- May
- 204
- 1,645
- مدالها
- 2
خودم رو زدم به اون راه، ابرو بالا انداختم و گفتم:
- نه بابا! تو احساساتی هم میشی؟!
فهمید دارم اذیتش میکنم که با لحن مسخرهای گفت:
- نه فقط تو بلدی.
لبخند کجی زدم:
- بچه پررو!
عین دخترها چینی به بینیش داد و گفت:
- خودتی پیرمرد!
با صدای آنا از اون حالت دراومدیم و همینطور که دست رو شونهش مینداختم و به خودم نزدیکش میکردم از پلهها بالا رفتیم. به سمت اتاقش هلش دادم که گفت:
- هوی آروم! چرا با دست پس میزنی با پا پیش میکشی؟ با زنت هم میخوای اینجوری رفتار کنی؟
با اخم مصنوعی گفتم:
- فوضولیش به تو نیومده. فقط دیگه نبینم قیافهت اونجوری باشه ها! میخوام دنیا نباشه اگه تو چشمهای داداشم غم ببینم.
لبخندش رو که دیدم با خیال راحت وارد اتاق شدم. شاید خندهدار بنظر بیاد اما همون اختلاف سنی دو دقیقهایمون باعث شده بود احساس کنم بزرگترم و باید همهجوره حواسم بهش باشه. به سمت تختم رفتم؛ پیرهن سفید و شلوار کتان سرمهای اتو کشیده و مرتب، همه چیز ست بود.
بعد از تعویض لباس جلوی آینه وایستادم و یقه پیرهنم رو مرتب کردم. عطر همیشگیم رو به مچ و یقهم زدم و بعد از بالا دادن موهام با رضایت از اتاق خارج شدم. همزمان با من امیر هم بیرون اومد. دستهام رو داخل جیبهام فرو بردم و نگاه خریدارانهای به داداشم انداختم. اون جابهجا بود، پیرهن سرمهای و شلوار سفید. همونقدر که این ترکیب به من میاومد، برعکسش تو تن اون فوقالعاده بود.
- بذار یه چیزی هم واسه دخترها بمونه ازم.
کم نیاوردم و با پررویی گفتم:
- لازم نکرده داداشت واجبتره.
شیطون نگاهم کرد و گفت:
- بنظرم بهتره تینا راجع به این قضیه تصمیم بگیره.
دستش رو گرفتم و همینطور که به سمت پلهها میکشیدمش گفتم:
- بسه اینقدر زبون نریز! منتظرن.
جلوی اولین پله ناخودآگاه وایستادم، خاطرات بچگیهامون از جلو چشمم گذشت. روزهایی که من حتی با خودم هم قهر بودم، امیر دستم رو میگرفت و از پلهها با دو پایین میاومدیم. لبخندی زدم و شروع کردم به دویدن.
- آرش آروم الان جفتمون با مخ میُفتیم زمین!
با حفظ لبخندم سر چرخوندم نیم نگاهی بهش انداختم. حواسم به تموم شدن پلهها نبود.
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با احساس برخورد به چیزی و صدای جیغ سریع خودم رو کنار کشیدم اما... .
با ترس به سمت صدا برگشتم. تینا که دستهاش تو هوا مونده بود با چشمهای گرد شده و دهن نیمهباز به زمین خیره بود. نگاهش رو دنبال کردم و به ظرف چپه شدهای روی زمین رسیدم. بیتوجه به اون به سمتش رفتم و دقیق وارسی کردم که چیزیش نشده باشه.
- حالت خوبه؟
صورتش به حالت عادی برگشت ولی بغض و عصبانیت توی نگاهش مشخص بود. سرش رو به سمتم چرخوند. فکر میکردم الان عین یه توپ شلیک میشه و خونه رو روی سرم خراب میکنه، اما مثل اینکه من هنوز این دختر رو نشناختم.
- نه بابا! تو احساساتی هم میشی؟!
فهمید دارم اذیتش میکنم که با لحن مسخرهای گفت:
- نه فقط تو بلدی.
لبخند کجی زدم:
- بچه پررو!
عین دخترها چینی به بینیش داد و گفت:
- خودتی پیرمرد!
با صدای آنا از اون حالت دراومدیم و همینطور که دست رو شونهش مینداختم و به خودم نزدیکش میکردم از پلهها بالا رفتیم. به سمت اتاقش هلش دادم که گفت:
- هوی آروم! چرا با دست پس میزنی با پا پیش میکشی؟ با زنت هم میخوای اینجوری رفتار کنی؟
با اخم مصنوعی گفتم:
- فوضولیش به تو نیومده. فقط دیگه نبینم قیافهت اونجوری باشه ها! میخوام دنیا نباشه اگه تو چشمهای داداشم غم ببینم.
لبخندش رو که دیدم با خیال راحت وارد اتاق شدم. شاید خندهدار بنظر بیاد اما همون اختلاف سنی دو دقیقهایمون باعث شده بود احساس کنم بزرگترم و باید همهجوره حواسم بهش باشه. به سمت تختم رفتم؛ پیرهن سفید و شلوار کتان سرمهای اتو کشیده و مرتب، همه چیز ست بود.
بعد از تعویض لباس جلوی آینه وایستادم و یقه پیرهنم رو مرتب کردم. عطر همیشگیم رو به مچ و یقهم زدم و بعد از بالا دادن موهام با رضایت از اتاق خارج شدم. همزمان با من امیر هم بیرون اومد. دستهام رو داخل جیبهام فرو بردم و نگاه خریدارانهای به داداشم انداختم. اون جابهجا بود، پیرهن سرمهای و شلوار سفید. همونقدر که این ترکیب به من میاومد، برعکسش تو تن اون فوقالعاده بود.
- بذار یه چیزی هم واسه دخترها بمونه ازم.
کم نیاوردم و با پررویی گفتم:
- لازم نکرده داداشت واجبتره.
شیطون نگاهم کرد و گفت:
- بنظرم بهتره تینا راجع به این قضیه تصمیم بگیره.
دستش رو گرفتم و همینطور که به سمت پلهها میکشیدمش گفتم:
- بسه اینقدر زبون نریز! منتظرن.
جلوی اولین پله ناخودآگاه وایستادم، خاطرات بچگیهامون از جلو چشمم گذشت. روزهایی که من حتی با خودم هم قهر بودم، امیر دستم رو میگرفت و از پلهها با دو پایین میاومدیم. لبخندی زدم و شروع کردم به دویدن.
- آرش آروم الان جفتمون با مخ میُفتیم زمین!
با حفظ لبخندم سر چرخوندم نیم نگاهی بهش انداختم. حواسم به تموم شدن پلهها نبود.
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با احساس برخورد به چیزی و صدای جیغ سریع خودم رو کنار کشیدم اما... .
با ترس به سمت صدا برگشتم. تینا که دستهاش تو هوا مونده بود با چشمهای گرد شده و دهن نیمهباز به زمین خیره بود. نگاهش رو دنبال کردم و به ظرف چپه شدهای روی زمین رسیدم. بیتوجه به اون به سمتش رفتم و دقیق وارسی کردم که چیزیش نشده باشه.
- حالت خوبه؟
صورتش به حالت عادی برگشت ولی بغض و عصبانیت توی نگاهش مشخص بود. سرش رو به سمتم چرخوند. فکر میکردم الان عین یه توپ شلیک میشه و خونه رو روی سرم خراب میکنه، اما مثل اینکه من هنوز این دختر رو نشناختم.
آخرین ویرایش: