جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,409 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
سریع لپ‌هاش گل انداخت، سر به زیر انداخت و بعداز یه‌کم سکوت گفت:
- امروز کم حرص نخوردم از دستت! یه لحظه‌هایی دلم می‌خواست بیام یقه‌ت و بگیرم اونقدر که اذیتم کردی!
مثل خودش به زمین زل زدم و آروم گفتم:
- ببخش، با خودم و احساسم درگیر بودم.
- خب حالا مظلوم نشو! می‌تونم بگم با حرف‌های قشنگ الانت استحقاق بخشش داری.
سر بالا گرفتم و به قیافه‌ی حق به جانبش نگاه کردم و لبخند محوی روی لب‌هام نشست. خودم هم نمی‌دونم چه‌جوری اینقدر طبع سخنور‌یم گل کرده بود، شاید این هم از اثرات عاشقی باشه. یعنی واقعاً عاشقم؟ به خودم نهیب زدم؛ الان برای این سوال دیر نیست؟ به حست شک نکن آرش!
به آرومی ادامه داد:
- حرفت رو قبول دارم. آدم ممکنه نیمه‌های گمشده زیادی داشته باشه ولی قلبت فقط واسه‌ نیمه‌ی خودشه که بی‌تابی می‌کنه. نمی‌دونم قبلاً گفتم یانه، فاطمه‌ی ما نویسنده‌ست. یادمه تو یکی از رمان‌هاش از زبون شخصیت به طرف مقابلش می‌گفت که تو قلبمی و تو سی*ن*ه‌م میتپی. این رو چند جای دیگه هم دیدم و شنیدم اما همیشه به‌نظرم خیلی اغراق آمیز بود! به طرز مسخره‌‌ای می‌گفتم خب قبل از این‌که با اون آشنا بشه چه‌جوری زنده بوده؟! واسه همین تو فکر یه چیز بهتر بودم، چیزی که به دلم بشینه. تا این‌که الان تو از نیمه‌ی قلب حرف زدی و من حس کردم چیزی که دنبالش بودم رو پیدا کردم.
با غرور سر بلند کردم و گفتم:
- پس یک هیچ به نفع من! یادم باشه بهش بگم.
کوتاه خندید و به پاهاش که پاندول‌وار تکونشون می‌داد خیره شد، من هم به حرکاتش.
- آرش؟
این بار از ته دلم و بدون هیچ تردیدی گفتم:
- جانم؟
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و ریز خندید. بدون دیدن هم می‌تونستم بفهمم دوباره گونه‌هاش صورتی شده. خجالتش واسه‌م دوست‌ داشتنی‌ترین چیز بود!
- یادت رفت؟
با خنده برگشت و گفت:
- اَه آره! یهویی این‌جوری جواب میدی مغز من اِرور میده خب!
آروم خندیدم و گفتم:
- خب از این به بعد عادت می‌کنه.
لب پایینش رو به دندون کشید و بدون این‌که به صورتم نگاه کنه گفت:
- میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
انتظار این رو نداشتم ولی خب دیگه حس می‌کردم وقتش بود یه سری چیزها رو بدونه.
- اوهوم بپرس.
ذوق‌زده برگشت رو به من چهارزانو زد و شروع کرد:
- خب اولین سوال این‌که بابات رو چرا من اصلاً این چند وقت ندیدم؟ دومی این‌که مادرت چه‌طور تصادف کرد؟ و این‌که… اولین باری که من و دیدی چه برداشتی ازم کردی؟
شوک شده از این همه شوق و ذوق من هم مثل خودش چهارزانو زدم ولی به‌خاطر پاهای بلندم به‌زور جا شدم و دوتایی خندیدیم. ابروهام تو هم رفت و گفتم:
- این‌همه سوال و چه‌جوری تونستی تو سرت نگه داری و بروز ندی؟ از تو بعید بود!
گربه‌ی وحشی درونش به چشم‌هاش نفوذ کرد و با حالت حمله گفت:
- هِی یعنی میگی من فضولم؟
یه کم عقب کشیدم و لب زدم:
- نه فقط نمی‌تونی کنجکاویت رو سرکوب کنی.
چشم‌هاش به حالت عادی برگشت، دست به سی*ن*ه شد و با اخم رو گرفت.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و بعد از کشیدن نفس عمیقی شروع کردم به جواب دادن سوال‌هاش.
- نوزده سال پیش، وقتی من و امیر چهار و آنا یازده ساله‌ش بود خانوادگی به یه سفر رفتیم. مادربزرگ من از قوم ترکمنه، توی گنبد یه سری اقوام دور داریم که می‌خواستیم به اون‌ها سر بزنیم و یه آب و هوایی عوض کنیم، نمی‌دونستیم به‌جاش کل زندگیمون قراره عوض بشه!
با یادآوری بدترین سفر عمرم باز قلبم گرفت. چشم‌هام رو بستم و ادامه دادم:
- توی راه یه رستوران برای ناهار وایسادیم. بعدش که راه افتادیم، از یه جایی به بعد حس کردیم بابا یه‌جورایی نگرانه و رنگش پریده. اولش بروز نداد ولی خب دیگه جای مخفی کردن نبود؛ ماشین ترمز نمی‌گرفت.
خواست چیزی بگه که اجازه ندادم.
- من و امیر و آنا وحشت کرده بودیم، حتی بابا و مامانم. خیلی ترسناکه بفهمی تو ماشین در حال حرکتی هستی که فقط با یه فاجعه متوقف میشه.
سکوت کردم؛ صدای جیغ سه تا بچه تو گوشم پیچید. آستین اوِر کتم کشیده شد. سرم رو بالا گرفتم و نگاهم به چشم‌های نگرانش افتاد که گفت:
- اگه اذیت میشی ادامه نده. پشیمون شدم اصلاً!
با لبخندی که از صدتا گریه بدتر بود گفتم:
- نه مهم نیست. من نوزده سال با این خاطرات زندگی کردم. عادت کردم اما هنوز هم وقتی یادم میُفته یه‌کم به‌هم می‌ریزم.
با همون لبخند که شبیه پوزخند شده بود ادامه دادم:
- بابام برای این‌که به ماشین دیگه‌ای برخورد نکنیم پیچید سمت درّه و ما سقوط کردیم. اون لحظه رو اصلاً یادم نمیره. با چشم‌های خودم داشتم مرگ خودم و خانواده‌م رو می‌دیدم.
با چکیدن قطره‌ای روی نیمکت سرد سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌هاش خیره شدم.
- باز که داری مروارید تولید می‌کنی!
با پشت دست اشکش رو پاک کرد و گفت:
- چی‌شد که زنده موندی؟
با یه اخم مصنوعی گفتم:
- چیه الان ناراحتی که زنده موندم؟!
یکی کوبید به بازوم و خواست اخم کنه ولی نتونست خنده‌ش رو کنترل کنه.
- مسخره نشو اَه!
- آنا اگه نبود الان نه منی این‌جا بودم نه امیری تو خونه! از همون بچگیش هم عاقل بود. با این‌که خودش به‌شدت ترسیده بود ولی در لحظه من و امیر رو بغل گرفت کشوند پشت صندلی های جلو. اون‌جا جامون امن‌تر بود.آخرین چیزی که یادمه همینه، بعدش تو بیمارستان به‌هوش اومدم. امیر و آنا پیش خودم بودن، وقتی دیدم فقط دست و پاهاشون آسیب دیده و خودشون آروم خوابیدن خیال بچگانه‌م راحت شد. بلند شدم برم بابا و مامانم رو پیدا کنم. از اتاق که بیرون اومدم با داییم مواجه شدم که روی نیمکت راهرو نشسته بود. خم شده بود و با دست‌هاش صورتش رو پوشونده بود. حالش داغون بود، این رو منِ چهار‌ساله هم می‌فهمیدم! وقتی سراغ مامان و بابام رو گرفتم ازم می‌خواست آروم باشم و برگردم سرجام بخوابم. نمی‌فهمیدم چی میگه من فقط مامان و بابام رو می‌خواستم.
این بار قطره‌ای روی دستم افتاد، به تینا نگاه کردم که با حالت بامزه‌ای گفت:
- این دفعه من نبودم!
سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم. پس اون هم گریه‌ش گرفته بود.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم. قطره‌های بارون که روی صورتم می‌خورد حس خوبی بهم می‌داد.
سرم رو پایین آوردم و دیدم که تینا هم در همون حالته و چشم‌هاش بسته‌ست. از فرصت استفاده کردم و بهش خیره شدم. کم‌کم انگار بارون شدید شد که صورتش رو درهم کشید. سرش رو پایین آورد و با همون حالت نگاه خیره‌م رو شکار کرد و گفت:
- به‌نظرت نباید پاشیم بریم؟
خندیدم و گفتم:
- نمی‌دونم! هرچی تو بگی.
- پس بریم تو ماشین می‌ترسم سرما بخوری.
- اون‌وقت فقط من آدم‌ام و سرما می‌خورم؟!
همین‌طور که از روی نیمکت بلند می‌شد گفت:
- خب حالا تو هم! جفتمون مریض می‌شیم بلند شو.
بارون عجیب شدید شده بود و باعث شد تا ماشین عین موش آب کشیده شیم! سریع سوار شدیم و در سکوت به بارونی که روی شیشه می‌خورد خیره موندیم. بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
- خب… داشتی می‌گفتی.
نفس عمیقی کشیدم و با تکیه به صندلیم لب باز کردم:
- منِ چهارساله رو به‌زور با آرامبخش خوابوندن باز. همین‌طوری دو سه روز گذشت و ما از مامان و بابا بی‌خبر بودیم. تو اون مدت دایی و مادربزرگم و خاله پری یا همون مامان ساناز، عین پروانه دورمون می‌چرخیدن ولی این چیزی از نگرانی و ترسی که از فکر و خیالاتمون داشتیم کم نمی‌کرد، انگار خودمون می‌دونستیم چه بلایی سرمون اومده.
بعد از مدت‌ها اولین قطره‌ی اشکم از گوشه چشمم سرازیر شد. خوشحالم سمتی بود که تینا بهش دید نداشت. با صدایی که از ته چاه درمی‌اومد ادامه دادم:
- بعد از یه هفته، من و امیر و آنا با دست و پا و سر گچ‌‌گرفته‌ و باند پیچی شده، با بابایی که برای بقیه‌ی عمرش ویلچرنشین شده بود، توی مراسم خاکسپاری مامانم بودیم. می‌گفتن اولش مامان رو پیدا نمی‌کردن. انگار از ماشین پرت شده بوده بیرون. بعداز چند روز جسم بی‌جونش رو چند متر اون‌طرف‌تر پیدا کرده بودن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم. تصور چهره‌ی قشنگ مامانم با اون چشم‌های آبی و موهای به رنگ شبش، توی اون پالتو و شال شکلاتی رنگ اما غرق در خون و پرت شده بین سنگ‌های خشن کوه، دلخراش‌ترین صحنه‌ی عمرم رو می‌ساخت. اما من یاد گرفته بودم که قوی باشم. که فراموش کنم و ببینم زندگی چی برام در نظر داره که از اون اتفاق شوم جون سالم به در بردم. رد اشک روی صورتم خشک شد، دستی روش کشیدم. در کمال تعجب صدایی از تینا نمی‌اومد. کنجکاو برگشتم و نگاهش کردم. به روبه‌رو خیره بود و انگار تو این دنیا نبود! عجیبه حتی متوجه نگاهم نشد! همیشه سریع برمی‌گشت و به چشم‌هام نگاه می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
دستم رو جلوی صورتش بردم و بشکنی زدم که تو جاش پرید و با ترس نگاهم کرد. سوالی بهش خیره بودم که یهو در همون حالت با صدای بلند زد زیر گریه. با چشم‌های گرد شده سریع از داشبورد دستمال بهش دادم. یه‌کم به صورتش نزدیک شدم و خیره‌خیره نگاهش می‌کردم که با همون حالت گفت:
- چیه؟!
با تکرار لحن خودش گفتم:
- تو چیه؟ چرا یهو عین بمب منفجر شدی؟!
سرش رو پایین انداخت و همین‌طور که با دستمال توی دستش بازی می‌کرد گفت:
- یه لحظه تصورتون کردم خیلی صحنه‌ی نابودکننده‌ای بود!
لبخندی زدم و گفتم:
- اوهوم، خیلی! خوشحالم اون‌جا نبودی.
دستمال رو روی بینیش‌ گرفت که باعث شد با صدای خنده‌داری بگه:
- فکر کنم من اون‌موقع تو مهد کودک بوده باشم.
وسط اون‌همه تلخی خنده‌م گرفت! گفتم:
- تو مهد کودک هم رفتی؟
دستمال رو پایین آورد و این دفعه عادی گفت:
- آره هم من هم ترنم، آخه مامانم کارمنده. البته اون‌موقع که من مهد می‌رفتم دانشجو بود. شما چیکار کردین بدون مامانتون؟ خاله‌تون بزرگتون کرد؟
- دورادور آره. بعد از اون اتفاق ما تا مدت‌ها افسرده بودیم. بقیه زودتر عادت کردن ولی برای من بیشتر طول کشید. اون اوایل از بغل خاله بیرون نمی‌اومدم، فکرش رو بکن یکی با چهره‌‌ی مامان تازه‌ از دست رفته‌ت جلوی چشمت باشه و هی با خودت بگی کاش خودش بود! ولی خب در نهایت من هم خودم رو با شرایط وفق دادم. آنا که بزرگ‌تر شد بیشتر کارها رو خودش به گردن گرفت تا نخوایم مزاحم بقیه باشیم. بازهم میگم آنا اگه نبود مایی هم نبودیم، چه تو اون تصادف لعنتی چه تو نوزده سال زندگی بعدش.
- آناجون خیلی خوبه! خوش به‌حالتون که همچین خواهری دارین.
قیافه‌ی مغرورانه‌ای به خودم گرفتم و گفتم:
- شرمنده نمی‌تونم باهات تقسیمش کنم!
چشم‌های پر از حسرتش گرد شد و نالید:
- چه‌قدر تو نامردی!
با شیطنت شونه بالا انداختم و خندیدم. حس کردم جدی ناراحت شد.
- قهر نکنی حالا خانوم کوچولو؟ بابا تو که دیگه تو قلبم هم باهام شریکی چه برسه به خواهرم!
انگار خیلی خوشش اومد که نیشش باز شد.
- یه سوال دیگه هم واسه‌م پیش اومد.
- همین‌جوری پیش بره باید یه کنکور هم پیش تو بدم! بپرس.
بلند خندید و بعدش گفت:
- امشب حرف اومدن بابات شد اخم‌هات رفت تو هم، دوست نداشتی باشه؟
کلافه به رو‌به‌رو خیره شدم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که جواب این سوالش رو بدم یا نه.
- دوست نداری بگی اشکال نداره ها!
نمی‌خواستم فکر کنه بهش اعتماد ندارم و هنوز هم یه غریبه‌ست، پس بدون فکر دیگه‌ای دهن باز کردم:
- نه! دوست نداشتم.
- آها... .
تو همین یه کلمه‌ش هزارتا چرا بود. خودم بی‌ حرف اضافه توضیح دادم:
- چون با دیدنش یاد این میُفتم که مامانم نیست، که چه‌طور با اون کار احمقانه‌ش زندگیمون رو خراب کرد! من اون رو مقصر مرگ مامانم می‌دونم. نمی‌تونم با حضورش کنار بیام.
- ولی... .
نذاشتم باز حرف‌های تکراری همه‌ی اطرافیانم توی این نوزده سال رو تیناهم تکرار کنه پس پریدم بین حرفش.
- لطفاً چیزی نگو نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم.
 
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
حرفش رو خورد و سر تکون داد. این قضیه مثل یه زخم قدیمی بود که اصلاً دوست ندارم بازش کنم چون می‌دونم درست شدنی نیست.
- خب، بریم خونه یا جواب بقیه سوال‌هات رو می‌خوای؟
خمیازه‌ای کشید و با نگاه به ساعتش گفت:
- دیروقته، بریم بقیه‌ش برای فردا. فکر نکن می‌ذارم از زیرش در بری ها! حواسم هست آقای آرش‌خان!
تک خنده‌ای کردم و خواستم استارت بزنم که دستش رو به سمت دکمه‌های ماشین برد و هم‌زمان گفت:
- این دکمه‌ی بخاری کدومه؟
دستم رو جلو بردم تا براش بزنم که انگشت‌هامون به هم برخورد کرد و انگار هول شد و با شدت عقب کشید که دستش به دکمه‌ای خورد و سقف ماشین آروم‌آروم شروع کرد به جمع شدن. با چشم‌های گرد شده برگشت نگاهم کرد و لب زد:
- خرابکاری کردم؟!
- نه دیوونه! فقط زدی سقف رو باز کردی.
- وای خب بزن برگرده! الان خیس می‌شیم!
خنده‌م گرفته بود.
- الان نمی‌شه.
- یعنی چی؟ باید وایسیم کامل جمع بشه بعد باز بشه؟ سفره‌ست مگه؟
دیوونه شده بودم نه؟ از شدت خنده نزدیک بود اشک از چشم‌هام بیاد!
- وای خدا! از دست تو تینا!
دستش رو روی سرش گرفت و با جیغ گفت:
- آرش به‌جای خندیدن یه‌کاری بکن!
سقف کامل باز شده بود. ماشین داشت مثل قایق سوراخ شده پر آب می‌شد و من هنوز داشتم هرهر می‌خندیدم.
- آرش حالت خوبه؟! ماشینت داره غرق میشه!
واقعا نمی‌تونستم به این حرکاتش نخندم! یه‌جوری صورتش رو جمع کرده بود و جیغ‌جیغ می‌کرد انگار کوهیم و توی کولاک گیر کردیم!
مابین خنده‌هام دکمه رو زدم تا بیشتر از این خیس نشیم. سقف با صدای آرومی شروع کرد به برگشتن ولی هنوز به بالای سر ما نرسیده متوقف شد. دوباره زدم ولی هیچ حرکتی نکرد. زیرلب گفتم:
- یعنی چی؟!
- چی‌شده آرش؟ نکنه خراب شده؟
چند بار دیگه هم امتحان کردم ولی هیچی به هیچی! برگشتم به تینا نگاه کردم. خودش فهمیده بود چه‌خبره. نمی‌دونم خونسردتر شده بود یا از منِ دیوونه قطع امید کرده بود که گفت:
- الان چه خاکی به سرمون بریزیم وسط خیابون؟
لبم رو به دندون گرفتم و با خنده‌ای که سعی می‌کردم مهارش کنم شونه بالا انداختم.
عصبی کوبید رو داشبورد و گفت:
- این ماشین قشنگت به درد لای جِرز دیوار می‌خوره!
وای که اگه از دستم در می‌رفت و دوباره می‌زدم زیر خنده چه غوغایی به پا می‌کرد!
جدی شدم و گفتم:
- پیاده شو واسه تو تاکسی می‌گیرم برو خونه.
- اون‌وقت تو چی؟
- من هم با همین ماشین قشنگم میرم دیگه!
اخم کرد.
- برو بابا! فکر کردی من تو رو تو این وضع ول می‌کنم میرم؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- الان بری خونه چیزی از وفاداریت کم نمی‌شه.
- کی خواست وفادار باشه؟! من نمی‌تونم بذارم تنها بمونی.
- چرا حرف رو می‌پیچونی این هم که همون معنی رو میده.
کلافه و شمرده‌شمرده گفت:
- حالا هرچی! من نمیرم.
به‌جای این‌که از لجبازیش عصبی بشم برعکس خیلی هم داشتم کیف می‌کردم!
- خب پس چیکار کنیم الان؟
- هیچی دوتایی با همین ماشین قشنگت می‌ریم.
- مریض میشی بچه!
- بچه خودتی! بعدش هم اشکال نداره، جفتمون سرما بخوریم بهتر از اینه که یکیمون تنهایی سرما بخوره. هیچ‌وقت تک‌خور نباش آقای رادفر!
 
بالا پایین