Me~
سطح
1
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,365
- 14,293
- مدالها
- 4
همهچیز از یک بوق ممتد شروع شد؛ نازک، بُرّا، شبیه خطی که ناگهان، بین بودن و نبودن کشیده میشود. آکام پلک نزد. نفسش انگار جایی میان حنجره و سی*ن*ه گره خورده بود. نگاهش خشک شد روی آن نور سبز که دیگر نمیجنبید. انگار زمان خنثی شده بود. ساکن. بیتپش.
ـ مهدیس... نه... نه نه نه... !
پاهایش خودبهخود دویدند تا تخت. دست برد، اما لمسش نکرد. میترسید. مثل لمس کردن چیزی که با لمسش، واقعیت پیدا میکند. مهدیس بیحرکت بود. نگاهش بیپناه، سرخ و بیصدا.
در چند ثانیه، پرستارها هجوم آوردند. آکام را پس زدند. صدایی از آنمیان فریاد زد: «ایست قلبی!»
و در دل آن شتاب، ثانیهها چاقو شده بودند.
ـ آقا عقبتر وایسین... لطفاً، خواهش میکنم!
رادمان که رسید، بازویش را گرفت. ولی آکام در جا خشکش زده بود. سرش پر از هیاهوی بیصدا. هر ثانیه، آوار بود.
هر ضربهی دستگاه، مثل کوبیدن پتک بر دیواری که پشتش چیزی باقی نمانده.
ـ نمیتونه... مهدیس نمیتونه بره... .
اولین شوک. تنِ مهدیس از تخت کَند شد و افتاد. دوباره. صدای بوق هنوز کشیده. هنوز ممتد. هنوز شبیه زخم.
ـ برگرد... برگرد لعنتی... !
دستهاش یخ کرده بود. خودش هم نمیفهمید چه میگوید. فقط زبانش دعا بود، ذهنش فریاد، قلبش خاکستری. دنیا از ریخت افتاده بود.
و بعد، آن خط صاف، خم برداشت. شکافت. از دلِ سکون، تپشی کوچک برخاست. لرزان، بیرمق، اما زنده.
ـ برگشت... برگشت...!
صدای پرستار، گنگ آمد. مثل طنین دورِ ناقوسی در کلیسایی متروک. اما برای آکام، آن صدا حکم زندگی داشت.
رفت نزدیکتر. سر خم کرد. قطرهای عرق روی پیشانیاش چکید روی ملافهی سفید.
ـ نرو... خواهش میکنم... هنوز نرو... پیشم بمون... بمون مهدیس.
مهدیس هنوز پلک نمیزد. ولی قلبش، در آن سی*ن*هی خسته، آهسته میزد. آکام نشست. نه گریه کرد، نه لبخند زد. فقط ماند.
ماتِ صدایی که میکوبید و میکوبید و میگفت: «فعلاً نرفت... ولی هنوز هیچچیز تموم نشده.»
بوی الکل و سرم، بوی تیز اضطراب و عقربههایی که کند میچرخیدن، ریهی آکام رو پر کرده بود. به مهدیس نگاه میکرد که هنوزم بیحرکت بود؛ فقط اون خط نازک قلب، تنها نشونهی زنده بودنش بود، انگار یه ریسمون باریک بین مرگ و حیات.
صدای پاهایی که توی راهرو پیچید، با خودش زمزمهی تازهای آورد. اولش انگار پرستارا بودن، بعد صدای کفش مردونه، با نظم و کوبش آشنا. در که باز شد، نور سردی از بیرون زد تو. دو مرد وارد شدن. لباسهاشون ساده نبود؛ رسمی بودن، اما نه از اون رسمیا که بیخطر باشن. نگاههاشون، از در که رد شد، صاف نشست روی آکام و رادمان.
ـ آقای آکام سلخشور، آقای رادمان؟
آکام از جاش بلند نشد. فقط سرش رو برگردوند. رادمان آروم از لب صندلی بلند شد. لبخندش ماسیده بود روی صورت.
ـ بله، ما هستیم.
مرد اول، کارت شناسایی رو از جیب درآورد. برق فلز با نور مهتابی آمیخته شد.
ـ از پلیس مبارزه با مواد مخدریم. اجازه دارید سؤالاتمون رو اینجا مطرح کنیم یا ترجیح میدید جایی دیگه باشه؟
آکام بالاخره بلند شد. صداش گرفته بود.
ـ اینجا... الان حال مهدیس هنوز... !
ـ در جریان حال خانم هستیم. فقط چندتا سؤال روتین داریم. لطفاً همکاری کنین.
پرستاری وارد شد و با دست اشاره کرد که باید مراقب شرایط بیمار باشن. پلیسها با احترام عقب کشیدن، اما حرفشونو قطع نکردن.
ـ توی آزمایش اولیهای که از خانم مهدیس انجام شد، اثری از قرصی پیدا شده که در دستهی روانگردانها قرار میگیره. مادهای که توی خون ایشون بوده، اثراتی ایجاد کرده که باعث بیثباتی ضربان و شوک ناگهانی شده.
رادمان ابرو بالا انداخت.
ـ یعنی... دارو بوده؟ ما چیزی ندادیم. دکتر به ما گفت مواد مخدر بوده نه قرص، حتی اسم قرص رو هم گفتن!
_ اطلاع داریم اما توی خون نامزد شما دو نوع قرص پیدا شده یکی اون قرصی کن عرض کردید و یکی هم این روان گردان!
_ امکان نداره، مهدیس چیزی نخورد اصلا از دست من و رادمان هیچ چیز نخورد.
ـ ما میدونیم. چون آزمایش خون شما دو نفر، کاملاً پاک بوده. همین، مسئله رو برامون پیچیدهتر کرده. چون تنها کسایی که شب حادثه همراه ایشون بودن، شماها بودین.
آکام یهقدم عقب رفت. نفس کشید، اما هوا سبک نبود.
ـ شب تولدش بود، قرار بود با بچه ها بریم بیرون، کمربند نبسته بود و وقتی با سامان تصادف کردیم پرت شد بیرون چون که از پنجره اومده بیرون، اصلا ما نتونستیم حتی چیزی بخوریم یا بهش بدیم.
پلیس دوم یادداشتی در دفترچهاش نوشت. با دقت. بدون عجله.
لحظهای بعد، صدای خشدار کف کفش پدری خسته، فضا رو برید. پیرهنش هنوز خاکی بود. انگار از پشت ساختمون در حال ساخت اومده بود. چهرهاش، سنگی بود، اما لبهاش خطی نداشت. حتی وقتی رسید و به تخت نگاه کرد، پلک نزد.
ایستاد. مثل مجسمهای بیتفسیر. بعد با صدایی که انگار از اعماق چاه گذشته بود، گفت:
ـ تمومش کنین. دختر من با مرگ داره میجنگه و شما وقتی قاتلش اینحاست کاری نمیکنیدو
پلیسا عقب کشیدن. یه سکوت کوتاه افتاد. پدر مهدیس به آکام نگاه کرد. نه با نفرت، نه با بغض. با تصمیم.
ـ از امروز، نامزدی شما با دختر من تمومه. هیچ توضیحی نمیخوام. هیچ حرفی نزن. فقط برو. به اندازه کافی به دختر من ضربه زدی!
آکام نفسش برید. گفتنش توی ذهنش هزار بار گذشته بود، ولی شنیدنش... فرق داشت.
رادمان جلو اومد:
ـ آقا جان، ما کاری نکردیم. حرف شما قابل احترامه، ولی واقعاً...!
ـ گفتم حرف نزنین و اینکه دیگه نمیخوام بیان دیدن دخترم!
نگاه پدر مهدیس، تیز بود. پر از تلخیِ پنهان. شاید نه به خاطر خودش، شاید به خاطر دختری که حالا روی تخت بود و بین رفتن و موندن، معلق.
آکام خواست چیزی بگه، اما کلمهها، همونجا توی گلو خشک شدن. پلک زد. عقب رفت. نفس کشید. هوای بیمارستان، حالا بوی پایان میداد.
ـ مهدیس... نه... نه نه نه... !
پاهایش خودبهخود دویدند تا تخت. دست برد، اما لمسش نکرد. میترسید. مثل لمس کردن چیزی که با لمسش، واقعیت پیدا میکند. مهدیس بیحرکت بود. نگاهش بیپناه، سرخ و بیصدا.
در چند ثانیه، پرستارها هجوم آوردند. آکام را پس زدند. صدایی از آنمیان فریاد زد: «ایست قلبی!»
و در دل آن شتاب، ثانیهها چاقو شده بودند.
ـ آقا عقبتر وایسین... لطفاً، خواهش میکنم!
رادمان که رسید، بازویش را گرفت. ولی آکام در جا خشکش زده بود. سرش پر از هیاهوی بیصدا. هر ثانیه، آوار بود.
هر ضربهی دستگاه، مثل کوبیدن پتک بر دیواری که پشتش چیزی باقی نمانده.
ـ نمیتونه... مهدیس نمیتونه بره... .
اولین شوک. تنِ مهدیس از تخت کَند شد و افتاد. دوباره. صدای بوق هنوز کشیده. هنوز ممتد. هنوز شبیه زخم.
ـ برگرد... برگرد لعنتی... !
دستهاش یخ کرده بود. خودش هم نمیفهمید چه میگوید. فقط زبانش دعا بود، ذهنش فریاد، قلبش خاکستری. دنیا از ریخت افتاده بود.
و بعد، آن خط صاف، خم برداشت. شکافت. از دلِ سکون، تپشی کوچک برخاست. لرزان، بیرمق، اما زنده.
ـ برگشت... برگشت...!
صدای پرستار، گنگ آمد. مثل طنین دورِ ناقوسی در کلیسایی متروک. اما برای آکام، آن صدا حکم زندگی داشت.
رفت نزدیکتر. سر خم کرد. قطرهای عرق روی پیشانیاش چکید روی ملافهی سفید.
ـ نرو... خواهش میکنم... هنوز نرو... پیشم بمون... بمون مهدیس.
مهدیس هنوز پلک نمیزد. ولی قلبش، در آن سی*ن*هی خسته، آهسته میزد. آکام نشست. نه گریه کرد، نه لبخند زد. فقط ماند.
ماتِ صدایی که میکوبید و میکوبید و میگفت: «فعلاً نرفت... ولی هنوز هیچچیز تموم نشده.»
بوی الکل و سرم، بوی تیز اضطراب و عقربههایی که کند میچرخیدن، ریهی آکام رو پر کرده بود. به مهدیس نگاه میکرد که هنوزم بیحرکت بود؛ فقط اون خط نازک قلب، تنها نشونهی زنده بودنش بود، انگار یه ریسمون باریک بین مرگ و حیات.
صدای پاهایی که توی راهرو پیچید، با خودش زمزمهی تازهای آورد. اولش انگار پرستارا بودن، بعد صدای کفش مردونه، با نظم و کوبش آشنا. در که باز شد، نور سردی از بیرون زد تو. دو مرد وارد شدن. لباسهاشون ساده نبود؛ رسمی بودن، اما نه از اون رسمیا که بیخطر باشن. نگاههاشون، از در که رد شد، صاف نشست روی آکام و رادمان.
ـ آقای آکام سلخشور، آقای رادمان؟
آکام از جاش بلند نشد. فقط سرش رو برگردوند. رادمان آروم از لب صندلی بلند شد. لبخندش ماسیده بود روی صورت.
ـ بله، ما هستیم.
مرد اول، کارت شناسایی رو از جیب درآورد. برق فلز با نور مهتابی آمیخته شد.
ـ از پلیس مبارزه با مواد مخدریم. اجازه دارید سؤالاتمون رو اینجا مطرح کنیم یا ترجیح میدید جایی دیگه باشه؟
آکام بالاخره بلند شد. صداش گرفته بود.
ـ اینجا... الان حال مهدیس هنوز... !
ـ در جریان حال خانم هستیم. فقط چندتا سؤال روتین داریم. لطفاً همکاری کنین.
پرستاری وارد شد و با دست اشاره کرد که باید مراقب شرایط بیمار باشن. پلیسها با احترام عقب کشیدن، اما حرفشونو قطع نکردن.
ـ توی آزمایش اولیهای که از خانم مهدیس انجام شد، اثری از قرصی پیدا شده که در دستهی روانگردانها قرار میگیره. مادهای که توی خون ایشون بوده، اثراتی ایجاد کرده که باعث بیثباتی ضربان و شوک ناگهانی شده.
رادمان ابرو بالا انداخت.
ـ یعنی... دارو بوده؟ ما چیزی ندادیم. دکتر به ما گفت مواد مخدر بوده نه قرص، حتی اسم قرص رو هم گفتن!
_ اطلاع داریم اما توی خون نامزد شما دو نوع قرص پیدا شده یکی اون قرصی کن عرض کردید و یکی هم این روان گردان!
_ امکان نداره، مهدیس چیزی نخورد اصلا از دست من و رادمان هیچ چیز نخورد.
ـ ما میدونیم. چون آزمایش خون شما دو نفر، کاملاً پاک بوده. همین، مسئله رو برامون پیچیدهتر کرده. چون تنها کسایی که شب حادثه همراه ایشون بودن، شماها بودین.
آکام یهقدم عقب رفت. نفس کشید، اما هوا سبک نبود.
ـ شب تولدش بود، قرار بود با بچه ها بریم بیرون، کمربند نبسته بود و وقتی با سامان تصادف کردیم پرت شد بیرون چون که از پنجره اومده بیرون، اصلا ما نتونستیم حتی چیزی بخوریم یا بهش بدیم.
پلیس دوم یادداشتی در دفترچهاش نوشت. با دقت. بدون عجله.
لحظهای بعد، صدای خشدار کف کفش پدری خسته، فضا رو برید. پیرهنش هنوز خاکی بود. انگار از پشت ساختمون در حال ساخت اومده بود. چهرهاش، سنگی بود، اما لبهاش خطی نداشت. حتی وقتی رسید و به تخت نگاه کرد، پلک نزد.
ایستاد. مثل مجسمهای بیتفسیر. بعد با صدایی که انگار از اعماق چاه گذشته بود، گفت:
ـ تمومش کنین. دختر من با مرگ داره میجنگه و شما وقتی قاتلش اینحاست کاری نمیکنیدو
پلیسا عقب کشیدن. یه سکوت کوتاه افتاد. پدر مهدیس به آکام نگاه کرد. نه با نفرت، نه با بغض. با تصمیم.
ـ از امروز، نامزدی شما با دختر من تمومه. هیچ توضیحی نمیخوام. هیچ حرفی نزن. فقط برو. به اندازه کافی به دختر من ضربه زدی!
آکام نفسش برید. گفتنش توی ذهنش هزار بار گذشته بود، ولی شنیدنش... فرق داشت.
رادمان جلو اومد:
ـ آقا جان، ما کاری نکردیم. حرف شما قابل احترامه، ولی واقعاً...!
ـ گفتم حرف نزنین و اینکه دیگه نمیخوام بیان دیدن دخترم!
نگاه پدر مهدیس، تیز بود. پر از تلخیِ پنهان. شاید نه به خاطر خودش، شاید به خاطر دختری که حالا روی تخت بود و بین رفتن و موندن، معلق.
آکام خواست چیزی بگه، اما کلمهها، همونجا توی گلو خشک شدن. پلک زد. عقب رفت. نفس کشید. هوای بیمارستان، حالا بوی پایان میداد.