جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط aoisora با نام [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,322 بازدید, 30 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هفت تبار] اثر «غزل معظمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع aoisora
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
نام رمان: هفت تبار

نام نویسنده: غزل معظمی

ژانر:علمی تخیلی، فانتزی، درام، ماجراجویی

عضو گپ نظارت: (2)S.O.W
خلاصه:در فرای آسمان‌ها موجوداتی زندگی می‌کنند از جنس نور، به آنها "شید" می‌گویند به معنای نور و روشنایی؛ که هفت تبار، از هفت رنگ رنگین کمان هستند و هر رنگ یک قدرت است! قدرتی برای کنترل و محافظت از موجودات عالم!
حال انسانی برای اولین بار موفق می‌شود پا در دنیای آن‌ها بگذاردو سرنوشت جدیدی را برای خود و جهان رقم بزند.

نقد آثار کاربران - رمان [هفت تبار] اثر [غزل معظمی]

Negar_۲۰۲۳۰۶۱۱_۱۶۱۳۵۵.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,051
مدال‌ها
12
1684788449770.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
مقدمه:

در هزاران سال پیش تمام هفت تبار در کنار هم با صلح و آرامش زندگی می‌کردند؛ اما روزی از روزها یک شید شورشی از تبار یشم¹در طلب قدرت علیه بقیه تبار ها شورش می‌کند او تمام قبیله خود را می‌کشد تا قدرت آنها را جذب کند و با تبار نیل² هم‌ دست می‌شوند تا تمام هفت تبار را به زانو در بیاورند! اما تبار کبود³ با دانش بالای خود جلوی آن‌ها را می‌گیرد و تبار نیل را سرگون می‌کند. و در آخر آن شید شورشی که دیگر جایی در سرزمین خویش نداشت به گوشه ای از دنیا فرار می‌کند. به او لقب ملکه یشم را می‌دهند کسی که وجودش برای همه‌ی تبارها تهدید محسوب می‌شود...!
_____________
۱.تبار یشم: (رنگ سبز)
۲.تبار نیل: (رنگ ارغوانی)
۳تبار کبود: ( رنگ بنفش)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
#قسمت ۱

آسمان طوری می‌گریست که گویی قرار نیست دیگر خورشید را ببیند و باد طوری می‌دویید که گویی می‌خواست همه چیز را به عنوان پیش‌کش نزد محبوبش ببرد. آیریک نفس خسته‌اش را بیرون داد و سرش را به پنجره ماشین تکیه داد، سرمای شیشه پوست صورتش را مور مور کرد. سرش کمی سنگین و بود و گیج می‌رفت تمام صداها برایش آزار دهنده بود؛ صدای برخورد قطرات باران به شیشه، صدای برف پاکن ماشین که به سرعت حرکت می‌کرد،صدای فش‌فش چرخ‌های ماشین هنگام عبور از آب‌چاله‌ها، صدای تیک تاک ساعت روی مچ دستش، صدای نفس کشیدن راننده....
- هوف
نفسش را طوفانی بیرون داد. هرچی بیشتر به صداها گوش می‌کرد سردردش تشدید می‌شد با خودش گفت:
- همه بارون و قدم زدن زیرش رو دوست دارن! اما من از روزهای بارونی متنفرم! به‌خاطر حال عجیبی که بهم دست میده. با احتساب امروز یه هفته‌ست که هوا بارونیه، دلم گرمای زندگی بخش خورشید رو می‌خواد که تا اعماق ذهن و قلبت نفوذ می‌کنه، دلم می‌خواد برای ساعت‌ها بهش خیره بشم تا روشنایی‌اش نگاهم رو نوازش کنه...
از نظر اکثر آدم‌های اطرافم میگن من عجیبم! به‌خاطر چهره‌ام، به‌خاطر عادت‌هام، به‌خاطر کار کرد بدنم. یه بار یواشکی شنیدم که دکترها می‌گفتن ممکنه عوارض آزمایشایی باشه که تو بچگی روم انجام می‌شده و همین‌که الان زنده‌ام بر خلاف علم پزشکیه!

راننده ماشین بعد از نگه داشتن ماشین سرش را به عقب برگرداند و رشته افکار آیریک را پاره کرد.
راننده: رسیدیم آقای دامون، لطفا پیاده شید
خدمتکاری با کت و شلوار سورمه ای که کنار آیریک نشسته بود به سرعت پیاده شد در سمت او را باز کرد و چتری مشکی رنگ را بالای سرش گرفت و با او تا در ورودی مدرسه هم قدم شد. در همین لحظه صدایی به لطافت شکوفه‌های بهاری احساسی شیرین به قلب زنگ زده‌ی آیریک روانه کرد
- هی آیری!صبر کن
آیریک آرام زمزمه کرد: امروز همه صداها برام آزار دهنده‌س، اما این صدا...
آدنیس دوان‌دوان خودش را به آیریک رساند و در حالی که نفس‌نفس میزد گفت:
- فکر کنم امروز هم هم‌زمان باهم رسیدیم.
آیریک: سلام، اوهوم باهم رسیدیم.
آدنیس سرش را کج کرد و مو شکافانه به چهره او خیره شد و گفت:
- حالت خوبه؟ انگاری رنگت پریده!
آیریک نگاهش را از آدنیس دزدید
آیریک : چیزی نیست خوبم!
هردو به در ورودی راهروی مدرسه رسیدند خدمتکار چتر را بست و با آن جسه بزرگش تعظیم کوتاهی کرد و گفت: روز خوبی داشته باشید آقا.
کار هر روزش همین بود؛ چند قدمی با او تا در مدرسه بیاید و این چند کلمه را مدام تکرار کند تا پول خوبی بگیرد.
به محض وارد شدن به راهروی مدرسه چند نفر از دوستان آدنیس دورش را گرفتن که باعث شد بین شان جدایی بی‌افتد.
درحالی که دوستانش دستش را می‌کشیدن تا همراهشان برود آدنیس رو به آیریک گفت: معذرت می‌خوام آیری بعد کلاس می‌بینمت.
آیریک: هوم می‌بینمت
آیریک به راهش ادامه داد اما به خوبی می‌توانست حرف‌هایشان را بشنود:
- باز هم که با این پسره اومدی!
-انقدر دم پرش نشو برات بد شانسی میاره
آدنیس: چی؟ نه اصلاً این‌جوری نیست!
- موهاش رو نگاه عین پیر مردها سفیده، شنیدم این‌جور آدم‌ها خیلی بد یمن هستن!
- آدنیس نکنه ازین پسره خوشت میاد؟!
- چی میگی لیزا مگه دیوونه شده ازین عجیب‌الخلقه خوشش بیاد!
آدنیس درحالی که حسابی دست‌پاچه‌ شده بود و نمی‌خواست با رسیدن این حرف‌ها به گوش آیریک باعث ناراحتی‌اش بشه دست‌هایش را در هوا تکان داد و گفت: بچه‌هابچه‌ها لطفاً بس کنید! ما فقط اتفاقی هم‌زمان رسیدیم مدرسه، الکی شلوغش نکنید!

- باشه ناراحت نشو ولی خیلی باهاش صمیمی نشو
- آره حق با نوریه اصلاً آدم نرمالی نیست!

آدنیس تنها کسی بود که به او اهمیت می‌داد‌ هرروز نیم ساعت زودتر به مدرسه می‌آمد و پشت دکه متروکه آن طرف خیابان منتظر آمدن آیریک می‌ماند تا بتونه فاصله دروازه تا در ورودی مدرسه را با او هم قدم بشه. آیریک با دونستن این موضوع آن را انکار می‌کرد و به روی خودش نمی‌آورد چون بخاطر شرایط خانواده‌اش اجازه صمیمت و دوستی با کسی را نداشت، اما از اعماق وجودش ازش ممنون بود چون بخاطر وجود او بود که تحمل خیلی چیز‌ها برایش راحت بود و اگر روزی فرصتی پیدا می‌کرد تمام تلاشش را می‌کرد تا ذره‌ای از محبتش رو جبران کنه.
***
حرف‌های معلم را گُنگ می‌شنید و سرگیجه‌اش شدت گرفت همه چیز برایش آزار دهنده بود حتی نفس کشیدن! دست‌هاشو روی میز گذاشت و سرش را در بین‌شان مخفی کرد سعی کرد کمی بخوابد اما دوباره همان کابوس همیشگی را دید، کابوسه کسانی که باعث مرگشان شده بود زمانی که درحال غرق و خفه شدن در باتلاقی تاریک بود همه آن‌ها در خواب او را احاطه می‌کردند و با سنگ و چاقو به او ضربه میزدنند تا دردی که تحمل کردند را به او هم بچشانند، و با زدن حرف‌هایی کینه توزانه او را تحقیر می‌کردند!
ناگهان با جریان حسی لطیف و گرم در زیر پوستش، کابوس پایان یافت و چشمانش را باز کرد. یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد تمام اون بی‌حالی و ضعف و سرگیجه‌اش از بین رفته انگار که جانی تازه گرفته باشد سرش را از روی میز بلند کرد و از پنجره به آسمان خیره شد. خورشید وسط آسمون طوری خودنمایی می‌کرد که انگار چند لحظه پیش انگار هیچ بارونی نباریده بود و هیچ ابر سیاهی آسمان را نپوشانده بود

-هی، هی آیریک!
بغل دستی اش با صدای پچ پچ مانندی او را صدا کرد. سرش را برگردانند و نگاه کوتاهی به او انداخت و جوابش را داد
آیریک: هوم؟
- پرده رو بکش نور آفتاب چشم‌هام رو‌ می‌زنه!
آیریک: نمی‌خوام چشم‌های من رو که نمی‌زنه.
آیریک باخود فکر می‌کرد که واقعاً اون‌ها نمی‌تونن خورشید رو ببینن؟ چشاشونو می‌زنه یعنی چی؟ یعنی هیچکس تاحالا نتونسته اون طرح و نقش‌های زیبا رو ببینه؟!
بغل دستی اش از جا بلند می‌شود و با لحن معترضانه می‌گوید: اجازه آقا! به آیریک بگید پرده رو بکشه نور چشامونو می‌زنه نمی‌ذاره تخته رو ببینیم!
نفر بعد از ته کلاس حرفش را تایید می‌کند:
- آره منم همینطور!
دختری از سمت چپ کلاس می‌گوید: منم نمی‌تونم ببینم.
پسر عینکی کلاس عینکش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: راست میگه بگید پرده رو بکشه!
معلم دستش را روی میز می‌کوبد و با لحن کنترل شده ای جواب میدهد: هیس ساکت شلوغ نکیند‌... و رو به آیریک ادامه می‌دهد: آیریک جان میشه پرده رو بکشی دوست‌هات اذیت میشن!
آیریک: ولی...
حرفش را می‌خورد و در دلش ادامه می‌دهد اگه پرده رو بکشم خودم اذیت میشم!
معلم: خواهش می‌کنم!
آیریک: هوم، باشه.
[زیــــــــنگــــــــ]

_ هوف، بالاخره زنگ تفریح خورد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
#قسمت۲

حیاط مدرسه:


صدای صحبت همهمه‌ی دانش آموزان مثل وزوز کندوی عسل در فضا پیچیده بود آیریک نگاهش را به سمت چپش که عده‌ای مشغول صحبت کردن بودند کشاند. هر کدام چیزی می‌گفتند و با هیجان به آسمان اشاره می‌کردند

-
هی بچه‌ها اون‌جارو نگاه کنین.
- وای چه‌‌قدر خوشگلههههه.
- خیلی وقت بود یه رنگین کمان ندیده بودم.
- شنیدین؟میگن آخر رنگین کمان یه فرشته نشسته هرکی بتونه پیداش کنه یه آرزوش رو براورده می‌کنه!
- من شنیدم تو آخر رنگین کمان بزرگ ترین گنج دنیاس...

آیریک با دقت به حرف‌هایشان گوش می‌کرد و با خود می‌گفت: یه فرشته که آرزو برآورده می‌کنه؟ اگه من پیداش می‌کردم چه آرزویی می‌کردم؟ مثلاً بهم دوتا بال بده تا فرار کنم! یا این‌که یه مرگ بدون درد بهم بده. یا اونا رو زنده کنه... هوف بهتره فکر و خیال الکی نکنم بالاخره خورشید از پشت ابرا طلوع کرده و احساس خوبی دارم، انگار دوباره خون تو رگ‌هام جریان پیدا کرده و دیگه خبری از سرما و ضعف اون روزهای بارونی نیست.چی از این بهتر؟!
همه‌ی بچه.های مدرسه با دیدن اون رنگین کمان سر ذوق اومدن چه‌قدر قشنگه از نگاه کردن بهش خسته نمی‌شی... ولی واقعاً کسی تاحالا تونسته تهش رو پیدا کنه؟
دوست‌ دارم از مدرسه بزنم بیرون و برم تو فضای پارک کوهستان، از اون‌جا بهتر میشه دیدش.

پاکت ابمیوه‌اش را یک نفس خالی کرد و توی سطل آشغال انداخت؛ به سمت فضای پشتی ساختمون مدرسه رفت که همیشه خلوت‌تر بود دیوارای مدرسه تقریبا بلند بودند اما به‌خاطر قد بلندش رد شدن ازش کار سختی نبود با یه پرش دست‌هاش رو به بالای دیوار رسوند و پاهاش رو به دیوار چسبوند تا ازش بالا بره،اما ناگهان چیزی او را متوقف کرد
- هان؟چیشد؟پام به چیزی گیر کرد؟نه یکی پامو گرفته! نکنه معاون... سرش را برگرداند و آدنیس را پشت سرش دید که با نگاه آبی رنگش با نگرانی به او خیره شده بود.
آیریک: اوه آدنیس، تویی؟

-آیری چه‌کار داری می‌کنی؟دستت رو بده من بیا پایین میوفتی یه وقت.
دستش را گرفت و مجبوری از دیوار پایین امد و تشکر مختصری کرد
آیریک: ممنونم
آدنیس: دستات چقدر داغه نکنه تب داری؟!
آیریک: نه چیز مهمی نیست اونا همیشه همین جوری هستن.
آدنیس:می‌خواستی فرار کنی؟
آیریک حس می‌کرد حسابی ضایه شده و مچش را گرفته با وجود دستپاچگی‌اش سعی کرد به روی خودش نیاورد و گفت:
-نه خب،فرار که نه فقط می‌خواستم رنگین کمان....
آدنیس میان حرفش می‌پرد
- چشم‌هات
آیریک :ها؟
آدنیس که با دقت به آن یک جفت تیله شفاف و براق خیره بود در هاله ای از ابهام گفت: برق میزنه، هنوزم مثل همون موقع‌هاس!


(۸ سال پیش):

آدنیس درحالی که وسایل چای‌خوری پلاستیکی‌اش را روی زیر انداز میچید نگاهش به آیریک افتاد که دوان دوان دارد به سمت حیاط خانه‌شان می‌آید با دیدنش گل از گلش شکفت و با صدای ظریف و کودکانه‌اش گفت: : تونستی بیای بالاخره؟ فک کردم پدر مادرت نمی‌ذارن از خونه بیرون بری!
آیریک با ترس جواب داد : اون‌ها، پدر مادرم نیستن. اره نمی‌ذارن، ولی من یه راه مخفی دارم کسی نمی‌دونه اگه میشه توام به کسی نگو.
آدنیس چهره‌ای اطمینان بخش به خود گرفت و محکم گفت: نه نمی‌گم نگران نباش... حالا بیا با هم بازی کنیم هوا خیلی خوبه.
آیریک لخندی زد و به آسمان خیره شد
- اره نگاه کن خورشید خیلی قشنگه نه؟

آدنیس:اره خیلی قشنگه اما من نمی‌تونم مستقیم بهش نگاه کنم
آیریک: چرا؟
آدنیس: آخه نورش چشم‌هام رو می‌زنه
آیریک شانه‌ای بالا انداخت و گفت: واقعاً؟ چشای من رو که اصلاً نمی‌زنه.
آدنیس خودش را به صورت آیریک نزدیک کرد و با دقت به آن دو تیله درخشان چشمانش خیره شد و با تعجب گفت: چشم‌هات چقدر عجیبه!
آیریک همزمان با او خودش را عقب کشید و پرسید: یعنی چی؟ برو عقب خیلی اومدی نزدیک.
آدنیس:یه‌ چیزی توشون برق می‌زنه وقتی نور بهش می‌خوره یه چیزهایی اون تو برق می‌زنه انگار اکلیل ریخته باشن توش....

(زمان حال):

آیریک :ها؟!کدوم موقع؟
آدنیس با حالت بهت گفت:انگار اکلیل داره، برق می‌زنن.
آیریک که سعی داشت خودش را به فراموشی بزند دستش را میان موهایش برد و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد:
- آها اونو میگی، خودم هم نمی...

آدنیس میان حرفش پرید و کمی از او دور شد:
-برو به کسی چیزی نمیگم

متعجب نگاهش کرد نمی‌داست چه بگوید...
آدنیس: مگه نمی‌خواستی جایی بری؟
آیریک: خب اون... خیلی هم مهم نبود
آدنیس: خیلی واسش اشتیاق داشتی. اشکالی نداره من به کسی نمی‌گم اگه نتونستی تا کلاس بعدی خودت رو برسونی به معلم میگم حالت خوب نبود و رفتی اتاق بهداشت
-واقعاً!؟
آدنیس: آره حالا دیگه برو من هم میرم، فعلاً.
***
خودم رو به پارک کوهستان رسوندم از این‌جا انگار کله شهر زیر پاهاته منظره‌ی بی‌نظیری داره. رنگین کمان از این‌جا به خوبی دیده میشه.
روی چمنها دراز کشیدم و به آسمون چشم دوختم
- ها؟ اون دیگه چیه انگار یه چیزی داره از رنگین کمان جدامیشه... هاع؟چیشد؟از بالای سرم رد شد کجا افتادش؟اومد این‌جا؟چه اتفاقی افتاد یهو! رنگین کمان محو شد! اون چیبود باید برم پیداش کنم انگار تو همین ناحیه افتاد زمین....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
#قسمت۳

از جایم بلند شدم و شروع کردم به گشتن اطرافم، اصلا اون چی‌بود؟ اگه یه شهاب سنگ بخواد از جو زمین عبور کنه حدوداً باید به طول ده متر باشه و اگه همچین چیزی به این‌جا برخورد می‌کرد باید یه لرزش یا حداقل صدای مهیبی ایجاد می‌کرد... پس نمی‌تونه یه شهاب باشه!
درحال دوییدن بودم که ناگهان درخشش عجیبی نگاهم رو متمرکز کرد. ایستادم و بهش خیره شدم هاله‌ عجیبی رو می‌دیدم، چشم‌هام رو مالیدم تا بهتر ببینم به محض برداشتن دست‌هام از جلوی چشم‌هام دو نفر رو دیدم که یکی‌شون ایستاده بود و دیگری بی حرکت جلوی پایش رو زمین‌ افتاده بود. دوباره چشم‌هام رو مالیدم تا از چیزی که دیدم مطمئن بشم، اما این‌بار دیدم که اونی که روی زمین افتاده بود مثل بادی که روی خاکسترهای چوب سوخته می‌وزد در هوا محو شد و در چشم بهم زدنی اون یکی هم غیب شد!
چون فاصله‌ام ازشون خیلی زیاد بود چهره‌هاشون معلوم نبود و نمی‌تونستم واضح ببینمشون
- چه اتفاقی افتاد؟ شاید توهم زدم. بازتاب نور خیلی زیاد بود احتمالا یه خطای دید یا سراب بود... وگرنه هیچ آدمی نمی‌تونه به این سرعت غیب...

یک دفعه صدایی تو سرم پیچید!
_ فک کردم که کسی منو دیده. ولی مثل این‌که اون فقط یه آدمه.
یکی پشت سرم بود نمی‌دیدمش اما می‌تونستم به خوبی حسش کنم آروم به عقب برگشتم و با دیدنش مات و مبهوت شدم، احتمالاً اون زیبا‌ترین چیزی بود که توی عمرم دیدم! حتی زیبا‌ترین چیزی که می‌تونستم توی تمام عمرم ببینم!
زنی با موهای بلند و مواجه فیروزه‌ای رنگ که به درخشش آسمان بودن، چشمانی درشت و کشیده و پوستی سفید که درخشش چهره‌اش را چند برابر کرده بود و لباسی به زیبایی هوریان آسمانی به تن داشت اون از کجا پیداش شد؟ همونیه که چند لحظه قبل دیدمش؟ اصلاً کیه؟ آدمی به این خوشگلی و این لباس‌های عجیب این‌جا چه‌کار می‌کنه؟ نکنه همون فرشته رنگین‌کمان باشه که ازش حرف می‌زدن؟! نه‌نه امکان نداره اونا فقط یه مشت افسانه و قصه‌ی کودکانه هستن! شاید هنر پیشه‌س این ریخت و قیافه و هم برای گریمشه! درسته احتمالاً هنرپیشه‌ست.
- باید تا قبل غروب برگردم نباید خیلی وقتم رو اینجا هدر بدم...
این را گفت و پشتش را به من کرد راه افتاد. نمی‌تونستم بذارم همین‌جوری بره باید می‌شناختمش! عزمم رو جزم کردم و صداش کردم
- ببخشید می‌تونم یه لحظه... ‌.
به سمتم برگشت و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و در آخر به من خیره شد و سوالی گفت: یعنی بامن بود؟!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
- تو بامنی!؟

آیریک: جز شما که دیگه کسی این‌جا نیست.
با چهره‌ای که تعجب و کمی اضطراب درش معلوم بود گفت: صبر کن ببینم تو الان من رو می‌بینی؟
آیریک: آره خب
- چطور ممکنه؟ فکر کردم تو یه انسانی
آیریک: یه انسانم مگه تو چی...
این چه احساسیه نفسم، نفس نمی‌تونم بکشم اون چرا این شکلی شد انگار عصبانیه می‌خواد بکشتم؟! یه صدای بلند و قوی توی سرم پیچید:
-بگو تو کی هستی؟ هدفت چیه؟ از کدوم تباری؟ چرا اومدی دنبال من؟
چی داره میگه؟ اصلاً متوجه نمیشم حس می‌کنم هر لحظه ممکنه قلبم وایسته انگار توسط یه نیروی نامرئی دارم فشرده می‌شم
آیریک:نن...نمیدونم...کم...مک...لط....فاً ولم ک..کن!
یک دفعه تمام اون فشار از بین رفت و محکم به زمین خوردم، من‌که رو زمین وایستاده بودم چه‌جوری از ارتفاع خوردم زمین کاره اون بود؟ درحالی که داشتم نفس‌نفس می‌زدم با سرفه گفتم: من کاریت ندارم نمی‌دونم چی هستی به کسی نمی‌گم فقط بذار برم!

- مثل این‌که داری راست میگی! ولی عجیبه تو چه‌طوری من رو می‌بینی؟
چند قدم بهم نزدیک شد از ترس به عقب پریدم

- ترسیدی؟ نترس، اگه کاری به کارم نداشته باشی من هم کاریت ندارم.
آیریک: (سکوت)

- توی این سیاره موجودی نیست که بتونه من رو تو حالت مادیم ببینه واسه همین کنجکاو شدم که از کدوم تباری
آیریک: (سکوت)

- گفتم که کاریت ندارم نترس. می‌تونی خودت رو معرفی کنی؟
آیریک: (سکوت)

- خب بذار من اول خودم رو معرفی کنم اسمم راموناس
آیریک:منم آیریکم... آیریک دامون

رامونا: از آشناییت خوشب‌ختم آقای دامون فکر کنم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم سوالای زیادی ازت دارم
این لبخند مسخره چیه چند دقه پیش مثل یه شیطان ترسناک بود الان داره ادای فرشته های مهربونو در میاره؟ اما واقعاً چهره زیبا و مهربونی داره.

آیریک: ها؟دوست!؟ من نمی‌تونم باکسی دوست شم.
چشم‌های درشت سبز رنگشو کوچیک کرد و گفت: چرا نمی‌تونی؟
آیریک: اجازه‌ش رو ندارم.
رامونا:دوست شدن که اجازه نمی‌خواد!
آیریک: من باید برم نمی‌تونم این‌جا بمونم. از جام بلند شدم و به سمت خروجی پارک رفتم
رامونا:باشه، اشکال نداره می‌تونی بری ولی دوباره میام پیشت کلی سوال دارم ازت.
آیریک:چه سوالی؟! من هیچی نمی‌دونم لطفاً دنبالم نیا!
رامونا: باشه هرجور راحتی به زودی هم دیگه رو می‌بینیم فعلاً خداحافظ آیریک جان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
#قسمت۴

خدمت‌کار خانه که لباس های مخصوصی به تن داشت جلوی اربابش ایستاده بود و درحال گزاش دادن بود
مرد مو خرمایی سرش را از درون تبلت بزرگی که دستش بود بیرون آورد و نگاه کوتاهی به لوبا انداخت و میان حرفش پرید:
- شریک شرکت JRK کِی می‌رسه؟
لوبا مکث کوتاهی کرد و حرف‌هایش را ناتمام گذاشت تا سریع جواب اربابش را بدهد:

لوبا: جناب دامون همه چیز آمادس مهمون‌ها به زودی می‌رسن.
- خوبه، آیریک رو حاضر کنید این قرار داد خیلی مهمه مواظب باشید اشتباهی نکنه!
لوبا:چشم رئیس.
لوبای پیر از اتاق رئیس خارج‌ شد و قدم زنان به سمت اتاق آیریک رفت و پشت در اتاقی بزرگ ایستاد
تق، تق تق به در اتاق ضربه زد، این مدل در زدن در خانه مخصوص او بود با صدای پخته و خش دارش گفت:
-آقای آیریک حاضر شدین؟ پدرتون منتظرتون هستن.
آیریک نگاهی به خودش در آینه انداخت که به‌نظرش مضحک تر از همیشه شده بود. آهی کشید و جواب لوبا را از پشت در داد: الان میام...

آیریک از اتاقش بیرون آمد و همراه با لوبا به طبقه پایین رفت و در سالن با پدرش مواجه شد
آیریک: من حاضرم پدر.
مرد مو خرمایی که ۳۷ سال بیشتر سن نداشت با صدای آیریک به خودش آمد و نگاهش را که به زمین دوخته بود بلند کرد
مرد جوان نگاهی با نفوذ به سر تاپای آیریک انداخت و با لبخندی تصنعی گفت:
- چقدر خوب این لباس جدید خیلی بهت میاد داری روز به روز برازنده وارث خانواده دامون بودن میشی
آیریک:ممنون پدر.

- حرفایی که باید بزنی رو با لوبا هماهنگ کردی؟
آیریک: بله پدر
- خب پس دیگه جایی برای نگرانی نیست همه چیزو می‌سپرم بهت پسرم

***
اتاق جلسه:

طرفین جلسه در اتاق پشت یک میز مستطیلی شکل حضور داشتند. آیریک و فرستاده شرکت JRK در دو سر میز رو به روی هم نشسته بودند و وکیل در میانه میز بین آن دو نشسته بود و مشغول خواندن متن قرار داد برای طرفین بود...
بعد از مدتی که خواندن متن تموم شد وکیل سرش را بالا آورد و به هردو آن‌ها نگاه مختصری انداخت. و با لحن محکمی ادامه داد:

وکیل: خب اقای آیریک دامون و شازن رایس اگه موافقید، برای همکاری پایین برگه هایی که جلوتون هست رو امضا کنید!
شازن رایس که مرد چاق و چروکیده‌ای بود اخم هایش را درهم کشید و با جدیت گفت: من یه مشکلی با این متن دارم این‌جا نوشته هفتاد درصد سود به شما میرسه!
وکیل: درسته دقیقا همین‌طوره!
این بار آقای رایس کمی صدایش را بالاتر برد و گفت: چقدر وقحیانه! قرار ما این نبود!
وکیل سعی داشت با لحن آرامش کمی از خشم او را بکاهد اما جواب گو نبود حتی اوضاع بدتر هم شد. درحالی که پوست سفیدآقای رایس به قرمزی می‌رفت و خون خونش را می‌خورد از جایش بلند شد وفریاد زد: اصلاًخوده اقای دامون کجاااست؟ یه بچه رو فرستادین برای من!؟ این دیگه چه وضع کلاهبرداریه؟ من‌ رومسخره کردین؟؟

آیریک بدون توجه به واکنشات هیجانی مرد مقابلش سرش را پایین انداخت و نگاهش را روی برگه‌ای که جلویش بود ثابت کرد. درحالی که داشت خودکار را روی محل امضا حرکت می‌داد با صدای آرومی گفت:
- لطفا آروم باشید آقای رایس

شازن رایس سریع حرفش را خورد و نفس آرامی کشید وگف :بله درسته باید اروم باشم.
آیریک: اگه مشیه سرجاتون بنشینید.
شازن رایس که حالا آرام شده بود و خبری از خشم چند لحظه‌ پیشش نبود سرجایش نشست.

آیریک: اگه موافقید برای همکاری پایین برگه هایی که جلوتون هست رو امضا کنید و رضایت تونو ازین قرار داد اعلام کنید.

- شازن رایس: ... امضا کردم آقای دامون من از همکاری با شما خیلی خرسندم لطفا سلام ویژه من رو به پدرتون برسونید.
آیریک لبخندی مصنوعی مهمانش کرد و ازجایش بلند شد و گفت:
- خیلی ممنون ماهم از همکاری با شما خوشحالیم. با اجازتون من دیگه مرخص میشم بقیه چیزا رو می‌تونید با وکیل هماهنگ کنید.

وکیل: خسته نباشید قربان می‌تونید بقیه چیزا رو به من بسپارید، خب پس ما ادامه میدیم آقای رایس...

آیریک از اتاق بیرون آمد و خودش را پشت در اتاق کار پدرش رساند زنگ دیجیتال روی در را لمس کرد و در پس از چند ثانیه با صدای چیلیک باز شد
آیریک: اجازه هست بیام تو پدر؟
پدر: آره حتما!
آیریک: جلسه تموم شد همون کارایی که گفتین رو کردم
پدرش با با لخند تحسین برانگیز اورا برانداز کرد و گفت:
-کارت خوب بود افرین می‌تونی برگردی اتاقت.

آیریک: چشم.

پدر: صبر کن....!
آیریک: بله؟
پدر: زیر چشات انگار کبود شده نکنه مریض شدی!؟
آیریک: نه چیز خاصی نیست دیشب خوب خوابم نبرد.
پدرش که با نگاه موزیانه و موشکافانه او را وارسی می‌کرد گفت: آها... بیشتر مراقب سلامتیت باش تو فرزند با ارزش مایی
آیریک نفرت همیشگی‌اش را از چهره‌اش مخفی کرد و مثل پسری حرف گوش کن جواب داد: چشم پدر، شمام همینطور
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
#قسمت ۵

قرص‌هایی که نمی‌دانستم برای چی هستن رو با یک لیوان آب یک نفس سر کشیدم و لیوان را باحرص روی میز کوچک کنار تخت کوبیدم، چون هیچ‌کدام ازآن قرص‌ها و دارو ها هیچ تاثیری روی بهبودی حالم نداشتن. درحالی که سرم را با دو انگشت شصت و اشاره‌اش می‌مالید روی تخت دراز کشیدم و پتو را روی خودم کشیدم تا کمی از دردم کم شود و بتوانم کمی استراحت کنم، بعد از گذشت نیم ساعت و کلی غلت خوردن تازه داشت چشم‌هایم گرم می‌گرفت که...

[تَق، تَق تق]
خواب از پس چشمانم پرده کشید و سرجایم نیم‌خیز شدم و با بی‌حالی گفتم:
- بیا تو!
لوبا:سرش را از لای در رد کرد و گفت: مهمون دارید آقا.
آیریک: مهمون؟کیه؟ الان آماده می‌شم... تکونی به خودم دادم و بدنم که انگار سنگین تر از همیشه بود رو از تخت اوردم پایین آدنیس رو دیدم که از کنار لوبا رد شد و با لبخند وارد اتاقم شد و بهم سلام کرد، لوبا سر خم کرد و در اتاق رو بست
بادیدن آدنیس کمی دستپاچه شدم و سریع گفتم:سلام زیاد نزدیک نیا ممکنه توام مریض شی
آدنیس مثل بچه گربه‌ها سرش رو کج کرد و با لبخند گفت:
- نگران نباش من مثه تو نیستم با یه باد پاییزی این‌جوری زمین گیر بشم ، قرض از مزاحمت اینکه دیدم سه روزه غیبت کردی درسا و جزوه هارو برات اوردم تا عقب نمونی
آیریک: خیلی ممنونم ازت واقعا با ملاحضه ای
آدنیس: حالت چطوره تب که نداری؟؟
آیریک: نه الان که تو اینجایی بهترم... یه لبخند از سر رضایت زد و دستشو گذاشت رو پیشونیم غیر ارادی خودمو کشیدم عقب
آدنیس با تعجب گفت: تو که خیلی داغی!!!!!مطمئنی حالت خوبه؟ فک کنم بد موقع اومدم مزاحمتم شدم واقعا شرمندم کتابا رو میذارم اینجا هروقت خواستی بخون بعدا میام ازت میگیرم ولی الان استراحت کن دارو هاتم بخور تبت بیاد پایین فعلا خداف...
انقدر تند حرف میزد که اجازه گفتن کلمه‌ای را نمی‌داد
آیریک: هی صبر کن چی میگی کجا بری؟گفتم که خوبم بدن من اکثر اوقات داغه چیز خاصی نیست نگران نشو
با نگاه نگران و خجالت زده ای گفت: مطمئنی؟
- آره، اینکه یه دوست قدیمی اومده دیدنم بهترین داروعه واسم
آدنیس لبخندی توام با خجالت زد
- خوشحالم که اینو میشنوم. فک کنم من تنها کسی هستم که خانوادت اجازه میده باهات ملاقات کنه
+آره درسته، خوشحالم که تو بچگی باهات آشنا شدم.
سرش رو آروم جلو اورد و با صدای آهسته گفت تاحالا به رفتن فکر کردی؟
آهی کشیدم و جواب دادم
- هزاران بار ، ولی هربار تهش به بن بست رسیدم دیگه بیخیال شدم این زندگی اونقدرام سخت نیست هنوز میشه تحمل کرد.
- ولی اگه از یجایی به بعد تحملشم سخت شد چی؟
- بیا راجب این چیزا حرف نزنیم.... با چشم به دوربینای تو اتاق اشاره کردم
آدنیس سرش را به نشانه تایید تکان داد و سعی کرد بحث رو عوض کنه:
-حق باتوعه راستی دیروز چندتا از بچه ها سراغتو میگرفتن میخواستن بیان بهت سر بزنن ولی نمی‌دونستن کجا زندگی می‌کنی از منم پرسیدن ولی من گفتم نمی‌دونم
- خوب کردی اگه می‌گفتی هم کسی راهشون نمی‌داد.
البته خوب می‌دونستم او این حرف رو فقط بخاطر دل خوش کنی من میزد وگرنه هیچ کدوم از بچه های مدرسه علاقه ای به دوستی و رفت و آمد بامن نداره...

چند ساعت بعد آدنیس رفت و خدمتکار دارو هام اورد بعد از خوردن دارو هایی که تاثیری روم نداشت دوباره روی تخت داراز کشیدم
چشام داشت گرم میگرفت که ناگهان صدای یه نفر توی سرم پیچید
- می‌بینم که مثل میت قبرستون شدی!
با ترس از جام پریدم و مات و مبهوت به روبه‌روم خیره شدم...
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
#قسمت۶
درحالی که چشمام از شدت شوکه شدن داشت از حدقه بیرون می‌زد با تته پته گفتم:
- ت.ت.تو اینجا چکار... چ.چجوری...

رامونا سرش را خم‌کرد و با پوزخند گفت: لکنتم که گرفتی.
- سکوت...

حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سکوت کردم و اجازه دادم تا ذهنم کمی شرتیط رو تحلیل کنه. ولی اون منتظر جوابم نموند و با چهره‌ای جدی‌تر ازقبل ادامه داد
رامونا: دفعه قبل ملاقات مون نصفه کاره موند اومدم که یسری چیزا رو روشن کنم !!
- سکوت...
رامونا:سوال اول اینکه...
آیریک: صبر کن ببینم تو چجوری اومدی این‌جا؟ هرچی زودتر برو بیرون اگه ببیننت بدجوری دردسر میشه برای جفتمون
رامونا با صدای بلند خندید و گفت: ببینه؟ بچه جون هیچ‌ک.س نمی‌تونه منو ببینه دلیل اصلی اینجا اومدنمم همینه میخوام بدونم تو چطور منو می بینی و راحت حرفامو می‌فهمی تو دقیقا چجور موجودی هستی؟؟
اخمی کردم و در جوابش گفتم: این چرت و پرتا چیه می‌گی یه کلمه از حرفاتم باور نمیکنم از اتاقم برو بیرون گفتم...
ناگهان صدای در زدن برق از سرم پراند باید چه کار کنم؟
لوبا: دارم میام تو آقا...
چی الان دیگه چه وقته اومدنه چکار باید بکنم اگه لوبا اونو اینجا ببینه! قلبم داره میاد توی دهنم باید کجا قایمش کنم؟
لوبا از در وارد شد و با لحن همیشگی‌اش گفت: بیدارید؟ببخشید مزاحم شدم اومدم لباسای شب رو تحویل بدم پدرتون مهمون دارن اگه حالتون مساعد بود بهشون بپیوندید.... لوبا اومد توی اتاق لباسارو گذاشت کنار تخت و بدون اینکه هیچ واکنشی نشون بده و حرف دیگه ای بزنه رفت...! نکنه واقعا حق با اون باشه ینی بقیه اونو نمی‌تونن ببینن چطور ممکنه؟اون یه روحه؟اما چرا فقط من می‌بینمش چرا...
صدای رامونا رشته افکارم رو پاره کرد
- هی چرا ماتت برد؟ حالا حرفمو باور کردی؟ مطمئن شدی که که هیچکس منو نمی‌بینه؟
آیریک:تو یه روحی؟؟!!
رامونا: معلومه که نه!

رامونا پوفی کشید و با حالت کلافه گفت: بیا شوخی رو بذاریم کنار و جدی باشیم! قضیه این همه بگیر و ببند و محافظ چیه چرا از خانوادت می‌ترسی مگه گروگان گرفتنت؟
آیریک: اونا خانواده من نیستن...
رامونا خانوادت نیستن؟ پس کین؟
آیریک: اونا منو به فرزند خوندگی گرفتن
رامونا: فقط یه فرزند خونده ای و این همه ازت مراقبت میکنن و محافظ داری؟ خیلی باید دوست داشته باشن
+نه اشتباه نکن من بیشتر حکم یه زندانی رو دارم تا بچه شون تمام خدمه وآدمای این خونه هم زندان‌بان من هستن
روم رو برگردوندم و به پنجره خیره شدم چرا دارم این‌هارو بهش میگم اصلا اون چیه چرا حس می‌کنم بهش اعتماد دارم...
رامونا: خب چرا مگه چه اشتباهی کردی که زندانیت کردن؟
آیریک:هیچ اشتباهی نکردم... من و خواهر برادرام یتیم بودیم و توی یتیم خونه بزرگ شدیم

رامونا: خب اونا الان کجان؟
آیریک: مردن!
رامونا: همشون؟چطوری؟توی تصادف؟
آیریک:نه اونا کشتن شون!!
 
موضوع نویسنده

aoisora

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Apr
480
1,095
مدال‌ها
2
#قسمت۷

ده سال پيش:


آیریک دست‌های مشت شده‌اش را دراز کرد و جلوی صورت نینا گرفت
- چپ یا راست؟
نینا نگاهی متفکرانه به دست‌های او انداخت و با شک گفت:
-چپ
آیریک لبخندی موزیانه زد و مشت چپش را باز کرد و با خوشحالی گفت:
- پوچ، خیخیخیی تو باختی نینا! من بردم
نینا بق کرد و با صدای ناز و کودکانه‌اش نق زد
- تو همیشه جر می‌زنی آیری، نمی‌خوام
- باشه باشه ناراحت نشو دفعه بعدی قول میدم ببازم
- قول مردونه؟
- آره مرده مردونه!

دانیال از آن طرف حیاط صدایش را بلند کرد
- آیریییی نینااااا بیاین وسطی بازی کنم
هردو همزمان جواب دادن: اومدیم!

هنوز بازی را شروع نکرده بودند که زنگ به صدا در آمد تمام بچه های داخل خوابگاه و حیاط جلوی سکوی ورودی صف بستن.
مدیر یتیم خونه که زنی میان‌سال با چهره‌ای شاداب و مهربان بود با صدای بلندی گفت:
- یه خبر خوب دارم براتون بچه‌ها یه خانواده خیلی خیّر و عالی پیدا شده که قراره شیش نفر از شمارو انتخاب کنه اونا آخر هفته میان این‌جا! پس سعی کنید مراقب رفتارتون باشید.

به محض تمام شدن حرف‌های مدیر همه بچه‌ها از خوشحالی دست و جیغ زدند

مدیر: خب حالا همتون با همین ترتیب صف‌ها برید تو اتاقاتون.

دانیال دستش را با حالت دوستانه رو شانه‌های آیریک انداخت گفت:

- آیری، نینا، سورا نظرتون چیه؟
نینا: چه نظری؟
- میگم بنظرتون کدوم‌مون انتخاب می‌شیم؟
سورا سرش را پایین انداخت و با بغض گفت: من‌ رو تنها نذارین بچه‌ها هرجا رفتین منم با خودتون ببرین
آیریک : باشه سورا گریه نکن. دنی ببین چکار کردی! اشکشو در آوردی
کارن که تاحالا بی صدا کنارشان قدم برمی‌داشت گفت:
- حق با سوراس هممون باید باهم باشیم برخلاف دفعه های قبل که فقط یک نفرو با خودشون می‌بردند این‌بار گفتن شیش نفر

نینا: شیش نفر یعنی چی؟

آیریک: یعنی تو، دنی، سورا، من، کارن و یکی دیگه.
دانیال: ما پنج تا هیچ‌وقت ازهم جدا نمی‌شیم. پس بیاید به رسم اتحاد و رفاقت مشت‌هامونو بکوبیم به هم
***

مدیر در را باز کرد و وارد اتاق شد همه‌ی بچه با خوشحالی روبه‌روی مدیر ایستادند و سلام کردن
- سلام بچه اسمایی که می‌خونم باید وسایل شونو جمع کنن چون قراره بزودی با خانواده جدید شون از این‌جا برن.
همه نفس‌هایشان را در سی*ن*ه حبس کردند و منتظر خوانده شدن اسم‌شان بودند
- کارن، دانیال، آیریک، نینا... خب بچه ها شماها با من بیاید پایین قراره با خانواده جدید تون آشنا بشید
ناگهان هر چهار نفر همزمان باهم گفتند: پس سورا چی!!
سورا یک‌باره بغض‌ش ترکید و با حالت گریه گفت: می‌دونستم تنهام می‌ذارین... آخه هیچ‌ک.س منو نمی‌خواد
نینا با دستای کوچکش سورا را بغل کرد
-گریه نکن سورا وگرنه منم گریم می‌گیره
نینا هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که هق هق سورا بلندتر شد و این‌بار نینا هم زد زیر گریه
دانیال متعرضانه گفت: اگه سورا نیاد ماهم نمی‌ریم .
خانوم مدیر که انگار کمی مستأصل شده بود به دروغ گفت: آخه سورا قراره با یه خانواده دیگه بره نمی‌تونه با شما بیاد
سورا اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: راست می‌گید؟ واقعا منم انتخاب شدم؟!

مدیر: آره عزیزم معلومه که انتخاب شدی تازه می‌تونین وقتی رفتین خونه هاتون به پدر مادراتون بگین تا شمارو بیارن پیش هم تا بازم باهم بازی کنین....ولی الان بچه ها باید بامن بیان

همه با حرف‌های خانوم مدیر خوشحال و قانع شدن و دنبالش راه افتادن تا با خانواده جدید شون آشنا بشن
آیریک: خانوم مدیر؟
- جانم؟؟
- چرا سورا انتخاب نشد؟
- همونطور که می‌دونید سورا آسم داره، برای همین اونا قبولش نکردن... بچه‌ها سعی کنید جلوشون مودب باشین
کارن: شما گفته بودین شیش نفر بجز ما دیگه کیا انتخاب شدن؟
- دیزی و تمیس از اتاق سیزده اونارو قبل‌تر بردم پیششون.
***
به محض روبرو شدن‌شان با پدر مادر جدید گل از گلشان شکفت. مرد و زنی جوان با ظاهری زیبا به گرمی با آنها برخورد کردند و آنها می‌خواستند که هرچه زودتر با آنها بروند
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین