جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیان با نام [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 200 بازدید, 11 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیان
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
54
مدال‌ها
2
«پارت_هشتم»
- می‌شه اون یرگه‌ها رو بیارین. من از یکی از بچه‌ها خواستم اتاقت‌ رو بگرده ولی هیچ امضایی نبود.

خب عامل به هم ریختگی اتاقم پیدا شد، ولی اون لحظه این‌قدر واسه چیزهای دیگه عصبانی بودم که هیچ توجهی به این قضیه نکردم.

- من امضای الکترونیک گرفتم ازشون. داخل فلشم هم ذخیره‌شون کردم.

اون لحظه فکر کردم چهره‌ی آقای محمدی روشن شد. یه ذره چشم‌هاش برق گرفت.

- خب چرا زودتر نمی‌گی؟ من می‌دونستم کارت درسته! خب برو بیارشون زودتر تا قضیه رو پیگیری کنیم.

من که هنوز خوب یادم مونده‌بود خودم صبح با عجله فلش رو از داخل کیفم گذاشتم، با عجله از دفتر ریاست بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم. بازم شبنم داخل اتاق نبود و هنوزم کل اتاق به هم ریخته بود حتی میز خودش! ولی من اون لحظه به چیزی جز تبرئه کردن خودم فکر نمی‌کردم. واسه همین هم با عجله سمت کیفم رفتم تا فلش رو پیدا کنم. خیلی زود این اتفاق افتاد و من با دستایی که فکر می‌کردم پرن، به سمت اتاق آقای محمدی پرواز کردم.

حرف من با صدای بم و مردانه سرگرد قطع شد. همان‌طور که در صندلی کنار من جا می‌گرفت. پرسید:

- شما هر دو یه سمت داشتین؟

- نه خیلی کارمون به هم مرتبط نبود. اون مدیر توزیع و فروش بود.

- شما گفتین که مقدمات تاسیس نمایندگی رو دادین، درسته؟

بله‌ای کوتاه و پر از کنجکاوی به خاطر سوالی که بی‌ربط به نظر می‌آمد، اکتفا کردم و او پرسید:

- چرا شما برای خودتون اتاق جدا نداشتین؟

- من عموما جلسه‌هام و تو اتاق آقای محمدی برگزار می‌کردم پس مسئله‌ی جا برای حضور مدیرها و وکلاشون نداشتم. علاوه بر اون من دوست بودم با شبنم، چه بهتر که در کنار هم کار می‌کردیم.

- دلیل هم اتاقی بودنتون همین بود؟

من دلیل اصرار سرگرد را مبنی بر این که چرا من و شبنم هم اتاقی شده بودیم را نمی‌فهمیدم پس باز هم با گیجی گفتم:

- خب اوایل که استخدام شدم وکیل قبلی هنوز شرکت رو ترک نکرده‌‌بود و وسایلش توی اون اتاقی بود که قرار بود من مستقر بشم. به اجبار چند روزی رو با میز و صندلی که تو اون اتاق برام گذاشته بودن سر کردم، ولی بعدش هم اون‌قدر من و شبنم با هم صمیمی شدیم که دلم نیومد تنهاش بذارم.

- همین؟

باز هم اصراری را که دلیلش را نمی‌دانستم.

- بله همین!

تقه‌ای به در خورد و همان منصوری بعد بفرمایید سرگرد میان چهارچوب پیدا شد، یک سینی چای در دستش بود. جلو آمد و سرگرد هم برای من و هم برای خودش چایی گذاشت. قندان ها هم که از قبل روی میز بود. تشکری کردم و سرم را پایین انداختم. بعد از اینکه منصوری خارج شد، من هم شروع کردم.

- وقتی وارد اتاق آقای محمدی شدم دیدم پشت میزش نشسته، جلو رفتم و خیلی کوتاه اجازه گرفتم که فلش رو به لپ‌تاپی که جلوش باز و روشنِ بود، بزنم. اونم اجازه داد و منم فلش سبزرنگ کوچیکم رو به سیستم زدم. خیلی طول نکشید که کادر سفید رنگی باز شد و پوشه‌های من با همون اسم‌ها و عناوین جلو روم نقش بستن. موس رو به دست گرفتم و یکی‌یکی و به ترتیب، اما با سرعت و هیجان بالا داشتم پوشه‌ها رو باز می‌کردم تا بالاخره به همون پوشه‌ای رسیدم که امضاها رو داخلش ذخیره کرده‌بودم.

به این‌جا که رسیدم مکث کردم هم گیج بودم، هم عصبانی، هم ترسیده و هم مشوش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
12
54
مدال‌ها
2
«پارت_نهم»

این همه حال خراب با هم عجیب بود. سرگرد با کنجکاوی بسیار زیادی زمزمه کرد:

- خب؟

من هم آرام‌تر از او با لرزش صدایی محسوس، لب زدم:

- نبود! اول که خیلی اجمالی اسکرول کردم، ولی دوباره و سه‌باره که با دقت بیشتری گشتم واقعا نبود.

- به کسی هم شک دارین؟

نگاهم دوباره نم‌دار شده‌بود. چه کسی می‌توانست این کار را با من کرده‌‌باشد؟ من که با هیچ‌ک.س کاری نداشتم.

نگاه نم‌دارم را این‌بار به چشمان قهوه‌ای‌رنگ و پر از کنجکاوی‌اش انداختم.

- نه! من ساعت هشت می‌رفتم کارم رو انجام می‌دادم؛ ساعت دو و نیم عصر خونه بودم. همیشه همه چیز مرتب بود.

جمله‌ی بعدی سرگرد بود که مرا ترساند.

- گاهی مرتب بودن زیاد شک برانگیزه!

سکوتم روایت‌گر حال آشفته‌ام بود. او هم بعد مکثی گفت:

- حرف دیگه‌ای هم هست؟

سری به معنای نه تکان دادم. و او با اشاره به فنجان روی میز گفت:

- چایی‌تون هم که سرد شد.

خودش چایی‌اش را کامل نوشیده‌بود اما من متوجه‌اش نشده‌بودم. از کنار من برخواست و سمت میزش رفت.

وقتی دید تمایلی به گرمی ملایم چایی هم ندارم، صدایش را بلند کرد و منصوری را صدا زد. خطاب به من گفت:

- یه نیم ساعت_چهل دقیقه تا پایان وقت اداری امروز باقی مونده؛ من به خانواده‌تون اطلاع می‌دم که اگه وثیقه داشتن براتون بیارن اگه آزاد شدین لطفا به هیچ‌وجه از شهر خارج نشین!

بی‌توجه به همه‌ی آن چیزی که گفته بود. نگران گفتم:

- اما من کاری نکردم که!

- این رو شما می‌گین. همیشه واقعیت ها مطابق حرف مجرمین نیستن!

مثل ببر زخمی که پا روی دمش گذاشته باشند، غریدم:

- مجرم؟ دارم می‌گم من هیچ گناهی مرتکب نشدم.

با خونسردی پرونده‌های روی میز را مرتب می‌کرد و داخل کیف چرمی دسته داری می‌گذاشت. در همان حال گفت:

- منم گفتم که حرف‌هاتون رو شنیدم. حتی اگه منم باور داشته‌‌باشم برای تبرئه شدن نیاز به مدرک اون هم در پیشگاه قاضی دارین.

بدون این‌که فرصتی به من برای صحبت داده‌‌باشد، صدایش را دوباره بلند کرد:

- منصوری!

و در نهایت با همان خونسردی ادامه داد:

- امشب، قبل از صبح امروز رو هم مرور کنین، شاید تونستین قطعات گم‌شده پازل رو پیدا کنین.

وقتی برای خروج از میزش کنار آمد من هم ناخودآگاه ایستادم و نگاهش به پنجره را دنبال کردم. اشتباه نمی‌دیدم فرهاد بود که کلافه قدم می‌زد و نیکان که آرام گوشه‌ای قدم ‌روهای پدرش را با چشم دنبال می‌کرد.

بی‌اراده نجوا کردم:

- فرهاد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین