جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,025 بازدید, 61 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,273
مدال‌ها
4
سکوت، ادامه داشت. نه از جنس آرامش، از جنس نبودن واژه برای چیزی که وجود دارد. هوا، بوی کهنگی چوب‌های نیم‌سوخته را می‌داد؛ بویی که انگار از دل شومینه‌ای فراموش‌شده برخاسته باشد. فضای اتاق شبیه پستوی ذهن کسی بود که سال‌هاست خودش را فراموش کرده. پنجره، نیمه‌باز بود و پرده‌های نقره‌ایِ گردگرفته، با هر وزش نسیم تاب می‌خوردند، چون آه‌هایی ناتمام که راه گلو را نیمه‌کاره رها کرده‌اند.
رادمان، کاغذها را با دقتی وسواسی داخل پوشه‌ای گذاشت. پوشه خاکستری، مثل قبر خاطرات بود. دست‌هایش لحظه‌ای مکث کرد؛ شاید بین دو تصمیم مانده‌بود. سایه‌اش، که بر قالیِ خاک‌برگ‌رنگ افتاده‌بود، کشیده‌تر شد، انگار خودش را پشت سر گذاشته باشد.
آکام، که ساکت و بی‌حرکت روی صندلی نشسته‌بود، بالاخره بلند شد. صدای کفش‌هایش روی پارکت کهنه، مثل تلنگری به سکون فضا بود. مقابل آینه‌ی دیواری ایستاد. تصویرش شکسته و چندپاره در آن افتاده‌بود. چشم‌هایش، رنگ عسل در سایه، حالا تیره‌تر از همیشه، خیس از نوری که نبود. صدایش، وقتی بالاخره لب باز کرد، آرام و زخمی بود:
ـ من کاری نکردم... اما بودنم کافی بود، نه؟
آوات، روی لبه‌ی میز نشست. دستانش را در هم قفل کرده بود، چانه‌اش روی مشت‌ها. به دیوار روبه‌رو خیره مانده‌بود، جایی که یک تابلو با عکس غروب دریا آویزان بود؛ رنگ‌های نارنجیِ آن تابلو، مثل تمسخرِ گرمایی که حالا نبود.
رادمان با تن صدای بمش گفت:
ـ اما سکوتت، بدترش کرده. تو چیزی نمی‌گی، پس بقیه قصه می‌سازن. شایعه، مثل کپک، همیشه تو تاریکی رشد می‌کنه.
آکام پرده را کنار زد. نور سرد زمستانی، چهره‌اش را دو نیم کرد. نیمی نور، نیمی سایه. گفت
: ـ مهدیس... همیشه در حال فروپاشی بود. با ظرافت آرایش می‌کرد، اما زیر اون رژ لب سرخ، زیر اون سایه‌چشم خاکستری، چیزی فاسد شده بود. من فقط کنارش بودم... شاهد بودم، نه بازیگر.
مکث کرد. صدای بم مردانه‌اش کمی لرزید:
ـ ولی گاهی همین بودن، مثل سیلیه. ردش می‌مونه، حتی اگه نزده باشی.
ضربه‌ای آرام به در خورد. صدایی زنانه، آرام و مضطرب گفت:
ـ خبرنگارها دم درن. می‌گن آکام باید حرف بزنه. همین الان.
سکوت، مثل پتویی سنگین روی دوش همه افتاد. آوات، پلک زد. رادمان، دستش را بر شانه‌ی آکام گذاشت. گفت:
ـ وقتشه قصه‌ی خودتو بگی... قبل از اینکه بقیه تمومش کنن.
آکام، نفسی کشید. عمیق، سنگین، انگار بخواهد خاکستر انبارشده‌ای را از سی*ن*ه بیرون بریزد و شاید برای اولین‌بار، تصمیم گرفت که حقیقت را نه با پچ‌پچ، بلکه با صدا بگوید.
پرده کنار رفت. نور، روی چشمانش پاشید. صدایش بالا آمد و زمان، برای لحظه‌ای ایستاد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,273
مدال‌ها
4
سالن کنفرانس، غرق در نوری بی‌جان و سفیدی آزاردهنده بود. لامپ‌های مهتابی بی‌هیچ ظرافتی از سقف آویزان بودند و مثل چشم‌هایی باز و بی‌احساس، بالا را خیره نگاه می‌کردند. دیوارها با رنگ بژِ کدر، خفه‌کننده‌تر از سکوت کسانی بودند که آنجا نشسته‌بودند. پرده‌های خاکستری، پشت پنجره‌های بلند کشیده شده‌بودند و بوی کاغذ چاپ‌تازه، در هم آمیخته با ته‌مانده‌ی عطری سنگین، فضا را لبریز کرده‌بود.
صف صندلی‌های تاشو با نظم نظامی چیده شده‌بود. مردی در ردیف سوم با پیراهنی چروک و کراواتی شل، انگار از آغاز روز آنجا گیر کرده‌بود. زن جوانی با مانتوی سورمه‌ای و روسری ابریشمی، خودکارش را بی‌وقفه روی دفترچه‌ای خراش می‌داد. صدای وزوز ضعیف بخاری، بی‌آنکه گرمایی بیاورد، لابه‌لای زمزمه‌ها خزیده‌بود.
آکام، با لباس ورزشی خاکستری تیره‌ای که شانه‌هایش را از همیشه افتاده‌تر نشان می‌داد، وارد شد. موهای قهوه‌ای‌اش نامرتب بودند، انگار وقت شانه‌زدن را از او گرفته باشند. چهره‌اش رنگ پریده و سایه‌ی محوی از ریش روی فکش جا خوش کرده‌بود. کفش‌هایش بی‌صدا بر کف مرمری می‌لغزیدند اما صدای قدم‌هایش در ذهن خودش کوبنده‌بود.
روی صندلی مخصوص سخنران نشست. نور، مستقیم بر صورتش پاشید و خطوط خستگی زیر چشمانش را هویدا کرد. یک لیوان آب نیمه‌پر، جلویش قرار داشت، اما دستش نلرزید؛ برعکس، بی‌حرکت ماند؛ مثل صخره‌ای در میان طوفانی از نگاه‌ها.
میکروفن را جلو کشید. صدای خش‌دار اولش، سکوت را شکست. همه‌چیز به یک‌باره فشرده شد، مثل جمع شدن هوای قبل از رعد.
ـ من متهم نیستم... اما مقصرم.
صدایی از انتهای سالن خندید، کوتاه و خفه. کسی انگشت اشاره‌اش را بالا آورد، برای سکوت.
آکام ادامه داد:
ـ وقتی کسی کنارت داره می‌میره و تو فقط تماشا می‌کنی، یعنی چی؟ یعنی قاتلی؟ یا بزدل؟ یا فقط... شاهدی که جرأت بازیگر شدن نداشته؟
مکث کرد. پلک زد. چشمانش به جایی در آن‌سوی سالن دوخته شده بود که هیچ‌ک.س ننشسته‌بود.
ـ من نمی‌دونم قرص‌ها از کجا اومدن. نمی‌دونم اون شب تو سر مهدیس چی می‌گذشت... فقط می‌دونم صدای فروپاشی رو شنیدم و ساکت موندم.
نفسش را حبس کرد. فضا، سنگین‌تر شد. بوی عطر، حالا تلخ‌تر شده بود.
ـ من سکوت کردم... چون ترسیدم اگه حرف بزنم، شکسته بشم. اما حالا، اگه قراره کسی مقصر باشه، بذار اولین نفر خودم باشم.
نور، هنوز بر صورتش تابیده بود. کسی یادداشت برمی‌داشت. دیگری عکس می‌گرفت.
و بعضی‌ها فقط نگاه می‌کردند؛ نه با قضاوت، نه با ترحم. فقط نگاه می‌کردند.
آکام، برای لحظه‌ای سرش را بالا آورد. نفس کشید. نه برای دفاع. نه برای حمله. فقط برای بودن. و گاهی، همین بودن، بلندترین فریاد است.
 
بالا پایین