- Apr
- 1,754
- 3,289
- مدالها
- 7
سکوت بالا بلندی خیابان را فرا گرفته بود، همه به بالای سرش هجوم آوردند او را تراسان لرزان در داخل آمبولانس بردند، هنوز برای من این اتفاق قابل هضم نبود از اوج خروشان اشکها منتظر سیل خونین بودم با عجله او را به سمت اتاق مراقبتهای ویژه بردند.
هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم، روزی که عقل جای احساس را گرفت، مامان در فرع اشک و بابا هم کمر خم شده به سمت در نگاه میکرد.
دستهای من از خون پر شده بود نمیدانستم در این محور اتش روزگار چه میگذرد ولی امید به آن روز داشتم، امیدی که هر خواهری به برادرش دارد.
- هیی کُرُم و دِس ره، ایسُ چه کنم ( هیی پسرم از دست رفت الان من چکار کنم)
همه منتظر بر مشت دری که شیشههایش از اشکهای دیگران کثیف و خالی از لطف ماند.
هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم، روزی که عقل جای احساس را گرفت، مامان در فرع اشک و بابا هم کمر خم شده به سمت در نگاه میکرد.
دستهای من از خون پر شده بود نمیدانستم در این محور اتش روزگار چه میگذرد ولی امید به آن روز داشتم، امیدی که هر خواهری به برادرش دارد.
- هیی کُرُم و دِس ره، ایسُ چه کنم ( هیی پسرم از دست رفت الان من چکار کنم)
همه منتظر بر مشت دری که شیشههایش از اشکهای دیگران کثیف و خالی از لطف ماند.