- May
- 204
- 1,645
- مدالها
- 2
سریع لپهاش گل انداخت، سر به زیر انداخت و بعداز یهکم سکوت گفت:
- امروز کم حرص نخوردم از دستت! یه لحظههایی دلم میخواست بیام یقهت و بگیرم اونقدر که اذیتم کردی!
مثل خودش به زمین زل زدم و آروم گفتم:
- ببخش، با خودم و احساسم درگیر بودم.
- خب حالا مظلوم نشو! میتونم بگم با حرفهای قشنگ الانت استحقاق بخشش داری.
سر بالا گرفتم و به قیافهی حق به جانبش نگاه کردم و لبخند محوی روی لبهام نشست. خودم هم نمیدونم چهجوری اینقدر طبع سخنوریم گل کرده بود، شاید این هم از اثرات عاشقی باشه. یعنی واقعاً عاشقم؟ به خودم نهیب زدم؛ الان برای این سوال دیر نیست؟ به حست شک نکن آرش!
به آرومی ادامه داد:
- حرفت رو قبول دارم. آدم ممکنه نیمههای گمشده زیادی داشته باشه ولی قلبت فقط واسه نیمهی خودشه که بیتابی میکنه. نمیدونم قبلاً گفتم یانه، فاطمهی ما نویسندهست. یادمه تو یکی از رمانهاش از زبون شخصیت به طرف مقابلش میگفت که تو قلبمی و تو سی*ن*هم میتپی. این رو چند جای دیگه هم دیدم و شنیدم اما همیشه بهنظرم خیلی اغراق آمیز بود! به طرز مسخرهای میگفتم خب قبل از اینکه با اون آشنا بشه چهجوری زنده بوده؟! واسه همین تو فکر یه چیز بهتر بودم، چیزی که به دلم بشینه. تا اینکه الان تو از نیمهی قلب حرف زدی و من حس کردم چیزی که دنبالش بودم رو پیدا کردم.
با غرور سر بلند کردم و گفتم:
- پس یک هیچ به نفع من! یادم باشه بهش بگم.
کوتاه خندید و به پاهاش که پاندولوار تکونشون میداد خیره شد، من هم به حرکاتش.
- آرش؟
این بار از ته دلم و بدون هیچ تردیدی گفتم:
- جانم؟
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و ریز خندید. بدون دیدن هم میتونستم بفهمم دوباره گونههاش صورتی شده. خجالتش واسهم دوست داشتنیترین چیز بود!
- یادت رفت؟
با خنده برگشت و گفت:
- اَه آره! یهویی اینجوری جواب میدی مغز من اِرور میده خب!
آروم خندیدم و گفتم:
- خب از این به بعد عادت میکنه.
لب پایینش رو به دندون کشید و بدون اینکه به صورتم نگاه کنه گفت:
- میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
انتظار این رو نداشتم ولی خب دیگه حس میکردم وقتش بود یه سری چیزها رو بدونه.
- اوهوم بپرس.
ذوقزده برگشت رو به من چهارزانو زد و شروع کرد:
- خب اولین سوال اینکه بابات رو چرا من اصلاً این چند وقت ندیدم؟ دومی اینکه مادرت چهطور تصادف کرد؟ و اینکه… اولین باری که من و دیدی چه برداشتی ازم کردی؟
شوک شده از این همه شوق و ذوق من هم مثل خودش چهارزانو زدم ولی بهخاطر پاهای بلندم بهزور جا شدم و دوتایی خندیدیم. ابروهام تو هم رفت و گفتم:
- اینهمه سوال و چهجوری تونستی تو سرت نگه داری و بروز ندی؟ از تو بعید بود!
گربهی وحشی درونش به چشمهاش نفوذ کرد و با حالت حمله گفت:
- هِی یعنی میگی من فضولم؟
یه کم عقب کشیدم و لب زدم:
- نه فقط نمیتونی کنجکاویت رو سرکوب کنی.
چشمهاش به حالت عادی برگشت، دست به سی*ن*ه شد و با اخم رو گرفت.
- امروز کم حرص نخوردم از دستت! یه لحظههایی دلم میخواست بیام یقهت و بگیرم اونقدر که اذیتم کردی!
مثل خودش به زمین زل زدم و آروم گفتم:
- ببخش، با خودم و احساسم درگیر بودم.
- خب حالا مظلوم نشو! میتونم بگم با حرفهای قشنگ الانت استحقاق بخشش داری.
سر بالا گرفتم و به قیافهی حق به جانبش نگاه کردم و لبخند محوی روی لبهام نشست. خودم هم نمیدونم چهجوری اینقدر طبع سخنوریم گل کرده بود، شاید این هم از اثرات عاشقی باشه. یعنی واقعاً عاشقم؟ به خودم نهیب زدم؛ الان برای این سوال دیر نیست؟ به حست شک نکن آرش!
به آرومی ادامه داد:
- حرفت رو قبول دارم. آدم ممکنه نیمههای گمشده زیادی داشته باشه ولی قلبت فقط واسه نیمهی خودشه که بیتابی میکنه. نمیدونم قبلاً گفتم یانه، فاطمهی ما نویسندهست. یادمه تو یکی از رمانهاش از زبون شخصیت به طرف مقابلش میگفت که تو قلبمی و تو سی*ن*هم میتپی. این رو چند جای دیگه هم دیدم و شنیدم اما همیشه بهنظرم خیلی اغراق آمیز بود! به طرز مسخرهای میگفتم خب قبل از اینکه با اون آشنا بشه چهجوری زنده بوده؟! واسه همین تو فکر یه چیز بهتر بودم، چیزی که به دلم بشینه. تا اینکه الان تو از نیمهی قلب حرف زدی و من حس کردم چیزی که دنبالش بودم رو پیدا کردم.
با غرور سر بلند کردم و گفتم:
- پس یک هیچ به نفع من! یادم باشه بهش بگم.
کوتاه خندید و به پاهاش که پاندولوار تکونشون میداد خیره شد، من هم به حرکاتش.
- آرش؟
این بار از ته دلم و بدون هیچ تردیدی گفتم:
- جانم؟
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و ریز خندید. بدون دیدن هم میتونستم بفهمم دوباره گونههاش صورتی شده. خجالتش واسهم دوست داشتنیترین چیز بود!
- یادت رفت؟
با خنده برگشت و گفت:
- اَه آره! یهویی اینجوری جواب میدی مغز من اِرور میده خب!
آروم خندیدم و گفتم:
- خب از این به بعد عادت میکنه.
لب پایینش رو به دندون کشید و بدون اینکه به صورتم نگاه کنه گفت:
- میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
انتظار این رو نداشتم ولی خب دیگه حس میکردم وقتش بود یه سری چیزها رو بدونه.
- اوهوم بپرس.
ذوقزده برگشت رو به من چهارزانو زد و شروع کرد:
- خب اولین سوال اینکه بابات رو چرا من اصلاً این چند وقت ندیدم؟ دومی اینکه مادرت چهطور تصادف کرد؟ و اینکه… اولین باری که من و دیدی چه برداشتی ازم کردی؟
شوک شده از این همه شوق و ذوق من هم مثل خودش چهارزانو زدم ولی بهخاطر پاهای بلندم بهزور جا شدم و دوتایی خندیدیم. ابروهام تو هم رفت و گفتم:
- اینهمه سوال و چهجوری تونستی تو سرت نگه داری و بروز ندی؟ از تو بعید بود!
گربهی وحشی درونش به چشمهاش نفوذ کرد و با حالت حمله گفت:
- هِی یعنی میگی من فضولم؟
یه کم عقب کشیدم و لب زدم:
- نه فقط نمیتونی کنجکاویت رو سرکوب کنی.
چشمهاش به حالت عادی برگشت، دست به سی*ن*ه شد و با اخم رو گرفت.