جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [هِجر گیه] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ALVIN با نام [هِجر گیه] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,277 بازدید, 21 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [هِجر گیه] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ALVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
InShot_20230705_234238081.jpg
عنوان: هِجر گیه
نویسنده: مهسا
ژانر: تراژدی، اجتماعی
عصو گپ نظارت (۱۱)S.O.W
خلاصه: امشب شب سیاه است.
دِنیایِ مُو بیدی کُکا ( دنیای من بودی برادر)
صدایت، بوی تنت هنوز مشام این خواهر را نوازش می‌هد.
رویای طنین آورم!
جهانم بی تو سکوت‌آور است.
سودای وجودم بودی!
مَلی ایخِمِت گیه ( خیلی دوست دارم داداش)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,116
53,849
مدال‌ها
12
1687553475448.png
به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
مقدمه:
سیاهی چشمانت هنوز در ذهنم خاطره‌انگیز است.
آن اشک‌های بی‌مُروت که تو را به آغوش داد، نفس‌های حبس شده‌ات را خفه کرد.
هنوز صدایت در گوشم می‌پیچد، آن موهای سیاه فرفری که امواج دریا هم، آن را نوازش نمی‌کند دیگر در دستانم نیست.
آی کُکا نُنی که چِقَ دِلُم سیت تنگ وُبیده، جون به لُم کِردی اما نُمِدی ( ای داداش نمی‌دونی که چه‌قدر دلم برات تنگ شده، جون به لبم کردی اما نیومدی)
سیاهی‌های شهر هنوز مرا در خود مرغوب کرده است.
ولی هنوز دعایت را ماوای وجودم نکردی.
بمان، نرو مرا در این جهان بی‌ندا تنها نگذار
بانگ رسایت هنوز گوش‌هایم را نوازش می‌هد
عاشق ترین برادر، مونس ندای قلبم شو
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
نم‌نم‌های باران هوا را شاداب کرده بود، صدای گنجشک‌ها از پهلوی پنجره شنیده می‌‌شد، بالاخره پانزده آذر ماه بود روز تولدم، تولد برای هر طفلی مانند گریبان عاشقی می‌ماند من هم از تولد خرسند بودم.
صدای مامان کل خونه رو در بر گرفته بود، فکر کنم داشت برای امروز تدارکات می‌دید.
پس از این‌که دست از گریختن بیرون برداشتم، در لاله‌ی گوشم صدایی پخش می‌شد مثل لوله از باریکه‌ی گوش به قشرمخم رسید فرمان به مغزم اراده داد، این شنیده‌‌ی زیبا را در بر بگیرم.
صدای مادربزرگ بود، صدایی با آرامش امواج دریای خروشان، چندماهی می‌‌شد من از لب گشودن این صدا بی‌بهره بودم، بدون درنگ کردن پا به پا از اتاق بیرون آمدم.
من: مامان بزرگ جون
مادربزرگ: آخ دایه قِربون دوهرش بِرَی ( آخ مادربزرگ قربون دخترش بره)
من: جانم مادربزرگ، امروز سرحال شدی!
مادربزرگ: جونم برات بگه دلم برای این رخ بی‌پیرایه و آراسته تنگ شده بود.
مامان: اگر قربون صدقه‌هاتون تموم شده که بریم سر سفره
من: مامان برای تولدم چی خریدین؟
مامان: حالا بماند اما کادویی برات گرفتم که جان ستوده‌ی این زیبایی می‌شوی!
من: دل در دل ندارم ببینم چی برام گرفتین.
بوی غذا کل خانه را در بر گرفته بود، امروز مامان، کدبانوی دخترکش شده بود، این‌ غذا ان‌قدر بوی لطیف‌انگیزی داشت که بدون درنگ کردن، دست به غذا شدم و تند‌تند می‌خوردم.
مامان بزرگ: جانم نوه‌ی عزیزم چرا این‌طوری می‌خوری؟
امین: آره پرنسس کوچولو تند می‌خوره که دم ظهر که شد بتونه داداشی جونش از پادگان زنگ بزنه
من: حسود پلاستیکی نباش من همه داداش‌هام رو دوست دارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
پوزخند‌زَنان ادامه‌ی غذایم را خوردم، اما دلم هنوز تنگ محمد بود، اون باید الان زنگ می‌زد ولی نزد، هزارتا دل‌شوره داشتم.
من: مامان می‌تونم یه سؤال بپرسم؟
مامان: بگو
من: داداش کی سربازیش تمام میشه؟
مامان: خوب معلوم نیست دخترم، الان پاشو برو توی اتاقت، تا من هم برای امروز این‌جا رو تزیین کنیم.
من: مامان فرزانه از آلمان نمیاد؟
مامان: جانم اون‌که نمی‌تونه بیاد، ولی بهت تبریک گفت.
بعد کنج‌کاوی زیاد، از جایم بلند شدم و به طرف اتاق رفتم، وضو را گرفتم الان وقت نماز ظهر بود، با دستان کشیده‌ام جانمازی که مامان از مشهد آورده بود، را سَر دست گذاشتم، صدای اذان در کل محله پخش شد، هیچ‌چیز بالاتر از اذان انسان را در خودش جذب نمی‌کند، مونس‌تر از اذان در این دنیای بی‌رحمت وجود ندارد، مُهر را گذاشتم و شروع به خواندن نماز کردم.
بعد از چند دقیقه، نمازم تمام شد و با شور و هیجان از پا بلند شدم و کشان‌کشان خود را به تخت رساندم، امروز خیلی خسته بودم، نمی‌دونم چه برایم پیش آمده است.
پتو را روی خودم کشیدم و شوفاژ را روشن کردم، فکر از روزنه‌ی افکارم مرا بی‌جان می‌کرد، برادرم زنگ نزده بود خیلی به فکر برادرم بودم، اما از خستگی، بسیار بدون فهمیدن به خواب عمیق فرو رفتم.
دو ساعت بعد، با چشمان آشفته زِ خواب بلند شدم، اتاق را تاریک و بی‌روح می‌دیدم، از جا برخاستم و به طرف دستشویی راه رفتم، دست و صورت را با آب زلال شستم و روحی به این صورت بی‌گُدار خود زدم، به طرف اتاق روانه شدم و مثل همیشه، با تیشرت و شلوار ورزشی آماده شدم، موهای بلندم را آشفته به دست گیس کردم و با عروسک خرگوشی‌ام به پایین حرکت کردم.
مامان داشت کیک رو آماده می‌کرد و افسانه‌ هم ژله رو مثل تِم تولد آماده کرده بود، حدود ساعت پنج عصر بود.
همه‌گی خوشحال از تولد من، ولی منی که هنوز چشم‌ به‌راه زنگ محمد بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
از گرسنگی، به طرف آشپزخانه حرکت کردم که پشت سرم یک‌دفعه لامپ‌ها خاموش شدند، هراسان به عقب حرکت کردم، که به یک تنه‌ی بلند قامت برخورد کردم.
صدای خش‌دار مامان از پشت شنیده می‌شد:
- هدیه‌‌ی تولدت پشت سرت هست.
من به‌خاطر ترس از تاریکی نمی‌تونستم جلوتر یا عقب‌تر روم، مانند مجسمه در جایم میخ‌کوب شدم.
که حنجره‌ی زیبایی شروع به خواندن کرد:
- آخ کُکا قِربون دِدیش بِرَی ( ای داداش قربون خواهرش بره)
- ناز نفس کُکاش تولدش مُبارک بیه ( ناز نفس داداش تولدش مبارک باشه)
- جان‌ کُکا ( جان داداش)
- تِوَلُد، تِوَلُدت مُبارک دوهر ( تولد، تولدت مبارک دختر)
صدای روح‌انگیز محمد جان دوباره به من داد، داداشم بالاخره اومد، نفس بالا بردم و با توکل و امید، به عقب برگشتم.
چراغ‌ها روشن شد، برف شادی روی موهایم احاطه شده بود و منی که بدون مکث وارد آغوش محمد شدم.
من: داداش خوش اومدی، دلم برات یه ذره شده بود.
محمد: منم همین‌طور پرنسس داداش!
من: محمد سربازی تموم شد؟
محمد: به نام پروردگار جهانیان و روی آوای تو بله!
از شادی نمی‌دانستم به کجا روی بیاورم، بالاخره می‌توانستم یه دل سیر برادرم را به آغوش بگیرم و برایم کتاب‌های عباس معروفی را بخواند.
صدای ظبط کل خانه را مانند مته پریشان کرده بود و بوسه‌هایی که در قاب دیگر خانه، مادربزرگ از خوشحالی به محمد می‌زد، هیچ‌چیز مانع آغوش گرم برادر نمی‌شود، دنیا به من روی متضادش را نشان داده بود.
همه خوشحال و شاد در کنار هم تولد رو جشن گرفتیم، افسانه دوربین عکاسی‌اش را بیرون آورد و لب از دهان گشود:
افسانه: خوب خانواده‌ی از جان بی‌جان ترم، الان یه ژست آنتیک بگیرید می‌خوام از همه‌ی شماها عکس بگیرم.
همه به گفته‌ی افسانه خانوم گوش کردن، یک عکس دسته جمعی از خانواده گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
تولد مانند برق و باد تمام شد، همه به بالین آرزو‌های‌اشان رفتند و من در تراس مشغول گریختن به ستاره‌ها بودم، جذبه‌ی ستاره انگار نور الماس را منعکس می‌کند، خواب در شب برای دیگران راحت است اما من بی‌ستاره‌ها قلم سرنوشت‌ام را پای‌گذار می‌کنم.
فرع و شکوه، فروغ ماه را به چشم‌های زینت‌گرایان تسلی می‌دهد، یک‌دفعه روزنه‌ی خاطراتم شروع به تولید صدا شدند، این صدای آرامش بخش که حتی، امواج خروشان دریا هم نمی‌توانند، این صدا را گزیده کنند.
سرم را بر روی رخ طنین‌آورش برگرداندم.
من: چی‌شده؟
محمد: آخ دِدَه سیچه ایخی مِنَ تیر بدی دِر؟ ( ای آبجی چرا می‌خوای من رو بی‌اندازی بیرون؟)
من: نه بابا یه‌کم حالم بده!
محمد: مگه مورچه حالش بد میشه؟
تک‌خنده‌ای کردم و دوباره، رویم را به نمایش ستاره‌های جاودان، آسمان کردم.
- مثل قبل ستاره‌ها رو دوست داری؟
من: اهوم، ستاره‌ها قلب آدم رو رخساری دوباره می‌دهد.
محمد: خوب چشم‌هات رو ببند!
من: چرا؟
مورچه نباید، سوال بپرسه پس هر کاری گفتم رو انجام بده.
من: باشه
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
از پشت سرم انگار وسیله‌ای با صدای تِق‌تِق رد می‌شد.
- چشم‌‌هات رو باز کن.
نگاه رو پشت دوختم اتاق برام تیره شده بود، اما این چشم‌ها به این‌جا و آن‌جا، دخیل می‌شود.
صدای جیغم کل فضا رو دربر گرفته بود، آی ننه این تلسکوپ، باورم نمیشه یعنی... .
- باورت بشه!
تلسکوپ سیاه رنگ را برداشتم و آن را بر سکوی، تراس بردم.
تلسکوپ را به بالای آسمان خیره کردم و چشم در ذره بین تلسکوپ، بی‌گدار از آب تیره به نگاه ستاره‌ها کردم.
جان‌سپار این درخشنده‌ی ریز شدم، این کوچکی نوازش ارواح رو بر خود می‌گیرد.
غرق در افکار آسمان پدیدار شدم، که یادم رفت از محمد تشکر کنم.
با قدم‌های کوچک به طرف، اتاق محمد راهی شدم.
با انگشتان لطیفم تق‌تق در قهوه‌ای رنگ را زدم، با ابهت جانانِ در را باز کرد.
محمد: هی مورچه این‌جا چه‌کار می‌کنی؟
من: اومدم تشکر کنم.
محمد: بابت؟
من: تلسکوپ غریق آمیزت!
محمد: خوب این رو من نگرفتم، با خواهش و تمنا این رو از رضا گرفتم.
من: خوب بازم ممنون!
محمد: حالا برو بگیر بخواب، که مورچه‌ها بهت حمله نکردن.
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
شب را با چشم‌های نژند سپری کردم، هنوز در بحر رویاهایم بودم که یک‌دفعه، صدای سبزی فروش محل به اطراف گوشم رسید تبحر خاص او در بلندگو زبان‌زد ندار، ریا نباشد اما همین سربامداد‌های محل حال و خویش این سزاوار‌های بی‌نوا را مرحم می‌دهند.
با شانه‌های کوفته از خستگی از تخت پایین آمدم، فروغ کوچک خورشید چشم‌های قهوه‌ای رنگم را نازک می‌کند، پرده به جان این آفتاب روح‌دیده می‌فرستم و از کمد لباس‌های مورد علاقه‌ام را در می‌آورم، امروز روز شادی و لیلا سُرون هست، بالاخره بعد از شش ماه فرزانه از دیار تبعیدی به وطن نانوایش برمی‌گردد، ننه جون سرتا پا به خیال آمدن از آن‌ور به آن‌ور می‌رود.
همراه شاهنامه به گودال پذیرایی می‌روم، آشپزخانه که لعاب فرع‌انگیز دارد و گردوغبار با آمدن فرزانه در جوانه‌های خانه پر می‌زنند، افسانه مانند پروانه به دور خود دورپیچ می‌شود و امینی که همیشه سر صبحی به دلیل بیدار شدن زود شانه‌بالا می‌کشد و اخم از رخ جاودانش بی‌پایه نمی‌ماند.
- دایه په ممد سِر صبی کورنی رته؟ ( مامان بزرگ مگه محمد سر صبحی کجا رفته؟
مامان بزرگ: دایه قِربونِت بِرَی حونه یه چیلی نیاز دارَ سی‌ یو ممد رته چی بسونه‌. ( مادربزرگ قربونت بره خونه یه چیزهایی نیاز داشت برای همین محمد رفته خرید کنه)
با نفس راحت، چشم به دوزخ شکلات تلخ باراکا انداختم، اوف شکلات مورد علاقم، با دستانی کشیده دست به روی باراکا بردم.
مادر که آغوش ناگداشته‌ی زندگی‌ام هست با انگشتان نحیف و پر از چروک زد بر روی دستانم.
- مامان دردم گرفت!
مامان: خوبت شد دختر نباید شکلات بخوره
من: چرا؟
مامان: دندون‌هایت کرم می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
با اخم نگاه‌هایی نثارش کردم، اما انگار دیگر کار از بیخ گذشته بود مگر کسی می‌توانست از دستان پر ابهت و کارکرده‌ی مهین خانم گذر کند؟ صدای بانگ‌های بلند که با فریاد مهسا گفته می‌شد را، نادیده گرفتم.
- مهسا کَری؟ یا نکنه سمعک گذاشتی؟
من: وای النا خانم چه عجب از دیار باقی؟
النا: پاشو بدو بریم، استاد گفت باید بریم تمرین پارکور
با نگاه‌های جوشان بر خشم زوزه‌زنان از جایم برخاستم و به بالین حیاط روی آوردم، در کنار انباری بابا دیده می‌شد که گیر دوچرخه‌ی امین بود، در کنج دگر خانه صدای جان‌آور که حنجره‌اش مانند الماس رخشنده و سخت بود، این صدای شجریان بود! صدایی خاطره‌انگیز که کودکی‌ام در فرع خواب‌های او گذر می‌کرد، امان از این فرجام‌های خیال! با صدای نازک پراندیشه‌ی النا از رویا‌ها پر کشیدم و به رخش استاد پناه آوردم، امروز کلاس پارکور داشتم پارکوری که عذاب و دوزخ به هوای محله‌آوردم.
کوچه و خیابان نمی‌شناسم بر همه‌ی بام‌های بلند شیب‌دار خانه‌ها پرش می‌زدم سنگ‌پرتاب سنگر پسر‌های کوچه، ای روزگار چه‌قدر حال و هوای کودکی را دوست می‌دارم.
تا ساعت‌ها مشغول تمرین بودم، خسته از هر ک.س و ناکسی فقط استراحت حال من را درک می‌کرد.
استاد که با تمام خُبره بودنش مانند سنگ‌های ریز و درشت از ما کار می‌کشید، پا به فرار گذاشتیم، کیف به کول بر گِل‌های محله و صدای ننه جاسم که برپشت بام شنیده می‌شد.
خنده بر لبان‌مان خیز به خانه‌هایمان برداشتیم، کلید را به آغوش قفل بردم، با صدای خش دار و تیز داد زدم:
آی خدا عاجز وُبیدم خوت وِ این دوهر خسه کمک برسون. ( ای خدا خسته شدم خودت به این دختر خسته کمک بکن)
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین