- Aug
- 26
- 209
- مدالها
- 2
«پارت_هجدهم»
من و طهورا ترسیده به هم نگاهی انداختیم. لقمهای که به تازگی در دهان بردهبودم جایی میان دندانهایم، ساکن ماندهبود. چشمهایم درشت شدهبود و به رسم همیشگی دستان یخ زدهام کمی لرزش داشت.
وقتی برای دومین بار همین عبارت در فضای سلف پیچید و پچ پچهایی هم مبنی بر اینکه چه کسی نگارین است، ضمیمهی انقلاب درونی من شد، بی آن که منتظر عکس العملی از جانب طهورا بمانم به سرعت از پشت میز بلند شدم و این باعث شد که صندلی فلزی محکم به سرامییکهای سفیدرنگ کف سلف بخورد و صدای بلندی ایجاد شود.
در پی بیرون رفتن من از سلف، طهورا هم پشت سرم از سلف خارج شد. حالا احتمالا دیگر برای او هم اهمیتی نداشت که دیگران بداند اسم من نگارین است یا لیلا یا هر چیز دیگری!
ناگهان وسط راهرو ایستادم. مگر من میدانستم دفتر مدیریت کجاست؟ این ایستادنم باعث شد تا طهورا هم به من برسد و نگارین گفتنهایش هم خاتمه یابد.
- صبز کن دیگه! دارم صدات میزنم خیر سرم مثلا!
نگاهی کلافه نثار چهره مشوشاش کردم.
- چته تو؟ کجا میری؟
- مدیریت!
- بیا از این وره! بیا با هم بریم!
ما در یک چهار راهی ایستاده بودیم. دستش را به سمت چپ راهرو اشاره میکرد را دنبال کردم. راست میگفت. ته آن راهرو اتاقی بود که رویش با خطی درشت و طلایی رنگ نوشته بودند مدیریت. چرا خودم ندیدهبودم؟
وقتی نگاهم به آن تابلو خورد دیگر پای رفتن نداشتم و بی حرکت سر جایم مانده بودم. احتمالا میخواستند بگویند که اینجا ماندگار شدهام یا شاید هم زمان دادگاه اولم را. شاید هم ..
به خاطر رهایی از فکر های رنگارنگی که مهمان ذهن نامرتبم شدهبود، سرم را باری تکان دادم. طهورا دستی به شانهام گذاشت و گفت :
- هیچی نیست کاریت ندارن! میخوای باهات بیام؟
سری به معنای نفی تکان دادم و با قدمهایی سست به سمت آن راهروی طویل و خلوت راه افتادم.
در تمام طول مدت رسیدنم به آن در چوبی منبت کاری شده، سنگینی نگاه طهورا را روی خودم حس میکردم.
ثانیهای که اندازهی یک قرن طول کشید، به وقایع بعد از تقهای به در زدنم گذشت، بعد تقهای زدم و بعد بفرماییدی از سوی یک زن، دستگیرهی سرد فلزی را به سمت پایین کشیدم و در را به سمت داخل هل دادم.
آنچه میدیدم باورم نمیشد، مامان و نازنین روی صندلیهایی نشسته بودند و زنی با مقنعهای سورمهای رنگ با چهرهای خندان نگاهم میکرد. احتمالا وسایلم را آورده بودند تا بمانم آنجا و چندی از دستم راحت باشند.
نگاه نازنین که سمتم برگشت، چون فنری از جا در رفته به سمتم آمد و خودش را در بغلم جای داد.
من هم دستانم را دور کمرش حلقه زدم. این بشر کی می خواست بزرگ شود؟ دوباره در بغل من بساط آبغوره گرفتن را پهن کردهبود.
من و طهورا ترسیده به هم نگاهی انداختیم. لقمهای که به تازگی در دهان بردهبودم جایی میان دندانهایم، ساکن ماندهبود. چشمهایم درشت شدهبود و به رسم همیشگی دستان یخ زدهام کمی لرزش داشت.
وقتی برای دومین بار همین عبارت در فضای سلف پیچید و پچ پچهایی هم مبنی بر اینکه چه کسی نگارین است، ضمیمهی انقلاب درونی من شد، بی آن که منتظر عکس العملی از جانب طهورا بمانم به سرعت از پشت میز بلند شدم و این باعث شد که صندلی فلزی محکم به سرامییکهای سفیدرنگ کف سلف بخورد و صدای بلندی ایجاد شود.
در پی بیرون رفتن من از سلف، طهورا هم پشت سرم از سلف خارج شد. حالا احتمالا دیگر برای او هم اهمیتی نداشت که دیگران بداند اسم من نگارین است یا لیلا یا هر چیز دیگری!
ناگهان وسط راهرو ایستادم. مگر من میدانستم دفتر مدیریت کجاست؟ این ایستادنم باعث شد تا طهورا هم به من برسد و نگارین گفتنهایش هم خاتمه یابد.
- صبز کن دیگه! دارم صدات میزنم خیر سرم مثلا!
نگاهی کلافه نثار چهره مشوشاش کردم.
- چته تو؟ کجا میری؟
- مدیریت!
- بیا از این وره! بیا با هم بریم!
ما در یک چهار راهی ایستاده بودیم. دستش را به سمت چپ راهرو اشاره میکرد را دنبال کردم. راست میگفت. ته آن راهرو اتاقی بود که رویش با خطی درشت و طلایی رنگ نوشته بودند مدیریت. چرا خودم ندیدهبودم؟
وقتی نگاهم به آن تابلو خورد دیگر پای رفتن نداشتم و بی حرکت سر جایم مانده بودم. احتمالا میخواستند بگویند که اینجا ماندگار شدهام یا شاید هم زمان دادگاه اولم را. شاید هم ..
به خاطر رهایی از فکر های رنگارنگی که مهمان ذهن نامرتبم شدهبود، سرم را باری تکان دادم. طهورا دستی به شانهام گذاشت و گفت :
- هیچی نیست کاریت ندارن! میخوای باهات بیام؟
سری به معنای نفی تکان دادم و با قدمهایی سست به سمت آن راهروی طویل و خلوت راه افتادم.
در تمام طول مدت رسیدنم به آن در چوبی منبت کاری شده، سنگینی نگاه طهورا را روی خودم حس میکردم.
ثانیهای که اندازهی یک قرن طول کشید، به وقایع بعد از تقهای به در زدنم گذشت، بعد تقهای زدم و بعد بفرماییدی از سوی یک زن، دستگیرهی سرد فلزی را به سمت پایین کشیدم و در را به سمت داخل هل دادم.
آنچه میدیدم باورم نمیشد، مامان و نازنین روی صندلیهایی نشسته بودند و زنی با مقنعهای سورمهای رنگ با چهرهای خندان نگاهم میکرد. احتمالا وسایلم را آورده بودند تا بمانم آنجا و چندی از دستم راحت باشند.
نگاه نازنین که سمتم برگشت، چون فنری از جا در رفته به سمتم آمد و خودش را در بغلم جای داد.
من هم دستانم را دور کمرش حلقه زدم. این بشر کی می خواست بزرگ شود؟ دوباره در بغل من بساط آبغوره گرفتن را پهن کردهبود.