جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیان با نام [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 141 بازدید, 8 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیان
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
"به نام آن‌که سر منشاء عشق بود"

رمان هوم سیمین
به قلم: یگانه رضائی

ژانر: درام، عاشقانه، معمایی
عضو گپ نظارت (8) S.O.W


خلاصه:
هوم نیستم؛ خونم شادمانت نمی‌کند. امشب بمان، فردا نرو! عشاق چرا تا نشوند محکوم جدایی، آنان را ننامند عاشق؟! زیبایی عشق به وصال است یا انتظاری نامعلوم؟!
شاید که بخت فرهاد است این، که تلخ‌ترین خاطره‌اش شیرین است. شاید که تو مجنون باشی، یا که فرهادی یا که بیژن؛ کدام؟ تو همانی که دلم بند نفس‌هایش شد. خواه که در نقش زلیخا باشم یا که در نقش همای. من تو را با همه دلخوری‌ام دوست دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
10,330
16,943
مدال‌ها
7
1000029165.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
مقدمه:

چون نهالی سست می‌لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می‌خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی‌بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سی*ن*ه‌ام صحرای نومیدی‌ست

خسته‌ام، از عشق هم خسته

«فروغ فرخزاد»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
#پارت_اول

با صدای گریه پر التماس و سروصداهایی دیگر به وحشت چشم باز کردم و بر جانشستم. دست به پیشانی بردم. به زودی سردردی وحشتناک به من حمله‌ور می‌شد، حتم داشتم.

بین آن سروصداها توانستم صدای لبالب از بغض مادر و التماس‌های نازنین را مابین چندین صدای ناآشنای دیگر تشخیص دهم.

به سرعت از جا کنده شدم و مانتوی صبحم را که از خستگی روی میز پرتاب کرده‌بودم و شال مشکی رنگی را که آن نیز کنار مانتو افتاده‌بود را چنگ زدم و با قدم‌هایی بلند به سمت در شتافتم. در اتاق را به شدت به سمت خودم کشیدم و با همان قدم ها به سمت در خانه رفتم. در همان حین سعی در به تن کردن مانتو و شال داشتم.

در خانه باز بود پس زحمتی برای گشودن آن نکشیدم و به ناگاه در مقابل چشمان درشت شده از وحشتم دستان سرخ شده از سرمای نازنین و چشمان سرخ شده‌ی مادر که به سمتم چرخید، نقش بست. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟

صدم ثانیه‌ای بعد نگاه شوکه شده‌ام کمی آن طرف تر سرخورد و بر روی زنی چادری با مقنعه‌ای سبز رنگ ثابت ماند.

طبق همیشه وقتی می‌ترسیدم افزون بر آن رنگ پریده و دستانی لرزان کمی لرز می‌گرفتم، بماند که سوز برف هم حرمت خورشید را به جا نگذاشته‌بود.

نگاهم باز سر خورد کمی راست‌تر، کمی بالاتر. مردی بلند قامت نیز در کنار زن نظاره‌گر احوالم، اخم در هم کشیده‌بود.

با ترس و حیرت زمزمه کردم:

-پلیس؟!

سستی زانوانم را نادیده گرفتم و بدون نگاه به زمین اولین کفش‌هایی که به پایم رسید پوشیدم، درست یادم نیست ولی احتمالا کفش های پدرم بود.

تا در خانه فاصله ی زیادی نبود به اندازه چند متر، به اندازه پارک کردن دوتا ماشین.

جلوتر رفتم مادر هنوز به من نگاه می‌کرد بازهم گریه های بلند نازنین!

به محض رسیدن بعد از دویدن همان چند قدم فاصله، مادر را به آغوش کشیدم، او ناتوانی از قانع کردن آن زن و مرد کلافه و بی طاقت شده بود بلافاصله اشک هایی را هم که نریخته‌بود، مهمان شانه‌ام کرد.

زمزمه‌وار گفتم:

- قربونت برم. چیزی نیست که!

او که دلش از ازدحام بیرون خانه و آهسته سخن گفتن های این و آن در همان حین، گرفته بود؛ گفت:

- مادر به فدات. چی میگن اینا؟

من که خودم هم نمی‌دانستم به چه گناهی محکومم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
#پارت_دوم

با همان آهستگی قبل گفتم:

- هیچی مامان! هیچی به خدا.

پیشانی‌اش را بوسیدم. آن زن نظامی که طبیعتا برای دستگیری من به زحمت افتاده‌بود، با طمانینه نگاهی به مامان انداخت و گفت:

- بفرمایید. انشاا... که چیزی نیست. بریم اداره مشخص می‌شه همه‌ چی.

او مرا مخاطب جمله دومش قرار داده‌بود پس سری به نشانه تفهمیم تکان دادم. خواستم که مهلتی برای تعویض لباس داشته‌باشم. بعد از آن هم دوباره پیشانی مادر بوسیدم، دستی بر شانه نازنین گذاشتم و روانه خانه شدم.

به سرعت اولین شلوارجین و پالتویی که به دستم رسید را ضمیمه بافتی مشکی رنگی که از قبل به تن داشتم کردم و دوباره راه در حیاط را گرفتم. همان جایی که حالا مادر زانو به بغل و نازنین کلافه کنارش ایستاده بود.

هنوز هم صدای پر التماس مادر مبنی بر اینکه خودش مرا به اداره آگاهی خواهد‌بود، برای آنکه پدرم قلبش آزرده‌تر از این که هست، نشود؛ در گوشم زنگ می‌زد. شاید اگر آن‌ها راضی می‌شدند آبرویمان هم جلوی این و آن نمی‌رفت. مایه ناراحتی و هر حرفی که برای این خانه بود فقط من بودم، فقط من! با این حساب که این دفعه خبر از گناهم هم نداشتم.

مستاصل نیم‌بوت هایی مشکی‌ رنگ پوشیدم و آن فاصله‌ی کم را پر کردم.

وقتی دوباره به مادر و خواهر ترسیده‌ام رسیدم، احساس کردم دلم برایشان می‌سوزد. شرمنده‌ی این همه دردسر بودم. جلوی مادر زانو زدم و به نرمی گفتم:

- الهی قربونت برم زود برمی‌گردم خب؟ نمی‌کشن منو که!

خودمان هم می‌دانستیم که اگر بنا بر شکنجه ساواک باشد و من زنده بمانم، محمد زنده نخواهدم گذاشت.

صدای هوف بی‌حوصله‌ای که از آن مرد شنیدم مانع از آن شد تا با نازنین هم وداعی مفصل داشته باشم. پس دستی به بازویش کشیدم و بعد دستانم را جلوی زن گرفتم تا آن ها را به دستبندی نقره‌ای مذین کند.

با مهربانی دستی به شانه‌ام گذاشت و بعد دستبندها را دور دستم قفل کرد. پا از خانه بیرون گذاشتم و به سمت سمند سبز_سفیدی که کمی جلوتر درخانه مان پارک بود رفتم.

- نگار

نگاهم پر از غم شد. چه کسی جز او مرا این‌گونه صدا می‌زد؟

وقتی برگشتم فاصله‌ی بین من او چند قدمی بیش نبود. پلیور خاکستری رنگش و بعد از آن جنگل سبز رنگ چشمهایش!

نگاه چموشم را به زنجیر اسارت کشیدم و به زمین دوختمش. پس از آن نگاهی که بالا آمد نگاه پیشین نبود، سرد بود؛ پر از دلخوری و کینه. نه؛ نگاه من به فرهاد هیچ‌گاه پر از کینه نبود، حتی وقتی آغوشم دریغ شد از تنها پسرم!

با یاد نیکان نگاهی چرخاندم. نگران و دلتنگ. امیدوار بودم او را پشت شیشه های ماشین فرهاد ببینم اما نبود!

فهمید؛ نگاه غمزده‌ام را دریافت. مادر و نازنین نگاهمان می‌کردند. ماموران پلیس هم دیگر صدایشان درآمده‌بود.

پیش‌دستی کردم و قبل از آنکه تعارف به نشستن‌ام در ماشین پلیس تکرار شود، سوار شدم. راستش خودم هم دیگر توان اینکه سنگینی نگاه نگران و ملتهب فرهاد را حس کنم، نداشتم. قطرات درشت عرق در سرمای و سوز برف دی بر پیشانی فرهاد نشان از چه داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
#پارت_سوم

در مسیر نه چندان دور اداره‌ی آگاهی، فرصت کردم تا صبح امروز را برای چندمین‌ بار مرور کنم، مگر از میان این همه صافی این گره کور را می‌گشودم.
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم، برای سرکار رفتنم کوکش کرده‌ بودم. از اتاق که بیرون آمدم اولین چیزی که دیدم سفره پر از مخلفات مامانم بود که داشت با لبخند محبت آمیزش نگاهم می‌کرد. با ذوق همیشگی‌ام صدایم را بلندتر کردم و گفتم :
- به‌به لیلی خانم چه کردی!
همان‌طور که هنوز لبخندش روی لبش بود، گفت:
- صبحت به خیر عزیزم.
در دستشویی روبه‌ روی در اتاق من بود، پس به سمتش رفتم و در همان حین موهای مادرم را از روی روسری گلدار قرمزرنگی بوسیدم و برای شستن دست و صورتم در دستشویی را گشودم.
مثل همیشه با چند قربان صدقه و وصف چندین کار ریز و درشت و چند قرارداد اداری رنگ رنگارنگی که داشتم از خوردن صبحانه شانه خالی کردم، فقط یک چایی خوش ‌رنگ را در استکانی کمر باریک و دور طلایی، همان‌جا ایستاده سرکشیدم و برای حاضر شدن روانه‌ی اتاق نسبتا کوچک خود شدم.
در ابتدای وارد شدن پنجره‌ای بزرگ روبه‌ روی در اتاق خودنمایی می‌کرد. در هنگامه‌‌ی ظهر اگر پنجره باز می‌بود، پرده‌ی سفید رنگ اتاق را که گل‌های کوچک صورتی‌ رنگی رویش وجود داشت، با وزیدن باد در اتاق روی آن صحنه‌ی سفید می‌رقصیدند.
زیر آن هم تختی بود که اگر ظهرها وسایل‌هایم را رویش پهن نمی‌کردم، می‌توانستم شب‌ها رویش بخوابم. در مجاورت آن هم میز کوچک سفید رنگی با صندلی سفید خودنمایی می‌کرد کنارش هم یک کمد نقره‌ای جاخوش کرده‌بود. فرش نقره‌ای_سفید رنگی هم تمام مساحت اتاق را پوشانده‌بود. دست از نگاه عمیق به همان چند تکه‌ی محصور در اتاق کشیدم. مگر من دیرم نشده‌بود؟
به سمت در کمد رفتم به جز چهار یا پنج فرم رسمی که آنجا بود چند مانتوی سنگین ‌رنگ دیگر هم داشتم، معمولا ترجیح می‌دادم تیره بپوشم.
آن هنگام هم فرم سورمه‌ای‌ رنگی را که بلندی‌اش کمی بالاتر از زانو بود را پوشیدم و در همان حین که مقنعه سر می‌کردم سعی می‌کردم با ریختن وسایل مورد نیازم در کیف، کارم را تسریع کنم؛ اما لامصب مگر می‌شد؟
مقنعه‌ام را مرتب کردم و بعد باز کردن اولین کشوی کمد لباس‌هایم به سختی ادکلن همیشگی‌ام را پیدا کردم؛ عطر گل یاس. بعد هم به سرعت از اتاق خارج شدم. نازنین سر سفره نشسته‌بود. با شنیدن صدای در اتاق، نازنین برگشت.
- این خانم گل ‌و ببین چه خوشتیپی شده! ندزدنت حالا!
دستی به زیر مقنعه بردم و موهای جعد مشکی‌رنگم را که سرتاسر فرریز بود را کمی عقب زدم؛ متنفر بودم از برخوردشان به پوست گردنم آن هم هنگامِ ظهر! همین روزها باید کوتاه‌شان می‌کردم.
- نترس هیچ‌ک.س بی‌کار نیست من‌ و بدزده!
- خاطرخواهات که کم نیستن.
با نگاه تهدیدگر من و صدای اعتراض مامان. نازنین هم غرولندی کرد و دیگر هیچ حرفی نزد.
من هم با عجله خداحافظی کردم و در پاسخ به صدای اعتراض‌آمیز مامان که می‌گفت :
- چرا چیزی نپوشیدی؟
با صدای شبیه به دادی گفتم: پالتوم تو ماشینه.
بعد هم مسیر در خانه تا در حیاط را دویدم و بعد ریموت ماشین را زدن، سوار ماشین شدم.
- خانم بفرمایید پایین، رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم، محوطه‌ی آگاهی. در نزدیکی دیوارها درختانی را کاشته بودند. محوطه‌ی تقریبا بزرگی بود. دستگیره در را به سمت خودم کشیدم و این‌گونه در باز شد. خیلی زود آن افسر زن کنارم جاخوش کرد و بعد هم‌ سو و هم‌ قدم راه به سمت در ورودی بردیم.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
#پارت_چهارم
یک سرباز جلوی در ایستاده بود. از من خواست که تلفنم را تحویل بدهم، اما من که تلفنی همراهم نبود.

بعد از یک راهرو و چندین قدم بعد از آن را پیمودیم تا به اتاق سرگرد شرفیاب شدیم. با خوردن تقه‌ای به در و صادر شدن اجازه‌ی ورود به اتاق، توسط سرگرد؛ دستان من هم توسط آن افسر بانو باز شد.

آن زن مرا تنها گذاشت و من در سکوت، دلواپسی و سردرگمی که ناگهان به اوج خود رسید، میان اتاق نظاره‌گر آن همه پرونده‌های سبز و آبی روی میز و اخم‌های گره خورده‌ی مرد پشت میز بودم.

وقتی مرا میانه اتاق مستاصل و خیره به خودش دید، لبخندی عجولانه‌ای زد و صندلی‌ِ روبه‌ روی میز خودش را تعارفِ من کرد.

من هم سری به زیر افکندم و مظلومانه نشستم.

از زیر انبوه کاغذ‌ها و پرونده‌ها زیرین‌ترین پرونده را بیرون کشید. پرونده‌ای سبز‌رنگ که تقریبا می‌توانستم بگویم هیچ چیزی در میانش نبود.

آن را باز کرد و با همان اخم و با لحنی جدی سرش را بالا آورد و مرا خطاب قرار داد:

- خانم نگارین جمشیدی‌راد، درسته؟

سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.

- شما تو شرکت مهرگستر مشغول به کار بودین؟

دوباره سری تکان دادم اما هرگز به آن نگاه کاوش‌گر نظری نینداختم.

- مدیر عامل شرکتتون؟

با صدایی که خودم به سختی می‌شنیدم، لرزان و ترسیده گفتم:

- آقای محمدی.

- خب تعریف کنین.

سرم را بالا آوردم. این‌بار چشم های نم‌دارم را در چشم های مصممش دوختم. باز لرزان گفتم:

- چی رو؟

- همه چیز رو. پیشنهاد می‌کنم از صبح امروز شروع کنین از لحظه ورود به شرکت.

من‌ که هنوز گیج و منگ حضور نخستین بارم در این محیط بودم، مشوش و مضطرب نگاهم را در نگاهش تیز کردم و گفتم:

- می‌شه اول بگین من این‌جا چی کار می‌کنم؟

- شکایت مدیر عامل شرکت مهرگستر.

بهت‌زده و آهسته تکرار کردم:

- شکایت؟ از من؟! چرا؟!

با همان جدیدیت و خشکی ادامه داد :

- مشخص می‌شه. بفرمایین شما.

با اشاره دست او من هم به اجبار قانع شده، شروع کردم:

- امروز هم مثل روزای قبل حوالی ساعت هشت رسیدم شرکت. بعد وارد شدنم به شرکت هیچ چیز شبیه قبل نبود. اون لحظه وقتی چشم بقیه به من افتاد همه به سمت اتاق‌هاشون هجوم بردن، انگار داشتن ازم فرار می‌کردن. با وجود همه‌ی کنجکاوی که اون لحظه برام به وجود اومده بود ولی نادیده‌ش گرفتم و به سمت آسانسور رفتم. اتاق من طبقه سوم بود. اونجا که رسیدم خیلی شوکه شدم. اونجا مثل همیشه نبود؛ سالن شلوغ همیشه، اون روز خلوتِ خلوت بود. آخه چون هم اتاق آقای محمدی هم اتاق حسابداری و هم دفتر فروش توی اون طبقه بود و خب طبیعتا اون طبقه شلوغ‌ترین طبقه شرکت به حساب میومد. باز هم سعی کردم به کنجکاوی و شکی که به قضیه داشتم بی‌تفاوت باشم، مستقیم وارد اتاق خودم شدم این‌بار از شدت حیرت چند لحظه وسط اتاق ایستادم و به صحنه‌ی روبه‌ روم نگاه می‌کردم.

سرگرد از پشت میز برخواست. خسته شده از تداوم نشستن پشت آن میز چوبی، شروع به قدم زدن روی موزاییک های کف پوشاننده‌ی اتاق کرد.

سرم از سنگینی حضورش در نزدیکی‌ام، به زیر افتاد و در همان حال ادامه دادم:

- کل اتاق به‌ هم ریخته بود. پرونده‌هام، سررسیدها و تمام وسایل هر کدوم به شکل ناجوری روی میز یا روی زمین افتاده بودن. اولین چیزی که توی ذهنم بود، این بود که من همیشه در کشوی میزم رو که یه سری وسایل مهم‌تری اون‌جا می‌ذاشتم، قفل می‌کردم یک قدم که جلوتر رفتم، قفل باز شده‌ی کشو رو هم دیدم. اون لحظه واقعا عصبی و به‌ هم ریخته بودم.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
#پارت_پنجم

کیفم رو بین شلوغی‌های میز جا دادم و به سالن رفتم. باید از یکی می‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ کل زمین پر از برگه و کاغذ بود حتی میز خانم شوکتی هم مثل همیشه مرتب و منظم نبود.

- با هم توی یه اتاق کار می‌کردین؟

- بله.

- چند وقت می‌شناسین ایشون رو؟

- از وقتی توی اون شرکت کار می‌کنم. تقریبا هشت ماه.

از پشت پنجره کنار آمد و دوباره پشت میزش رفت و نشست. من هم خسته شده از بازی با انگشتان بلند و ظریف دخترانه‌ام که لاک کم‌رنگ صورتی رنگی هم زده‌بودم. پایم را روی پایم انداختم و گفتم :

- هنوز نمی‌خواین بگین به چه جرمی اینجام؟ هر چی بیشتر صبح تا حالا رو مرور می‌کنم بیشتر گیج می‌شم.

- خب شاید فقط صبح تا حالا رو نباید مرور کنین؛ به بیشتر از این‌ها نیازه.

برای جلوگیری از اعتراض من، سریعا ادامه داد:

- خواهش می‌کنم ادامه بدین.

لحظه‌ای به ستاره‌های روی شانه‌اش بعد به پرونده‌های روی میز، بعد هم به دوباره به دستان عرق کرده‌ی خودم نگاهی کردم و ادامه دادم.

- همون لحظه سرایدار شرکت، بهرام رو دیدم با یه سینی توی دستش که خالی هم بود، جلو رفتم و با صدای تقریبا دادی گفتم:

- این چه وضعیه؟ چرا اتاق من به‌ هم ریخته‌ست؟ کی بدون اجازه...

منتظر همه‌ی سوالام نموند و با بی‌ادبی و یه پوزخند گوشه‌ی لبش گفت:

- من چه می‌دونم تو چی‌کار کردی که همه از صبح شاکین از دستت! فکر کردی زرنگی؟ به قیافت نمی‌خورد از این کارا هم بلد باشی!

بهرام که یه پسر بیست_بیست و یک ساله بود. بی‌ادبی‌اش رو نادیده گرفتم و رفتم سمت اتاق آقای محمدی تا خودم سر از این ماجرا دربیارم. تا اون روز هیچ‌ک.س تا حالا اون‌جوری باهام حرف نزده‌بود.

در همان حین صدای خیلی خفیفی به گوشم خورد. شنوایی خودم را تحسین کردم و سربرگرداندم به سمت پنجره‌ی اتاق، مامان و محمد بودند. از همان فاصله‌ی زیاد هم عصبانیت محمد که سر آن سرباز بیچاره دم در آوار شده‌‌بود، مشخص بود. بی‌توجه به مامان راه در ورودی ساختمان را در پیش گرفته‌ بود و قدم‌هایی بلند و محکم داشت.

سرگرد که نگاهم را بیش از اندازه طولانی یافته‌بود، از پشت میز بلند شد و جلوتر آمد تا خودش صحنه را نظاره کند.

ثانیه ای از نگاه مشترک من و سرگرد به مامان که او هنوز به در ورودی نرسیده بود؛ نگذشته‌بود که صدای فریاد : (آقا صبر کن، کجا میری؟) بلند شد. بعد از آن هم در اتاق با ضرب باز شد و در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد.

من برگشتم و سرگرد نیز هم، قامت رعنای محمد و چهره‌ی برافروخته‌ی او در چهارچوب در نمایان بود. سرباز ترسیده از پشت او ظاهر شد.

- آقا من گفتم...

سرگرد حرفش را قطع کرد و با حرکت دست او را مرخص کرد.

ترسیده ایستادم و در دل باری قربان صدقه‌اش رفتم. گوشه‌ای از اخمش با طره‌ای از موهای بلند مشکی‌رنگش پوشیده شده‌بود. تیشرت مشکی‌ رنگش در کنار آن دوگوی مشکی‌رنگ، به حتم برای عزای من بود.

قبل از آن که نگاه ترسیده‌ام را از او بگیرم و یا اینکه سرگرد فرصتی کند چیزی بگوید. با یک قدم بلند به پیش آمد و ناگهان گونه‌ام سوخت.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
9
39
مدال‌ها
2
#پارت_ششم

قبل از آنکه به پیش بیاید و سیلی دوم را هم نثار گونه‌ام کند، سرگرد به پیش رفت و جلویش ایستاد. با تقلایی کوچک سعی کرد سرگرد را پس بزند و دوباره حمله‌ور شود که دست مامان دور مچ دستش حلقه شد و کمی دست محمد را عقب کشید.

- دختره‌ی خیره سر، چی کار کردی باز؟ تا بابا رو دق ندی ول نمی‌کنی نه؟!

دستی را که رو گونه‌ام گذاشته‌بودم را به صندلی گرفتم تا احساساتم دوباره پیروز میدان نشوند و با آن گونه‌ی سرخ منظره‌ای ترحم‌آمیز به وجود نیاورند.

صدای ضعیف و پر از بغض خودم را شنیدم:

- من کاری نکردم.

- تو غلط کردی که کاری نکردی!

صدای اعتراض مامان بلند شد.

- بس کن محمد!

سرگرد که متوجه شد محمد آرام تر از قبل است، قدمی عقب‌تر رفت و با صدای بلند گفت:

- منصوری!

همان سرباز ترسیده دم در، دوباره آن‌جا آمد و سلام نظامی داد. محمد که می‌دانست قرار است حکم اخراج او از اتاق صادر شود، خودش بی هیچ حرفی سری به زیر انداخت و خارج شد. بعد از آن هم مامان با نگاهی خیس، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و پشت سر محمد از اتاق بیرون رفت که دلم شرحه شرحه شد و به خودم برای گناه ناکرده‌ام لعنت فرستادم.

سرگرد با یک دست به جیب فروبرده شده و با دستی دیگر دوباره منصوری را مرخص کرد.

این بار بحث را خودش شروع کرد.

- گفتین چند ماه تو اون شرکت مشغول به کار بودین؟

او که خیره به من به میز پشت سرش تکیه زده‌ بود و دو دستش نیز در جیبش فرو رفته‌ بود. وقتی حال خراب مرا دریافت. لیوانی را پر از آب کرد و به دستم داد. آن را گرفتم و بعد چند جرعه نوشیدن و نفسی عمیق و پرسوزی پاسخ سوالش را دادم.

- هشت ماه.

- تو این مدت از کسی مورد مشکوکی ندیدین؟

- نه من اصولا سرم تو کار خودم بود. اگه پیشنهادی از شرکتی به ما می‌‍شد دقیق برسی‌اش می‌کردم و به اطلاع آقای محمدی می‌دادم. گاهی هم خودم پیشنهاد همکاری می‌دادم. به مرور و کم‌ کم فقط تو قراردادهای نهایی فقط آقای محمدی شرکت می‌کردن. وکیل حقوقی شرکت بودم دیگه!

- تو همین مدت کم اینقدر پیشرفت عجیب نیست؟

- من خب در تمام مدت کار کردنم سعی کردم بیشتر از مسئولیتی که بهم واگذار شده کار کنم. پیشنهاد تاسیس نمایندگی و طرح برگ طلایی و چندین طرح فروشی که تو همین شش ماه اخیر شرکت داشت رو من مقدماتش رو فراهم کردم. به نظرم پاداشم بود، نه؟

- خب بله. ولی من مشکوکم هنوزم! ادامه بدین.
 
بالا پایین