جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,409 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
خودم رو زدم به اون راه، ابرو بالا انداختم و گفتم:
- نه بابا! تو احساساتی هم میشی؟!
فهمید دارم اذیتش می‌کنم که با لحن مسخره‌ای گفت:
- نه فقط تو بلدی.
لبخند کجی زدم:
- بچه پررو!
عین دخترها چینی به بینیش داد و گفت:
- خودتی پیرمرد!
با صدای آنا از اون حالت دراومدیم و همین‌طور که دست رو شونه‌ش می‌نداختم و به خودم نزدیکش می‌کردم از پله‌ها بالا رفتیم. به سمت اتاقش هلش دادم که گفت:
- هوی آروم! چرا با دست پس می‌زنی با پا پیش می‌کشی؟ با زنت هم می‌خوای اینجوری رفتار کنی؟
با اخم مصنوعی گفتم:
- فوضولیش به تو نیومده. فقط دیگه نبینم قیافه‌ت اونجوری باشه ها! می‌خوام دنیا نباشه اگه تو چشم‌های داداشم غم ببینم.
لبخندش رو که دیدم با خیال راحت وارد اتاق شدم. شاید خنده‌دار بنظر بیاد اما همون اختلاف سنی دو دقیقه‌ایمون باعث شده بود احساس کنم بزرگ‌ترم و باید همه‌جوره حواسم بهش باشه. به سمت تختم رفتم؛ پیرهن سفید و شلوار کتان سرمه‌ای اتو کشیده و مرتب‌، همه چیز ست بود.
بعد از تعویض لباس جلوی آینه وایستادم و یقه پیرهنم رو مرتب کردم. عطر همیشگیم رو به مچ و یقه‌م زدم و بعد از بالا دادن موهام با رضایت از اتاق خارج شدم. همزمان با من امیر هم بیرون اومد. دست‌هام رو داخل جیب‌هام فرو بردم و نگاه خریدارانه‌ای به داداشم انداختم. اون جابه‌جا بود، پیرهن سرمه‌ای و شلوار سفید. همونقدر که این ترکیب به من می‌اومد، برعکسش تو تن اون فوق‌العاده بود.
- بذار یه چیزی هم واسه دخترها بمونه ازم.
کم نیاوردم و با پررویی گفتم:
- لازم نکرده داداشت واجب‌تره.
شیطون نگاهم کرد و گفت:
- بنظرم بهتره تینا راجع به این قضیه تصمیم بگیره.
دستش رو گرفتم و همین‌طور که به سمت پله‌ها می‌کشیدمش گفتم:
- بسه اینقدر زبون نریز! منتظرن.
جلوی اولین پله ناخودآگاه وایستادم، خاطرات بچگی‌هامون از جلو چشمم گذشت. روزهایی که من حتی با خودم هم قهر بودم، امیر دستم رو می‌گرفت و از پله‌ها با دو پایین می‌اومدیم. لبخندی زدم و شروع کردم به دویدن.
- آرش آروم الان جفتمون با مخ میُفتیم زمین!
با حفظ لبخندم سر چرخوندم نیم نگاهی بهش انداختم. حواسم به تموم شدن پله‌ها نبود.
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با احساس برخورد به چیزی و صدای جیغ سریع خودم رو کنار کشیدم اما... .
با ترس به سمت صدا برگشتم. تینا که دست‌هاش تو هوا مونده بود با چشم‌های گرد شده و دهن نیمه‌باز به زمین خیره بود. نگاهش رو دنبال کردم و به ظرف چپه شده‌ای روی زمین رسیدم. بی‌توجه به اون به سمتش رفتم و دقیق وارسی کردم که چیزیش نشده باشه.
- حالت خوبه؟
صورتش به حالت عادی برگشت ولی بغض و عصبانیت توی نگاهش مشخص بود. سرش رو به سمتم چرخوند. فکر می‌کردم الان عین یه توپ شلیک میشه و خونه رو روی سرم خراب می‌کنه، اما مثل این‌که من هنوز این دختر رو نشناختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
برخلاف چهره‌ش به آرومی گفت:
- آره... خودت چی؟
آنا و کیارش با صدای جیغ تینا به سرعت خودشون رو رسونده بودن و بعد از این‌که دیدن اتفاقی نیُفتاده خیالشون راحت شد. من اما بی‌حرف بهش خیره بودم. امیر بی‌توجه به ما به سمت اون ظرف چپه شده رفت و آروم بلندش کرد.
- ای بابا آرش زدی کیک رو به فنا دادی!
تینا نگاه از من گرفت و با لب‌های آویزون بهش نگاه کرد. عین سگ از بچه بازیم پشیمون بودم! به من نیومده با دومتر قد یاد بچگی کنم. ناراحتی تینا و اخم‌های امیر و کیک تولد از دست رفته‌مون باعث شد از فرط ندامت عصبی بشم. با صدایی که خودم هم انتظار نداشتم رو به تینا گفتم:
- خب چرا اینقدر شُل می‌گیری چیزی رو که به راحتی از دستت ول بشه؟ مگه عضلاتت مشکل داره که تا یه تلنگر بهت می‌خوره سریع هرچی دستته رو پخش زمین می‌کنی؟ اون از اون روز توی دانشگاه این هم از ... .
- آرش ادامه نده!
با تلنگر آنا به خودم اومدم. من داشتم چه‌کار می‌کردم؟ سرش داد زدم؟ به چه جرمی؟ به جرم این‌که در آشپزخونه مقابل پله‌هاست و خود منِ احمق با شدت بهش برخوردم و ظرف کیک از دستش ول شد؟ من چم شده بود؟!
چشم‌های گرد شده‌ش و اشکی که توش جمع شده بود بیشتر بهم فهموند که چه غلطی کردم. جلوی قطره اشک سمجی که داشت از چشمش میُفتاد رو گرفت. گلوش بشدت سنگین تکون خورد که مشخص بود داشت بغض و گریه‌ش رو قورت می‌داد. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نه راست میگی... من وقتی چیزی رو طولانی نگه می‌دارم یهو انگشت‌هام خالی می‌کنن، معذرت می‌خوام.
بهت‌زده بهش خیره بودم! با لبخند غمگینی برگشت سمت آنا و گفت:
- آنا جون خوب شد خودتون کیک سفارش داده بودین وگرنه جشنمون بخاطر من بدون کیک می‌موند.
آنا خواست چیزی بگه ولی فرصت نداد و همین‌طور که بر می‌گشت سمت آشپزخونه گفت:
- طی کجا دارین؟ باید اول جای کیک رو تمیز کنیم.


***


«تینا»


قبل از این‌که باز بغضم بگیره خودم رو به آشپزخونه رسوندم. از دست رفتن کیک تولدی که خودم با عشق پخته و تزیین کرده بودم به یه طرف، آرش سرم داد زد. چطور باور کنم؟!
طولی نکشید که آنا وارد آشپزخونه شد و نذاشت بیشتر از این غرق فکر بشم. خودم رو مشغول گشتن نشون دادم که دستم رو گرفت و کاری کرد جلوش وایسم و توی چشم‌های دریاییش خیره بشم. لبخند غمگینی روی لب‌های کشیده و خوش‌رنگش نشست و گفت:
- از دستش ناراحت نباش، عادتشه. وقتی از چیزی خیلی ناراحت میشه با عصبانیت نشون میده. من می‌شناسمش، بزرگش کردم! نتونست ببینه بخاطر خرابکاری اون بغض کردی. من ازت معذرت می‌خوام. گریه نکن، خب؟
لبخندی به چهره‌ی شرمنده‌ش زدم و بی‌اراده بغلش کردم. خوش‌به‌حال آرش و کیا که همچین خواهری دارن.
- ناراحت نیستم آناجون، فقط یه‌کم به صدای بلند حساسم سریع اشکم رو درمیاره. بعدش هم شاید حق با آرشه، من هم بی‌تقصیر نبودم.
آروم‌آروم روی کمرم دست می‌کشید که حس خوبی بهم داد. یاد مامانم افتادم، اینجور وقت‌ها دلم می‌خواست بغلش کنم و اون دست بکشه رو کمر یا موهام. چه‌قدر دلم براش تنگ شده و خبر نداشتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
با این‌که دلم نمی‌خواست اما ازش جدا شدم. همین‌طور که نگاهم می‌کرد طره‌ای از موهای خرماییش رو پشت گوشش فرستاد و چشمکی زد.
- بریم تا اون آقای دکتر بیشتر از این خشمش بالا نزده!
کوتاه خندیدم و با طی و بساط بیرون رفتیم تا زمین رو تمیز کنیم. آرش و کیا اونجا نبودن، یا به سالن نشیمن رفتن یا بالا، امیدوارم گزینه اول باشه. دلم نمی‌خواست بخاطر یه اتفاق که شاید تقصیر من بود شبمون خراب بشه.
بعد از این‌که با نهایت حسرت بقایای کیک عزیزم رو داخل سطل آشغال ریختم آنا گفت:
- تینا تو برو پیش بچه‌ها من هم الان با اون یکی کیک میام پیشتون‌.
سر تکون دادم و سمت سالن راه گرفتم. عجیب سکوت بود! با ورود به سالن نشیمن متوجه آرش و کیا شدم که روی کاناپه کنار هم نشسته بودن. کیا نگاهش به من بود ولی آرش خم شده سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود. وضعمون رو نگاه کن، انگار نه انگار تولده!
بی‌سروصدا به سمت اسپیکر رفتم و دکمه‌ی پخش رو لمس کردم. در کسری از ثانیه آهنگ تولد با صدای بلندی تو سالن پخش شد که باعث شد آرش بی‌خبر از همه‌جا، دو متر سر جاش جابه‌جا بشه! با دیدن این صحنه صدای خنده‌ی من و کیا بلند شد، من که اصلاً داشتم ریسه می‌رفتم! اگه می‌دونستم و ازش فیلم می‌گرفتم عالی میشد. خنده‌ی من رو که دید از فحش احتمالی‌ای که آماده کرده بود منصرف شد و لبخند میکروسکوپی‌ای روی لب‌هاش نقش بست. همون لحظه آنا با کیک بامزه‌ش وارد شد و اون رو روی میز جلوی پسرها گذاشت. کیکی با طرح پت و مت که ژست معر‌وفشون رو گرفته بودن و مشت‌ به‌ مشت بودن. با سرخوشی گفتم:
- پاشین ببینم مثلاً تولده! واسه من عزا گرفتین؟ یه کیک بود دیگه حالا! البته حق میدم افتخار بزرگی رو از دست دادین، درسته کیک سفارشی آناجون خیلی خوشگل‌تر و خوشمزه‌تره ولی خب کیک دستپخت من گیر هرکسی نمیاد.
کیا با حسرت ساختگی گفت:
- آره به‌خدا سعادت نداشتیم.
با خنده بادکنکی رو به سمتش پرت کردم که تو هوا گرفتش و چشمکی برام زد. از این‌ همه شیطنت و تفاوتش با آرشِ آروم خنده‌م گرفته بود. این‌ها چجور دوقلوهایی هستن؟! رو به آنا گفتم:
- مانی کو؟
- فکر کنم رفته پیش بابا، الان میرم صداش می‌کنم. اصلاً بابا رو هم میارم حال و هواش عوض بشه.
در آنی استرس بهم وارد شد. از همون اول هم با کیا و آنا مشکلی نداشتم اما از پدر ندیده‌ی آرش بدجور خجالت می‌کشیدم. سعی کردم حواس خودم رو پرت کنم. یهو بیان و در لحظه قرار بگیرم راحت‌ترم تا اینکه تا اومدنشون استرس بکشم. برای همین به سمت دوربینم رفتم و روی سه پایه رو به‌ روی پسرها تنظیمش کردم؛ تولده و عکس‌هاش.
- خب حالا دوقلوهای افسانه‌ای ژست بگیرن تا چند تا عکس قشنگ ازشون بگیرم.

***

نیم‌ساعتی گذشته بود و من و کیا کلی ژست‌های مختلف از خودمون درآورده و خندیده بودیم. در حدی که روی کاناپه رو‌به‌روییشون غش کرده بودم و دیگه نای تکون خوردن نداشتم! همه چیز از ژست بوسیدن گونه آرش توسط کیا شروع شد، از همون لحظه سوژه رو گرفتیم و ول نکردیم. همه‌ی عکس‌هاشون شبیه عکس‌های شب نامزدی شده بود. دیگه آرش اخمو هم یه‌جا کم آورد و همزمان با خنده ابراز تأسف کرد برای داداشش.
امیرکیا: چرا نیومدن؟ خامه‌ی کیک آب شد!
با یادآوری این‌که الان ممکنه باباشون بیاد سریع سرِجام مرتب نشستم. اونقدر این کیای دیوونه مسخره‌بازی درآورد که کلاً یادم رفته بود این موضوع رو. زیر لب گفتم:
- شاید بخاطر باباتون دیر کردن... .
با شنیدن این حرف به وضوح دیدم که دوباره اخم‌های آرش درهم رفت. ای بابا مگه چی گفتم حالا؟ دوست نداشت باباش بیاد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
همون لحظه مانی بدوبدو اومد و خودش رو توی بغل آرش جا کرد. آرش آروم روی موهاش رو بوسید و گفت:
- چیشد دایی؟ چرا اینقدر طولش دادین؟
با دست اشاره‌ای کرد که آرش سرش رو پایین آورد. مانی دستش رو جلوی دهنش گرفت و درِ گوش آرش چیزی گفت که باعث شد اخم‌هاش بیشتر بشه. آنا هم بهمون اضافه شد و با سرخوشی گفت:
- خب‌خب بدون من که کاری نکردین؟
خواستم بگم نه فقط چند تا عکس گرفتیم که آرش آروم مانی رو بلند کرد و خودش هم بلند شد. نمی‌دونستم می‌خواد چه‌کار کنه ولی مثل این‌که آنا می‌دونست. جلوش رو گرفت و گفت:
- بشین آرش جان، لازم نیست بری.
آرش که این چند وقت فهمیده بودم خیلی از آنا حرف شنوی داره پوفی کشید و با مکثی به موقعیت قبلیش برگشت. و منی که گیج به حرکات اون‌ها خیره بودم. یه لحظه احساس غریبه بودن بهم دست داد. من کی اینقدر به این خونواده نزدیک شدم که احساس راحتی و خودمونی بودن می‌کردم؟! یه لحظه این سوال به ذهنم اومد، من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ به چه عنوانی اومدم؟ یه دوست؟ دوستی که همه‌ش یه ماهه میشناسن؟ چرا به این چیزها فکر نکرده بودم؟
من الان تو خونه‌ی یه خانواده غریبه تو یه شهر غریبم و واسه پسرهای این خانواده جشن تولد گرفتم، اگه خونواده‌م بفهمن چی میگن؟ چرا اصلاً به رضایت داشتن یا نداشتن اون‌ها فکر نکرده بودم؟! و همه‌ی این چراهایی که در عرض یه ثانیه جلوی چشمم ظاهر شدن.
- هِی؟ تینا؟
یهو همه چیز از جلو چشمم کنار رفت و با چهره‌ی امیرکیا روبه‌رو شدم. ناخودآگاه لب زدم:
- جانم چی‌شده؟
برقی توی چشم‌های کیا دیدم که معنیش رو نفهمیدم. با لبخند مهربونی گفت:
- هیچی پاشو برو پشت دوربینت الان آنا فندک میاره شمع‌ها رو روشن کنیم. باید فیلم بگیری.
- آها... باشه.
نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم امشب تکلیف خودم رو مشخص کنم، من اگه قراره با این خونواده نسبتی داشته باشم باید زودتر همه‌چیز رو علنی می‌کردم. بلند شدم و بعد از مرتب کردن دامنم، پشت دوربینم رفتم. آنا با فندک ظاهر شد و گفت:
- خب بذارید اول همه‌ی عکس‌ها رو بگیریم بعد شمع‌ها رو روشن کنیم.
- آره آناجون نوبت شماست، برو بین پسرها بشین ازتون عکس بگیرم.
فندک رو روی میز گذاشت و بین برادرهاش جا گرفت. مانی هم که از همون اول روی پای آرش نشسته بود. امیرکیا تقریباً خواهرش رو در آغوش گرفت و آرش هم برای این‌که کاری کرده باشه دست آنا رو در بر گرفت. همه چیز آماده بود فقط... .
سرم رو کنار دوربین گرفتم و رو به آرش روی صورتم علامت لبخند نشون دادم. این بار لبخند قشنگی زد که سریع چند تا عکس پشت سرهم گرفتم. واقعاً قاب دوست داشتنی‌ای شد. جابه‌جا شدن و چند تا ژست دیگه هم گرفتن و بعد از کلی عکس قشنگ دیگه بیخیال شدن. آنا بزور خودش رو از دست کیا خلاص کرد و با خنده بلند رو به من گفت:
- خب دیگه نوبت خودته.
یه‌کم از دوربین فاصله گرفتم و با حالت معذبی وایسادم. من الان چجوری برم باهاشون عکس بگیرم؟ مثل آنا بشینم بینشون؟ زشت نیست؟
- چرا وایسادی عزیزم؟ برو دیگه! کیک آب شد.
- امم آخه... .
- آخه چی؟
یهو آرش با لحن جدی‌ای گفت:
- ولش کن آنا شاید راحت نیست یا دوست نداره.
با دلخوری نگاهش کردم که ازم رو گرفت و با موهای مانی سرگرم شد.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
امیرکیا: یعنی چی که دوست نداره؟ مگه دست خودشه؟!
روی کاناپه تو حد فاصل بین خودش و آرش زد و گفت:
- بدو بیا اینجا ببینم.
با دیدن لبخندش ناخودآگاه من هم لبخند زدم و بدون فکر دیگه‌ای به سمت اونجایی که گفته بود رفتم. آروم میز رو دور زدم و بینشون جا گرفتم اما باز هم معذب بودن یادم افتاد و یه‌کم تو خودم جمع شدم. امیر پا روی پا انداخت و دستش رو پشت سر من تکیه داد. نمی‌دونستم من چجوری باشم، فقط تونستم یه‌کم صاف‌تر بشینم و دست‌هام رو روی زانوم قفل کنم. آرش هم که طبق معمول مانی از بغلش تکون نمی‌خورد و هیچ تغییری توی حالتش نداد. آنا تا سه شمرد و من در لحظه‌ی آخر لبخند زدم. چیلیک!
به مانی اشاره کرد که پیش اون بره تا عکس سه‌تایی هم بگیریم. آرش این بار نتونست بی‌حرکت بمونه و کمی به سمت من متمایل شد. باز تا سه شماره و بعدش هم، چیلیک!
یهو کیا هم بلند شد کنار اون‌ها رفت. یعنی الان به‌طور غیرمستقیم خواستن عکس دوتایی بگیریم؟ وای خدایا! من خجالت می‌کشم نامردها، مطمئنم الان باز لپ‌هام صورتی شده. این‌دفعه واقعاً مونده بودم چه ژستی بگیرم. آروم به سمتش متمایل شدم و همون حالت قبل رو گرفتم. سعی می‌کردم اصلاً به صورتش نگاه نکنم. این بار اون دست به کار شد؛ بهم نزدیک‌تر شد و دستش رو پشت سرم تکیه داد. در این صورت تقریباً توی بغلش بودم. وای از این بدتر نمی‌شد! حس می‌کردم دارم ذوب می‌شم. چیلیک‌چیلیک!
آنا چندتا عکس گرفت و خواستم دیگه بلند شم که صدای آرومش باعث شد همونجا بمونم و حتی برگردم توی صورتش نگاه کنم.
- ببخشم!... .
مات بهش خیره بودم. واسه چی معذرت خواهی می‌کرد؟ آها حتماً بخاطر این‌که سرم داد زده. خواستم بگم همون موقع بخشیدم ولی انگار فکم قفل شده بود. داشتم تو چشم‌های مشکیش غرق می‌شدم که یهو بدجنسانه رو گرفت. با این حرکت من هم به خودم اومدم و از خجالت دستپاچه بلند شدم وایسادم.
- آرش بلند شو من هم می‌خوام با تینا عکس بگیرم‌.
وای! مرسی کیا که از اون وضعیت نجاتم دادی. آرش اولش تعجب کرد اما سری تکون داد و آروم بلند شد و کنار رفت. کیا به‌جاش نشست و با لبخند اشاره کرد من هم بشینم. نمی‌دونم چرا اما از این‌که با کیا عکس بگیرم خجالت نمی‌کشیدم و انگار راحت‌تر بودم. عجیب نیست؟!
بالاخره عکس گرفتن و شمع روشن کردن و فیلم‌برداری تموم شد و آنا مشغول تقسیم کیک بود. باباشون آخرش هم نیومد و من چه‌قدر از این قضیه راضی بودم.
آنا: خب دیگه وقت کادوهاست.
نیش کیا تا بناگوش باز شد و من خند‌ه‌م گرفت. از همون اول یه چشمش به کادوهای روی میز بود، به‌نظرم خیلی آقایی کرده بود تا الان نرفته بود سروقتشون!
این قسمت هم به عهده‌ی آنا بود. جعبه‌های یه شکل کادو رو برداشت و به سمت پسرها گرفت.
- بفرمایید! این هم کادوی من به داداشی‌های قشنگم.
کیا از ذوق جعبه‌ی سمت خودش رو تو هوا قاپید و گفت:
- دست شما درد نکنه آبجی خانم! راضی به زحمت نبودیم.
- آره از نیش بازت مشخصه چه‌قدر راضی نبودی!
همه‌مون بلند خندیدیم. البته از این "همه" آقا آرش اخمو رو فاکتور می‌گیرم. دیگه بیخیال فکر کردن به دلیل اخم‌هاش شده بودم، انگار با خودش درگیر بود.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
با لبخند محوی آروم جعبه رو از آنا گرفت و تشکر کرد. کیا که منتظر بود باهم کادو رو باز کنن یک دو سه‌ای گفت و همزمان در جعبه رو برداشتن. من از قبل دیده بودمشون، دستبند‌های چرمی که روشون اسم هر کدوم با طلا حک شده بود. واقعاً جذاب بودن. حالا نوبت کادوهای من بود. امیر خودش پیش‌قدم شد و با برداشتن یکی از اون‌ها گفت:
- این‌ها هم حتماً کادوهای خانوم کوچولوعه.
جعبه رو جلوی گوشش برد و مثل تخم مرغ شانسی تکون‌‌تکونش داد. سریع به سمتش نیم‌خیز شدم و گفتم:
- اِ کیا نکن! خراب میشه.
خندید و رو به آرش گفت:
- چه‌قدر بی‌ذوقی! خب بردار جعبه‌ت رو ببینیم چیه. اصلاً وایسا ببینم، من درست برداشتم؟ این مال منه؟
خندیدم و به تایید سر تکون دادم. ساعت بند چرم مشکی توی جعبه‌ی مشکی برای امیرکیا، ساعت با بند سرمه‌ای توی جعبه‌ی سرمه‌ای برای آرش.
چند روز پیش که آنا برای جمعه دعوتم کرد نمی‌دونستم مناسبتش تولد پسرهاست، اصلاً اون‌موقع نمی‌دونستم تولدی در کار هست و داداش دوقلویی! دیروز که ملکه انگلیس زحمت کشید سوپرایزمون کرد فهمیدم امروز آنا قصد داره یه کارهایی بکنه. از قرار معلوم کیک از قبل سفارش داده بود ولی من نمی‌دونستم و خواستم خودم درست کنم تا یه نقشی تو جشن داشته باشم که اون هم... . از بابت کادو هم خیال خودم رو راحت کرده بودم. یه فروشگاه اینجا می‌شناختم که میشد آنلاین خرید کنی و برات با پیک بفرستن. دیشب با بچه‌ها ساعت‌ها رو از اونجا سفارش دادم و تمام تلاشم رو کردم که با پیک ویژه همین امروز بفرستنش. خداروشکر که قبل از اینکه پسرها برسن خونه به دستم رسید و تونستم آمادگی کامل داشته باشم. با صدای کیا از فکر بیرون اومدم. این بار هم هردو باهم در جعبه‌هاشون رو باز کردن:
- وای مرسی چه خفنه!
با لبخند دندون‌نمایی گفتم:
- جدی؟ خوشت اومد؟
- آره بابا دستت درد نکنه خانوم کوچولو.
نگاهم به سمت آرش کشیده شد. انتظار زیادی بود که دلم بخواد اون هم واکنشی مثل کیا داشته باشه؟! نه اما خب، به همین لبخند میکروسکوپیش هم راضی بودم.
آنا: تیناجون دستت درد نکنه زحمت کشیدی. چه سلیقه قشنگی هم داری!
- خواهش می‌کنم، قابلشون رو نداره.
آرش اما چیزی نگفت. یعنی خوشش نیومد؟ مانی یهو ساعت رو از دست آرش گرفت و گفت:
- دایی ببین چه‌قدر قشنگه! از اونی که ساناز برات خریده هم بهتره. میشه من هم بزرگ شدم از این‌ها برام بگیری؟
مات شدم، ساناز هم براش ساعت گرفته؟ این همه چیز تو دنیا هست اَد باید اون چیزی که من انتخاب کردم اون هم انتخاب کرده باشه؟ اون هم همین امسال که من برای اولین بار تولدش هستم؟ چرا من اینقدر بدشانسم آخه!
حتماً مال اون خیلی بهتره، آره قطعاً ازش تو دنیا فقط یه دونه هست! از ساناز کم‌تر از این نمیشه انتظار داشت برای این‌که چشم همه رو دربیاره. پس واسه همین آرش از این خوشش نیومد. هی خدا تو همه چیز باید شکست بخورم من؟ اون از کیک این هم از کادو. به حدی رسیده بودم که اگه می‌تونستم همینجا می‌زدم زیر گریه.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
داشتم همینجور خودخوری می‌کردم و انگشت‌هام رو لای هم فشار می‌دادم که آنا به خودم آوردم.
- بفرمایین خوشگل خانوم.
یه‌دونه از فنجون‌های داخل سینی برداشتم و با لبخند کم‌رنگی تشکر کردم. بدجور ضدحال خورده بودم. برعکس آرش، امیرکیا همون لحظه ساعت من و دستبند اهدایی آنا رو دستش کرده بود و به خودمون پز می‌داد. الان فقط مسخره‌بازی‌های کیا می‌تونست من رو از اون حال دربیاره و به خنده بندازه. ازش ممنون بودم، چون مطمئناً از قیافه‌م مشخص میشد چه‌قدر حالم گرفته شده و من این رو نمی‌خواستم.
تولد تموم شد؛ اما نه اخم‌های آرش باز شد نه من برنامه‌هام خوب از آب دراومده بود. چی فکر می‌کردم و چیشد!
بعد از شام که نسبتاً در سکوت صرف شد قصد رفتن کردم. لباس‌هام رو عوض کردم و بعد از برداشتن کوله‌م که حالا خالی شده بود از اتاق آرش خارج شدم و از پله‌ها پایین اومدم. مانی به سمتم اومد و گفت:
- دوباره کی میای؟
خم شدم و دستی به صورتش کشیدم. پوست خیلی لطیفی داشت.
- نمی‌دونم عزیزم، هروقت تونستم میام ببینمت.
سر تکون داد و یهو دست‌هاش رو دورم حلقه کرد. من هم نشستم و بغلش کردم. تو این مدت خیلی بهش عادت کرده بودم. ازم جدا شد که دستش رو گرفتم و به سمت بقیه رفتیم.
- خب آناجون، ببخشید زحمت دادم. خیلی خوش گذشت دستتون درد نکنه.
آنا بشقاب میوه‌ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و به سمتم اومد. باز من رو در آغوش کشید و باز من دلم واسه مامانم تنگ شد.
- دست خودت درد نکنه عزیزم. ببخشید که کیکت هم خراب شد.
اینجاست که میگن خنده‌ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است! لبخندی زدم و تو دلم گفتم: «کاش دردم فقط همین بود»
کیا هم جلو اومد. از دیروز که ناخودآگاه دستش رو تو هوا گذاشتم فهمیده بود اهل دست دادن نیستم، برای همین دست‌هاش رو پشت سرش بند کرده بود و تشکر می‌کرد که من داشت خنده‌م می‌گرفت. اگه دستش رو جلوی می‌آورد شاید این بار تو هوا نمی‌ذاشتمش، احساس راحتی فوق العاده‌ای باهاش داشتم. حس می‌کردم برادری که همیشه می‌خواستم رو پیدا کردم.
بالاخره با آرش تو راه برگشت بودیم. فضا در سکوت مطلق بود. نگاهش نمی‌کردم اما همین‌طوری هم می‌تونستم کلافگیش رو حس کنم. زیر چشمی دیده بودم که حتی دیگه اخم نداشت.
یهو نگاهم به جلو افتاد. داشتیم به پارک همیشگیمون می‌رسیدیم. تو یه تصمیم آنی گفتم:
- آرش میشه نگه داری تو پارک یه‌کم حرف بزنیم؟
بی‌حرف کناری پارک کرد. باید درستش می‌کردم، باید امشب تکلیف خودم و با این آقای دکتر اخمو روشن می‌کردم. آخر شب بود و هوا سوز داشت ولی خب دلچسب بود. روی نیمکتی نشستیم. هنوز هم چیزی نمی‌گفت.
- آرش چت شده یهو؟
- مگه چیزیمه!؟!
پوکر بهش خیره شدم تا نگاهم کرد و گفت:
- چیه!
- می‌دونم ناراحتی و فکر هم می‌کنم که می‌دونم دلیلش چیه.
در سکوت به روبه‌رو خیره بود. این بار دیگه کتمان نکرد. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم، وقتش بود.
- آرش... .
برای این‌که سکوتش رو بشکنه تا جواب نداد حرفی نزدم.
- بله.
- من... من... .
- تو چی؟
نتونستم جلوش بگم. بلند شدم و صندلی پشتی نشستم. خوبی این پارک این بود که صندلی‌هاش دوتا به هم چسبیده بود، هر دو طرف میشد نشست.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم و بعد از چند ثانیه سکوت هرچی که تو دلم بود گفتم:
- من چند وقتیه که عاشق شدم... عاشق یه پسر جذاب و خوشتیپ. قدبلند، چهارشونه اما ظریف. موهاش رنگ شبه و چشم‌هاش... آخ که هرچی می‌کشم از اون دو تا الماس سیاهشه. همکلاسی دانشگاهمه، چند وقت پیش هم همگروهی شده بودیم برای یه پروژه. نمی‌دونم چیشد اما به خودم اومدم و دیدم نمی‌تونم یه روز بدون اون سر کنم‌. ناراحتیش اذیتم می‌کنه، دردش عذابم میده. امروز به شوخی گفت تو قلبمه و من... اون لحظه نتونستم حرفش رو تایید کنم. اصلاً موقعیتش نبود. فکر کنم ازم دلگیر شد، می‌خوام از دلش دربیارم. می‌خوام بدونه چه‌قدر دوستش دارم! الان هم می‌خوام ازش بپرسم... میشه برای همیشه، آرشِ من باشه؟
سکوت همه جا رو گرفته بود. حتی جیرجیرک‌ها هم دیگه صدایی ازشون نمی‌اومد! چشم‌هام رو باز کردم و آروم برگشتم تا ببینم واکنشش چیه.
در کمال تعجب دیدم تنها کسی که اونجاست منم! یعنی چی؟ پس من داشتم این‌ها رو به کی می‌گفتم؟ آرش کِی رفت که من نفهمیدم؟ نامرد!
از شوک دراومدم و بلند شدم صندلی رو دور زدم. هاج و واج دور و برم رو نگاه می‌کردم و از حرص پا روی زمین می‌کوبیدم. بغضم گرفته بود و طولی نکشید که اشک‌هام سرازیر شدن. امشب کم فشار روم نبود، دیگه نمی‌تونستم جلوی گریه‌م رو بگیرم.
من داشتم اینجا احساساتم رو به زبون می‌آوردم و اون گذاشته بود رفته بود؟ سر درنمی‌آوردم ولی شاکی بودم و اگه دلیل خوبی نداشته باشه به خودم قول میدم که تا یه مدت اصلاً باهاش حرف نزنم. این حد از اذیت کردنش واقعاً برای یه روز زیادی بود‌.گوشیم توی دستم زنگ خورد، خودش بود. شاکی گوشی رو روی گوشم گذاشتم و بهش مهلت حرف زدن ندادم.
- بهتره دلیل خوبی واسه کارت داشته باشی آقای رادفر وگرنه... .
وسط حرفم پرید:
- وگرنه چی؟
صداش خنده داشت. من رو سر کار گذاشته بود و می‌خندید؟
- داری می‌خندی؟ حالا که تا اطلاع ثانوی تنبیه‌ت کردم می‌فهمی!
خواستم قطع کنم که گفت:
- وایساا! بذار دلیلم رو بگم خب!
متعجب دور و برم رو نگاه کردم؛ من رو می‌دید.
به سمت مخالف که برگشتم دیدمش. مثل همیشه یه دستش توی جیب شلوارش بود و دست دیگه‌ش گوشی رو دربر گرفته بود و داشت می‌اومد. عصبی گفتم:
- می‌شنوم!
صدای خنده‌ی آرومش توی گوشم پیچید. لعنتی عصبیم ازت اینجوری دل من رو با خنده‌هات نلرزون! همین‌طور که نزدیک میشد گفت:
- رفتم واسه این‌که نشنوم حرفات و... نمی‌خواستم بشنوم که داری به حست اعتراف می‌کنی.
عصبی و کمی ناامید گفتم:
- چرا اونوقت؟ آها حتماً دوست نداشتی بشنوی یه دختر مثل من داره بهت ابراز علاقه می‌کنه نکنه کسر شأن بود واسه‌ت که من... .
- نه احمق! واسه این‌که داشتی قبل من این کار رو می‌کردی، بذار حرفم رو بزنم.
با دادِش ساکت شدم. نه بهتره بگم لال شدم! وقتی که گفت نمی‌خواسته بشنوه هزاران فکر به سرم زده بود که نهصد و نود و نه‌تاش خوب نبود، ولی با این جمله انگار آبی روی آتیش دلم ریخت. سرعتش رو بیشتر کرد و حالا دیگه به من رسیده بود. طبق عادتِ این روزهامون با این‌که شاید چند سانتی‌متر فاصله داشتیم ولی هنوز هم گوشی روی گوش‌هامون بود و از اون باهم حرف می‌زدیم.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
بی‌حرف نگاهش می‌کردم. می‌خواستم ادامه بده.
- از وقتی دیدمت برام متفاوت بودی، دختری که تو این سن و سال هنوز هم رویاهای بچگانه‌ش رو حفظ کرده بود و حتی ازشون دفاع هم می‌کرد! دختری که ساده بود، مظلوم بود، خوشگل بود و از همه مهم‌تر! خانوم کوچولو بود.
با اشک خندیدم. در هر حالتی خانوم کوچولو رو به‌کار می‌برد. خودش هم خندید و ادامه داد:
- سعی می‌کرد ازم مراقبت کنه. نگرانم میشد بشدت، حتی با یه خم به ابروی من! از یه جایی به بعد حس کردم بهش وابسته‌م، به بودنش، خنده‌هاش، نگرانی های مادرانه‌ش و حتی اخم‌هاش! حس می‌کردم باید ازش محافظت کنم، در برابر همه چیز و این بهم حس مالکیت داد. حس این‌که اون مال منه! نمی‌تونم بیخیالش شم.
نمی‌تونستم اشک‌های سیل‌وارم رو کنترل کنم. در هاله‌ای از بهت و شگفتی غرق بودم و مغزم فرمان به هیچ چیز نمی‌داد! اینی که داشت اینجا این حرف‌ها رو به من میزد آرش بود! آرشی که از شباهت زیاد اون رو همزاد کسی که سالها از دور و یک‌طرفه عاشقش بودم می‌دونستم. آرشی که امروز با اخم و کم محلیش داشت دیوونه‌م می‌کرد.
اگه این رویا نیست پس چیه؟! کی فکرش رو می‌کرد؟
در سکوت روی نیمکت نشستیم. هنوز هم قفل زبونم باز نشده بود. آرش اما انگار کسی به برق زده بودش که حرف‌های قشنگش تموم نمی‌شد.
- همیشه شنیدیم که میگن فلانی نیمه‌ی گمشده‌ی منه، ولی من این رو قبول ندارم.
با تعجب بهش نگاه می‌کردم که گفت:
- آدم‌ها ممکنه چند نفر رو پیدا کنن که انگار نیمه گمشده‌شونه. کسی که تکمیل کننده‌ی اون‌هاست. ممکنه از هر لحاظی باشه ولی همه‌ی اون‌ها فقط یه قلب دارن و فقط یه نفره که می‌تونه نیمه‌ی دیگه‌ی قلبشون باشه. می‌دونی که، قلبی که ما می‌شناسیم و شکلش رو می‌کشیم دوتا قلب متصل به همه. میگن قلب اصلی اونه ولی دو نیم شده و هر کدوم تو سی*ن*ه یه نفر میتپه. یعنی هر کسی که متولد میشه فقط یه نیمه قلبش رو داره و باید نیمه دومش رو تو زندگی پیدا کنه. خیلی‌ها فقط نیمه‌ی گمشده‌ی زندگیشون رو پیدا می‌کنن و نمی‌دونن که شاید نیمه‌ی قلبشون جای دیگه‌ایه ولی من خیلی خوش شانسم که نیمه‌ی قلبم رو پیدا کردم و اون تویی، نیمه‌ی قلب من!

***
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
«آرش»


بعد از گفتن حرف‌هام به صورتش نگاه کردم. انگار کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته بود که بی‌حرف و خیره به من اشک می‌ریخت.‌ لبخندی زدم و گفتم:
- این اشک‌ها برای چی‌ان؟
به خودش اومد؛ با پشت دست صورتش رو پاک کرد و گفت:
- هیچی فقط… یه‌کم شوکه شدم!
لبخندم عمیق شد و یه‌دونه زدم نوک بینیش که خودش رو عقب کشید و با اعتراض گفت:
- اِ آرش نکن!
صدای خنده‌م توی فضا پخش شد. همه چیز کنار اون برام لذت بخش بود، حتی اذیت کردن خودش! دست داخل جیب اوِر کتم کردم تا ضبط صوت خودکار مانندم رو دربیارم. قبل از این‌که از اون‌جا دور شم به‌جای خودم گذاشته بودم تا حرف‌هاش رو ثبت کنم و وقتی دوباره روی اون نیمکت نشستیم به‌طور نامحسوس برش داشتم. اون داشت لذت‌بخش‌ترین قصه‌‌ی دنیا رو برام تعریف می‌کرد و من نمی‌خواستم از دستش بدم. در مقابل چشم‌های متعجبش تکونش دادم و گفتم:
- نوبتی هم باشه نوبت خانم مشهدیه.
در همون حالت خیره به خودکار لب زد:
- باورم نمی‌شه! صدام و ضبط کردی؟
با حالت جذابی نگاهش کردم و سر تکون دادم. در لحظه تغییر فاز داد و به سمتش هجوم آورد تا از دستم بگیرتش. خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- بشین سرِ جات ببینم! چه‌کار می‌کنی؟!
انگشت اشاره‌ش رو به سمتم گرفت و با حرص گفت:
- تو… تو حق نداشتی این کار و بکنی!
با همون قیافه‌ی حق به جانبم که یه‌کم چاشنی خنده‌ هم بهش اضافه شده بود گفتم:
- خب می‌خواستم بعداً زیرش نزنی.
هنوز هم سعی داشت خودکار رو بگیره و من جاخالی ‌می‌دادم که با شنیدن این جمله متوقف شد، چشم ریز کرد و گفت:
- من همچین آدمی‌ام؟!
- نه ولی احتیاط شرط عقله.
ادای من رو درآورد که باعث شد قهقهه‌م سکوت سرد پارک رو بشکنه. کلافه مشتی به بازوم زد و گفت:
- آرش بدش من!
- نمیدم! می‌خوای چه‌کار اصلاً؟
از تلاش خسته شد، نفس عمیقی کشید و التماس‌گونه گفت:
- خب… خب پس حداقل بذار خونه وقتی من نبودم گوش کن.
- چرا اون‌وقت؟
از حالت چهارزانو روی نیمکت بیرون اومد و صاف نشست، به دست‌هاش خیره شد و آروم گفت:
- خب آخه… من راحت نیستم این‌جوری. در مقابل حرف‌های قشنگ تو، من خیلی پیشِ پا‌افتاده اعتراف کردم.
دلم گرفت. فکر کنم امروز خیلی بهش فشار آوردم. اون از بلاتکلیفی و رفتار روزم این هم از این... .
این دختر، خانوم کوچولوی منه! مگه چند بار تاحالا عاشق شده که بخواد راه و رسمش رو بلد باشه؟ درسته که من هم اولین بارم بود که به یه دختر ابراز علاقه می‌کردم اما اون خیلی از این فضا دورتر بود. از موضعم کوتاه اومدم و با لبخند اطمینان‌بخشی گفتم:
- حالا که اصرار می‌کنی باشه، موقتاً از خیرش می‌گذرم. اما بدون! حتی اگه من بهترین سخنور دنیا باشم، باز هم جمله‌های تو جذاب‌ترین حرف‌هاییه که می‌تونم بشنوم.
 
بالا پایین