Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,365
- 14,293
- مدالها
- 4
سکوت، ادامه داشت. نه از جنس آرامش، از جنس نبودن واژه برای چیزی که وجود دارد. هوا، بوی کهنگی چوبهای نیمسوخته را میداد؛ بویی که انگار از دل شومینهای فراموششده برخاسته باشد. فضای اتاق شبیه پستوی ذهن کسی بود که سالهاست خودش را فراموش کرده. پنجره، نیمهباز بود و پردههای نقرهایِ گردگرفته، با هر وزش نسیم تاب میخوردند، چون آههایی ناتمام که راه گلو را نیمهکاره رها کردهاند.
رادمان، کاغذها را با دقتی وسواسی داخل پوشهای گذاشت. پوشه خاکستری، مثل قبر خاطرات بود. دستهایش لحظهای مکث کرد؛ شاید بین دو تصمیم ماندهبود. سایهاش، که بر قالیِ خاکبرگرنگ افتادهبود، کشیدهتر شد، انگار خودش را پشت سر گذاشته باشد.
آکام، که ساکت و بیحرکت روی صندلی نشستهبود، بالاخره بلند شد. صدای کفشهایش روی پارکت کهنه، مثل تلنگری به سکون فضا بود. مقابل آینهی دیواری ایستاد. تصویرش شکسته و چندپاره در آن افتادهبود. چشمهایش، رنگ عسل در سایه، حالا تیرهتر از همیشه، خیس از نوری که نبود. صدایش، وقتی بالاخره لب باز کرد، آرام و زخمی بود:
ـ من کاری نکردم... اما بودنم کافی بود، نه؟
آوات، روی لبهی میز نشست. دستانش را در هم قفل کرده بود، چانهاش روی مشتها. به دیوار روبهرو خیره ماندهبود، جایی که یک تابلو با عکس غروب دریا آویزان بود؛ رنگهای نارنجیِ آن تابلو، مثل تمسخرِ گرمایی که حالا نبود.
رادمان با تن صدای بمش گفت:
ـ اما سکوتت، بدترش کرده. تو چیزی نمیگی، پس بقیه قصه میسازن. شایعه، مثل کپک، همیشه تو تاریکی رشد میکنه.
آکام پرده را کنار زد. نور سرد زمستانی، چهرهاش را دو نیم کرد. نیمی نور، نیمی سایه. گفت
: ـ مهدیس... همیشه در حال فروپاشی بود. با ظرافت آرایش میکرد، اما زیر اون رژ لب سرخ، زیر اون سایهچشم خاکستری، چیزی فاسد شده بود. من فقط کنارش بودم... شاهد بودم، نه بازیگر.
مکث کرد. صدای بم مردانهاش کمی لرزید:
ـ ولی گاهی همین بودن، مثل سیلیه. ردش میمونه، حتی اگه نزده باشی.
ضربهای آرام به در خورد. صدایی زنانه، آرام و مضطرب گفت:
ـ خبرنگارها دم درن. میگن آکام باید حرف بزنه. همین الان.
سکوت، مثل پتویی سنگین روی دوش همه افتاد. آوات، پلک زد. رادمان، دستش را بر شانهی آکام گذاشت. گفت:
ـ وقتشه قصهی خودتو بگی... قبل از اینکه بقیه تمومش کنن.
آکام، نفسی کشید. عمیق، سنگین، انگار بخواهد خاکستر انبارشدهای را از سی*ن*ه بیرون بریزد و شاید برای اولینبار، تصمیم گرفت که حقیقت را نه با پچپچ، بلکه با صدا بگوید.
پرده کنار رفت. نور، روی چشمانش پاشید. صدایش بالا آمد و زمان، برای لحظهای ایستاد.
رادمان، کاغذها را با دقتی وسواسی داخل پوشهای گذاشت. پوشه خاکستری، مثل قبر خاطرات بود. دستهایش لحظهای مکث کرد؛ شاید بین دو تصمیم ماندهبود. سایهاش، که بر قالیِ خاکبرگرنگ افتادهبود، کشیدهتر شد، انگار خودش را پشت سر گذاشته باشد.
آکام، که ساکت و بیحرکت روی صندلی نشستهبود، بالاخره بلند شد. صدای کفشهایش روی پارکت کهنه، مثل تلنگری به سکون فضا بود. مقابل آینهی دیواری ایستاد. تصویرش شکسته و چندپاره در آن افتادهبود. چشمهایش، رنگ عسل در سایه، حالا تیرهتر از همیشه، خیس از نوری که نبود. صدایش، وقتی بالاخره لب باز کرد، آرام و زخمی بود:
ـ من کاری نکردم... اما بودنم کافی بود، نه؟
آوات، روی لبهی میز نشست. دستانش را در هم قفل کرده بود، چانهاش روی مشتها. به دیوار روبهرو خیره ماندهبود، جایی که یک تابلو با عکس غروب دریا آویزان بود؛ رنگهای نارنجیِ آن تابلو، مثل تمسخرِ گرمایی که حالا نبود.
رادمان با تن صدای بمش گفت:
ـ اما سکوتت، بدترش کرده. تو چیزی نمیگی، پس بقیه قصه میسازن. شایعه، مثل کپک، همیشه تو تاریکی رشد میکنه.
آکام پرده را کنار زد. نور سرد زمستانی، چهرهاش را دو نیم کرد. نیمی نور، نیمی سایه. گفت
: ـ مهدیس... همیشه در حال فروپاشی بود. با ظرافت آرایش میکرد، اما زیر اون رژ لب سرخ، زیر اون سایهچشم خاکستری، چیزی فاسد شده بود. من فقط کنارش بودم... شاهد بودم، نه بازیگر.
مکث کرد. صدای بم مردانهاش کمی لرزید:
ـ ولی گاهی همین بودن، مثل سیلیه. ردش میمونه، حتی اگه نزده باشی.
ضربهای آرام به در خورد. صدایی زنانه، آرام و مضطرب گفت:
ـ خبرنگارها دم درن. میگن آکام باید حرف بزنه. همین الان.
سکوت، مثل پتویی سنگین روی دوش همه افتاد. آوات، پلک زد. رادمان، دستش را بر شانهی آکام گذاشت. گفت:
ـ وقتشه قصهی خودتو بگی... قبل از اینکه بقیه تمومش کنن.
آکام، نفسی کشید. عمیق، سنگین، انگار بخواهد خاکستر انبارشدهای را از سی*ن*ه بیرون بریزد و شاید برای اولینبار، تصمیم گرفت که حقیقت را نه با پچپچ، بلکه با صدا بگوید.
پرده کنار رفت. نور، روی چشمانش پاشید. صدایش بالا آمد و زمان، برای لحظهای ایستاد.