جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,462 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
تمسخر را هر خری از لابه‌لای ادا کردن طرز جمله‌اش می‌فهمید، اصلاً چرا دوتا بلیط گرفته بود؟
- ترسو‌ نیستم، اصلاً چرا دوتا بیط گرفتی؟ شاید من نمی‌خوام بیام!
یونا: مشخصه اصلاً نمی‌ترسی... .
اخم کردم، دیگر کفرم داشت در می‌آمد، چرا مثل ادم حدف را نمی‌فهمید؟!
- اصلاً اره‌آره می‌ترسم، دوست داشتی همین رو بشنوی؟! حالا من نمیام!
خونسردی، بی‌خیالی و لحن عاری از حسش حرصم را در می‌آورد، چنان که گاهی می‌خواستم سرم را به دیوار بکوبم.
یونا: می‌دونستم می‌ترسی، خوب شد گفتی... ولی قانع نشدم.
و با سر اشاره کرد دنبالش بروم، کلافه و حرصی لگدی به حصار آهنی محوطه زدم که پایم درد گرفت، ناچار و باحالی زار دنبالش راه افتادم.
حتی از تصور ارتفاع‌ هم دل و روده‌ام به هم می‌ریخت، قرار بود سوار شوم؟!
با لب فشردن و احتیاط کمربند ایمنی را که پسرجوانی سفارش می‌کرد بستم، آن‌قدر هیجان زده بودم که دست‌هایم هم می‌لرزید.
نگاهی به یونا که با نیشخند به حرکات دست‌پاچه و دست لررانم نگاه می‌کرد انداختم.
آن‌قدر عصبی بودم که آرزو کردم از همان بالا پرت شود و بمیرد.
یونا: اون‌قدر ایمن هست که کسی ازش پایین پرت نمی‌شه.
چشم‌هایم گشاد شد، آب دهانم را قورت دادم و با تردید پرسیدم:
- حرفی زدم؟!
نگاهش را از من گرفت و جواب داد:
- گفتم یه وقت فکر نکنی از اون بالا پرت میشی پایین.
کمی خوش‌حال شدم که منظورش افکارم نبوده، خدا را شکر ردم که فقط فکر بوده و بر زبانش نیاورده‌ام وگرنه اگر پرت می.شد و نمی‌مرد نازنین خانم فکر می‌کرد بخاطر نفرین من است.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با استرس نگاهی به یونا که ریلکس به اطراف نگاه می‌کرد انداختم. نباید از چیزی بترسم... قرار نیست اتفاق خاضی بیفتد!
***
- ازت... متنفرم... ازت... .
دستم را بند درختی کردم و چشم‌هایم را بستم لعنتی‌لعنتی!
سرم آن.قدر گیج می‌رفت که هر لحظه ممکن بود پخش زمین شوم.
صدایش را از پشت سرم تشخیص دادم، می‌خندید؟
- باید می‌گفتی این‌جوری میشه... .
هنوز هم دست و پاهایم می‌لرزید.
- نزدیکم نیا... .
نفس‌نفس زنان انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم، هنوز هم سرم گیج می‌رفت، نزدیک بود سکته کنم، سکته!
- تو... تو همش تقصیر تو... بود.
ابروهایش بالا پرید و نگاهی به ساعت دور‌ مچش انداخت، صدایش را شنیدم:
- انگار عادتته گند بزنی به لحظات خوبم... .
چه‌قدر طلب‌کار بود چه‌قدر!
آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که در اثر جیغ و دادهایم دو رگه شده بود با صدای حرصی و عصبی غریدم:
- متاسف نیستی لااقل طلب‌کار نباش!
یونا: دقیقاً چرا باید متاسف باشم؟
حال بد من مهم نبود؟ اگر سکته می‌کردم چه؟! واقعاً که... خدایاخدایا!
دندان‌هایم را چفت کردم، بی‌شعوری را تمام کرده بود!
- واقعاً که... من که گفتم نمیام... .
سرم را باند کردم و دستی به صورتم کشیدم، حتس با یاد آوری آن لحظات بد و وحشت‌ناک مو بر تنم سیخ می‌شد.
- نزدیک بود بمیرم... اگه سکته می‌کردم؟! وای خدایا... .
باز صورتم را با دست‌هایم پوشاندم، اگر روی رمین پرت شده بودم الان باید با کاردک جمعم می‌کردند؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا: پاشو... پاشو بریم.
سرم را تکان دادم و دستم را از روی تنه‌ی زبر درخت برداشتم.
احساس می‌کردم هر لحظه دل و روده‌ام به دهنم می‌آیند.
پشت سرش راه افتادم.
- تو... تو واقعاً نترسیدی؟!
نگاهم را از سنگ‌ریزه‌های روی زمین گرفتم و به یونایی که دست در جیب سمت ماشینش می‌رفت نگاه کردم.
یونا: چیه؟ فکر کردی همه مثل تو هستند؟
- فقط ترس نیست، من از این وسیله‌های مزخرف خوشم نمیاد... ممکن بود بمیرم!
یونا: گفتم تا حالا پیش نیومده کسی پرت شده باشه که تو دومی‌ش باشی.
سوار ماشین شدم و تمام حرصم را روی در ماشین خالی کردم.
هنوز هم دست‌هایم می‌لرزید و قلبم تندتند می‌زد.
خورشید داشت غروب می‌کرد... شهربازی فقط در شب می‌چسبید؛ گرچند از هیچ‌کدام از وسیله‌های مزخرفش خوشم نمی‌آمد اما همین حال و هوایش را در شب دوست داشتم.
***
بینی‌ام را بالا کشیدم و نگاهم را از سنگ سیاه روبه‌رویم گرفتم، از او خجالت می‌کشیدم... .
خاک‌هایش را با دست کنار زدم، هرچه‌قدر هم می‌خواستم گریه نکنم مگر این اشک‌ها می‌فهمیدند؟
- دلم واست تنگ شده... کاشکی بغلت می‌کردم نیما... کاش... .
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
انگشتم را نوازش‌گونه روی روی نامش که روی سنگ سفیدی که مدت کوتاهی از عمرش می‌گذشت کشیدم و "الف" آخرش را تا بالا دنبال کردم.
- حیف شدی... دلم می‌خواد همه‌ی... همه‌ی اون‌هایی که باعث رفتنت شدن رو نابود کنم... .
نگاهم رو قطره اشکی که روی گوشه‌ای از سنگ چکیده بود افتاد. بغض کرده بودم، مثل همه‌ی آدم‌های تنهای روی زمین.
- معذرت می‌خوام که دیر... بهت سر می‌زنم... .
دل کندن از او سخت بود، با مرور خاطرات‌ دو نفره‌مان دلم باز هم سرکشانه آغوشش را طلب می‌کرد.
کرایه تاکسی را پرداخت کردم و با دستی که به چشم‌هایم کشیدم نم‌ نگاهم را گرفتم.
کلید را در قفل چرخواندم و در سفید رنگ را با پا بستم.
سرم درد می‌کرد، شدیداً نیاز به یک خواب راحت داشتم.
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای باز و بسته شدن در باعث شد برگردم، خب درست نبود سلام نکرده به داخل بروم.
- سلام.
بی‌حوصله سرش را تکان داد و همان‌طور که سمتم می‌آمد جواب داد:
- ساکن این‌جایی؟
موهایش شلخته‌وار به هم ریخته بود و خستگی از چشم‌های مشکی‌اش می‌بارید.
مثل خودش فقط سر تکان دادم و بدون کوچک‌ترین حرفی سرعتم رو زیاد کردم و پله‌ها را یکی به دو بالا رفتم.
نگاهی به ساعت دور مچم که نه شب رو نشون می‌داد انداختم و باز کلید را از میان دسته کلیدی که در اسارت جاکلیدی خرگوش پشمکی مانندی بود پیدا کردم. وارد شدنم همانا و به سرفه افتادنم همانا.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با دیدن آن حجم از دود و بوی سوختگی چشم‌هایم گشاد شد سپیده‌ی احمق!
سمت آشپزخانه دویدم و با دیدن ماهیتابه‌ی جزغاله شده عصبی صدایش کردم.
زیر اجاق را خاموش کردم و ماهیتابه‌ را در سینک و با آب سرد مورد عنایت قرار دادم.
کیفم را روی میز چهار نفره پرتاب کردم و سمت اتاق سپیده پا تند کردم، بدون در زدن در را گشودم... .
چند قدم به جلو برداشتم و وقتی با چشم‌های بسته‌ش مواجه شدم لج و حرصم را سر لب بی‌چاره‌ام خالی کردم، خانه را به گند کشیده بود!
از اتاقش خارج شدم و‌ پس از باز کردن پنجره‌ها و‌ کشیدن پرده‌های آبی رنگ لباس‌هایم را عوض کردم.
با دیدن ظرف‌های کثیف داخل‌ سینک باز به جان لبم افتادم، گاهی وقت‌ها آن‌قدر حرصم را در می‌آورد که می‌خواستم سر به تنش نباشد، نمونه‌اش همین حالا... .
امروز ظهر نوبت او بود که طرف‌ها را بشورد، نه تنها دست به ظروف کثیف و آشپزخانه نکشیده بود بلکه فنجان‌های قهوه و ظرف‌ ماست و پوسته‌های تخمه‌‌ در سینی را هم برای من بی‌چاره نگه داشته بود.
هر چه فحش بلد بودم نثارش کردم، مانده‌ام با این تنبل بودنش چه‌گونه پزشکی قبول شده است؟
نصف ماکارونی را در قابلمه‌ای گذاشتم و خودم را با ظرف‌های کثیف مشغول کردم.
سوسیس‌های سپیده را هم که رنگ ذغال سوخته شده بود را دور ریختم.
پس از درست کردن غذا و تمیز کردن خانه با خستگی روی مبل دو نفره‌ی نارنجی رنگ ولو کردم.
بعد از راه‌روی کوچکی سمت راست آسپزخانه قرار داشت و سمت چپ به ترتیب اتاق‌ سپیده و اتاق من، رو به ‌رو هم یک اتاق بزرگ دیگر که صاحب‌خانه درش را قفل کرده بود و وسایلش در آن بود.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- سپیده بیدار شو... سپیده... .
در اتاقش را باز کردم و با دیدن چهره‌ی گیج و منگش لبخنی روی لب‌هایم نشست. دستی به عینک مشکی رنگش که کج شده بود کشید و گیج پرسید:
- تو کی اومدی؟
- نیم ساعتی میشه، غذا حاضره.‌‌.. .
موهای کوتاه جلوی صورتش را عقب فرستاد و از روی صندلی بلند شد.
در آنی مردمک چشم‌های عسلی رنگش گشاد شد و انگار که چیزی یادش آمده باشد جیغ کشید:
- وای خدا... سوخت؟
- نه انتظار داری مونده باشه؟ اومدم تو چشم، چشم رو نمی‌دید‌.
از اتاقش خارج شدم و سمت آشپزخانه قدم برداشتم.
بدون این‌که منتظرش باشم شروع به خوردن کردم. سس را روی تکه‌های قارچ و فلفل دلمه‌ای ریز‌ریز شده ریختم که صدای سپیده بلند شد:
- خاک برسرت کنم نفس‌‌‌... مایونز آخه؟ سس فقط کچاپ!
شانه‌ای بالا انداختم و با دهان پر جواب دادم:
- تو همونی هستی که پفک رو با سس انار می‌خوری... پس در جوابت باید سکوت کرد.
سپیده: حاضرم مثل این کره‌ای‌ها گوشت گربه و خوک بخورم ولی لب به این سس مسخره نزنم!
- فکر کردی این سوسیس‌هایی که می‌خوری چی هستند؟ گربه رو که می‌خوری حالا جهنم و ضرر خوک هم جا‌ی گوشت قرمز... ‌.
حرفم را قطع کرد و‌ همان‌طور که سس کچاپ تند را در ظرف ماکارونی می‌ریخت گفت:
- انتظار که نداری بیام واست موش بخورم؟!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
به زور لقمه‌ی دهانم را قورت دادم و با حرص نگاهش کردم که خندید و باز نگاهم سمت چال‌ گونه‌هایش کشیده شد.
سپیده: تازه‌شم، یانگوم رو دیدی؟
با چشم‌های گشاد شده نگاهش کردم که با دهان پر ادامه داد:
- بابا همین جواهری در قصر رو‌ میگم دیگه... با‌ پای خرس یک‌ خوراکی درست می‌کردند که‌نگو... .
حالم داشت به هم می‌خورد ولی سعی کردم حساسیتی نشان ندهم تا باز سعی نکند سر به سرم بگذارد.
- خودت داری میگی اون‌ها حتی از دست و پای بدبخت خرس هم‌ نمی‌گذرن، اون‌وقت من موندم تو‌ چه مشکلی با سس سفید داری؟
انگار نه انگار که چیزی گفته باشم سس بیشتری را در ظرفش ریخت، جوری که فکر می‌کردم هر لحظه ممکن است آن رشته‌های باریک در دریای سس شناور شوند.
سپیده: ولی این‌ها رو ولش کن، چه‌قدر سیم‌کشی و سیستم‌شون خوبه‌ هان! از کرم و سوسک و موش بگیر تا خفاش و زرافه که همه رو می‌خورن و اسهال هم نمی‌شن... .
لقمه را به زور قورت دادم و با حرص گفتم:
- سپید خفه شو!
نچی کرد و موهای کوتاهش را باز عقب فرستاد.
سپیده: اون‌وقت من بی‌چاره کله پاچه بخورم سکسکه امونم نمی‌ده... .
با حالت افسوسی سرش را بالا گرفت و ادامه داد:
- هی خدایا، کرمت رو شکر.
هم‌دیگر را دوست داشتیم، درست مثل دو خواهر که گاهی گیس و‌ گیس کشی راه می‌اندازند و گاهی برای هم جان می‌دهند‌.
با نوک انگشت اشاره عینک قاب مشکی فانتزی‌اش را که با آن موهای پیچ و تاب دار کوتاه چهره‌ی جالبی از او ساخته بود را بالا زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سپیده: هوی... داداش خوردی من رو.
- تو واسه‌ی من حکم همون جک و جونورها رو داری‌ بهت دستم بزنم کهیر می‌زنم چه برسه به خوردن، باز موش شرف داره.
لب‌های قلوه‌ای کوچکش را کج کرد و برایم شکلکی در آورد.
سپیده: خر چه داند قیمت نقل و نبات... .
زیر لب "آدم شده واسه من"ی نثارش کردم.
برای اولین بار میز را بدون جنگ و دعوا جمع کردیم و سپیده برای شستن ظرف‌ها داوطلب شد.
***
دستگیره را کشیدم و داخل شدم، مثل همیشه آریایی‌نژاد زودتر از من آمده بود.
سرکی داخل کشیدم و با دیدنش درحالی که داشت در کیفش دنبال چیزی می‌گشت با لبخند داخل شدم و سلام‌ کردم که با سر سنگینی جواب داد و از جایس برخواست.
- چیزی شده؟
اشاره‌ام به صورت جدی و روی ترش کرده‌اش بود، سعی کردم لبخندم را حفظ کنم:
- حال‌تون خوبه؟
اشاره‌ای داخل اتاق کرد و لب زد:
- حرف می‌زنیم.
با استرس دست‌هایم را در هم گره کردم، مشکلی پیش آمده بود؟
اشاره کرد روی صندلی مشکی بنشینم و‌خودش هم پشت میزش نشست.
سوالی نگاهش کردم، چرا حرف نمی‌زد؟
لبش را روی لب‌های باریکش کشید و بلاخره لب گشود:
-خانم رستگار، طیر این مدتی که با ما همکاری داشتیم چیز بدی از شما ندیدیم و از نحوه تدریس‌تون هم رضایت داشتیم، اما شما راجب گذشته تون چیزی به ما نگفته بودین!
بزاقم را قورت دادم، اریتمی باز داشت شروع می‌شد.
- منظورتوت چیه؟
نگاه لرزانم بین چشم‌های مشکی و جدی‌اش در گردش بود، خدایا طاقت دردسر جدیدی را ندارم!
- منظورم رو خیلی خوب می‌فهمید، اولش شما رو به‌خاطر خانم دکتر حاتمی پذیرش کردیم و کم‌کم روش تدریس‌تون مورد پسند شد... حالا هم بهتره به این همکاری پایان بدیم.
دهانم مزه‌ی گس می‌داد، با صدایی که انگار از ته چاه می‌امد پرسیدم:
- میشه... میشه لطفا بهم بگین چی‌شده؟ من اومدم سرکار فکر کردم حال‌تون خوب نیست... حالا هم می‌گین پایان هم‌کاری... .
گیج و با استرس خندیدم و ادامه دادم:
- میشه یه توضیحی به من هم بدین؟
او می‌گفت و من تنم منقبض می‌شد، این بدبختی‌ها و بدشانسی‌ها پایان نداشت؟
این حرف‌ها قبلاً هم به من زده شده بودند، این تهمت و حیله‌ها یک‌بار دیگر هم در صورتم کوبانده شده بود.
دستم را به میز کوبیدم و با صدایی لرزان که سعی داشتم کنترلش کنم نالیدم:
- کی همچین خزعبلاتی تحویل‌تون داده؟
آریانژاد با اخم به جلو خم شد و خیره به چشم‌هایم با لحنی عصبی و کلافه غرید:
- خانم رستگار بهتره بدون سر و صدا از این‌جا برین چون من هیچ حوصله‌ی دردسر ندارم... .
میان حرفش پریدم، تمام تنم‌ می‌لرزید و صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم.
- ولی من باید بدونم کی همچین حرف‌هایی‌ پشت سر من زده؟! اصلاً من با‌کسی خصومت شخصی هم که... .
حرفم را قطع کرد، او چرا عصبی بود؟
من باید می‌بودم؛ انگار‌ واژه‌ها را گم‌کرده بودم، انگار زبانم بند آمده بود.
خانم آریایی نژاد که آن‌جا را مدیریت می‌کرد نگاهی به ساعت که تایم شروع کلاس‌ها را نشان‌ می‌داد انداخت و با اخم جوا داد:
- حتی اگه اون حرف‌ها حقیقت هم نداشته باشه باز هم نمی‌تونیم دیگه با شما همکاری داشته باشیم، آبرو و اعتبار آموزشگاه زیر سوال میره خانم... بهتره درک کنین که چه‌قدر می‌تونه برای ما ریسک باشه.
ناباور به پاکت پول که سمتم گرفته بود نگاه کردم.‌ دهانم باز و بسته می‌شد و دنبال واژه‌ی مناسبی برای جواب دادن می‌گشتم‌.
- خانم آریای... ولی این درست نیست! من... من باید بدونم کی همچین چیزهایی رو به شما گفته، من حق دارم بدونم... .
بدون توجه به حرف‌هایم اشاره‌ای به پاکت کرد و ادامه گفت:
- حقوق این ماه‌تونه، ممنون واسه‌ی زحماتی که تا این موقع کشیدین.
بدون توجه به او از اتاق مدیریت خارج شدم.
حس می‌‌کردم تم این‌جا حالم را بد می‌کرد، دیوارهای سفید و تم طلایی این‌جا باعث تهوع حالم می‌شد.
باورم نمی‌شد، خدایا!
دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم.
یعنی از امروز باید دنبال کار بگردم؟
مزخرف است، همه‌ی این‌ها به کنار امتحان‌های پایان ترمم را چه کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نگاهم به آسمان ابری بالای سرم افتاد... دل‌گرفته و تیره.
با صدای زنگ موبایلم نگاهم را از ابرهای بالای سرم گرفتم و موبایل را از کیفم در آوردم.
- الو نفس؟
زبانم را روی لب‌های خشکیده‌ام کشیدم و با نفسی عمیق جواب دادم:
- سلام، کاری داشتی؟
سپیده: اوف کجایی پس؟
نگاهی به ساعت دور مچم انداختم که ۶ را نشان می‌داد.
- ببین من نمی‌رسم، یه کاری واسم پیش اومده... .
صدای پر حرصش را شنیدم:
- به من ربطی نداره تا نیم ساعت دیگه هم باید خونه... .
حرفش را قطع کردم، واقعاً حوصله‌ام زیر صفر بود.
- حوصله ندارم سپیده، کاری نداری؟
با جیغ اسمم را صدا کرد که ادامه‌ی حرفش را نشنیده گرفتم و تماس را قطع کردم.
دست‌هایم باز یخ کرده بود و احساس می‌کردم چه‌قدر بی‌حوصه شده‌ام.
سمت خیابان قدم برداشتم که بازهم صدای زنگ موبایلم بلند شد، حرصی آیکون سبز را‌ کشیدم:
- الو؟
- بی‌ادب، جای سلامته؟
برای تاکسی دست تکان دادم.
- تویی پیمان؟
پیمان: نه پس عممه، چه‌طوری؟
- نفس می‌کشم.
پیمان: خسته نباشی بابا... کجایی؟
سوار ماشین شدم.
- خونه نیستم.
پیمان: نپرسیدم خونه‌ای یا نه، پرسیدم کجایی؟
- تو‌ ماشین، واسه‌ی چی؟
به راننده آدرس خانه را دادم و به بیرون خیره شدم. شاید اگر دل و دماغش را داشتم با پای پیاده برمی‌گشتم و این هوای خوب را از دست نمی‌دادم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
کلافه از اتفاقات نابِهنگامی که جدیدا داشت زندگی‌ام را کن‌فیکون می‌کرد دستی به پیشانی‌ام‌ کشیدم.
در بین این همه گرفتاری فقط یک‌ خواستگار را کم داشتم که آن هم به لطف خدا پیدا شد.
با کشیده شدن بند کوله پشتی‌ام توسط سپیده نگاهم را زمین بی‌نوا گرفتم:
- صبر کن برسم خب، یه‌جوری گازش رو گرفتی میری که نگو... .
- خیل خب.
با اشاره به کتاب‌های‌کمک درسی‌ جدیدی که خریده بود ادامه دادم:
- بده کمکت کنم.
انگار که از خدایش باشد کتاب‌ها را در دستم گذاشت.
سپیده: مرسی، حالا چرا ان‌قدر بی‌مقی؟
عاقل‌اندر سفیهانه نگاهش کردم:
- خوبه که می‌دونی حال ندارم و از خدا خواسته کتاب‌های پنج سانتی‌ت رو بغلم انداختی.
روی نیمکت نشست و با اشاره به دو ساندیچ داخل پلاستیک گفت:
- یکمی هم خستگی به در کنیم.
کنارش نشستم و کتاب‌هارا بین‌ فصای وسط خالی‌مان گذاشتم.
نوشابه‌‌ و ساندویچی برداشت و مابقی را با پلاستیک سمتم گرفت.
- سس هم گرفتی؟
سپیده: آره، دوتا.
اولش قرار نبود این همه خیابان گردی و بازار گردی کنیم و قصدمان فقط پیاده روی بود، نمی‌دانم چه شد که کم‌کم سپیده یادش آمد کارتش شارژ شده است و کم‌کم ول‌خرجی‌هایش باز شروع شد، اول به بهانه‌ی خرید کتاب کمک‌ درسی و آخرین خریدش که یک‌ دست لباس راحتی بود. با صدایش از فکر‌خارج شدم:
- حالا تصمیمت چیه؟
- راجب چی؟
با شیطنت ابرویش را بالا انداخت:
- راجب کاوه دیگه!
با یاد آوری صحبت‌هایش آهم را عمیق بیرون فرستادم، تکلیفم با خودم هم معلوم نبود.
- فعلا باید فکر کنم.
سپیده: پسره همه چی تمومه، فکر کردن نمی‌خواد که!
کلتفه پشت حرفش را گرفتم:
- فعلا راجبش حرف نزنیم خب؟
لجوجانه ادامه داد:
- می‌خوام بهت مشاوره بدم احمق!
حین برداشتن کتاب‌ها و بلند شدن لب زدم:
- مشاورهات باشه واسه بعداً.
سپیده: حین قدم زدن حرف هم می‌زنیم خب!
سمتش برگشتم و کلافه گفتم:
- حالا که فکر می‌کنم می‌بینم فعلاً قصد ازدواج ندارم.
سپیده: من که می‌دونم تصمیم‌های تو همین‌قدر مزخرفه که می‌خوام بهت مشاوره بدم تا گند نزنی به آینده دیگه!
چرا تمامش نمی‌کرد؟
کتاب‌ها را در دستش گذاشتم و خیره به چشم‌هایش لب زدم:
- آقا اصلاً من رفتم.
سپیده: کحا؟
- می‌خوام تنهایی یکم قدم بزنم، تو برو.
سپیده: الان مثلا، خیلی رفتی تو فاز؟
لبم را کج کردم، درحال حاضر حوصله‌اش را نداشتم.
- تو فاز؟
سپیده: که مثلاً قصد ازدواج نداری و اینا؟
خنده‌ای کردم و سعی کردم از راه شوخی وارد شوم.
- آقا غلط کردم اصلاً یه حرفی زدمک‌جوابم مثبته اوکی شد؟
سپیده: ولی تو که همین چند دقیقه پیش گفتی قصد ازدواج نداری!
آخر سر از دستش خودکشی می‌کردم، معترض نامش را صدا زدم.
سپیده: نفس؟
با لبخند باز ستمش برگشتم و نگاهش کردم.
سپیده: حس می‌کنم یه‌جوری شدی... ‌.
رویم را برگرداندم، همان‌طور که از او دور می‌شدم با صدای بلندی گفتم:
- نگران نباش استرس قبل از ازدواجه... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین