جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {هوای بارانی} اثر •کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط کاپیتان بد با نام {هوای بارانی} اثر •کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,726 بازدید, 25 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {هوای بارانی} اثر •کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع کاپیتان بد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
آن روزها هنوز نمی‌دانستم حسم به او چیست و مثل همیشه از او هم مانند دختران دیگر دوری می‌کردم. اما نمی‌دانم چه سِری بود که همیشه حضورش‌را در کنارم حس می‌کردم.هنگام سپیده‌دم از درخت توت باغ پدربزرگ بالا رفته بودم و با ولع توت‌هایش را می‌خوردم در دنیای کودکانه‌ام غرق بودم که صدایی توجه‌ام را به خود جلب کرد. چشم تیز کردم و به دنبال منبع صدا گشتم. او با لباسی کاملا سفید که تا نوک انگشتانش بود پایین درخت ایستاده بود و با موهایی که نامرتب در صورتش ریخته بود نگاهم می‌کرد. دست‌های کوچکش را به سمتم دراز کرده بود و آرام تکان‌شان می‌داد.
نمی‌دانم چه شد که تعادلم را از دست دادم و تا به خود بیایم از بین شاخه‌های درخت روی زمین درست جلوی پاهایش افتادم.درد بدی در تمام اعضای بدنم پیچید و صدای جیغ‌های گوش خراش او هم کل فضای باغ را پر کرد. با دستان کوچک‌اش تکانم می‌داد با بغض و بلند نامم را صدا میزد. چشم باز کردم خود را روی تخت بیمارستان با پای گچ گرفته و سری باند پیچی شده دیدم. به خانه که باز گشتیم او را با چشمانی گریان و سری افتاده گوشه پذیرایی یافتم. در آن لحظه برای اولین بار قلبم از اشک کسی جز مادرم لرزید.از آن روز او تمام توجه‌ام را به خود جلب کرد اشک‌اش عصبی‌ام می‌کرد لبخندش دلم را می‌لرزاند و صدایش مرا به وجد می‌آورد. از آن روز این تعهدنامه نانوشته، قانون زندگی روتین من شد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
یادگار

می‌دانی کجا آمده‌ام؟! نمی‌دانی به یادت به کجاها که نمی‌روم!؟ دلم می‌خواهد تمام آن جاهایی را که تو از آن‌ها عبور کرده‌ای سری بزنم شاید چیزی ازتو به‌یادگار،برای آرام کردن دلم جامانده باشد. دلم این روزها چیزهای عجیبی می‌خواهد. کودک‌وار هوس‌های بچه‌گانه می‌کند.باد این‌روزها چیزهای جدیدی ازتو به گوشم می‌رساند. مانده‌ام این باد باوفا چرا خبری ازحال پریشان من به‌تو نمی‌دهد؟! یا شاید تو محکم گوش‌هایت‌را می‌گیری تا خبری ازمن به‌تو نرسانند. آه، می‌دانی به‌چه زل زده‌ام!؟ به همان عروسک آویز کوله‌پشتی‌ات... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
تو را، در لابه‌لای خاطرات کودکی‌ام جست‌وجو می‌کنم. هر لحظه و هر ثانیه همراهم می‌آیی و من بیشتر از ثانیه‌ای پیش دل‌تنگ صورت زیبایت می‌شوم. نمی‌دانم کجای دنیای زیبایت ایستاده‌ام. اما تو تمام دنیای کوچکم را به نام خود سند زده‌ای. عروسک دل‌نازک رؤیاهایم، آهی جگر سوز از سی*ن*ه‌ام بیرون می‌رود و با حسرت به دنبال نشانه‌ای از تو در کوچه‌پس‌کوچه‌های خاطرات کودکی‌ام سرک می‌کشد. می‌دانم که فرسنگ‌ها از من دوری و این دوری آرام‌آرام مرا از پا می‌اندازد.
گاهی به سرم می‌زند موتورم را با کوله بار تنهایی‌ام بردارم و سربه‌نیست بروم؛ طوری‌که احساس کنم هيچ‌گاه نبوده‌ام.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
آن مهرماه پاییزی را به یاد داری؟ خاطره کلاس نهم‌ات را می‌گویم. شوقی کودکانه در چشمان غزالی‌ات هویدا بود که دلم را هوایی می‌کرد. می‌خواستم سهمی کوچک برای این شادی بی‌وصف‌ات داشته باشم. به دست چپ مشت شده‌ام نگاهی انداختم. چند روز بود که تمام مغازه‌هارا برای خرید هدیه‌ای کوچک زیرورو کرده‌ بودم و حال سنجاق‌سی*ن*ه سفارشی که با جدال با خود برایت به‌یادگار تهیه کرده بودم را می‌نگریستم. با خود در فکر بودم که چگونه آن را به دست تو برسانم؟! آخر من که از پس این کار دشوار برنمی‌آمدم؟! من که اهل این رمانتيک بازی‌ها نبودم. من که تا کنون جز نگاهی جدی و رفتاری تخس برخورد دیگری با تو نداشته‌ام. هنوز با خود مثال نوجوانی خام در جنگ بودم که سنجاق سی*ن*ه از دستم کشیده شد و صدای پر ذوق و هیجان زده‌ات در گوشم طنین‌انداخت.
- وای خدای من! این سنجاق‌سی*ن*ه چه‌ ناز است؟! چه بال‌های کوچکی دارد، دامنش را ببین، این دخترک پروانه‌ای زیبا را ازکجا آورده‌ای؟! اصلا تو این‌جا چه می‌کنی؟! چند دقيقه هست که صدایت می‌کنم! و تو انگار در این دنیا نیستی.
با بهت و شوک‌زده نگاهت می‌کردم؛ اما تو بدون توجه به من با همان هیجان درونی‌ات به سمت هم‌کلاسی‌هایت رفتی و سنجاق سی*ن*ه را به آن‌ها نشان دادی. نفسی آه مانند کشیدم سوار بر موتورم از تو، دوستانت، و مدرسه‌ات دور شدم. از آن روز آن سنجاق‌سی*ن*ه همراه همیشگی‌ات شد. گاهی آن را به‌ سی*ن*ه‌ات می‌زدی، گاهی روی روسری‌ات درپرواز بود و گاهی آن را به مچ دست راستت می‌بستی. از آن روز به بعد نه من، و نه تو، هیچ‌کدام حرفی از آن سنجاق‌سی*ن*ه نزدیم. انگار جفت‌مان می‌دانستیم نباید کلمه‌ای دراین‌باره سخن بگوییم. روزی که سوار بر آن هواپیمای مسافربری غول‌پیکر شدی آن سنجاق‌سی*ن*ه در مشت دست راستت روی سی*ن*ه‌ات بود. ذوق روز مدرسه‌ات، با اشک‌های روز سفرت اصلا با هم، هم‌خوانی نداشتند؛ و شاید تنها چیزی که مرا تا کنون سرپا نگه‌داشته است همین خاطره‌کوچک باشد... .
‌***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
در تمام مدت مسیر رسیدن به خانه‌تان، ضربان قلبم برای دیدنت امانم را بریده بود. زنگ را با دستان لرزانم فشردم. صدای نازک و دخترانه‌ات از پشت آیفون به گوش‌های مشتاقم رسید. چشمانم را برای ثانیه‌ای بستم و صدای زیبایت را با تمام وجود نفس کشیدم. آب دهانم را قورت دادم، با صدای بم و مردانه‌ام فقط توانستم آرام بگویم:
- باز کن.
وقتی صدای نفس عمیق‌ات به گوش‌هایم رسید، لبخند را مهمان لب‌های مردانه‌ام کرد. دکمه را فشردی و درب باز شد. به داخل حیاط که وارد شدم، با آن لباس سرخابی زیبا به استقبالم آمدی. بیشتر از یک سال بود که ندیده بودم‌ات. نمی‌دانی چه‌قدر زیبا، خانم‌ و خواستنی‌تر شده بودی. ناخواسته قدم‌هایم سست شد. هردو بی‌حرف، بی‌حرکت و دلتنگ به هم زل زده بودیم. با چشم تمام صورت زیبا و معصوم‌ات را از نظر گذراندم. نمی‌دانم اگر پدرت برای خوش‌آمد به استقبالم نمی‌آمد؛ تا کی به تماشایت می‌ایستادم. هر چه کردم نتوانستم کلمه‌ای با تو سخن بگویم، گویی زبانم را قفل کرده بودند. گویا حال تو هم بهتر از من نبود، سکوت‌ بینمان راز دل‌تنگی‌های‌مان بود. نفس عمیقی کشیدم و بی‌حرف از کنارت رد شدم. در ظاهر با برادرهایت غرق صحبت بودم؛ اما تمام حواس پنج‌گانه‌ام پی آن نگاه‌های پنهانی‌ات، آن لبخند زیبای گوشه لب‌های صورتی‌ات، آن دست‌پاچه‌گی‌ات، آن هول شدن‌هایت و صدای لرزان دل‌ربایت بود. بعداز خداحافظی، وقتی خواستم سوئيچ موتورم را بردارم، چشمم به جاسوئيچی حرف اول اسمم، وصل به سوئيچ موتورم خورد.لبخندی سمج گوشه لبم جا خوش کرد. افسوس که نمی‌دانی توجه‌های کودکانه‌ات عجیب دلم را به بازی می‌گیرند... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
یاد تو امشب مرا به ویرانه‌ها می‌کشد.
قلب بی‌قرارم، امشب با من ساز ناسازگاری می‌زند. می‌دانی؟! امشب دلم، فقط برای خودم تنگ است. می‌خواهم برای یک بار هم که شده، عاشقانه‌هایی برای خود به‌سُرایم. امشب از تو نمی‌گویم، سال‌هاست که برایت می‌نویسم؛ اما عاشقانه‌هایم هیچ‌گاه به تو نمی‌رسد. امشب برای تو نمی‌خوانم، بگذار هر چه می‌خواهند بگویند. امشب دستان مردانه‌ام ناتوان‌تر از هر شبی‌ست. امشب دلم فقط سقف آسمان را می‌خواهد.
چرا این امشب پر ماجرا تمام نمی‌شود؟! چرا این آسمان، امشب دل از تاریکی نمی‌کَنَد؟! چرا امشب، کسی صدای فریاد بی‌صدایم را پاسخ نمی‌دهد؟!
جدیداً از این شب‌ها، زیاد برایم رقم می‌خُرد.
از این شب‌هایی که دلم، فقط سکوتی ابدی می‌خواهد و فریادی از سر دلگیری، که گوش‌هایم را کَر کُند.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
خسته‌ام، سنگینی شانه‌هایم را نمی‌توانم تحمل کنم. چند روزی‌ست که پریشانم. قلبم از این همه درد کم آورده است. می‌دانی در این لحظه، دل آشفته‌ام چه می‌خواهد؟! زمان گذشته؛ درست همان شبی که پدرت موضوع سفرتان را مطرح کرد، و من مانند مسخ شده‌ها فقط نظارگر این گفت‌وگو کوفتی بودم. دلم می‌خواهد به آن شب بازگردم، و با تمام توان تورا برای خود، و در کنار خود حفظ کنم؛ اما نوش‌دارو بعد مرگ سهراب دوای این دل گرفته‌ام نمی‌شود. هرکه قصه‌ دلم را می‌شنود، مرا به سخره می‌گیرد. پوزخند گوشه لبشان آشکارا قلبم را نشانه می‌گیرد. پچ‌پچ‌هایشان مرا از پا می‌اندازد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
می‌دانم خنده‌دارست؛ اما آن‌ها چه‌می‌فهمند، دراین قلب وامانده چه می‌گذرد. آن‌ها چه‌می‌فهمند، انسانیت با کدام "س" نوشته می‌شود. چه می‌شود کرد!! کار انسان‌های اطراف‌مان همین‌ست دیگر، قضاوت و حکم دادن.
آه!! سردم که می‌شود؛ جنین‌وار در خود مچاله می‌شوم، و برای فردایی بهتر چشم امید می‌بندم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
گفته بودم؟! صدای شرشر باران‌ بهاری گوش‌هایم را عجیب نوازش می‌دهد؟! هوای باران‌ بهاری تن خسته‌ام را به‌ لزر می‌اندازد. می‌دانی؟! کسی این روزها با من آشنایی نمی‌کند؛ شاید می‌دانند، آشنا بودنشان دل سردم را گرم نمی‌کند. کسی دیگر این روزها، سراغم را نمی‌گیرد؛ شاید می‌دانند حتی توان روبرو شدن با کسی را هم ندارم. کسی این روزها برایم لبخند نمی‌زند؛ شاید می‌دانند حتی معنی لبخند را از یاد برده‌ام. آخر من با این همه شایدهای دروغی چه‌کنم؟! وقتی خودم هم می‌دانم، این شایدهایم از هر دروغی کثيف‌تراند.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
فقط کنجکاو بودم آن‌چه را که بیشتر از نیم ساعت‌ است با غرور و افتخار به بچه‌های فامیل نشان می‌دادی، و آن‌ها آن‌طور با عشق و تحسین نگاهت می‌کردنند چیست؟!
اما این غرور نمی‌گذاشت پا پیش بگذارم و من هم مانند آنان در این حال زیبایت سهیم باشم. بعداز این‌که مطمئن شدم همه خواب‌اند! آهسته خود را به اتاقت رساندم. آرام روی تخت‌ات، در خواب عمیقی فرو رفته بودی. چشم از این زیبایی بی‌همتا گرفتم و خود را به میز آرایش‌ات رساندم. با دیدن آن‌چه که می‌دیدم قلبم از حرکت ایستاد، دنیا ایستاد، زمین ایستاد، زمان ایستاد، نمی‌دانم چه‌قدر درآن حالت بودم، که بازویم کشیده شد. دلگیر به چهره خواب‌آلودت خیره شدم. چشمان اشکی‌ات هیچ‌گاه از خاطرم حذف نمی‌شود. خیلی چیزها در خاطرم مانده است. خیلی از حرف‌ها و یادها هیچ‌گاه تنهایم نمی‌گذارند.

***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین