- Mar
- 2,417
- 6,849
- مدالها
- 3
آن روزها هنوز نمیدانستم حسم به او چیست و مثل همیشه از او هم مانند دختران دیگر دوری میکردم. اما نمیدانم چه سِری بود که همیشه حضورشرا در کنارم حس میکردم.هنگام سپیدهدم از درخت توت باغ پدربزرگ بالا رفته بودم و با ولع توتهایش را میخوردم در دنیای کودکانهام غرق بودم که صدایی توجهام را به خود جلب کرد. چشم تیز کردم و به دنبال منبع صدا گشتم. او با لباسی کاملا سفید که تا نوک انگشتانش بود پایین درخت ایستاده بود و با موهایی که نامرتب در صورتش ریخته بود نگاهم میکرد. دستهای کوچکش را به سمتم دراز کرده بود و آرام تکانشان میداد.
نمیدانم چه شد که تعادلم را از دست دادم و تا به خود بیایم از بین شاخههای درخت روی زمین درست جلوی پاهایش افتادم.درد بدی در تمام اعضای بدنم پیچید و صدای جیغهای گوش خراش او هم کل فضای باغ را پر کرد. با دستان کوچکاش تکانم میداد با بغض و بلند نامم را صدا میزد. چشم باز کردم خود را روی تخت بیمارستان با پای گچ گرفته و سری باند پیچی شده دیدم. به خانه که باز گشتیم او را با چشمانی گریان و سری افتاده گوشه پذیرایی یافتم. در آن لحظه برای اولین بار قلبم از اشک کسی جز مادرم لرزید.از آن روز او تمام توجهام را به خود جلب کرد اشکاش عصبیام میکرد لبخندش دلم را میلرزاند و صدایش مرا به وجد میآورد. از آن روز این تعهدنامه نانوشته، قانون زندگی روتین من شد... .
***
نمیدانم چه شد که تعادلم را از دست دادم و تا به خود بیایم از بین شاخههای درخت روی زمین درست جلوی پاهایش افتادم.درد بدی در تمام اعضای بدنم پیچید و صدای جیغهای گوش خراش او هم کل فضای باغ را پر کرد. با دستان کوچکاش تکانم میداد با بغض و بلند نامم را صدا میزد. چشم باز کردم خود را روی تخت بیمارستان با پای گچ گرفته و سری باند پیچی شده دیدم. به خانه که باز گشتیم او را با چشمانی گریان و سری افتاده گوشه پذیرایی یافتم. در آن لحظه برای اولین بار قلبم از اشک کسی جز مادرم لرزید.از آن روز او تمام توجهام را به خود جلب کرد اشکاش عصبیام میکرد لبخندش دلم را میلرزاند و صدایش مرا به وجد میآورد. از آن روز این تعهدنامه نانوشته، قانون زندگی روتین من شد... .
***
آخرین ویرایش: