جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

اشعار درحال تایپ {نیم صدا} اثر • هاوژین فتحی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار و دکلمه کاربران توسط هاوژین فتحی با نام {نیم صدا} اثر • هاوژین فتحی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 794 بازدید, 49 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار و دکلمه کاربران
نام موضوع {نیم صدا} اثر • هاوژین فتحی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع هاوژین فتحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هاوژین فتحی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
تنها ماندم میان خاکسترِ خود و دیوارهای سرد،
چون شمعی که در بادِ بی‌رحم خاموش می‌شود.
نامش در ذهنم طوفانی شد که همه چیز را بلعید،
و من، در دریای جنون، خود را به موج‌های بی‌پایان سپردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
گاهی با نگاهش، شعله‌ای کوچک در دلم روشن می‌کرد،
چون نسیمی که خاکستر را برای لحظه‌ای نوازش می‌دهد.
اما پس از آن، سکوتش چون دریای بی‌کران باز می‌ماند،
و من، میان امواجِ عطش، خود را گم می‌کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
هر عطشش، چون شراره‌ای در جانم می‌افتاد،
و عطش من، در دل، رودخانه‌ای بی‌پایان می‌ساخت.
سکوت او، مانند شبِ بی‌مهتاب، سنگینی می‌کرد،
و من، میان خواب و بیداری، در تردید می‌سوختم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
او از موفقیت یارانِ سبزپوش سخن می‌گفت، با لبخندی سرد و شیشه‌ای،
چون شمشیری که در مهِ غروب، جان برگ‌ها را می‌درد و می‌سوزاند.
و من، میان سکوتِ سنگین و شعله‌های پنهانِ دل،
اشک‌هایم را در رودخانه‌ی بی‌پایانِ حسادت رها کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
هنوز گاهی با او نغمه‌ای در دل می‌خوانم، با دلی شکسته و پر از امید،
چون شمعی که در مهِ باران، لرزان نور می‌دهد.
او، مثل آیینه‌ای سرد که خوابِ ستاره‌ها را بازتاب می‌دهد،
و من، میان تپش‌های دل، با خاطره‌هایم تنها می‌سوزم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
خشمم چون آتشفشانی در سی*ن*ه شعله کشید،
و هر تپش قلبم، طوفانی از خاکستر و شعله ساخت.
او در سکوت، بی‌تفاوت، گذشت و نگاهش تیز شد،
و من، میان انفجارِ درد، خود را در آینه‌ی شعله‌ها گم کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
جنونم چون مهی سیاه بر جانم نشست،
و هر تپش قلبم، کوهی از شعله و خاکستر ساخت.
او با بی‌تفاوتی، گذشت و نامش در باد پراکنده شد،
و من، میان ویرانه‌های دل، خود را به سقوط سپردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
دل پرازکینه‌ام، در خلوتِ شب چون خنجرِ بی‌صدا می‌تپد،
و هر آه، شعله‌ای‌ست که خاکسترِ عشق را می‌سوزاند.
نامش در خاطره‌ها، چون سایه‌ای سرکش و خونین، مانده است،
و من، در سکوتِ شب، انتقامِ خاموش را در دل نجوا می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
عشقم، شمعی در باد، می‌سوزاند و می‌رقصد،
دردم، چون طوفانی بی‌رحم، بر خاکسترش می‌کوبد.
نفرت، چون مارِ سیاهِ شب، در رگ‌هایم پیچیده است،
و من، میان آتشِ خونینِ دل، خود را در جنون رها کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
72
479
مدال‌ها
3
و اکنون، میان ویرانه‌های عشق و جنون، سکوتی عمیق و سنگین باقی ماند،
چون نغمه‌ای که در تاریکی می‌پیچد و هیچ‌ک.س آن را نمی‌شنود.
نام‌ها پژمردند، خاطره‌ها خونین و لرزان شدند،
و من، با دل نیم‌صدا، خود را در آغوش خاموشی به ابدیت سپردم.

باد، خاکسترِ عشق را در گوشه‌های جهان پراکنده می‌کرد،
و ستاره‌ها، سرد و خاموش، شاهد تنهایی من شدند.
هر آه من، نغمه‌ای میان شعله و سکوت بود،
و هر فریاد، پژواکِ خاطره‌ای که هیچ‌گاه پایان نیافت.

دل نیم‌صدا، میان ویرانه‌ها پرواز کرد،
چون پرنده‌ای زخمی که بال‌هایش در آتشِ شب سوخته است.
او رفت و جهان، سرد و بی‌روح، نامش را در خاطره‌ها نگه داشت،
و من، میان خاموشی و جنون، تنها با خود و فریادهای پنهان ماندم.

و در آخر، میان سکوتِ بی‌رحم، فریادم ترکید،
چون صاعقه‌ای که دل شب را می‌شکافد و زمین را می‌سوزاند.
تمام خاطره‌ها، تمام عشق‌ها، تمام جنون‌ها در یک لحظه فرو ریخت،
و من، با دل نیم‌صدا، در شعله‌های خاموشی، خود را برای همیشه گم کردم.

اما مرگ، پایان نبود...
از قلب خاموشم، نسترنی رویید،
که از ریشه‌های عشق نوشید و با اشکِ آسمان شکفت.
و هرکس که بوی آن را شنید، دانست —
نیم‌صدا نبودم...
خشمِ آسمان بودم، در جامه‌ی سکوت.

و در آخر، شاعر، زیر نسترن‌ها هنوز آن نیم‌صدا را می‌شنود.

(پایان)
 
بالا پایین