جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیان با نام [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 643 بازدید, 30 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیان
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
436
مدال‌ها
2
ابرویی بالا انداخت، انگار شبنم را می‌شناخت و از او خوشش نمی‌آمد. نگاهش را از من گرفت و به محمد داد.

- من یه دوستی دارم وکیله، تو همین قضیه‌ها هم فعالیت می‌کنه. می‌خوای زنگ بزنم بیاد؟

قبل از آنکه محمد بیشتر از این بخواهد اسباب آشفتگی‌ام را فراهم کند، گفتم:

- نه ممنونم از لطفتون، تا همین‌جا هم خیلی محبت داشتین!

اما امیر منتظر تعارفات من نبود، نگاهش به محمد را از سر گرفت. محمد هم سری به زیر انداخت، حال مرا خوب می‌فهمید. نگاهی به من انداخت، بلاخره این بار مراعات حالم را کرد و گفت:

- نه داداش، بزار واسه یه روز دیگه؛ مزاحمت می‌شیم.

امیر مشغول بازی کرن با فندک میان انگشتانش شد و به ناگاه رو به من گفت:

- پس این رو قبول کن دیگه. دوست دارم از این به بعد به عنوان وکیل بیای همین‌جا کار کنی!

من نگاه پر از بهتم را از امیر گرفته و به محمد دادم. اولین بار بود اینقدر بی پروا، آن هم جلوی محمد این‌گونه سخن می‌گفت! نگاه محمد پر از جمله «صلاح مملکت خویش خسروان دانند» بود. از بی‌تفاوتی محمد بدجور لجم گرفته‌بود. مگر می‌توانستم رد کنم؟ توقع داشتم محمد به کمک بیاید، اما انگار او هم چندان بدش نمی‌آمد هر روز چشمم به جمال امیر روشن شود. با لکنت و با ذهنی قفل شده، گفتم:

- اما من...من...من وسایلم هنوز تو اون شرکته!

چه بهانه‌ی بچگانه‌ای بود، خودم هم از دست خودم داشتم حرص می‌خوردم.

- خب می‌ری میاری. اگه هم اذیت می‌شی، می‌خوای من به یکی میگم بره وسایلت رو بیاره!

چه می‌گفتم؟ راه دیگری هم مگر مانده‌بود؛ به اجبار گفتم:

- لازمه یکم فکر کنم.

این بار محمد گفت:

- دیگه چه فکری خواهر من؟ تو این‌جا باشی خیال ما هم راحت‌تره.

دلم می‌خواست بگویم اعصاب من چه؟ آن هم راحت‌تر است؟ اگر آن لحظه تمام مشت‌های دنیا را هم به سر محمد می‌کوبیدم، دلم خنک نمی‌شد.به اجبار سری تکان دادم. لبخندی کم‌عمق اما از عمق جان بر لب‌های امیر نقش بست و محمد هم لبخندی پهن زد. داشتم کم کم به تبانی کردن این دو پی می‌بردم.
 
بالا پایین