جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیان با نام [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 357 بازدید, 23 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیان
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
26
207
مدال‌ها
2
«پارت_هجدهم»

من و طهورا ترسیده به هم نگاهی انداختیم. لقمه‌ای که به تازگی در دهان برده‌بودم جایی میان دندان‌هایم، ساکن مانده‌بود. چشم‌هایم درشت شده‌بود و به رسم همیشگی دستان یخ زده‌ام کمی لرزش داشت.

وقتی برای دومین بار همین عبارت در فضای سلف پیچید و پچ پچ‌هایی هم مبنی بر اینکه چه کسی نگارین است، ضمیمه‌ی انقلاب درونی من شد، بی آن که منتظر عکس العملی از جانب طهورا بمانم به سرعت از پشت میز بلند شدم و این باعث شد که صندلی فلزی محکم به سرامییک‌های سفیدرنگ کف سلف بخورد و صدای بلندی ایجاد شود.

در پی بیرون رفتن من از سلف، طهورا هم پشت سرم از سلف خارج شد. حالا احتمالا دیگر برای او هم اهمیتی نداشت که دیگران بداند اسم من نگارین است یا لیلا یا هر چیز دیگری!

ناگهان وسط راهرو ایستادم. مگر من می‌دانستم دفتر مدیریت کجاست؟ این ایستادنم باعث شد تا طهورا هم به من برسد و نگارین گفتن‌هایش هم خاتمه یابد.

- صبز کن دیگه! دارم صدات می‌زنم خیر سرم مثلا!

نگاهی کلافه نثار چهره مشوش‌اش کردم.

- چته تو؟ کجا میری؟

- مدیریت!

- بیا از این وره! بیا با هم بریم!

ما در یک چهار راهی ایستاده بودیم. دستش را به سمت چپ راهرو اشاره می‌کرد را دنبال کردم. راست می‌گفت. ته آن راهرو اتاقی بود که رویش با خطی درشت و طلایی رنگ نوشته بودند مدیریت. چرا خودم ندیده‌بودم؟

وقتی نگاهم به آن تابلو خورد دیگر پای رفتن نداشتم و بی حرکت سر جایم مانده بودم. احتمالا می‌خواستند بگویند که اینجا ماندگار شده‌ام یا شاید هم زمان دادگاه اولم را. شاید هم ..

به خاطر رهایی از فکر های رنگارنگی که مهمان ذهن نامرتبم شده‌بود، سرم را باری تکان دادم. طهورا دستی به شانه‌ام گذاشت و گفت :

- هیچی نیست کاریت ندارن! میخوای باهات بیام؟

سری به معنای نفی تکان دادم و با قدم‌هایی سست به سمت آن راهروی طویل و خلوت راه افتادم.

در تمام طول مدت رسیدنم به آن در چوبی منبت کاری شده، سنگینی نگاه طهورا را روی خودم حس می‌کردم.

ثانیه‌ای که اندازه‌ی یک قرن طول کشید، به وقایع بعد از تقه‌ای به در زدنم گذشت، بعد تقه‌ای زدم و بعد بفرماییدی از سوی یک زن، دستگیره‌ی سرد فلزی را به سمت پایین کشیدم و در را به سمت داخل هل دادم.

آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد، مامان و نازنین روی صندلی‌هایی نشسته بودند و زنی با مقنعه‌ای سورمه‌ای رنگ با چهره‌ای خندان نگاهم می‌کرد. احتمالا وسایلم را آورده بودند تا بمانم آنجا و چندی از دستم راحت باشند.

نگاه نازنین که سمتم برگشت، چون فنری از جا در رفته به سمتم آمد و خودش را در بغلم جای داد.

من هم دستانم را دور کمرش حلقه زدم. این بشر کی می خواست بزرگ شود؟ دوباره در بغل من بساط آبغوره گرفتن را پهن کرده‌بود.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
26
207
مدال‌ها
2
«پارت_نوزدهم»

- نازنین چرا گریه می‌کنی باز؟ می‌خوای قبلش سلام کنی بی‌تربیت؟

از بغلم خجالت‌زده بیرون آمد و سلامی را به آرامی زمزمه کرد و بعد برای توجیه خودش گفت:

- دلم برات تنگ شده‌بود بی انصاف!

نگاهی به مادر انداختم او هم داشت با خنده نگاهم می‌کرد. عجیب نبود؟

سلامی را به سستی زمزمه کردم و برای مامان و آن زن سری به همان نشانه همراه زمزمه‌ام تکان دادم.

زن به لبخند مهربانانه‌اش لبخندی ضمیمه کرد و با دست تعارف کرد که نزدیک میزش، روبه روی مادر بنشینم. من هم با سر پذیرفتم و آن‌جایی را که نشانه گرفته بود، برای نشستن انتخاب کردم.

- شما خیلی خوش شانسی نگارین خانوم!

این صدای آن زن بود که مرا خطاب قرار داده بود.

همان‌طور که سعی می‌کردم نگاه متعجبم را از نگاه خندان مادر بگیرم به او نگاه کردم.

- سهیلی هستم.

سری به معنای تفهیم تکان دادم و سعی کردم که حرف بزنم.

- خوش‌وقتم از آشنایی‌تون.

باز نگاه متعجبم سمت مامان سر خورد. خانم سهیلی گفت:

- تو خیلی خوش شانسی دختر. شاید هم ما کم سعادت حضور همچین مهمون فرهیخته‌ای بودیم.

دوباره به سختی نگاه از مامان گرفتم و لبخندی خجلت‌زده تحویل خانم سهیلی دادم و بعد صدای خودم را شنیدم که می‌گفتم:

- محبت دارین.

دستش را دراز کرد و از داخل کشوی میزش همان پرونده‌ی سبزرنگ را بیرون کشید که با خط خوشی رویش نوشته شده بود نگارین جمشیدی راد!

- من پرونده‌ات رو خوندم، تا دادگاه اولت که زمانش طی یه ابلاغیه بهت اعلام می‌شه فعلا می‌تونی به قید وثیقه آزاد بشی!

مامان با لحن تشکر‌آمیزی گفت:

- لطف کردین خانم سهیلی عزیز. انشاا... که یه روز بتونیم جبران کنیم.

اما من هنوز گیج و منگ بودم که پرسیدم:

- یعنی چی ؟ یعنی می‌تونم برم؟

- آره دیگه عزیزم. فقط فعلا نباید از شهر خارج بشی.

سری تکان دادم. ذوقی عجیب در درون رگ‌هایم در جریان بود و سلول‌هایم را یک به یک قلقک می‌داد.

بقیه ی تعارف‌هایی که این وسط به حراج گذاشته می‌شد، چیزهایی بود که من از بهت آزاد شدنم هیچ‌کدامشان را نمی‌شنیدم. فقط به ناگاه صدایی مرا به زمان برگرداند. صدای خانم سهیلی بود که با خنده‌ای که احتمالا بر احوالات من بود از من می‌خواست که لباس‌هایم را تعویض کنم.

من هم سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم. از دیدن طهورا که کلافه درون سالن در حال قدم زدن بود، تعجب کردم باورم نمی‌شد هنوز آن جا باشد.

وقتی مرا دید به سویم قدم تند کرد و گفت:

- چی گفت؟ چی شد؟

از استرسی که بیشتر از استرس خودم بود به خنده افتادم.
 
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
26
207
مدال‌ها
2
«پارت_بیستم»

- خب حالا تو که حالت از منم بدتره!

نیشگونی که از بازویم گرفت، باعث شد آخ نیمه‌بلندی بگویم. او بی‌توجه به من دوباره پرسید:

- بهت می‌گم چی شد؟

- هیچی می‌گن آزادم.

لحظه‌ای با بهت نگاهم کرد و بعد لبخندی به لب‌هایش باز شد که هیچ ربطی به اندوه خفته در چشمانش نداشت. به آغوشم آمد و با دنیایی از غم گفت:

- خوشحالم داری میری نگار!

من هم در آغوش فشردمش! لحظه‌ی وداع طول چندانی نکشید. و ما دوباره شانه به شانه به سمت سلول راه افتادیم. دیگر مسیر منتهی به سلولمان خلوت نبود. دیگر همگی صبحانه‌شان را خورده‌بودند و برای انجام سایر کارهایشان در محیط پراکنده بودند.

وقتی به سلول رسیدم با همه ی احساسات ضد و نقیضی که من و طهورا داشتیم وارد شدیم.

همه در اتاق حضور داشتند. این برای دومین‌بار بود که همه را در کنار هم می دیدم. طهورا به سمت چمدونش رفت و و آن را از زیر تخت بیرون کشید و زیپش را کشید. من هم بالای سرش سردرگم نگاهش می‌کردم. چقدر حیف که بعد پیدا کردن همچنین دوستی باید از او جدا می‌شدم.

پالتو و شال و شلوار چروک شده‌ام را از او پس گرفتم و برای تعویض‌شان به جایی میان تخت‌ها پناه بردم. جایی که تقریبا نقطه‌ی کور به حساب می‌آمد.

در طی مدت تعویض لباس من، وقتی بقیه با حرکت سر از طهورا پرسیدند که چه اتفاقی افتاده‌است، او خیلی بی میل برایشان تعریف کرد که آزاد شده‌ام و ناگهان صدایی از همان زن‌ها بلند شد که می‌گفت:

- ما نفهمیدیم این کی بود؟ اگه لیلا بود، نگارین چیه این وسط؟ دزد بود، خلافکار بود یا قاچاقچی؟ شایدم چک برگشتی که آزادش کردن‌ها؟

من در همان حین کار تعویض لباسم تمام شد و از آن پشت بیرون آمدم و نگاه آن زن را که در پی گرفتن تاییدش از دیگران بود را دیدم.

همان زنِ کنجکاوی را که بار اول دیده بودم با چهره‌ای ترش‌شده، گفت:

- نه بابا تو این دور و زمونه واس هر چی وثیقه سنگین داشته باشی آزادت می‌کنن!

ناگهان شاخک‌هایم به کار افتاد. وثیقه؟ بابا یا محمد از کجا وثیقه گیر آورده‌بودند. آن هم آن‌قدری که کفاف پنج هزار جعبه جنس شرکت را بدهد؟

توان ماندن در آن جمع را نداشتم. با آغوشی که از تنهایی دوباره و نیافتن همچنین گوهر نایابی می‌ترسید به آغوش فشردمش! لحظه ای چند من اشک ریختم و او سعی نکرد آرامم کند. بقیه هم دیگر هوای نمک پاشیدن به جراحت کهنه‌ی مرا نداشتند. بعدش هم از آغوش هم جدا شدیم و با چشم‌هایی سرخ از سلول بیرون آمدیم تا به سمت مدیریت برویم. سنگینی نگاه پر تعجب همه را روی خودم احساس می‌کردم. با اینکه لباس‌هایم پر از چین و چروک بود، اما هنوز هم برای جو زندان مناسب نبود. جلوی در اتاق مدیریت دوباره طهورا در آغوش گرفتم و باز گریستیم!

خیلی زود خداحافظی مان با خانم سهیلی تمام شد و از در دیگری که به آن اتاق باز می‌شد پا به راهرویی گذاشتم که در ابتدای ورودم به آنجا دیده‌بودم. دمپایی‌های پلاستیکی سفید رنگم را با نیم بوت های چرمی مشکی‌ام تعویض کردم با هم، هم قدم اما در سکوت زندان را ترک گفتیم.

وقتی پا به محوطه گذاشتم به اجبار چشمم را به آرامی باز و بازتر کردم تا چشمم به روشنایی عادت کند. بعد از لحظه ای که به در خروجی رسیدیم از پشت میله‌ها می‌توانستم قدم‌های پر از کلافگی و نگرانی محمد که به موازات پارک ماشین بابا راه می‌رفت را حس کنم. از همین جا هم غیرت ترک خورده‌اش را می‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
26
207
مدال‌ها
2
«پارت_بیست‌و‌یکم»

در توسظ سربازی باز شد و با صدای آن محمد به سمت ما چرخید. لبخندی زد که حاضرم قسم بخورم فقط درونش دلتنگی موج می‌زد اما غرورش اجازه نداد که پیش بیاید. ما عرض جاده را پیمودیم و روبه رویش ایستادیم.

به مادر سلامی کرد و بدون اینکه نگاه ثانویه که به من بیاندازد در ماشین را باز کرد و بی توجه به همه نشست. اما من سلامی شکسته را قبل از آن که بنشیند، زمزمه کردم که جوابی نداشت. بعد از او، ما هم نشستیم و ماشین روشن شد و راه و افتاد. در مسیر به خاطر کنجکاوی که دقایقی پیش برایم به وجود آمده بود، خودم سر صحبت را باز کردم:

- مامان وثیقه گذاشته‌بودین؟

مامان با نگرانی نگاهی به محمد که پشت رول نشسته بود انداخت و گفت:

- آره مامان!

من که طبق ترفند همیشگی‌ام قدم به قدم به مقصودم نزدیک می‌شدم گفتم:

- از کجا وثیقه؟

محمد خواست جوابم را بدهد که مامان تهدیدگر نگاهش کرد و حرف ناگفته در دهانش ماند.

- حالا مامان چه وقت این حرفاست. اگه بدونی همین یک شبی که نبودی آقا جونت چه دخترم دخترمی راه انداخته‌بود.

از فکر بابا و دلتنگی‌اش به کل همه چی یادم رفت. اصلا هر چه! چه فرقی می‌کرد چه کسی وثیقه گذاشته باشد؟ هر که گذاشته بود خدا خیرش بدهد.

نازنین که در کنار من عقب ماشین نشسته بود در گوشم به آرامی گفت:

- همین محمد پدر سوخته هم برای اولین بار تو کل زندگیش دیشب شام نخورد. از اتاقش هم بیرون نیومد.

خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم ماشین بابا جلوی در حیاط ایستاد و قبل از هرکسی نازنین از ماشین بیرون پرید، سمت در رفت و کلید انداخت تا در را باز کند.

من، آخرین نفر هم محمد پیاده شد و ریموت ماشین را زد. در این لحظه توانایی تنها شدن با محمد را نداشتم پس قبل از آن که مادر پا به درون خانه بگذارد، خودم را درون حیاط انداختم و مسیر همیشگی را با قدم‌هایی بلند پیمودم. وقتی وارد شدم بابا سرجای همیشگی‌اش نشسته‌بود و طبق همیشه داشت غر می‌زد که «چرا او را در خانه تنها گذاشته ایم» نازنین هم با خنده سعی می‌کرد بابا را قانع کند که « چندان هم طول نکشیده است».

با سلامی که بابا از سمت من شنید، نگاهش چرخید و چهره‌اش پر از مهربانی شد.

- سلام بابا. خوبی؟

کفش‌هایم را درون جا کفشی گذاشتم و با تمام دلتنگی‌ام بدون اینکه از سن و سالم خجالتی داشته‌باشم، به سمت آغوشش پرواز کردم. اصلا مگر آغوش پدر سن و سال داشت؟

- خوبی بابا؟

این پرسش بابا بود که دوباره تکرار شد. از زور دلتنگی‌ام یادم رفته بود باید به آن پاسخ بدهم!

- آره بابا خوبم. شما خوبی؟ قلبت خوبه؟

همان لحظه مامان و سپس محمد هم وارد خانه شدند. با دیدن محمد کمی خجالت کشیدم و خودم را در آغوش بابا کمی جمع و جور کردم. بابا بوسه‌ای به موهای گریخته از زیر روسری‌ام زد و گفت:

- آره بابا یه هن و هونی می‌کنه! ببینم بابا تو چرا دیشب خونه ی ترنم موندی؟
 
بالا پایین