جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mojgan با نام [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,964 بازدید, 33 پاسخ و 38 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mojgan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mojgan

نظرتان در مورد رمان تا این جا چیه؟

  • عالیه

  • بدک نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
الویه عمه بهترین غذای روی زمین بود . مثل قحطی‌زده‌ها لقمه‌ها رو فرو دادم و بعد از این‌که آرایش ملیحی کردم، از خانه بیرون زدم که رها پیام داد.
- خره کجایی یه کم زود‌تر بیا با هم غیبت کنیم.
لبخند خبیثی زدم و نوشتم:
- می‌خوای کله و پاچه کی رو بار بزاری؟
نوشت:
- همین مهران رو، نمی‌دونی چه پاچه‌هایی داره، خوشمزه راست کار خودته.
لبخندی پهن صورتم را شاداب کرد. شکلک خنده فرستادم و نوشتم:
- اومدم!
تاکسی گرفتم و خودم را به کلینک رساندم و بی‌توجه به اطرافم خودم را به رها رساندم.
چهره زیبایش درخشان‌تر از همیشه بود و برقی بزرگ درون چشمانش بود. پرسیدم:
- خب چی شده؟ زود، تند و سریع اطلاعاتت رو تحویل بده.
گوشه‌ی رانم را نیشگان گرفت و گفت:
- خیلی قاتی بود. فکر کنم دختر حسابی قهوه‌ایش کرده بود.
سریع و لحنی پر از سوال گفتم:
- دختره؟!
چشمک ریزی زد و انگار بزرگترین اخبارگوی جهان باشد گفت:
- خاک تو مخت که از هیچی خبر نداری؟ این چند وقته همه‌ش کلافه‌س، مرتب گوشیش رو چک می‌کنه و غر می‌زنه. امروز هم فکر کنم برای همین نیومد. ننش رفته براش خواستگاری این‌ هم حسابی با مادرش جنگید که من عاشق یه دختر دیگه‌م و با اونی که تو برام لقمه گرفتی هم ازدواج نمی‌کنم.
با چشمانی گشاد به رها خیره شدم و گفتم:
- عجب! مگه تو این زمونه هم مادر برای پسرش انتخاب می‌کنه!
قهقه‌ای زد و گفت:
- تازه وقتی دید از پسش برنمی‌یاد گفت مگه این همکارات چشونه اصلاً یکی از اون‌ها رو بگیر ولی اون دختره که معلوم نیست، پدر و مادرش کی هستن رو حق نداری، بگیری. نمی‌دونی چقدر مهران سرخ و سبز شد و از من معذرت‌خواهی کرد.
هیجان‌زده به رها نگاه کردم و گفتم:
- مبارکه! مادر شوهر پسندیدتت، خره مهران خب چیزی هست. گولش بزن، شوهر خوبی ازش در میاد.
قر ریزی به گردن بلند کشیده‌اش داد و چشمان خمار زیبایش را که غرق آرایش بود با دلبری باز و بسته کرد و گفت:
- پسره خنگه چیکارش کنم؟ من اینجا حاضرم و چشم به‌ راه شوهر هستم. مادرش هم که حسابی من رو پسندیده است. من رو نمی‌خواد و به اون دختره اکیبری به قول ننش، بی‌پدر و مادر چسبیده!
لیوان قهوه‌ای که بهم تعارف کرد رو مزه کردم و گفتم:
- خوب اسرار دلت رو بیرون ریختی، مبارکه پس مهران جون رو دوستش داری؟
صورتش گل و انداخت و گفت:
- خوبه تو هم! حالا من یه چیزی گفتم.
چند جرعه از قهوه نوشیدم و گفتم:
- جدی پرسیدم؟
با صدای خفه گفت:
- نکنه تو می‌خوایش؟
حسابی خندیدم و بازویش را فشار دادم. صورت زیبایش حسابی گل انداخته بود. خجالت‌زده گفت
- دیونه!
بعد مقنعه‌اش رو مرتب کرد و با تردید و لحنی پر از استرس پرسید:
- تو واقعاً نمی‌خوایش؟ پسر شبیه بازیگرهای ترکه بعد تو... .
حرفش رو قطع کردم و مطمئن گفتم:
- نه! من یه نفر دیگه رو دوست دارم و همیشه مهران رو به چشم یه همکار دیدم.
ذوق زده به من خیره شد و گفت:
- جدی می‌گی؟
پیگر کار مراجعه کننده‌ای که آمده بود، شدم و زیر لب گفتم:
- اوهوم!
ساعت کاری رها تمام شده بود ولی محکم به صندلی‌اش چسبیده بود. لوس گفت:
- امروز کمکت می‌مونم. سخته که شیفت عصر و شب رو پشت سر هم دست تنها باشی.
سرم رو از کامپیوتر بیرون آوردم و گفتم:
- آره جون خودت! کمک می‌خوای بکنی یا فوضولی؟ به قول اون شاعرهای خدابیامرز قدیمی، سلام گرگ بی‌طمع نیست. چه نقشه‌ای تو اون کله پوکت داری؟
زیر لب گفت:
- زهرمار ! بی‌تربیت، تقصیر منه که نگران سرکار علیه شدم.
پشت چشمی برایم نازک کرد و مشغول کار شدن شد و اندکی بعد سرمان شلوغ شد. هر از گاهی رها متلکی به من می‌انداخت و به کارش ادامه می‌داد و من درگیر حرفی شده بودم که زده بودم. به راستی عماد را دوست داشتم؟! احساسم به عماد از کی این‌قدر محکم و قوی شده بود که به راحتی آن را برای رها اقرار کردم.
به راستی دوست داشتن عماد ناب‌ترین و زیباترین حسی بود که تاکنون داشتم و حلاوت و شیرینی آن چنان زیر زبانم حس می‌شد که قابل بیان نبود. اکنون دیگر با خودم رو راست شده بودم و صادقانه این عشق زیبایی که درونم جوانه زده بود را اعتراف می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
بازی رنگ و آسمان و خورشید خیلی زیباست. انگار خدا سطلی از رنگ برداشته و آن را در آسمان پاشیده تا غروب خورشید را به رخ زمین بکشد. چشم از پنجره اتوبوس گرفتم و به پیام کیانوش خیره شدم.
- می‌دونی چند وقته تو گروه چت نکردیم؟ امشب میای مثل قدیم‌ها ملت رو سر کار بذاریم؟
از یادآوری خاطرات شیطنت‌آمیزم در فضای مجازی همراه با کیانوش لبخندی کم‌رنگ روی لب‌هایم نشست اما با وجود شیرینی و لذت‌بخش بودن آن ثانیه‌ها ولی مال گذشته بود و از گذشته فقط یک رویای محو باقی می‌ماند. کیانوش چرا نمی‌خواست که گذشته را به حال خودش بگذارد و به حال بچسبد. خوب می‌دانستم که او چقدر تنهاست بارها از زندگی دردناکش و تنهایی که به دوش می‌کشید برایم تعریف کرده بود و من گوش‌شنوای خوبی بودم و همدرد روزهای سختش ولی از یک روزی به بعد دیگر نمی‌خواستم که شریک تنهایی‌هایش باشم. شاید چون بزرگتر و پخته‌تر شده بودم و شاید نه از روزی که به من ابراز علاقه کرد. به ناگهان تمام پل‌های پشت سرش را خراب کرد. اولین باری که با کیانوش چت کردم همراه با رها بودم و ان نقطه آغاز شاید درهم ریختگی من بود.
چشم از تلفنم گرفتم و به مقابلم نگاه کردم که چشمانی زیبا مهمان صورتم شد. لبخندی به بزرگی خورشید دل‌نشین و شفا بخش مهمان لب‌هایش بود و برق درخشانی از چشمانش ساطع می‌شد . این خدای افسانه‌های یونانی بود، نبود؟
به خدا که خدایی برازنده او بود نه زئوس.
چهره‌اش برایم آشنا بود و نگاهش چیزی را درون قلبم جا‌به‌جا می‌کرد.
گویا آفریده شده بود تا نیمه‌ی گمشده من باشد و وجودم در هر ثانیه یخ می‌کرد و آتش می‌گرفت و حس غریبی تک‌تک سلول‌هایم رو گرفته بود من سال‌ها بود که او را می‌شناختم. این فکر برای ثانیه‌ای از ذهنم گذشت ولی فقط چند ثانیه این حس را داشتم چرا که به یاد آوردم که من چند روز پیش این خدای یونانی را دیده‌ام به سختی نگاهم را دزدیدم. او همان پسرک قصاب بود.
سنگینی نگاهش از روی من برداشته نمی‌شد و قلبم هر ثانیه بیشتر ریتم می‌گرفت و سریع‌تر می‌نواخت.
خوب به یاد داشتم که چند روز پیش باران به من گفته بود که آن آقا دوستت دارد.
عشق را می‌شد از وجودش حس کرد. اکنون که در چند قدمی من ایستاده بود من هم مثل باران این را حس کرده بودم.
لبم را گزیدم و چشمانم را بستم این وسوسه‌ی عجیبی که به جانم افتاده بود که به سمتش بروم دستانش را لمس کنم و مستقیم به چشمانش خیره بشوم. بزاق دهانم را به سختی فرو دادم و با عجله از اتوبوس پیاده شدم. او بهت زده از حرکت من به میله‌ی اتوبوس تکیه داده بود.
با دور شدن اتوبوس قلبم آرام گرفت و روحم از تکاپو ایستاد. این پیوند عمیق روحی با هیچ واژه‌ای قابل بیان نبود.
انگار او از دنیایی دیگر آمده بود تا تلنگری شدید به احساسات من وارد کند.
نبض سرم که متوقف شد. متوجه تاریکی اطرافم شدم. بی‌توجه دویده بودم و در کوچه‌‌ایی تاریک متوقف شده بودم. حیران به ساعتم خیره شدم و زیر لب گفتم:
- خدای من! دیرم شد.
شماره مهران را گرفتم و با عجله گفتم:
- سلام چطوری؟ ببخشین که دیر کردم. به محض این‌که بفهمم کجام خودم رو می‌رسونم!
مهران با استرس گفت:
- چی می‌گی دختر؟ یعنی چی که بفهمی کجایی؟
به اطراف خیره شدم تا اسم کوچه را متوجه بشوم و هم‌زمان گفتم:
- ایستگاه اشتباهی پیاده شدم و راهم را گم کردم. اوم اسم این کوچه زیباست.
صدای پوف کشیدنش در تلفنم پیچید و گفت:
- دختر چرا مراقب نیستی؟ زود بیا تو خیابون، درست نیست این موقع شب تو کوچه غریبه باشی، تلفن رو هم قطع نکن.
شروع به دویدن کردم و همزمان با مهران حرف زدم تا به خیابان رسیدم و با دیدن اولین تاکسی آدرس کلینک را دادم تا به بیمارستان رسیدم. تقریبا دوساعت از شیفتم گذشته بود ولی مهران فقط سرزنشم کرد و شیفت را تحویلم داد. امشب از آن شب‌های خلوت بود. به پشتی صندلی چرم مشکی‌ام تکیه دادم و چشمانم را بستم ولی فقط دو چشم زیبا ذهنم را پر کرد و قلبم را به بازی گرفت. پسر قصاب چه داشت که من را این‌چنین از خود بی‌خود کرده بود؟
ذهن پراکنده‌ام به همه‌جا رفت و برگشت تا این‌که به عماد رسید از خودم خجالت کشیدم. خوب درمورد احساسم به عماد خبر داشتم و می‌دانستم که دوستش دارم ولی جنس حسی که به خدای یونانی پیدا کرده بودم، متفاوت بود.
وجدان خفته‌ام به ناگهان بیدار شد و به من تشر زد:
- خ*یانت‌کار!
خ*یانت! مضطرب و دودل بودم. باید خودم را از این باتلاقی که هر ثانیه بیشتر در آن فرو می‌رفتم بیرون می‌کشیدم. بنابراین تلفنم را برداشتم و به کیانوش پیام دادم:
- کیا؟
سریع جواب داد:
- به‌به بانوی هفت آسمون چه عجب یه نگاه به ما انداختی؟
نوشتم:
- شده تا حالا حس کنی داری به خودت خ*یانت می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
کیارش سریه جواب داد:
- تا دلت بخواد. مثلاً وقتی که به تو پیام می‌دم و تو سنگ رو یخم می‌کنی.
یک شکلک پوکر و گریه هم کنار جمله‌اش گذاشته بود. دلم برای کیارش سوخت اما در جوابش نوشتم:
- عه کیا جدی باش!
سریع نوشت:
- خب جدی‌‌م! حالا چی‌شده؟ چی‌کار کردی که خ*یانت به خودته؟
آهی از عمق وجودم کشدم که صدایش قلبم را به درد آورد. با تردید نوشتم:
- هیچی! ولش کن اصلاً، یه چرتی گفتم. بریم تو گروه؟
شاید با چت کردن و مسخره‌بازی می‌توانستم از این حال به شدت مزخرف و مسخره که نمی‌فهمیدم، خارج بشوم. به پیام کیارش لبخند محوی زدم. شکلک خنده‌ای گذاشته بود و بعد دوتا قلب سبز فرستاد. چند ثانیه بعد در گروه پیام داد:
- سلام!
کیانوش پسر با مزه‌ای بود و خوب با کلمات بازی می‌کرد و هرگاه چت می‌کرد. شور و شوق عجیبی گروه را می‌گرفت. می‌دانستم که چندتا از دخترهای گروه روی کیانوش کراش هستند اما
چند سالی بود که من داخل گروه نقش نامزد کیا را داشتم و تمام آن دخترکان عاشق پیش را دور
نگه می‌داشتم. شاید همین بازی مسخره بود که
احساسات کیانوش را که حس برادری به من داشت را دستخوش تغییر کرده بود.
لبخند روی لب‌هایم در آن لحظات محو نمی‌شد و
من و کیانوش در آن عالم مجازی چنان زندگی می‌کردیم که گویا قرار نیست هیچ توفانی ما را از
هم جدا کند.
کسی چه می‌داند؟ اگر آن لحظات پر از سرگرمی و شاد موقت نبود، شاید سرنوشت من شکلی دیگر رقم می‌خورد و من خوشبختی واقعی را با سعادت مجازی عوض نمی‌کردم. گاهی کار از ریشه خراب است و من خیلی وقت پیش تیشه به ریشه زندگی‌ام زده بودم اما خبر نداشتم.
غرق چت کردن بودم که زنی فریاد زنان وارد سالن کلینیک شد. کودکش را در آغوش کشیده بود و رد خون روی مانتوی کوتاه زردش بود. صورت سبزه‌اش از اضطراب و استرس به کبودی می‌زد و اشک تمام صورتش را گرفته بود به هق‌هق افتاده بود و گیج و سرگردان وسط راهرو ایستاده بود. تلفنم را روی میز رها کردم و به سمتش دویدم و کودک را از او گرفتم و به اتاق دکتر رساندم اما وقتی کودک را روی تخت خواباندم، متوجه شدم که پسرک مرده است.
قلب من هم با قلب کودک ایستاده بود. دنیا به پایان رسیده بود و زندگی در آن لحظات سخت و طاقت‌فرسا پوچ شده بود. اشک در چشمانم حلقه زد و دستانم می‌لرزید با صدایی گرفته و پر بغض دکتر را صدا زدم و به مادر کودک که روی زمین نشسته بود و دستان بی‌جان فرزندش را محکم گرفته بود، خیره شدم. گویا تنها نقطه‌ی اتصال او فرزندش دستان یخ‌زده کودک بود.
دکتر روی کودک خم شد و او را معاینه کرد و آرام گفت:
- متاسفم!
پشت سر کودک به اندازه‌ی یک گردو سوراخ بود و کودک در همان لحظات اول جان باخته بود. خون روی صورت سفید پسر بچه خشک شده بود و موهای یک ‌دست سیاه و صافش روی پیشانی‌اش را پوشانده بود و چشمان قهوه‌ای‌اش ثابت مانده بود. مادر مظلومانه به پای دکتر افتاده بود و گوشه‌ی روپوش دکتر رو گرفته بود و ملتمسانه فریاد می‌زد:
- لطفاً سامانم رو نجات بده! تو رو خدا بچم رو بهم برگردون. قلبم تیر می‌کشید و قطرات اشک صورتم را گرفته بود. در چنین لحظاتی می‌فهمی که چقدر دنیا کوچک و بی‌ارزش است.
دکتر عاجزانه به من نگاه کرد و من زیر بازوان زن را گرفتم و او را به سالن برگردانم. کنارش روی صندلی نشستم. دستش زخمی بود و شلوارش پاره شده بودو زانویش غرق خون بود اما گویا درد و رنج خودش را نمی‌دید و بی‌تاب سامان کوچولو بود. چه در پاسخش می‌گفتم؟ وقتی کودکش را از من می‌خواست؟ کلمات و واژه‌ها گم شده بودند و من تنها کاری که از دستم بر می‌آمد، این بود که در آغوشش بکشم.
ساعتی بعد با تزریق آرام‌بخش کمی آرام گرفته بود که مردی قد بلند وارد شد. چشمانش که به زن افتاد کنارش نشست و مهربان گفت:
- چی شده عزیزم؟ بیمارستان چی‌کار می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
مرد مثل پسر بچه‌ای بود که بعد از مدت‌ها مادرش را دیده بود انگار سامان بزرگ شده بود و بی‌قرار به چشمان زن زل زده بود و منتظر جواب بود.
بغض گلویم را ‌فشرد و دست و پایم سرد و یخ شد. برای لحظه‌ای تنم به جای آن زن ‌لرزید و احساس وحشت بر من مستولی شد. زن با رنگی زرد و لب‌های کبود روی تخت نیم‌خیز شد و با لحنی لرزان گفت:
- سامان!
مرد چشمانش رو دور اتاق چرخاند. گویا تازه متوجه شده بود که فرزندش نیست. دستان همسرش را محکم فشار داد. ایستاد دور خودش چرخی زد و بلند گفت:
- سامانم کو؟
چشمان زن پر از اشک شد و صورتش خیس شد. روی تخت کامل نشست و بریده‌ گفت:
- سامان حالش خوب نیست؟
مرد شانه‌های زن را محکم فشرد. ابروهایش درهم گره خورده بود و سیبک گلویش باد کرد با لحنی پر از تردید گفت:
- یعنی چی؟
زن را رها کرد و به طرف من برگشت و مظلومانه گفت:
- خانم بچه‌م کجاست؟
از صدای بلندش در خودم مچاله شدم و گفتم:
- متاسفم! بهتره با دکتر حرف بزنین.
مرد به سمتم خیز برداشت و مرا محکم به دیوار چسباند و گفت:
- یعنی چی؟ متاسفی؟ هان! بچم رو چی‌کار کردی؟ قلبم از تلاطم ایستاده بود و احساس خفقان می‌کرد. اکسیژن کم آورده بودم و نمی‌توانستم نفس بکشم. جوجه‌ای کوچک بودم که در دستان گربه‌ اسیر شده بود.
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم ولی شانه‌ام تحمل آن همه فشار نداشت. کاش کسی مرا از آن ثانیه‌های دردناک بیرون می‌کشید. کاش دنیا به پایان می‌رسید و یا سامان زنده می‌شد. دنیا تیره شده بود هر ثانیه بیشتر تاریک می‌شد.
همسایه دیوار به دیوار مرگ شده بودم که حراست من را از میان دستان قوی و پر از خشم مرد نجات داد اما مرد به سمت همسرش یورش برد و او را به باد کتک گرفت و تمام استخوان‌های زن زیر دست و پاهای مرد له شده بود و با ناله زجه زد:
- خدایا! جون من رو بگیر.
دیگر طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
با عجله به حیاط محوطه رفتم و زیر درخت کاج نشستم و آرام گفتم:
- خدا!
زن بودن چقدر سخت و دردناک بود. یاد حرف عزیز افتادم که می‌گفت:
- کاش سنگ شده بودم اما مادر نه!
آن زن مرگ فرزندش را به چشم دیده بود. کودک مرده‌اش را پیاده به بیمارستان رسانده بود و به جای هم‌دردی و هم‌دلی کتک، فحش و لگد نثارش شده بود.
هنوز صدای مرد می‌آمد که با فریاد می‌گفت:
- پدرت رو در میارم. سامانم رو چطوری کشتی؟
قلبم از درد فشرده شد و تنم گر گرفته بود و عرق سرد روی تیغه کمرم نشست.
روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشستم. نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش داد و طره‌های موهایم را به بازی گرفت و انوار طلایی خورشید با شاخه و برگ درختان بازی ‌کرد. رقص باد و نور نوید روزی جدید را ‌داد و من بایست زندگی می‌کردم با وجود گذراندن یک شب تیره، تاریک و ترسناک زندگی ادامه داشت.
لبم را جویدم و به ساعت تلفنم نگاه کردم. نزدیک عوض کردن شیفتم بود و دیگر کشش ماندن نداشتم. مرخصی ساعتی گرفتم و با شتاب از کلینک بیرون زدم. انگار که از زندان آزاد شده بودم. گام‌های بلند برمی‌داشتم. قلبم با شتاب پمپاژ ‌کرد و زندگی در سلول‌هایم به جریان افتاد. کنار مغازه آش‌فروشی ایستادم و یک ظرف حلیم شیر و یک ظرف آش آبادان خریدم. تاکسی گرفتم و به خانه بازگشتم و برای رهایی از درد و رنج، استرس و اضطرابی که درونم را به آتش کشیده بود با لباس‌هایم به زیر دوش آب رفتم . آب که وجودم را گرفت به نفس نفس افتادم. گوشه‌ی حمام نشستم و آرام گریستم. صورت کوچک سامان در ذهنم نقش بسته و صدای فریادهای پدرش قلبم را مچاله کرده بود. زندگی چقدر عجیب، ترسناک و سخت بود. اصلا‌‌‌‌‌‌ً چرا بایست مثل کنه به این دنیای پوچ و پر از فراز و نشیب می‌چسبیدیم و بیشتر بیشتر به آن دل می‌بستیم؟ وقتی پایان زندگی مرگ بود. چرا به هم ظلم می‌کردیم ؟ چرا این همه جنایت می‌کردیم ؟ ذهنم پر از هزاران چرا بود و داشت منفجر می‌شد که درب حمام باز شد و یک جفت چشم قشنگ با موهایی پریشان قاب نگاهم را گرفت.
باران دستان کوچکش را بر روی چشمانش مالید و گفت:
-آله (خاله)منم آب باجی(بازی)
آغوشم را بر روی عروسک زیبا گشودم و گفتم :
- بدو بیا!
دنیا دیگر تیره و تار نبود. رنگین کمانی زیبا بود که در آن خنده و عشق موج می‌زد . با باران راه آب حمام را بستیم و استخر حمامی درست کردیم و فارغ از تمام دنیا مشغول بازی شدیم.
زندگی گاهی نیاز به هیچ توضیحی ندارد. گاهی لبخند زیبای یک کودک نجات‌بخش است و من با باران زنده شدم.
 
بالا پایین