جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,623 بازدید, 63 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
به نام خدایی که نوری بی‌نهایت و روشنایی بی‌منت است.

1000010088.png
نام رمان: هِنارَس
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده:عسل
عضو گپ: نظارت (6)S.O.W

خلاصه:
در خانه‌ای که بوی نان و خاک باران‌خورده در آن ماندگار بود، مردی سال‌ها سکوت را مشت زده‌بود تا گمشده‌ای را جبران کند.
زن، با کودکی در آغوش، پله‌ها را بالا آمده‌بود تا از گذشته بگریزد. میان دیوارهای کهنه، نگاه‌ها آرام گره خورده‌بود و خلأها با خنده‌ای کودکانه پر شده‌بود. روزهایی با عرق و خون بر خاک رینگ نوشته شده‌بود، و شب‌هایی با زمزمه‌های کوتاه اما عمیق و سرانجام، زندگی در همان حیاط قدیمی جوانه زده‌بود، وقتی دو دست، سه قلب را در آغوش کشیده‌بود.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,866
56,890
مدال‌ها
11
1717859023507.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
مقدمه:
به پای رفتن از این راه خسته باید شد
به شوق خنده‌ی فردا شکسته باید شد

دل از غبارِ غم خویش شُستن آسان نیست
ولی به عطر نگاهت شسته باید شد

به روی زخم زمانه گلِ امید شکفت
که در هوای تو چون برگِ دسته باید شد

اگرچه دست من از آفتاب خالی بود
برای گرمی دستان تو، جَسته باید شد

قسم به بوسه‌ی باران، به عطر نان و به عشق
برای ماندن در این خانه، بسته باید شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
ضربه‌های مشت عماد به کیسه‌ی سنگین سالن پی‌درپی فرود آمد؛ بندهای دستکش چرمی سفید که روی پوست دستش کشیده می‌شدند، زیر فشار مشت‌ها پرجنب‌وجوش به لرزش درآمدند. تی‌شرت خاکستری‌اش، به مانند موجی خیس، هر بار که بازوهایش بالا می‌رفت، به تکه‌ای از پوست کشیده شده چسبید و لکه‌های عرق روی آن به آرامی به سمت پایین سُر خوردند. نفس‌های کوتاه و بریده، بین لب‌های خشکیده‌اش مثل سوتی خفه‌ و گرفته به گوش می‌رسید.
چشم‌های تیره‌اش، تیز و متمرکز، همچون دو شعله‌ی کوچک، درخشان بر کیسه دوخته شده‌بود. گونه‌های سرخ و زیر پوست خشکیده‌اش، رگه‌های رگ‌های برجسته‌ی گردن، هر لحظه بر هیجان و درد پنهان افزوده بودند.
مربی‌اش، کاظم، در گرمکن سرمه‌ای که روی شانه‌های پهنش چین می‌خورد و کلاه بیسبالش در زاویه‌ی نامنظمی روی سرش نشسته‌بود، با صدای خشن اما پرانرژی گفت:
- عماد! دست راستت رو بیار بالا، قلاب بزن محکم! ولش نکن!
عماد با صدای خش‌دار، تنها سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:
- دارم می‌زنم، خودت ببین.
لبخند کمرنگی که گوشه‌ی لبش نقش بست، اما چشمانش هنوز شکسته و سنگین بودند. انگشتانش درون دستکش‌های سفید، گره خورده و مشت‌هایم محکم و مصمم روانه‌ی کیسه می‌شدند، گویی هر ضربه، زخمی روی زخم‌هایش می‌نشاند.
پاهایش، در کفش‌های خاکی و پاره، روی کف‌پوش ترک‌خورده سالن نرم و پیوسته می‌لغزیدند، به گونه‌ای که حتی کوچک‌ترین حرکتش از نظر نمی‌افتاد. هر بار که می‌پرید، حرکت بدنش مثل آب در جریان بود، موجی که با خود بار هر خاطره‌ی تلخ را به این سو و آن سو می‌کشید.
نفس عمیق و سرفه‌مانندش، مثل صدای آهنگی خفه، سالن را پر کرده بود. قطرات عرق به آرامی روی پیشانی و گوشه‌های فک می‌چکیدند.
مربی دوباره فریاد زد:
- ده ضربه‌ی پشت سر هم! همه‌شو با قدرت بزن!
ضربه‌ها در هم پیچیدند، مشت‌های راست و چپ پشت سر هم روانه شدند، کیسه به رقص افتاد و طناب‌هایش صداهای لرزانی بلند کردند. بدن عماد با هر مشت تکان خورد؛ عضلات پهن کتف و بازویش منقبض و رها می‌شدند، پوست زیر تی‌شرت خاکستری‌اش موج می‌زد.
نگاهش دور شد، ذهنش خالی و پر از سکوتی سنگین. صدایی زیر پوستش می‌پیچید:
«نمی‌شه زمین خورد، وقتی که همه چشم‌ها منتظر قدم بعدی‌ت هستند... .»
لب‌های خشکیده‌اش باز شد، نفس گرفت و مشت را دوباره روان کرد؛ قطره‌های عرق روی گونه‌اش با هر حرکت صورتش کشیده می‌شدند، و همان لبخندِ بی‌رنگ بار دیگر به گوشه لبش نشست.
مربی که کمی فاصله گرفته بود، آرام گفت:
- حواست باشه، تو باید بهترین باشی، حتی وقتی که هیچکس بهت امید نداره.
عماد با صدای گرفته و کمی خسته پاسخ داد:
- اینو که همیشه می‌دونم... !
و مشت‌ها، دوباره، بی‌وقفه روان شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
کیسه هنوز آرام تکان می‌خورد و صدای زنجیرهایش مثل زنگ ضعیفی در سقف سالن می‌پیچید. عماد با قدم‌های سنگین عقب رفت، دستکش‌ها را به هم کوبید و شانه‌هایش را با یک حرکت سریع لرزاند. هوای خفه‌ی سالن، بوی چرم عرق‌خورده و اسپری کهنه‌ی ضدعفونی را در خودش حبس کرده‌بود. کف پایش، از لبه‌ی جوراب نیمه‌خیس، روی کفپوش لاستیکی سر خورد و گوشه‌ای نشست.
سهراب، با موهای مشکی و آشفته‌ای که پیشانی‌اش را پوشانده‌بود، کنار او خم شد و بطری آب را جلویش گرفت. قطرات عرق روی بازوی برنزه‌اش راهی باریک باز کرده و از کنار عضله‌ی برجسته‌اش به آرنج می‌رسیدند.
- بخور، خشکه زدی!
عماد بطری را گرفت، سرش را کمی بالا برد و جرعه‌ای طولانی بلعید. خنکی آب، مثل نسیمی که از پنجره‌ی بسته عبور کند، گلویش را آرام کرد.
- کاظم رو دیدی؟… هنوزم مثل قدیمه، نه؟
سهراب لبخند نیمه‌کجی زد و روی زانویش کوبید:
- مثل کوه… اصلاً نمی‌دونم چطور این همه سال نفسش بریده نشده.
عماد لب‌های خیسش را با پشت دستکش کشید و نگاهش به آن‌طرف سالن لغزید؛ جایی که کاظم، با شلوار سرمه‌ای آزاد که روی ساق پای پرعضله‌اش جمع شده‌بود، پا به پا می‌شد و شاگرد تازه‌واردی را زیر نظر داشت. کلاه مشکی‌اش کمی عقب رفته و رگه‌ی سفیدی از موهای شقیقه‌اش پیدا شده‌بود.
- این همه شاگرد عوض شده، ولی خودش… همون صدا، همون چشم‌ها رو داره هنوز!
سهراب نشست و بندهای باند دور دستش را باز کرد. پارچه‌ی سفید، زیر نور کم‌رمق لامپ، خاکستریِ چرک گرفته‌ای به خودش گرفته بود. بوی نم و پودر گچ‌مانندش در هوا پخش شد.
- حتماً بعدش بیا پیشم، یه دور دست‌گرمی بزنیم.
- فردا… امروز دیگه بسه.
عماد بندهای دستکش را کشید، دست‌ها را آزاد کرد و حس کرد خون با شتاب بیشتری در انگشتانش می‌دود. بانو همیشه می‌گفت که بعد از تمرین، دست‌هایت باید دوباره یاد بگیرند آرام باشند. لبخندی بی‌رنگ بر لبش نشست، شاید به یاد همان جمله‌ای که همیشه برایش می‌زد.
با گام‌های کوتاه، کنار نیمکت رفت، باند تازه‌ای از کیف سیاه چرمی‌اش بیرون کشید و شروع کرد به پیچاندن. لبه‌ی باند بین انگشتانش مثل کاغذی خیس لغزید، هر دورش که محکم‌تر می‌شد، نبض آرام‌تری در مچش حس می‌کرد. سهراب بی‌حرف نگاه می‌کرد، فقط هر چند لحظه، لبخندی کوتاه می‌زد.
وقتی گره آخر را زد، کیف را بست، بندش را روی شانه‌اش انداخت و به سمت در رفت. صدای ضربه‌های باقی شاگردها از پشت سرش محو شد و بوی چرم، جای خودش را به هوای نیمه‌سرد عصر داد.
موتورش، کنار دیوار آجری باشگاه، با رنگ مشکی ماتش مثل حیوانی آرام منتظر بود. دستش روی فرمان سرد لغزید، پایش را روی استارت فشار داد و غرش کوتاهی از اگزوز بیرون زد. صدای موتور در کوچه‌ی باریک پیچید، باد تازه به صورت خیس از عرقش خورد و کوچه‌ها یکی‌یکی زیر چرخ‌هایش عقب رفتند.
هر چه دورتر می‌شد، چراغ‌های مغازه‌ها و سایه‌ی آدم‌ها در آینه محو می‌شدند و ذهنش فقط مسیر تا خانه‌ی بانو را دنبال می‌کرد. جایی که بوی نان تازه، دیوارهای گچی کهنه و صدای آرام او، همیشه منتظرش بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
قدم‌های عماد روی سنگفرش‌های سرد و ترک‌خورده‌ی حیاط که زیر پایش مثل صدای آرام قطرات باران می‌خشید، شنیده می‌شد. برگ‌های زرد و خشک، در گوشه‌ای کنار باغچه‌ی پر از گل‌های پژمرده، زیر وزش نسیم پاییزی به آرامی تکان می‌خوردند. حوض کوچک گرد وسط حیاط، با آب آرام و زلالش، تصویر تاریکی شاخه‌های درخت کهن را روی سطحش می‌انداخت؛ موجی نرم از حرکت بالای آب، برآمدگی‌هایی ایجاد می‌کرد که به آرامی به لبه‌ی سنگی می‌خورد.
عماد موتور را کنار دیوار آجری خانه گذاشت؛ صدای ساکت خاموش شدن موتور، در فضای خنک عصر پیچید. دستکش‌های سفید چرمی را از دست کشید، انگشتان خشک و گرفته‌اش را کشید و نفس عمیقی در هوای خنک کشید. لباس خاکستری‌اش که از تعریق چسبیده‌بود، با هر حرکتی موجی نرم و پر از انرژی شکست که زیر نور زرد چراغ‌ها سایه‌های تیره‌ای روی عضلات بازو و سی*ن*ه‌اش ایجاد می‌کرد.
با قدم‌هایی که نه چندان نرم و نه خسته، بلکه پرصلابت و دقیق بودند، به سمت در خانه رفت. بند کفش‌های سیاه روی سنگ‌فرش خشک می‌لغزید و صدایش با ضربان نفس‌های تندش همراه می‌شد. در چوبی کهنه با صدای خشکی باز شد و بوی نان تازه، چای داغ و خاک نم‌زده‌ی باغچه‌ی پشت خانه، وارد هوا شد.
بانو روی صندلی چوبی کنار پنجره نشسته‌بود، موهای خاکستری نرم زیر روسری بنفش رنگش مثل مه‌ای آرام روی شانه‌های خمیده‌اش افتاده بودند. چهره‌اش، پر از خطوط ریز و عمیق زمان، ولی چشم‌هایش پر از مهربانی و آرامشی که هرگز کم نمی‌شد.
صدای نرم و گرمش، با لهجه‌ی شیرین کرمانی پیچید:
- رسیدی پسرم؟ خسته نباشی.
عماد دستکش‌ها را روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید. لب‌هایش خشک و ترک خورده بود اما آرام پاسخ داد:
- یه کمی خسته‌م فقط.
دستش روی ران‌های پرعضله‌اش کشیده شد، هر حرکتش از درد و خستگی پر بود. بانو به آرامی قدم زد و دست چروکیده‌اش را روی شانه‌های پهن و خسته‌اش گذاشت، نوازشی که حس راحتی و آرامش می‌آورد.
- شام آماده است. فردا هم کاظم گفته باید بیشتر تمرین کنی.
عماد لبخند کمرنگی زد و چشم‌هایش برق زد و گفت:
- کاظم؟ از اون صدای ترسناکش نترسی ننه؟
بانو آهی کشید و گفت:
- کاظم ستون این زندگیه مادر، اگه اون نبود... . باز تو به من گفتی ننه!
عماد روی صندلی نشست؛ صدای چوب زیر وزنش خش‌خش کرد. نگاهش به پنجره‌ی تاریک بود، صدای تیک‌تاک ساعت و بوی چای گرم فضا را پر کرده‌بود.
- باید ادامه بدم تا به مدال طلا برسم ننه... !
نفس‌هایش آرام گرفت؛ در سکوت خانه، آماده‌ی فردای سخت‌تر می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
بانو، با دست‌های چروکیده و مهربان، سفره‌ی رنگ و رو رفته‌ی گل‌گلی را روی کف اتاق پهن کرده‌بود، پارچه‌ای که هر بار کشیده می‌شد، صدای نرمی از خود بر جای می‌گذاشت، مثل نوازشی که به کاشی‌های سرد و ترک‌خورده زندگی می‌بخشید. ظرف‌های سفالی سفید، یکی پس از دیگری، آرام روی سفره قرار می‌گرفتند؛ کوکو سبزی با پوست طلایی و ترد، میان بوی سبزی‌های تازه و روغن داغ، جایی در مرکز میز یافته‌بود. کنارش کاسه‌ی ماست غلیظ و پیازهای حلقه‌حلقه، فضایی پر از زندگی و ساده‌گی را به خانه هدیه می‌دادند.
صدای نرم بانو که در لحنش آمیخته‌ای از نگرانی و مهر مادرانه پیچید، گوش عماد را نوازش می‌داد:
- دست‌هات رو خوب بشور، قبل از اینکه غذا بخوری، عماد جان.
عماد با قدم‌های سنگین و آکنده از خستگی به سمت دست‌شویی رفت. شیر آب سرد با فشار باز شد و صدای تند جریان آب به گوش می‌رسید، قطرات سرد روی پوست گرم و زخمی دست‌هایش می‌ریختند. حوله‌ی نرم و سفید را برداشت و با دقت دست‌هایش را خشک کرد؛ زخم‌های ریز هنوز در جای جای پوستش نقش بسته بودند اما این شستن انگار باری از خستگی و دود روزهای سخت را از وجودش می‌زدود.
وقتی بازگشت، روی زمین سرد و ترک‌خورده‌ی حیاط خانه بانو نشست،هر حرکتی که می‌کرد، صدای خش‌خش سفره زیر بدنش و ساییده شدن لباس خاکستری رنگش بر زمین به گوش می‌رسید. عطر کوکو سبزی تازه، گرم و دل‌نشین، با بوی سبزیجات خرد شده در هم آمیخته‌بود و فضای کوچک را پر کرده‌بود.
عماد لقمه‌ای برداشت و با دهانی خشک اما پر اراده به آرامی جوید. طعم سبزی تازه و زردچوبه که با هر لقمه در دهانش پخش می‌شد، به طور موقت خستگی را می‌زدود. صدای نرمی از خانه به گوش می‌رسید؛ بانو که با لهجه‌ی کرمانی آرام و صمیمی گفت:
- امروز چه کارایی کردی، پسرم؟
عماد، با صدایی گرفته و لحنی که از تحمل سختی‌ها می‌گفت، پاسخ داد:
- مشت زدم، چند دور دویدم... کاظم گفت بهتر شده‌م.
دست‌هایش که روی ران‌های پهن و عضلانی‌اش قرار داشتند، کمی لرزیدند، نگاهش پر از درد و اصرار بود. بانو، سرش را با مهربانی تکان داد و گفت:
- مراقب خودت باش، زیادی فشار نیار به خودت. استراحت لازمه برات.
عماد، در حالی که لقمه‌ای دیگر در دهان گذاشت و پوست طلایی کوکو زیر نور کم‌رنگ خانه می‌درخشید، لبخندی کمرنگ زد و گفت:
- می‌دونم... ولی باید ادامه بدم تا قهرمان بشم!
ناگهان در حرکت نامطبوعی، یکی از لقمه‌ها از دستش سر خورد؛ کوکو با صدای خفیفی روی زمین سرد خورد و در همان لحظه، هوای خانه پر شد از صدای آهسته‌ی عماد که با اندکی حسرت گفت:
- لعنت به این روزگار... .
بانو با نگاهی مهربان و آرام دست‌هایش را جمع کرد و گفت:
- همینم نشونه‌س که داری تلاش می‌کنی.
عماد، چشمانش را روی لقمه‌های افتاده به زمین انداخت و نفسی عمیق کشید؛ در آن لحظه، بین خستگی و امید، تعادلی ناپایدار شکل گرفته بود که به او نوید روزهای روشن‌تر می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
بانو پس از خوردن آخرین لقمه، دست‌های چروکیده‌اش را آرام روی پاهایش گذاشت؛ پارچه‌ی گل‌گلی سفره زیر فشار دستانش در گوشه‌ای چین خورد و هوای گرم اتاق را با بوی روغن و سبزی تازه پر کرد. نفس‌های آرامش به همراه صدای خاموش چراغ نفتی که تکان‌های نرم شعله‌اش را روی دیوار می‌انداخت، فضای خانه را آکنده می‌کرد.
صدایش که آمیخته با همان لهجه‌ی گرم کرمانی بود، به آرامی پیچید:
- عماد، برو لباس‌تو عوض کن و یه دوش بگیر، امشب علی میاد اینجا بخوابه.
عماد لبان ترک خورده‌اش را به هم فشرد، نگاهش سنگین و خسته بود. بی‌کلام سرش را تکان داد و قدم‌هایش را آهسته به سوی اتاق دوید. بند کفش‌های مشکی که روی سنگ‌فرش ترک‌خورده کشیده می‌شدند، صدای تند نفس‌هایش را همراهی می‌کردند؛ هر گام زمزمه‌ای از عزم و خستگی را با خود داشت.
بانو به آرامی بلند شد؛ لباس نخی بنفش‌رنگش با هر حرکتش به آرامی به رقص درآمد و روسری نرمش روی شانه‌های خمیده‌اش همچون مهی لطیف می‌لغزید. دست‌های پرچینش سفره‌ی رنگ و رفته را جمع کردند و با صدای نرم پارچه روی کاشی‌های سرد، ظرف‌های سفید سفالی را یکی‌یکی برداشت.
آب گرم در سینک با صدایی زلال و پیوسته ظرف‌ها را می‌شست؛ لکه‌های روغن و تکه‌های کوکو سبزی با دقتی مادرانه از آن‌ها پاک می‌شدند.
صدای جریان آب و خش‌خش دست‌های بانو که ماهرانه ظرف‌ها را تمیز می‌کرد، خانه را پر کرده بود؛ عطر صابون و سبزی تازه در فضا می‌چرخیدند و آرامشی ساده و گرم را رقم می‌زدند.
در آن لحظه صدای باز و بسته شدن در حمام، همراه با صدای آرام ریزش آب، در گوش عماد می‌رقصید. دست‌های خسته‌اش موهای سیاه و نا‌مرتب را ماساژ می‌دادند و تن خیسش زیر آب گرم آرام گرفته‌بود، گویی بار سنگین روزهای سخت کم‌کم از دوشش جدا می‌شد.
از آشپزخانه صدای بانو، نرم و مهربان، دوباره شنیده شد:
- فردا صبح زود باید آماده باشی، فرصت‌ها منت نمی‌ذارن.
عماد زیر دوش، نفس عمیقی کشید و آن کلمات را به دل سپرد؛ در دلش شعله‌ی امیدی روشن شده بود که با هر قطره آب، سردی خستگی را از بین می‌برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
بخار آخرین قطرات آب، همچون دانه‌های ریز مروارید روی کاشی‌های سرد حمام می‌لغزید و گام‌های آرام عماد را دنبال می‌کرد؛ او حوله‌ای را محکم‌تر به دور کمرش پیچید، در حالی که نفس‌های عمیقش فضای ساکن راهرو را پر کرده‌بود. پوست هنوز مرطوبش، زیر نورهای کم‌رنگ لامپ، بازی سایه و روشن را در سکوتی مطول تکرار می‌کرد؛ گویی هر قطره‌ی آب، داستانی نهفته درونش داشت.
از پله‌ها، صدای قدم‌های سبک و چالاک علی، هر لحظه به شدت به صداهای محیط اضافه می‌شد؛ صدایی که پر از شور و شادابی و نوید لحظه‌های شوخی بود. کفش‌های کتانی‌اش با ضرباهنگی نامنظم روی زمین ترک‌خورده کوبیده می‌شدند، شلوار جینش که از سال‌ها حرکت به گونه‌ای ساییده شده‌بود، در زانوها کمی چین خورده‌بود، و پیراهن نخی‌اش، بی‌هیچ وقفه‌ای با هر حرکت آزادانه به نوسان درمی‌آمد. چشم‌های علی همچون دو چراغ براق، بی‌وقفه به سمت عماد می‌تابیدند.
صدای او که در همهمه‌ی سکوت مطول به شکلی نافذ اما پر از مزاح گفت:
- هنوز قطرات آب از تنت نرفته، فکر می‌کنی می‌تونی جلوی من وایسی؟ باید زودتر آماده شی، قبل از اینکه یخ بزنی!
عماد که نفسی سنگین و آکنده از خستگی کشیده بود، سرش را به آرامی چرخاند و پاسخ داد:
- بذار اول خودمو جمع کنم، بعد می‌فهمی چی به چیه.
در همان لحظه، بانو با قدم‌هایی آرام و بی‌صدا از سالن نشیمن نزدیک شد، دستش روی کنترل ماهواره نشست و بدون هیچ عجله‌ای، دکمه‌ای زد. تصویر سریال ترکی، روی صفحه‌ی تلویزیون به جریان افتاد، چراغ‌های رنگی روی صورت‌های بازیگران بازی می‌کردند و صدای آهسته گفتگوها همچنان فضای خانه را پر کرده‌بود.
بانو، با صدایی نرم و پرمهربانی، نگاهی به نوه‌ها انداخت و گفت:
- فقط فیلم رو نگاه کنین، بعدا حرفای بزرگ‌تر می‌زنیم.
علی که لبخندی با طعنه روی لب داشت، نگاهی به عماد انداخت و گفت:
- قول بده بعدش یه کوکو سبزی دست‌ساز به من بدی ننه!
عماد با نگاهی پر از خستگی و همزمان لبخندی نرم پاسخ داد:
- اول باید مشت‌های منو تحمل کنی، بعد سراغ کوکو برو.
هوای خانه، سنگین اما پر از آرامش شد، صدای خنده‌های نرم و کشدارشان فضای پیرامون را پر کرد؛ شبیه نسیمی که آرام شاخه‌های خشک درخت را به رقص وا می‌دارد. دیوارهای کهنه و فرسوده، برای لحظه‌ای زندگی دوباره یافتند و هر نفس، رنگی تازه و گرمایی آهسته به خانه بخشید. زمان آرام گذشت و در این سکوت، هر لحظه چون قطره‌ای از تکرار بود؛ بی‌هیچ عجله‌ای اما پر از حس زندگی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,692
16,479
مدال‌ها
10
نور زرد کم‌جان چراغ‌های دیواری روی پارکت‌های اتاق می‌افتاد و سایه‌های نرم مبل‌ها و میز جلو تلویزیون، در حرکت آرام خود، آرامش نیمه‌شب را با خود حمل می‌کردند. صدای فیلم ترکی، با دیالوگ‌های کوتاه و پرهیجان و گاهی خنده‌دار، فضا را پر کرده بود و هاله‌ای از انتظار و جنبش در هوا موج می‌زد.
در طبقه بالا، عماد جلوی آینه ایستاده‌بود. موهای سیاهش هنوز کمی مرطوب بودند و با شانه‌ای آرام، تارهایش را مرتب می‌کرد. نگاهی به خودش انداخت؛ یقه پیراهن آبی روی شانه‌هایش کمی نامرتب جا گرفته بود، شلوار خاکستری روی پاهایش به درستی قرار گرفته و تنش از گرمای حمام تازه بیرون آمده، هنوز بوی ملایم صابون و صمغ صابون در هوا می‌داد. عماد نفس عمیقی کشید، حس آماده شدن برای پایین آمدن و پیوستن به جمع، با آرامشی عمیق در دلش پیچید.
علی روی مبل کنار بانو نشست و پاهایش را روی زمین گذاشت. چشم‌هایش برق شیطنت می‌زد و با لبخندی نیمه‌باز، سرش را کمی به سمت بانو خم کرد و گفت:
- مگه این زنها عاشق اون یکی نبود؟ نگاه کن این صحنه‌ش چرا با این مرده رفت؟
بانو لب‌هایش را کمی فشرد و ابروهای سپیدش بالا رفت و گفت:
- دارم فیلم می‌بینم، برو کنار!
علی خنده‌ای کوتاه کرد و دوباره گفت:
- چرا این بازیگر این لباس رو تنش کرده؟ مگه نمی‌تونست یه چیز دیگه بپوشه؟
همزمان، عماد از پله‌ها آرام پایین آمد. هر قدمش با ثبات و آرامش همراه بود، نگاهش روی تلویزیون و دیالوگ‌ها متمرکز شد و نفسش آرام و نرم بود. کنار بانو نشست و فاصله‌ی کمی بینشان افتاد. صدای تلویزیون، نفس آرام عماد و خنده‌های کوتاه علی، اتاق را پر از جنبش و زندگی کرد.
علی دوباره با لبخندی شیطنت‌آلود گفت:
- صحنه بعدیش بهتر می‌شه عماد!
بانو دستش را روی دسته مبل فشرد و نگاهش را به سمت علی تیز کرد، در همین حین عماد خنده‌کنان گفت:
- سر به سرش نذار فتنه!
فیلم ادامه یافت؛ هر دیالوگ، هر نگاه، هر حرکت کوچک لب و چشم، اتاق را پر از حس زندگی کرده‌بود. عماد نفس عمیقی کشید، حس آرامش پس از حمام و حضور در کنار جمع، در دلش نشست و لبخندی آرام به خود زد.
وقتی فیلم به پایان رسید، علی با صدای بلند و پرهیجان داد زد:
- آخ جون! تموم شد، میرم دسته‌های رو بیارم تا بازی رو ببازی عماد!
عماد نگاهش هنوز روی تلویزیون ماند و حرکاتش آرام و متین بود. دسته‌ها در دست علی آمدند و بازی آغاز شد. حرکات سریع و دقیق انگشتان، جیغ‌های کوتاه و خنده‌های نرم، اتاق را پر از انرژی کرد. علی با سرعت و شیطنت بازی می‌کرد، عماد با تمرکز و دقت حرکاتش را هماهنگ کرد و بانو گهگاه نگاه کوتاه و لبخندی آرام به حرکاتشان داشت.
هر پرش، هر حرکت و هر صدای کوتاه، ترکیبی از هیجان، شادی و حضور گرم جمع را در اتاق پخش کرد و شب را به خاطره‌ای زنده و پرحس تبدیل کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین