جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط لیان با نام [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 230 بازدید, 15 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هوم سیمین] اثر «یگانه رضائی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع لیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لیان
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
16
84
مدال‌ها
2
«پارت_هشتم»
- می‌شه اون یرگه‌ها رو بیارین. من از یکی از بچه‌ها خواستم اتاقت‌ رو بگرده ولی هیچ امضایی نبود.

خب عامل به هم ریختگی اتاقم پیدا شد، ولی اون لحظه این‌قدر واسه چیزهای دیگه عصبانی بودم که هیچ توجهی به این قضیه نکردم.

- من امضای الکترونیک گرفتم ازشون. داخل فلشم هم ذخیره‌شون کردم.

اون لحظه فکر کردم چهره‌ی آقای محمدی روشن شد. یه ذره چشم‌هاش برق گرفت.

- خب چرا زودتر نمی‌گی؟ من می‌دونستم کارت درسته! خب برو بیارشون زودتر تا قضیه رو پیگیری کنیم.

من که هنوز خوب یادم مونده‌بود خودم صبح با عجله فلش رو از داخل کیفم گذاشتم، با عجله از دفتر ریاست بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم. بازم شبنم داخل اتاق نبود و هنوزم کل اتاق به هم ریخته بود حتی میز خودش! ولی من اون لحظه به چیزی جز تبرئه کردن خودم فکر نمی‌کردم. واسه همین هم با عجله سمت کیفم رفتم تا فلش رو پیدا کنم. خیلی زود این اتفاق افتاد و من با دستایی که فکر می‌کردم پرن، به سمت اتاق آقای محمدی پرواز کردم.

حرف من با صدای بم و مردانه سرگرد قطع شد. همان‌طور که در صندلی کنار من جا می‌گرفت. پرسید:

- شما هر دو یه سمت داشتین؟

- نه خیلی کارمون به هم مرتبط نبود. اون مدیر توزیع و فروش بود.

- شما گفتین که مقدمات تاسیس نمایندگی رو دادین، درسته؟

بله‌ای کوتاه و پر از کنجکاوی به خاطر سوالی که بی‌ربط به نظر می‌آمد، اکتفا کردم و او پرسید:

- چرا شما برای خودتون اتاق جدا نداشتین؟

- من عموما جلسه‌هام و تو اتاق آقای محمدی برگزار می‌کردم پس مسئله‌ی جا برای حضور مدیرها و وکلاشون نداشتم. علاوه بر اون من دوست بودم با شبنم، چه بهتر که در کنار هم کار می‌کردیم.

- دلیل هم اتاقی بودنتون همین بود؟

من دلیل اصرار سرگرد را مبنی بر این که چرا من و شبنم هم اتاقی شده بودیم را نمی‌فهمیدم پس باز هم با گیجی گفتم:

- خب اوایل که استخدام شدم وکیل قبلی هنوز شرکت رو ترک نکرده‌‌بود و وسایلش توی اون اتاقی بود که قرار بود من مستقر بشم. به اجبار چند روزی رو با میز و صندلی که تو اون اتاق برام گذاشته بودن سر کردم، ولی بعدش هم اون‌قدر من و شبنم با هم صمیمی شدیم که دلم نیومد تنهاش بذارم.

- همین؟

باز هم اصراری را که دلیلش را نمی‌دانستم.

- بله همین!

تقه‌ای به در خورد و همان منصوری بعد بفرمایید سرگرد میان چهارچوب پیدا شد، یک سینی چای در دستش بود. جلو آمد و سرگرد هم برای من و هم برای خودش چایی گذاشت. قندان ها هم که از قبل روی میز بود. تشکری کردم و سرم را پایین انداختم. بعد از اینکه منصوری خارج شد، من هم شروع کردم.

- وقتی وارد اتاق آقای محمدی شدم دیدم پشت میزش نشسته، جلو رفتم و خیلی کوتاه اجازه گرفتم که فلش رو به لپ‌تاپی که جلوش باز و روشنِ بود، بزنم. اونم اجازه داد و منم فلش سبزرنگ کوچیکم رو به سیستم زدم. خیلی طول نکشید که کادر سفید رنگی باز شد و پوشه‌های من با همون اسم‌ها و عناوین جلو روم نقش بستن. موس رو به دست گرفتم و یکی‌یکی و به ترتیب، اما با سرعت و هیجان بالا داشتم پوشه‌ها رو باز می‌کردم تا بالاخره به همون پوشه‌ای رسیدم که امضاها رو داخلش ذخیره کرده‌بودم.

به این‌جا که رسیدم مکث کردم هم گیج بودم، هم عصبانی، هم ترسیده و هم مشوش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
16
84
مدال‌ها
2
«پارت_نهم»

این همه حال خراب با هم عجیب بود. سرگرد با کنجکاوی بسیار زیادی زمزمه کرد:

- خب؟

من هم آرام‌تر از او با لرزش صدایی محسوس، لب زدم:

- نبود! اول که خیلی اجمالی اسکرول کردم، ولی دوباره و سه‌باره که با دقت بیشتری گشتم واقعا نبود.

- به کسی هم شک دارین؟

نگاهم دوباره نم‌دار شده‌بود. چه کسی می‌توانست این کار را با من کرده‌‌باشد؟ من که با هیچ‌ک.س کاری نداشتم.

نگاه نم‌دارم را این‌بار به چشمان قهوه‌ای‌رنگ و پر از کنجکاوی‌اش انداختم.

- نه! من ساعت هشت می‌رفتم کارم رو انجام می‌دادم؛ ساعت دو و نیم عصر خونه بودم. همیشه همه چیز مرتب بود.

جمله‌ی بعدی سرگرد بود که مرا ترساند.

- گاهی مرتب بودن زیاد شک برانگیزه!

سکوتم روایت‌گر حال آشفته‌ام بود. او هم بعد مکثی گفت:

- حرف دیگه‌ای هم هست؟

سری به معنای نه تکان دادم. و او با اشاره به فنجان روی میز گفت:

- چایی‌تون هم که سرد شد.

خودش چایی‌اش را کامل نوشیده‌بود اما من متوجه‌اش نشده‌بودم. از کنار من برخواست و سمت میزش رفت.

وقتی دید تمایلی به گرمی ملایم چایی هم ندارم، صدایش را بلند کرد و منصوری را صدا زد. خطاب به من گفت:

- یه نیم ساعت_چهل دقیقه تا پایان وقت اداری امروز باقی مونده؛ من به خانواده‌تون اطلاع می‌دم که اگه وثیقه داشتن براتون بیارن اگه آزاد شدین لطفا به هیچ‌وجه از شهر خارج نشین!

بی‌توجه به همه‌ی آن چیزی که گفته بود. نگران گفتم:

- اما من کاری نکردم که!

- این رو شما می‌گین. همیشه واقعیت ها مطابق حرف مجرمین نیستن!

مثل ببر زخمی که پا روی دمش گذاشته باشند، غریدم:

- مجرم؟ دارم می‌گم من هیچ گناهی مرتکب نشدم.

با خونسردی پرونده‌های روی میز را مرتب می‌کرد و داخل کیف چرمی دسته داری می‌گذاشت. در همان حال گفت:

- منم گفتم که حرف‌هاتون رو شنیدم. حتی اگه منم باور داشته‌‌باشم برای تبرئه شدن نیاز به مدرک اون هم در پیشگاه قاضی دارین.

بدون این‌که فرصتی به من برای صحبت داده‌‌باشد، صدایش را دوباره بلند کرد:

- منصوری!

و در نهایت با همان خونسردی ادامه داد:

- امشب، قبل از صبح امروز رو هم مرور کنین، شاید تونستین قطعات گم‌شده پازل رو پیدا کنین.

وقتی برای خروج از میزش کنار آمد من هم ناخودآگاه ایستادم و نگاهش به پنجره را دنبال کردم. اشتباه نمی‌دیدم فرهاد بود که کلافه قدم می‌زد و نیکان که آرام گوشه‌ای قدم ‌روهای پدرش را با چشم دنبال می‌کرد.

بی‌اراده نجوا کردم:

- فرهاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
16
84
مدال‌ها
2
«پارت_دهم»

اما از گوش‌های تیز سرگرد دور نماند.

- خیلی وقته این‌جا داره قدم می‌زنه. همسرتونه؟

دوباره غم جهان به قلب من سرازیر شد.

- نه جدا شدیم.

- چرا؟

وقتی نگاهم برافروخته و طوری که انگار سوالش توهین‌آمیز بوده‌است، را روی خودش دید، گفت:

- گاهی مواقع دلیل طلاق می‌تونه بیانگر خیلی چیزا باشه!

هنوز هم خونسرد بود. من هم که از دلیلش قانع نشده‌ بودم گفتم:

- اخلاقمون شبیه هم نبود!

و در دلم به دلیل مسخره‌ام خندیدم شاید هم گریه کردم؛ خدا می‌داند.

او هم متوجه شد که نمی‌خواهم توضیحی در این باره بدهم که گفت:

- به هر حال شاید توضیح بیشتر می‌تونست یه قطعه‌ای از این پازل باشه.

بعد هم به سمت در رفت ولی قبل از خروج گفت:

- این منصوری معلوم نیست کجا رفته باز! قبل اینکه زرین رو بفرستم که همراهی‌تون کنه می‌گم بیارن پسرتون ‌رو تا ببینیدش!

بعد هم صدای در را شنیدم، بدون این‌که برگردم و تشکر کنم، او رفت. باز هم مدیونش شده‌‌بودم.

دلتنگی من به فرهاد بحث یکی و دو نگاه نبود که بحث یک عمر هیچ کاری نکردن و فقط نظاره بود. دلم می‌خواست تک به تک مژه‌های پرپشتش را بشمارم.

قدمی به سمت پنجره برداشتم. دیگر هیچ‌کدامشان در حیاط نبودند. به سمت در اتاق چرخیدم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم.

ثانیه‌ای به حال خودم بیش نماینده‌ بودم که در باز شد. هم سربازی بلند قامت بود و هم فرهادی که نیکان را به بغل گرفته بود. آن وقت‌ها که نیکان کوچک‌تر و کم‌ وزن‌تر بود، فرهاد می‌گفت که دوست ندارد سنگینی نیکان را متحمل شوم، اما حالا خودش!

با سنگینی حضور فرهاد بیش از این نتوانستم سرم را بالا نگه دارم. به آهستگی سلام کردم و منتظر جواب سلامم هم نبودم.

فرهاد با متانتی که همیشه برای راضی کردن افراد به‌ کار می‌برد، رویی به سرباز بیچاره زد و گفت:

- می‌شه اجازه بدین من و خانمم لحظه‌ای تنها باشیم؟

گرد شدن چشمانم که واژه حقیری بود برای توصیف آن لحظه، خانم او؟

سرباز غرولندی کرد و گفت:

- نه نمی‌شه سرگرد گفته فقط پسرش!

- حالا شما یه لطفی بکن. جای دوری که نمی‌ره!

سرباز داشت کوتاه می‌آمد، دروغ چرا؟ من هم دلم برای صدای مردانه و بم فرهاد تنگ شده‌بود. پس فقط سکوت کردم و زحمت راضی کردن سرباز را گردن فرهاد انداختم.

سرباز سری تکان داد و خارج شد. بعد تشکر فرهاد، صدای در آخرین چیزی بود که در آن لحظه شنیدم.

سرم را بالا آوردم و نگاهم را به چهره‌ی معصومانه‌ی نیکان دوختم. فرهاد او را زمین گذاشت. روی زمین زانو زدم و با دستانی باز پذیرای بخشی از وجودم شدم.

- الهی دورت بگرده مامان! نمیای پیش من؟ دل مامانی تنگ شده واستا!
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: Psy.znb
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
16
84
مدال‌ها
2
«پارت_یازدهم»

نیکان غریبانه کت فرهاد را میان دستان کوچکش گرفته‌بود و فقط نگاهم می‌کرد. به او حق می‌دادم بچه‌ی سه ساله‌ای که یک ماه و ده روز مادرش را ندیده، حق می‌دادم فراموشش شده‌باشم. تلخ‌تر از این برای یک مادر چه بود؟

این بار صدای فرهاد گوشم را نوازش کرد. خودت مگر دریغ‌اش نکرده بودی بی انصاف؟

- بابایی ، مامانه ها! نمیری پیشش؟

دلخور نگاهش می‌کردم خیلی دلخور! دستانم داشت از تکاپو می‌افتاد. دیگر تاب هیچ چیزی را نداشتم.

نیکان گوشه‌ی کت طوسی‌رنگ فرهاد را رها کرد و در من کورسوی امیدی درخشید. با ذوق خاک گرفته‌ای تشویق به آمدنش کردم.

- بیا مامانی! بیا دیگه!

نیکان مستاصل قدم برمی‌داشت و نزدیک تر می‌آمد هرچه نزدیک تر می‌شد فرهاد را بیشتر در نیکان می‌دیدم. خودش بود فرهاد من!

به ناگاه به درون آغوش کشیدمش. و تمام بی کسی‌ام به ناگاه پرکشید. من پسرم را داشتم. کسی که بیشتر از خود فرهاد به آن فرهاد بیست و چهار ساله ای که به عقدش درآمده‌بودم می‌مانست. موهای طلایی‌رنگ خوشبویش را می‌بوییدم ، می‌بوسیدم و بعد دست نوازش می‌کشیدم. این یک ماه و ده روز در چند دقیقه باید خلاصه می‌کردم؟ ده دقیقه، بیست دقیقه یا چی؟ مگر دلتنگی مادر همین‌قدر زود تمام می‌شد؟ به خدا که نه!

گریه‌های بی صدایم میان قربان صدقه رفتن‌هایم، غریبانه گم بود.

- الهی قربونت برم پسرم نازم! نگفتی مامانم دلش برام تنگ می‌شه؟ مرد من جز تو کیه قربونت برم ها؟

موهای طلایی رنگ نازکش و فرش را مابین انگشتانم اسیر کرده بودم. به گمانم این تنها چیزی بود که از من به ارث برده بود. دستانی را که دور گردنم حلقه کرده بود را باز کردم و بوسیدم.

- دورت بگردم. می‌دونی چند وقته ندیدمت؟ می‌دونی چند وقته کنار خودم نخوابیدی مامان؟ می‌دونی؟ شما دلت واسه من تنگ نشد؟

چشم‌های سبزرنگش که مانند جنگل چشم‌های فرهاد بود خیس بود. نیکان لب برچیده‌بود و آماده بود که گریه کند. دوباره به آغوش کشیدمش. تحمل گریه هیچ‌کدامتان را نداشتم. نه تورا و نه پدرت را!

- قربونت برم گریه نکنی ها مامان؟ ببین من و! ببین مامان هیچ‌وقت گریه نکن هیچ‌وقت !

خودم ولی با صدای بلند هق زدم و در پس گریه‌ی من که اوج گرفته بود، بغض نیکان هم شکست. در آغوش هم گریه می‌کردیم من برای او و او برای...برای.. نمی‌دانم شاید بدبختی مادرش!

دستم رقص کنان تمام پشتش را نوازش می‌کرد، سعی می‌کردم آرامش کنم ولی گویا قبل آن باید خودم آرام می‌شدم. که آن هم مانند آتشی بود که تازه به میانه جنگل رسیده و کار ها داشت با آن جنگل انبوه!

- مامان فدات بشم توروخدا اشک نریز!

او را از آغوش جدا کردم و به آن مژه‌های طلایی که از زور خیسی به هم چسبیده‌بودند خیره شدم. تک تک اشک‌هایش را بوسیدم و با سر انگشتانم نم گونه اش را گرفتم.

فرهاد که حس کرد دلتنگی‌هایم را باریده‌ام جلویم زانو زد تا هم قد هم باشیم و چشم در چشم هم دوزیم اما من ایستادم. هم دوری اش را به جانم انداخته بود هم هی چشم در چشمم میدوخت تا شیدا ترم کند.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: Psy.znb
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
16
84
مدال‌ها
2
«پارت_دوازدهم»

او هم ایستاد، نیکان هم با تعجب به هردویمان نگاه می‌کرد اینبار دستان نیکان در دست من بود.

نمی‌خواستم نگاهش کنم.

- تو رو قرآن نگات و ندزد. به خدا دوست دارم هنوز نگار!

کوتاه نگاه چرخاندم. او هم به پهنای صورت گریه کرده‌بود.

- به خدا نوکرتم. به جون نیکانم..

غریدم. جان نیکان مگر بچه بازی بود که قسم می‌خورد؟

دستانش را تسلم وار بالا گرفت.

- به خدا هنوزم می‌میرم برات. برگرد سر خونه زندگیت. این بچه هم دلش برات تنگ می‌شه!

انگار یادش رفته بود چه بلاهایی را سرم آورده‌بود که می‌خواست سر خانه زندگیم برگردم. نیاز به یادآوری داشت؟

- فرهاد ...

منتظر ادامه‌ی حرفم نماند و بی مهابا گفت:

- جان فرهاد.

چشم‌هایم را با درد بستم. بی انصاف چقدر تحمل در من بود مگر؟ چه چیزی باعث شده بود که اینقدر بی‌پروا حرف بزند؟ مطمئنا اگر محمد یا بابا می‌شنیدند دعوایی درست می‌شد دیدنی!

- تو یادت نیست چی شد بین ما نه؟

- به خدا یادمه نگار! ولی ..ولی..ولی نگار به خدا درست می‌شه به خدا درست می‌کنم .

پوزخندی زدم.

- اون پلا خراب شد فرهاد. برنگرد سمت زندگیم لطفا! فرهاد برنگرد!

جمله های آخرم کم از التماس نداشتند. قطره‌ی اشک درشتی که از گونه‌ام چکید و دست فرهاد که برای زدودن آن اشک بالا آمد و بعد مشت شد و با عصبانیت فرود آمد؛ آخرین چیزهایی بود که آن روز بین من و فرهاد اتفاق افتاد.

زانو زدم و دوباره نیکان را به آغوش فشردم. انگار فرهاد بود. تمام دلتنگی را هم که برای آغوش فرهاد داشتم نیز همان‌جا تلافی کردم و برخواستم.

بعدش هم خودم از اتاق خارج شدم و دستانم را پذیرای دو حلقه‌ی نقره‌ای رنگ کردم تا مگر سردی فضای بازداشتگاه از التهاب روحم بکاهد!

چند دقیقه‌ای گذشت تا در یک فضای چهل متری سرد و نمور با تکه‌ای موکت بر سطح تنها شوم. به گوشه‌ای خزیدم و زانوانم را در آغوش گرفتم. آغوش نیکان تا حد زیادی زخم روحم را التیام بخشیده‌بود. از همه چیز و همه ک.س خسته بودم. دلم برای مامانم تنگ بود و برای پدری که شرم داشت از بازداشت دخترش و مطمئنا اگر می‌فهمید سکته می‌کرد، می‌سوخت. محمدی که دلش برایم بهترین ها را می‌خواست و من همیشه رگ غیرتاش را متورم می‌کردم. نیکانی که دلم برایش بیشتر از هرکسی پر می‌کشید اما انگار قسمت ما بود جدایی!

ذهنم سمت شبنم و دوستیمان پر کشید. برایم مثل نازنین بود، همان‌قدر خواهرانه! مطمئنا آخرین کسی بود که برای این کار به او شک می‌بردم. تمام کارکنان شرکت را از نظر گذراندم به هیچ‌کدامشان بد نکرده‌بودم که استحقاق همچنین امری را داشته باشم. ناگهان جرقه‌ای در ذهنم خورد نکند..نکند..

از هیجان فکری که به ذهنم رسیده‌بود ناگاه بلند شدم. با قدم‌هایی بلند گویی در حال متر کردن آن چهل متری بودم. قدم برمی‌داشتم و با خودم نجواکنان می‌گفتم یعنی امکان دارد که او..او همچنین کاری کرده باشد؟

چند هفته پیش درست موقعی که برای یک قرارداد کاری به دفتر آقای محمدی وارد شدم. معاون شرکت، آقای محترم را پشت میز ریاست دیدم. ابتدا خیلی جا خوردم اما خیلی زود بر احوالاتم مسلط شدم با صدای مچگیرانه‌ای گفتم:

- به آقای محترم. آقای رئیس یه بیست دقیقه‌ای می‌شه که رفتن!

وقتی مرا با صلابت دید کمی جا خورد اما خیلی زود همان خود همیشگی با اعتماد به نفسش را پیدا کرد.

- در جریان بودم خانم. خود اقای محمدی فرمودن بیام و این پرونده‌ها رو ببرم.

من که می‌دانستم با اینکه نسبت خانوادگی تقریبا نزدیکی بین آن دو وجود دارد اما میانه‌شان دقیقا به همان اندازه خوب نیست.

- ولی پرونده‌های اینجا رو که خودتون قبلا برسی کردین

قطعا انتظار همچنین پاسخ جسورانه‌ای از سمت من نداشت که یک تای ابرویش بالا رفت. جدا از شخصیت حقجویانه‌ی من، پر و بال دادن های آقای محمدی که به گفته‌ی خودش به خاطر لیاقت و شایستگی من در امر مدیریت بود؛ در لحن جسورانه و پرصلابت من بی تاثیر نبود.

نگاهی به دور و بر خودش انداخت گویی دنبال چیزی می‌گذشت.

- نمی‌دونم شاید هم شما رئیس شدین خانم عزیز. سابقه نداشته وکیل یه شرکت به من معاون درس و مشق مسئولیت بده!
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: Psy.znb
موضوع نویسنده

لیان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
16
84
مدال‌ها
2
«پارت_سیزدهم»

خب حق داشت منی که کل سابقه‌ام هفت ماه وکالت بود و استخدام شدنم در این شرکت تقریبا بزرگ و خوشنام، خوش شانسی‌ام بود که ضمیمه اعتبار بابا و ضمانت یکی از دوستانش بود که هیچ‌گاه اسمش را به من نگفته‌بود. منم از زور خوشحالی هیچ‌وقت پاپیچش نشدم. اما او نصف سن من سابقه داشت. من کجا و او کجا؟!

اما من از تک و تا نمی‌افتادم. به تقلید از خودش یک تای ابرویم را بالا انداختم و با اعتماد به نفس گفتم:

- نه رئیس که نه، اما تا جایی که من یادمه من می‌تونستم فقط اونم برای جلسه کاری اینجا بیام. اما شما؟!الان؟! اینجا؟!

شاید در شان خودش ندید که بیش از این با من، که با کمی اغماض جای دخترش بودم به بحث بپردازد که همان پرونده‌ها را برداشت و با اخمانی در هم گره رفته از دفتر ریاست خارج شد. آن روز چون نتوانستیم در عقد قرارداد با شرکت مقابلمان به توافق برسیم من آنقدر عصبانی و برافروخته بودم که یادم نماند آن قضیه را با آقای محمدی در جریان بگذارم. بعد ها هم به مرور این قضیه چون تکرار نشد، کمرنگ و کمرنگ‌تر گشت تا به فراموشی سپرده‌شد.

آیا این می‌توانست انتقام آقای محترم از من باشد؟ نمی‌دانستم! به قول سرگرد سرچشمه خیلی از اتفاقات روز واقعه نیست!

چشمانم را بستم دیدار فرهاد آنقدر برایم شیرین بود که تلخی دوری‌اش به چشم نمی‌آمد. دلم می‌خواست هر روز ببینمش حتی اگر برای من نباشد. اما فرهاد با کارهایی که کرده‌بود جایی را برای بازگشت نگذاشته‌بود. حتی من اگر از شخصیت و غرورم می‌گذشتم، آمدن حرفش باعث می‌شد محمد مرگ مرا عبرت سایرین کند. زان پس جنازه‌ام را هم به دست فرهاد نمی‌سپرد آن وقت ها هم که راضی به عقد من و فرهاد شد به خاطر التماس‌ها و قسم‌های خدا و پیغمبرهایی بود که به خورد بابا داده‌بودم و بابا راضی شده‌بود و او دیگر نتوانست روی حرف بابا عذر و بهانه‌ای بیاورد.

دوباره یاد و خاطره‌ی فرهاد برایم زنده شد. نمی‌دانم اما امروز صبح که خواستم از شرکت بیرون بیایم، نمی‌دانم چرا احساس کردم ماشین فرهاد جلوی در شرکت پارک شده‌است. مطمئنا اشتباه می‌کردم چون فرهاد اصولا خیلی به کارش مقید بود. محال بود آن وقت روز از مطبش بیرون بزند و آنجا باشد.

آهی کشیدم و سرم را به دیوارهای گچی بازداشت‌گاه تکیه دادم دیگر برایم اهمیتی نداشت، اگر شال تیره رنگم گچی می‌شد.

با صدای باز شدن قلاب در، چشم‌هایم را باز کردم، در تمام این مدت سعی کرده‌بودم اتفاقات مهم حضورم در شرکت را دوباره مرور کنم، البته بماند که گاهی هم دلم سمت مامان و بابا، نازنین و محمد و حتی نیکان و فرهاد پر می‌کشید.

صدای مردانه‌ای در فضای تاریک و سرد بازداشت‌گاه پیچید.

- خانم بیا بیرون!

ابتدا تعجب کردم بابت اینکه قرار بود با آن سرباز به زندان موقت منتقل شوم اما بعد از آن با دیدن یک زن چادری و دستبند به دست، دستان سردم را به سردی فلزی دستبند نقره‌ای سپردم و با آن زن روانه‌ی ماشینی شدیم که برای انتقال من به آنجا آمده‌بود.

طولی نکشید که روبه روی زندان موقت متوقف شدیم. من مابین کارکنان زندان دست به دست می‌شدم و هریک از آنان بخشی از کارهای اقامت موقت من در زندان را انجام می‌دادند. خدا می‌دانست تا کی باید اینجا منتظر می‌ماندم. بماند که هیچ وسیله و لباسی هم همراه خودم نداشتم.
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: Psy.znb
بالا پایین