جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیان با نام [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 712 بازدید, 30 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیان
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
«پارت_هجدهم»

من و طهورا ترسیده به هم نگاهی انداختیم. لقمه‌ای که به تازگی در دهان برده‌بودم جایی میان دندان‌هایم، ساکن مانده‌بود. چشم‌هایم درشت شده‌بود و به رسم همیشگی دستان یخ زده‌ام کمی لرزش داشت.

وقتی برای دومین بار همین عبارت در فضای سلف پیچید و پچ پچ‌هایی هم مبنی بر اینکه چه کسی نگارین است، ضمیمه‌ی انقلاب درونی من شد، بی آن که منتظر عکس العملی از جانب طهورا بمانم به سرعت از پشت میز بلند شدم و این باعث شد که صندلی فلزی محکم به سرامییک‌های سفیدرنگ کف سلف بخورد و صدای بلندی ایجاد شود.

در پی بیرون رفتن من از سلف، طهورا هم پشت سرم از سلف خارج شد. حالا احتمالا دیگر برای او هم اهمیتی نداشت که دیگران بداند اسم من نگارین است یا لیلا یا هر چیز دیگری!

ناگهان وسط راهرو ایستادم. مگر من می‌دانستم دفتر مدیریت کجاست؟ این ایستادنم باعث شد تا طهورا هم به من برسد و نگارین گفتن‌هایش هم خاتمه یابد.

- صبز کن دیگه! دارم صدات می‌زنم خیر سرم مثلا!

نگاهی کلافه نثار چهره مشوش‌اش کردم.

- چته تو؟ کجا میری؟

- مدیریت!

- بیا از این وره! بیا با هم بریم!

ما در یک چهار راهی ایستاده بودیم. دستش را به سمت چپ راهرو اشاره می‌کرد را دنبال کردم. راست می‌گفت. ته آن راهرو اتاقی بود که رویش با خطی درشت و طلایی رنگ نوشته بودند مدیریت. چرا خودم ندیده‌بودم؟

وقتی نگاهم به آن تابلو خورد دیگر پای رفتن نداشتم و بی حرکت سر جایم مانده بودم. احتمالا می‌خواستند بگویند که اینجا ماندگار شده‌ام یا شاید هم زمان دادگاه اولم را. شاید هم ..

به خاطر رهایی از فکر های رنگارنگی که مهمان ذهن نامرتبم شده‌بود، سرم را باری تکان دادم. طهورا دستی به شانه‌ام گذاشت و گفت :

- هیچی نیست کاریت ندارن! میخوای باهات بیام؟

سری به معنای نفی تکان دادم و با قدم‌هایی سست به سمت آن راهروی طویل و خلوت راه افتادم.

در تمام طول مدت رسیدنم به آن در چوبی منبت کاری شده، سنگینی نگاه طهورا را روی خودم حس می‌کردم.

ثانیه‌ای که اندازه‌ی یک قرن طول کشید، به وقایع بعد از تقه‌ای به در زدنم گذشت، بعد تقه‌ای زدم و بعد بفرماییدی از سوی یک زن، دستگیره‌ی سرد فلزی را به سمت پایین کشیدم و در را به سمت داخل هل دادم.

آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد، مامان و نازنین روی صندلی‌هایی نشسته بودند و زنی با مقنعه‌ای سورمه‌ای رنگ با چهره‌ای خندان نگاهم می‌کرد. احتمالا وسایلم را آورده بودند تا بمانم آنجا و چندی از دستم راحت باشند.

نگاه نازنین که سمتم برگشت، چون فنری از جا در رفته به سمتم آمد و خودش را در بغلم جای داد.

من هم دستانم را دور کمرش حلقه زدم. این بشر کی می خواست بزرگ شود؟ دوباره در بغل من بساط آبغوره گرفتن را پهن کرده‌بود.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
«پارت_نوزدهم»

- نازنین چرا گریه می‌کنی باز؟ می‌خوای قبلش سلام کنی بی‌تربیت؟

از بغلم خجالت‌زده بیرون آمد و سلامی را به آرامی زمزمه کرد و بعد برای توجیه خودش گفت:

- دلم برات تنگ شده‌بود بی انصاف!

نگاهی به مادر انداختم او هم داشت با خنده نگاهم می‌کرد. عجیب نبود؟

سلامی را به سستی زمزمه کردم و برای مامان و آن زن سری به همان نشانه همراه زمزمه‌ام تکان دادم.

زن به لبخند مهربانانه‌اش لبخندی ضمیمه کرد و با دست تعارف کرد که نزدیک میزش، روبه روی مادر بنشینم. من هم با سر پذیرفتم و آن‌جایی را که نشانه گرفته بود، برای نشستن انتخاب کردم.

- شما خیلی خوش شانسی نگارین خانوم!

این صدای آن زن بود که مرا خطاب قرار داده بود.

همان‌طور که سعی می‌کردم نگاه متعجبم را از نگاه خندان مادر بگیرم به او نگاه کردم.

- سهیلی هستم.

سری به معنای تفهیم تکان دادم و سعی کردم که حرف بزنم.

- خوش‌وقتم از آشنایی‌تون.

باز نگاه متعجبم سمت مامان سر خورد. خانم سهیلی گفت:

- تو خیلی خوش شانسی دختر. شاید هم ما کم سعادت حضور همچین مهمون فرهیخته‌ای بودیم.

دوباره به سختی نگاه از مامان گرفتم و لبخندی خجلت‌زده تحویل خانم سهیلی دادم و بعد صدای خودم را شنیدم که می‌گفتم:

- محبت دارین.

دستش را دراز کرد و از داخل کشوی میزش همان پرونده‌ی سبزرنگ را بیرون کشید که با خط خوشی رویش نوشته شده بود نگارین جمشیدی راد!

- من پرونده‌ات رو خوندم، تا دادگاه اولت که زمانش طی یه ابلاغیه بهت اعلام می‌شه فعلا می‌تونی به قید وثیقه آزاد بشی!

مامان با لحن تشکر‌آمیزی گفت:

- لطف کردین خانم سهیلی عزیز. انشاا... که یه روز بتونیم جبران کنیم.

اما من هنوز گیج و منگ بودم که پرسیدم:

- یعنی چی ؟ یعنی می‌تونم برم؟

- آره دیگه عزیزم. فقط فعلا نباید از شهر خارج بشی.

سری تکان دادم. ذوقی عجیب در درون رگ‌هایم در جریان بود و سلول‌هایم را یک به یک قلقک می‌داد.

بقیه ی تعارف‌هایی که این وسط به حراج گذاشته می‌شد، چیزهایی بود که من از بهت آزاد شدنم هیچ‌کدامشان را نمی‌شنیدم. فقط به ناگاه صدایی مرا به زمان برگرداند. صدای خانم سهیلی بود که با خنده‌ای که احتمالا بر احوالات من بود از من می‌خواست که لباس‌هایم را تعویض کنم.

من هم سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم. از دیدن طهورا که کلافه درون سالن در حال قدم زدن بود، تعجب کردم باورم نمی‌شد هنوز آن جا باشد.

وقتی مرا دید به سویم قدم تند کرد و گفت:

- چی گفت؟ چی شد؟

از استرسی که بیشتر از استرس خودم بود به خنده افتادم.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
«پارت_بیستم»

- خب حالا تو که حالت از منم بدتره!

نیشگونی که از بازویم گرفت، باعث شد آخ نیمه‌بلندی بگویم. او بی‌توجه به من دوباره پرسید:

- بهت می‌گم چی شد؟

- هیچی می‌گن آزادم.

لحظه‌ای با بهت نگاهم کرد و بعد لبخندی به لب‌هایش باز شد که هیچ ربطی به اندوه خفته در چشمانش نداشت. به آغوشم آمد و با دنیایی از غم گفت:

- خوشحالم داری میری نگار!

من هم در آغوش فشردمش! لحظه‌ی وداع طول چندانی نکشید. و ما دوباره شانه به شانه به سمت سلول راه افتادیم. دیگر مسیر منتهی به سلولمان خلوت نبود. دیگر همگی صبحانه‌شان را خورده‌بودند و برای انجام سایر کارهایشان در محیط پراکنده بودند.

وقتی به سلول رسیدم با همه ی احساسات ضد و نقیضی که من و طهورا داشتیم وارد شدیم.

همه در اتاق حضور داشتند. این برای دومین‌بار بود که همه را در کنار هم می دیدم. طهورا به سمت چمدونش رفت و و آن را از زیر تخت بیرون کشید و زیپش را کشید. من هم بالای سرش سردرگم نگاهش می‌کردم. چقدر حیف که بعد پیدا کردن همچنین دوستی باید از او جدا می‌شدم.

پالتو و شال و شلوار چروک شده‌ام را از او پس گرفتم و برای تعویض‌شان به جایی میان تخت‌ها پناه بردم. جایی که تقریبا نقطه‌ی کور به حساب می‌آمد.

در طی مدت تعویض لباس من، وقتی بقیه با حرکت سر از طهورا پرسیدند که چه اتفاقی افتاده‌است، او خیلی بی میل برایشان تعریف کرد که آزاد شده‌ام و ناگهان صدایی از همان زن‌ها بلند شد که می‌گفت:

- ما نفهمیدیم این کی بود؟ اگه لیلا بود، نگارین چیه این وسط؟ دزد بود، خلافکار بود یا قاچاقچی؟ شایدم چک برگشتی که آزادش کردن‌ها؟

من در همان حین کار تعویض لباسم تمام شد و از آن پشت بیرون آمدم و نگاه آن زن را که در پی گرفتن تاییدش از دیگران بود را دیدم.

همان زنِ کنجکاوی را که بار اول دیده بودم با چهره‌ای ترش‌شده، گفت:

- نه بابا تو این دور و زمونه واس هر چی وثیقه سنگین داشته باشی آزادت می‌کنن!

ناگهان شاخک‌هایم به کار افتاد. وثیقه؟ بابا یا محمد از کجا وثیقه گیر آورده‌بودند. آن هم آن‌قدری که کفاف پنج هزار جعبه جنس شرکت را بدهد؟

توان ماندن در آن جمع را نداشتم. با آغوشی که از تنهایی دوباره و نیافتن همچنین گوهر نایابی می‌ترسید به آغوش فشردمش! لحظه ای چند من اشک ریختم و او سعی نکرد آرامم کند. بقیه هم دیگر هوای نمک پاشیدن به جراحت کهنه‌ی مرا نداشتند. بعدش هم از آغوش هم جدا شدیم و با چشم‌هایی سرخ از سلول بیرون آمدیم تا به سمت مدیریت برویم. سنگینی نگاه پر تعجب همه را روی خودم احساس می‌کردم. با اینکه لباس‌هایم پر از چین و چروک بود، اما هنوز هم برای جو زندان مناسب نبود. جلوی در اتاق مدیریت دوباره طهورا در آغوش گرفتم و باز گریستیم!

خیلی زود خداحافظی مان با خانم سهیلی تمام شد و از در دیگری که به آن اتاق باز می‌شد پا به راهرویی گذاشتم که در ابتدای ورودم به آنجا دیده‌بودم. دمپایی‌های پلاستیکی سفید رنگم را با نیم بوت های چرمی مشکی‌ام تعویض کردم با هم، هم قدم اما در سکوت زندان را ترک گفتیم.

وقتی پا به محوطه گذاشتم به اجبار چشمم را به آرامی باز و بازتر کردم تا چشمم به روشنایی عادت کند. بعد از لحظه ای که به در خروجی رسیدیم از پشت میله‌ها می‌توانستم قدم‌های پر از کلافگی و نگرانی محمد که به موازات پارک ماشین بابا راه می‌رفت را حس کنم. از همین جا هم غیرت ترک خورده‌اش را می‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
«پارت_بیست‌و‌یکم»

در توسظ سربازی باز شد و با صدای آن محمد به سمت ما چرخید. لبخندی زد که حاضرم قسم بخورم فقط درونش دلتنگی موج می‌زد اما غرورش اجازه نداد که پیش بیاید. ما عرض جاده را پیمودیم و روبه رویش ایستادیم.

به مادر سلامی کرد و بدون اینکه نگاه ثانویه که به من بیاندازد در ماشین را باز کرد و بی توجه به همه نشست. اما من سلامی شکسته را قبل از آن که بنشیند، زمزمه کردم که جوابی نداشت. بعد از او، ما هم نشستیم و ماشین روشن شد و راه و افتاد. در مسیر به خاطر کنجکاوی که دقایقی پیش برایم به وجود آمده بود، خودم سر صحبت را باز کردم:

- مامان وثیقه گذاشته‌بودین؟

مامان با نگرانی نگاهی به محمد که پشت رول نشسته بود انداخت و گفت:

- آره مامان!

من که طبق ترفند همیشگی‌ام قدم به قدم به مقصودم نزدیک می‌شدم گفتم:

- از کجا وثیقه؟

محمد خواست جوابم را بدهد که مامان تهدیدگر نگاهش کرد و حرف ناگفته در دهانش ماند.

- حالا مامان چه وقت این حرفاست. اگه بدونی همین یک شبی که نبودی آقا جونت چه دخترم دخترمی راه انداخته‌بود.

از فکر بابا و دلتنگی‌اش به کل همه چی یادم رفت. اصلا هر چه! چه فرقی می‌کرد چه کسی وثیقه گذاشته باشد؟ هر که گذاشته بود خدا خیرش بدهد.

نازنین که در کنار من عقب ماشین نشسته بود در گوشم به آرامی گفت:

- همین محمد پدر سوخته هم برای اولین بار تو کل زندگیش دیشب شام نخورد. از اتاقش هم بیرون نیومد.

خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم ماشین بابا جلوی در حیاط ایستاد و قبل از هرکسی نازنین از ماشین بیرون پرید، سمت در رفت و کلید انداخت تا در را باز کند.

من، آخرین نفر هم محمد پیاده شد و ریموت ماشین را زد. در این لحظه توانایی تنها شدن با محمد را نداشتم پس قبل از آن که مادر پا به درون خانه بگذارد، خودم را درون حیاط انداختم و مسیر همیشگی را با قدم‌هایی بلند پیمودم. وقتی وارد شدم بابا سرجای همیشگی‌اش نشسته‌بود و طبق همیشه داشت غر می‌زد که «چرا او را در خانه تنها گذاشته ایم» نازنین هم با خنده سعی می‌کرد بابا را قانع کند که « چندان هم طول نکشیده است».

با سلامی که بابا از سمت من شنید، نگاهش چرخید و چهره‌اش پر از مهربانی شد.

- سلام بابا. خوبی؟

کفش‌هایم را درون جا کفشی گذاشتم و با تمام دلتنگی‌ام بدون اینکه از سن و سالم خجالتی داشته‌باشم، به سمت آغوشش پرواز کردم. اصلا مگر آغوش پدر سن و سال داشت؟

- خوبی بابا؟

این پرسش بابا بود که دوباره تکرار شد. از زور دلتنگی‌ام یادم رفته بود باید به آن پاسخ بدهم!

- آره بابا خوبم. شما خوبی؟ قلبت خوبه؟

همان لحظه مامان و سپس محمد هم وارد خانه شدند. با دیدن محمد کمی خجالت کشیدم و خودم را در آغوش بابا کمی جمع و جور کردم. بابا بوسه‌ای به موهای گریخته از زیر روسری‌ام زد و گفت:

- آره بابا یه هن و هونی می‌کنه! ببینم بابا تو چرا دیشب خونه ی ترنم موندی؟
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
نگاه پر سوالم سمت مامان چرخید. ترنم؟ آنها گفته‌بودند که من دیشب خانه ترنم بوده‌ام؟ آخرین باری که آنجا بودم همان آخرین شب‌نشینی من و فرهاد بود.

- وا آقا محمود حالا چه وقت این حرفاست؟

محمد همان‌طور که کتش را روی مبل پهن کرده‌بود و خودش هم کنار کتش جاگیر شده‌بود، برای عوض کردن بحث گفت:

- نازی یه چایی بزار.

به سمت بابا چرخید و با خنده گفت:

- این حاج محمود که انگار ما رو از در مسجد برداشته اینقدر که گفت برو دخترم رو بیار. دو قلوپ چایی از گلومون پایین نرفت، صبحانه که بماند.

بعد هم کتش را برداشت و سمت اتاقش رفت. با پایان صحبت‌های محمد بابا بوسه‌ای دوباره به موهای من زد و گفت:

- دیگه هیچ‌جا نمون، باشه بابا؟

سری به معنای تایید تکان دادم و با بوسه‌ای روی گونه‌اش از آغوش گرمش جستم. چقدر دلم برای کانون گرم خانواده‌ام تنگ شده‌بود! امیدوار بودم اگر بابا از لباس‌های پر چین و چروکم پرسید بتوانم سریع جمعش کنم که خداراشکر بابا هیچ اشاره‌ای نکرد. اولین کاری که بعد از ورود به اتاقم کردم این بود که گوشی‌ام را از مابین وسایل توی کیفم پیدا کنم. نزدیک شصت تماس بی‌پاسخ و ده‌ها پیام ناخوانده داشتم. بیشتر از همه هم نام شبنم و شماره سیو نشده فرهاد به چشم می‌خورد. تماس‌ها حدودا از یک ساعت بعد از خروج من از شرکت شروع شده‌بود و تا پایان آن شب ادامه داشته‌است. پیام‌های شبنم سرشار از نگرانی بود.

- عزیزم کجایی؟ می‌تونم ببینمت نگارین؟ نگارین کجایی؟ نگارین حالت خوبه؟ نگارین نگرانتم!

و کلی پیام‌هایی از این دست. لبخند کم‌رنگی روی لبم نقش بست. داشتم به خودم برای داشتن همچنین دوستی می‌بالیدم!

آن روز هم با خنده و سر به سر گذاشتن‌های نازنین و محمد گذشت. محمد سعی می‌کرد، از علت بازداشت من نپرسد و بازجویی هم نکند. هیچ هم دلش نمی‌خواست سیلی آن روز دوباره یادآوری شود، اما چه می‌کرد که غیرت و کنجکاوی‌اش با هم درآمیخته بود. شب‌ها حدودا یک ساعت قبل از شام به خانه بیاید تا مگر فرصتی پیش بیاید و کمی با من خلوت کند.

آن روز حدودا شش بعد آزاد شدن من بود، در تمام مدت من شرکت نرفته‌بودم. گاهی اوقات شبنم با پیام‌هایی حالم را می‌پرسید و ما مکالمات کوتاهی با هم داشتیم، من هیچ چیزی از شرکت نمی‌پرسیدم و از او هم می‌خواستم که صحبتی درباره شرکت نکند.

شام آن شب جوجه دودی بود که روی آتش کنده‌ها، توی حیاط درست شده‌بود. ترتیبش را بابا داده‌بود و مامان و نازنین مشغول فراهم کردن برنج و سالاد و سایر مخلفات شام بودند. من برای سردردی که از ظهر دامن‌گیرم شده‌بود، تا شام به اتاق خودم پناه بردم. اما در را پشت سر من ، محمد بست. و قبل از آن که به خاطر ورود ناگهانی‌اش غرولندی کنم، خودش روی صندلی میزم نشست من را هم روی تخت تعارف به نشستن کرد. بی حرف نشستم و منتظر به چشم‌هایش نگاه کردم.

- نگارین ببین من خیلی وقته می‌خوام باهات صحبت کنم اما فرصتش پیش نیومده. من نمی‌دونم چرا و چطور پات به کلانتری باز شد. می‌خوام بدونم و بزار کمکت کنم.

تا خواستم دهان باز کنم دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:

-نگارین این خیلی مهمه که تو چرا اون روز کلانتری بودی. شاید بتونیم تبرئه‌ات کنیم. من با وکیل صحبت کردم می‌گفت معمولا این‌جور وقتا حتی یه سرنخ کوچیک هم می‌تونه خیلی راهگشا باشه!

- محمد اون پاپوشه! تو یکی که دیگه باید باورم داشته‌باشی؟ منم هم نونی رو خوردم که تو خوردی!

کلافه دستی به درون موهایش کشید و آن ها را به سمت عقب کشید.

- می‌دونم نگارین ولی اینارو می‌خوای به قاضی بگی؟ بیا بگو شاید تونستیم قبل دادگاه اولت یه کاری کرده باشیم!
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
من آن شب تمام ماجرا را خلاصه برای محمد گفتم، حتی تمام حدس و گمان‌هایی را که راجب آقای محترم داشتم را هم گفتم. صبح روز بعد محمد برخلاف همیشه صبحانه نخورده، شال و کلاه کرد و با عجله از خانه بیرون رفت.

همان‌طور که چایی لب‌سوز و پر از هل و گلاب مامان را با نعلبکی گل‌صورتی جلوی بابا می‌گذاشتم. روبه مامان گفتم:

- این محمد سر صبحی، صبحونه نخورده کجا رفت؟

مامان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- چه می‌دونم مادر، این اون شب که تا دیر وقت نیومد خونه، بعد هم که اومد شام نخورد. دیشب که با غذاش اون‌قدر بازی بازی کرد؛ نگرانم واسش. معلوم نیست این روزا داره چی کار می‌کنه!

نازنین روی لقمه‌ی نان سنگک و کره‌ای که در دست داشت، قاشقی مربای آلبالو گذاشت و در همان حین خوردنش گفت:

- این سرش یه جایی بنده!

بابا چشم غره‌ای به نازنین رفت و نازنین هم شانه‌ای بالا انداخت. همه‌ی مان می‌دانستیم که محمد ابدا اهل این مسائل نبود. آن همه دختر آفتاب و مهتاب ندیده‌ای که مادر از آن ها شیرین کی‌خسرو می‌ساخت، در یک آن چنان عیب و ایرادهایی رویشان می‌گذاشت که هر که نمی‌دانست تصورش بر مادر فولاد زره و هند جگر خوار می‌رفت.

بعد از آن شب تقریبا چند شبی گذشته‌بود. بابا با چند تا از دوستانش برای زیارت و سیادت به قم رفته‌بودند. آن شب‌ها محمد به خاطر تنهایی ما شب‌ها زودتر داروخانه را به دوستش می‌سپرد و به خانه می‌آمد. سر سفره نشسته‌بودیم. محمد همان‌طور که مثل تمام شب‌های اخیر، کم‌اشتها داشت با غذایش بازی می‌کرد. بی‌هوا سرش را بالا آورد و گفت:

- فردا می‌خوام یه جایی ببرمت نگارین.

لقمه‌ای که به تازگی در دهان گذاشته‌بودم به ناگاه نفسم را تنگ کرد و به سرفه افتادم. مادر که در سمت دیگر من نشسته‌بود، ضربه‌ای به پشتم زد. محمد دستپاچه، لیوانی را پر از دوغ کرد و به دستم داد.

- میای؟

لیوان دوغ را از دستش گرفتم و چند جرعه‌ای نوشیدم. تازه نفسم بالا آمده‌بود که گفت:

- یکی می‌خواد ببینتت!

با نگاهی که از شدت تعجب می‌لرزید، چشمانم را مستقیم در چشم‌هایش دوختم. چه کسی؟

مادر با ترش رویی رو به محمد کرد و گفت:

- حالا چه وقت این حرفاست محمد؟ نمی‌شد بعدا بگی؟

بعد سری سمت من چرخاند و گفت:

- نمی‌خواد فردا جایی بری یه هفته ده روز دیگه عروسی شقایقه، باید بری خرید کنی یا پارچه بخری بدی خیاط. فردا کلی کار داریم.

محمد طوری که انگار مخاطبش مامان بود با لحنی اعتراض‌آمیز گفت:

- یعنی چی نگو مامان؟ مگه می‌شه نگفت؟ نمی‌فهمه بعدا؟ من می‌گم نخواست نمیاد!

نازنین که تا آن لحظه چهره‌اش شبیه علامت سوال بود و با چشمانی درشت‌شده که روی چهره‌ی ما سه تا می دوید، ناگهان چهره‌اش بی تفاوت شد انگار که جواب سوالات توی ذهنش را یافته‌بود.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
حالت چهره‌ی او حالا به من سرایت کرده‌بود، نازنین خیلی بااشتها قاشقش را پر برنج می‌کرد و در دهان می‌گذاشت، بعدش هم با یک قاشق سالاد و یک جرعه نوشابه از خجالت خودش درمی‌آمد.نگاهم را از نازنین به محمد منتقل کردم و این انتظار را با حرکت سر تکرار و تاکید کردم. محمد آب دهانش را قورت داد و منتظر دستور به مامان نگاهی انداخت، انگار پشیمان شده‌بود. هر چه بیشتر می‌گذشت ترس و نگرانی‌ام فزونی می‌یافت.

خواستم انتظارم را این‌بار با کلماتی که بوی خشونت می‌داد تکرار کنم که گفت:

- ما اون شب که تو بازداشتگاه بودی مجبور شدیم برای گرفتن وثیقه سراغ امیر بریم.

ناگهان انگار حجم بسیار زیادی آب سرد روی تمام بدنم ریخت، شبیه آن بود که جلوی نفسم را گرفته‌باشند، به سختی می‌توانستم نفس بکشم؛ اصلا انگار یادم رفته‌بود باید نفس بکشم. با نگاهی مبهوت، بی حرکت چشمانم قفل ترس چشمان محمد شده‌بود. دستم را بالا آوردم و دستش را که جلویم در رفت و آمد بود، متوقف کردم. صدایش را می‌شنیدم که داشت با ترس زمزمه می‌کرد:

- خوبی؟ یخ کردی چرا؟

اما ذهن من سعی در فهمیدن چیزی داشت که فهمش هم جندان دشوار نمی‌نمود. امیر؟ امیر وثیقه گذاشته‌بود؟ صدایم خش دار و بی رمق شنیده‌شد:

- چرا این کارو باهام کردی محمد؟!

- من ..من قربونت برم..

قبل از آن که جمله‌ی محمد کامل شود، با هول و ولای مامان، نازنین برخواسته‌بود و یک لیوان آب برایم آورده‌بود، منتها قبل از آن که من تصمیم گرفتن آن را بگیرم، محمد آن را چنگ زده بود و نزدیک لب‌هایم آورده‌بود. به اجبار چند جرعه نوشیدم و حالم بهتر شد. مامان که تقریبا روبه‌روی محمد نشسته بود، داشت با چشم‌هایش برای محمد خط و نشان می‌کشید. محمد برای توجیه کارش گفت:

- ببین نگارین به خدا مجبور شدیم اگه بابا می‌فهمید خیلی بد می‌شد. ما هم به خاطر این‌که بابا نفهمه این‌کار و کردیم. خودت که بهتر می‌دونی ما یه بار تا دم از دست دادنت رفتیم نمی‌خوایم...

به میان حرف‌هایش رفتم، نمی‌خواستم جریانات گذشته و جریان بی‌هوشی چند روزه‌ی من و اتفاقات ریز و درشتی که از آن پس در زندگیم چشیده‌بودم تکرار شود، خصوصا که مهلک‌ترین پیامد آن بی‌هوشی از دست دادن فرهاد بود.

قاشقی که در دستم بود را آهسته روی بشقاب نیمه پرم گذاشتم و برخواستم، تنها جمله‌ای که شنیدم صدای خودم بود که می‌گفت:

- خیلی خوب میام.

خودم هم بیشتر از آن سه متحیر حرفی که از دهانم خارج شده‌بود، بودم. خودم هم نمی‌دانستم این چه حرف بی‌جا و بی‌محلی بودم که زدم. اما حالا چه می‌شد کرد، باید بعد از آن رفتار ناشایست پنج ماه و چند روز پیشم دوباره با او روبه‌رو می‌شدم.

صبح وقتی تازه داشتم خواب خوش صبحگاهی را تجربه می‌کردم. با احساس فرو رفتن تخت، خوابم سبک شد و وقتی صدای محمد را شنیدم، مرغ هفتاد رنگ خوابم چنان از شاخه چشمانم پر کشید که انگار هیچ‌گاه سر از تخم بیرون نیاورده‌بود. با همان چشمان خمار از خوابم که به سختی گشوده‌بودمشان، طلبکارانه گفتم:

- هان؟

محمد خنده‌ای کرد و گفت:

- پاشو مگه نگفتی امروز با هم بریم؟

پشتم را دوباره به او کردم و گفتم:

- حالا دیر نمی‌شه که. تو داروخونه‌ات و برو می‌ریم بعدا.

- پاشو دیگه. زیرش نزن، گفتی می‌ریم، باید بیای!

محمد هم وقتی قفلی می‌زد، بیخیال نمی‌شد.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
- خیلی خوب. برو تا حاضر شم.

صدای در را که شنیدم، سعی کردم خواب را کنار بگذارم و با تلاشی فراوان به سختی از جا برخواستم و بدون اینکه یادم بیاید موهایم را شانه بزنم و ببندم، از اتاق خارج شدم. محمد منتظر من، کت اسپرت را رو پایش انداخته‌بود و سرش را در گوشی‌اش فرو برده‌بود. وقتی مرا دید با خنده گفت:

- نیای اون‌جوری فرار می‌کنن.

بدون اینکه حوصله کنم جواب دندان‌شکنی نثارش کنم بی حرف، وارد دستشویی شدم و همان‌جا هم موهایم را شانه کردم و بیرون آمدم.

به زور مامان، استکان دور طلایی که محتوی چایی خوش‌رنگی بود را سر کشیدم و آن‌قدر که محمد برای دیر شدن، عجله داشت. بی‌خیال صبحانه خوردن شدم و برای عوض کردن لباسم به اتاقم پناه بردم.

سعی کردم شادترین و مفرح‌ترین لباس کمدم را انتخاب کنم. هیچ دلم نمی‌خواست امیر پی به ناآشفتگی درونم ببرد. یک مانتوی لیمویی‌رنگ را همراه شال سفید و شلوار بوت کات پارچه‌ای به تن کردم. بعدش هم برخلاف رسم همیشگی آرایش کم‌رنگی را بر روی صورتم طرح زدم. چشمان درشتم را به خط چشمی باریک و سورمه‌ای غلیظ مذین کردم و با رژ لبی نیمه‌تیره از لوازم آرایشی‌ام دست کشیدم. امیر آخرین نفری بود که قصد نشان دادن ویرانی درونم را به او داشتم. وسایل مورد نیازم را درون کیفی سفیدرنگ ریختم و از اتاق خارج شدم.

مامان و محمد میان آشپزخانه در حال نزاعی دوباره بودند.

- محمد وای به حالت بچم رو با حال زار و نزار ورداری بیاری خونه ها؟

- مامان بچه که نیست. وقتی گفت میام، منم تعجب کردم شاید اصلا وقتی امیرو ببینه...

با صدای من که به بلندی می‌گفتم" من حاضرم" نگاه هردو به سمتم چرخید. حیرت را، خیلی خوب می‌توانستم از پشت چشمان درشت‌شده‌شان و بی حرکت ماندن‌شان میان آشپزخانه حس کنم. لبخندی زدم و با حرکت سر دلیل نگاهشان را جویا شدم. محمد هم انگار خوشش آمده‌بود که به سرعت خداحافظی کرد و از آشپزخانه بیرون جست. من هم بدون آنکه برای خداحافظی جلو بروم از همان فاصله ترتیب عمل دادم و مامان را با کنجکاوی‌اش تنها گذاشتم. بعد هم با برداشتن یک جفت کفش اسپرت سفید رنگ عرض حیاط را طی کردم و بعد بر هم زدن در حیاط، کنار محمد روی صندلی جلو جا گرفتم.

به تعجب‌شان حق می‌دادم، بعد از یک سال و سه ماه جدایی من از فرهاد، همچنین سبکی از لباس پوشیدن از من بعید بود؛ در واقع زندگی من به دو بخش تقسیم شده بود، قبل از او و بعد از او!

- خوشم اومد جوجه، اینه اون نگارینی که من می‌شناختم.

لبخند بی‌ریایی زدم و گفتم:

- ممنون

تمام ده دقیقه‌ای که تا شرکت امیر طول کشید، چند آهنگ از استاد شجریان بود، محمد بود دیگر!

با بوقی که محمد زد وارد محوطه بزرگ و با شکوه شرکت شدیم. درختان تنومند و سرو و کاج دور تا دور موطه را محیط کرده‌بود. سنگفرش‌های فیلی رنگ و خوش نقش، زیر پایم می‌رقصیدند انگار! کلمه‌ی شکوه برای آن بنا و ساختمان اندکی حقیر می‌نمود.

من و محمد در کنار هم سعی می‌کردیم مسیر را طی کنیم. به راستی همچنین مساحتی برای یک شرکت کمی بزرگ نبود؟

تازه نگاهی به سر و لباس محمد انداختم. کت و شلوار اسپرت طوسی رنگی پوشیده بود و پیراهنی به سفیدی برف! نگاه خیره‌ام را حس کرد و برگشت:

- تو هم خوشتیپ شدیا ناقلا.

لبخندی خجالت زده زد:

- ما همیشه همین‌جوری بودیم ولی تو...

نفسی عمیق کشید و ادامه داد:

- ولش کن حیف روز دو نفره‌مون نیست با این حرفا خرابش کنیم؟

لبخندی زدم و تایید کردم تا رسیدن‌مان به در مجلل بزرگ و شیشه‌ای که با فلزی طلایی‌رنگ به شکلی هنرمندانه قاب گرفته شده‌بود، حرفی زده‌نشد.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
زحمت هل دادن سنگینی آن در را به محمد واگذار کردم و خودم قبل از او پا به شرکت امیر گذاشتم. اولین بار بود این‌جا می‌آمدم.

کارمندها اما انگار محمد را می‌شناختند چون برخلاف سلام غریبانه‌ی من، او به گرمی سلام می‌کرد و پاسخ می‌گفت. ما سوار آسانسور شدیم و کلید طبقه چهارم را محمد فشرد.

- نگارین با این امیر یه امروز رو اوقات تلخی نکن باشه؟! از بعد امروز هرجا دیدی فحشش بده ولی امروز رو جون من چیزی نگو!

هرچند درستش هم این نبود. اگرچه قبلا همان‌طور بی‌دلیل به پر و پایش می‌پیچیدم و او را از تندی زبانم بی‌نصیب نمی‌گذاشتم، اما حالا مدیونش بودم، رسمش نبود مثل قدیم آزارش می‌دادم. من دردش را کم و بیش می‌فهمیدم!

آسانسور به طبقه سوم رسید و باز هم من پیش‌قدم شدم. چند قدمی رفتیم و من آن‌گاه جلوی در دفترش ایستاده‌بودم. به ناگاه اضطرابی عجیب گرفتم، سابقه خوبی در مکالمه با امیر نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و به آشوبی که در دلم بود، بی‌محلی کردم. قدمی پس از محمد، چای پایش را پر می‌کردم. انگار جلسه مان از پیش تعیین شده‌بود، بعد تماس کوتاهی از طرف منشی خانم آن‌جا، به حضورش شرفیاب شدیم.

در اتاق توسط محمد باز شد و قبل از من هم فرصت دیدار امیر را یافت، بعد او هم من وارد شدم. چشم در چشم‌هایش دوختم، او هم مثل پیشین نگاهم می‌کرد؛ نگاهش همان‌طور مهربان، حمایت‌گر، عاشق و کمی خسته بود، اما بیشتر از همیشه و بیشتر از هرچیز پر از دلتنگی بود. وای بر من که نگاهش را بر خودم شرح داده‌بودم. سلامی کردم که خودم هم به سختی شنیدم، سرم را آن‌چنان در سی*ن*ه فرو بردم که انگاری قصد شکافتن استخوان سی*ن*ه‌ام را داشت. سلامی منقطع گفت و سرش را به زیر انداخت. دگرگونی احوال او، در من هم بود. با اشاره دست محمد، در کنارش جا گرفتم و سکوت پیشه کردم.

- به آقا محمد، از این طرفا؟ مثل همیشه خوشتیپ!

محمد دوباره لبخندی خجالت‌آمیز زد و گفت:

- همنشینی شما به ما هم سرایت کرده آقا امیر.

خنده‌هایشان در هم گم شد و من به این فکر می‌کردم که راست می‌گفت:

آن نگاه نافذ قهوه‌ای رنگ که با کت و شلواری به همان رنگ و پیراهنی کرم رنگ، در هم آمیخته‌بود. البته که کتش را آویز جالباسی و بازمانده کت، یعنی جلیقه را به تن داشت.

- خیلی خوش اومدین نگارین خانم. راستش وقتی دیشب محمد زنگ زد و گفت که میاین...

بعد مکثی کوتاه ادامه داد:

- تعجب کردم.

من می‌دانستم که حرف فروخورده‌شده، وصف خوشحالی و شور و شعف بود. بماند که خودم هم آن چنین حس‌هایی را روزگاری تجربه کرده‌بودم.

- ممنونم. به نظرم قبل از هرچیز من باید تشکر کنم ازتون!

قبل از اینکه حرفم را ادامه بدهم، او گفت:

- حرفش رو نزنید، انجام وظیفه بوده خانم!
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
71
440
مدال‌ها
2
می‌توانستم تعجبش را در پس لحنش حس کنم، نرمی من برایش حکم عجایب هفتگانه را داشت. محمد مابین تعارفات مان آمد و گفت:

- قبلا بیشتر بهمون سر می‌زدی امیر.

امیر چند تکه کاغذ روی میزش را برداشت و درون کشو گذاشت، بعد با خنده گفت:

- ناراحتی داروهای مامانم کمتر شده؟!

محمد با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:

- چه حرفا می‌زنی امیر؟ تو سر بزن دارو نخر!

امیر خنده‌ای مجدد کرد و گفت:

- جای جدی گرفتن، بگو ببینم صبحانه خوردین؟

قبل از آنکه من تعارفی دیگر به میان بیاورم، محمد بی تعارف گفت:

- نه جان تو، نه من نه نگارین صبحانه نخوردیم.

- چه خوب، با هم می‌خوریم.

بعد هم تلفن روی میزش را برداشت و سفارش صبحانه‌ای پر از مخلفات را داد. با چشمانی گردشده چشم در چشم محمد دوختم و برایش خط و نشان کشیدم. از قول و رودربایستی من داشت سوء استفاده می‌کرد. امیر آن سوی میز مدیریتی‌اش و ما هم پشت میزی طویل متصل به میز او نشسته‌بودیم. امیر از پشت میز مدیریت‌اش خارج شد و صندلی روبروی محمد را عقب کشید و نشست. دقایقی را که با شوخی هایی مردانه ای بین محمد و امیر گذاشت، من در سکوت گذراندم و بعد از آن هم در کوبیده‌شد و چند سینی پر، وارد دفتر امیر شد و با سلیقه چیده‌شد. محمد هر چیزی که به دستش می‌رسید را تعارف من می‌کرد و من زیر نگاه گاه و بیگاه امیر به سختی لقمه را فرو می‌بردم.

محمد چنان با اشتها لقمه در دهان می‌گذاشت که یکبار با لذت تمام خیره‌اش شدم، عجیب احساس خوشحالی می‌کرد و سرزنده‌بود. بعد از آن که احساس کردم صبحانه آن‌ها تمام شده، من هم دست از خوردن کشیدم و منتظر بانگ وداع از سوی محمد بودم.

- می‌گم نگارین خانم شما بعد از اون قضیه هنوزم شرکت آقای محمدی میرین؟

جا خوردم؛ او اسم محمدی را از کجا می‌دانست؟ فهمید، هم جا خوردنم را، هم دلیلش را. به تندی گفت:

- محمد گفت. میرین هنوزم؟

- نه؛ از اون روز دیگه نمی‌رم.

- با کسی از اهالی اون شرکت هم هنوز در ارتباطین؟

- آره دوستم، شبنم.
 
بالا پایین