جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هدف] اثر «vanil کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vanil♡~ با نام [هدف] اثر «vanil کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 777 بازدید, 17 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هدف] اثر «vanil کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vanil♡~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_نهم:
کنجکاو به سمت کنترل رفت و تلوزیون را روشن کرد و با کمال تعجب به چهره نقش بسته شده روی صفحه خیره شد.درست میدید؟ ویدیو را پلی کرد:سلام دختر شاد!منو که میشناسی!ایلهانم.روان پزشک مادرت!تبریک میگم...مدالتو:)
این جمله لرزه خفیفی به تن رایا انداخت.از کجا میدانست؟چخبر بود؟
_گیج نشو من روان پزشکم!طبیعیه از همه چی خبر داشته باشم!آمممم 6 ماهی میگذره مگه نه؟از شروع درمان مادرت!خب باید بگم همه چیز خیلی زودتر از حد انتظارم پیش رفت و نتیجه داد!مامان ساده و حرف گوش کنی داری...حقیقت از دوست داشتنی ترین بیمارام بود.ولی دنیا خیلی بی رحمه!آدمای توش حتی بیشتر!مثلا پدرت یه فلش کوچیکو به همسرش ترجیح میده...دردناکه مگه نه؟اگه فقط یه ذره بابات کله شقیشو کنار میزاشت، تو میتونستی بیشتر این موجود ارزشمند و مهربونو کنارت داشته باشی!میتونستی با خوشحالی خبر مدالتو بهش بدی!واقعا حیف.
چشمان رایا روی صفحه قفل شده بودند و از شدت دلهره، قطره های اشک یکی پس از دیگری فرود می آمدند.هیچ درکی از ویدیوی رو به رویش نداشت.هیچ کدام از حرف های مرد خونسرد رو به رویش را نمی فهمید.او مگر یک روان پزشک ساده نبود؟ مرد جوان، روی مبل جا بجا شد و نگاهی به ساعتش انداخت:او مثل اینکه دیگه وقتشه!10 دقیقه دیگه...درست راس ساعت 5 درمان مادرت اثربخش میشه!اون الان برای نجات جون تک دخترش مشغول رها شدنه!...آا یادم رفت بگم!یه سر به پشت بوم بزن!شاید قبل رها شدنش باید بهش توضیح بدی که جونت تو خطر نیست!:)...
ویدیو به پایان رسید. رایا سراسیمه پله های ساختمان را دو تا یکی میکرد.اشک ها صورتش را امان نمیدادند.منظره رو به رویش باور کردنی نبود!مادرش به اراده خودش روی لبه ساختمان ایستاده بود! _مامانم؟؟چیکار داری میکنی قشنگم خطرناکه اونجا بیا پایین!مامان منو ببین!ببین من اینجام.دخترت اینجاست
رایا ملتمسانه فریاد میزد و دیوانه وار اشک میریخت اما انگار مادر صدایش را نمی شنید!باد با موهای خرمایی مادر بازی میکرد. نگاهی به ساعتش انداخت و لب زد:من یه دختر دارم.اون همه وجود منه!رایامه...رایام تو خطره؟رایا فقط بخنده،مامان براش هزار بار میمیره..." _نه مامان نه!توروخدا نه...مامااااااانننننننننن....
.
.
_پدیده گس لایت (gaslighting) یا سوء استفاده عاطفی...تکنیکیه که در اون فرد رو مجاب به انجام دادن خواسته هات میکنی که ظاهرا روانپزشک مورد نظر شما از این روش به کثیف ترین شکل ممکن استفاده کرده!
_ ینی چی آقای دکتر؟میشه بیشتر توضیح بدین؟ صدای ابراهیم بود که با حال خرابی،از روانپزشک مقابلش جویای توضیح وضعیت سرسام آوری که در آن قرار داشت،بود. _البته.ببینین این یه روشیه که گس لایتر از طریق دستکاری احساسات طرف مقابل، شکی در مورد درستی افکار و درکش از اتفاقات،تو دلش ایجاد میکنه تا اطمینانش رو نسبت به وقایع از دست بده.اینجوری کنترل بیشتری روی قربانی پیدا میکنه و به راحتی مغزشو تحت کنترل میگیره و میتونه اونو وادار به انجام درخواست هاش بکنه!توی این مواقع، فرد قربانی نسبت به درستی حافظه، هویت، قضاوت و ادراک خودش شک میکنه و تصور میکنه حق با گس لایتره.ببخشید اینو میپرسم همسرتون چه مشکلی داشتن که براشون روانپزشک گرفتین؟ _همسرم 6 ماه پیش یه بارداری ناموفق داشت و ما بچمونو از دست دادیم.به قدری ضربه روحی این اتفاق بزرگ بود که همسرم افسردگی شدید گرفت . جوری که از تختش نمیتونست بیاد بیرون.برای همین بهترین روانپزشکو...نه بهتره بگم بهترین قاتلو براش گرفتم...همه چی تقصیر منه! ابراهیم بی امان اشک میریخت.روانپزشک رو به رویش، به مرد شکسته مقابلش تعارف کرد:متاسفم که حالتونو بد کردم.شما نباید خودتونو مقصر بدونین.ولی...مطمئنین که روانپزشک همسرتون ایلهان شن بوده؟!آخه اون توی این کشور بهترین روانپزشکه...قسم خوردست!
رایا که تا آن لحظه در سکوت،به زمین خیره بود،با حرص لب زد:از اسم خودم مطمئن ترم!خودش بود،خود کثافتش بود.اون حیوون،مستقیم از تلوزیون با من صحبت میکرد... _خب اون ویدیویی که میگین...چرا نمیبرین پیش پلیس؟ازونجایی که روانپزشک معروفیم هست،روند پیگیری سریع ترم انجام میشه!
_ویدیویی در کار نیست ابراهیم با ناامیدی زمزمه کرده بود:ناپدید شده.حتی هیچ مدرکی هم ثابت نمیکنه که همسرم بیمارش بوده.اون عوضی 6 ماه تموم ذهن یلدامو به بازی گرفت تا اینجوری خودشو بکشه!بعد خیلی راحت تو دادگاه همه چیزو انکار کرد!صاف نشسته بود جلومو پوزخند میزد...و بعد گفت همسرمو نمیشناسه و این اتهام بزرگی که بهش وارد شده رو نمیبخشه!اون نمیبخشه...میبینین؟در کثری از ثانیه طلبکار شد و من...من بی مصرف نتونستم هیچکاری کنم...نتونستم... بغض دیگر اجازه تمام کردن حرفش را نداد...

"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_دهم:
"پایان فلش بک"
.
.
_هوهووو!کجا سیر میکنی مادمازل؟!
رایا با صدای سارپ،از دنیای خاطرات ، کنده شد و به زمان حال برگشت:ها؟هیچی...بریم سر کارمون. سارپ اخم هایش در هم رفت:خوبی؟چیزی شده؟من چیز بدی گفتم؟
رایا پوزخند تلخی زد:"نه بابا انقدر خودتو مهم ندون!" سارپ ابرویی بالا انداخت...دختر مقابلش واقعا زبان دراز بود!اما عجیب بود که هنوز به نقطه جوش نرسیده!
_خیله خب؛محسن کوزوئلو رو که میشناسی؛از تجار معروف.خیر کلش قراره دو روز دیگه به طور کاملا خیرخواهانه ای،یه کشتی از داروهای خاص و کمیاب،مثل ام اس رو بفرسته بندر مرمره که ازونجا به مناطق محروم توزیع شه...اما همراه با اون دارو ها مقدار زیادی اسلحه قراره قاچاق شه!به ظاهر آقا محسن ما یه فرشته مهربونه که داره یه کار خداپسندانه انجام میده ولی هعی دل غافل که این مار خوش خط و خال،خر باربر آقا هاکانه!...هی چرا میخندی؟!
رایا متعجب و معترض رو به سارپ گفته بود.سارپ در حالی که سعی میکرد خنده اش را جمع کند لب زد:آخه خیلی باحال توضیح میدی!...شرمنده ادامه بده.
رایا پشت چشمی نازک کرد:با کی داریم کار جدی انجام میدیم!خب...داشتم میگفتم.برای منحل کردن اساسی یه همچین محموله خفنی فقط یه راه وجود داره.اونم رفتنمون تو اون کشتی و نصب هارد روی رادار کشتیه.
_خب چرا فقط گزارششونو نمیدیم؟
+چون اونا تو منطقه امنن.کل بندر و حتی پلیساشم با اونان!باید ازون منطقه درشون بیاریم.
_چی؟!!نگو که ما هم قراره با اون کشتی سفر کنیم!
+خوشم میاد خوب میگیری!تازه کجاشو دیدی...باید به عنوان خانواده سفیر تو مهمونی هم شرکت کنیم!
_هی دختر چی داری میبافی واسه خودت؟سفیر چی مهمونی چی؟
+پرفسور!چطور میخوایم وارد اون کشتی با اون امنیت و دبدبه کبکبه بشیم؟!باید جزو مهمونای ویژه باشیم.من قبلا کاراشو کردم.لیست دعوت نامه رو دستکاری کردم و عکس خودمونو جای پسر و تازه عروس سفیر ایتالیا تو ترکیه گذاشتم!
سارپ لبخند کجی گوشه لبش کاشت:اووو پس شما الان عروس منی مادمازل؟
رایا چشمانش را حتی سرد تر از قبل به نمایش گذاشت و لب زد:جمع کن نیشتو موسیو!نه اینکه شما پسر سفیری؟!
سارپ خندید:"اوکی تسلیم!فقط شوخی کردم.و کاراکترای اصلی؟اونا چی میشن؟
_مشکل همونجاست!باید یه فکری براش بکنیم که چجوری یه چند روزی خیلی بی سرو صدا گم و گورشون کنیم
+ماه عسل!
_چی؟!
+مگه نگفتی تازه عروس دومادن؟!خب یه دعوتنامه از طرف باباش درست کن به عنوان هدیه عروسی.یه تور روستا گردی.من میتونم به آیاز بگم ردیفش کنه.میبردشون روستای ساحلی خودشون.به قدری جاذبه گردشگری داره که تا یه هفته میتونی معطلشون کنی!
_هوممم...فکر خوبیه فقط گفتی آیاز؟!
+رفیقمه؛از چشمام بیشتر بهش اعتماد دارم...
صحبتشان با ورود پرشور هلین قطع شد:
_چخبر بچه ها!خسته نباشین!ذرت شیرین اوردم بخورین خستگیتون در بره!
سارپ با تعجب به سمت صدا برگشت:هلین؟!
_اووو سلام مرد زخمی!میبینم که توپ توپی!درمانم اثرگذار بوده انگار.
+هومم به لطف تو!انتظار نداشتم اینجا ببینمت!
رایا با لبخند به سمت هلین رفت و صمیمانه او را در آغوشش فشرد:کجا بودی تو ورپریده؟!دلم تنگ شده بود.
هلین متقابلا پاسخ آغوش رایا را داد و گفت:منم دوست دارم آجی رایا! سارپ از روی تعجب تای ابرویش را بالا داد:هلین خواهرته؟!
_دختر عمومه...ولی خیلی وقته با ما زندگی میکنه.آخ که فرشته نجاتی هلینم داشتم از گشنگی رد میدادم!
+نوش جونت دختر عمو! رایا در حین خوردن ذرت بود که با دیدن ناگهانی چهره سارپی که با اشتها ذرت میخورد به خنده افتاد!خنده که نه...رسما قهقهه میزد:وای پسر...همش مال توعه ذرتا فرار نمیکنن...نیازی نیست بینیتو سسی کنی!
سارپ که متوجه وضعیت افتضاحی که در آن قرار گرفته شده بود،لعنتی فرستاد و به سرعت سس مالیده شده روی بینی اش را پاک کرد.رایا با لبخند ادامه داد:نرماله!حتما از دیشب هیچی نخوردی...سرویس سوییت رو تمدید نکرده بودن... سارپ که حالا با دیدن خنده رایا لبخندی روی لبهایش شکل گرفته،به تازگی متوجه لبخند های دختر مقابلش شده بود.عجیب زیبا بودند!...

"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_یازدهم:
ساعت 4:30 بعد از ظهر،بندر مرمره:
دکلته کوتاه مشکی رنگی پوشیده بود و موهای پرزاغی بلندش را حالت داده بود...رایا هیچوقت موهایش را نمیبست.با دستان حلقه شده به دور بازوی سارپی که اسموکین به تن داشت،منتظر تایید چهره از طرف نگهبان و ورود به کشتی بودند.خوبی میهمان ویژه بودن به این بود که گشته نمیشدند...پس به راحتی هارد لوکیشن را وارد کشتی کردند.سارپ با خونسردی تمام با میهمانان سلام و علیک میکرد و رایا با لبخند همراهی میکرد.این مهم ترین ماموریت زندگیشان بود...لو رفتن این محموله،تقریبا هاکان را از بین میبرد...هاکان ذاتا با نوچه های اطرافش تبدیل به غولی شکست ناپذیر شده بود.حالا قرار بود مهم ترین نوچه اش توسط سارپ و رایا ناک اوت شود...طبیعتا بعد از این اتفاق،اعتماد دیگر تجار هم نسبت به هاکان از بین میرفت و خودشان تصمیم به نابود کردنش میگرفتند. تا آن لحظه همه چیز آرام و طبق نقشه پیش میرفت...هیچکس به رایا و سارپ که به عنوان خانواده سفیر ایتالیا حاضر شده بودند،شکی نکرد تا اینکه یکی از میهمانان،به سمت سارپ آمد و شروع به ایتالیایی حرف زدن کرد...همانجا بود که انگار سطل آب یخی روی سر رایا ریخته باشند،تمام بدنش منقبض شد!چرا حساب اینجایش را نکرده بود؟! مرد ناشناش با لبخند لب زد:
_sono contento di essere riuscito a vederti,Antony!sono uno degli amici di tuo padre.Congratulazioni per il tou marimonio
( ازاینکه موفق به دیدارت شدم خوشوقتم آنتونی! من از دوستان پدرت هستم.ازدواجت رو تبریک میگم!)
عرق سرد،پیشانی رایا را در برگرفته بود و با دلهره خیره به لب های سارپ مانده بود:
_È un onore vederti!Grazie mille per le tue calorose congratulazioni!
(دیدن شما باعث افتخاره!خیلی ممنون از تبریکات گرمتون!)
این سارپ بود که اینبار ایتالیایی صحبت میکرد!چشمان رایا با گرد ترین حالت ممکن خیره به چهره خونسرد سارپ بودند!سارپ خیلی خوب ایتالیایی صحبت میکرد! مردی که ادعای دوستی با سفیر ایتالیا را داشت،اینبار رو به رایا کرد:
_Sei così bella Mademoiselle!
(شما خیلی زیبایی مادمازل!)
و به نشانه احترام بوسه ای به دست رایا زد.رایا جز گنگ نگاه کردن و احمقانه لبخند زدن کار دیگری از دستش بر نمی آمد.سارپ،دستی دور کمر رایا انداخت و او را به خود نزدیکتر کرد و با لبخند رو به رایا لب زد:زیباییت همه رو محو میکنه عزیزم!
رایا به شدت از حرکت پسر سواستفاده گر کنارش،کفری شد اما بخاطر مسلط بودنش به زبان ایتالیایی و نجات دادنش از یک دردسر بزرگ،دم نزد و همراهی کرد؛باید تا حد امکان قابل باور میبودند!مرد ایتالیایی پس از گپ کوتاهی با زوج مقابلش از جمع آنها دور شد.سارپ و رایا هر دو به مصنوعی ترین حالت ممکن،لبخند هایی غیرواقعی روی لب هایشان کاشته بودند و خود را به ظاهر مشغول آن میهمانی دروغین نشان میدادند.سارپ بدون اینکه تبسم روی لبش را برهم بزند، زیرلب زمزمه کرد:
_هی دختر!پس چرا حرکتی نمیزنیم؟تا کی باید به این مسخره بازی ادامه بدیم؟
+چقدرم که تو بدت میاد! رایا با چشم غره لب زده بود
+یکم صبر داشته باش.کشتی 10 دقیقه دیگه حرکت و میکنه و حدود 10 دقیقه دیگه از منطقه امن خارج میشه.اون موقع ما باید دست به کار بشیم.
بعد از ورود آخرین میهمان،کشتی شروع به حرکت کرد.رایا،در حالی که جرعه ای از گیلاس شراب سفید مورد علاقه اش را مینوشید،چشمش به چهره ی آشنای آخرین میهمان خورد.آن چهره باعث شد گیلاس در دست رایا روی لبانش قفل شود. آب دهانش را بلعید و با ضربه ای به بازوی سارپ زمزمه کرد:هی اون سفیر نیست؟!اینجا چیکار میکنه؟!چخبره؟!!
مرد به نسبت مسنی با موهای خاکستری موج دار و بغل مو های گندمی،در حال پرس و جو از نگهبان ورودی بود:
Io sono l'ambasciatore d'Italia, mio figlio e mia nuora avrebbero dovuto essere qui per me, ma ho ricevuto un messaggio da mia nuora che la_ ringraziava per il regalo di nozze e per la visita del villaggio, mentre non considerata una cosa del genere. Da quando ho ricevuto quel messaggio, non ho più ...accesso al telefono di nessuno
(من سفیر ایتالیا هستم.قرار بود پسر و عروس من به نمایندگی از من اینجا حضور داشته باشن اما من پیامی از طرف عروسم دریافت کردم که بابت هدیه عروسی و تور روستاگردی تشکر میکرد!در حالی که من هیچوقت همچین چیزی رو در نظر نگرفتم.بعد از دریافت اون پیام دیگه به تلفن هیچکدومشون دسترسی ندارم...)
_Sei sicuro? Suo figlio e sua nuora sono qui, signore! Il mio collega vi guiderà al loro tavol
(شما مطمئنین؟قربان پسر و عروستون اینجا هستن!همکارم شما رو تا میزشون راهنمایی میکنه.)
رایا پس از مطمئن شدن از هویت چهره ای که هر لحظه ممکن بود کل عملیات را به هوا بفرستد،بازوی سارپ را محکم چنگ زد:بدو!فقط بدو!
سارپ،درحالی که دستان رایا را برای همراهی میفشرد،با برداشتن قدم های سنگین و بلند از جمع دور میشد و به سمت اتاق های میهمان میرفت.با پیدا کردن اولین اتاق خالی به سرعت به آن پناه بردند و سارپ در را کوبید و قفل کرد.هردو نفس هایشان یکی در میان کم می آمد.وضعیت وخیمی بود.اگر گیر می افتادند همه چیز تمام میشد!رایا در حالی که نفس های تندش امان صحبت را از او گرفته بودند گفت:بدبخت شدیم!سارپ بدبخت شدیم!چجوری همچین چیزی ممکنه؟چطوری اینقدر بی گدار به آب زدیم؟چطوری اون عروس احمق به سفیر پیام داد و گند زد به همه چی؟چرا تلفنش پیشش بود؟؟
سارپ،خشمگین و سرگردان انگشتانش را در موهایش فرو برد و چنگی زد:احمق!آیاز احمققققققققققق...


"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_دوازدهم:
سارپ همانطور که برای رفع خشمش بی وقفه در دلش بد و بیراه نثار رفیق حواس پرتش میکرد،متوجه صورت گرفته و فوق ترسیده رایا شد.چشمانش را بسته بود و عرق سرد،همه جای صورتش را در بر گرفته بودند.صدای بلند تپش های قلبش،عالم را خبر میکرد و لعنت!این دختر،خیلی ضعیف تر از چیزی بود که نشان میداد!
سارپ ، چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد؛ نفس عمیقی کشید و رو به رایای ترسیده قدم برداشت و در حالی که دستانش را تقریبا قاب صورت دختر مومشکی مقابلش کرده بود لب زد:هییششششش،آروم باش...اینجوری نکن،نفس عمیق بکش ...از پسش بر میایم خب؟
_خب...
حالا وضعیت انگار برای رایا کمی قابل تحمل تر شده بود.همین که تنها نبود،باعث میشد کمی از تپش های دیوانه وار قلبش کم کند.نفس عمیقی کشید و لب زد:
_وقت نداریم صبر کنیم تا از منطقه امن خارج شیم.باید همین الان دست بکار شیم اما چجوری؟کنترل کشتی تا وقتی تو منطفه امنیم دست کاپیتانه و پلیسای بندر روش نظارت کامل دارن!باید ازین نقطه لعنت شده بریم بیرون تا سیستم روی خودکار بره!...
.
.
مرد مسنی که سفارت ایتالیا را در ترکیه به عهده داشت،با دیدن میز خالی ای که نگهبان نشان میداد،چشمان متعجب و جستجوگرش را روی نگهبان انداخت:
_Allora dove sono?!
(پس کوشن؟!)
_Hello Mr. Ambassador! It is an honor to meet you! You had an important meeting. What drew you here?
( سلام عرض میکنم آقای سفیر! دیدارتون باعثت افتخاره!جلسه مهمی داشتید.چی شما رو به اینجا کشونده؟)
توجه سفیر به سمت صدایی جلب شد که به زبان انگلیسی او را مخاطب قرار میداد.مردی جوان و بسیار قد بلند با چشمانی به رنگ اقیانوس آرام.تیشرت سفید رنگی به تن داشت که انتهایش را درون شلوار مشکی اش قرار داده بود و همچنین اورکت بلند و کرم رنگی که روی تیشرتش پوشیده بود،جلوه خاصی به استایلش میداد.سفیر با تعجب پاسخ داد:
_And you?
( و شما؟)
مرد جوان خنده کوتاهی کرد:
_Oh! I'm sorry for not introducing myself! I'm detective Mert Balkan. The private supervisor of the security team of Marmara region. I noticed that you are looking for your son and daughter-in-law. I saw them while they were going to the guest room. If you want them I will inform you of your presence
(اوه! ببخشید که خودمو معرفی نکردم.من کارآگاه مرت بالکان هستم.سرپرست خصوصی تیم امنیتی مرمره.متوجه شدم دنبال پسر و عروستون میگردین.من اونارو وقتی داشتن به سمت اتاق میهمان میرفتن دیدم.اگه مایل هستین از حضورتون مطلعشون کنم.)
_Oh, yes! Thanks!
(اوه بله!ممنون)
.
.
سارپ همچنان به دنبال راهی برای خلاصی ازین مخمصه میگشت اما همه در ها بسته بودند.در این میان،لرزه ای که از آمدن پیامی ناشناس به تلفنش افتاده بود،توجهش را جلب کرد.شماره عجیب و به شدت رندی بود!: همین الان کارتونو شروع کنین.اتاق کنترل آمادست.گفتم برای بازدید از اتاق مشتاقین.کسی جلوتونو نمیگیره.برید تو و کارتونو انجام بدین.من این پدرخوانده رو دست بسر میکنم. یه کمک به دوتا بچه فوفول که هنوز بوی شیر دهنشون نرفته خودشونو قاطی عملیاتای بزرگ کردن!
سارپ،گنگ به صفحه خیره بود.این دیگر که بود؟از کجا از نقشه شان خبر داشت؟وقت فکر کردن به این مسائل را نداشت،پس با کشیدن دست رایا به سرعت به سمت اتاق کنترل رفتند.
_هیییی!چیشده چیکار میکنی؟!
+حل شد رایا الان میتونیم کارمونو انجام بدیم.فقط آروم و با لبخند وارد شو تا شک نکنن!نرمال رفتار کن
رایا با لبخند مصنوعی ای که بیشتر احمقانه بنظر میرسید،مانند زوج های پر اشتیاق،دستانش را دور بازوی به ظاهر همسرش انداخت:واااو!پس اینجا اتاق کنترله؟!چقدر بزرگه!همیشه دلم میخواست از نزدیک ببینمش!اوه،امکانش هست با همسرم تنها باشم؟
نگهبانان پس از مکثی به نسبت بلند،چاره ای جز اطاعت ندیدند و اتاق را خالی کردند.
_حواست به در باشه تا من اینجارو اوکی کنم!
+باشه فقط سریع...

"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_13:
مرت،بعد از اطمینان قلب دادن به سفیر ازینکه عروس و پسرش را دیده است،شروع به گشت و گذاری ظاهری اطراف اتاق های میهمان کرد.در دلش مدام لعنت میفرستاد که چطور به یکسری بچه اعتماد کرده.شاید بخاطر لقب ساحره اینترنتی بودن رایا رام اعتماد شده بود...نمیدانست اما مطمئن بود که عملی شدن این نقشه او را به آرزوی چندین ساله اش میرساند.آرزویی که هم اکنون بخاطرش کف این کشتی ایستاده.10 سال زمان کمی نیست تا خودت را وقف دستگیر کردن باند به این عظیمی کنی!که به عنوان وظیفه شناس ترین پلیس جنایی تا مرز دستگیری آن غول های بی رحم بروی ولی متوجه شوی هیچ پناهگاهی نداری!برگردی و ببینی تمام آن هایی که به نشان درخشان روی سی*ن*ه و اسلحه کمرشان مینازند،وظیفه و خدمت را به پول باخته اند!و حالا میخواهند ساکتت کنند تا لب نزنی که مبادا منبع پولشان دود هوا شود!
ولی مرت هیچوقت قرار نبود جا بزند!قسم خورده بود تا آن بی مصرف ها را نگیرد، زیر خاک نمیرود!مقابل تک تک آن به ظاهر پلیس های احمق ایستاد و نشانش را کند و لعنت!بوی تعفن خ*یانت همه جای آن اداره را فرا گرفته بود!10 سال آزگار مدرک جمع شده در آن عفونتگاه بایگانی شد و هیچکس حتی جیکش در نیامد!
مرت،بعد از پوزخندی که تحویل آن جماعت داد لب زد:همتون برید به درک!
از آن پس تبدیل به کارآگاه خصوصی شده بود و حالا توسط خود دشمن،مسئول امنیت آن بار کثیف شده بود!تاجر احمقی که با خرج میلیون ها لیر از خجالت افسر مرت درآمده بود تا همه جوره امنیت کشتی را تامین کند و آن بی مغز پیر از کجا باید میدانست که به کاهدان زده؟!
اما حالا اوضاع کمی وخیم شده!بخاطر گند بزرگی که آن دو جوان تازه کار بالا آورده بودند،عملیات در خطر بود.هرطور شده باید سفیر را آرام نگه میداشت؛حداقل تا زمان تغییر لوکیشن!بعد از قدم هایی که اطراف کشتی زده بود به سمت سفیر بازگشت:

_Sir,I think they are resting in the guest room.Is it possible for me to accompany you to drink while your family is coming?
(جناب فکر کنم دارن تو اتاق استراحت میکنن.امکانش هست تا خونوادتون تشریف میارن تو نوشیدن همراهیتون کنم؟)

یکی از خدمتکار هایی که با سینی شراب قرمزی در حال گذر کردن از میز سفیر،مشتاقانه به بحث پیوست و لب زد:
_Oh no sir!Your son and daughter-in-law are going to visit captains room.I will accompany you until you reach there
(اوه نه قربان!پسر و عروستون برای بازدید از اتاق کاپیتان رفتن.تا اونجا همراهیتون میکنم.)
_ببند دهنتو احمق فضول!
صدای مرت بود که با خشم این جمله را حواله خدمتکاری کرد که با دخالت بی موردش همه چیز را خراب کرده بود.اما چیزی تغییر نکرد.تنها کاری که از دستش برمی آمد امید به این بود که رایا و سارپ کار را تمام کرده باشند.راه روهای کشتی یکی پس از دیگری توسط سفیر،خدمتکار و مرت طی میشد.فضای پر تنشی بود.خدمتکار رو به اتاق کاپیتان ایستاد و در را باز کرد...
صحنه مقابلش زوجی را نشان میداد که عاشاقانه تکیه به شانه هم داده بودند و اتاق را نگاه میکردند.خدمتکار رو به رایا و سارپ لب زد:جناب آنتونی پدرتون تشریف آوردن.بفرمایید آقای سفیر!
سفیر با تعجب بسیار آن دو جوان ناشناس را برانداز کرد و درست همانجا بود که تنش واقعی رخ داد:چی؟!!شماها دیگه کدوم خری هستین؟!!...

"ادامه دارد..."
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_14:

تشنج ایجاد شده در فضا غیرقابل تحمل بود.سارپ و رایا عملا هیچ کاری نمیتوانستند برای جمع کردن اوضاع انجام بدهند و از آن بدتر، ورود سرپرست کشتی که همان دست راست محسن کوزئولو بود و زیردستانش به اتاق کنترل بود.سرپرست، گونه های استخوانی برآمده و قد بلندی داشت و از لحظه ورود، دستش را از روی ماشه اسلحه کنار کمرش برنداشته بود.با تعجب رو به سفیر لب زد:قربان منظورتون چیه؟پسر و عروستون...سفیر که به نقطه جوش رسیده بود فریاد زد:
_اینقدر شر و ور تحویل من ندین!خونوادم کجان؟من این احمقا رو نمیشناسم!
به محض ادای این جمله تمام نگاه ها و گارد ها روی سارپ و رایا متمرکز شدند.سارپ مستعصل و مضطرب،به فکر راه نجات بود اما ضربان قلب لعنتیش امانش نمیداد.انگار جریان خون در مغزش متوقف شده و هیچ خبری از حال دختر کنارش نداشت.وقت نبود...باید قبل ازینکه توسط یک جماعت قاچاقچی تکه تکه شود،اقدامی میکرد.پس بی معطلی به سمت سفیر خیز برداشت و گلویش را اسیر بازویش کرد.اسلحه جیبی ای که با خود آورده بود را رو به جماعت گرفت و فریاد زد:
_جلو نیاین وگرنه میکشمش!رایا از پشتم جم نخور!نیاین بخدا که میکشَ...
جمله اش با صدای خفه شده از لوله باریک اسلحه،نیمه ماند.سارپ متعجب از اتفاق رخ داده به سفیری که بی جان روی دستش سنگینی میکرد،خیره شد.نگاه سردی که از جانب سرپرست روی سارپ متمرکز شده بود و گلوله داغی که درست بین دو ابروی سفیر جاخوش کرده بود...آن سرپرست لعنت شده چه کرده بود!او بی شک یک روانی بود!یک فرد توسط اسلحه در دستش کشته شده بود و او حتی خم به ابرو نیاورد!مرت ، مبهوت رو به آن سرپرست احمق لب زد:
_چه غلطی کردی عوضی؟!قرارمون این نبود!
سرپرست بدون اینکه نگاه خیره اش را از روی سارپ بردارد،با پرت کردن مرت به سمت دیوار اتاق، به سمتش پا تند کرد.مرت از شدت ضربه وارده به سرش از هوش رفت. حالا فاصله بین سرپرست و سارپ، از یک متر کمتر بود.لوله سلاح را درست وسط پیشانی سارپ کاشت و با فشار های خفیفی که وارد میکرد جملاتش را ادا میکرد:
_زود باش بگو چه خری هستی و چه غلطی با این کشتی فا*کی کردی؟
سارپ عملا بی حس شده بود و هیچ حرکتی نمیتوانست بکند.یکی از زیردستان سرپرست با دیدن علامت رادار فریاد زد:
_قربان جهت کشتی عوض شده!لوکیشن تغییر پیدا کرده!سیستم روی خودکاره هیچی کار نمیکنه!
سرپرست از شدت خشم، دسته کلتش را حواله بینی سارپ کرد و عربده کشید:گو*ه توش!کاپیتان کوفتی کدوم گوریه؟؟
سارپ با وجود دردی که از ضربه وارد شده به بینیش متحمل شده بود،همچنان از کنار رایا جم نمیخورد و دستانش را دورش حائل کرده بود.رایا به وضوح میلرزید و لعنت!چیزی تا تسلیم شدن دربرابر حمله های عصبی اش نمانده بود!دختری که بزرگترین ترامای زندگیش درست پیش چشمانش رخ داده بود،اتفاقات پیش رو برای قلبش زیادی بودند!
کاپیتان به محض ورودش و مشاهده جسد سفیری که روی زمین افتاده بود،گویی نفس کم آورده باشد،تلاش به فرار کردن کرد اما خبر نداشت که بیرون رفتن از آن اتاق ممکن نیست!نه تا وقتی که یک روانی با گذاشتن اسلحه روی شقیقه اش تهدیدش میکرد:
_ هی پسر خوب!زودی برو پای اون ماسماسکا و گند بالا اومده رو جمعش کن تا بزارم بری!
کاپیتان با ترس به سمت کیت کنترل رفت و بعد از 1 دقیقه لب زد:
_قربان کاری از من برنمیاد سیستم هک شده به هیچی دسترسی ندارم!
سرپرست ،کلافه موهای زده شده پس سرش را خاراند و همزمان با ادا کردن عبارت "لعنت بهش"گلوله ای حواله مغز کاپیتان جوان کرد.حالا تعداد اجساد در کشتی به 2 رسیده بود.گویی این چرخه تا کشتن تمام آنهایی که در اتاق شاهد ماجرا بودند،ادامه داشت...
رایا بعد از شنیدن دومین صدای گلوله،بی طاقت تسلیم حمله عصبی شد.سارپ ، وحشت زده رو به رایا برگشت و فریاد زد:
_رایا!رایا چت شده؟نفس بکش دختر!
ریه های رایا به شدت خس خس میکردند و عملا نفسش بالا نمی آمد.اکسیژن فراوان بود اما چرا نمیتوانست از آن استفاده کند؟
سرپرست با دیدن حال بد دختر ضعیفی که روی زانو های مرد احمق کنارش مشغول جان دادن بود،پوزخندی زد و ماشه سلاحش را به طرفش کشید.سارپ بیش از حد هول شده بود و ملتمسانه در حالی که دستانش را قاب صورت ظریف دختری که در آغوشش مشغول بستن چشمانش بود کرده فریاد میزد:
_رایا پاشو مرگ من اینجوری نکن!من اینجام لعنتی نفس بکش!رایاااا
نفس زنان در حالی که خشم تمام وجودش را احاطه کرده بود،با دیدن لوله اسلحه ای که روی رایا متمرکز شده رو به آن سرپرست حرام زاده فریاد زد:هی پست فطرت کله شق!اگه میخوای این کشتی فا*کی و تموم کثافتای توش به مسیرش برگرده،این دختر تنها کسیه که میتونه اینکارو کنه!پس حیوون بازیو تمومش کن و اسلحه کثیفتو بیار پایین!

"ادامه دارد..."
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Vanil♡~

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
35
78
مدال‌ها
1
#پارت_15:

سرپرست،بزاقی کف کشتی پرت کرد و اسلحه اش را پایین آورد.رایا در تلاش برای وارد کردن کمی اکسیژن به ریه هایش،ضعیف لب زد:ق..ر..ص...قرص..م!
سارپ،به محض شنیدن دیوانه وار شروع به گشتن کیف رایا کرد و بالاخره با پیدا کردن قوطی کوچکی،بی تاب مشغول درآوردن قرص ها شد:چند تا رایا؟چندتا بهم بگو!
_2...2 تا...
سارپ قرص های ریز را در دهان رایا جا داد و ملتمسانه منتظر بالا آمدن نفس رایا شد.رایا به محض خوردن قرص ها گویی به مخزن عظیمی از اکسیژن رسیده باشد،مشغول تنفس و آرام گرفتن شد.سارپ حالا میتوانست نفس حبس شده حاصل از نگرانیش را رها کند.بی درنگ دختر رنگ پریده مقابلش را در آغوش کشید:هیشششش!تموم شد رایا من اینجام.هیچی نمیشه.
دستانش را روی گونه های رایا قرار داد و پرتشویش لب زد:ببین منو!...خوبی؟
رایا در حالی که قطرات اشک را از چشمانش جاری میکرد،با ضعف سری به نشانه تایید تکان داد.طاقت سرپرست از انتظار بیش از حد طاق شده و باید هرچه سریع تر خودش را از مخمصه ای که در آن گیر افتاده نجات میداد.وحشیانه لگد محکمی به پهلوی سارپ وارد کرد طوری که از درد آنی نفسش رفت و در خود خمید:لاواتونو بزارید وقتی گذاشتمتون تو گور دو طبقه بترکونین!به اون ضعیفه لعنتیت بگو گندشو جمع کنه تا نفسشو نبریدم!
سارپ از شدت خشم،دندان هایش را روی هم میسابید.خدا میدانست چقدر دلش میخواست آن صدای نحس را برای همیشه قطع کند!آرام رو به رایا لب زد:رایا!چاره ای نیست...هرکاری میگه بکن
_چی؟زده به سرت؟!پس واسه چی اینهمه خطر کردیم؟!
+رایا چاره ای نداریم!این حیوون هیچی سرش نیست.زندمون نمیزاره!
_به درک!پس فکر میکنی واسه چی تا الان زندگی کردم هان؟فکر میکنی حالا که به هدفم رسیدم زنده بودن برام اهمیتی داره؟!
سرپرست ابرویی بالا داد و خنده هیستیریکی سر داد:ااوو مث اینکه این عروسک از زندگی سیر شده!
لفظ عروسک حکم تیر در مغز سارپ را داشت و همین باعث شد تا برای گل گرفتن آن دهان پرلجن برای همیشه به سمتش حمله ور شود اما قبل از هر اقدامی،تیری که به ساق پایش اصابت کرد،تا مغز ستون فقراتش را پر از درد کرد.رایا اشک ریزان فریا زد:ساااارپ!چیکار کردی حرومزادههه؟؟!!!
_خب عروسک دم از مرگ میزدی!جون خودت به درک!شازده ام برات مهم نیست؟هر دقیقه یه تیر!چطوره؟بنظرت تا چند دقیقه میتونه دووم بیاره؟!
اشک دید رایا را تار کرده بود:لعنت بهت!لعنت بهت باشه باشه درستش میکنم!
با لرزی که حالا حجره حجره بدنش را از آن خود کرده بود،به سمت کیت کنترل رفت و شروع به از بین بردن قفل امنیتی کرد.اشک میریخت و با دیدن سارپی که خمیده از درد به خود میپیچید،قلبش فشرده میشد.انگار کسی قلبش را در دست گرفته باشد و تا حد توان ناخن هایش را در آن فرو کند.
دکمه های لعنت شده را یکی پس از دیگری فشار میداد و زمزمه میکرد:لعنت بهش!تقصیر منه!رایا تو ضعیف و احمقی!
در این میان،مرت با سردرد شدیدی،موفق به باز کردن چشمانش شد.از دیدن صحنه نقش بسته شده مقابلش لرزه به تنش افتاد!جسم بی جان کاپیتان،سارپ زخمی و رایایی که گویا مشغول تغییر مسیر کشتی به مسیر اولیه اش بود و لعنت!چیزی تا باخت نمانده بود و او به شانس گندش لعنت فرستاد!در دلش خدا خدا میکرد هنوز وقت باشد و رایا سیستم را بازگشایی نکرده باشد.گیج و منگ در حالی که زخم سرش را با کف دستش فشار میداد تا از خونریزی جلوگیری کند،تلو تلو خوران به سمت سرپرست رفت.پاهایش به سختی یاری اش میدادند و چشمانش دو دو زنان،سعی در تمرکز روی شانه سرپرست داشت.باید با ضربه ای برای مدتی به خواب میفرستادش تا بتواند رایا را متوقف کند!تمام توانش را جمع کرد و با دسته کلتش شانه راست سرپرست را نشان رفت.اما انگار چشمان خمارش کار دستش داده بودند!ضربه ای که قصد وارد کردنش را داشت از کنار شانه سرپرست رد شده و بود و حالا سرپرست با متوجه شدن حضور آن کارآگاه بی مصرف با تمام توانش گلاویز شده با مرت سعی در گرفتن اسلحه اش میکرد...

"ادامه دارد..."
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین