- Aug
- 12
- 54
- مدالها
- 2
«پارت_هشتم»
- میشه اون یرگهها رو بیارین. من از یکی از بچهها خواستم اتاقت رو بگرده ولی هیچ امضایی نبود.
خب عامل به هم ریختگی اتاقم پیدا شد، ولی اون لحظه اینقدر واسه چیزهای دیگه عصبانی بودم که هیچ توجهی به این قضیه نکردم.
- من امضای الکترونیک گرفتم ازشون. داخل فلشم هم ذخیرهشون کردم.
اون لحظه فکر کردم چهرهی آقای محمدی روشن شد. یه ذره چشمهاش برق گرفت.
- خب چرا زودتر نمیگی؟ من میدونستم کارت درسته! خب برو بیارشون زودتر تا قضیه رو پیگیری کنیم.
من که هنوز خوب یادم موندهبود خودم صبح با عجله فلش رو از داخل کیفم گذاشتم، با عجله از دفتر ریاست بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم. بازم شبنم داخل اتاق نبود و هنوزم کل اتاق به هم ریخته بود حتی میز خودش! ولی من اون لحظه به چیزی جز تبرئه کردن خودم فکر نمیکردم. واسه همین هم با عجله سمت کیفم رفتم تا فلش رو پیدا کنم. خیلی زود این اتفاق افتاد و من با دستایی که فکر میکردم پرن، به سمت اتاق آقای محمدی پرواز کردم.
حرف من با صدای بم و مردانه سرگرد قطع شد. همانطور که در صندلی کنار من جا میگرفت. پرسید:
- شما هر دو یه سمت داشتین؟
- نه خیلی کارمون به هم مرتبط نبود. اون مدیر توزیع و فروش بود.
- شما گفتین که مقدمات تاسیس نمایندگی رو دادین، درسته؟
بلهای کوتاه و پر از کنجکاوی به خاطر سوالی که بیربط به نظر میآمد، اکتفا کردم و او پرسید:
- چرا شما برای خودتون اتاق جدا نداشتین؟
- من عموما جلسههام و تو اتاق آقای محمدی برگزار میکردم پس مسئلهی جا برای حضور مدیرها و وکلاشون نداشتم. علاوه بر اون من دوست بودم با شبنم، چه بهتر که در کنار هم کار میکردیم.
- دلیل هم اتاقی بودنتون همین بود؟
من دلیل اصرار سرگرد را مبنی بر این که چرا من و شبنم هم اتاقی شده بودیم را نمیفهمیدم پس باز هم با گیجی گفتم:
- خب اوایل که استخدام شدم وکیل قبلی هنوز شرکت رو ترک نکردهبود و وسایلش توی اون اتاقی بود که قرار بود من مستقر بشم. به اجبار چند روزی رو با میز و صندلی که تو اون اتاق برام گذاشته بودن سر کردم، ولی بعدش هم اونقدر من و شبنم با هم صمیمی شدیم که دلم نیومد تنهاش بذارم.
- همین؟
باز هم اصراری را که دلیلش را نمیدانستم.
- بله همین!
تقهای به در خورد و همان منصوری بعد بفرمایید سرگرد میان چهارچوب پیدا شد، یک سینی چای در دستش بود. جلو آمد و سرگرد هم برای من و هم برای خودش چایی گذاشت. قندان ها هم که از قبل روی میز بود. تشکری کردم و سرم را پایین انداختم. بعد از اینکه منصوری خارج شد، من هم شروع کردم.
- وقتی وارد اتاق آقای محمدی شدم دیدم پشت میزش نشسته، جلو رفتم و خیلی کوتاه اجازه گرفتم که فلش رو به لپتاپی که جلوش باز و روشنِ بود، بزنم. اونم اجازه داد و منم فلش سبزرنگ کوچیکم رو به سیستم زدم. خیلی طول نکشید که کادر سفید رنگی باز شد و پوشههای من با همون اسمها و عناوین جلو روم نقش بستن. موس رو به دست گرفتم و یکییکی و به ترتیب، اما با سرعت و هیجان بالا داشتم پوشهها رو باز میکردم تا بالاخره به همون پوشهای رسیدم که امضاها رو داخلش ذخیره کردهبودم.
به اینجا که رسیدم مکث کردم هم گیج بودم، هم عصبانی، هم ترسیده و هم مشوش!
- میشه اون یرگهها رو بیارین. من از یکی از بچهها خواستم اتاقت رو بگرده ولی هیچ امضایی نبود.
خب عامل به هم ریختگی اتاقم پیدا شد، ولی اون لحظه اینقدر واسه چیزهای دیگه عصبانی بودم که هیچ توجهی به این قضیه نکردم.
- من امضای الکترونیک گرفتم ازشون. داخل فلشم هم ذخیرهشون کردم.
اون لحظه فکر کردم چهرهی آقای محمدی روشن شد. یه ذره چشمهاش برق گرفت.
- خب چرا زودتر نمیگی؟ من میدونستم کارت درسته! خب برو بیارشون زودتر تا قضیه رو پیگیری کنیم.
من که هنوز خوب یادم موندهبود خودم صبح با عجله فلش رو از داخل کیفم گذاشتم، با عجله از دفتر ریاست بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم. بازم شبنم داخل اتاق نبود و هنوزم کل اتاق به هم ریخته بود حتی میز خودش! ولی من اون لحظه به چیزی جز تبرئه کردن خودم فکر نمیکردم. واسه همین هم با عجله سمت کیفم رفتم تا فلش رو پیدا کنم. خیلی زود این اتفاق افتاد و من با دستایی که فکر میکردم پرن، به سمت اتاق آقای محمدی پرواز کردم.
حرف من با صدای بم و مردانه سرگرد قطع شد. همانطور که در صندلی کنار من جا میگرفت. پرسید:
- شما هر دو یه سمت داشتین؟
- نه خیلی کارمون به هم مرتبط نبود. اون مدیر توزیع و فروش بود.
- شما گفتین که مقدمات تاسیس نمایندگی رو دادین، درسته؟
بلهای کوتاه و پر از کنجکاوی به خاطر سوالی که بیربط به نظر میآمد، اکتفا کردم و او پرسید:
- چرا شما برای خودتون اتاق جدا نداشتین؟
- من عموما جلسههام و تو اتاق آقای محمدی برگزار میکردم پس مسئلهی جا برای حضور مدیرها و وکلاشون نداشتم. علاوه بر اون من دوست بودم با شبنم، چه بهتر که در کنار هم کار میکردیم.
- دلیل هم اتاقی بودنتون همین بود؟
من دلیل اصرار سرگرد را مبنی بر این که چرا من و شبنم هم اتاقی شده بودیم را نمیفهمیدم پس باز هم با گیجی گفتم:
- خب اوایل که استخدام شدم وکیل قبلی هنوز شرکت رو ترک نکردهبود و وسایلش توی اون اتاقی بود که قرار بود من مستقر بشم. به اجبار چند روزی رو با میز و صندلی که تو اون اتاق برام گذاشته بودن سر کردم، ولی بعدش هم اونقدر من و شبنم با هم صمیمی شدیم که دلم نیومد تنهاش بذارم.
- همین؟
باز هم اصراری را که دلیلش را نمیدانستم.
- بله همین!
تقهای به در خورد و همان منصوری بعد بفرمایید سرگرد میان چهارچوب پیدا شد، یک سینی چای در دستش بود. جلو آمد و سرگرد هم برای من و هم برای خودش چایی گذاشت. قندان ها هم که از قبل روی میز بود. تشکری کردم و سرم را پایین انداختم. بعد از اینکه منصوری خارج شد، من هم شروع کردم.
- وقتی وارد اتاق آقای محمدی شدم دیدم پشت میزش نشسته، جلو رفتم و خیلی کوتاه اجازه گرفتم که فلش رو به لپتاپی که جلوش باز و روشنِ بود، بزنم. اونم اجازه داد و منم فلش سبزرنگ کوچیکم رو به سیستم زدم. خیلی طول نکشید که کادر سفید رنگی باز شد و پوشههای من با همون اسمها و عناوین جلو روم نقش بستن. موس رو به دست گرفتم و یکییکی و به ترتیب، اما با سرعت و هیجان بالا داشتم پوشهها رو باز میکردم تا بالاخره به همون پوشهای رسیدم که امضاها رو داخلش ذخیره کردهبودم.
به اینجا که رسیدم مکث کردم هم گیج بودم، هم عصبانی، هم ترسیده و هم مشوش!
آخرین ویرایش: