جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafiseh.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,001 بازدید, 286 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
یونا: چرا ان‌قدر رو مخی؟
دلگیر نگاهش می‌کنم، که رو برمی‌گرداند و رو به مانیا می‌پرسد:
- بهش چی می‌گفتی؟
دخترک لب برچید و دلخور پرسید:
- چرا این‌جوری حرف می‌زنی یونا؟ خب داشتیم حرف می‌زدیم.
خانوم دکتر‌ مداخله می‌کند:
- عه! حرف‌های دخترونه‌شون رو هم باید بهت بگن؟ بذار راحت باشند.
دستی گوشه‌ی ابرویش می‌کشد و نگاه من میخ‌ موهای روی پیشانی‌اش است، حرکاتش برای من خوب نیست، لب می‌گزد و از بالای چشم نگاهم می‌کند که تاب نمی‌آورم و رو می‌گیرم اما صدایش هم‌چنان روی تک‌تک سلول‌هایم اثر می‌گذارد:
- نمی‌خواد حرف بزنی، پاشو بریم این دور‌ و ورا یکم بگردیم.
از خانوم دکتر خجالت می‌کشم، نگاهش زور دارد، لب می‌گزم و آهسته لب می‌زنم:
- خب همین‌جا بشینیم.
خانوم دکتر: یونا! ناهار سفارش دادیم.
بی‌توجه به او مقابلم می‌ایستد و اشاره می‌کند بلند شوم. مستاصل نگاهش می‌کنم، چرا ذره‌بین زوم شده‌ی رویم را نمی‌بیند؟ با اکراه بلند‌ می‌شوم و از جمع عذر خواهی می‌کنم که صدای شیطان مسیح بلند می‌شود:
مسیح: کجا میرین؟
یونا گوشی‌ام را که جا گذاشته‌ام برمی‌دارد و با لحنی عاری از ذره‌ای حس لب می‌زند:
- فضولی؟
گوشی را دستم می‌دهد و حینی که کنارش قدم می‌زنم صدای خندان مسیح را می‌شنوم:
- ما مزاحم بودیم آره؟
دست در جیب برمی‌گردد و اعتنایی به ناله‌ام نمی‌کند، با لبی‌ کج شده ابرو بالا می‌اندازد و پاسخش آبم می‌کند:
- شک‌ نکن!
آستین تا شده‌اش را می.کشم:
- یونا!
دستش را عقب می‌کشد و با دندان فشردن می‌غرد:
- زهرمار!
خنده‌ام می‌گیرد و نگاهش می‌کنم، کی ان‌قدر در این دل عزیز شده است؟ بر دلداده‌ام، سپیده بارها و بارها این موضوع را در سرم کوبیده بود و مورد عنایت قرارم داده بود.
یونا: خوردیم.
گیج نگاهش می‌کنم که گوشه‌ی لبش کج می‌شود:
- دختر خنگ!
حرفش را نادیده می‌گیرم، آهی میشم‌ و می‌پرسم:
- چرا اون‌جوری به مانیا توپیدی؟ من خجالت کشیدم، داشتیم حرف می‌زدیم.
یونا: حرف می‌زدین؟
حرصی نگاهش می‌کنم:
- پس چی‌کار می‌کردیم؟
یونا: نمی‌دونم، چی‌کار می‌کردین؟
چشم‌هایم از پرویی‌اش گشاد می‌شوند و او خونسرد نگاهم می‌کند.
- ان‌قدر بدم میاد این‌جوری می‌زنی به کوچه علی چپ، بعدش هم، چرا جلوی خانوم دکتر اون‌ حرف رو زدی؟ مسیخ دیوونه‌ست یه چیزی میگه تو چرا کشش میدی آخه؟
نیم نگاهی خرجم می‌کند که رو نمی‌گیرم، لب می‌گزد و باز نگاهم می‌کند:
- نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنی!
حرصی و عصبی می‌خندم:
- خیلی پرویی!
دستم را که می‌گیرد انگار قلبم می‌ایستد، نگاهم پی انگشت‌های قفل شده‌ی‌مان است. آخرش را نمی‌دانم، اما اولش زیباست. قرار است تا کجا پیش برویم؟ قرار است بعدها چه بر سر احساسات بی‌نوایم بیاید؟
دلم می‌گیرد، از انتهای داستان قشنگی که دوستش دارم و آخرش را نمی‌دانم.
یونا: باز محو شدی؟
چیزی نمی‌گویم و فقط نگاهش می‌کنم، بعدها چه بر سر خاطره‌هامان خواهد آمد؟
با فشاری به دستم می‌دهد حواسم را به او می‌دهم.
یونا: آلوچه دوست داری؟
فقط می‌توانم آهسته نامش را صدا بزنم و او با چشم اشاره‌ای به داخل مغازه می‌کند و می‌گوید:
- حالا اگه دهنت آب نیفتاد... .
راست می‌گوید، تنها دیدن حجم رنگین لواشک و آلوچه‌های ترش و آبدار روی هم چیده شده کافی‌ست تا دلم به هول و ولا بیفتد. چشم‌هایم مدام پی آلوهای داخل آن سس ترشی‌است که برق‌ روی‌شان چشمم را می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
از شیشه‌ی تیره‌ای که نور چراغ‌های زرد و قرمز ماشین‌ها را پشت قطره‌های نشسته بر شیشه‌ منعکس می‌کند چشم می‌گیرم، احساسات ضد و‌ نقیضی که میان‌شان دست و پنجه نرم می‌کنند‌ دارند به جنونم می‌کشانند؛
یونا: خوابی؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم:
- نه، فقط یکمی خسته شدم، خیلی خوب بود.
لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند و با خیال راحت به صندلی تکیه می‌دهم:
- ممنون، خیلی خوش گذشت.
جوابش سکوت است، اعتنایی نمی‌کنم و با همان لبخند‌ باز به بیرون خیره می‌مانم. محبت‌های خانوم دکتر را دوست داشتم، می‌چسبید و من لذت می‌بردم.
روز خوبی بود، از این‌که من را در جمع خانوادگی‌شان پذیرفته بودند در عین خوش‌حال بودن حس بدی در زیر پوستم جریان پیدا کرده بود که مجاب به فکر کردنم می‌کرد... .
درباره‌ی هرآنچه که راجب‌شان فکر نکرده بودم، درباره‌ی زندگی‌ام، سرنوشتم، پایان این داستان که نه سر و نه تهش هیچ‌کدام پیدا نبود، نیاز داشتم فکر کنم و تکلیفم را حداقل با خودم مشخص کنم... .
حینی که گوشی را با شانه و سرم نگهداشته‌ام‌ تخم مرغ را‌ در‌ روغن می‌شکنم و جواب ترنم را می‌دهم:
- نه بابا تازه کار چیه؟ من چند سال سابقه کاری دارم. هم تو آموزشگاه تدریس می‌کردم هم تدریس خصوصی.
ترنم: خودت میگی تدریس! بابا تدریس با منشی بودن خیل فرق داره، در ثانی، دانشگاه رو می‌خوای چی‌کار کنی؟ طرف بپرسه سابقه منشی بودن داری چی میگی؟
روی تخم مرغ نمک می‌پاشم و درب ماهیتابه را می‌بندم تا قشنگ بپزد:
- ای بابا، چرا ان‌قدر سخت می‌گیری آخه؟ ساعت کاریش بعد از ظهره، پس دانشگاه رو میرسم در ضمن، مگه کارش از چهارتا ویزیت کردن بیشتره؟
ترنم: خیل خب، حرف می‌زنم باهاش ببینم چی میشه، فقط ببین‌ گوشیت در دسترس باشه بهت زنگ می‌زنم خبرت می‌کنم.
از فرط شادی و ذوق لب‌هایم با رضایت کش می‌آیند. از پشت گوشی بوسه‌ای کش‌دار و پرصدا برایش می فرستم و صدایم از فرط ذوق ناواضح می‌شود:
- الهی من فدات بشم، مرسی مرسی!
معترض می‌نالد:
- حالا خوبه می‌دونم چه‌ثدر نسبت بهم ارادت داری ولی نیاز به این همه چندش بازی هم نیست هان!
با خنده پاسخش را می‌دهم:
- خیل خب حالا توام، خبرم کنی هان، ببین من منتظرم.
ترنم: اوکی، فعلاً کاری نداری؟
- قربانت.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
گوشی را روی میز می‌گذارم، از ته دل دعا می‌کنم، ای کاش، ای کاش صحبت‌های ترنم با این آقای دکتر مثبت باشد.
با صدای باز شدن در گوش‌هایم ناخودآگاه تیز می‌شوند، در... نکند؟
قدم تیز می‌کنم و با صورتی خندان آشپزخانه را ترک می‌کنم، سپیده‌ی عزیزم، سپیده‌ی مهربانم!
با دیدن چمدانش که قبل از خودش وارد می‌شود می‌خندم و با صدای بلند می‌گویم:
- حالا می‌ذاشتی یه چند روز بعد بیای!
در را می‌بندد و حینی که با دیت صورت بدون آرایشش را باد می‌زند‌ می‌نالد:
- اوف! هوا چه‌قدر گرم شده، باز خوبه تازه اول بهاره هاه!
تا چهره‌ی خندانم را تکیه زده به دیوار می‌بیند ابروهای کوتاه تازه رنگ شده‌اش به هم می‌پیوندند:
- به‌به،‌ چه استقبال گرمی اصلاً، خیر سرم تازه از سفر برگشتم.
اشاره‌ای به چمدان گنده‌ی قرمز رنگش می‌کند:
- بیا کمک کن که دارم می‌میرم، کمر نمونده واسم... .
آرام نزدیکش می‌شوم و او همان‌طور که مشغول کندن شال و مانتویش است باز غر می‌زند:
- میگم بیا کمک کن، میگه راننده آژانسم، خب کور که نیستم مردک، پولت رو میدم... .
قبل از این‌که هر دو دستش را از مانتوی کوتاه سبز رنگش خارج کند دست‌هایم را دورش می‌پیچم و بی‌توجه به چهره‌ی هنگ شده‌اش عمیق می‌بوسمش:
- دلم برات تنگ شده بود!
محض این‌که دست‌هایش را روی کمرم احساس می‌کنم چشم‌هایم تر می‌شوند، تازه می‌فهمم چه‌قدر «دوست» نعمت خوبی است، خدا من را دوست دارد که دوستی این‌چنین در زندگی‌ام قرار داده است.
سپیده: نفس عزیزم... .
از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کنم، متقابلاً گونه‌ام را در هوا می‌بوسد:
- اشتباه گرفتی عزیزم، من اون پسره نیستم!
حرصی نیشگونی‌ از بازویش می‌گیرم که با جیغ و خنده عقب می‌کشد و می‌گوید:
- چته وحشی میشی؟ خب تو کی من رو بغل کردی و بوسیدی آخه؟!
- خیلی بی‌شعوری سپید، خیلی! بی‌لیاقت بدبخت!
می‌خندد و چمدان را کشان‌کشان تا نزدیک مبل تک نفره‌ای می‌کشد، دست‌هایش را به طرز نمایشی و بامزه‌ای می‌گشاید:
- حالا ببین برات چی‌ آوردم.
موهایم را پشت گوش هدایت می‌کنم و نزدیک می‌شوم:
- زحمت کشیدی چرا؟ بدون سوغاتی هم قبولت داشتیم.
سپیده: صبر‌ کن ببینم... .
بینی‌اش چین می‌افتد و موشکافانه می‌پرسد:
- یه بوهایی میاد!
می‌خندم و اشاره‌ای به جوراب‌های ساق کوتاهش می‌کنم:
- از اون‌هاست!
سپیده: توهین نکن عوضی! خدایی تو بویی حس نمی‌کنی؟ چیزی رو گازه؟
سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم:
- نه بابا چیز... .
چشم‌هایم گشاد می‌شوند، نکند؟ خدای من!
سمت آشپزخانه می‌دوم:
- خدایا جون من نسوزه... .
دقایقی بعد سپیده با چند قوطی ترشی خانگی و شیرینی‌های خانگی مادرش ذهنم را از نیمروی نازنینی که سهم سطل زباله شد پرت می‌کند و برایم از ماجراهایی که با پسرعمه‌اش بهزاد داشته‌ است می‌گوید، چشم‌های روشنش هنگام سخن گفتن از او آن‌قدر برق می‌زنند که دلم نمی‌خواهد با پریدن میان کلامش ذره‌ای از ستاره‌های درحال پرواز در نگاه زیبایش کم کنم؛ به خودم تلقین می‌کنم برایش خوش‌حالم، اما انگار کسی در ذهنم مدام می‌خواند کاش هیچ‌وقت درسش تمام نشود و تنهایم نگذارد... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
خیره به گلدان روی میز که شاخه‌ی خشک شده‌ی گل سرخ، میان گل‌های زرد و سفید دیگر توی ذوق می‌زد، به موسیقی سنتی که درحال پخش بود گوش فرا دادم، بو و دود قلیان بدجور آزارم می‌داد و مدام ریه‌هایم را به سوزش وا می‌داشت که به سرفه منجر می‌شد.
- اگه هنوز مشتری چای دارچین هستی که حله، اگر هم نه... .
بدون این‌که نگاه از گل نیمه پرپر شده که خشکی باعث تیره شدنش شده بود بگیرم، حرفش را بریدم:
- مشتری‌ام.
سربلند کردم و نگاهم به تارهای کنار شقیقه‌اش که رنگ باخته بود افتاد، چند وقت بود ندیده بودمش؟
تیرگی‌ لب‌هایش مجابم کرد قبول کنم که هنوز هم درگیر آن لعنتی است... .
لاغر هم که شده بود!
صدای شیطنت بارش از خیرگی نگاهم کم کرد اما باعث نشد از چشم‌های براق و خندانش نگاه بگیرم:
- جان من بگو، دلت خیلی برام تنگ شده بود؟
نتوانستم چشم از چشم‌های تیره‌اش بردارم، ناخودآگاه از زبانم در رفت:
- چی‌کار کردی با خودت پیمان؟
نگاه خندانش رفته‌رفته رنگ باخت و چیزی، همچون مهربانی در نگاهش درخشید:
- چی‌کار کردم؟
همزمان دستی به موهای کنار شقیقه‌اش کشید و با لمس خط روی پیشانی‌اش ادامه داد:
- گول این سگ مصبا رو نخور بابا، من هنوز خوشتیپ‌ترینم.
با قرار گرفتن سینی چای‌ روی میز از پسرک جوان تشکر کردم، دودی که از چای‌های خوشرنگ و لعاب برمی‌خواست باعث می‌شد اندکی از آن حس بد که گریبانم را گرفته بود کم شود.
پیمان: اون چایی قشنگ‌تر از منه که این شکلی بهش خیره شدی؟ خیر سرمون خواستیم بعد این همه وقت یه گپی بزنیم... .
لبخند زدم، من واقعاً حرفی برای گفتن نداشتم، وقتی از دانشگاه تا مطب ماشینی تعقیبم می‌کرد و ترسیدم و وقتی کنارم بوق زد و وحشت کردم و وقتی کسی بازویم را کشیید واقعاً انتظار نداشتم با پیمانی مواجه شوم که روزهاست نه صدایش را شنیده بودم و نه دیده بودمش... .
- اوضاع چه‌طوره خوشتیپ؟
پیمان: عالی، اصلاً زندگی خیلی عالیه موافقی؟ مثلاً این قند رو می‌بینی؟
حبه‌ی قند‌ی که با دو انگشت اشست و اشاره‌اش نگه‌داشته بود را در دهانش پرت کرد و حین جویدن قند ادامه داد:
- زندگی مزه‌ی همین رو میده، ان‌قدر شیرینه که آخرش دلتو می‌زنه... .
خندید و اشاره‌ای به استکان بنددار مقابلم کرد:
- سردشه از دهن میفته، تو بگو چخبر؟ کلاس‌ها رو هنوز میری؟
گردن خم کردم و دست‌های سردم را به دور اسکان داغ چای تنیدم، صدایم آرام بود:
- آره، اگه توام مرتب می‌اومدی امسال مدرکت رو می‌گرفتی.
پیمان: به‌به، پس امسال فارغ‌التحصیل میشی، آره؟
خندیدم و چیزی نگفتم که خودش پیش دستی کرد:
- خودت چه‌طوری؟ زندگی بر وفق مراده؟
چای را به لب‌هایم نزدیک کردم و قبل از مزه کردنش لب زدم:
- تازه دارم زندگی می‌کنم.
چشمک زد و با لبخند شیطنت آمیزی که زد، چال‌های افتاده روی گونه‌اش، میان ته‌‌ریش کم‌رنگش نمایان شد:
- خبریه کلک؟
لبم کج شد:
- چرا باید خبری باشه تا زندگی بهم مزه کنه؟
پیمان: زندگی تنهایی که به آدم مزه نمی‌کنه، باید خبری باشه، چیزی باشه، کسی باشه که مزش به آدم بچسبه.
چشم ریز کردم:
- واسه همین بود که از زنت جدا شدی و تنهایی رو انتخاب کردی که مزه‌ی زندگیو بچشی؟
لحظه‌ای از صراحت کلامم جا خورد، اما خودش را نباخت و حق به جانب پاسخ داد:
- چرت و پرت نگو، نه من تنهام و نه الان وقت صحبت کردن در این باره‌ست، الان بحث سر بوی فرند توئه... .
چای در گلویم پرید و به سرفه افتادم، بوی فرند دیگر چه بود؟ پیمان احمق گاهی خیلی‌خیلی احمق می‌شد و با خزعبلاتی که ردیف می‌کرد اعصابم را خش می‌انداخت.
آستین پیراهن چهارخانه‌ای که تنم بود را زیر چشم‌هایم کشیدم تا اشک‌های ناشی از سرفه‌ام را پاک کنم و با اخم مقابلش جبهه گرفتم:
- بوی فرند چه کوفتیه؟ من خودم برای خودم زیادیم تو میای چرت و پرت ردیف می‌کنی؟
پیمان: یعنی جریان پسر چشم آبیه کشکه؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
هیچ سعیی برای باز کردن گره‌ی کور ابروهایم نکردم، پسر چشم آبی؟ مزخرف بود!
نیشخندی زد و چال گونه‌‌اش نمایان شد:
- خیل خب بابا، چیه مثل سلاخا بهم خیره شدی؟ بچه‌ها چندباری دم دانشگاه دیده بودنش منم گفتم... .
بلافاصله حرفش را قطع کردم:
- واقعاً چرا مردم سر هر چیز کوچیکی یه داستان می‌سازند؟
پیمان: چه می‌دونم بابا، ولی خدایی بگو، یعنی هیچی به هیچی؟
نمی‌فهمیدم چرا دور من را بیشتر آدم‌های احمق فرا گرفته است، من هیچ‌گونه رفتاری مبنی بر نشان دادن عواطف و احساساتم انجام نداده بودم.
از قندان کوچک دایره شکل مسی مقابلم حبه قندی برداشتم و سر بلند کردم:
- من و تو الان تو چایخونه نشستیم، الان یکی ببینه ممکنه هر برداشتی از این دیدارمون بکنه، ولی مهم نیست، چون من و تو می‌دونیم چرا این‌جاییم، من اهمیتی به چیزهایی که شنیدی نمیدم، ولی من واقعاً اهل این حرف‌ها نیستم!
لبی کج کرد و قند داخل دهانش را داخل ایتکان خالی تف کرد:
- می‌دونستم تو اهل این کثیف بازیا نیستی ولی تف! تف، ولی وجداناً نیستی؟
پیمان آدم نمی‌شد، دستی که روی میز کوبیدم بلافاصله مشت ش، و با اخم و رو ترشی حرصی غر زدم:
- زهرمار، یا ساعته دارم حرف می‌زنم چی میگم من؟
لب‌هایش را کج کرد و حینی که از پاکت سیگارس نخی بیرون کشید غر زد:
- خیل خب بابا توام، بس که بی‌جنبه‌ای وگرنه الان چندتا بچه قد و نیم قد تو بغلت بود.
- پیمان!
بدون این‌که هیچ چیز به روی مبارکش بیاورد یا ذره‌ای شرمنده شود‌ خونسرد لب زد:
- جونم؟
بند کوله پشتی‌ام که روی صندلی کناری گذاشته بودمش را چنگ زدم، نشستن و حرف زدن بیشتر با این پسرک هیچ فایده‌ای نداشت، صدای معترضش بلند شد:
- کجا؟ نگو که قهر کردی، بشین می‌رسونمت.
- نه بابا قهر واسه چی؟ خودم میرم.
سیگار را مابین دو انگشتش گرفت و دودش را از دهان خارج کرد، نمی‌فهمیدم بوی گند این لعنتی و دودش چه‌گونه این همه اعتیاد آور بود؟
پیمان: بشین این سیگار رو تموم کنم می‌رسونمت.
اشاره‌ای به ساعت دور مچم کردم و با انگشت چندباری روی شیشه‌اش کوبیدم و تاکیدوارانه لب زدم:
- من مثل شما بی‌کار نیستم آقا پیمان، فقط دو ساعت وقت دارم که برم خونه و غذا بخورم و حاضر شم و برم سرکار و تا شب با یه روانی گنده دماغ از دماغ فیل افتاده سر و کله بزنم، حله؟ واسه چایی هم مرسی خیلی چسبید.
با کشیدن بند کوله پشتی‌ام عصبی و حرص‌زده سمتش برگشتم، با دیدن گره‌ی نشسته میان ابروهایم خندید و سیگار را هم در همان استکان خاموش کرد و انداخت.
پیمان: چرا جبهه می‌گیری؟ ایناها، تموم شد... الان دیگه می‌رسونمت.
مصمم بند کوله پشتی‌ام را از دستش بیرون کشیدم و چند قدمی به عقب برداشتم، سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم و حینی که قدم‌هایم را به عقب برمی‌داشتم لب زدم:
- خودم میرم پیمان، دستت درد نکنه... .
می‌خواستم با اتوبوس برگردم، نه این‌که به او اعتماد نداشته باشم نه، فقط چیزی مجابم می‌کرد از تنها شدن با جنس مخالف برحذر باشم، من تجربه‌های بدی داشتم که حالا ترس درونم را توجیح می‌‌کرد، آصلاً بی‌جهت که نبود، بود؟
حق داشتم بترسم، یک عمر تنها زندگی کردن حث خیلی چیزها را به من داده بود.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
به خانه رسیدم و مثل هر روز پس از دوش چند دقیقه‌ای، غذای باقی‌مانده‌ی شب گذشته را که پاستا بود گرم کرده و چند لقمه نوش جان کردم، سکوت خانه و تنهایی وادارم می‌کرد تا سیر غذا نخورم، ساده‌تر بگویم، تنهایی از گلویم چیزی پایین نمی‌رفت، البته که بعد از یک عمر تنها زندگی کردن باید برایم عادی می‌شد اما زندگی با سپیده بد عادتم کرده بود.
نگاهی به ساعت که یک ربع به چهار را نشان می‌داد انداختم، ساعت لعنتی هم انگار که هربار از میزان عجله‌ای که داشتم با خبر می‌شد و با لجبازی در چرخواندن عقربه‌هایش‌ بیشتر ا دیگر مواقع تلاش می‌کرد.
سریع حین بستن دکمه‌های مانتو به کیفم چنگ زدم و از خانه خارج شدم، همین حالا هم خیلی دیرم شده بود، همین حالا هم ممکن بود سر دیر رسیدن کلی مواخذه شوم و سر دیر آمدنم به خانه کلی خودم را لعنت کنم، سپیده‌ی نامرد هم بعد از کلاس‌هایش همراه همکلاسی‌هایش این کافه و آن کافه تلپ بود و مفت خوری بد به جانش می‌چسبید، البته که اجتماعی بودنش باعث شده بود روابطش همچون من، محدود نباشد‌، بی‌چاره من که جز چند نفر، آن هم به‌صورت نصف و نیمه، کسی را نداشته باشم... .
با دیدن آقا و دو خانومی که روی صندلی‌های انتظار نشسته بودند لبم را گزیدم و فهمیدم بیشتر از آن‌چه نباید دیر کرده‌ام.
عقربه‌ی طلایی ساعت روی دیوار چهار و بیشت دقیقه را نشان می‌داد و این برای منی که این دکتر تازه به دوران رسیده‌ی بی‌حوصله تاکید کرده بود قبل از او در مطب باشم زیادی بد بود.
از شانس بدم هم قبل از نشستن پشت سیستم دکتر از اتاق خارج د و با دیدن من کیف در دستی که هنوز حتی کارم را هم شروع نکرده بودم اخم‌هایش را در هم کشید، شرمنده و با همه‌ی نگاه دزدی‌ام، سلام زیر لبی زمزمه کردم که بدون این‌که به خودش زحمت جواب سلام دادن را بدهد دهن گشادش را از هم گشود و مقابل سه نفری که به تماشای‌مان نشسته بودند مخاطب قرارم داد:
- این چه وقت تشریف آوردنه خانوم؟ می‌دونین ساعت چنده؟ این چندمین باریه که واسه تاخیرتون تذکر میدم؟
لب فشردم و مستاصل و زیر چشمی به سه نفر کناری‌ام نکاه انداختم، بدون این‌که اجازه دهد چیزی بگویم ادامه داد:
- با این بی‌نظمی‌هاتون هم بنده رو علاف کردین و هم کار مریضا رو به تاخیر می‌ندازین... .
- معذرت می‌خوام، قول میدم دیگه تکرار نشه!
سری تکان داد و با اشار‌ی دست، تلخ و گزنده لب زد:
- بفرمایین سر کارتون.
قبل از این‌که زبانم بچرخد و فحشی حواله‌اش کنم زبانم را گزیدم، البته که کم‌کم به این اخلاق‌هایش داشتم عادت می‌کردم اما خب، هنوز هم از طرز برخورد و غرور سگی‌‌ که در چشم‌هایش جولان می‌خورد بدم می‌آمد.
شکلات خوش‌ طعم وانیلی را در دهان گذاشتم و پس از جمع کردن وسایلم از روی میز عزم رفتن کردم که سر و کله‌اش پیدا شد و با دیدن من باز ابروهای پر و بلندش را در هم کشید:
- دارین میرین؟
کور که نبود و می‌دید، لازم بود جوابش را بدهم؟ بند کیف را از سرم رد کردم روی بازویم مرتب کردم:
- با اجازه‌ی شما... .
سرش را تکان داد و با دست اشاره کرد جلوتر از تو راه بیفتم:
- خسته نباشین.
- همچنین.
قدمی برنداشته بودم که صدایش باز در گوشم طنین انداخت:
- خانوم رستگار... .
سمتش برگشتم که بدون درنگ لب زد:
- برای رفتار چند ساعت پیشم متاسفم.
تاسفش به دردمن نمی‌خورد، ناچار در پاسخ حرفش لب زدم:
- اشکالی نداره، من به دل نگرفتم.
دروغ که شاخ و دم نداشت، تمام رفتارهای زشت و تلخش را در‌ گوشه‌ای از ذهنم ثبت کرده بودم و به لطف دهن گشاد سپیده و همنشینی با او، گه‌گاهی اختیار از کف می‌دادم و یک فکش هم ا دهانم خارج می‌شد، ناچار را سرم را به نشانه‌ی احترامی که برایش قائل نبودم تکان دادم:
- فعلا، با اجازه.
دو هفته از شروع کارم در این مطب دندان پزشکی می‌گذشت، حقوق و درآمد حاصل از ساعت کاری‌ام مجابم می‌کرد با اخلاق‌های مزخرف و بهانه‌گیری‌های دکتر جوان را تحمل کنم، البته که ساعت کاری‌اش که تا هشت شب بود هم آزارم می‌داد و رفت و آمد را کمی برایم سخت کرده بود، اما خب... قبلاً هم گفتم که حقوق بسبار خوبش، مغزم را مجاب می‌کرد برای حل تمام این مشکلات یک استدلال بیاورد.
کلید را در قفل چرخواندم و فکر کردم چه می‌شد اگر امشب هم زحمت شام گردن سپیده باشد؟
قدم داخل گذاشتم و قبل از بستن در، چشمم به اویی خورد که دست‌ در جیب و تکیه به ماشینش، خیره‌ نگاهم می‌کند.‌
قبل از این‌که فرصت کنم لبخند نشسته روی لبم را پاک کنم با سر اشاره‌ کرد نزدیکش شوم، باید اطاعت می‌کردم؟
قلبم به مغزم که مدام بی‌جنبه بودنم را تشر می‌زد، هشدار داد بس کند، نگاهی به راه پله‌ی خلوت و راهروی تیره و باریک انداختم، بی‌خیال، اصلاً سپیده هم آمده باشد، ده دقیقه رفع دلتنگی که به جایی برنمی‌خورد، می‌خورد؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
لبم را محکم گاز گرفتم تا منحنی این لبخند مزخرف را از لبم پاک کند. با نزدیک شدنم تکیه‌اش را از ماشین گرفت، زیر لب سلامی زمزمه کردم که طبق معمول باز بی‌جواب ماند، نور زرد رنگی که منشا‌اش تیر چراغ برقی بود که زیرش ایستاده بودیم به یک سمت صورتش می‌تابید، با نزدیک شدنم لبش را از اسارت دندانش رها کرد و نگاهش را از چشم‌هایم گرفت، باد می‌گفتم چشم‌هایش به احساسم رنگ می‌پاشد؟
لبخند از لب‌هایم پاک نشدنی بود، نگاهش مجابم می‌کرد حالم خوب باشد.
- تو کی اومدی؟
- تکیه‌اش را از ماشین گرفت و بدون‌ توجه به سوالم حق به جانب پرسید:
- گوشیت چرا خاموشه؟
شانه‌ بالا انداختم:
- شارژش تموم شده... خیلی وقته این‌جایی؟
نچی کرد، با اشاره به وضعیتم باز پرسید:
- کجا بودی؟
جواب درست و حسابی نمی‌داد و انتظار داشت جوابش را بدهم؟ جواب می‌دادم؟
با قدمی که سمتم برداشت ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و خیره به چهره‌ی خنثی‌اش لب زدم:
- سرکار.
یونا: ساعت کاریت تا ده شبه؟
- نه.
یونا: پس مرض داری تا این وقت بیرونی؟
ابرو در هم کشیدم، لحنش خوب نبود، باید با یک «به تو مربوط نیست» از خجالتش در می‌آمدم یا چه؟ تا حالا در همچین شرایطی قرار نگرفته بودم ‌و درست رفتار کردن در پیدا کردن جواب درست کمی تردید به جانم می‌ریخت‌.
-با پای پیاده همین‌قدر طول می‌کشه!
لحن نیش‌دارش اخمم را پررنگ‌تر کرد:
- مجبور نیستی پیاده بیای.
خیره به گربه‌ی سیاه رنگی که از پشت سطل زباله‌ی بزرگ کنار خیابان بیرون آمد لب برچیدم:
- اون‌وقت مجبور میشم با تاکسی بیام.
یونا: آژانس!
قدمی به عقب برداشتم، او از من انتظار چه چیزی را داشت؟
- دو قرون پولی که بخاطرش تا این وقت شب واسش جون می‌کنم رو بدم آژانس و تاکسی؟ بی‌خیال بابا... زمستون که نیست، الان تازه سر شبه.
نفسش را کلافه بیرون داد، انگار نه انگار که دو وکمه‌ی بالای پیراهن سفیدش باز است سومین دکمه را هم باز کرد و بدون نگاه کردم به من پرسید:
- از کارت راضی هستی؟
با یادآوری حقوق پر و ‌پیمانی که سر ماه به حسابم واریز می‌شد لبخندی روی لب‌هایم نشست، راضی بودن یا نبودنم مهم نیود که، درآمد خوب راضی‌ام می‌کرد.
- آره، خوبه!
آرنجم را روی سقف ماشین ستون کردم و از پهلو بع ماشن تکیه دادم، کنجکاو بودم بدانم این وقت شب چه کاری می‌تواند با من داشته باشد.
- نگفتی حالا... بعد دو هفته دیدنت رو مدیون چی باشم؟
- از پنجره‌ی باز اتاقم چشم گرفت و نگاهم کرد، خط لب‌هایم هنوز هم پررنگ‌ بود و دعا کردم کاش ستاره‌های نگاهم در زیر نور چراق تیر بالای سرمان زیاد ندرخشند و نگاه به برق نشسته‌ام رسوایم نکنند. راضی از بی‌حواسی‌اش نگاهم روی صورتش در گردش بود، برخلاف همیشه ته ریش کمرنگی روی صورتش خودنمایی می‌کرد و از او یونای جدیدی ساخته بود که سنش را کمی بزرگ‌تر نشان می‌داد و به جذابیت و مردانگی‌اش افزوده بود.
دستم را مقابل صورتش تکان دادم و لب‌هایم خندید:
- الو! هستی عمو؟ من جواب می‌خوام.
با تعلل نگاه ا پنجره.ی بسته‌ی اتاقم گرفت و نگاهم کرد:
- جواب چی؟
حواسم بود که حواسش جای دیگری پرسه می‌زند، حواسم به کلافگی چشم‌هایش هم بود، لب فشردم:
- اون پنجره خیلی از من قشنگ.تره که این‌جوری زل زدی بهش و حواست نیست؟ میگم کارم داشتی بهم زنگ زدی؟
یونا: مگه تو قشنگی؟
انگار که فقط همان قسمت از حرفم را شنیده باشد به رویم آورد، صراحت کلامش باید ناک‌اوتم می‌کرد‌ اما من گیج شده بودم و از دهانم در رفت:
- نیستم؟
شانه بالا انداخت و دستگیره‌ی ماشینش را گشود:
- هستی؟
لحظه‌ای اعتماد به نفس سپیده را در وجودم جستجو کردم و با لحن نه چندان مطمئن و حرصی لب زدم:
- معلومه!
لبش را گزید و سرش را روی شانه کمی کج کرد:
- حقیقت همیشه تلخ بوده، باهاش کنار بیا نفس‌.
نا خودآگاه اخم‌هایم به هم نزدیک شد، می‌دانستم دارد اذیتم می‌کند اما باز هم شنیدن این حرف از دهان او حالم را بد می‌کرد و لحنم را تند:
- نگفتی...چی.کارم داشتی؟
یونا: باید کارت داشته باشم؟
ابروهایم بیشتر به هم نزدیک شد:
- پس به قول خودت مرض داری اومدی دم خونه؟
متقابلاً با اخم نگاهم کرد و انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت:
- درست صحت کن!
حق به جانب لب زدم:
- پس خودت هم با من درست صحبت کن!
با تمسخر نگاهم کرد و دست در جیب قدمی به عقب برداشت:
- من هرطور دلم می‌خوام صحبت می‌کنم.‌
خندیدم و با تمام محبتی که نسبت به او داشتم خیره‌اش شدم، جان به جانش می‌کردی آن‌طور که دلش می‌خواست حرفش را می‌زد و من برای همین «خودش» بودن‌ها، آن‌چنان دوستش داشتم. بدون این‌که خنده‌ام را قطع کنم با یک تا ابروی بالا پریده پشت بند حرفش را گرفتم:
- پس منم هر جور دلم می‌خواد حرف می‌زنم.
سمتش برگشت و چپ‌چپ نگاهم کرد:
- حرف بزن تا نشونت بدم دنیا دست کیه... .
با نگاه به صفحه موبایلش نفس کلافه‌ای کشید و لب زد:
- فردا صبح کلاس داری؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم که با لحن دستوری ادامه داد:
- یه جوری بپیچون، نه میام دنبالت.
نگاهم با کنجکاوی چشم‌هایش را که هیچ چیز را بروز نمی‌داد رصد کرد، می‌خواست با او بودن را به کلاسم ترجیح دهم؟ و من از صداهایی قلبم منشا‌شان بود واهمه داشتم.
- چرا؟ چیزی شده؟
سرش را تکان داد و با کلافگی مشهودی غر زد:
- فردا حرف می‌زنیم.
سرم کج شد:
- الان حرف بزنیم.
یونا: فردا!
- اتفاقی واسه کسی افتاده؟ خب الان نصفش رو بگو.
نگاه نافذش را به چشم‌هایم دوخت و با لحنی که قلبم را به تپش وا می‌داشت تکرار کرد:
- فردا صحبت می‌کنیم، اوکی؟
چشم‌های نگرانم را از نگاهش کندم و لب‌هایم روی هم چفت شد. من و او موضوع مهمی را برای حرف زدن نداشتیم که وقت مشخصی را بخواهد، حرف‌هایش مهم‌تر از کلاس‌هایم بود!
یونا: نگران نباش، چیز خاصی نیست.
سمتس برگشتم و تکرار کردم:
- همین الان بگو!
بی‌حوصله در ماشین را بست و پرسبد:
- نفس حال ندارم اذیت نکن و فردا حوالی ده صبح حاضر باش‌... .
برخلاف حال درونی‌ام لیخندی زدم و سری برایش تکان دادم:
- امیدوارم چیز بدی نباشه.
یونا: برو خونه.‌
با دست‌هایی سر شده بند کیفم را محکم‌تر گرفتم و بدون این‌که نگاهم را از اویی که پشت فرمان نشسته بود بگیرم قدمی به عقب برداشتم، چه بلایی داشت سرم می‌آمد؟ عقب‌عقب رفتم و خنده‌ای به رویش پاشیدم:
- خیلی تند نرو.
یونا: مثل آدم برو، می‌افتی!
خندیدم و با پیدا کردن کلید، برایش دستی به نشانه‌ی خداحافظی ‌تکان دادم که سرش را تکان داد و اشاره کرد داخل شوم، دستم را تا بلند نشدن تیک‌آف و سپس کنده نشدن سریع لاستیک‌ها از اسفالت پس نکشیدم و لبخندم ثانیه‌ای رنگ نباخت... .
میان دل نگرانی‌هایم برای فرداها، میان دلواپسی‌هایم برای آینده‌ای نامعلوم دلم به احساسم خوش بود، نه برای تکیه کردن که برای دلیل دل‌خوشی‌های این روزهایم که همه در حضور «او» خلاصه شده بود... .
 
بالا پایین