جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,618 بازدید, 63 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
سکوت، ادامه داشت. نه از جنس آرامش، از جنس نبودن واژه برای چیزی که وجود دارد. هوا، بوی کهنگی چوب‌های نیم‌سوخته را می‌داد؛ بویی که انگار از دل شومینه‌ای فراموش‌شده برخاسته باشد. فضای اتاق شبیه پستوی ذهن کسی بود که سال‌هاست خودش را فراموش کرده. پنجره، نیمه‌باز بود و پرده‌های نقره‌ایِ گردگرفته، با هر وزش نسیم تاب می‌خوردند، چون آه‌هایی ناتمام که راه گلو را نیمه‌کاره رها کرده‌اند.
رادمان، کاغذها را با دقتی وسواسی داخل پوشه‌ای گذاشت. پوشه خاکستری، مثل قبر خاطرات بود. دست‌هایش لحظه‌ای مکث کرد؛ شاید بین دو تصمیم مانده‌بود. سایه‌اش، که بر قالیِ خاک‌برگ‌رنگ افتاده‌بود، کشیده‌تر شد، انگار خودش را پشت سر گذاشته باشد.
آکام، که ساکت و بی‌حرکت روی صندلی نشسته‌بود، بالاخره بلند شد. صدای کفش‌هایش روی پارکت کهنه، مثل تلنگری به سکون فضا بود. مقابل آینه‌ی دیواری ایستاد. تصویرش شکسته و چندپاره در آن افتاده‌بود. چشم‌هایش، رنگ عسل در سایه، حالا تیره‌تر از همیشه، خیس از نوری که نبود. صدایش، وقتی بالاخره لب باز کرد، آرام و زخمی بود:
ـ من کاری نکردم... اما بودنم کافی بود، نه؟
آوات، روی لبه‌ی میز نشست. دستانش را در هم قفل کرده بود، چانه‌اش روی مشت‌ها. به دیوار روبه‌رو خیره مانده‌بود، جایی که یک تابلو با عکس غروب دریا آویزان بود؛ رنگ‌های نارنجیِ آن تابلو، مثل تمسخرِ گرمایی که حالا نبود.
رادمان با تن صدای بمش گفت:
ـ اما سکوتت، بدترش کرده. تو چیزی نمی‌گی، پس بقیه قصه می‌سازن. شایعه، مثل کپک، همیشه تو تاریکی رشد می‌کنه.
آکام پرده را کنار زد. نور سرد زمستانی، چهره‌اش را دو نیم کرد. نیمی نور، نیمی سایه. گفت
: ـ مهدیس... همیشه در حال فروپاشی بود. با ظرافت آرایش می‌کرد، اما زیر اون رژ لب سرخ، زیر اون سایه‌چشم خاکستری، چیزی فاسد شده بود. من فقط کنارش بودم... شاهد بودم، نه بازیگر.
مکث کرد. صدای بم مردانه‌اش کمی لرزید:
ـ ولی گاهی همین بودن، مثل سیلیه. ردش می‌مونه، حتی اگه نزده باشی.
ضربه‌ای آرام به در خورد. صدایی زنانه، آرام و مضطرب گفت:
ـ خبرنگارها دم درن. می‌گن آکام باید حرف بزنه. همین الان.
سکوت، مثل پتویی سنگین روی دوش همه افتاد. آوات، پلک زد. رادمان، دستش را بر شانه‌ی آکام گذاشت. گفت:
ـ وقتشه قصه‌ی خودتو بگی... قبل از اینکه بقیه تمومش کنن.
آکام، نفسی کشید. عمیق، سنگین، انگار بخواهد خاکستر انبارشده‌ای را از سی*ن*ه بیرون بریزد و شاید برای اولین‌بار، تصمیم گرفت که حقیقت را نه با پچ‌پچ، بلکه با صدا بگوید.
پرده کنار رفت. نور، روی چشمانش پاشید. صدایش بالا آمد و زمان، برای لحظه‌ای ایستاد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
سالن کنفرانس، غرق در نوری بی‌جان و سفیدی آزاردهنده بود. لامپ‌های مهتابی بی‌هیچ ظرافتی از سقف آویزان بودند و مثل چشم‌هایی باز و بی‌احساس، بالا را خیره نگاه می‌کردند. دیوارها با رنگ بژِ کدر، خفه‌کننده‌تر از سکوت کسانی بودند که آنجا نشسته‌بودند. پرده‌های خاکستری، پشت پنجره‌های بلند کشیده شده‌بودند و بوی کاغذ چاپ‌تازه، در هم آمیخته با ته‌مانده‌ی عطری سنگین، فضا را لبریز کرده‌بود.
صف صندلی‌های تاشو با نظم نظامی چیده شده‌بود. مردی در ردیف سوم با پیراهنی چروک و کراواتی شل، انگار از آغاز روز آنجا گیر کرده‌بود. زن جوانی با مانتوی سورمه‌ای و روسری ابریشمی، خودکارش را بی‌وقفه روی دفترچه‌ای خراش می‌داد. صدای وزوز ضعیف بخاری، بی‌آنکه گرمایی بیاورد، لابه‌لای زمزمه‌ها خزیده‌بود.
آکام، با لباس ورزشی خاکستری تیره‌ای که شانه‌هایش را از همیشه افتاده‌تر نشان می‌داد، وارد شد. موهای قهوه‌ای‌اش نامرتب بودند، انگار وقت شانه‌زدن را از او گرفته باشند. چهره‌اش رنگ پریده و سایه‌ی محوی از ریش روی فکش جا خوش کرده‌بود. کفش‌هایش بی‌صدا بر کف مرمری می‌لغزیدند اما صدای قدم‌هایش در ذهن خودش کوبنده‌بود.
روی صندلی مخصوص سخنران نشست. نور، مستقیم بر صورتش پاشید و خطوط خستگی زیر چشمانش را هویدا کرد. یک لیوان آب نیمه‌پر، جلویش قرار داشت، اما دستش نلرزید؛ برعکس، بی‌حرکت ماند؛ مثل صخره‌ای در میان طوفانی از نگاه‌ها.
میکروفن را جلو کشید. صدای خش‌دار اولش، سکوت را شکست. همه‌چیز به یک‌باره فشرده شد، مثل جمع شدن هوای قبل از رعد.
ـ من متهم نیستم... اما مقصرم.
صدایی از انتهای سالن خندید، کوتاه و خفه. کسی انگشت اشاره‌اش را بالا آورد، برای سکوت.
آکام ادامه داد:
ـ وقتی کسی کنارت داره می‌میره و تو فقط تماشا می‌کنی، یعنی چی؟ یعنی قاتلی؟ یا بزدل؟ یا فقط... شاهدی که جرأت بازیگر شدن نداشته؟
مکث کرد. پلک زد. چشمانش به جایی در آن‌سوی سالن دوخته شده بود که هیچ‌ک.س ننشسته‌بود.
ـ من نمی‌دونم قرص‌ها از کجا اومدن. نمی‌دونم اون شب تو سر مهدیس چی می‌گذشت... فقط می‌دونم صدای فروپاشی رو شنیدم و ساکت موندم.
نفسش را حبس کرد. فضا، سنگین‌تر شد. بوی عطر، حالا تلخ‌تر شده بود.
ـ من سکوت کردم... چون ترسیدم اگه حرف بزنم، شکسته بشم. اما حالا، اگه قراره کسی مقصر باشه، بذار اولین نفر خودم باشم.
نور، هنوز بر صورتش تابیده بود. کسی یادداشت برمی‌داشت. دیگری عکس می‌گرفت.
و بعضی‌ها فقط نگاه می‌کردند؛ نه با قضاوت، نه با ترحم. فقط نگاه می‌کردند.
آکام، برای لحظه‌ای سرش را بالا آورد. نفس کشید. نه برای دفاع. نه برای حمله. فقط برای بودن. و گاهی، همین بودن، بلندترین فریاد است.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
سکوت، مثل لایه‌ای از برف نیم‌ذوب روی سالن پهن شده‌بود؛ سرد، لغزنده و پر از هراس قدمِ بعد. نورهای مهتابیِ بالا، هنوز بی‌رحمانه روی صورت‌ها می‌تابیدند. صدای برخورد پاشنه‌های کفش روی سنگ، مثل تیک‌تاک عقربه‌ها در اتاق انتظار مرگ، در ذهن آوامیخت.
آوات کنار پنجره ایستاده‌بود، دستی در جیب شلوار خاکی، دستی آزاد، انگار منتظرِ چیزی تا به آن چنگ بزند. پیراهن سفیدش، با خطوط تیز اتو، حالا دیگر به رنگ دود باران‌خورده می‌زد. پوست گندم‌گونش، زیر آن نور زمخت، بی‌حال‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. موهای مشکی‌اش، کوتاه و مرتب، اما بی‌جان، مثل فکری که ساعت‌هاست در جمجمه پیچیده شده. حلقه‌ای نقره‌ای با نگین کوچک در انگشت دست چپش برق می‌زد، بی‌آن‌که نمایش داده شود، فقط به اندازه‌ای که واقعیت را فاش کند.
رادمان قدم‌زنان به او نزدیک شد. کت بلند ذغالی‌رنگش در امتداد ران‌ها موج برداشت. شال نازک سیاه، آزاد روی شانه‌ها افتاده بود، انگار هیچ دستی برای صاف‌کردنش پیش نرفته. نگاهش، مثل تیغی کشیده بر برف، مستقیم و بی‌تعارف روی آوات نشست.
لحظه‌ای مکث. صدای ضبط خبرنگاری در آن‌سوی سالن به‌زور خاموش شد. صدای کسی در گوش دیگری زمزمه‌ای کرد و فقط جمله‌ی "اگه الان تکذیب کنه چی؟" در هوا معلق ماند.
رادمان ایستاد. کمی نزدیک‌تر از حد امن. در چهره‌اش چیزی میان شرم و خشمِ خفته جاری بود. نگاهش را به آوات دوخت، اما نه از بالا به پایین، نه رئیس‌مآب. بیشتر شبیه انسانی که دارد وزن حقیقت را در نگاه دیگری تقسیم می‌کند.
با صدایی که انگار از ته گلوی خسته‌اش برخاسته‌باشد، گفت:
- امروز... خوب نبود.
آوات پلک زد. فقط یک‌بار. سکوتی که به دنبالش آمد، از آن سکوت‌هایی بود که اگر دست ببری در هوا، لبه‌اش می‌برّد.
رادمان ادامه داد، بی‌آنکه نگاهش را بردارد:
- نه آکام، اون چیزی که گفت... درست بود. ولی کافی نبود. نمی‌گم دروغ گفت، نه. ولی… بی‌نقص هم نبود.
چشم‌های آوات کمی لرزید. نه از ترس. بیشتر از درد هم‌دردی. آن نوع لرزشی که فقط آدم‌هایی دارند که روز اول، زیر بار افتضاحِ کسی دیگر، باید ایستادگی کنند.
رادمان دستی بالا آورد. انگشت‌های کشیده‌اش آرام روی شانه‌ی آوات نشست.
- ببخش، رفیق... .
نمی‌خواستم اولین روز کارت، با شایعه و رسوایی و تنش شروع بشه.
نمی‌خواستم اینجوری ببینی ما کی هستیم.
صدای گرمش، مثل بخار روی شیشه، رد کم‌رنگی گذاشت و محو شد. آوات سرش را کمی چرخاند. نگاهش را به دیوار کوبید. به آن ساعتی که عقربه‌اش از دقیقه‌ هفت گذشته‌بود و بی‌حرکت، ایستاده.
- ولی من دیدم.
دیدم که اینجا، قهرمان‌ها هم زانو می‌زنن. دیدم که هیچ‌ک.س مصون نیست، حتی وقتی لباسش اتو خورده، حتی وقتی تو کنفرانس، نور به‌صورتش می‌تابه.
قهرمان هم اگه تنها باشه، سقوط می‌کنه.
ولی...
(صدایش فرو رفت، کمی لرزید)
ولی هنوزم میشه از زمین بلندش کرد، اگه یکی کنارش وایسه.
رادمان نفس کشید، انگار خودش هم اولین‌بار بود این جمله‌ها را بلند می‌شنود.
صدای دوربین‌ها باز شروع شد. یکی از خبرنگارها آرام در ردیف دوم نشست. پیرمردی با سبیلی خاکستری، لب‌هایش را می‌جنباند؛ انگار دارد دعا می‌خواند. بوی جوهر تازه، کمی تهوع‌آور بود. بوی شایعه بلند شده‌بود.
آوات برگشت، این‌بار کامل. روبه‌روی رادمان ایستاد. فاصله‌شان حالا فقط چند نفس بود. صدای کشیده‌شدن پنجه‌ی باران روی شیشه، از بیرون به گوش رسید.
– من یه آدمم. فقط همون.
نه آکامم، نه نجات‌دهنده‌ی هیچ‌کَس.
اما تا وقتی اینجا باشم، نمی‌ذارم کسی سقوط کنه…
مخصوصاً اگه هنوز ایستاده باشه. باید آکام رو نجات بدیم.
رادمان آرام پلک زد، صدای پاشنه‌های زن خبرنگاری از پشت سالن نزدیک‌تر شد.
– پس شروع کنیم.
قبل از این‌که یه بار دیگه دیر شه.
هر دو، با هم، سمت میکروفن رفتند.
هوا، سنگین مانده‌بود… اما نفس هنوز جریان داشت.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,688
16,466
مدال‌ها
10
سکوت، بافت سنگین لحظه بود. همان سکوتی که لابه‌لای دیوارهای بژِ غبارنشسته، نفوذ می‌کرد و خود را در پرده‌های سربی و بوی سوخته‌ی مرکب جا می‌داد. نور، مثل لایه‌ای از مه، بی‌هیچ شفافیتی روی چهره‌ها نشسته بود؛ نوری که نه از خورشید آمده بود، نه از حقیقت؛ انگار از دل تردید برخاسته‌بود.
زنی، با خودکاری نقره‌ای، بی‌وقفه روی دفترچه‌ی آبی‌اش خط می‌کشید؛ نه یادداشت، که تخلیه‌ی ذهنی بود. مردی دیگر، در ردیف دوم، با عینکی کج و کراواتی رها، بیشتر شبیه به کسی بود که از خوابی سخت پاره شده‌باشد. فضای سالن، مابین یک اتاق بازجویی محترمانه و اتاق انتظار یک شکست بود.
صدای خبرنگار بالا رفت، آرام اما مستقیم:
ـ آقای سلحشور... شما خودتون می‌گین بی‌گناهین، ولی توی اعتراف‌تون از واژه‌ی «مقصر» استفاده کردین. بالاخره باید به کدوم گوش کنیم؟!
صدایش، مثل چاقویی بود که بر پوست نازک اعتماد کشیده می‌شود؛ نه برای بریدن، فقط برای ترساندن.
در همان لحظه، صدای خشک و پُرطنینِ باز شدن در انتهای سالن، تمام سرها را آرام به عقب گرداند.
قدم‌هایی با طنین شمرده و وزنی ثابت، بر کف مرمر کوبیده می‌شدند. صدای کفش‌ها طوری می‌آمدند که انگار از راهروهای خالیِ خاطره رد شده‌اند. نه شتاب، نه تزلزل.
فقط حضور.
مرد، بلند و کشیده، با پالتوی مشکی‌رنگی که چین‌هایش پشت قدم‌هایش کشیده می‌شدند، به درون آمد. نور از بالا سُرید روی شانه‌هایش، از لبه‌ی یقه‌ی برافراشته‌اش گذشت و بر تاریکی عمیق چشمانش لغزید. نگاهش مستقیم نبود، اما قاطع بود. چیزی در نگاهش موج می‌زد که هنوز با واژه‌ها شکل نگرفته‌بود.
ایستاد. کمی کنار، جایی میان نور و سایه. با حرکتی آرام، دکمه‌ی پالتوی مشکی‌رنگش را باز کرد.
نه برای آسایش، که انگار برای آغاز کردن.
آستین‌ها، خوش‌دوخت و تمیز، بر روی پیرهنی به رنگ خاکستر سرد، بی‌چین‌وچروک افتاده‌بودند.
آوات، که نزدیک پنجره ایستاده‌بود، بی‌آنکه نگاه کند، انگشت حلقه‌اش را با شست لمس کرد. حلقه‌ای ساده اما سنگین از معنا، مثل وزنه‌ای که تعادل حافظه را حفظ می‌کرد.
آکام پلک زد. زیر نور نیم‌جان، صورتش شکسته‌تر از قبل به نظر می‌رسید. صدایش از میان گلو گذشت، انگار باید از هزار داوری رد می‌شد تا به هوا برسد: ـ من فقط سکوت نکردم، من... رها کردم. چون فکر کردم هیچ‌کسی باور نمی‌کنه. چون فکر کردم اگر حرف بزنم، فقط دست‌مایه‌ی شایعه می‌شم، نه صدای حقیقت.
مرد هنوز ساکت بود. حتی پلک هم نمی‌زد. فقط یک دستش را آهسته داخل جیب پالتو فرو برد، و دستی دیگر را روی قفسه‌ی سی*ن*ه گذاشت. شاید برای حس‌کردن ضربان. یا شاید برایچیزی قدیمی‌تر از تپش؛ شاید سوگ.
آوات بالاخره چرخید. نگاهش در تاریکی صورت مرد نشست.
نه کینه بود، نه ترس فقط مکاشفه‌ای آهسته بود. هیچ‌ک.س هنوز نمی‌دانست مرد کیست.
ولی یک چیز روشن بود: این حضور، قرار نیست بی‌دلیل باشد.
او از آن جنس کسانی‌ست که سکوتشان، از هزار اعتراف، بلندتر است.
 
بالا پایین