جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,271 بازدید, 186 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
سریع لپ‌هاش گل انداخت، سر به زیر انداخت و بعداز یه‌کم سکوت گفت:
- امروز کم حرص نخوردم از دستت! یه لحظه‌هایی دلم می‌خواست بیام یقه‌ت و بگیرم اونقدر که اذیتم کردی!
مثل خودش به زمین زل زدم و آروم گفتم:
- ببخش، با خودم و احساسم درگیر بودم.
- خب حالا مظلوم نشو! می‌تونم بگم با حرف‌های قشنگ الانت استحقاق بخشش داری.
سر بالا گرفتم و به قیافه‌ی حق به جانبش نگاه کردم و لبخند محوی روی لب‌هام نشست. خودم هم نمی‌دونم چه‌جوری اینقدر طبع سخنور‌یم گل کرده بود، شاید این هم از اثرات عاشقی باشه. یعنی واقعاً عاشقم؟ به خودم نهیب زدم؛ الان برای این سوال دیر نیست؟ به حست شک نکن آرش!
به آرومی ادامه داد:
- حرفت رو قبول دارم. آدم ممکنه نیمه‌های گمشده زیادی داشته باشه ولی قلبت فقط واسه‌ نیمه‌ی خودشه که بی‌تابی می‌کنه. نمی‌دونم قبلاً گفتم یانه، فاطمه‌ی ما نویسنده‌ست. یادمه تو یکی از رمان‌هاش از زبون شخصیت به طرف مقابلش می‌گفت که تو قلبمی و تو سی*ن*ه‌م میتپی. این رو چند جای دیگه هم دیدم و شنیدم اما همیشه به‌نظرم خیلی اغراق آمیز بود! به طرز مسخره‌‌ای می‌گفتم خب قبل از این‌که با اون آشنا بشه چه‌جوری زنده بوده؟! واسه همین تو فکر یه چیز بهتر بودم، چیزی که به دلم بشینه. تا این‌که الان تو از نیمه‌ی قلب حرف زدی و من حس کردم چیزی که دنبالش بودم رو پیدا کردم.
با غرور سر بلند کردم و گفتم:
- پس یک هیچ به نفع من! یادم باشه بهش بگم.
کوتاه خندید و به پاهاش که پاندول‌وار تکونشون می‌داد خیره شد، من هم به حرکاتش.
- آرش؟
این بار از ته دلم و بدون هیچ تردیدی گفتم:
- جانم؟
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و ریز خندید. بدون دیدن هم می‌تونستم بفهمم دوباره گونه‌هاش صورتی شده. خجالتش واسه‌م دوست‌ داشتنی‌ترین چیز بود!
- یادت رفت؟
با خنده برگشت و گفت:
- اَه آره! یهویی این‌جوری جواب میدی مغز من اِرور میده خب!
آروم خندیدم و گفتم:
- خب از این به بعد عادت می‌کنه.
لب پایینش رو به دندون کشید و بدون این‌که به صورتم نگاه کنه گفت:
- میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
انتظار این رو نداشتم ولی خب دیگه حس می‌کردم وقتش بود یه سری چیزها رو بدونه.
- اوهوم بپرس.
ذوق‌زده برگشت رو به من چهارزانو زد و شروع کرد:
- خب اولین سوال این‌که بابات رو چرا من اصلاً این چند وقت ندیدم؟ دومی این‌که مادرت چه‌طور تصادف کرد؟ و این‌که… اولین باری که من و دیدی چه برداشتی ازم کردی؟
شوک شده از این همه شوق و ذوق من هم مثل خودش چهارزانو زدم ولی به‌خاطر پاهای بلندم به‌زور جا شدم و دوتایی خندیدیم. ابروهام تو هم رفت و گفتم:
- این‌همه سوال و چه‌جوری تونستی تو سرت نگه داری و بروز ندی؟ از تو بعید بود!
گربه‌ی وحشی درونش به چشم‌هاش نفوذ کرد و با حالت حمله گفت:
- هِی یعنی میگی من فضولم؟
یه کم عقب کشیدم و لب زدم:
- نه فقط نمی‌تونی کنجکاویت رو سرکوب کنی.
چشم‌هاش به حالت عادی برگشت، دست به سی*ن*ه شد و با اخم رو گرفت.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و بعد از کشیدن نفس عمیقی شروع کردم به جواب دادن سوال‌هاش.
- نوزده سال پیش، وقتی من و امیر چهار و آنا یازده ساله‌ش بود خانوادگی به یه سفر رفتیم. مادربزرگ من از قوم ترکمنه، توی گنبد یه سری اقوام دور داریم که می‌خواستیم به اون‌ها سر بزنیم و یه آب و هوایی عوض کنیم، نمی‌دونستیم به‌جاش کل زندگیمون قراره عوض بشه!
با یادآوری بدترین سفر عمرم باز قلبم گرفت. چشم‌هام رو بستم و ادامه دادم:
- توی راه یه رستوران برای ناهار وایسادیم. بعدش که راه افتادیم، از یه جایی به بعد حس کردیم بابا یه‌جورایی نگرانه و رنگش پریده. اولش بروز نداد ولی خب دیگه جای مخفی کردن نبود؛ ماشین ترمز نمی‌گرفت.
خواست چیزی بگه که اجازه ندادم.
- من و امیر و آنا وحشت کرده بودیم، حتی بابا و مامانم. خیلی ترسناکه بفهمی تو ماشین در حال حرکتی هستی که فقط با یه فاجعه متوقف میشه.
سکوت کردم؛ صدای جیغ سه تا بچه تو گوشم پیچید. آستین اوِر کتم کشیده شد. سرم رو بالا گرفتم و نگاهم به چشم‌های نگرانش افتاد که گفت:
- اگه اذیت میشی ادامه نده. پشیمون شدم اصلاً!
با لبخندی که از صدتا گریه بدتر بود گفتم:
- نه مهم نیست. من نوزده سال با این خاطرات زندگی کردم. عادت کردم اما هنوز هم وقتی یادم میُفته یه‌کم به‌هم می‌ریزم.
با همون لبخند که شبیه پوزخند شده بود ادامه دادم:
- بابام برای این‌که به ماشین دیگه‌ای برخورد نکنیم پیچید سمت درّه و ما سقوط کردیم. اون لحظه رو اصلاً یادم نمیره. با چشم‌های خودم داشتم مرگ خودم و خانواده‌م رو می‌دیدم.
با چکیدن قطره‌ای روی نیمکت سرد سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌هاش خیره شدم.
- باز که داری مروارید تولید می‌کنی!
با پشت دست اشکش رو پاک کرد و گفت:
- چی‌شد که زنده موندی؟
با یه اخم مصنوعی گفتم:
- چیه الان ناراحتی که زنده موندم؟!
یکی کوبید به بازوم و خواست اخم کنه ولی نتونست خنده‌ش رو کنترل کنه.
- مسخره نشو اَه!
- آنا اگه نبود الان نه منی این‌جا بودم نه امیری تو خونه! از همون بچگیش هم عاقل بود. با این‌که خودش به‌شدت ترسیده بود ولی در لحظه من و امیر رو بغل گرفت کشوند پشت صندلی های جلو. اون‌جا جامون امن‌تر بود.آخرین چیزی که یادمه همینه، بعدش تو بیمارستان به‌هوش اومدم. امیر و آنا پیش خودم بودن، وقتی دیدم فقط دست و پاهاشون آسیب دیده و خودشون آروم خوابیدن خیال بچگانه‌م راحت شد. بلند شدم برم بابا و مامانم رو پیدا کنم. از اتاق که بیرون اومدم با داییم مواجه شدم که روی نیمکت راهرو نشسته بود. خم شده بود و با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود. حالش داغون بود، این رو منِ چهار‌ساله هم می‌فهمیدم! وقتی سراغ مامان و بابام رو گرفتم ازم می‌خواست آروم باشم و برگردم سرجام بخوابم. نمی‌فهمیدم چی میگه من فقط مامان و بابام رو می‌خواستم.
این بار قطره‌ای روی دستم افتاد، به تینا نگاه کردم که با حالت بامزه‌ای گفت:
- این دفعه من نبودم!
سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم. پس اون هم گریه‌ش گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم. قطره‌های بارون که روی صورتم می‌خورد حس خوبی بهم می‌داد.
سرم رو پایین آوردم و دیدم که تینا هم در همون حالته و چشم‌هاش بسته‌ست. از فرصت استفاده کردم و بهش خیره شدم. کم‌کم انگار بارون شدید شد که صورتش رو درهم کشید. سرش رو پایین آورد و با همون حالت نگاه خیره‌م رو شکار کرد و گفت:
- به‌نظرت نباید پاشیم بریم؟
خندیدم و گفتم:
- نمی‌دونم! هرچی تو بگی.
- پس بریم تو ماشین می‌ترسم سرما بخوری.
- اون‌وقت فقط من آدمم و سرما می‌خورم؟!
همین‌طور که از روی نیمکت بلند می‌شد گفت:
- خب حالا تو هم! جفتمون مریض میشیم بلند شو.
بارون عجیب شدید شده‌بود و باعث شد تا ماشین عین موش آب کشیده شیم! سریع سوار شدیم و در سکوت به بارونی که روی شیشه می‌خورد، خیره موندیم. بالأخره سکوت رو شکست و گفت:
- خب… داشتی می‌گفتی.
نفس عمیقی کشیدم و با تکیه به صندلیم لب باز کردم:
- منِ چهارساله رو به‌زور با آرامبخش خوابوندن باز. همین‌طوری دو سه روز گذشت و ما از مامان و بابا بی‌خبر بودیم. تو اون مدت دایی و مادربزرگم و خاله پری یا همون مامان ساناز، عین پروانه دورمون می‌چرخیدن ولی این چیزی از نگرانی و ترسی که از فکر و خیالاتمون داشتیم کم نمی‌کرد، انگار خودمون می‌دونستیم چه بلایی سرمون اومده.
بعد از مدت‌ها اولین قطره‌ی اشکم از گوشه چشمم سرازیر شد. خوشحالم سمتی بود که تینا بهش دید نداشت. با صدایی که از ته چاه درمی‌اومد ادامه دادم:
- بعد از یه هفته، من و امیر و آنا با دست و پا و سر گچ‌‌گرفته‌ و باند پیچی شده، با بابایی که برای بقیه‌ی عمرش ویلچرنشین شده‌بود، توی مراسم خاکسپاری مامانم بودیم. می‌گفتن اولش مامان رو پیدا نمی‌کردن. انگار از ماشین پرت شده‌بوده بیرون. بعداز چند روز جسم بی‌جونش رو چند متر اون‌طرف‌تر پیدا کرده‌بودن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم. تصور چهره‌ی قشنگ مامانم با اون چشم‌های آبی و موهای به رنگ شبش، توی اون پالتو و شال شکلاتی رنگ اما غرق در خون و پرت شده بین سنگ‌های خشن کوه، دلخراش‌ترین صحنه‌ی عمرم رو می‌ساخت. اما من یاد گرفته‌بودم که قوی باشم. که فراموش کنم و ببینم زندگی چی برام در نظر داره که از اون اتفاق شوم جون سالم به در بردم. رد اشک روی صورتم خشک شد، دستی روش کشیدم. در کمال تعجب صدایی از تینا نمی‌اومد. کنجکاو برگشتم و نگاهش کردم. به روبه‌رو خیره بود و انگار تو این دنیا نبود! عجیبه حتی متوجه نگاهم نشد! همیشه سریع برمی‌گشت و به چشم‌هام نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
دستم رو جلوی صورتش بردم و بشکنی زدم که تو جاش پرید و با ترس نگاهم کرد. سوالی بهش خیره بودم که یهو در همون حالت با صدای بلند زد زیر گریه. با چشم‌های گرد شده سریع از داشبورد دستمال بهش دادم. یه‌کم به صورتش نزدیک شدم و خیره‌خیره نگاهش می‌کردم که با همون حالت گفت:
- چیه؟!
با تکرار لحن خودش گفتم:
- تو چیه؟ چرا یهو عین بمب منفجر شدی؟!
سرش رو پایین انداخت و همین‌طور که با دستمال توی دستش بازی می‌کرد گفت:
- یه لحظه تصورتون کردم خیلی صحنه‌ی نابودکننده‌ای بود!
لبخندی زدم و گفتم:
- اوهوم، خیلی! خوشحالم اون‌جا نبودی.
دستمال رو روی بینیش‌ گرفت که باعث شد با صدای خنده‌داری بگه:
- فکر کنم من اون‌موقع تو مهد کودک بوده باشم.
وسط اون‌همه تلخی خنده‌م گرفت! گفتم:
- تو مهد کودک هم رفتی؟
دستمال رو پایین آورد و این دفعه عادی گفت:
- آره هم من هم ترنم، آخه مامانم کارمنده. البته اون‌موقع که من مهد می‌رفتم دانشجو بود. شما چیکار کردین بدون مامانتون؟ خاله‌تون بزرگتون کرد؟
- دورادور آره. بعد از اون اتفاق ما تا مدت‌ها افسرده بودیم. بقیه زودتر عادت کردن ولی برای من بیشتر طول کشید. اون اوایل از بغل خاله بیرون نمی‌اومدم، فکرش رو بکن یکی با چهره‌‌ی مامان تازه‌ از دست رفته‌ت جلوی چشمت باشه و هی با خودت بگی کاش خودش بود! ولی خب در نهایت من هم خودم رو با شرایط وفق دادم. آنا که بزرگ‌تر شد بیشتر مسئولیت‌ها رو خودش به گردن گرفت تا نخوایم مزاحم بقیه باشیم. بازهم میگم آنا اگه نبود مایی هم نبودیم، چه تو اون تصادف لعنتی چه تو نوزده سال زندگی بعدش.
- آناجون خیلی خوبه! خوش به‌حالتون که همچین خواهری دارین.
قیافه‌ی مغرورانه‌ای به خودم گرفتم و گفتم:
- شرمنده نمی‌تونم باهات تقسیمش کنم!
چشم‌های پر از حسرتش گرد شد و نالید:
- چه‌قدر تو نامردی!
با شیطنت شونه بالا انداختم و خندیدم. حس کردم جدی ناراحت شد.
- قهر نکنی حالا خانوم کوچولو؟ بابا تو که دیگه تو قلبم هم باهام شریکی چه برسه به خواهرم!
انگار خیلی خوشش اومد که نیشش باز شد.
- یه سوال دیگه هم واسه‌م پیش اومد.
- همین‌جوری پیش بره باید یه کنکور هم پیش تو بدم! بپرس.
بلند خندید و بعدش گفت:
- امشب حرف از اومدن بابات شد اخم‌هات رفت تو هم، دوست نداشتی باشه؟
کلافه به رو‌به‌رو خیره شدم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که جواب این سوالش رو بدم یا نه.
- دوست نداری بگی اشکال نداره ها!
نمی‌خواستم فکر کنه بهش اعتماد ندارم و هنوز هم یه غریبه‌ست، پس بدون فکر دیگه‌ای دهن باز کردم:
- نه! دوست نداشتم.
- آها... .
تو همین یه کلمه‌ش هزارتا چرا بود. خودم بی‌‌حرف اضافه توضیح دادم:
- چون با دیدنش یاد این میُفتم که مامانم نیست، که چه‌طور با اون کار احمقانه‌ش زندگیمون رو خراب کرد! من اون رو مقصر مرگ مامانم می‌دونم. نمی‌تونم با حضورش کنار بیام.
- ولی... .
نذاشتم باز حرف‌های تکراری همه‌ی اطرافیانم توی این نوزده سال رو تینا هم تکرار کنه، پس پریدم بین حرفش.
- لطفاً چیزی نگو نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
حرفش رو خورد و سر تکون داد. این قضیه مثل یه زخم قدیمی بود که اصلاً دوست ندارم بازش کنم چون می‌دونم درست‌شدنی نیست.
- خب، بریم خونه یا جواب بقیه سوال‌هات رو می‌خوای؟
خمیازه‌ای کشید و با نگاه به ساعتش گفت:
- دیروقته، بریم بقیه‌ش برای بعداً. فکر نکن می‌ذارم از زیرش در بری ها! حواسم هست آقای آرش‌خان!
تک خنده‌ای کردم و خواستم استارت بزنم که دستش رو به سمت دکمه‌های ماشین برد و هم‌زمان گفت:
- این دکمه‌ی بخاری کدومه؟
دستم رو جلو بردم تا براش بزنم که انگشت‌هامون به هم برخورد کرد و انگار هول شد و با شدت عقب کشید که دستش به دکمه‌ای خورد و سقف ماشین آروم‌آروم شروع کرد به جمع شدن. با چشم‌های گرد شده برگشت نگاهم کرد و لب زد:
- خرابکاری کردم؟!
- نه دیوونه! فقط زدی سقف رو باز کردی.
- وای خب بزن برگرده! الان خیس میشیم!
خنده‌م گرفته‌بود.
- الان نمیشه.
- یعنی چی؟ باید وایسیم کامل جمع بشه بعد باز بشه؟ سفره‌ست مگه؟
دیوونه شده‌بودم نه؟ از شدت خنده نزدیک بود اشک از چشم‌هام بیاد!
- وای خدا! از دست تو تینا!
دستش رو روی سرش گرفت و با جیغ گفت:
- آرش به‌جای خندیدن یه‌کاری بکن!
سقف کامل باز شده‌بود. ماشین داشت مثل قایق سوراخ شده پر آب می‌شد و من هنوز داشتم هِرهِر می‌خندیدم.
- آرش حالت خوبه؟! ماشینت داره غرق میشه!
واقعاً نمی‌تونستم به این حرکاتش نخندم! یه‌جوری صورتش رو جمع کرده‌بود و جیغ‌جیغ می‌کرد انگار کوهیم و توی کولاک گیر کردیم!
مابین خنده‌هام دکمه رو زدم تا بیشتر از این خیس نشیم. سقف با صدای آرومی شروع کرد به برگشتن ولی هنوز به بالای سر ما نرسیده متوقف شد. دوباره زدم ولی هیچ حرکتی نکرد. زیرلب گفتم:
- یعنی چی؟!
- چی‌شده آرش؟ نکنه خراب شده؟
چند بار دیگه هم امتحان کردم ولی هیچی به هیچی! برگشتم به تینا نگاه کردم. خودش فهمیده‌بود چه‌خبره. نمی‌دونم خونسردتر شده‌بود یا از منِ دیوونه قطع امید کرده‌بود که گفت:
- الان چه خاکی به سرمون بریزیم وسط خیابون؟
لبم رو به دندون گرفتم و با خنده‌ای که سعی می‌کردم مهارش کنم شونه بالا انداختم.
عصبی کوبید رو داشبورد و گفت:
- این ماشین قشنگت به درد لای جِرز دیوار می‌خوره!
وای که اگه از دستم در می‌رفت و دوباره می‌زدم زیر خنده چه غوغایی به پا می‌کرد!
جدی شدم و گفتم:
- پیاده شو واسه تو تاکسی می‌گیرم برو خونه.
- اون‌وقت تو چی؟
- من هم با همین ماشین قشنگم میرم دیگه!
اخم کرد.
- برو بابا! فکر کردی من تو رو تو این وضع ول می‌کنم میرم؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- الان بری خونه چیزی از وفاداریت کم نمیشه.
- کی خواست وفادار باشه؟! من نمی‌تونم بذارم تنها بمونی.
- چرا حرف رو می‌پیچونی این هم که همون معنی رو میده.
کلافه و شمرده‌شمرده گفت:
- حالا هرچی! من نمیرم.
به‌جای این‌که از لجبازیش عصبی بشم برعکس خیلی هم داشتم کیف می‌کردم!
- خب پس چیکار کنیم الان؟
- هیچی دوتایی با همین ماشین قشنگت میریم.
- مریض میشی بچه!
- بچه خودتی! بعدش هم اشکال نداره، جفتمون سرما بخوریم بهتر از اینه که یکیمون تنهایی سرما بخوره. هیچ‌وقت تک‌خور نباش آقای رادفر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
این‌بار دیگه نتونستم و صدای خنده‌م بلند شد. اون هم از خنده‌ی من خنده‌ش گرفت و دوتایی داشتیم زیر بارون عین دیوونه‌ها خیس می‌شدیم و می‌خندیدیم!
- الان... یکی ببینه... فکر می‌کنه... از تیمارستان... فرار... .
همیشه وقتی می‌خواد چیز خنده‌داری تعریف کنه اونقدر بینش خودش به همون جمله می‌خنده که یه جاهایی حتی نمی‌فهمی چی میگه! خداروشکر این بار فهمیدم و من هم با لبخند تأیید کردم.
استارت زدم و راه افتادیم. خوبه حداقل شیشه جلویی از سقف جداست وگرنه اصلاً نمیشد کاری کرد! من کلاه هودیم و اون کلاه بارونیش رو روی سرمون گذاشته‌بودیم ولی اونقدرها تاثیری نداشت. در لحظه دیوانگیم بالا زد، سرم رو بلند کردم و داد زدم:
- سرده!
تینا با دهن باز نگاهم کرد. همون طور با داد گفتم:
- چیه خب؟ امشب حالم عجیبه!
خندید و خودش هم داد زد:
- تو همیشه عجیبی! ولی من هم مثل تو!
و صدای قهقهه‌هامون که تا آسمون می‌رفت.
سیستم رو روشن کردم و روی آهنگی تنظیمش کردم. مشخصه خوشم اومده و بیشتر آهنگ‌هاش رو حفظ شدم؟
- تو جان مرا اما، من از تو فقط جانم، یک عشق طلب‌کارم... .
عاشق نشدی اما، از هر که در این دنیا، من دوست‌ترت دارم... .
عاشق که فراوان و دیوانه چو من نیست... دلتنگم و با هیچ‌کسم، میل سخن نیست!
تا شمع تویی جانم، پروانه منم من!
انگار شدم با تو، یک روح و دو تا تن!
آرام‌آرام به قلبم چه نشستی! خوش نشستی تو به جانم زیباجان... .
آرام‌آرام شدی نیمه‌ی جانم! شدی ماه تمامم زیبا‌جان... .
من آمده‌ام سمت تو قلبم برود ناز کنی خیره شود سوی تو چشمم... .
باران شده‌ام چتر ببندی تو فقط راه برو ای قدمت روی دو چشمم!
ای نیمه‌ی زیباترم از جانم اگر بگذرم از تو که دگر نمی‌توانم!
ای ماه‌تر از ماه! تماشایی دلخواه! دلتنگی تو برده توانم... .
آرام‌آرام به قلبم چه نشستی! خوش نشستی تو به جانم زیباجان... .
آرام‌آرام شدی نیمه‌ی جانم! شدی ماه تمامم زیبا‌جان... .

***

بالاخره به خونه‌شون رسیدیم. خداروشکر بارون بند اومده‌بود ولی ما از دندونک‌ زدن‌هامون مشخص بود که بدجور یخ کرده‌بودیم! به هم خیره شدیم و همینطور که می‌لرزیدیم خندیدیم! به خودم اومدم و گفتم:
- خب دیگه برو تو تا یخمک نشدی.
از سرما به خودش پیچید و گفت:
- باشه تو هم سریع برو خونه.
با شیطنت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه قبلش می‌خوام یه سر برم پیش ساناز یه‌کم حال کنیم بعد میرم خونه.
چشم‌هاش گرد شد که خندیدم و گفتم:
- تینای ساده! آخه یه‌جوری میگی زود برو خونه انگار تو این سرما با این ماشین قشنگم کجا می‌تونم برم! اون هم بدون تو!
چشم غره‌ای رفت و همینطور که پیاده می‌شد زمزمه کرد:
- بدجنس! خب خواستم بگم! نقطه ضعف گیر آوردی‌ها!
با آرنج‌هاش روی لبه در ماشین تکیه داد و سرش رو جلو آورد و ادامه داد:
- به‌هرحال مرسی بابت همه چیز.
- منظورت از همه چیز یخمک شدنه؟!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آره! همین یخمک شدن واسه من شد یکی از قشنگ‌ترین خاطرات زندگیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و گفتم:
- برای من هم.
چشم‌های مظلوم شده‌ش و لبخند کج و کوله‌‌ش نشون این بود که انگار به خداحافظی راضی نیست اما گفت:
- پس.‌.. خداحافظ! فردا می‌بینمت آقای رادفر.
من هم دست تکون دادم و گفتم:
- خداحافظ خانم کوچولوی من!
لب به دندون کشید و با خنده‌ی خجالت‌زده‌ای بدو‌بدو به سمت خونه رفت. به اینطور حرف زدن من عادت نداشت؛ خود من هم نداشتم! چی‌شد که به اینجا رسیدم؟ این واقعاً من بودم؟ آرش رادفر؟
چند دقیقه‌ای بود که تینا رفته‌بود اما من هنوز همون‌جا خیره به جای خالیش غرق فکر بودم و به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. قسمتی از همون آهنگ توی سرم رژه می‌رفت که ناخودآگاه زمزمه‌ش کردم:
- آرام‌آرام به قلبم چه نشستی... خوش نشستی تو به جانم زیباجان... آرام‌آرام شدی نیمه‌ی جانم... شدی ماه تمامم... زیباجان!

***

«دو ماه قبل»
دست تو دست باهم وارد کافه شدن و به سمت جایی که بقیه بودن رفتن. دختر بچه انگار از نگاه‌ها خجالت کشید که پشت آرش قایم شد. آرش آروم خندید و سعی کرد از سنگرش بیرون بیارتش. رو به دوستانش که مبهم نگاهش می‌کردن گفت:
- یه مهمون کوچولو داریم.
از اون جمع فقط محمد به حرف اومد:
- سلام کوچولو خوش اومدی! اسمت چیه؟
آرش که تازه یادش افتاد اسم دخترک رو نپرسیده چرخید به سمتش و گفت:
- آره راستی اسمت چیه؟
صدایی از ته چاه گفت:
- نازگل.
- پس اسمت هم مثل خودت ناز داره!
دخترک لبخند خجالت‌زده‌ای زد و سر به زیر انداخت. آرش وقتی دید کسی اهمیت خاصی نداد دستش رو گرفت و باهم سر جای قبلش نشستن. بی‌توجه به نگاه سنگین سینا که رو‌به‌روی اون‌ها نشسته‌بود منو رو برداشت و به سمت نازگل گرفت و گفت:
- خب حالا هرچی دوست داری بگو تا برات بیارن.
نازگل نگاهی به منو انداخت و نمی‌دونست باید چکار کنه، این دفترچه‌ای که دست آرش بود چی بود؟ نگاهش مبهم بود. آرش که فهمید دخترک چیزی سر در نمیاره بیخیال منو شد. گارسون رو صدا زد و خودش سفارش داد. بعد از رفتن گارسون نگاهی به دوستانش انداخت و گفت:
- چتونه؟ چرا انقدر ساکت شدین؟
کسری بی‌حوصله بلند شد و قصد رفتن کرد.
- هیچی شما به مهمون کوچولوت برس، من دیگه میرم.
سهیل: من هم میام باهات... فعلاً بچه‌ها.
آرش با تعجب زیر‌لب خداحافظی کرد و به این فکر می‌کرد که چرا اینجوری کردن؟ مگه کار اشتباهی انجام داده‌بود؟
دیگه نمی‌تونست سنگینی نگاه سینا رو تحمل کنه که سرچرخوند و پرسشی نگاهش کرد. سینا پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- آقای دکتر دلسوز جامعه!
- که چی حالا؟
- هیچی‌... هیچی... .
آرش مشکوک به لحن و چهره‌ی مرموز سینا خیره شده‌بود که باعث شد سینا رو به نازگل ادامه بده:
- فقط یاد این افتادم که یه روز نزدیک بود بزنی یه بچه به همین سن رو بکشی! فکر کنم تنها بی‌رحمی عمرت بود.
نگاه مرموزش رو باز به سمت آرشی سوق داد که سعی داشت عصبی نشه. آرش نگاهی به نازگل کرد که کمی ترس توی چشم‌هاش نشسته‌بود. خواست چیزی بگه که در همین گیر و دار سفارش‌ها رو آوردن و دونه‌دونه همه رو جلوی نازگل چید. طولی نکشید که چند مدل بستنی و کیک و آبمیوه رنگارنگ مقابل دخترک قرار گرفت. اونقدر ذوق‌زده شد که همه رفتارهای عجیب‌غریب اون جمع رو فراموش کرد و به این فکر می‌کرد که از کدوم شروع کنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
آرش که از بابت نازگل خیالش راحت شد لبخندی به روش پاشید و رو به سینا که باز سیگاری آتیش می‌زد، کرد و شمرده‌شمرده گفت:
- خودت می‌دونی اون روز با این‌که خودم هم سنی نداشتم چرا همچین واکنشی نشون دادم و این یعنی در برابر یه سری چیزها یا یه سری حرف‌ها اصلاً احساساتی و دل‌رحم نیستم!
سینا همینطور که پک عمیقی به سیگار می‌زد ابرو بالا انداخت و گفت:
- آره از اینکه هر سری دست یه فقیر بیچاره‌ای رو می‌گیری میاری اینجا یا هرجا میری هر گدا گشنه‌ای رو می‌بینی تا آبا اجدادش رو راضی نکنی ولش نمی‌کنی مشخصه! انقدر که با اینجور آدما سر و کله می‌زنی با دور و بری‌هات نیستی! پس بیخودی هارت و پورت نکن تو فقط یه نقطه ضعف داری که ساناز هم تو عالم بچگی دست گذاشت رو همون و تو هم نزدیک بود خفه‌ش کنی! وگرنه دلت از صدتا دختر نازک‌تره!
قبل از اینکه آرش خشمش رو سر سینا خالی کنه محمد به حرف اومد:
- بسه دیگه تمومش کنین! این بحث تکراری مسخره رو تا کی می‌خواین ادامه بدین؟ از قدتون خجالت نمی‌کشین حداقل مراعات بچه رو بکنین.
رو به نازگلی که با تعجب به اون‌ها خیره بود ادامه داد:
- بستنیت رو بخور عموجون به این‌ها کاری نداشته‌ باش.
سینا بی‌توجه به محمد ادامه داد:
- اصلاً نمی‌دونم چجوری تونستی پزشکی بخونی. یادته بچگی‌هامون رو؟ شده‌بود یکی از بهترین تفریحاتم! با تیرکمونی که سهراب برام درست کرده‌بود می‌زدم کبوترها رو درب و داغون می‌کردم. اونوقت تو! ... .
خم شد و ته سیگار رو توی زیرسیگاری فشرد. پوزخندی زد و ادامه داد:
- می‌اومدی کبوتر زخمی رو می‌دیدی همونجا کنارش می‌نشستی عین ابر بهار گریه می‌کردی!
آرش از مرور خاطرات بچگی کلافه شده‌بود. اصلاً دلش نمی‌خواست تمسخر‌های سینا رو به یاد بیاره. چه‌قدر سر این قضیه دل‌نازک بودنش اذیتش کرده‌بود همیشه!
- با اینکه مادر نداشتی ولی همیشه بچه‌ننه و لوس بودی. آخه مگه تو دختری که انقدر اشکت دم مشکته؟
محمد کلافه از این حرف‌های همیشگی بلند شد و گفت:
- بیا نازگل جان، بیا ما بریم بیرون تاب‌بازی کنیم.
نازگل که اصلاً حس خوبی به فضای خشکی که به‌وجود اومده‌بود نداشت بی‌حرف از جاش بلند شد و همراه محمد به حیاط پشتی کافه رفت.
بعد از رفتن اون‌ها آرش تکیه‌ش رو برداشت و خودش رو جلو کشید و گفت:
- میشه این بحث مزخرف رو تموم کنی؟ ما حرف‌های مهم‌تری داریم.
سینا با شرارت مستقیم به چشم‌های آرش زل زده‌بود. خوب بلد بود حرصش رو دربیاره.
- مثلاً چه حرف‌هایی؟
- سینا خودت رو به اون راه نزن! منظورم کارخونه‌ست.
ابرو در هم کشید و جواب داد:
- ما در اون مورد مگه حرفی داریم؟
آرش با حرص چشم‌هاش رو یه بار باز و بسته کرد و سعی کرد خونسرد جلوه کنه.
- مثلاً اینکه فقط یه امضای تو و پدرت مونده تا مدیریت کارخونه به من سپرده بشه؟!
سینا در همون حالتی که به پهلو نشسته‌بود و پا روی پا انداخته‌بود، با گذاشتن دستی که روی پشتی کاناپه بود روی صورتش قیافه متفکری به خودش گرفت و با بی‌خیالی گفت:
- خب که چی؟! صلاح بدونیم امضا می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
نگاه آرش موشکافانه شد.
- پس داری اذیت می‌کنی. چرا سعی داری مانع بشی؟! تو که علاقه‌ای به اینکه خودت انتخاب بشی نداری. پس دلیلت چیه؟
سینا هم جلو اومد و آروم زمزمه کرد:
- می‌خوای بدونی؟
- قطعاً!
- واسه اینکه فکر می‌کنم از پسش برنمیای، هنوز بچه‌ای.
آرش پوزخندی زد.
- واقعاً انتظار نداشتم از کسی که هم‌سن خودمه همچین چیزی بشنوم. شرمنده آقابزرگ! یه چیزی بگو باورم شه.
- آره درسته تو یه سال بدنیا اومدیم اما با این تفاوت که یکیمون درس این کار رو خونده و می‌تونه در هر حالتی عین یه گرگ باشه ولی اون یکی کلاً سرش تو کتاب‌های آناتومیش بوده و نه از مدیریت چیزی می‌دونه نه دل و جرئت ریسک کردن داره.
آرش با حفظ پوزخندش جواب داد:
- بابا مدیر! تو که هی مدرک تحصیلیت رو وسط می‌کشی پس چرا خودت اقدامی نمی‌کنی؟
- چرا باید شرکت نوپای خودم رو ول کنم بیام بچسبم به اون کارخونه؟
آرش از لحن بی‌میل سینا قدرت دوباره‌ای گرفت و گفت:
- پس بذار من این‌کار رو بکنم. راه رو برام باز کن. اگه باز هم این افخم بی‌عرضه توی کارخونه باشه نهایتاً یه سال دیگه باید درش رو گل بگیریم!
این بار سینا به تمسخر خنده‌ای کرد و گفت:
- هه! درش رو گل بگیریم بهتر از اینه بدیم دست تو که سر همون یه سال حتی اتاقک نگهبانیش هم بذل و بخشش شده باشه!
آرش بی‌حرف بهش خیره بود. قبول داشت تو این قضایا یه‌کم زیاده‌روی می‌کنه ولی دیگه در این حد نبود! سعی کرد اعتمادش رو جلب کنه.
- قول میدم حتی اگه یک ریال از درآمد کارخونه رو صرف امور خیریه کردم از سهم خودم باشه.
- اصلاً چرا انقدر اون کارخونه برات مهمه؟
سر به زیر انداخت، دلیلش رو شاید فقط به همین رفیق قدیمی زخم‌زننده می‌تونست بگه.
- برای اینکه نتیجه زحمات بابامه. نمی‌خوام مثل بقیه چیزها این هم از دست بده.
سینا پوفی کشید و عقب نشست. حرف‌های آرش قانعش کرده‌بود اما هنوز هم دلش می‌خواست یه‌کم اذیت کنه. این عادت همیشه‌ش بود.
نگاهی به آرش سر به زیر کرد و بعد از کمی فکر گفت:
- یه شرط دارم!
آرش آروم سرش رو بالا آورد و زمزمه کرد:
- چی؟
- باید ثابت کنی بزرگ شدی و اونقدرها هم دل‌نازک نیستی!
کلافه تکیه داد و دست به سی*ن*ه گفت:
- میشه بپرسم چجوری؟
لبخند خبیثی روی لب‌های سینا نشست و گفت:
- میگم بهت.

***

«زمان حال»

«تینا»


با خوشحالی وصف نشدنی‌ای پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم. همینطور که تند‌تند کفش‌هام رو درمی‌آوردم پشت سر هم زنگ در رو زدم که فاطمه در رو باز کرد. با دیدنش بدون معطلی پریدم تو بغلش و همینطور که همراه خودم تکونش می‌دادم، جیغ‌های آرومی کشیدم. فاطمه شوک‌زده سعی کرد خودش رو از من دور کنه.
- چته دیوونه؟! خیس آبی الان من هم خیس می‌کنی!
ازش جدا شدم و همینطور که از سرمای توی بدنم دندونک می‌زدم و فین‌فین می‌کردم تو جام بالا و پایین می‌پریدم! فاطمه که انگار فهمیده‌بود از خوشحالی رد دادم در رو بست و به سمت شوفاژ هدایتم کرد. همون لحظه مبینا و غزل هم از اتاق بیرون اومدن و با دیدن من تعجب کردن. انقدر سر و وضعم داغون بود؟ غزل رو به فاطمه گفت:
- این چشه؟!
فاطمه هم گیج شونه بالا انداخت و به من خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
تو حالت عادی اگه بودم به قیافه‌هاشون کلی می‌خندیدم. وقتی دست‌هام رو روی شوفاژ گذاشتم انگار یهو از گرمایی که وارد بدنم شد مثل بستنی آب شده، شل شدم. همونجا رو زمین وا رفتم و با لذت خودم رو به گرمای لذت‌بخشی که وارد سلول به سلول تنم می‌شد، سپردم.
- تینا خوبی؟ نکنه از سیبری اومدی؟!
نگاه بی‌حالی به مبینا کردم و در جوابش فقط نیشم تا بناگوشم باز شد. غزل سریع جلو اومد و سعی کرد لباس‌های خیسم رو دربیاره.
- تینا کجا بودی که اینجوری خیس شدی؟
با زمزمه ادامه داد:
- انگار پیاده اومدی، مگه با آرش نبودی؟! وای سرما نخورده باشی!
فاطمه رفت و از توی اتاق برام پتو آورد. سریع دور خودم پیچیدمش و کمی گرم‌تر شدم، فقط کمی!
سه‌تاشون نگران همونجا کنارم نشسته بودن و نمی‌دونستن باید چیکار کنن. در جواب نگاه‌های پر سوال و متعجبشون، سکوت کرده بودم و فقط لبخند می‌زدم.
فاطمه: تینا می‌خوای حرف بزنی؟ چرا عین دیوونه‌ای که تو یه شب بارونی از تیمارستان فرار کرده زل می‌زنی به ما و لبخند ژکوند تحویل میدی؟
از حرفش غش‌غش شروع کردم به خندیدن! اون‌موقع هم خودم به آرش گفتم یکی ما رو ببینه فکر می‌کنه از تیمارستان فرار کردیم.
وقتی دیدم اون‌ها نمی‌خندن و منتظر یه جواب از منن، خنده‌م رو قورت دادم و یهو بی‌مقدمه گفتم:
- به هم اعتراف کردیم!
چشم‌های سه‌تاشون گرد شد.
غزل: جدی داری میگی؟
همونطور سرم رو تکون‌تکون دادم.
- جفتتون؟
با همون نیش بازم تأیید کردم.
- اوهوم!
در کسری از ثانیه بغلم کرد و گفت:
- وای تینا چقدر خوشحالم برات!
مبینا هم مشتی به بازوم زد و ذوق‌زده و کشیده گفت:
- کلک! مبارکه!
خندیدم و بیشتر تو پتو غرق شدم.
فاطمه: پس بالأخره خر شدی اعتراف کردی!
مثل این عروس‌ها که تو مراسم عقد نشستن و بعد از دو دور گل و گلاب آوردن جواب عاقد رو میدن، بلند و کشیده گفتم:
- بله!
با حالت بامزه‌ای چینی به بینیش داد و با ضربه‌ای که روی پام زد گفت:
- جمع کن خودتو چه خرذوق شده واسه من!
از ته دل خندیدیم و فاطمه ادامه داد:
- طبق معمول من نمی‌دونم تو این شرایط چی باید گفت، فقط می‌تونم یه تبریک بگم.
- خب بگو!
- چیو؟
با خنده گفتم:
- همون تبریکت رو!
این بار یکی زد پس کله‌م و گفت:
- بیا این هم تبریک!
و خنده‌هامون که بلند میشد. چقدر همه چیز خوب بود! چقدر حالم قشنگ بود! جوری که حس می‌کردم حتی می‌تونم همین امشب با زندگی خداحافظی کنم. دیگه چی می‌خواستم وقتی آدم‌های مهم این روزهام کنارَمن و بهم عشق میدن؟ چقدر جای مامانم الان خالیه! کاش می‌تونستم خوشحالیم رو با اون هم به اشتراک بذارم، اما اگه اینجا بود می‌تونستم؟ می‌تونستم بهش بگم تا این موقع شب با همکلاسی دانشگاهم که از قضا پسره بیرون بودم و حتی به هم ابراز علاقه هم کردیم؟ قطعاً نه! مامانم برعکس بابای سختگیرم همیشه پایه کارهام بود. از بچگی عین دو تا دوست بودیم و من همه چیز رو باهاش درمیون می‌ذاشتم. حتی بدترین چیزها رو! اما این بار می‌دونم با این قضیه کنار نمی‌اومد. ارتباط با جنس مخالف خط قرمزش در برابر تموم پایه بودن‌هاش بود. یعنی باید بهش بگم؟ شاید درکم کرد؟
صدای بچه‌ها، من رو از افکاری که مثل همیشه داشت حال خوشم رو ناخوش می‌کرد بیرون کشید. سوال‌های مختلف می‌پرسیدن و می‌خواستن جزئیات رو بدونن ولی من کم‌کم داشتم بی‌حال می‌شدم. گرمم شده‌بود و پتو رو کنار گذاشتم اما هنوز هم به شوفاژ چسبیده‌بودم و چشم‌هام رو بسته‌بودم.
فاطمه: وایسا ببینم! بگو که مثل همیشه ریکورد کردی؟
در همون حالت لبخند مرموزی رو لبم اومد و سر تکون دادم. این عادت همیشگیم بود. هروقت دلم می‌خواست لحظه‌ای رو بعداً باز برای خودم تکرار کنم سریع ضبط صوت گوشیم رو روشن می‌کردم. مردم می‌شینن دفتر خاطرات پر می‌کنن من لیست ریکوردهای گوشیم رو!
- برای اولین بار خوشحالم از این حرکتت! رد کن بیاد.
بی‌حال گفتم:
- تو کیفمه خودت بردار.
سریع رفتن و گوشیم رو آوردنش. از اونجایی که رمز گوشی من رو همه می‌دونن خودشون وارد شدن و آخرین مورد ضبط شده رو پخش کردن. صدای خودم تو گوشم پیچید:
- من چند وقتیه که عاشق شدم... عاشق یه پسر جذاب و خوشتیپ. قدبلند، چهارشونه اما ظریف. موهاش رنگ شبه و چشم‌هاش... آخ که هرچی می‌کشم از اون دو تا الماس سیاهشه. همکلاسی دانشگاهمه... .
همینطور که به اعتراف صادقانه خودم گوش می‌دادم از یه جایی به بعد صداها برام نامفهوم شد و فکر کنم خوابم برد.

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین