- Apr
- 1,754
- 3,289
- مدالها
- 7
صدای خوفناک مامان از داخل انباری شنیده میشد.
- دوهر آلبورده سیچه یقه دیر اومِی؟ ( دختر بدردنخور چرا انقدر دیر اومدی)
از این کلمهی آلبورده بذر کینه داشتم، آخه معنای زیبایی هم ندارد که مورد خلق کاربران قرار بگیرد، با خیزش مهین پسند به جنب پذیرایی روانه شدم.
- بفرما خانم چیزی شده؟
مامان: آره، برو داخل اتاق!
من: اتاق از کی برای شما لالادودی شده؟
مامان: زمانی که تو داشتی شیر میخوردی.
تیکهپرانهای مامان رو دست نداشت با اجبار کهولت، سر به فلکان به طرف اتاق رفتم، در اتاق نیمه باز بود، با شروع صلوات وارد اتاق شدم.
- سوپرایز مهی کوچولو!
با بدن لرزیده از تُن بالای صدای نفس از سی*ن*هام حبس میشد دم و بازدم برایم مشکل شده بود.
با صدای خفه از درونم گفتم:
- این چهکاریه کم مونده بود سکته کنم.
فرزانه آغوش خواهرانهاش را بر رویم باز کرد، بوی تنی که شش ماه غربت از من طفل کوچک دریغ کرده بود، با اشکانی سرشار از غم و دوری از آغوش بیرون کشیدم، این صدا روح تازهای به من بخشیده بود، چونان مهری از نبودن خواهر کمبود داشتم، که بر حسب هر کدام جایز نیست.
از صبح تا عصر در بیخ روزگارفانی داشتم به فرزانه نگاه میکردم، اما رهگذر یاد محمد افتادم، از جایم شتابزنان برخاستم و رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان از محمد خبر داری؟
مامان که ترس و تراژیک نبود فرزندش تا خُرخره گلویش را میفشارد، اما اینک او مادر است دلش هزار خواب و اغفال میکند.
- مامان؟
مامان: ببخشید دخترم، حواسم سرجایش نبود، توی ترافیک گیر کرده الانا میاد.
مامان فکر کرده که صورت، پر از حیر و غمگیناش را میتواند از جیکجیکش پنهان کند، اما همهچیز آشکار بود محمد چند ساعتی میشد، که نیامده بود.
همه نگران و ستایش بر حال خوب محمد بودند، تلفن بابا زنگ خورد، دل مامان که از آشوب ربایندهتر بود با انگشتاناش بازی میکرد تا بفهمد که در پشت گوشی صبحت میکند.
- دوهر آلبورده سیچه یقه دیر اومِی؟ ( دختر بدردنخور چرا انقدر دیر اومدی)
از این کلمهی آلبورده بذر کینه داشتم، آخه معنای زیبایی هم ندارد که مورد خلق کاربران قرار بگیرد، با خیزش مهین پسند به جنب پذیرایی روانه شدم.
- بفرما خانم چیزی شده؟
مامان: آره، برو داخل اتاق!
من: اتاق از کی برای شما لالادودی شده؟
مامان: زمانی که تو داشتی شیر میخوردی.
تیکهپرانهای مامان رو دست نداشت با اجبار کهولت، سر به فلکان به طرف اتاق رفتم، در اتاق نیمه باز بود، با شروع صلوات وارد اتاق شدم.
- سوپرایز مهی کوچولو!
با بدن لرزیده از تُن بالای صدای نفس از سی*ن*هام حبس میشد دم و بازدم برایم مشکل شده بود.
با صدای خفه از درونم گفتم:
- این چهکاریه کم مونده بود سکته کنم.
فرزانه آغوش خواهرانهاش را بر رویم باز کرد، بوی تنی که شش ماه غربت از من طفل کوچک دریغ کرده بود، با اشکانی سرشار از غم و دوری از آغوش بیرون کشیدم، این صدا روح تازهای به من بخشیده بود، چونان مهری از نبودن خواهر کمبود داشتم، که بر حسب هر کدام جایز نیست.
از صبح تا عصر در بیخ روزگارفانی داشتم به فرزانه نگاه میکردم، اما رهگذر یاد محمد افتادم، از جایم شتابزنان برخاستم و رو به مامان کردم و گفتم:
- مامان از محمد خبر داری؟
مامان که ترس و تراژیک نبود فرزندش تا خُرخره گلویش را میفشارد، اما اینک او مادر است دلش هزار خواب و اغفال میکند.
- مامان؟
مامان: ببخشید دخترم، حواسم سرجایش نبود، توی ترافیک گیر کرده الانا میاد.
مامان فکر کرده که صورت، پر از حیر و غمگیناش را میتواند از جیکجیکش پنهان کند، اما همهچیز آشکار بود محمد چند ساعتی میشد، که نیامده بود.
همه نگران و ستایش بر حال خوب محمد بودند، تلفن بابا زنگ خورد، دل مامان که از آشوب ربایندهتر بود با انگشتاناش بازی میکرد تا بفهمد که در پشت گوشی صبحت میکند.
آخرین ویرایش: