر بخواب.
- نُچ! من از جام تکون نمی‌خورم.
سر تکون داد و همین‌طور که راه میُفتاد زیر لب گفت:
- سِرتِق!
- شنیدم‌ ها!
با همون پررویی لحن خودم گفت:
- خب بشنوی!
چشم غره‌ای رفتم که خندید. دوباره خون دستش رو پاک کردم و ناخودآگاه زل زدم به نیمرخِ خسته‌ش. دلم رفت براش! حالم واسه خودم هم عجیبه، فکر نمی‌کردم یه روز همچین حسی به کسی غیر از مین‌هو داشته باشم‌.
خمیازه‌ی اول رو که کشیدم غرغرهاش شروع شد.
- بیا! گفتم برو بگیر بخواب، نگاه کن چه خمیازه می‌کشه! چرا پاشدی اومدی تو؟
دست دراز کردم سیستم رو روشن کردم.
- اَه آقا آرش چه‌قدر غر می‌زنین خوبه حالا دختر نیستین! این رو روشن می‌کنم دیگه خوابم نگیره.
- دِ آخه مگه مجبوری؟ اصلاً حالا کاریه که شده همینجا تو ماشین بگیر بخواب.
- عه دیگه چی؟ مگه مترسک سر جالیزم که بمونم تو ماشین بخوابم؟ پس واسه چی اومدم دیگه؟!
- دقیقاً سوال من هم همینه.
آهنگی پلی کردم تا دیگه بحث رو ببندم. با چشم‌های ریز شده بهم نگاه کرد که من هم لبخند حرص دراری زدم واسه‌ش و سعی کردم فقط به آهنگ گوش بدم.

- خیال می‌کردم عاشقت نمی‌شم اگه نگاهت کنم یه‌کم!
یه روز تو خوابم هم نمی‌دیدم واسه تو جونم هم بدم!
دلم یه کاری کرده با غرورم، که مثل بچه‌هام تا از تو دورم، که وقتی میری بغض رو از چشم‌هام می‌شورم.
دلت یه لحظه واسه من نمی‌شه، می‌دونم تقصیر تو نیست همیشه، اونی که مال قلبته، دیر عاشقت میشه!
همینه عشق، خوابت نمی‌بره، ازت نمی‌گذره، شکنجه‌آوره.
همینه عشق، یه حس دلهره، که میگی با خودت، نباشه بهتره!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
«آرش»


جلوی در بیمارستان نگه داشتم. کمربندم رو باز کردم و همین‌طور که می‌گفتم:
- تو همینجا تو ماشین...
برگشتم و دیدم عین یه دختر بچه سرش رو تکیه داده به صندلی ماشین و در آرامش کامل خوابه. لب‌هام به لبخند کش اومد و کامل چرخیدم به سمتش. آرنجم رو روی فرمون گذاشتم و تکیه‌گاه سرم کردم. ناخودآگاه به صورت غرق در خوابش خیره مونده بودم. این چه نیروییه که می‌تونه من رو به ساعت‌ها خیره موندن به این تصویر هم وادار کنه؟
لجباز! بهش گفتم بره خونه ها، مثلاً از نگرانی خوابش نمی‌برد. هه! کم مونده پادشاه هشتم رو ببینه! با خنده سر تکون دادم و بدون کوچک‌ترین سروصدایی از ماشین پیاده شدم. وقتی روی پاهام وایستادم چشم‌هام سیاهی رفت و نزدیک بود زمین بخورم اما سریع تعادلم رو حفظ کردم. دوباره برگشتم و از پشت شیشه ماشین نگاهش کردم. همین‌طور که تا آخرین لحظه بهش خیره بودم به سمت ورودی بیمارستان راه افتادم که حس جاری شدن خون روی دستم باعث شد نگاهی بهش بندازم. اوف! تمومی هم نداره این خون‌ریزی. رو به خانوم سعیدی مسئول پذیرش بخش اورژانس وایستادم و گفتم:
- سلام خانوم سعیدی خسته نباشین.
سرش رو از لای پرونده‌ها بیرون آورد. با دیدن من لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- اِ سلام آقای رادفر. این وقت شب اینجا چه‌کار می‌کنین؟
سر کج کردم و دستم رو بالا آوردم:
- یه درگیری کوچولو داشتم.
با دیدن خون سریع از جاش بلند شد و گفت:
- ای وای بلا به دور! بفرمایین داخل امشب دکتر زارع شیفتن.
سری تکون دادم و به سمت اتاق دکتر رفتم. خداروشکر مثل این‌که امشب اورژانس خلوته. در زدم و بعد از شنیدن «بفرمایید» وارد شدم. دکتر نشسته پشت میزش با دیدن من گفت:
- باز چه‌کار کردی با خودت آقای دکتر؟
تلخندی زدم و گفتم:
- زخم چاقو نخورده بودم که امشب اون هم نصیبم شد!
روی تخت نشستم و دکتر زارع اومد کنارم تا دستم رو معاینه کنه.
- فکر نمی‌کنم بخیه بخواد، نه؟
محل باز شده رو بررسی کرد و گفت:
- چرا به‌نظرم یکی دوتا لازمه.
پوزخندی زدم. آخرش هم حرف تینا شد، بیخودی می‌خوام جلوگیری کنم.
- چه‌قدر ازش می‌گذره؟ تو که وضعیت خودت رو می‌دونی نباید زودتر میومدی؟
- می‌دونم ولی خب نشد که زودتر بیام. بهرحال تهش که چی؟ یه روز یکی از همین زخم‌ها اونقدر خون‌ریزی می‌کنه تا بالاخره تموم شه.
پنبه بتادینی رو با شدت روی زخمم گذاشت که آخم بلند شد.
- باید زبونتم بسوزونم؟!
با خنده‌ی دردمندی بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر شما چه‌قدر بد تنبیه می‌کنین!
- پس دیگه حرفی نزن که تنبیه داشته باشه.
به طرف در رفت و پرستاری رو صدا زد و پیش من برگشت.
پرستار: بله آقای دکتر؟
- خانوم قاسمی لطفاً سریع یه فاکتور برای تزریق آماده کنین.
- بله حتماً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
رفت و دو دقیقه بعد برگشت. دکمه‌های بالایی پیرهنم رو باز کردم و دراز کشیدم تا دکتر فاکتور رو تزریق کنه. حس فرو رفتن سوزن توی رگم برام به اندازه آب خوردن عادی بود. خواستم بلند بشم که مانع شد و گفت:
- نه دراز بکش کزاز هم بزنم بعدش بخیه، اینجوری راحت‌تری.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و باز دراز کشیدم. تمام مراحل انجام شد و در آخر دستم رو پانسمان کرد. صدایی از بیرون به گوشمون رسید. انگار کسی داشت گریه می‌کرد.
دکتر: حتماً مریض جدید آوردن همراهش داره بیتابی می‌کنه.
سری تکون دادم که یهو در با شتاب زده شد. بلافاصله بعد از بفرماییدِ دکتر در از جا کنده شد و دختری گریون وارد اتاق شد، اون تینا نبود؟!
با نگرانی که دست خودم نبود گفتم:
- چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟!
دستی به صورتش کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. هول و دستپاچه به دکتر که به سمت میزش می‌رفت سلام کرد و به سمت من اومد. من هم لبه تخت نشستم و همین‌طور که تو چشم‌های اشکیش زل زده بودم آروم سوالم رو تکرار کردم:
- چرا داری گریه می‌کنی؟
با بغض مثل من آروم گفت:
- آقا آرش خیلی بَدین! چرا من رو بیدار نکردین؟
متعجب و با خنده گفتم:
- واسه همین داشتی اینجوری گریه می‌کردی؟!
- هم آره، هم نه! خب آخه خواب بدی دیدم یهو که پریدم دیدم نیستین یه لحظه حس کردم خوابم واقعی بوده و شما... اَه ولش کن خداروشکر که خواب بود. دستتون چطوره؟
با لبخند ناخودآگاهی که خیلی واضح روی لبم بود گفتم:
- نگران نباش خانوم دکتر، اوامر شما اجرا شد. بخیه رو زدن دکتر زارع.
- ای وای! درد داشت؟
متعجب به صورت جمع شده‌ش که انگار همین الان اون داشت درد بخیه رو متحمل می‌شد خیره شدم و کم‌کم خنده‌م گرفت.
- به چی می‌خندین؟
- هیچی.
شیطنتم گل کرد و من هم قیافه‌م رو درهم کردم و گفتم:
- آره خیلی درد داشت.
در کمال تعجب بلافاصله اشک‌هاش دوباره عین رود جاری شد و در عرض یک ثانیه صورتش رو کاملاً خیس کردن.
- همه‌ش تقصیر من بود. بخاطر بی‌عقلیِ من مجبور شدین درد بکشین. ببخشید واقعاً نمی‌دونم چه‌جوری جبران کنم.
من به معنای واقعی دهنم باز مونده بود و کلماتی که تو ذهنم بودن قدرت بیان شدن نداشتن.
دست بردم و با گوشه مقنعه‌ش اشک‌های روی گونه‌ش رو پاک کردم. یه‌کم جا خورد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد. تنها کاری که تونستم اون لحظه انجام بدم این بود.
- چرا سر هر چیزی خودت رو مقصر می‌دونی؟ شما که نمی‌دونستین اون یارو میاد مزاحمتون میشه. بعدش هم من می‌تونستم نیام دنبالتون، خواست خودم بود پس تو هیچ تقصیری نداری. اوکی شد؟
بی‌حرف مثل همیشه سرش رو به پایین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- خب، بریم؟
زمزمه‌وار گفت:
- بریم.
یهو عین برق گرفته‌ها سرش رو بالا آورد و با هول گفت:
- دکتر تست اچ‌آی‌وی گرفتین؟
دکتر زارع که با لبخند مرموزی تکیه به میزش به ما خیره بود، گفت:
- خانوم مشهدی من هم می‌دونم که باید تست اچ‌آی‌وی بگیریم ولی خب خوبه شما هم یه نگاهی به ساعت بندازین، الان فایده ای نداره آزمایشگاه تعطیله. آقای دکتر باید صبح تشریف بیارن.
تینا: بله راست می‌گین حواسم نبود، پس ممنون آقای دکتر شبتون بخیر.
زودتر از من از در اتاق خارج شد. خواستم خداحافظی کنم که دکتر گفت:
- آرش یه لحظه وایستا... .
سوالی نگاهش می‌کردم که گفت:
- نمی‌دونم چه رابطه‌ای باهم دارین ولی این رو فهمیدم که از حرف‌ها و رفتار این دختر چیزی جز عشق و علاقه نمی‌شه برداشت کرد. خواستم بگم اگه تو هم حسی بهش داری و قصدت جدیه از دستش نده وگرنه بیشتر از این نذار درگیر شه.
امشب دومین نفری بود که بهم یادآور میشد دارم چه بلایی سر این دختر میارم. با مکث سر تکون دادم و بی‌حرف از اتاقش خارج شدم. چشم چرخوندم و دیدم که داره با پرستارهای آشنا صحبت می‌کنه. از دور زیر نظر گرفتمش، می‌گفت، می‌گفت، بعد یهو غش می‌کرد از خنده! انگار نه انگار الان داشت به پهنای صورت گریه می‌کرد. تا حالا تو خنده‌ی یه دختر اینقدر دقیق نشده بودم. همه‌شون دلنشینن یا فقط این دختر؟ یا فقط برای من؟ کلافه دستی لای موهام کشیدم. تینا من چه‌کار کنم با تو؟
نگاهش به من افتاد و لبخندی زد که به سمتش رفتم. از پرستارها و خانوم سعیدی خداحافظی کردیم و با هم از اورژانس خارج شدیم. نزدیک ماشین که رسیدیم سوالی واسه‌م پیش اومد. همونجا وایستادم و پرسشی به ماشین نگاه کردم.
- چیزی شده آقا آرش؟
- نه فقط، تو چجوری از ماشین پیاده شدی؟! مگه در قفل نبود؟
یه‌کم فکر کرد و گفت:
- نه نبود انگار... .
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و دستم رو از شوک روی دهنم گذاشتم.
- ای وای!
ترسیده گفت:
- مگه چی‌شده؟ چیز مهمی توی ماشین بوده؟
در همون حالت لب زدم:
- من قفل رو نزده بودم, تو هم خواب بودی، وای!
- چی می‌گین آقا آرش؟ نمی‌فهمم.
دستی لای موهام کشیدم و خداروشکر کردم. واقعاً اگه اتفاقی می‌افتاد... نه نمی‌خوام بهش فکر کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
در همون حالت شوک‌زده به سمت راننده رفتم و سوار شدم. اون هم نشست و گفت:
- خداروشکر ماشینتون که هست، نگاه کنین چیزی ازش کم نشده باشه. ببخشید من اونقدر تحت تاثیر خوابی که دیدم بودم حواسم نبود که نباید ماشین رو همینجوری ول کنم بیام.
پوزخندی زدم که فکر می‌کرد نگران ماشین و وسایل توش بودم! سر چرخوندم و نگاهش کردم. سرش پایین بود. خندیدم و گفتم:
- نیم ساعت هم از حرف‌هام نمی‌گذره، باز داری خودخوری می‌کنی؟
یهو به سمتم چرخید و گفت:
- خب آخه واقعاً همه‌ی این‌ها تقصیر منه. وقتی میگم چیزی جز دردسر واسه بقیه ندارم می‌گین نه.
تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- ببین تینا، الان این من بودم که یادم رفته بود قفل رو بزنم. اون هم وقتی که تو تنها تو ماشین خواب بودی. اگه اتفاقی می‌افتاد... .
نفسم رو فرو دادم و ادامه دادم:
- پس دیگه نگو تقصیر تو بوده.
- باشه سعی می‌کنم بهش فکر نکنم.
سر چرخوندم و زیر لب گفتم:
- البته این درسته که بخاطر هوش و حواسیه که واسه‌م نذاشتی ولی خب... .
- چیزی گفتین؟!
- نه هیچی، خداروشکر که به‌ خیر گذشت.
استارت زدم و به راه افتادم. یکی دو تا خیابون اون‌ور‌تر از بیمارستان یه پارکی بود. همیشه وقتی می‌خواستم از دست ساناز فرار کنم به اونجا پناه می‌بردم. نمی‌دونم چرا دلم خواست کنارش پارک کنم و همچنین نمی‌دونم چرا این وقت شب دلم خواست یه‌کم توش قدم بزنم، با اون!
نگاهی به ساعت انداختم، یه ربع به دویِ صبح بود. با تردید از تینا که خیلی متعجب از وایستادنم بهم نگاه می‌کرد پرسیدم:
- میشه یه‌کم قدم بزنیم؟
از پیشنهادم جا خورد و بعد از نگاهی که به ساعتش انداخت گفت:
- دیگه دیر که شده چه‌قدرش فرقی نمی‌کنه، باشه بریم.
با لبخند پیاده شد و من هم به دنبالش پیاده شدم. دزدگیر رو زدم و اشاره کردم راه بیوفته. تو پارک پرنده پر نمی‌زد! هوا هم تقریباً سرد بود. تو تابستون این موقع شب هوا سرده دیگه چه برسه به الان که تقریباً یک ماه و نیم از پاییز می‌گذره.
همین‌طور شونه به شونه توی مسیر سنگی وسط پارک راه می‌رفتیم و سکوت فقط با صدای جیرجیرک‌ها شکسته میشد.
یهو همونجایی که بودم وایستادم و چرخیدم به سمتش. اون هم به تبعیت از من رو‌به‌روم وایستاد. نفس عمیقی کشیدم، دل رو زدم به دریا و گفتم:
- تینا؟
- بله؟
- بعد از این دو هفته‌ی باقی مونده، ما چی می‌شیم؟
مات موند. مشخصه اصلاً انتظار همچین چیزی نداشت. با مِن‌مِن گفت:
- امم... منظورتون چیه؟
- منظورم واضحه، دلم می‌خواد بعد از این دو هفته من و تو... آا... من و تو دوستِ هم باقی بمونیم.
- خب بعد از این پروژه ما هنوز هم همکلاسی هستیم دیگه، پس هنوز هم دوست... .
پریدم وسط حرفش:
- نه‌نه! منظورم در حد یه همکلاسی ساده نیست. من می‌خوام که بیشتر باهم باشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
به معنای واقعی کلمه خشکش زد. لبخندی زدم و گفتم:
- چت شد؟
- هیچی فقط... انتظار همچین حرف‌هایی رو از شما نداشتم.
دست‌هام رو توی جیبم فرو کردم و گفتم:
- چرا؟ مگه من چمه؟
همین‌طور که تو چشم‌هام زل زده بود آروم گفت:
- شما هیچیتون نیست، این منم که مناسب شما نیستم.
برق چشم‌هاش برای خو‌شحالی بود یا اشک؟
- ولی این منم که تعیین می‌کنم. اگه دارم این حرف‌ها رو می‌زنم پس بدون فکر همه چی رو کردم. دوربین مخفی نیست که بگیم سرکارت گذاشتم. مناسبی که می‌خوام باشی.
حس کردم بزور داره جلوی اشک‌هاش رو می‌گیره. لبخندی برای اطمینان خاطرش زدم که گفت:
- پس دختر خاله‌تون چی؟
- ساناز رو ولش کن. چه‌کار می‌خواد بکنه؟ مهم منم که علاقه‌ای بیشتر از یه پسرخاله بهش ندارم. این‌ها رو بیخیال، نظر خودت چیه؟
- من... من نمی‌تونم.
گره ریزی به ابروهام دادم و گفتم:
- چرا؟
به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و لب برمی‌چید تا اشک‌هاش سرازیر نشه و گفت:
- خانواده من با اینجور روابط بشدت مخالفن. حتی اگه بدونن من الان این موقع شب با شما تو همچین جاییم، صددرصد دیگه نمی‌ذارن تو این شهر بمونم.
- خب الان که نمی‌دونن، بقیه‌ش هم نمی‌دونن!
سریع سر به سمتم چرخوند و گفت:
- من نمی‌تونم دور از چشم اون‌ها کاری کنم که می‌دونم راضی نیستن. نمی‌تونم از اعتمادشون سؤاستفاده کنم. الان هم اگه اینجام بخاطر اعتمادیه که به شما دارم و این‌که می‌خوام جواب لطف‌هایی که در حق من کردین بدم، وگرنه هیچ‌وقت کاری برخلاف قوانین خانواده‌م نمی‌کنم.
دست‌هام رو به حالت تسلیم بالا آوردم و گفتم:
- باشه‌باشه! کم مونده من رو بزنی! می‌دونم همچین آدمی نیستی، شوخی بود. ولی ما فقط می‌خوایم در حد آشنایی بیشتر باهم باشیم. مثل همین رابطه‌ای که الان داریم. می‌خوام یه مدت بیشتر باهم باشیم تا ببیینم تصمیم درستی گرفتیم یانه، که اگه به جاهای خوبی رسید من خودم با پدرت صحبت می‌کنم. فکر نمی‌کنم اگه یه مدت کوتاهی فرض کنی پروژه‌مون بیشتر طول کشیده و چیزی بهشون نگی در این حد اشکال داشته باشه.
سر دوراهی مونده بود، می‌فهمم. دوراهی سختیه، دلت یا عقلت؟ کاش می‌تونستم همچین وضعیتی رو براش نسازم، کاش یجور دیگه قرار بود بهش پیشنهاد بدم، کاش... .
چشم‌هاش رو بست. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه، قبوله. قراره پروژه‌مون بیشتر طول بکشه.
از جواب مثبتش نه تنها خوشحال نشدم بلکه حس کردم یه بار سنگین روی دلم نشست! چرا اینقدر زود قبول کرد؟ چرا نخواست حداقل یه روز فکر کنه؟ من چه‌کار کردم باهاش؟ چجوری اینقدر درگیر شده که انگار روز شماری می‌کرد تا این حرف‌ها رو از من بشنوه و با دوتا دلیل برهان سریع راضی بشه؟ من دارم با احساسات این دختر چه‌کار می‌کنم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین