- Oct
- 538
- 10,033
- مدالها
- 4
غرق در رویای زیبای گذشته بودم که درب اتاق آهسته باز شد و ثمین با یک مانتوی کیمونو و شالی مشکی وارد شد، مشکی عجیب به خواهرم میآمد شاید بخاطر این بود که از نوجوانی این رنگ را زیاد میپوشید. چشمانش پر از تردید و غم بود، کنارم نشست و گیسوان باران را آرام نوازش کرد و گفت:
- میدونم که خیلی ناراحت و عصبی هستی و دوست نداری که من به دیدن بابا برم ولی تو و بابا تنها کسانی هستین که من دارم، بهت حق میدم که از دست بابا ناراحت باشی ولی بهتر یک بار هم شده حرفهای اون و زنش رو گوش بدی.
اخمهایم را درهم کردم و با خشم و بغض گفتم:
- همین که تو گوش دادی، کافیه!
ناباورانه به من نگاه کرد و با صدایی دو رگه که رد گریهای که فرو خورده بود در آن موج میزد، گفت:
- ملو! تو اون موقع خیلی کوچیک بودی و چیز زیادی یادت نمیاد، من بزرگتر بودم خیلی چیزها رو میفهمیدم، تو اشتباه میکنی! خیلی زود قضاوت کردی، کاش یکبار حرفهای ما رو کامل گوش میدادی! اما افسوس که مرغ تو یک پا داره.
قلبم سوخت و سوزشش را تا مغز استخوانهایم حس میکردم، ثمین خودش مادر بود و ازدواج کرده بود، چرا درد و رنجی را که مادرم کشیده بود، درک نمیکرد؟ چرا غم درون چشمان مادرم را به یاد نمیآورد؟ کلافه دستم را درون موهایم فرو بردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینقدر بابا و ملیحه زنش رو دوست داری؟ واقعاً بهخاطر اونها شخصیت من رو زیر سوال میبری؟
ثمین پوفی کشید، از روی تخت برخاست، این روزها به سختی حرکت میکرد. پشت به من کرد و در سکوت از من دور شد درب را باز کرد و گفت:
- من با عمه و حسام میرم، از بابت باران هم خیالم راحته که پیش توست.
پوست لبم را با ناخنهایم کندم و گفتم:
- بهتون خوش بگذره!
چشمان ثمین رنگ غم گرفت و به سمتم با دلخوری نگاه کرد دستش را حمایل کمرش کرد و گفت:
- تیکه بارم نکن! شب خوش.
آرام در را پشت سرش بست. صدای پر از بغضش که با عمه نجواکنان حرف میزد، مثل پتک بزرگی بود که بر سرم کوبیده میشد. نبض شقیقههایم میزد و چشمانم از شدت درد در حال ترکیدن بود اما درد سرم در مقابل درد بزرگی که بر روی سی*ن*هام سنگینی میکرد، هیچ نبود. کاش میتوانستم از این دیار به سرزمینی دیگر کوچ کنم و به جایی بروم که کسی مرا نشناسد.
به شدت احساس تنهایی میکردم ،من نیاز داشتم به یک مرد که پشت و پناهم باشد و همهی وجودم شود. برای اولین بار به ازدواج فکر کردم. شاید عزیز درست میگفت من محتاج یک مرد واقعی بودم تا تکیهگاهم شود.
کنار باران چنیره زدم و به سقف اتاق خیره شدم و به چشمان مادرم فکر کردم اما تنها چیزی که در ذهنم حک شد، صورت رنگ پریده و چشمان نیمه بازش بود. کفن به مادرم نمیآمد!
چطور او را در پارچهی سفید پیچیدند و درون آن چالهی خاکی عمیق و ترسناک دفنش کردند؟!
انگار قیامت شده بود!
تنها صدای گریه و فریاد میشنیدم و قلب کوچکم هر لحظه میلرزید، وحشت زده بودم. ملورین کوچک به خودش گفت:
- دیگه بدون مامانم چه کنم؟ چرا اون رو تو قبر گذاشتن و روش خاک ریختن؟! یعنی دیگه هیچ وقت مامانم رو نمیبینم؟ کی از خواب بیدار میشه؟ وقتی بیدار شد، چطوری اون پارچههای سفید رو از دور خودش باز کنه و چطور از توی اون چاله بیرون بیاد؟
باید یک کاری میکردم و مادرم را از دست آن آدمهای به اصلاح بزرگ ترسناک نجات میدادم. چقدر جیغ کشیدم و خودم را بر روی قبر انداختم تا به خیال خودم به مادرم کمک کنم. با دستان کوچکم خاک را کنار میزدم و مردم با تاسف و ترحم به من نگاه میکردند. با خود میگفتند:
- بیچاره بچه!
روی قبر خوابیده بودم که عزیز مرا به زور از روی قبر بلند کرد، چقدر مشت و لگد نثار عزیز کردم ولی او صبورانه مرا بوسید و گفت:
- آروم باش، جون دلم!
چقدر در آن لحظات دلم میخواست که بابا مرا در آغوش بکشد سرم را به روی سی*ن*هاش بگذارد و گیسوانم را نوازش کند و آرام در گوشم زمزمه کند:
- چیزی نیست! غصه نخور. بذار همه برن، بعدش مامانت رو نجات میدم.
اما بابا سرش را روی شانههای آن زن گذاشت و هیچ نگفت. مرا به آغوش نکشید و نگفت که همهی اینها یک خواب ترسناک است. سرم را نوازش نکرد و چشمانش را به روی صورت اشکیام بست. حتی خاله و داییهایم فقط به فکر خود بودند و مادربزرگم(مادر مادرم) نیز از حال رفت و بعد از آن روز تیره هیچگاه سراغی از ما نگرفت!
- میدونم که خیلی ناراحت و عصبی هستی و دوست نداری که من به دیدن بابا برم ولی تو و بابا تنها کسانی هستین که من دارم، بهت حق میدم که از دست بابا ناراحت باشی ولی بهتر یک بار هم شده حرفهای اون و زنش رو گوش بدی.
اخمهایم را درهم کردم و با خشم و بغض گفتم:
- همین که تو گوش دادی، کافیه!
ناباورانه به من نگاه کرد و با صدایی دو رگه که رد گریهای که فرو خورده بود در آن موج میزد، گفت:
- ملو! تو اون موقع خیلی کوچیک بودی و چیز زیادی یادت نمیاد، من بزرگتر بودم خیلی چیزها رو میفهمیدم، تو اشتباه میکنی! خیلی زود قضاوت کردی، کاش یکبار حرفهای ما رو کامل گوش میدادی! اما افسوس که مرغ تو یک پا داره.
قلبم سوخت و سوزشش را تا مغز استخوانهایم حس میکردم، ثمین خودش مادر بود و ازدواج کرده بود، چرا درد و رنجی را که مادرم کشیده بود، درک نمیکرد؟ چرا غم درون چشمان مادرم را به یاد نمیآورد؟ کلافه دستم را درون موهایم فرو بردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینقدر بابا و ملیحه زنش رو دوست داری؟ واقعاً بهخاطر اونها شخصیت من رو زیر سوال میبری؟
ثمین پوفی کشید، از روی تخت برخاست، این روزها به سختی حرکت میکرد. پشت به من کرد و در سکوت از من دور شد درب را باز کرد و گفت:
- من با عمه و حسام میرم، از بابت باران هم خیالم راحته که پیش توست.
پوست لبم را با ناخنهایم کندم و گفتم:
- بهتون خوش بگذره!
چشمان ثمین رنگ غم گرفت و به سمتم با دلخوری نگاه کرد دستش را حمایل کمرش کرد و گفت:
- تیکه بارم نکن! شب خوش.
آرام در را پشت سرش بست. صدای پر از بغضش که با عمه نجواکنان حرف میزد، مثل پتک بزرگی بود که بر سرم کوبیده میشد. نبض شقیقههایم میزد و چشمانم از شدت درد در حال ترکیدن بود اما درد سرم در مقابل درد بزرگی که بر روی سی*ن*هام سنگینی میکرد، هیچ نبود. کاش میتوانستم از این دیار به سرزمینی دیگر کوچ کنم و به جایی بروم که کسی مرا نشناسد.
به شدت احساس تنهایی میکردم ،من نیاز داشتم به یک مرد که پشت و پناهم باشد و همهی وجودم شود. برای اولین بار به ازدواج فکر کردم. شاید عزیز درست میگفت من محتاج یک مرد واقعی بودم تا تکیهگاهم شود.
کنار باران چنیره زدم و به سقف اتاق خیره شدم و به چشمان مادرم فکر کردم اما تنها چیزی که در ذهنم حک شد، صورت رنگ پریده و چشمان نیمه بازش بود. کفن به مادرم نمیآمد!
چطور او را در پارچهی سفید پیچیدند و درون آن چالهی خاکی عمیق و ترسناک دفنش کردند؟!
انگار قیامت شده بود!
تنها صدای گریه و فریاد میشنیدم و قلب کوچکم هر لحظه میلرزید، وحشت زده بودم. ملورین کوچک به خودش گفت:
- دیگه بدون مامانم چه کنم؟ چرا اون رو تو قبر گذاشتن و روش خاک ریختن؟! یعنی دیگه هیچ وقت مامانم رو نمیبینم؟ کی از خواب بیدار میشه؟ وقتی بیدار شد، چطوری اون پارچههای سفید رو از دور خودش باز کنه و چطور از توی اون چاله بیرون بیاد؟
باید یک کاری میکردم و مادرم را از دست آن آدمهای به اصلاح بزرگ ترسناک نجات میدادم. چقدر جیغ کشیدم و خودم را بر روی قبر انداختم تا به خیال خودم به مادرم کمک کنم. با دستان کوچکم خاک را کنار میزدم و مردم با تاسف و ترحم به من نگاه میکردند. با خود میگفتند:
- بیچاره بچه!
روی قبر خوابیده بودم که عزیز مرا به زور از روی قبر بلند کرد، چقدر مشت و لگد نثار عزیز کردم ولی او صبورانه مرا بوسید و گفت:
- آروم باش، جون دلم!
چقدر در آن لحظات دلم میخواست که بابا مرا در آغوش بکشد سرم را به روی سی*ن*هاش بگذارد و گیسوانم را نوازش کند و آرام در گوشم زمزمه کند:
- چیزی نیست! غصه نخور. بذار همه برن، بعدش مامانت رو نجات میدم.
اما بابا سرش را روی شانههای آن زن گذاشت و هیچ نگفت. مرا به آغوش نکشید و نگفت که همهی اینها یک خواب ترسناک است. سرم را نوازش نکرد و چشمانش را به روی صورت اشکیام بست. حتی خاله و داییهایم فقط به فکر خود بودند و مادربزرگم(مادر مادرم) نیز از حال رفت و بعد از آن روز تیره هیچگاه سراغی از ما نگرفت!
آخرین ویرایش: