و اکنون، میان ویرانههای عشق و جنون، سکوتی عمیق و سنگین باقی ماند،
چون نغمهای که در تاریکی میپیچد و هیچک.س آن را نمیشنود.
نامها پژمردند، خاطرهها خونین و لرزان شدند،
و من، با دل نیمصدا، خود را در آغوش خاموشی به ابدیت سپردم.
باد، خاکسترِ عشق را در گوشههای جهان پراکنده میکرد،
و ستارهها، سرد و خاموش، شاهد تنهایی من شدند.
هر آه من، نغمهای میان شعله و سکوت بود،
و هر فریاد، پژواکِ خاطرهای که هیچگاه پایان نیافت.
دل نیمصدا، میان ویرانهها پرواز کرد،
چون پرندهای زخمی که بالهایش در آتشِ شب سوخته است.
او رفت و جهان، سرد و بیروح، نامش را در خاطرهها نگه داشت،
و من، میان خاموشی و جنون، تنها با خود و فریادهای پنهان ماندم.
و در آخر، میان سکوتِ بیرحم، فریادم ترکید،
چون صاعقهای که دل شب را میشکافد و زمین را میسوزاند.
تمام خاطرهها، تمام عشقها، تمام جنونها در یک لحظه فرو ریخت،
و من، با دل نیمصدا، در شعلههای خاموشی، خود را برای همیشه گم کردم.
اما مرگ، پایان نبود...
از قلب خاموشم، نسترنی رویید،
که از ریشههای عشق نوشید و با اشکِ آسمان شکفت.
و هرکس که بوی آن را شنید، دانست —
نیمصدا نبودم...
خشمِ آسمان بودم، در جامهی سکوت.
و در آخر، شاعر، زیر نسترنها هنوز آن نیمصدا را میشنود.
(پایان)