جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ASAL. با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,236 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
به نام خدایی که نوری بی‌نهایت و روشنایی بی‌منت است.

1000010088.png
نام رمان: هِنارَس
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده:عسل
عضو گپ: نظارت (6)S.O.W

خلاصه:
دستان‌مان گره‌هایی باز نشدنی دور بدن‌هایمان بودند، طوری یک‌دیگر را پس از غم در آغوش می‌گرفتیم که زمان به خود لعنت می‌فرستاد که چرا در این صحنه نمی‌تواند متوقف شود ولی قطعا در درون من همان‌جا همه چیز متوقف شده و برایم تصویر شیرین آن لحظه همواره در حال نمایش است. ای هنارس! روزهای جدایی به تو تا ابد و یک روز محتاجم!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,694
52,525
مدال‌ها
12
1717859023507.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
مقدمه:

و من تو را نوشتم؛ روی کاغذهای کاهی که قایق شدند، روی روزنامه‌هایی که سوختند و روی ساحلی که عاشق دریا بود. تو را نفس کشیدم؛ لابه‌لای باد، بین شکوفه‌های سفید و صورتی، زیر ابرهایی که برای ما گریه می‌کردند، برایت لبخند زدم! وقتي زیباتر از آسمان لندن می‌باریدی، و وقتي دست‌هایم محتاج آغوشت بود.من تو را نقاشي کردم،
لابه‌لای دانه‌های اشک‌هایم.
و تو محو شدی؛ بین خاطرات خاکستری من، موقعی که اسمت را بین خطوطِ سبز برگ‌های بهارنارنج حفظ می‌کردم. تو مرا اسیر قلبت کردی و من تو را تا ابد در بند دلم به اسارت کشیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
(آوات)
کیوان کمربند چرمی را دور دستش پیچید. چشم‌هایش از خشم برق می‌زدند. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. التماس می‌کردم، اما گوشش به صدای من کر بود. نمی‌توانستم فریاد بزنم، اگر آهیر متوجه می‌شد، اوضاع از این هم بدتر می‌شد.
عرق سرد از شقیقه‌هایم می‌چکید. قلبم میان سی*ن*ه‌ی کوبیده‌شده‌ام تقلا می‌کرد، اما مرد نامرد چیزی نمی‌دید جز عطش بی‌رحمانه‌ی خودش. اشک‌هایم را با دستی لرزان پاک می‌کردم، اما سیلاب‌شان بند نمی‌آمد. مشتی سنگین، فرود آمد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را لرزاند. تنم پرت شد روی فرش سوخته‌ای که هر روز، قربانی آتش‌افروزی‌هایش می‌شد.
نایی برای مقابله نداشتم. تنها می‌توانستم شکمم را محکم در آغوش بگیرم تا از طفل کوچکم محافظت کنم. آهسته نیم‌خیز شدم، چشمانم را به نگاه بی‌احساسش دوختم، شاید دلش بلرزد. اما... تهی بود. مثل رباتی که برای نابودی برنامه‌ریزی شده باشد، نظاره‌گر زجرم بود.
پشت‌سرم را کاویدم، شاید راهی برای گریز باشد. آرام‌آرام به عقب خزیدم، اما صدای زهرخندش در گوشم پیچید. کمربند را بالا گرفت و اولین ضربه را فرود آورد. دست‌هایم را ضربدری روی شکمم گذاشتم، هق‌هقم را در گلوی گرفته‌ام خفه کردم. انتظار ضربه‌ی بعدی را داشتم، اما چیزی حس نکردم. سرم را بالا گرفتم، نگاهش کردم... فقط برای لحظه‌ای، پیش از آنکه پایش را عقب بکشد و با تمام قدرت، به شکمم بکوبد.
دردی هولناک، بدنم را از هم درید. اشک‌هایم در چشم‌های از وحشت گشوده‌ام سنگینی کردند. فریاد کشیدم، یا شاید ناتوان‌تر از آن بودم که حتی فریاد بزنم.
کیوان اما، بی‌رحمانه لگدهایش را نثار تن نیمه‌جانم کرد و بعد، بی‌اعتنا به بدن خون‌آلودم، در را باز کرد و رفت.
گرما... نه، سرمایی استخوان‌سوز در رگ‌هایم دوید. لبه‌ی انگشتانم گزگز می‌کرد. خون، میان پاهایم جاری شد.
طفلم...!
لب‌هایم لرزیدند. هق‌هقی بی‌صدا، دهانم را پر کرد.
در میان تیرگی رو به افزون نگاهم، آهیر را دیدم که در چارچوب در ایستاده بود. چشم‌هایش از اشک برق می‌زدند.
_مامانی... چی شده؟
تمام توانم را در لبخندی کم‌رنگ ریختم و میان نفس‌های بریده گفتم:
_چیزی... نیست مامان... فقط... تلفنم رو بیار...
پاهای کوچکش روی زمین کوبیده شد و لحظاتی بعد، گوشی را در دستان لرزانم گذاشت. رمز را باز کردم، شماره گرفتم. آهیر کنارم نشسته بود، زانوهایش را بغل گرفته، با لب‌هایی لرزان زمزمه‌هایی نامفهوم می‌کرد.
آژیر آمبولانس که در کوچه پیچید، صدایش زدم:
_مامان... در رو... باز کن...
سر تکان داد، از جا پرید و دوید. صداها محو بودند، صورت‌ها گنگ.
تنها چیزی که دیدم، مرضی خانم بود که آهیر را در آغوش گرفت و چیزی گفت... کلماتی که در مغزم فرو نمی‌رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
(آکام)
مشت پشت مشت! کیسه بوکس زیر ضرباتم پاره شد، اما هنوز عصبانیتم فروکش نکرده بود. نفس‌هایم تند و بریده بود، انگار چیزی درونم می‌جوشید و راهی برای خاموش کردنش نداشتم. اگر رادمان، رفیق و مربی قدیمی‌ام، کنارم نبود، شاید تمام باشگاه را به هم می‌ریختم.
چسب دور دستکش‌ها را باز کردم، یکی پس از دیگری آن‌ها را از دستم بیرون کشیدم و بی‌هدف به گوشه‌ای پرت کردم. نگاهم به مشت‌هایم افتاد، بندبند انگشتانم ترک خورده و خونی بود. پوزخندی تلخ روی لبانم نشست. زیر لب غریدم:
_لعنتی!
رادمان جلو آمد، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی آرام گفت:
_آروم باش، این‌قدر خودت رو اذیت نکن!
نگاهش را به صورتم دوخت. چشمانم را تنگ کردم، از بین دندان‌های کلید شده‌ام گفتم:
_چیزی نشده؟ واقعاً چیزی نشده؟! رادمان، تو می‌فهمی چی می‌گی؟!
با خشم انگشت اشاره‌ام را به سمت خودم بردم:
_من از هیچی اومدم، از هیچ‌جا! حالا یکی پیدا شده و جلوی همه باید یادم بندازه که من کی‌ام؟ که از کجا اومدم؟!
رادمان چند لحظه سکوت کرد، بعد با لحن محتاطانه‌ای گفت:
_داداش، می‌دونم برات سخته ولی...!
با خشم وسط حرفش پریدم:
_ولی چی؟ ها؟ می‌خوای بگی مهم نیست؟ که بگذرم؟!
نفس عمیقی کشید، دستش را پشت گردنش کشید و چیزی نگفت. من اما از درون در حال سوختن بودم.
(دی‌ماه ۱۳۸۰)
_هی تو، پاشو بیا اینجا!
سرم را بالا گرفتم. چشمانم بین قطره‌های اشکی که روی مژه‌هایم جمع شده بودند، دنبال صاحب صدا گشت. مردی قدبلند با ابروهای درهم‌کشیده و زخمی که کنار شقیقه‌اش جا خوش کرده بود، نگاهم می‌کرد. قلب کوچکم تندتر زد. پاهایم از وحشت بی‌حرکت شده بود.
_گفتم بیا اینجا!
صدایش بلندتر شد. نفس لرزانی کشیدم، از زمین سرد و خاکی بلند شدم و قدم‌های کوچکم را به سمتش برداشتم. بدنم می‌لرزید، چانه‌ام می‌پرید، اما جرأت نداشتم چیزی بگویم.
هنوز به او نرسیده بودم که دست بزرگ و زمختش را بالا آورد، گردنم را در چنگ گرفت و فشار داد. چشمانم گشاد شد، دهانم بی‌صدا باز و بسته شد. اشک‌هایم دانه‌دانه روی صورتم لغزیدند.
_یاد بگیر سرت رو بندازی پایین، ‌سگ!
نفس‌هایم به شماره افتاده بود، تصویرش تار و محو شد...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
او مرا با خشونت به سمت خودش کشید. سرش را خم کرد، نفسش بوی ترشیدگی می‌داد، و درون چشمان عسلی‌ام زل زد. لب‌های ترک‌خورده‌اش به حرکت درآمدند و با لحنی که از نفرت و تهدید آکنده بود، غرید:
_نبینم شلوغ‌بازی دربیاری، ها!
لبانم لرزید. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. سرم را آهسته تکان دادم، اما انگار همین حرکت هم خشمش را بیشتر کرد. انگشتان زمخت و چرک‌گرفته‌اش را دور گردنم فشرد و با غیظ نعره زد:
_مگه زبون نداری، بچه؟
آب دهانم را با صدایی که بیشتر به تقلای یک جانور زخمی شبیه بود، قورت دادم. گلویم خشک شده بود. با لکنتی که لرزش تنم را برملا می‌کرد، نجوا کردم:
_دا... دارم.
فشار دستش کم شد، اما چشم‌هایش همچنان با همان برق خطرناک بر من قفل بود. پوزخندی زد و زمزمه کرد:
_پس چرا ازش استفاده نمی‌کنی؟
چشمانم از تعجب گرد شد. نفهمیدم منظورش چیست که ناگهان قهقهه‌ای زد و دندان‌های زرد و جرم‌گرفته‌اش را به نمایش گذاشت. بوی تعفن نفسش در فضا پیچید. صورتم را از انزجار درهم کشیدم، که ناگهان خنده‌اش قطع شد. لبخند از لبش پاک شد و صدایش رنگ تمسخر گرفت:
_نه که خودت خیلی تمیزی! برای همین صورتت رو جمع می‌کنی، هان؟
ابروهایم در هم گره خورد. صدایم لرزان اما پر از نفرت بود:
_نه، تو تمیزی!
همین یک جمله کافی بود تا چشمانش رنگ خون بگیرد. رگ‌های سرخش درون چشمانش آشکار شد و گردنش از شدت خشم نبض زد. برای اولین بار، ترسی واقعی در جانم دوید. پلک‌هایش را روی هم فشرد، نفسش تند شد و زیرلب، انگار که به خودش یادآوری کند، زمزمه کرد:
_حیف... حیف که آقا گفت کاریت نداشته باشم، وگرنه همین حالا جنازه‌ات رو از بین دستام بیرون می‌کشیدند!
چند قدم عقب رفتم. به‌سختی نفس می‌کشیدم، اما مجال فرار نداد. مچ دستم را چنگ زد و مرا با خشونت به سمت خودش کشید. انگار که عروسکی بی‌جان باشم، به دنبال خود کشاند. دستی به موهای سیاهش کشید و بی‌اعتنا به پابرهنه بودنم، مرا روی زمین ناهموار و خاکی کشید. تند تند قدم برمی‌داشتم تا به سرعتش برسم، اما پایم روی سنگی لغزید و سکندری خوردم.
_آخ...!
صدای نحیفم میان شب گم شد. او ایستاد. نگاهی به من انداخت، سرش را کج کرد و با پوزخند پرسید:
_دردت اومده؟
با صدایی که از درد دوچندان شده بود، محکم گفتم:
_آره!
اما او فقط خندید. دندان‌های کج و چرکش، حتی در تاریکی شب هم زننده بودند. چشم‌هایم را بستم تا آن تصویر چندش‌آور را نبینم، اما دیگر دیر شده بود. تصویر دندان‌هایش پشت پلک‌هایم حک شده بود. ناگهان، حس تهوع تمام وجودم را گرفت. گلوی خود را گرفتم و بی‌اختیار عق زدم.
همین کافی بود تا ناگهان دیوانه شود. با خشونت هلم داد. ضربه آن‌قدر شدید بود که روی زمین سخت پرت شدم. زانوانم به سنگ‌ها خوردند و پوستم خراشید. دلم از درد مچاله شد و صدای گریه‌ام در سکوت شب طنین انداخت. اما او بی‌رحمانه نزدیک شد و از بالا به من نگریست.
_تو برای من عق زدی؟! چه غلطا!
صدایش چنان پر از نفرت بود که لرزیدم. خواستم از زمین بلند شوم که بازوی نحیفم را چنگ زد و مرا از جا کند. این بار، هیچ نگفتم. گریه نکردم. حتی آخ هم نگفتم.
با هر قدمی که برمی‌داشت، مرا نیز به دنبال خود می‌کشید. از حیاطی وسیع عبور کردیم و به ساختمانی متروک رسیدیم. دیوارهایش ترک خورده و سقفش نیمه‌ویران بود. مرا به درون آن هل داد. هنوز تعادلم را به دست نیاورده بودم که صدایش در فضای خالی خانه پیچید:
_مثل یه پسر خوب همین‌جا می‌شینی! نبینم فضولی کنی، ها!
به سختی نفس کشیدم. تنها توانستم سرم را تکان بدهم. او لبخندی زد، به سوی مبل سلطنتی قرمزی که در گوشه‌ی خانه بود رفت و روی آن لم داد. پا روی پا انداخت و از ظرف بلورین کنار دستش، یک حبه انگور سبز برداشت. با لذت در دها
نش گذاشت و چشم‌هایش را بست، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
عضلات شکمم از گرسنگی به هم پیچید و ناله‌ی خفیفی کرد. چند روز بود که لقمه‌ای درست و حسابی نخورده بودم. دست‌هایم را دور شکم نحیفم حلقه زدم و نگاهم روی خوشه‌های انگور سبز ثابت ماند؛ دانه‌های درشت و آبداری که زیر نور کم‌جان چراغ روغنی، وسوسه‌برانگیز می‌درخشیدند.
ایوب که سنگینی نگاهم را حس کرده بود، دانه‌ای دیگر از انگورها را میان انگشتان زمختش گرفت، به لب برد، له کرد و با لذت قورت داد. خواستم چیزی بگویم، شاید تکه‌ای از آن انگورها طلب کنم، اما صدای قدم‌هایی که در راهروی نیمه‌مخروبه طنین انداخت، زبانم را به کام دوخت.
چشمان عسلی‌ام به سمت در چرخید. سایه‌ی کشیده‌ای از چارچوب رد شد و با هر گامی که نزدیک‌تر می‌شد، انگار دیوارهای کهنه و پوسیده‌ی عمارت بیشتر بر سرم سنگینی می‌کردند. نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. ناخواسته کمی عقب رفتم، اما پشتم به مانعی سخت برخورد کرد. گردنم را آرام بالا گرفتم. مردی ایستاده بود، دستانش را در پشت کمر قفل کرده بود، بی‌آنکه حتی نگاهی به من بیندازد.
صدایش، با طنین آرام اما ویرانگرش، فضای خفه‌ی اتاق را شکافت:
– این همین جغله‌ست، ایوب؟
ایوب دستی محکم به شانه‌ی دردناکم زد که از سوزش، پلک بر هم فشردم.
– بله آقا!
آقا با بی‌حوصلگی «خوبه»ای زمزمه کرد و به سمتم آمد. دلم می‌خواست خودم را جمع کنم، در خودم فرو بروم، محو شوم، اما گویی ریشه دوانده بودم در زمین سرد. با چشمانی که از ترس، درشت‌تر از همیشه شده بودند، به مردی که مقابلم زانو زد، خیره شدم. سیاهی چشمانش، مثل شب بی‌مهتاب، بی‌انتها بود. با حالتی که بیش از آنکه مهربان باشد، تهدیدگر بود، چشمکی زد و زمزمه کرد:
– خوش اومدی، جغله!
ضربه‌ی محکمی که به کمرم خورد، مرا از بهت بیرون کشید. دندان‌هایم را روی هم ساییدم و زیر لب، لرزان گفتم:
– ممنون، آقا!
خنده‌اش بلند شد. ابتدا نخواستم نگاهش کنم، اما کنجکاوی مغلوبم کرد. فکر می‌کردم مثل ایوب دندان‌هایی زرد و چرکین خواهد داشت، اما برق دندان‌های سفید و ردیفش در آن تاریکی، عجیب چشمم را زد. لباس‌هایش تمیز و اتوکشیده بودند، با جلیقه‌ای قهوه‌ای روی پیراهنی سپید و شلواری که انگار از پارچه‌ای گران‌قیمت دوخته شده بود. به نظر می‌رسید در جهانی متفاوت از ایوب نفس می‌کشد.
با حرکتی آرام، اما نافذ، دستش را به سویم دراز کرد و با لحنی که بیش از آنکه دعوت باشد، فرمان بود، گفت:
– بلند شو، جغله!
نمی‌دانم چرا، اما دلم می‌خواست مثل او باشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
دست راستم را در دستانش گذاشتم. انگشتانش، محکم و استوار، برخلاف سردی فضای عمارت، گرمایی نفوذناپذیر داشتند. مرا از زمین بلند کرد، اما بی‌آنکه لحظه‌ای درنگ کند، دستش را پس کشید و پشت کمرش گره زد. با گام‌هایی که اعتماد به نفس در هر ضربه‌شان پژواک می‌شد، جلو رفت و صدایش، محکم اما آرام، در هوای سنگین عمارت پیچید:
— چرا نمیای؟
موهای پریشان سیاهم را میان انگشتانم کشیدم و بی‌هیچ حرفی، پشت سرش راه افتادم. پاهایم روی چوب‌های کهنه‌ی پله‌ها ساییده شد، صدای جیرجیر چوب‌ها، مانند فریاد خاطراتی بود که در دل این ویرانه دفن شده بودند. او، بی‌آنکه لحظه‌ای بایستد، پله‌ها را بالا رفت و جلوی در اتاقی کهنه ایستاد. عطر آشنای گل محمدی، در هم آمیخته با گرد و غبار سال‌های خاک‌گرفته‌ی این مکان، مشامم را پر کرد.
دستی میان کتف‌هایم گذاشت و مرا به داخل هل داد. فضای اتاق، با ترکیب رنگ‌های یاسی و سفید، آرامشی غیرمنتظره داشت. لحظه‌ای پلک‌هایم را روی هم گذاشتم، نفسی عمیق کشیدم، اما کلماتش، مانند پتکی، بر مغزم فرود آمدند:
— می‌بینی، ننه‌مرده؟ این‌هایی که داری، از سرت زیادیه! دارم بهت لطف می‌کنم که مثل ننه‌بابات بیرونت نمی‌اندازم! ولی اگه بی‌ادبی کنی، بهت رحم نمی‌کنم.
حلقه‌ای از خشم گلویم را سفت گرفت. مشت‌هایم را کناره‌ی بدنم فشردم، لرزش صدایم را پشت فریادی پنهان کردم که در اتاق پیچید:
— من مامانم نمرده!
چشمانش، در یک آن، برقی از خشم زدند. نفسش سنگین شد و کلماتش را با غیظی تلخ تف کرد:
— ببین، تو برای اون‌ها مردی! پس اونا هم باید برای تو بمیرن!
بغض، چون گلوله‌ای گداخته، میان گلویم گیر کرد. صدایم لرزید، اما هنوز التماس در آن ننشسته بود:
— اونا نمردن!
پوزخندی عصبی زد، دستش را به کمربندش زد، گویا می‌خواست جلوی صبرش را بگیرد. بعد، انگشت اشاره‌اش را میان هوا تکان داد و نیشخند زنان گفت:
— بچه! رو اعصابم نرو! ننه‌بابا نداری، بفهم! تورو ول کردن!
سپس، بی‌آنکه منتظر جوابی باشد، قدم‌هایش را تند کرد، از در بیرون رفت و آن را با شدتی که گرد و خاک از قاب چوبی بلند کرد، به هم کوبید.
آن روز، قلبم را به شکلی شکست که هنوز، پس از سال‌ها، ترک‌هایش مرهمی نیافته‌اند.
***
(فروردین ۱۴۰۲ – حال)
صدای رادمان، نامم را در فضا معلق کرد و ذهنم را از خاطرات گذشته بیرون کشید. چشمانم را تنگ کردم، دستم را به پیشانی‌ام کشیدم و بی‌حوصله زمزمه کردم:
— چیه، ها؟
ابروهای سیاهش درهم گره خورد، نگاهش رنگ سرزنش گرفت:
— بابا، تموم شد دیگه! ولش کن!
خسته از این جدل بی‌ثمر، روی زمین سرد نشستم. دیوار پشت سرم، مثل همیشه، پناهم بود. سرم را به آن تکیه دادم، پلک‌هایم را بستم. قطرات عرق، آرام از شقیقه‌هایم سرازیر شدند.
رادمان کنارم نشست، شانه‌ام را تکان داد:
— پاشو، پسر!
پوفی از سر کلافگی کشیدم:
— دیگه چی؟
نگاهش، رنگی از دلخوری گرفت. نفسش را آهسته بیرون داد و گفت:
— امشب تولد مهدیسه! تو به عنوان نامزدش باید باشی!
دستم را روی پیشانی‌ام کوبیدم. لعنتی! از یاد برده بودم. زیرلب غریدم:
— کادو چی؟
تک‌خنده‌ای زد، چانه‌اش را بالا گرفت:
— غمت نباشه، من اوکی کردم.
نگاهی از سر قدردانی به او انداختم. از کنارم بلند شد، شانه‌ای بالا انداخت و با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
— خودتو زود برسون، باشه؟
سرم را تکان دادم. او هم، بی‌توجه به آشفتگی‌ام، از در باشگاه بیرون رفت، و من، باز هم، در میان ویرانه‌های گذشته‌ام جاماندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
دستی به موهای خیس از عرقم کشیدم، بوی تند عرق و چرم دستکش‌های بوکس هنوز در مشامم بود. نفسی عمیق گرفتم، سی*ن*ه‌ام را از هوای مانده‌ی باشگاه پر کردم و با کش و قوسی که استخوان‌هایم را به صدا درآورد، از زمین بلند شدم. کیف ورزشی زردرنگم را برداشتم و از در باشگاه بیرون زدم.
هوای بهاری با لطافت خاصی به صورتم نشست، بوی خاک نم‌خورده و عطر شکوفه‌های نارنج در هم آمیخته بود. موتور آپاچی قرمزم با درخشش خفیفی زیر نور چراغ خیابان منتظرم ایستاده بود. دست روی دسته‌ی گاز گذاشتم، بدون کلاه کاسکت، بدون احتیاط، فقط با حسی از رهایی. با سرعتی نزدیک به نود در خیابان‌های خلوت پیچیدم، باد، تند و بی‌رحم به صورتم شلاق می‌زد، اما چیزی درونم را آرام می‌کرد. انگار با هر کیلومتری که می‌گذراندم، از چیزی فرار می‌کردم، چیزی که در پسِ خاطراتی غبارگرفته کمین کرده بود.
مقابل خانه، با فشار انگشت ریموت را زدم و در پارکینگ با غژغژی خفیف بالا رفت. موتور را کنار مازراتی مشکی‌ای پارک کردم که بودنش در این خانه بیشتر شبیه وصله‌ای ناجور بود، چیزی که به اصرار مهدیس آمده بود و هنوز برایم غریبه می‌نمود. پله‌ها را آرام بالا رفتم، هر قدم صدایی خشک در سکوت شب می‌پاشید. آسانسور؟ هرگز. زخم‌های کهنه‌ای از کودکی هنوز مرا از آن قفس فلزی دور نگه می‌داشت.
دست در جیب بردم، کلید نبود. اخمی محو بر پیشانی‌ام نشست، جیب دیگر را گشتم، بی‌فایده. نگاهم روی گلدان شمعدانی گوشه‌ی پاگرد لغزید، جایی که همیشه یک کلید یدک در دل خاکش پنهان بود. آن را برداشتم و در را باز کردم. خانه غرق تاریکی بود، تاریکی‌ای که سایه‌های خاموشش را دوست داشتم، اما سکوتش را نه!
ساعت روی دیوار، ۶:۴۵ را نشان می‌داد. کیف را کنار در انداختم، پیراهنم را از تن کندم و به سمت اتاق رفتم. با هر قدم، صدای خفیفی از کفپوش چوبی بلند می‌شد، انگار خانه‌ی خاموش هم در اعتراض به این سکوت نفس‌گیر، ناله می‌کرد. در حمام را باز کردم، بخار، مثل روحی سرگردان از روزنه‌های کاشی بالا می‌خزید. آب سرد را باز کردم، قطرات خنک با خشم بر پوستم نشستند، نفسم بند آمد، اما عقب نکشیدم. آب سرد، دیوار میان من و خاطراتم بود، مرزی که می‌توانستم پشتش پنهان شوم.
چند دقیقه‌ای که گذشت، وقتی سرمای آب تا مغز استخوانم رخنه کرد، شیر را چرخاندم. آب گرم، مثل نوازشی دیرهنگام از پوستم عبور کرد. بعد از دوشی که انگار بار سنگینی را از تنم شست، با عجله موهایم را سشوار کشیدم. گوشی را از روی میز برداشتم، صفحه‌ی قفل را باز کردم و به تماس از دست رفته زل زدم «رادمان.»
شماره‌اش را گرفتم، چند بوق نگذشته بود که صدایش از آن سوی خط بلند شد:
-کجایی مردک؟!
سروصدای پس‌زمینه در هم می‌پیچید، صدای خنده، موسیقی، هیاهوی آدم‌هایی که انگار در دنیای دیگری بودند. اخم کردم.
-اون‌جا چه خبره؟
صدای خنده‌ی کوتاهش در خط پیچید، لحنش کمی مسخره شد:
-بانو مهدیس درخواست جشن فوق‌العاده داده!
لبخندی بی‌رنگ روی لبم نشست.
-خوبه.
لحظه‌ای مکث کرد، انگار از جمع فاصله گرفت، سروصدا کمتر شد. صدایش جدی‌تر آمد:
-آکام، کجایی؟ مغزم رو مهدیس خورد!
سشوار را خاموش کردم.
-دارم حاضر می‌شم. اگه ترافیک نباشه، نیم ساعت دیگه اونجام.
-باشه.
تماس قطع شد. نگاهی به خانه‌ی ساکت انداختم. برای لحظه‌ای، دلم می‌خواست این سکوت را با خودم ببرم، اما می‌دانستم، آنجا که بروم، هیچ چیز جز هیاهو انتظارم را نمی‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
(آوات)
چشمانم سبز و شیشه‌ای بودند و در برابر قطرات سرم که از لوله عبور می‌کرد، بی‌حس و خالی از احساس می‌نگریستم. دست‌هایم را روی شکمم قرار دادم و پارچه‌ی صورتی رنگ بیمارستان را به سختی در مشتم فشردم. در این لحظه، هیچ‌ک.س درک نمی‌کرد که چه بر سرم آمده است. اشک‌هایم خشک شده بودند، دیگر برای عزاداری قلب شکسته‌ام حتی اشک هم نداشتم. بچه‌ای که به خاطرش تمام توانم را گذاشته بودم، دیگر نبود. او در دستان پدرش جان باخته بود. گریه کردن هیچ چیزی را به من باز نمی‌گرداند، فقط بر غم و درد می‌افزود. صدای مردمی که در اطراف بودند و برای ملاقات عزیزانشان آمده بودند، در گوشم می‌پیچید. اما برای من، هیچ‌کسی نیامده بود. این احساس تنهایی و غریبی همچنان در دل من می‌ماند.
بی‌اختیار، خنده‌ای تلخ بر لبانم نشست. ناگهان صدای مادرم از راه رسید و پوزخندی بر دل تاریکم انداخت. او نزدیک شد، گوشه‌ای از تخت نشست و بعد از لحظاتی سکوت، حرف زد:
-باز تو که بیمارستانی!
چشمانم را از صورتش گرفتم و گفتم:
-از صدقه‌سر داماد و شوهرته!
با این جمله، متوجه شدم که دیگر واکنشی از من نخواهد داشت. می‌دانستم حالا چشمان سیاهش دوباره به طعنه به من خواهد نگریست و لب‌هایش را برای پوزخندی دیگر خواهد فشرد. بعد از چند لحظه سکوت، بالاخره لب به سخن گشود:
-ناشکری نکن! شوهرت که خیلی خوبه! نمی‌دونم تو چی کار کردی که اینجوری شدی؟
کلافه و با چهره‌ای پر از خشم از او فاصله گرفتم. از درونم بغضی سنگین شکل گرفت و فریاد زدم:
-مامان بس کن! بس کن لطفاً!
صورتش را چنگ زد و با لحن تندی گفت:
-هیس! ساکت شو ذلیل مرده!
آهی کشیدم و او ادامه داد:
-دختر حواست به زندگیت باشه! خوب؟
چه دلی داشت مادر من!
هیچ پاسخی ندادم و در سکوتی سنگین، فقط به سقف چشم دوختم. بعد از چند لحظه، صدای ملایم‌تری از مادرم به گوشم رسید:
-دخترم چرا اینقدر لجبازی می‌کنی؟ می‌دونی برای چندمین بار آبروی باباتو حراج کردی؟
چشمانم از شدت تعجب گرد شدند. به آرامی گفتم:
-مامان، من حالم بده! حالم خوب نیست! تورو خدا برو!
او با دلخوری از گوشه‌ی تخت بلند شد و گفت:
-این دفعه مراقب باش! چون دیگه بابا نمیاد گندکاری‌هات رو ماست‌مالی کنه!
با صدای دلخوری گفتم:
-باشه!
وقتی از اتاق خارج شد، آهی جگرسوز از میان لب‌هایم خارج شد. کمی روی تخت جابه‌جا شدم و چشمانم را بستم. غم در دل من سنگینی می‌کرد، چیزی که هیچ‌ک.س نمی‌توانست آن را درک کند. سروصدای بیرون همچنان بیشتر می‌شد. با بی‌حوصلگی، پلک‌هایم را گشودم و ناگهان چهره‌ی آهیر در برابر چشمانم نمایان شد. دستانم را به پشت تخت تکیه دادم و با تمام توان، دستانم را به سوی او باز کردم. او خود را در آغوشم انداخت. عطر تنش به مشامم رسید و به آرامی بوسه‌ای بر گونه‌اش زدم. لبخند ملایمی به مرضی‌خانم زدم و با صدای ملایمی گفتم:
-دستت درد نکنه.
مرضی‌خانم کوتاه خندید و گفت:
-خیلی بی‌تابی می‌کرد. مجبور شدم بیارمش!
آهیر را روی تخت گذاشتم که ناگهان دردی در شکمم پیچید. صورتم درهم شد و بعد از کمی جابه‌جایی، گفتم:
-لطف کردی مرضیه جان. ببخشید که مزاحم شدم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین