- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
یونا: چرا انقدر رو مخی؟
دلگیر نگاهش میکنم، که رو برمیگرداند و رو به مانیا میپرسد:
- بهش چی میگفتی؟
دخترک لب برچید و دلخور پرسید:
- چرا اینجوری حرف میزنی یونا؟ خب داشتیم حرف میزدیم.
خانوم دکتر مداخله میکند:
- عه! حرفهای دخترونهشون رو هم باید بهت بگن؟ بذار راحت باشند.
دستی گوشهی ابرویش میکشد و نگاه من میخ موهای روی پیشانیاش است، حرکاتش برای من خوب نیست، لب میگزد و از بالای چشم نگاهم میکند که تاب نمیآورم و رو میگیرم اما صدایش همچنان روی تکتک سلولهایم اثر میگذارد:
- نمیخواد حرف بزنی، پاشو بریم این دور و ورا یکم بگردیم.
از خانوم دکتر خجالت میکشم، نگاهش زور دارد، لب میگزم و آهسته لب میزنم:
- خب همینجا بشینیم.
خانوم دکتر: یونا! ناهار سفارش دادیم.
بیتوجه به او مقابلم میایستد و اشاره میکند بلند شوم. مستاصل نگاهش میکنم، چرا ذرهبین زوم شدهی رویم را نمیبیند؟ با اکراه بلند میشوم و از جمع عذر خواهی میکنم که صدای شیطان مسیح بلند میشود:
مسیح: کجا میرین؟
یونا گوشیام را که جا گذاشتهام برمیدارد و با لحنی عاری از ذرهای حس لب میزند:
- فضولی؟
گوشی را دستم میدهد و حینی که کنارش قدم میزنم صدای خندان مسیح را میشنوم:
- ما مزاحم بودیم آره؟
دست در جیب برمیگردد و اعتنایی به نالهام نمیکند، با لبی کج شده ابرو بالا میاندازد و پاسخش آبم میکند:
- شک نکن!
آستین تا شدهاش را می.کشم:
- یونا!
دستش را عقب میکشد و با دندان فشردن میغرد:
- زهرمار!
خندهام میگیرد و نگاهش میکنم، کی انقدر در این دل عزیز شده است؟ بر دلدادهام، سپیده بارها و بارها این موضوع را در سرم کوبیده بود و مورد عنایت قرارم داده بود.
یونا: خوردیم.
گیج نگاهش میکنم که گوشهی لبش کج میشود:
- دختر خنگ!
حرفش را نادیده میگیرم، آهی میشم و میپرسم:
- چرا اونجوری به مانیا توپیدی؟ من خجالت کشیدم، داشتیم حرف میزدیم.
یونا: حرف میزدین؟
حرصی نگاهش میکنم:
- پس چیکار میکردیم؟
یونا: نمیدونم، چیکار میکردین؟
چشمهایم از پروییاش گشاد میشوند و او خونسرد نگاهم میکند.
- انقدر بدم میاد اینجوری میزنی به کوچه علی چپ، بعدش هم، چرا جلوی خانوم دکتر اون حرف رو زدی؟ مسیخ دیوونهست یه چیزی میگه تو چرا کشش میدی آخه؟
نیم نگاهی خرجم میکند که رو نمیگیرم، لب میگزد و باز نگاهم میکند:
- نمیدونم راجب چی حرف میزنی!
حرصی و عصبی میخندم:
- خیلی پرویی!
دستم را که میگیرد انگار قلبم میایستد، نگاهم پی انگشتهای قفل شدهیمان است. آخرش را نمیدانم، اما اولش زیباست. قرار است تا کجا پیش برویم؟ قرار است بعدها چه بر سر احساسات بینوایم بیاید؟
دلم میگیرد، از انتهای داستان قشنگی که دوستش دارم و آخرش را نمیدانم.
یونا: باز محو شدی؟
چیزی نمیگویم و فقط نگاهش میکنم، بعدها چه بر سر خاطرههامان خواهد آمد؟
با فشاری به دستم میدهد حواسم را به او میدهم.
یونا: آلوچه دوست داری؟
فقط میتوانم آهسته نامش را صدا بزنم و او با چشم اشارهای به داخل مغازه میکند و میگوید:
- حالا اگه دهنت آب نیفتاد... .
راست میگوید، تنها دیدن حجم رنگین لواشک و آلوچههای ترش و آبدار روی هم چیده شده کافیست تا دلم به هول و ولا بیفتد. چشمهایم مدام پی آلوهای داخل آن سس ترشیاست که برق رویشان چشمم را میزند.
دلگیر نگاهش میکنم، که رو برمیگرداند و رو به مانیا میپرسد:
- بهش چی میگفتی؟
دخترک لب برچید و دلخور پرسید:
- چرا اینجوری حرف میزنی یونا؟ خب داشتیم حرف میزدیم.
خانوم دکتر مداخله میکند:
- عه! حرفهای دخترونهشون رو هم باید بهت بگن؟ بذار راحت باشند.
دستی گوشهی ابرویش میکشد و نگاه من میخ موهای روی پیشانیاش است، حرکاتش برای من خوب نیست، لب میگزد و از بالای چشم نگاهم میکند که تاب نمیآورم و رو میگیرم اما صدایش همچنان روی تکتک سلولهایم اثر میگذارد:
- نمیخواد حرف بزنی، پاشو بریم این دور و ورا یکم بگردیم.
از خانوم دکتر خجالت میکشم، نگاهش زور دارد، لب میگزم و آهسته لب میزنم:
- خب همینجا بشینیم.
خانوم دکتر: یونا! ناهار سفارش دادیم.
بیتوجه به او مقابلم میایستد و اشاره میکند بلند شوم. مستاصل نگاهش میکنم، چرا ذرهبین زوم شدهی رویم را نمیبیند؟ با اکراه بلند میشوم و از جمع عذر خواهی میکنم که صدای شیطان مسیح بلند میشود:
مسیح: کجا میرین؟
یونا گوشیام را که جا گذاشتهام برمیدارد و با لحنی عاری از ذرهای حس لب میزند:
- فضولی؟
گوشی را دستم میدهد و حینی که کنارش قدم میزنم صدای خندان مسیح را میشنوم:
- ما مزاحم بودیم آره؟
دست در جیب برمیگردد و اعتنایی به نالهام نمیکند، با لبی کج شده ابرو بالا میاندازد و پاسخش آبم میکند:
- شک نکن!
آستین تا شدهاش را می.کشم:
- یونا!
دستش را عقب میکشد و با دندان فشردن میغرد:
- زهرمار!
خندهام میگیرد و نگاهش میکنم، کی انقدر در این دل عزیز شده است؟ بر دلدادهام، سپیده بارها و بارها این موضوع را در سرم کوبیده بود و مورد عنایت قرارم داده بود.
یونا: خوردیم.
گیج نگاهش میکنم که گوشهی لبش کج میشود:
- دختر خنگ!
حرفش را نادیده میگیرم، آهی میشم و میپرسم:
- چرا اونجوری به مانیا توپیدی؟ من خجالت کشیدم، داشتیم حرف میزدیم.
یونا: حرف میزدین؟
حرصی نگاهش میکنم:
- پس چیکار میکردیم؟
یونا: نمیدونم، چیکار میکردین؟
چشمهایم از پروییاش گشاد میشوند و او خونسرد نگاهم میکند.
- انقدر بدم میاد اینجوری میزنی به کوچه علی چپ، بعدش هم، چرا جلوی خانوم دکتر اون حرف رو زدی؟ مسیخ دیوونهست یه چیزی میگه تو چرا کشش میدی آخه؟
نیم نگاهی خرجم میکند که رو نمیگیرم، لب میگزد و باز نگاهم میکند:
- نمیدونم راجب چی حرف میزنی!
حرصی و عصبی میخندم:
- خیلی پرویی!
دستم را که میگیرد انگار قلبم میایستد، نگاهم پی انگشتهای قفل شدهیمان است. آخرش را نمیدانم، اما اولش زیباست. قرار است تا کجا پیش برویم؟ قرار است بعدها چه بر سر احساسات بینوایم بیاید؟
دلم میگیرد، از انتهای داستان قشنگی که دوستش دارم و آخرش را نمیدانم.
یونا: باز محو شدی؟
چیزی نمیگویم و فقط نگاهش میکنم، بعدها چه بر سر خاطرههامان خواهد آمد؟
با فشاری به دستم میدهد حواسم را به او میدهم.
یونا: آلوچه دوست داری؟
فقط میتوانم آهسته نامش را صدا بزنم و او با چشم اشارهای به داخل مغازه میکند و میگوید:
- حالا اگه دهنت آب نیفتاد... .
راست میگوید، تنها دیدن حجم رنگین لواشک و آلوچههای ترش و آبدار روی هم چیده شده کافیست تا دلم به هول و ولا بیفتد. چشمهایم مدام پی آلوهای داخل آن سس ترشیاست که برق رویشان چشمم را میزند.