- Oct
- 538
- 10,033
- مدالها
- 4
الویه عمه بهترین غذای روی زمین بود . مثل قحطیزدهها لقمهها رو فرو دادم و بعد از اینکه آرایش ملیحی کردم، از خانه بیرون زدم که رها پیام داد.
- خره کجایی یه کم زودتر بیا با هم غیبت کنیم.
لبخند خبیثی زدم و نوشتم:
- میخوای کله و پاچه کی رو بار بزاری؟
نوشت:
- همین مهران رو، نمیدونی چه پاچههایی داره، خوشمزه راست کار خودته.
لبخندی پهن صورتم را شاداب کرد. شکلک خنده فرستادم و نوشتم:
- اومدم!
تاکسی گرفتم و خودم را به کلینک رساندم و بیتوجه به اطرافم خودم را به رها رساندم.
چهره زیبایش درخشانتر از همیشه بود و برقی بزرگ درون چشمانش بود. پرسیدم:
- خب چی شده؟ زود، تند و سریع اطلاعاتت رو تحویل بده.
گوشهی رانم را نیشگان گرفت و گفت:
- خیلی قاتی بود. فکر کنم دختر حسابی قهوهایش کرده بود.
سریع و لحنی پر از سوال گفتم:
- دختره؟!
چشمک ریزی زد و انگار بزرگترین اخبارگوی جهان باشد گفت:
- خاک تو مخت که از هیچی خبر نداری؟ این چند وقته همهش کلافهس، مرتب گوشیش رو چک میکنه و غر میزنه. امروز هم فکر کنم برای همین نیومد. ننش رفته براش خواستگاری این هم حسابی با مادرش جنگید که من عاشق یه دختر دیگهم و با اونی که تو برام لقمه گرفتی هم ازدواج نمیکنم.
با چشمانی گشاد به رها خیره شدم و گفتم:
- عجب! مگه تو این زمونه هم مادر برای پسرش انتخاب میکنه!
قهقهای زد و گفت:
- تازه وقتی دید از پسش برنمییاد گفت مگه این همکارات چشونه اصلاً یکی از اونها رو بگیر ولی اون دختره که معلوم نیست، پدر و مادرش کی هستن رو حق نداری، بگیری. نمیدونی چقدر مهران سرخ و سبز شد و از من معذرتخواهی کرد.
هیجانزده به رها نگاه کردم و گفتم:
- مبارکه! مادر شوهر پسندیدتت، خره مهران خب چیزی هست. گولش بزن، شوهر خوبی ازش در میاد.
قر ریزی به گردن بلند کشیدهاش داد و چشمان خمار زیبایش را که غرق آرایش بود با دلبری باز و بسته کرد و گفت:
- پسره خنگه چیکارش کنم؟ من اینجا حاضرم و چشم به راه شوهر هستم. مادرش هم که حسابی من رو پسندیده است. من رو نمیخواد و به اون دختره اکیبری به قول ننش، بیپدر و مادر چسبیده!
لیوان قهوهای که بهم تعارف کرد رو مزه کردم و گفتم:
- خوب اسرار دلت رو بیرون ریختی، مبارکه پس مهران جون رو دوستش داری؟
صورتش گل و انداخت و گفت:
- خوبه تو هم! حالا من یه چیزی گفتم.
چند جرعه از قهوه نوشیدم و گفتم:
- جدی پرسیدم؟
با صدای خفه گفت:
- نکنه تو میخوایش؟
حسابی خندیدم و بازویش را فشار دادم. صورت زیبایش حسابی گل انداخته بود. خجالتزده گفت
- دیونه!
بعد مقنعهاش رو مرتب کرد و با تردید و لحنی پر از استرس پرسید:
- تو واقعاً نمیخوایش؟ پسر شبیه بازیگرهای ترکه بعد تو... .
حرفش رو قطع کردم و مطمئن گفتم:
- نه! من یه نفر دیگه رو دوست دارم و همیشه مهران رو به چشم یه همکار دیدم.
ذوق زده به من خیره شد و گفت:
- جدی میگی؟
پیگر کار مراجعه کنندهای که آمده بود، شدم و زیر لب گفتم:
- اوهوم!
ساعت کاری رها تمام شده بود ولی محکم به صندلیاش چسبیده بود. لوس گفت:
- امروز کمکت میمونم. سخته که شیفت عصر و شب رو پشت سر هم دست تنها باشی.
سرم رو از کامپیوتر بیرون آوردم و گفتم:
- آره جون خودت! کمک میخوای بکنی یا فوضولی؟ به قول اون شاعرهای خدابیامرز قدیمی، سلام گرگ بیطمع نیست. چه نقشهای تو اون کله پوکت داری؟
زیر لب گفت:
- زهرمار ! بیتربیت، تقصیر منه که نگران سرکار علیه شدم.
پشت چشمی برایم نازک کرد و مشغول کار شدن شد و اندکی بعد سرمان شلوغ شد. هر از گاهی رها متلکی به من میانداخت و به کارش ادامه میداد و من درگیر حرفی شده بودم که زده بودم. به راستی عماد را دوست داشتم؟! احساسم به عماد از کی اینقدر محکم و قوی شده بود که به راحتی آن را برای رها اقرار کردم.
به راستی دوست داشتن عماد نابترین و زیباترین حسی بود که تاکنون داشتم و حلاوت و شیرینی آن چنان زیر زبانم حس میشد که قابل بیان نبود. اکنون دیگر با خودم رو راست شده بودم و صادقانه این عشق زیبایی که درونم جوانه زده بود را اعتراف میکردم.
- خره کجایی یه کم زودتر بیا با هم غیبت کنیم.
لبخند خبیثی زدم و نوشتم:
- میخوای کله و پاچه کی رو بار بزاری؟
نوشت:
- همین مهران رو، نمیدونی چه پاچههایی داره، خوشمزه راست کار خودته.
لبخندی پهن صورتم را شاداب کرد. شکلک خنده فرستادم و نوشتم:
- اومدم!
تاکسی گرفتم و خودم را به کلینک رساندم و بیتوجه به اطرافم خودم را به رها رساندم.
چهره زیبایش درخشانتر از همیشه بود و برقی بزرگ درون چشمانش بود. پرسیدم:
- خب چی شده؟ زود، تند و سریع اطلاعاتت رو تحویل بده.
گوشهی رانم را نیشگان گرفت و گفت:
- خیلی قاتی بود. فکر کنم دختر حسابی قهوهایش کرده بود.
سریع و لحنی پر از سوال گفتم:
- دختره؟!
چشمک ریزی زد و انگار بزرگترین اخبارگوی جهان باشد گفت:
- خاک تو مخت که از هیچی خبر نداری؟ این چند وقته همهش کلافهس، مرتب گوشیش رو چک میکنه و غر میزنه. امروز هم فکر کنم برای همین نیومد. ننش رفته براش خواستگاری این هم حسابی با مادرش جنگید که من عاشق یه دختر دیگهم و با اونی که تو برام لقمه گرفتی هم ازدواج نمیکنم.
با چشمانی گشاد به رها خیره شدم و گفتم:
- عجب! مگه تو این زمونه هم مادر برای پسرش انتخاب میکنه!
قهقهای زد و گفت:
- تازه وقتی دید از پسش برنمییاد گفت مگه این همکارات چشونه اصلاً یکی از اونها رو بگیر ولی اون دختره که معلوم نیست، پدر و مادرش کی هستن رو حق نداری، بگیری. نمیدونی چقدر مهران سرخ و سبز شد و از من معذرتخواهی کرد.
هیجانزده به رها نگاه کردم و گفتم:
- مبارکه! مادر شوهر پسندیدتت، خره مهران خب چیزی هست. گولش بزن، شوهر خوبی ازش در میاد.
قر ریزی به گردن بلند کشیدهاش داد و چشمان خمار زیبایش را که غرق آرایش بود با دلبری باز و بسته کرد و گفت:
- پسره خنگه چیکارش کنم؟ من اینجا حاضرم و چشم به راه شوهر هستم. مادرش هم که حسابی من رو پسندیده است. من رو نمیخواد و به اون دختره اکیبری به قول ننش، بیپدر و مادر چسبیده!
لیوان قهوهای که بهم تعارف کرد رو مزه کردم و گفتم:
- خوب اسرار دلت رو بیرون ریختی، مبارکه پس مهران جون رو دوستش داری؟
صورتش گل و انداخت و گفت:
- خوبه تو هم! حالا من یه چیزی گفتم.
چند جرعه از قهوه نوشیدم و گفتم:
- جدی پرسیدم؟
با صدای خفه گفت:
- نکنه تو میخوایش؟
حسابی خندیدم و بازویش را فشار دادم. صورت زیبایش حسابی گل انداخته بود. خجالتزده گفت
- دیونه!
بعد مقنعهاش رو مرتب کرد و با تردید و لحنی پر از استرس پرسید:
- تو واقعاً نمیخوایش؟ پسر شبیه بازیگرهای ترکه بعد تو... .
حرفش رو قطع کردم و مطمئن گفتم:
- نه! من یه نفر دیگه رو دوست دارم و همیشه مهران رو به چشم یه همکار دیدم.
ذوق زده به من خیره شد و گفت:
- جدی میگی؟
پیگر کار مراجعه کنندهای که آمده بود، شدم و زیر لب گفتم:
- اوهوم!
ساعت کاری رها تمام شده بود ولی محکم به صندلیاش چسبیده بود. لوس گفت:
- امروز کمکت میمونم. سخته که شیفت عصر و شب رو پشت سر هم دست تنها باشی.
سرم رو از کامپیوتر بیرون آوردم و گفتم:
- آره جون خودت! کمک میخوای بکنی یا فوضولی؟ به قول اون شاعرهای خدابیامرز قدیمی، سلام گرگ بیطمع نیست. چه نقشهای تو اون کله پوکت داری؟
زیر لب گفت:
- زهرمار ! بیتربیت، تقصیر منه که نگران سرکار علیه شدم.
پشت چشمی برایم نازک کرد و مشغول کار شدن شد و اندکی بعد سرمان شلوغ شد. هر از گاهی رها متلکی به من میانداخت و به کارش ادامه میداد و من درگیر حرفی شده بودم که زده بودم. به راستی عماد را دوست داشتم؟! احساسم به عماد از کی اینقدر محکم و قوی شده بود که به راحتی آن را برای رها اقرار کردم.
به راستی دوست داشتن عماد نابترین و زیباترین حسی بود که تاکنون داشتم و حلاوت و شیرینی آن چنان زیر زبانم حس میشد که قابل بیان نبود. اکنون دیگر با خودم رو راست شده بودم و صادقانه این عشق زیبایی که درونم جوانه زده بود را اعتراف میکردم.
آخرین ویرایش: