جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [هِجر گیه] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ALVIN با نام [هِجر گیه] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,269 بازدید, 21 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [هِجر گیه] اثر «مهسا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ALVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
صدای خوفناک مامان از داخل انباری شنیده می‌شد.
- دوهر آلبورده سیچه یقه دیر اومِی؟ ( دختر بدردنخور چرا ان‌قدر دیر اومدی)
از این کلمه‌ی آلبورده بذر کینه داشتم، آخه معنای زیبایی هم ندارد که مورد خلق کاربران قرار بگیرد، با خیزش مهین پسند به جنب پذیرایی روانه شدم.
- بفرما خانم چیزی شده؟
مامان: آره، برو داخل اتاق!
من: اتاق از کی برای شما لالادودی شده؟
مامان: زمانی که تو داشتی شیر می‌خوردی.
تیکه‌پران‌های مامان رو دست نداشت با اجبار کهولت، سر به فلکان به طرف اتاق رفتم، در اتاق نیمه باز بود، با شروع صلوات وارد اتاق شدم.
- سوپرایز مهی کوچولو!
با بدن لرزیده از تُن بالای صدای نفس از سی*ن*ه‌ام حبس می‌شد دم و بازدم برایم مشکل شده بود.
با صدای خفه از درونم گفتم:
- این چه‌کاریه کم مونده بود سکته کنم.
فرزانه آغوش خواهرانه‌اش را بر رویم باز کرد، بوی تنی که شش ماه غربت از من طفل کوچک دریغ کرده بود، با اشکانی سرشار از غم و دوری از آغوش بیرون کشیدم، این صدا روح تازه‌ای به من بخشیده بود، چونان مهری از نبودن خواهر کمبود داشتم، که بر حسب هر کدام جایز نیست.
از صبح تا عصر در بیخ روزگارفانی داشتم به فرزانه نگاه می‌کردم، اما ره‌گذر یاد محمد افتادم، از جایم شتاب‌زنان برخاستم و رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان از محمد خبر داری؟
مامان که ترس و تراژیک نبود فرزندش تا خُرخره گلویش را می‌فشارد، اما اینک او مادر است دلش هزار خواب و اغفال می‌کند.
- مامان؟
مامان: ببخشید دخترم، حواسم سرجایش نبود، توی ترافیک گیر کرده الانا میاد.
مامان فکر کرده که صورت، پر از حیر و غمگین‌اش را می‌تواند از جیک‌جیکش پنهان کند، اما همه‌چیز آشکار بود محمد چند ساعتی می‌شد، که نیامده بود.
همه نگران و ستایش بر حال خوب محمد بودند، تلفن بابا زنگ خورد، دل مامان که از آشوب رباینده‌تر بود با انگشتان‌اش بازی می‌کرد تا بفهمد که در پشت گوشی صبحت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
بابا با پاهای شکسته از وجود بر، پایین میز افتاد، مامان با صدای رسا داد زد:
ای خِدا جون به لُم کنه، مِرد بگو چو وُبیده؟ ( ای خدا جون به لبم کردی، مرد بگو چی‌شده)
بابا هراس از لب گشیدن، به اجبار خانواده ز دل پرواز کرد و زبان پر از گاز‌گرفته‌اش گفت:
- محمد... محمد تصادف کرده.
این کلمه تنها کلمه‌ای بود که مامان کم مانده بود گور به گور شود، از جان رخسار اشکان، به بیم و ترس افتاد، همه گشایش به بیمارستان شدند و منِ بی‌پناه در این‌ خانه‌ی متروک در به گریبان می‌زنم و از جای خود بند نیستم.
درد و غم از کنار چشمانم بی‌گذر نیستند، افکار لب‌گزیده‌ای به ذهنم می‌رسند اما جای گفتار‌اندیش نیست.
از استرس خواب بر چشم نگذاشتم و با گام‌های کوتاه بر اتاق سرد و متحرکم رسیدم، اما فکر از حال خوب بودن محمد مرا ترک نمی‌کرد، نتوانستیم حتی از آمدن فرزانه خوشحال شویم، اما من کودکی‌ بودم با رویاهای خوی‌آور و سیاهی آسمان که بر رویاهایم افکنده ایستاده است.
ترس بر ترس غلبه نمی‌کند و دل‌شوره‌های بی‌هوای من سر به خواب نمی‌گذارند، اما ان‌قدر فکر و خیال‌ها مرا در خروشان‌های خورد مجذور کرده بود، که چشمانم خود به خود به آرامش ابدی رو آورد.
هراسان از تخت خوابی که ولو، در آن اندیخته بودم پایین اومدم. سریع دست به‌ دامن پله‌ها شدم بدان این‌که لباس‌‌هایم را عوض کنم، به طرف پذیرایی روی آوردم، با چشمانی که دیار خواب‌آلودگی پف کرده بود به مامان رو کردم.
- مامان محمد کجاست؟ حالش‌خوبه؟
امین: متاسفانه محمد مرده!
مامان نیشگون بنفش رنگی محمد را گرفت و با صورت پر از خستگی و جاودان به من گریخت و گفت:
- چیز خاصی نبوده، داشته با ماشین می‌رفته که به یه موتوری برخورد می‌کنه و فقط دستش شکسته.
با نفس راحتی که عمق وجودم را نوازش می‌داد آخیش رسایی گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
بعد از گفتار مامان سریع به طرف اتاق رفتم و لباس‌های نو و با طراوتم که تازه دست به پوشش آن‌ها زده بودم را در آوردم، و در رخ آینه لباس پوشیده‌ام را برانداز می‌کنم.
مامان: لو گِزُ په کوچنی؟ ( لب گزیده پس کجایی)
من: اومدم‌.
با قدم‌های خجسته‌وار به طرف پذیرایی راه می‌افتم، مامان با کلی ذوق و شوق در پوست خود نمی‌گنجد، از عمق درون با شادی به طرف محمد می‌رفت، پسرکش برایش مانند عصا می‌ماند عاجزتر از دیگران اینک پسرش غم‌خوار جالی‌زارش می‌شود.
همگی به طرف در سزاوار شدیم، صدای نفس‌های پوسیده‌ی مامان در خیابان موج می‌زند، محمدم هنوز با ابهت و مردانگی‌اش از ماشین پیاده می‌شود بر سرش لانه‌ی گرد سفید بسته شده است، در کنار لبش خون‌ها آغوش زندگی گرفته‌اند.
همه با کلمه‌ی بدنباشِ محمد را به طرف خانه راهی کردند با دست شکسته به طرف من آمد.
مانی دیگ گُتَک چِقه سیم ترسِسی! ( مامان دیروز گفت چه‌قدر برام ترسیدی)
با اشک‌هایی که از عُروق سرد به گونه‌هایم متصل می‌شود، خود را در آغوشش وِقف می‌دهم.
احساس قلب شکسته‌ام که از دیروز مرحمی برایش پیدایش نشد، امروز با آمدن برادر این قلب مرحم روحم شد.
مامان با لیوان آب به سمت محمد، پا می‌گذار، قربون صدقه رفتن‌های مادر کم و بیش ساده از پلیدی‌های جهان است من کودک بودم، اما تمام دردها را در پوست خود واگذار می‌کردم، ریختن ستوه‌گر غم آدم در خود خیلی اشتباه است، ولی من درون‌گرا بودم.
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
این روزها گذر کرد، حال محمد هر چه می‌گذشت بهتر می‌شد، اینک در اواخر ما بهاری و لطفت‌آمیز اسفند بودیم، جان در باوانه‌ی گل سبز می‌دهد، شاید هم غم با آمدن عید نونوار شود.
امروز بود روز وصال، روز حجله برون که اصطلاح زندگی نو و چیرگی‌هطسپند است، امروز روز شادی و وفق مراد است، آری امشب محمد خاستگاری می‌رود، خاستگاری جانانش، نفس و اندوه‌سپر زندگی‌اش یعنی آرنوش می‌رود، آرنوشی که برای محمد حکم بالاترین عاشق را دارد، شاید دیگری لیلی و مجنون را در داستان‌ها بشناسند، اما از نظر من لیلی و مجنون واقعی کسی است که عشق را با احترام سودا‌گری طرفین رعایت کند و عاشقانه‌ یک‌دیگر را مولای هم‌دیگر بدانند.
این‌بار بیشتر از همیشه خوشحال و جاودان بودم، شادی‌ام شنیده در نگاه‌ جهانیان آشکار می‌شد.
در پنجره‌ی روبه‌روی تراس را بستم و با افکار پر از بچگی‌ام به دیدار خواب رفتم. حریر نازک پرده‌نشین پتو را بر روی کشیدم و به خوای عمیق فرو رفتم.
 
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
صبح شد، صبح سحرخان همگی شاد و خندان و لب‌تر کنان به همایش لباس دامادی محمد می‌روند، لباسی که هر مادری آرزو به دل می‌ماند تا جگر گوشه‌اش را از دور در این قاب زیبا بنگرد، لباس از کت سیاهی که انگار بال‌های کلاغ و غم در آن نهفته بود ساخته شده و لباس سفیدی که مانند حریر نازکی فقط جثه‌ی محمد را می‌پوشاند مادر آن کت را بر دستان رنج کشیده‌اش گذاشت و بر شانه‌های محمد انداخت، شلوار راسته سیاه رنگ که با کت‌اش هم نظر بود بر پاهایش انداخت او الان یک داماد آماده بود، در این لباس زیباتر از چیزی که به نظر می‌رسید بود. مثل یک شاخ و شمشاد اسیر این چشمان خوشحال شده بودم.
نمی‌دانم اما حس بدی نسبت به امروز داشتم، شاید از خوشحالی باشد هیچ‌چیز را نمی‌دانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
از نگرش لباس دامادی محمد در آمدیم. همه به روی سفره حمله‌ور شده بودند، صبحانه‌ی لطیفی که من طفل با یک دل پر از شک و تردید خوردم، این دل‌شوره من را از پا در می‌آورد، می‌گویند وقتی اتفاقی می‌افتد مادر هم‌چنین حسی پیدا می‌کند با خود فکر و خیال می‌کنم اما نمی‌دانم چرا چیزی از زبان بیرون نمی‌آید، دو کلام از صبحانه را خوردم و از روی سفره بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم، پنجره‌ی اتاق را باز کردم تا کمی نفس رد و بدل شود ولی اندکی از این هوای کثیف خوزستان شش‌های آدمیزاد سالم را هم بیمار می‌کند. در پنجره را با ناامیدی بستم، همه‌ی این نمی‌دانم‌ها در ذهنم می‌چرخند، انگار خداوند چیزی را به من وحی کرده بود که من خبری از او نداشتم، خوشحالی خانواده من را هم خود به خود شاد می‌کرد، از خودم آن فکر‌های منفی‌گرا را دور کردم و دلم را پر از خوشی کردم تا بتوانم زندگی را در بخش‌های دیگری بسند کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
از بحر غم و اندوه بیرون آمدم، عصر شده بود کم‌کم تاک‌تیک‌های ساعت نزدیک به روز فراخوان خاستگاری می‌شدند.
مامان: دوهر پیرم کرِدی یِلا هر چی ایخی بپوش وقت نِدُریم( دختر پیرم کردی یالا هر چی می‌خوای بپوش وقت نداریم)
من: دِی یِگُوم صبر کُن الان ایام ( مامان یکم صبر کن الان میام)
کمد لباسی‌ام مثل قلعه‌های خون‌آشام بهم ریخته بود، از عصبانیت تاب و قرار نداشتم، نمی‌دانستم کدام یکی را بپوشم.
صدای مامان هم که هر لحظه مثل زنگوله به گوشم فرا می‌رسد، بلاخره پرنسس مهسا لباس مورد پسندش را پیدا کرد، اینک آماده به‌سر به رخ پذیرایی نزدیک می‌شدم، فرود آمدنم از پله‌های جادویی تمام شد.
مامان: این دیگه چه وضع مدل مو هستش؟
من با لب‌های گزیده از خشم ابروهایم را نازک کردم و به روی مامان گفتم:
_ مگه چشه؟
مامان: این موهای فرفری انگار از جنگل آمازون آمده، شانه را بیار تا موهای جنگلی‌ات را صاف کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
با اخم ناگوار به سمت پاهای مامان هجوم آوردم، این دیگر ته نامردی بود چند ساعت برای این مو زحمت کشیدم و الان مامان مثل قلعه‌ی شنی آن‌ها را بهم می‌ریزد.
ساعت مانند ابر گذر می‌کرد و چشمان پر از اشک مامان در حال شانه کردن موهایم دیده می‌شد، شانه موهایم را اذیت می‌کرد اما این قطره‌های بارانی که از چشم‌های سیاه رنگ به ساقه‌های موهایم نزدیک می‌شد، جلوی گفتارم را می‌گرفت.
بعد از چند ساعت دعوا موهایم به حالت نرمال برگشت، کسانی که موی فر دارند انگار در بهشتی پر از هیزم‌های درشت هستند، با قد و قواره‌ی کوچکم به سمت برادر روانه می‌شدم.
بلاخره داماد هم آماده شد، همگی مثل انارهای دان شده در کنار هم ایستادیم و اندکی سکوت خانه را فرا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
همه‌ چیز همان‌‌جور که می‌خواستیم پیش رفت اما اینک، همه آماده‌ی رفتن بودند امشب شبی بود که من نمی‌دانستم که چه گونه پیش می‌رود همگی، به سمت ماشین‌ها حرکت کردند، من هم آن کفش سیندرلایی شکلم را به پایم آغوش دادم و با فریاد های خوشحالی به داخل ماشین سوار شدیم.
با چشمانی پر از اشک شوق به مامان روی آوردم و زبان را به حرف گرفتم و گفتم:
- الان کجا می‌ریم؟
مامان: الان می‌ریم گل فروشی و بعد هم خواستگاری!
آرام آرام به سمت گل فروشی لاله نزدیک شدیم، محمد با ابهت دامادی‌اش پایش را به زمین گذاشت و من هم با کمال اصرار با او به گل فروشی رفتم، زیبایی گل‌ها حد و نصاب نداشت همه‌ی آن‌ها بوی بهشت می‌دادن، خوشحال بودم که این بهشت حتما نصیب آدم خوشبخت می‌شود، گل را گرفتیم و کم‌کم نزدیک ماشین می‌شدیم اما به‌طور ناگوار دلم هوس بستنی کرد با لب‌لوچه‌ی ناز پرورده رو به محمد کردم و گفتم: - خواهش می‌کنم برام بستنی بگیر
محمد: نمیشه الان وقتش نیست!
من: خواهش خواهش فقط یه دونه بستنی
محمد: انقدر لج نکن دیگه بعداً برات می‌گیرم
من: نمی‌ خوام اصلا قهرم
با چهره‌ی خندان رو به من کرد و گفت:
- خوب دیگه حرف پرنسس خانم دو تا نمی‌شه میرم می‌گیرم اما جایی نرو!
با خوشحالی جواب دادم:
- باشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ALVIN

سطح
3
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,754
3,289
مدال‌ها
7
محمد هم‌چنان به سمت بستنی فروشی نزدیک می‌شد من هم با کنج‌کاوی تمام داشتم عروسک‌هایی که روی میز چیده شده بود را دید می‌زدم، که یک‌دفعه صدای ایست ماشینی از پشت سرم به گوش می‌رسید، خواستم به پشت سرم برگردم اما دست و پاهایم از خشکی و ترس سفید شده بودند، نمی‌دانستم به خودم هجوم آورم انگار برگشتن برایم حرام شده بود.
صدای زن و مردی را شنیدم که با داد جگرگوشه‌اشان را صدا می‌زدند، اما این‌ بار باید برمی‌گشتم چون آن صدای مادرم بود!
مثل یک بید آن عروسک از دستم افتاد و به طرف آن ماشین دویم، اما کاش نمی‌دویدم کاش بستنی فروشی وجود نداشت! همه‌ی این ای کاش‌ها با دیدن صورت خونی برادرم توی مغذم شروع به ویرایش می‌شوند، نمی‌توانستم باور کنم که او محمد بود!
اون انقدر زشت نبود، آن خون نباید یار همیشه‌اش باشد از پا درآمدم و به کنار او نشستم، چشمانم نمی‌توانستند اشک بریزند، چون اشک هم‌خانه‌ی من نباید می‌شد، او باید بلند شود الان ویدایش منتظر او است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین