جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mojgan با نام [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,955 بازدید, 33 پاسخ و 38 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mojgan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mojgan

نظرتان در مورد رمان تا این جا چیه؟

  • عالیه

  • بدک نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
غرق در رویای زیبای گذشته بودم که درب اتاق آهسته باز شد و ثمین با یک مانتوی کیمونو و شالی مشکی وارد شد، مشکی عجیب به خواهرم می‌آمد شاید بخاطر این بود که از نوجوانی این رنگ را زیاد می‌پوشید. چشمانش پر از تردید و غم بود، کنارم نشست و گیسوان باران را آرام نوازش کرد و گفت:
- می‌دونم که خیلی ناراحت و عصبی هستی و دوست نداری که من به دیدن بابا برم ولی تو و بابا تنها کسانی هستین که من دارم، بهت حق می‌دم که از دست بابا ناراحت باشی ولی بهتر یک بار هم شده حرف‌های اون و زنش رو گوش بدی.
اخم‌هایم را درهم کردم و با خشم و بغض گفتم:
- همین که تو گوش دادی، کافیه!
ناباورانه به من نگاه کرد و با صدایی دو رگه که رد گریه‌ای که فرو خورده بود در آن موج می‌زد، گفت:
- ملو! تو اون موقع خیلی کوچیک بودی و چیز زیادی یادت نمیاد، من بزرگ‌تر بودم خیلی چیزها رو می‌فهمیدم، تو اشتباه می‌کنی! خیلی زود قضاوت کردی، کاش یک‌بار حرف‌های ما رو کامل گوش می‌دادی! اما افسوس که مرغ تو یک پا داره.
قلبم سوخت و سوزشش را تا مغز استخوان‌هایم حس می‌کردم، ثمین خودش مادر بود و ازدواج کرده بود، چرا درد و رنجی را که مادرم کشیده بود، درک نمی‌کرد؟ چرا غم درون چشمان مادرم را به یاد نمی‌آورد؟ کلافه دستم را درون موهایم فرو بردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- این‌قدر بابا و ملیحه زنش رو دوست داری؟ واقعاً به‌خاطر اون‌ها شخصیت من رو زیر سوال می‌بری؟
ثمین پوفی کشید، از روی تخت برخاست، این روزها به سختی حرکت می‌کرد. پشت به من کرد و در سکوت از من دور شد درب را باز کرد و گفت:
- من با عمه و حسام می‌رم، از بابت باران هم خیالم راحته که پیش توست.
پوست لبم را با ناخن‌هایم کندم و گفتم:
- بهتون خوش بگذره!
چشمان ثمین رنگ غم گرفت و به سمتم با دلخوری نگاه کرد دستش را حمایل کمرش کرد و گفت:
- تیکه بارم نکن! شب خوش.
آرام در را پشت سرش بست. صدای پر از بغضش که با عمه نجوا‌کنان حرف می‌زد، مثل پتک بزرگی بود که بر سرم کوبیده می‌شد. نبض شقیقه‌هایم می‌زد و چشمانم از شدت درد در حال ترکیدن بود اما درد سرم در مقابل درد بزرگی که بر روی سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد، هیچ نبود. کاش می‌توانستم از این دیار به سرزمینی دیگر کوچ کنم و به جایی بروم که کسی مرا نشناسد.
به شدت احساس تنهایی می‌کردم ،من نیاز داشتم به یک مرد که پشت و پناهم باشد و همه‌ی وجودم شود. برای اولین بار به ازدواج فکر کردم. شاید عزیز درست می‌گفت من محتاج یک مرد واقعی بودم تا تکیه‌گاهم شود.
کنار باران چنیره زدم و به سقف اتاق خیره شدم و به چشمان مادرم فکر کردم اما تنها چیزی که در ذهنم حک شد، صورت رنگ پریده و چشمان نیمه بازش بود. کفن به مادرم نمی‌آمد!
چطور او را در پارچه‌ی سفید پیچیدند و درون آن چاله‌ی خاکی عمیق و ترسناک دفنش کردند؟!
انگار قیامت شده بود!
تنها صدای گریه و فریاد می‌شنیدم و قلب کوچکم هر لحظه می‌لرزید، وحشت زده بودم. ملورین کوچک به خودش گفت:
- دیگه بدون مامانم چه کنم؟ چرا اون رو تو قبر گذاشتن و روش خاک ریختن؟! یعنی دیگه هیچ‌ وقت مامانم رو نمی‌بینم؟ کی از خواب بیدار میشه؟ وقتی بیدار شد، چطوری اون پارچه‌های سفید رو از دور خودش باز کنه و چطور از توی اون چاله بیرون بیاد؟
باید یک کاری می‌کردم و مادرم را از دست آن آدم‌های به اصلاح بزرگ ترسناک نجات می‌دادم. چقدر جیغ کشیدم و خودم را بر روی قبر انداختم تا به خیال خودم به مادرم کمک کنم. با دستان کوچکم خاک را کنار می‌زدم و مردم با تاسف و ترحم به من نگاه می‌کردند. با خود می‌گفتند:
- بیچاره بچه!
روی قبر خوابیده بودم که عزیز مرا به زور از روی قبر بلند کرد، چقدر مشت و لگد نثار عزیز کردم ولی او صبورانه مرا بوسید و گفت:
- آروم باش، جون دلم!
چقدر در آن لحظات دلم می‌خواست که بابا مرا در آغوش بکشد سرم را به روی سی*ن*ه‌اش بگذارد و گیسوانم را نوازش کند و آرام در گوشم زمزمه کند:
- چیزی نیست! غصه نخور. بذار همه برن، بعدش مامانت رو نجات می‌دم.
اما بابا سرش را روی شانه‌های آن زن گذاشت و هیچ نگفت. مرا به آغوش نکشید و نگفت که همه‌ی این‌ها یک خواب ترسناک است. سرم را نوازش نکرد و چشمانش را به روی صورت اشکی‌ام بست. حتی خاله و دایی‌هایم فقط به فکر خود بودند و مادربزرگم(مادر مادرم) نیز از حال رفت و بعد از آن روز تیره هیچ‌گاه سراغی از ما نگرفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
اگر عزیز را در آن لحظات نداشتم، چه بر سر ملورین ترسیده و تنها می‌آمد؟
چقدر برای «جون دل» گفتن‌های عزیز دلتنگ بودم. بغض نشکفته‌ای درون سی*ن*ه‌ام بی‌تابی می‌کرد و جگرم را می‌سوزاند. با مشت آرام به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام کوبیدم تا نفسم بالا بیاد تا بتوانم گریه کنم و مثل کودکی بی‌پناه که مادرش را به خاک سپرده بود، فریاد بزنم اما من دیگر بزرگ شده بودم و نمی‌توانستم مثل آن روزها احساساتم را بیان کنم. لبم را گزیدم که صدای آشنای گوشی‌ام سکوت شب را شکست. به تلفن نگاه کردم، عماد بود. برای این‌که باران بیدار نشود، صدای تلفن را کم کردم و با عجله بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. گوشه‌ی حیاط نشستم و به آسمان خیره شدم و تماس را وصل کردم.
نگذاشتم که حرف بزند، کلمات بریده در گلویم مانده بود. انگار غم‌باد گرفته بودم، با بغض و لحنی پر غم صدایش زدم. بینی‌ام را بالا کشیدم و نفسم را خوردم. عماد مضطرب گفت:
- ملورین! چیشده؟
انگار صدایش قوی‌ترین آرام‌بخش جهان بود و مرا به واقعیت برگرداند. سنگ‌های بزرگی که روی قفسه سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد، برداشته شد و بادکنک بزرگ درون گلویم ترکید، گریستم. کودک درونم نیاز به پشتیبان داشت، کسی که بغلم کند و بگوید:
- چیزی نیست! گریه نکن. اگه مادر و پدر نداری، اگه احساس تنهایی می‌کنی، غمت نباشه، من رو داری!
دلم یک آغوش امن می‌خواست. یک دیوار بزرگ که به آن تکیه کنم و خودم را درونش حل کنم. کاش عماد این‌جا بود و مرا در میان بازوانش می‌فشرد و سی*ن*ه‌اش تکیه‌گاهم می‌شد. کمی که آرام گرفتم، گفتم:
- ببخشید که نگرانت کردم، فقط دلم گرفته بود.
شتابزده گفت:
- مطمئنی؟! ملورین اگه هر وقت حس کردی که بهم نیاز داری، فقط لب تر کن.
پروانه‌ها درون شکمم بال‌بال می‌زدند و چیزی درون وجودم غنج رفت. حس لطیف و نرمی وجودم را قلقلک داد. خودم را بغل کردم، صدای جیرجیرک‌ها سکوت شب را می‌شکست. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
- دلم برای عزیز تنگ شده، چطوری نبودش رو تحمل کنم؟ کجا دنبالش بگردم؟ چرا به خوابم نمیاد و بغلم نمی‌کنه، سرم رو روی زانوهاش نمی‌ذاره و موهام رو نوازش نمی‌کنه؟ عماد خیلی سخته!
تلفن را روی بلندگو گذاشتم و روی زمین دراز کشیدم. پلک‌هایم روی چشمانم سنگینی می‌کرد، دلم می‌خواست که می‌خوابیدم و تا ابد این خواب ادامه داشت. لحن آرام‌بخش عماد لالایی امشبم شده بود، آرام گفت:
- کاش می‌تونستم کاری برات بکنم، عزیز دلم! منتهی برای این دردت هیچ درمونی ندارم!
صدایش آرامش را در تک‌تک سلول‌هایم تزریق کرد، نوای زیبایش را می‌شنیدم اما مفهوم کلماتش را نمی‌فهمیدم، ادامه داد:
- ملو! تو همه چیز منی، مجبورم برای یه مدت ازت دور بشم و این غصه داره من رو می‌کشه، این‌که تو این موقعیت سخت دارم، تنهات می‌ذارم. دیونه‌م کرده، لطفاً بفهم که برای خودم سخت‌تره امیدوارم که درکم کنی؟
چشم‌هایم سنگین شده بود و مفهوم کلماتی که بیان می‌کرد را نمی‌فهمیدم. نوای سحرانگیزش معجزه کرده بود. عمیق‌ترین خواب عمرم را رفتم. کاش آن لحظه به‌ جای خوابیدن حرف‌هایش را گوش می‌دادم تا در آینده افسوس نخورم اما دریغ که روزگار چیز دیگری برای من خواست و من هیچ‌گاه به یاد نیاوردم عاشقانه‌ای را که آرام در گوشم خوانده شد و محبتی را که بی‌دریغ به من ابراز شد.
- ملو! چرا روی زمین خوابیدی؟
صدای ثمین بود که سرزنشم می‌کرد. چشمانم را به زور باز کردم. استخوان‌هایم خورد شده بود. کش و قوسی به بدنم دادم. چشمانم را از درد به هم فشردم و گیج گفتم:
- ساعت چنده؟
کنار در ایستاد. دستش را حمایل کمرش کرد. لب‌هایش کش آمد، بینی‌اش حسابی باد کرده بود و لپ‌هایش گل انداخته بود و با تشر گفت:
- تلفنت رو نشکنی!
گوشی‌ام را برداشتم، ساعت حدود دو نیمه شب بود به صفحه تلفنم نگاه کردم و به یاد آوردم که مشغول حرف زدن با عماد بودم. زیر لب زمزمه کردم:
- کی خوابم برد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
گزارش تماس عماد را نگاه کردم تا ده دقیقه پیش در حال مکالمه با من بوده و من در رویایی شیرین به سر می‌بردم. گوشه‌ی لبم را گزیدم و خودم را سرزنش کردم. دست پر از خاکم را به روی موهایم کشیدم و گفتم:
- باید ازش معذرت‌ خواهی کنم.
ثمین نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
- معلوم هست چی می‌گی؟ خل شدی؟ از روی زمین بلند شو. نگاه چطور توی خاک‌ها غلتیده پاشو دیگه! هزارتا مریضی می‌گیری، خواهر من! بلند شو لباس‌هات رو عوض کن، تموم استخون‌هات خشکید.
مثل پیرزن‌ها مدام غر می‌زد و ابروهایم را درهم کشیدم و با طعنه گفتم:
- خوش‌ گذشت؟ بابات و زن بابات خوب بودن؟
ثمین ناباورانه به من نگاه کرد، اشک در چشمان زیبایش حلقه زد و ساکت شد. پشتش را به من کرد و با اخم وارد اتاق شد. شانه‌های درشت و تپلش آرام لرزید. قلبم درد گرفت. عزیزترینم را رنجانده بودم از چه موقعی یاد گرفته بودم که مثل مار نیش داشته باشم و کلماتم زهر آگین شود؟ پشیمان بودم، نبایست با خواهرم این‌طور حرف می‌زدم او هیچ گناهی نداشت و مسئول رفتار پدرم نبود. خاک‌های روی لباسم را تکاندم و سریع خودم را به او رساندم از پشت بغلش کردم و گفتم:
- متاسفم! نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
کودک درون شکمش لگد محکمی زد. سرم را از پشت روی شانه‌اش گذاشتم و لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- خاله قربونت بشه که از مامانیت دفاع می‌کنی.
کمی در همان حالت ایستاد. آرامش عمیقی وجودم را گرفته بود و احساس امنیت می‌کردم. سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
- لوس! برو لباس‌هات رو عوض کن، خودت رو که کثیف کردی من رو هم به گند کشوندی!
به معنای واقعی مادر شده بود، خوب می دانست چطور با یک دختر بچه لجباز رفتار کند تا او را رام کند.
محکم‌تر بغلش کردم و عطر مادرانه‌اش را به جان خریدم، چشمانش چقدر شبیه مادرم بود، رنگ عشق و نگرانی در آن موج می‌زد. لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ دوستت دارم!
گوشه‌ی لبش کش آمد و فروغ و درخشش به چشمانش بازگشته بود. از من فاصله گرفت و با صدای مخملی‌اش گفت:
- باران خوابه؟
اوهوم کشیده‌ای گفتم و با نوک انگشتان پا به طرفش دویدم. بوسه‌ای نرم روی صورتش کاشتم و لوس گفتم:
- تو برو روی تخت کنار باران بخواب.
لباسهایش را به چوب لباسی چوبی قدیمی آویزان کرد و خمیازه‌ای بلند کشید و گفت:
- تو کجا می‌خوابی؟
- نگران من نباش!
دستش را روی شکمش گذاشت و به سمت اتاق رفت. درب را آرام باز کرد و گفت:
- در ضمن، منم دوست دارم. بیشتر از اونی که فکر کنی! شب بخیر.
زیر لب زمزمه کردم:
- شب خوش.
دچار درد بی‌درمانی شده بودم، خواهرم را دوست داشتم و هم‌زمان او را می‌رنجاندم. از اینکه به من لبخند بزند، خوشحال می‌شدم و اگر این خنده را نثار پدرم می‌کرد، دیوانه می‌شدم و می‌خواستم که دنیایش را نابود کنم. کلافه بودم، ثانیه‌ای شاد و ثانیه بعد غمگین بودم. احساسات متناقضم مثل تبر یه جانم افتاده بود و قصد داشت تیشه به ریشه وجودم بزند. بایست کاری می‌کردم تا ذهنم آزاد شود.
لب‌هایم را با زبانم خیس کردم و به طرف یخچال رفتم. معده‌ام غنج می‌رفت و احساس گرسنگی زیادی می‌کردم. سرم را درون یخچال فرو بردم و به دنبال یک چیز شیرین یخچال را زیر رو کردم. چشمانم که به قوطی شکلات صبحانه افتاد، لبخندی شیرین روی لب‌هایم نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
دستم را به سمت قوطی بردم ولی در عرض یک ثانیه پشیمان شدم. درب یخچال را بستم و نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
- چته؟ می‌خوای دوباره شروع کنی ؟ یادت رفته به چه سختی این عادت زشت رو ترک کردی؟
شیر آب را باز کردم و دست و صورتم را شستم ولی استرس وجودم را گرفته بود. دیگر تحمل نداشتم و هیچ‌چیز نمی‌توانست مانع من شود. قوطی شکلات صبحانه را برداشتم و با ولع به جانش افتادم.
به یک‌باره تمام سیاهی که ذهنم را گرفته بود و کنار رفت و احساس عمیق آرامش مرا در بر‌گرفت بدنم کرخت شده بود و لذتی بی‌انتها در تک‌تک سلول‌هایم حس می‌کردم.
کاش! هیچ‌گاه این لحظه به پایان نمی‌رسید. شکلات که تمام شد. شیشه خالی را درون ظرف‌شور گذاشتم و ماتم زده به آن خیره شدم. درست شبیه یک معتاد بودم که بعد از ترک به سمت مواد رفته بود. پشیمان و شکست خورده. عذاب وجدان مثل خوره به جانم افتاده بود. بایست با او حرف می‌زدم و خودم را از دستت غول اضطراب نجات می‌دادم. صفحه چتم را باز کردم و نوشتم:
- کیا!
روی تخت عزیز نشستم. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بر هم گذاشتم و منتظر جوابم پیامم ماندم. یک ربع گذشته بود؛ اما خبری نشد. اشک در چشمانم حلقه زد و بغضی بزرگ گلویم را فشرد روی تخت عزیز خوابیدم و مثل جنین در خودم فرو رفتم از خودم منتفر بودم و این حس انزجار سرم را آن‌چنان پر کرده بود که دلم می‌خواست دنیا را زیر و رو می‌کردم.
دستانم را به زیر سرم گذاشتم و به تلفنم که کنارم بود خیره شدم بعد از پنج دقیقه که به اندازه‌ی یک عمر طول کشید. صدای تلفنم بالا رفت. لبخندی تلخ روی لب‌هایم نشست. دستم را به سرعت دراز کردم و تلفنم را برداشتم. روی کمر خوابیدم و تلفن را به سمت سقف گرفتم و به آن خیره شدم.
- جانم؟
جواب کیا بود، از آن هیچ برداشتی نکردم، نه معنی عشق و نه معنای تنفر فقط حس کردم که از میان علامت سوالش هزاران تکه به من انداخته است.
گوشه‌ی لبم را گاز گرفتم. چیزی درون قفسه سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد.چشمانم را بستم و نفسی از عمق وجود کشیدم اما آن بار سنگین هنوز روی سی*ن*ه‌ام بود. نوشتم:
- از همه‌ی دنیا متنفرم!
به ثانیه نکشید که جواب داد:
- چی شده؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟ اصلاً نمی‌فهمت!
لبم‌هایم را به روی هم فشردم، حق داشت. کمی مکث کردم و نوشتم:
- متاسفم! می‌دونی کیا دوباره افتادم به جون شکلات‌های تو یخچال!
استیکر پوکر را چاشنی جمله‌ام کردم و سریع فرستادم. شکلک خنده فرستاد و نوشت:
- همین!
نوشتم:
- آره! زودی تموم شد!
قطره‌ای اشک گوشه‌ی چشمم نشست. نفسم را حبس کردم و لب‌هایم را به هم فشردم و آهی بلند با دهان بسته کشیدم.
سریع جواب داد:
- فدای سرت! تموم شکلات‌های دنیا رو برات می‌خرم.
گوشه‌ی لبم کشیده شد و چشمانم به خنده روشن شد. قلبم آرام گرفت، نوشتم:
- دیوونه! اون‌موقع می‌خوای تو یخچالت انبارشون کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
کیانوش چند دقیقه بعد نوشت:
- آره! این‌جوری هم یه عالمه شکلات داری، غصه تموم شدنش رو نمی‌خوری، چون پیش من هست. ضمناً نمی‌تونی شکلات‌ها رو بخوری، این‌جوری دیگه آب‌‌ غوره نمی‌گیری که وای دوباره شکلات خوردم و زمین و زمان رو به‌هم بریزی یه تیره و دو نشونه، خوبه، نه؟
لبخند پهنی زدم، حس سبکی کردم. کیانوش دوباره تمام بارهای دنیا را از روی دوش‌هایم برداشته بود. غرق آرامش شدم ولی او دوباره همه‌چیز را بهم ریخت، بی‌مقدمه نوشت:
- دلم می‌خواد ببینمت!
ابروهایم در هم گره خوردند و عصبانیت وجودم را گرفت. نفسم را محکم فرو دادم. چه جواب کیانوش را می‌دادم؟ همان حرف‌های قدیمی را می‌زد و خوب می‌دانست که من هیچ‌گاه نمی‌خواهم که او را ببینم. چطور این موضوع رابه او می‌فهماندم؟ او دوباره نوشت:
- باور کن زشت نیستم!
چرا نمی‌فهمید که مسئله من چهره‌اش نیست. من او را شبیه برادر نداشته‌ام می‌دیدم، شبیه کوهی که پناهم باشد بدون این‌که از من چیزی طلب کند. یک دوستی بدون آلایش! من او را آخرین پناهم می‌دیدم و او از یک روزی به بعد دیگر نمی‌خواست دوستم باشد. دلش می‌خواست که پا فراتر بگذارد و این دیوارهای مجازی را بشکافد. گوشه‌ی چپ لبم را گاز گرفتم و نوشتم:
- من زشتم!
نوشت:
- برام مهم نیست! تو زشت‌ترین موجود دنیا هم که باشی از نظر من قشنگ‌ترینی!
- اوف!
شکلک عصبانی فرستادم و تلفنم رو زیر بالشت عزیز گذاشتم و عطر عزیز را نفس کشیدم. سرم سوت می‌کشید و هیاهو مغزم را پر کرده بود. شقیقه‌هایم را آرام فشار دادم و چشمانم را فشردم. نور و تاریکی بهم گره خورده بود. تردید مثل خوره به جان قلبم افتاده بود. اصلاً دوست نداشتم کیانوش را برنجانم. با ناله به کیانوش خیالی گفتم:
- چرا نمی‌فهمی خنگول! که من دوست ندارم، رابطه‌مان قاطی بشه؟من تو رو مثل یک دوست می‌دونم.
کیا از یک روزی به بعد دیگر نمی‌خواست دوست من باشد. دلش می‌خواست که پا فراتر بگذارد و این دیوارهای مجازی را بشکافد. تلفنم را برداشتم و دوباره به جمله‌ای که نوشته بود، خیره شدم که پیام داد:
- می‌دونم که دوستم نداری ولی این دل صاحب مرده رو چیکار کنم؟ هان! هی بهونه تو رو می‌گیره! شکلک گریه گذاشت و دوباره نوشت:
- آرزوم اینه که کنارت باشم و روزهام رو با تو شب کنم. نمی‌دونی چقدر وقتی عزیز فوت کرد، عذاب کشیدم؟ بیشتر از تو نه ولی کمتر گریه نکردم، دلم می‌خواست تو اون موقعیت کنارت بودم، بغلت می‌کردم و همدم تنهاییت می‌شدم. دیونه می‌شم وقتی به این فکر می‌کنم که ناراحت و غمگینی و من هیچ‌ کاری از دستم بر نمیاد که برات بکنم. دوستت دارم چرا نمی فهمی؟!
زیر لب زمزمه کردم:
- دوستم داره!
بارها سعی کردم این حس کیا را درک کنم ولی نشد. خودخواه بودم. باید با او قطع رابطه می‌کردم تا او بیشتر از این رنج نکشد اما نمی‌توانستم از او بگذرم. او در تاریک‌ترین و شادترین لحظات زندگی همراهم بود و من فقط به خودم اهمیت داده بودم و به او فکر نکرده بودم. حق داشت، من جز درد برای او هیچ نداشتم. پشیمان بودم که به او پیام دادم. باید تکلیفم را با او مشخص می‌کردم. حد و مرزها را تعیین می‌کردم و اگر لازم بود، به این رابطه پایان می‌دادم. غرق فکر بودم که باز پیام داد. دیگر ظرفیت نداشتم. دلم نمی‌خواست او را برنجانم تلفنم را خاموش کردم و به صدای اذان صبح گوش دادم. خیلی وقت بود که نماز نخوانده بودم. سجاده و چادر عزیز گوشه‌ی میز و صندلی نمازش به من چشمک می‌زد. دلم پر کشید برای راز و نیاز با او که خالق کل جهان است. لبخندی پهن زدم و وضو گرفتم. سکوت همه‌جا را گرفته بود و هیچ چیز جز صدای آواز خروس همسایه آرامش این سحرگاه نورانی را بهم نمی‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
کنار سجاده دراز کشیدم، چشمانم گرم شده بود و پلک‌هایم سنگینی می‌کرد. بایستی فکر کردن را کنار می‌گذاشتم و به رویا فرو می‌رفتم. خواب بهترین مرهم دردهایم بود و مرا از این دنیای پر از رنج بیرون می‌برد. عزیز با چادر نماز مقابلم ایستاده بود و به من لبخند می‌زد. صورتش درخشان بود و با دیدن او قلبم آرام گرفته بود. چند بار پلک زدم و با شادی صدایش زدم:
- عزیز جونم فدات بشم. کجایی تو؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟
خنده‌ی عزیز پر رنگ‌تر شده بود و چشمان من سنگین‌تر دستانش را باز کرد و گفت:
- مادر قربونت بشه! چته تو ؟ چرا ماتم گرفتی؟ بیا بغلم، سرت رو بذار رو زانوهام تا اون موهای قشنگت رو ناز کنم.
گوشه‌ی چشمم اشک نشست. با بغض گفتم:
- واقعاً خودتی؟
کنار سجاده‌اش نشست و تسبیح‌اش را برداشت و گفت:
- دختر قشنگم چشه؟
سرم رو روی پایش گذاشتم و گفتم:
- خواب بد دیدم.
پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- مگه بهت نگفتم، قبل خواب تسبیحات حضرت زهرا رو بگو و بعدش استغفار کن و شیطون رو لعنت کن. حالا چه خوابی دیدی؟
لبم را جویدم، کمی مکث کردم و گفتم:
- دور از جونت خواب دیدم، مردی!
صورتش به خنده مزین و چشمانش پر از شادی شد و گفت:
- مرگ حق مادر! همه یک روز می‌میرن، منم مثل بقیه، دعا کن وقتی می‌رم، پیش حضرت زهرا سر افکنده نباشم.
ابروهایم را درهم کشیدم و با اعتراض گفتم:
- عه خدا نکنه، دیگه از این حرف‌ها نزن. می‌دونی که تو همه‌کَس منی!
پیشانی‌ام را دوباره بوسید و گفت:
- تنها پشت و پناهت خداست. دلت رو به خدا قرص کن. نمازت رو خوندی؟ پاشو مادر واجب خدا رو به بعد واگذار نکن تنور تا داغه باید نون رو چسبوند.
چقدر شیرین دلبری می‌کرد و قند و عسل از کلامش می‌بارید. سرم به علامت مثبت تکان دادم و چشمانم را باز کردم.
نفسم بالا نمی‌آمد و قلبم درد می‌کرد. انگار درون قفسی از تنهایی و دلتنگی گیر کرده بودم و راه نجاتی نداشتم. چشمانم به دنبال عزیز تمام اتاق را جستجو کرد اما خبری از او نبود.
با بغض گفتم:
- تو که بی‌وفا نبودی، بودی؟ حداقل می‌گذاشتی یه دل سیر ببینمت.
پژواک صدای عزیز گوشم را نوازش می‌داد:
- نمازت رو خوندی؟خوندی؟
زیر لب زمزمه کردم:
- نخوندم؟
صدایش همچنان می‌آمد، لبخند زدم، از همان‌ها که از عمق جان بلند می‌شود و بر لب‌ها می‌نشیند. دل از رختخواب کندم و شیر آب را باز کردم و وضو گرفتم.
چادر سفید نماز عزیز را برداشتم و به صورتم چسباندم. چشمانم را بستم و عطر عزیز را بو کشیدم. بوی بهشت می‌داد. بوی گل یاس!
جانمازش را پهن کردم و کنار جانماز نشستم.
- خدا تنها پشت و پناهته!
صدای عزیز درون ذهنم می‌چرخید.
سر به سجده گذاشتم و گفتم:
- خدایا مرا لحظه‌ای به خودم وامگذار! صبر و شکیبایی‌ام را زیاد کن و چراغ راهم باش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
اشک گوشه‌ی چشمم نشست و وجودم در تلاطم بود.
- حسام زشتو کجاست؟
باران با چشم‌هایی پف کرده به من نگاه کرد و لب هایش را جمع کرد. گیسوان نامرتبش صورتش را قاب کرده بود و صورت کوچولویش پر از اخم بود. طلبکارانه به من نگاه می‌کرد و حسام را می‌جست.
گره ابروهایش را باز کرد، روی زانوهایم نشست و بوسه‌ای نرم روی لبم نشاند و گفت:
- چرا گیه* کردی؟ دلت برای بابات تنگه؟
سرم را تکان دادم و او را به خود چسباندم و گفتم:
- دلم برای عزیز تنگ شده.
لبخند زیبایی صورتش را درخشان کرد و گفت:
- حسام میگه عزیز دفته* پیش خدا! خونه خدا دوره؟
لبش را گزید و صورتی متفکر به خود گرفت و گفت:
- با هماپیما* بریم پیشش.
ذوق کردم محکم باران را بوسیدم و گفتم:
- تا من جانمازم رو جمع می‌کنم تو هم دست و صورتت رو بشور تا با هم صبحونه بخوریم.
دستش را زیر شیر آب گرفت و گفت:
- حسام هم با ما صبونه میخوله*
چادر نماز عزیز را تا کردم و به طرف یخچال رفتم و گفتم:
- می‌خوای بریم خونه حسام؟
اشتیاق و ذوق درون چشمانش موج زد و لبخند درون آن شکفت. صورت سرشار از شادی باران مرا به سال‌های خیلی دور برد ، من نیز برای پسرکی بزرگتر از خودم چنین شاد می‌شدم. وقتی عماد ناگهان ناپدید شد تا مدت‌ها بی‌قرار و بی‌تاب دیدن او بودم و نمی‌دانستم چطور او را پیدا کنم، دنیای کودکانه‌ام با رفتن عماد تیره و تاریک شده بود و زمان زیادی برد تا با نبود او کنار بیایم و آن‌قدر تلاش در فراموش کردن عماد کردم که بعد از سال‌ها او را نشناختم.
اکنون بعد از سال‌ها دل من نیز مثل دل باران کوچک شده بود و دلتنگ دیدار او شده بودم. قلبم بی‌تابانه می‌زد و مثل کودکی‌هایم شده بودم. اسم این حس قدیمی که در من بیدار شده بود، چه بود؟ موهای باران را شانه زدم و به شیرین زبانی‌هایش می‌خندیدم اما تمام ذهنم را عماد گرفته بود، در این چند روز اخیر مرتب به من گفته بود که به عهدی که با من بسته وفادار مانده است. اما ذهن تاریک من هیچ به یاد نمی‌آورد.
همراه باران در ایستگاه اتوبوس منتظر شدم و برای ثمین که هنوز غرق خواب بود. پیام گذاشتم تا نگران نشود.
این روزها دلم ناجور کم طاقت شده بود و بهانه می‌گرفت؛ مثلاً دوست داشتم که سرم را روی شانه‌های عماد می‌گذاشتم، دستانم را به دور او حلقه می‌کردم و چشمانم را می‌بستم و عطر تنش را استشمام می‌کردم و به نوای قلبش گوش می‌‌دادم؟
- قلبش تند می‌زنه؟ اون هم دوست داره که من کنارش باشم؟!
آن‌چه در ذهنم می‌گذشت را بلند گفتم و باران سوالی به من خیره شد و گفت:
- آله، اون آقاهه خیلی دوستت داله*
گیج به انگشت اشاره باران خیره شدم و چشمانم به نگاه پسری قد بلند با موهای فرفری و چهار شانه که پیشبند بسته، کنار مغازه قصابی ایستاده بود، گره خورد.
لبخندی دلنشین روی لب‌های نازکش نشسته بود و صورت سفیدش می‌درخشید. بینی کشیده‌ی تیزی داشت و شبیه ورزشکاران عضلات ورزیده‌ای داشت. شلوار کتان مشکی چسبانی پوشیده بود و سی*ن*ه‌ ستبرش آشکارا بالا و پایین می‌شد.
به خود که آمدم متوجه شدم که بیشتر از پنج دقیقه است که به آن مرد زل زده‌ام. صورتم گل انداخت و از خود خجالت کشیدم، مدت‌ها بود که این‌طور وقیحانه کَسی را زیر نظر نگرفته بودم و عجیب این بود که قلبم درون دهانم می‌زد. لب‌هایم را بهم فشار دادم و باران را بغل کردم و با شتاب سوار اتوبوس شدم.
چشمان پسر قصاب غرق نگاه من بود با دور شدن اتوبوس گردن من کج مانده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
گویا زمان ایستاده بود و من غریبه‌ای آشنا را می‌دیدم که آمده بود تا خراب کند، آن‌چه به سختی ساخته بودم و طرحی نو بنیاد کند.
برق نگاهش و لبخند زیبایش چنان وجودم را زیر رو کرده بود که تا رسیدن به مقصد هنوز قلبم ضربان داشت و گونه‌هایم گلگون مانده بود.
اگر در آن دقایق باران مرا متوجه نگاه پسر قصاب نمی‌‌کرد، من در پیله می‌ماندم و هیچ‌گاه پروانه نمی‌شدم.
ذهنم درگیر آن دو گوی درخشان بود که با کشیده شدن آستین مانتو‌ام توسط باران به خود آمدم و لبخندی پهن به صورت درهم و پر از اخمش زدم. لب‌‌های کوچک صورتی‌اش آویزان بود و ترس در چشمان زیبایش نشسته بود. بدن کوچکش را جمع کرده بود و به من چسبیده بود. بغلش کردم و سرش را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم. موهای درهم پیچیده‌اش را نوازش کردم و گفتم:
- عشق خاله! ترسیده؟
بغضش ترکید و صدای گریه‌اش در اتوبوس پیچید. محکم‌تر بغلش کردم. صدای نفس‌های تندش قلبم را می‌فشرد، گیج بودم و نمی‌دانستم برای آرام کردن او چه بکنم. قلبم همراه با ریتم تند قلب باران می‌تپید. چانه‌ام رو سرش گذاشتم و گفتم:
- زنگ بزنیم به بابات!
بغضش را خورد و سرش را از روی سی*ن*ه‌ام برداشت و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- من بزرگ شدم، نی‌نی کوشولو نیسم.
لبخند میهمان لبانم شد. گره ابروهایم را گشودم و گفتم:
- مگه فقط کوچولو‌ها با پدرشون، حرف می‌زنن؟
اوهوم کشیده گفت و ادامه داد:
- کی می‌لسیم؟
بینی قرمزش را فشار دادم و گفتم:
- یه کوچولو دیگه. حسام رو دوست داری؟
سرش را تکان داد و نه بلندی گفت. دستان کوچکش رو گرفتم و از اتوبوس پیاده شدم که تلفنم زنگ خورد. بی‌تفاوت به آن خیره شدم و با دیدن اسم عماد قلبم ضربان گرفت. چقدر دلم بی‌تاب شنیدن صدای گرمش بود. تنها چند ساعت بود که او را ندیده بودم و این‌چنین بی‌تاب شده بودم! لبم را گزیدم و آرام به خودم گفتم:
- چته؟ این حس‌های عجیب و غریب چیه؟
نفسم را حبس کردم و تلفنم را وصل کردم. صدایش در تلفن پیچید. سلام گرمش لبخندی بزرگ روی لب‌هایم نشاند. دست باران را رها کردم و زنگ خانه عمه را فشردم و به دیوار آجری تکیه دادم و گفتم:
- رسیدی؟
جواب داد:
- نه عزیز!
درب خانه عمه باز شد و حسام با نیشی باز سرش را از بین در بیرون آورد. با دیدن باران با اشتیاق دست باران را گرفت و بدون توجه به من داخل خانه شدند. زمزمه کردم:
- چقدر قشنگه دنیاشون!
عماد گفت:
- دنیای کی؟
- باران و حسام!
تلفنم را در دستم جا‌به‌جا کردم و گفتم:
- کی بر می‌گردی؟
صدای خنده‌ بلندش گوشم رو نوازش داد، گرم و زیبا بود و قلب یخ‌زده‌ام را شعله‌ور می‌کرد. بعد از چند ثانیه گفت:
- دلت برام تنگ شده؟
 
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
دستپاچه شدم. آب دهانم رو فرو دادم و لبم را گزیدم و شتاب‌زده گفتم:
- چه خودش رو تحویل می‌گیره! یه موقع تب نکنی؟
با ذوق خواند:
- الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی، طیب و مونس و یار غم‌خوارم تو باشی.
یار عماد بودن، تصورش هم زیبا بود. تشری به آرزوهای زیبایی که در ذهنم نقش بست، زدم و گفتم:
- خدا نکنه!
دمغ گفت:
- این‌قدر از بودن با من متنفری؟
هول گفتم:
- نه!
گفت:
پس چی؟ عاشقمی؟!
دستم انداخته بود و از این بازی پر از حسی که راه انداخته بود، لذت می‌برد و من شبیه دخترکان دبیرستانی صورتم گل انداخته بود و هول شده بودم. در پاسخش چه می‌گفتم؟! احساساتم برای خودم هم گنگ و ناواضح بود. مثل یک کلافه سر درگم بودم. در کنارش بودن، لذت‌بخش بود و حرف زدن با او پر از شور و استرس و هیجان بود.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بی‌تفاوتی؟
- حسام!
از شنیدن جانم گفتن حسام، شقیقه‌ام نبض گرفت و وجودم پر از شادی شد. دستم را درون موهایم فرو بردم و روسری‌ام را عقب زدم. گرمم بود و قطرات ریز عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود. چشمانم درخشان شد و ستاره‌های چشمک‌زن درونش می‌خندیدند.
گوشه لپم را از درون گاز گرفتم و گفتم:
- من باید برم.
با لحنی پر از شادی گفت:
- باشه عزیزم! مراقب خودت باش. دلم برات تنگ شده، خداحافظ.
چه خوب رسم دلبری کردن می‌دانست. چه هنرمندانه وجودم را به آتش کشیده بود.
عزیزم! واژه‌ زیبایی بود، نبود؟
دلتنگی چطور؟
از کی با شنیدن چند کلمه احساس ارزشمندی و بزرگی می‌کردم؟ چه چیزی در من تغییر کرده بود که با شنیدن چند کلمه احساس می‌کردم که دنیا در دستان من است؟
گویا بال‌هایم که شکسته شده بود، ترمیم شده بودم و من مثل یک عقاب مغرور در آسمان اوج گرفته بودم.
عمه گوشه ایوان نشسته بود و مشغول پاک کردن برنج بود. از گوشه‌ی چشم به باران و حسام که پر سر و صدا دور حوض می‌گشتند، نگاه می‌کرد. سلام کشیده‌ای کردم و لب حوض نشستم و صورتم را با آب حوض شستم.
لب‌های عمه کشیده‌تر شد. لبخند چه به صورتش می‌آمد اما لباس مشکی صورتش را تیره کرده بود. بعد از مرگ عزیز لاغر شده بود و گونه‌هایش استخوانی‌تر با این وجود هنوز زیبا بود. گیسوان خرمایی‌اش در تلألو نور خورشید می‌درخشیدند. دستش را درون موهای صاف و خوش‌حالتش فرو برد و طره‌ای که بر روی صورتش افتاده بود، کنار زد و گفت:
- رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون!
 
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
با دهانی باز گفتم:
- چی؟
سینی را کنار گذاشت و ایستاد. قد بلند و اندام باریکش در این لباس یک دست سیاه بیشتر خودش را به رخ می‌کشید. چشمکی زد و گفت:
- اون تب و تابی که تو صورتت خودش رو نشون می‌ده، نمی‌تونی با آب بپوشونی!
عمه‌ی بلندی گفتم و به داخل سالن رفتم و خودم را روی کاناپه قهوه‌ای رها کردم. عمه اما بی‌تفاوت به آشپزخانه رفت و مشغول شستن برنج شد. چشم از عمه گرفتم و به قاب عکس‌هایی که روی میز گرد کنار سالن گذاشته بود، زل زدم.
عکس عزیز در وسط بود و لبخند روی لب‌هایش دل‌نشین‌تر از همیشه بود. بغض کردم و گفتم:
- چشم‌هاش هم می‌خنده!
عمه دست از کار کشید و به سمت میز رفت. عکس را برداشت، بوسه‌ای نرم روی آن کاشت و گفت:
- اصلاً نمی‌تونم باور کنم که دیگه نیست.
لبم را گزیدم و بینی‌ام را بالا کشیدم. دیگر نمی‌خواستم، گریه کنم. عزیز هیچ وقت صورت اشکی من را دوست نداشت.
عمه عکس را کنار گذاشت و گفت:
- ملورین! بابات خیلی نگرانت بود، کی می‌خواهی دست از لجبازی برداری؟ می‌دونی دخترکم! زندگی پر از جنجال و کشمکش همه‌ش در حال دویدن و نرسیدنی ولی تنها چیز با ارزش برای ما آدم‌ها خانواده‌اس.
حرفش را بریدم و گفتم:
- عمه لطفاً تمومش کن. معذرت می‌خوام ولی ارزشمندی داداشت رو بذار برای خودت بمونه.
از خودم عصبانی و ناراحت بودم. دوست نداشتم که این‌چنین بد و خشن با او صحبت کنم. هر چه می‌گفت، درست بود و من برای عمه که عزیزم بود، خیلی ارزش قائل بودم اما او هر بار حرف آن مرد را پیش می‌کشید و باعث می‌شد که من علی‌رغم میل باطنی‌ام بی‌احترامی کنم.
عمه بدون نشان دادن ناراحتی‌اش مرا بغل کرد و گفت:
- همه‌ش تقصیر عزیز که تو رو این‌قدر لوس و لجباز و یه دنده بار آورده، ملو خودخواه نباش به اون داداشت فکر کن که آرزو به دل مونده یه‌بار نگاهش کنی
عصبی‌تر از قبل گفتم:
- پسر اون زن، داداش من نیست.
چشمان عمه پر از اشک و تردید بود. ناراحتی روی شانه‌های افتاده‌اش سنگینی می‌کرد.
زیر لب گفت:
- با این رفتارت تن اون خدابیامرز رو توی گور می‌لرزونی.
قلبم آکنده از درد و رنج بود. چرا هیچ‌ک.س من را نمی‌فهمید؟
حتی عماد هم در این مورد حق را به آن‌ها می‌داد، من واقعا‌‌ یک بار اضافی روی دوش آن‌ها بودم و تنها دلیل ناراحتی و نگرانی‌شان بودم.
پرده را کنار زدم و به باران بازیگوش نگاه کردم و آرام گفتم:
- کاش من هم با اون خدابیامرز، مرده بودم تا الان تنش توی گور نلرزه.
عمه ناباورانه من را نگاه کرد. دستان کشیده‌اش را باز کرد و من رو محکم در آغوش گرمش پناه داد و گفت:
- خدا نکنه عشقم! ببخشین دیگه تموم می‌کنم. اون زبون درازت رو هم گاز بگیر. می‌دونم الان تو موقعیت بدی هستی ولی یه ‌روزی اگه خواستی همه‌چی رو بدونی و آغوشت رو حداقل برای برادر خودت، نه برادر من باز کنی، بیا پیش خودم.
عاجز گفتم:
- عمه!
صدای قلب پر دردم درون صدایم چنان خودنمایی کرد که عمه دست از حرف زدن برداشت. مرا درون آغوش گرم مادرانه‌اش فشار داد و گفت:
- ثمین کجاست؟
با لحنی بغض‌آلود گفتم:
- من که اومدم، خواب بود. دلم نیومد که بیدارش کنم.
بوسه‌ گرمی که روی صورتم کاشت، حاکی از تمام عشق و محبتش به من بود.
آرام گفت:
- به حمید می‌گم وقتی داره ظهر واسه نهار میاد، دنبال ثمین هم بره. تو کی میری کار؟
به ساعت گرد و سفید روی دیوار گچی که با کاغذ دیواری کرم پوشیده بود، نگاه کردم و گفتم:
- یه ساعت دیگه، قراره به جای همکارم برم.
چشمانش پر از لبخند شد و گفت:
- پس بیا بشین یه چیزی بدم، بخوری.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین