جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Me~ با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,034 بازدید, 61 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Me~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Me~
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
همه‌چیز از یک بوق ممتد شروع شد؛ نازک، بُرّا، شبیه خطی که ناگهان، بین بودن و نبودن کشیده می‌شود. آکام پلک نزد. نفسش انگار جایی میان حنجره‌ و سی*ن*ه‌ گره خورده بود. نگاهش خشک شد روی آن نور سبز که دیگر نمی‌جنبید. انگار زمان خنثی شده بود. ساکن. بی‌تپش.
ـ مهدیس... نه... نه نه نه... !
پاهایش خودبه‌خود دویدند تا تخت. دست برد، اما لمسش نکرد. می‌ترسید. مثل لمس کردن چیزی که با لمسش، واقعیت پیدا می‌کند. مهدیس بی‌حرکت بود. نگاهش بی‌پناه، سرخ و بی‌صدا.
در چند ثانیه، پرستارها هجوم آوردند. آکام را پس زدند. صدایی از آن‌میان فریاد زد: «ایست قلبی!»
و در دل آن شتاب، ثانیه‌ها چاقو شده بودند.
ـ آقا عقب‌تر وایسین... لطفاً، خواهش می‌کنم!
رادمان که رسید، بازویش را گرفت. ولی آکام در جا خشکش زده بود. سرش پر از هیاهوی بی‌صدا. هر ثانیه، آوار بود.
هر ضربه‌ی دستگاه، مثل کوبیدن پتک بر دیواری که پشتش چیزی باقی نمانده.
ـ نمی‌تونه... مهدیس نمی‌تونه بره... .
اولین شوک. تنِ مهدیس از تخت کَند شد و افتاد. دوباره. صدای بوق هنوز کشیده. هنوز ممتد. هنوز شبیه زخم.
ـ برگرد... برگرد لعنتی... !
دست‌هاش یخ کرده بود. خودش هم نمی‌فهمید چه می‌گوید. فقط زبانش دعا بود، ذهنش فریاد، قلبش خاکستری. دنیا از ریخت افتاده بود.
و بعد، آن خط صاف، خم برداشت. شکافت. از دلِ سکون، تپشی کوچک برخاست. لرزان، بی‌رمق، اما زنده.
ـ برگشت... برگشت...!
صدای پرستار، گنگ آمد. مثل طنین دورِ ناقوسی در کلیسایی متروک. اما برای آکام، آن صدا حکم زندگی داشت.
رفت نزدیک‌تر. سر خم کرد. قطره‌ای عرق روی پیشانی‌اش چکید روی ملافه‌ی سفید.
ـ نرو... خواهش می‌کنم... هنوز نرو... پیشم بمون... بمون مهدیس.
مهدیس هنوز پلک نمی‌زد. ولی قلبش، در آن سی*ن*ه‌ی خسته، آهسته می‌زد. آکام نشست. نه گریه کرد، نه لبخند زد. فقط ماند.
ماتِ صدایی که می‌کوبید و می‌کوبید و می‌گفت: «فعلاً نرفت... ولی هنوز هیچ‌چیز تموم نشده.»
بوی الکل و سرم، بوی تیز اضطراب و عقربه‌هایی که کند می‌چرخیدن، ریه‌ی آکام رو پر کرده بود. به مهدیس نگاه می‌کرد که هنوزم بی‌حرکت بود؛ فقط اون خط نازک قلب، تنها نشونه‌ی زنده بودنش بود، انگار یه ریسمون باریک بین مرگ و حیات.
صدای پاهایی که توی راهرو پیچید، با خودش زمزمه‌ی تازه‌ای آورد. اولش انگار پرستارا بودن، بعد صدای کفش مردونه، با نظم و کوبش آشنا. در که باز شد، نور سردی از بیرون زد تو. دو مرد وارد شدن. لباس‌هاشون ساده نبود؛ رسمی بودن، اما نه از اون رسمیا که بی‌خطر باشن. نگاه‌هاشون، از در که رد شد، صاف نشست روی آکام و رادمان.
ـ آقای آکام سلخشور، آقای رادمان؟
آکام از جاش بلند نشد. فقط سرش رو برگردوند. رادمان آروم از لب صندلی بلند شد. لبخندش ماسیده بود روی صورت.
ـ بله، ما هستیم.
مرد اول، کارت شناسایی رو از جیب درآورد. برق فلز با نور مهتابی آمیخته شد.
ـ از پلیس مبارزه با مواد مخدریم. اجازه دارید سؤالاتمون رو اینجا مطرح کنیم یا ترجیح می‌دید جایی دیگه باشه؟
آکام بالاخره بلند شد. صداش گرفته بود.
ـ اینجا... الان حال مهدیس هنوز... !
ـ در جریان حال خانم هستیم. فقط چندتا سؤال روتین داریم. لطفاً همکاری کنین.
پرستاری وارد شد و با دست اشاره کرد که باید مراقب شرایط بیمار باشن. پلیس‌ها با احترام عقب کشیدن، اما حرفشونو قطع نکردن.
ـ توی آزمایش اولیه‌ای که از خانم مهدیس انجام شد، اثری از قرصی پیدا شده که در دسته‌ی روان‌گردان‌ها قرار می‌گیره. ماده‌ای که توی خون ایشون بوده، اثراتی ایجاد کرده که باعث بی‌ثباتی ضربان و شوک ناگهانی شده.
رادمان ابرو بالا انداخت.
ـ یعنی... دارو بوده؟ ما چیزی ندادیم. دکتر به ما گفت مواد مخدر بوده نه قرص، حتی اسم قرص رو هم گفتن!
_ اطلاع داریم اما توی خون نامزد شما دو نوع قرص پیدا شده یکی اون قرصی کن عرض کردید و یکی هم این روان گردان!
_ امکان نداره، مهدیس چیزی نخورد اصلا از دست من و رادمان هیچ چیز نخورد.
ـ ما می‌دونیم. چون آزمایش خون شما دو نفر، کاملاً پاک بوده. همین، مسئله رو برامون پیچیده‌تر کرده. چون تنها کسایی که شب حادثه همراه ایشون بودن، شماها بودین.
آکام یه‌قدم عقب رفت. نفس کشید، اما هوا سبک نبود.
ـ شب تولدش بود، قرار بود با بچه ها بریم بیرون، کمربند نبسته بود و وقتی با سامان تصادف کردیم پرت شد بیرون چون که از پنجره اومده بیرون، اصلا ما نتونستیم حتی چیزی بخوریم یا بهش بدیم.
پلیس دوم یادداشتی در دفترچه‌اش نوشت. با دقت. بدون عجله.
لحظه‌ای بعد، صدای خش‌دار کف کفش پدری خسته، فضا رو برید. پیرهنش هنوز خاکی بود. انگار از پشت ساختمون در حال ساخت اومده بود. چهره‌اش، سنگی بود، اما لب‌هاش خطی نداشت. حتی وقتی رسید و به تخت نگاه کرد، پلک نزد.
ایستاد. مثل مجسمه‌ای بی‌تفسیر. بعد با صدایی که انگار از اعماق چاه گذشته بود، گفت:
ـ تمومش کنین. دختر من با مرگ داره می‌جنگه و شما وقتی قاتلش اینحاست کاری نمی‌کنیدو
پلیسا عقب کشیدن. یه سکوت کوتاه افتاد. پدر مهدیس به آکام نگاه کرد. نه با نفرت، نه با بغض. با تصمیم.
ـ از امروز، نامزدی شما با دختر من تمومه. هیچ توضیحی نمی‌خوام. هیچ حرفی نزن. فقط برو. به اندازه کافی به دختر من ضربه زدی!
آکام نفسش برید. گفتنش توی ذهنش هزار بار گذشته بود، ولی شنیدنش... فرق داشت.
رادمان جلو اومد:
ـ آقا جان، ما کاری نکردیم. حرف شما قابل احترامه، ولی واقعاً...!
ـ گفتم حرف نزنین و اینکه دیگه نمی‌خوام بیان دیدن دخترم!
نگاه پدر مهدیس، تیز بود. پر از تلخیِ پنهان. شاید نه به خاطر خودش، شاید به خاطر دختری که حالا روی تخت بود و بین رفتن و موندن، معلق.
آکام خواست چیزی بگه، اما کلمه‌ها، همون‌جا توی گلو خشک شدن. پلک زد. عقب رفت. نفس کشید. هوای بیمارستان، حالا بوی پایان می‌داد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
هوای خیس، مثل توده‌ای نم‌زده از خاطرات کهنه، به صورتم می‌نشست. بیرونِ بیمارستان، خیابان در مه صبحگاهی گم شده بود؛ گویی شهری که تا چند ساعت پیش جان داشت، حالا خودش را در پتو پیچیده و به خواب رفته باشد. آسفالت، بوی سُرب و خاک می‌داد، مثل پادگان‌های متروکه‌ای که هنوز صدای پوتین در آن‌ها می‌پیچد.
سایه‌ی رادمان را کنار خود حس می‌کردم؛ حضوری بی‌صدا، شبیه انعکاسِ کسی در شیشه‌ی مات. ما دو تصویر از یک خستگی بودیم، که بر لبه‌ی انتظار راه می‌رفت. باد، با انگشت‌های لاغر و سردش، موهای مشکی‌ام را به هم ریخته بود. دستی به سر کشیدم تا هم نظمِ موهایم را و هم بی‌قراری درونم را کمی آرام کنم.
از دل تاریکی، مردی پدیدار شد. انگار از درزهای شب به بیرون تراوش کرده بود. گام‌هایش سنگین و سنجیده بود، درست شبیه آن‌هایی که عادت دارند بیشتر ببینند تا گفته شود چیزی. دستانش را، که از سرما لرزش خفیفی داشت، در جیب کت آبی‌رنگی پنهان کرده بود؛ کت از آن دست رنگ‌هایی که انگار با مهِ صبح‌ها ساخته شده.
ایستاد روبه‌رویمان. لحظه‌ای هیچ نگفت. فقط سیگاری نیم‌سوخته را از گوشه لب بیرون کشید، خاکسترش را بر زمین تکاند و بعد با صدایی که بوی دخان و جدیت با هم داشت، گفت:
ـ همراه من بیاین.
رادمان نگاهی به من انداخت. گویی ما دو تن، باید از خیابانِ خیسی عبور می‌کردیم که انتهایش هنوز در هاله‌ای از ابهام بود. پلیس، بی‌آنکه خودش را معرفی کند، به راه افتاد. ما هم، بی‌هیچ سوالی، پشت‌سرش راه افتادیم؛ مثل شاگردانی که می‌دانند پاسخ امتحان در مسیر است، نه در سؤال.
کلانتری، در آن سوی خیابان، با دیوارهایی خاکستری و سقفی کوتاه، شبیه دهانی بود که لب‌خند نمی‌دانست. تابلویی کج در باد تاب می‌خورد و صدای زنجیرش، ضرب‌آهنگی سرد به گوش خیابان می‌داد. در ورودی، رنگ‌باخته و خراش‌خورده بود. بوی کاغذ کهنه، رطوبت، و بیداد در راهروها می‌پیچید.
داخل که رفتیم، دیوارها گویی به هم نزدیک‌تر بودند از آن‌چه باید، انگار نفسِ آدم‌ها را می‌بلعیدند. افسر جوانی با لباسی اتو کشیده و نگاهی که گرما نداشت، مارا به اتاقی هدایت کرد.
پلیسی که راهنمایمان بود، پشت میزش نشست. پوشه‌ای را باز کرد، و کاغذها را مثل برگ‌های خشک پاییز زیر انگشت ورق زد. نگاهی به ما انداخت. گفت:
ـ خونِ هیچ‌کدوم‌تون اثر قرصی که باعث توهّم می‌شه رو نداشته.
مکث کرد. صدایش را کمی آهسته‌تر ادامه داد: ـ ولی طبق گزارش، به مهدیس اون قرص داده شد. و شما دوتا، آخرین افرادی بودین که کنارش بودن. و علاوه اینکه توی خونش دو نوع قرص دیده شده.
رادمان چیزی نگفت. نفسش سنگین‌تر از قبل شده بود. نگاهم به گوشه‌ی میز دوخته شد، جایی که لکه‌ای سیاه، مثل گواهی یک اشتباه، خشک شده بود.
پلیس آن مرد خشک با لحن سردی گفت:
ـ این، یه اتهامه. برای هر دو نفر شما.
دلم، مثل چوبی در آب‌های مواج، سرگردان مانده بود. کلمه‌ای برای گفتن نداشتم، چون هنوز خودم هم در هجوم این همه صدا، بی‌صدا بودم.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
صدای چکاندن خودکارِ بیک پلیس روی کاغذ، مثل چک‌چک ساعت در اتاق بی‌پنجره‌ای بود که زمان در آن از نفس افتاده. اسم‌هامان را دوباره پرسید. هرچند می‌دانست، هرچند یادداشت کرده بود. لابد می‌خواست از لحن گفتن‌مان چیزی دستگیرش شود، مثل شکارچی‌ای که از صدای پای گوزن بفهمد زخمی‌ست یا نه.
اسمم را که گفتم، نگاهش یک لحظه مکث کرد. نمی‌دانم چه دید آن پشت، شاید فقط سایه‌ای بود که از درونم به چشمانش دویده بود.
رادمان آرام گفت:
_ما چیزی بهش ندادیم.
پلیس چیزی نگفت. فقط نوک خودکار آبی‌اش را فشار داد روی گوشه‌ی کاغذ و بعد بلند شد. با قدم‌هایی که صدایشان در فضای تنگ اتاق زنگ می‌انداخت، به سوی قفسه‌ی آهنی رفت. پوشه‌ی دیگری آورد، بازش کرد. از جیب بالای پیراهنش عینکی نقره‌ای بیرون کشید. وقتی کاغذها را با انگشتانی سرد ورق زد، حس کردم صدای ورق زدنش شبیه باد است وقتی برگ‌های خشک را از زمین جدا می‌کند.
ذهنم، مثل کوچه‌ای خیس در سحرگاه، پر از ردپای مبهم بود. اگر چیزی نبود، پس چرا این‌همه نگاه سنگین؟ چرا قلبم مثل مرغی لای دندان گرگ می‌تپید؟
من که بودم در این داستان؟ آکامی که مشت می‌زد برای زنده‌ماندن؟ یا آن پسری که هرگز بلد نبود از خودش دفاع کند، حتی اگر مظلوم باشد؟ چرا گاهی مرد بودن، این‌همه شبیه ایستادن در اتاق‌های بی‌نور است، جایی که باید بی‌دلیل محاکمه شوی فقط چون «می‌توانی» خطرناک باشی؟
پلیس انگار حرف‌های ذهنم را نمی‌شنید، اما داشت صدای آن‌ها را از روی چهره‌ام می‌خواند. گفت:
ـ این‌جور قرصا تو بازار، دست هرکسی نیست. از کجا اومده تو بدن اون دختر؟
سکوت کردم. حرف‌زدن، در آن لحظه، شبیه پرت‌کردن سنگ به چاه بی‌انتهایی بود که تهش فقط صدای خودت را پس می‌داد.
او ادامه داد:
ـ شما، توی خونتون هیچ اثری ازش نبود. پس یا خیلی زرنگ بودین، یا... !
به «یا»یش که رسید، صدایش را کشید؛ شبیه ماری که بخواهد از لاکش بیرون بیاید.
سرم را پایین انداختم. خاطره‌ی شبِ حادثه، مثل مه، روی همه‌چیز نشسته بود. نور آبی آمبولانس، صدای دویدن، دست‌های لرزان رادمان، مهدیسی که صورتش رنگِ برف به تن کرده بود... ما چیزی ندادیم. ولی... همیشه حقیقت، به سادگی باور نمی‌شود، نه وقتی چشم‌ها دنبال چیزی برای مجازاتند.
پلیس خم شد، از میزی کهنه خودکاری برداشت که جوهرش روی انگشتانش پخش شده بود. گفت:
ـ گزارش پزشک قانونی تأیید کرده که دختر، کمتر از نیم ساعت قبل از تصادف و آسیب به مغزش، اون ماده رو مصرف کرده. و شما، توی اون بازه پیشش بودین.
و من... من حالا داشتم به مهدیس فکر می‌کردم. به او که زیر آن ملحفه‌ی بی‌جان، هنوز می‌جنگید با ناتمام ماندن. اگر یک چیز بود که بیش از هر مشت و ضربه‌ای می‌ترساندم، همین بود: بی‌دفاع ماندنِ آدمی که بهت اعتماد کرده.
صدای پلیس مرا به خود آورد:
ـ فعلاً نمی‌گم متهمین. ولی تا مشخص شدن بقیه نتایج، باید همکاری کنید. اگه چیزی هست که نمی‌دونم، بهتره همین‌جا گفته بشه.
رادمان گفت:
_ما نمی‌فهمیم چرا باید همچین کاری کنیم؟ ما هیچ‌وقت حتی نزدیک اون قرص هم نبودیم. شما مارو می‌شناسین.
و او در کتاب رادمان با لحنی خشک گفت: _همین شناختنه که باعث شده هنوز آزاد باشید.
نگاهش به من برگشت. مثل کسی که منتظر بود لب باز کنم. ولی درونم، هزاران کلمه بی‌قدرت دست به سی*ن*ه ایستاده بودند و هیچ‌کدام جرئت خروج نداشتند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
«آوات»
باد از لای پرچین‌ها گذشت و صدای خش‌خش کیسه‌های پلاستیکی روی زمین، مثل نجواهای بی‌صاحب، در ایستگاه چرخید. آوات ایستاده بود، میان جمعیتی که آمده بودند ولی هیچ‌کدام به مقصد فکر نمی‌کردند. مقصد، گویا همین‌جا بود. جایی برای نفس کشیدنِ آزاد شایعه.
زن میانسالی که دندان‌های جلویش زردتر از بقیه بود، گفت:
_آکام سلحشور رو می‌گی؟ از اولش معلوم بود بی‌ریشه‌ست. از اوناست که یهویی می‌شن قهرمان.
کنار او، جوانک سبیلو که دکمه‌ی یقه‌اش را تا بالا بسته بود، پوزخند زد:
_قرص داده به دختره... خودش چی؟ به نظرت یه‌چیزی نزده که اونجوری سر تمرینا نفس نداشت؟
صدای دیگری، پشت آن همه آدمی که خودشان را جا داده بودند تا در آفتاب نپزند، گفت:
_اگه من باشم، می‌گیرمش. باید هم بندازنش زندون. هر چی باشه، یه دختر جونش از دست رفته.
_جونش از دست نرفته هنوز.
صدایی آرام ولی پرنیش، پاسخ داد.
_ولی با این حجم قرصی که خورده بود، از زنده بودن فقط یه نفس مونده بود.
آوات آب دهانش را فرو داد.
_انگار آدم وقتی سقوط می‌کنه، تنها چیزی که می‌مونه اسمشه. اسمش که افتاد دست مردم، می‌کِشن، می‌کَنن، تا جایی که دیگه خودِ آدم توی اون اسم جا نمی‌شه.
آکام سلحشور...
نامی که روزی تیترِ غرور بود، حالا شده بود دُمِ ماجراهای مجهول.
قهرمانِ ساکت، حالا متهمی بی‌لبخند بود.
آوات به کفش‌های کهنه‌اش نگاه کرد. غبار گرفته و خسته بودند. درست مثل ذهنش.
او آمده بود تا نقشِ سایه را بازی نکند. آمده بود تا بلندگوی یک حقیقت باشد، اگر هنوز حقیقتی مانده باشد.
اتوبوس هنوز نیامده بود ارحام مردم به سمتش سرازیر شد. از پله‌ بالا رفت. خسته و پریشان به صندلی های کدر که پر از آدم بود نگریست. حا برای نشستن نداشت. دستش را بند میله کرد تا با هر ترمز اتوبوس تعادلش را از دست ندهد.
بعد از یک ساعت به کوچه‌ی خلوت خانه مسکونی آکام رسید، گربه‌ای داشت که از سر دیوار، بی‌صدا به آمدنش نگاه می‌کرد.
در خانه نیمه‌باز بود. رادمان، با موهایی پریشان و تی‌شرتی که بوی خواب گرفته بود، در آستانه ظاهر شد.
_سلام آوات جان. خوش اومدی.
دست دادند. آوات لحظه‌ای مکث کرد. شاید به دنبال واژه‌ای که خسته نباشد اما دروغ هم نگفته باشد.
رادمان گفت:
_آکام بالا نیست. تو خودش نیست. داره فکر می‌کنه یا... خودشو می‌خوره.
آوات آهی کشید.
_شنیدم همه‌جا حرفشه.
رادمان خندید، کوتاه و تلخ.
_تو شنیدی؟ من که دیگه دارم باهاشون زندگی می‌کنم. این چند روز... عین یه طناب افتاده دور گردن آکام. هر چی نفس می‌کشه، بیشتر می‌پیچه.
آوات نگاهش را از پنجره‌ی کوچک گوشه‌ی حیاط گرفت و گفت:
_تو خیابون شنیدم یکی می‌گفت قرص رو خودش داده. یکی دیگه گفت آکام همیشه نیش تو آستینش پنهونه. یه پیرمرد حتی گفت دختره رو با همون قرص‌ها خریده بود.
رادمان خم شد، سنگ کوچکی را از روی زمین برداشت و دوباره انداخت.
-دروغ گفتن آسونه وقتی که داستانت از تو نیست... !
آوات نگاهش را بالا برد.
-ولی حالا منم یه قصه‌گوام، باید از بین این همه سر و صدا، یکی رو پیدا کنم که به درد باور کردن بخوره.
و این آغاز کار بود.
آغاز نبردی که قرار بود بی‌صدا شروع شود، اما شاید با لرزشِ دوباره‌ی یک نام به پایان برسد.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
سکوت خانه، از آن جنس‌هایی نبود که آرامت کند.
سنگینی‌اش انگار از دیوارها به شانه‌هایم می‌ریخت؛ ساکت و بی‌رحم.
رادمان، تکیه به چهارچوب داده بود. نوری رنگ‌پریده از شیشه‌ی گردِ بالای در، خطی زرد روی موهای خرمایی اش انداخته بود.
دست‌هایش را توی جیب فرو برده بود، نه از سر سرما، که بیشتر انگار نمی‌دانست باشان چه کند.
–صبح یه چیزی زدی یا همینجوری از راه رسیدی؟
لحنش نه صمیمی بود، نه بی‌تفاوت.
جایی بین وظیفه و کنجکاوی.
سرم را تکان دادم، خیلی آهسته. پاسخی نه‌چندان دقیق، نه‌چندان مطمئن.
چشم‌هایش، لحظه‌ای از نگاهم لغزیدند تا نقطه‌ای روی دیوار.
– آکام بعضی وقت‌ها، آدم رو یاد درهایی می‌اندازه که فقط از یه طرف قفل می‌شن. بهش برسی، انگار نیست. دور بشی، انگار صدا می‌کنه.
حرفش بین ما افتاد، مثل سنگریزه‌ای در برکه‌ای یخ‌زده.
ترک برنداشت، فقط صدا کرد.
من حرفی نزدم. فقط نگاهم را از او گرفتم و به قاب خالی دیوار دوختم.
پرده‌ی نازک سفید رنگ کنار قاب، زیر نفس خفیف باد می‌لرزید. مثل لب‌های کسی که چیزی برای گفتن دارد ولی راهی برای گفتنش پیدا نمی‌کند.
رادمان دست به دسته‌ی صندلی کشید.
– خوب... من باید برم شرکت، چند تا کار مونده که اگه نرم، جمع نمی‌شه. شایعه ها هم که دارن زیاد میشن. برم تا بیشتر از این ادامه پیدا نکنه. تو توی خونه راحت باش فکر نکنم اصلا از اتاقش بیرون بیاد.
و بعد، سکوتی کوتاه.
از آن‌هایی که انگار دنبال بهانه‌اند تا نمانند.
قدم‌هایش نرم دور شد، بی‌عجله، اما بی‌مکث.
صدای بسته شدن در، گوشم را پُر کرد؛ بعد، خانه برگشت به همان بی‌صداییِ پیش از آمدنش.
رفتم سمت سینک. ظرف‌ها مثل خاطره‌هایی فراموش‌شده روی هم تلنبار شده بودند.
لکه‌ی روغنِ خشک‌شده روی بشقاب سفید، مثل سایه‌ی حرفی مانده در گلو، پاک نمی‌شد.
شیر آب را باز کردم. صدای آب، نرم‌نرم روی افکارم چکید.
نمی‌دانستم کمک به آکام از کجا باید شروع شود.
از شستن همین ظرف‌ها؟ از حرف زدن درباره‌ی چیزی که هیچ‌ک.س دقیق نمی‌دانست چیست؟
یا از نشنیدن چیزهایی که دیگران بلند بلند می‌گفتند؟
دستم را به لبه‌ی سینک گرفتم.
نوک انگشتانم از خنکی فلز، بی‌حس شدند.
همان‌جا ایستادم، با کف‌هایی که نمی‌خواستند تمام شوند و فکری که نمی‌خواست بند بیاید.
صدای آرام در زدن نیامد. اما حس کردم چیزی دارد از ته خانه می‌آید.
مثل صدای پایی که می‌خواهد شنیده نشود، اما می‌شود.
مثل تردیدی که از پس در، بیرون می‌زند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
صدای آب، موزون و نرم، مثل نوای دوردستی از کودکی بود که جایی میان خطوط محو این خانه گم شده بود. دستانم در پیاله‌ای از کف و گرما حرکت می‌کردند؛ هر انگشت، فراموش‌شده‌ای را از لبه‌ی لیوانی پاک می‌کرد، و من، در تنهاییِ پیش از دیدار، داشتم تمرین می‌کردم بودن را.
همه‌چیز در آشپزخانه بوی خاموشی داشت. ساعتی روی دیوار، عقربه‌ها را با بی‌میلی می‌کشید. نوری سرد از لای پرده، بی‌هدف روی کانتر سنگی افتاده بود. به نظر می‌رسید خانه هنوز بیدار نشده، یا شاید خوابیدن را به بیداری ترجیح داده بود.
صدای قدم‌هایش را نشنیدم؛ تنها حضورش را احساس کردم، مثل نفسی که بی‌اجازه روی پوست صورت بنشیند.
چرخیدم.
آکام بود.
پیراهنش شبیه ابری در آستانه‌ی باران روی تنش نشسته بود. خستگی، آرام در گوشه‌ی چشمانش آشیانه کرده بود. تارهای سیاه مو، گاه با تکان ملایم نسیمی از پنجره، به دو سوی پیشانی‌اش رانده می‌شدند، بی‌نظم، مثل فکرهای سرگردان.
اما نگاهش، نه شبیه صبح بود و نه شب.
نه خشم داشت، نه دلگرمی. فقط مکث بود؛ مکثی که می‌تواند معنای همه‌چیز را عوض کند.
صدایش مثل صدای ورق خوردن یک کتاب کهنه، در فضا نشست:
– داری چی کار می‌کنی؟
برای لحظه‌ای ظرف در دستم، سنگین شد. صابون روی انگشتانم لغزید و فنجانی از لبه‌ی سینک، آرام در آب غرق شد.
–داشتم ظرفا رو می‌شستم. دیدم چیزی مونده... .
کلمات را با احتیاط گفتم. مثل قدم گذاشتن در برف نازک، که نکند بشکند.
او، بدون این‌که چیزی بگوید، نزدیک‌تر آمد. سایه‌اش روی زمین افتاد؛ کشیده، منظم، با انضباطی که به خودش هم رحم نمی‌کرد. نگاهش را چرخاند به سمت بشقاب‌های شسته‌شده، به چاقویی که هنوز رد گوجه‌ی شب قبل را رویش داشت. لب‌هایش تکان نخورد، اما حس کردم چیزی در درونش تکان خورده است.
– تو برای کار اومدی. نه ظرف شستن.
صدایش مثل نوک یک قلم بود که روی کاغذ خشک کشیده شود. بی‌انعطاف.
نفس کشیدم، آرام و آهسته. گفتم:
–برای همون کار اومدم. ولی این‌جا بی‌نظم بود، گفتم درستش کنم.
چشمانش لحظه‌ای به چشمانم چفت شد. بعد، مثل کسی که کلافی از فکر را باز کرده، گفت:
– مدیر برنامه خدمتکار نیست. تو نباید خودتو قاطی این چیزا کنی، مخصوصاً حالا که هر کی از راه می‌رسه، دنبال یه سوژه‌ست تا بتونه اسممون رو به تیترها سنجاق کنه.
کف دستانم هنوز خیس بود.
و ذهنم پر از صدای دو زن در ایستگاه، که گفته بودند:
«آکام سلحشور از قصد خورونده اون قرصا رو به مهدیس... می‌خواست رکوردش رو بزنه، حالا هم می‌زنه به بی‌هوشی.»
یا:
«شنیدی؟ شنیدن دوپینگ کرده، برای همین مهدیس اون‌جوری شده…»
دهانم خشک شد. گفتم:
– می‌دونم اوضاع خیلی آشفته‌ست... ولی از دیروز دارم این شایعه‌ها رو از هزار تا دهن می‌شنوم.
او به‌سمت سینی نقره‌ای رفت، بی‌صدا، و گفت: – تا نیم ساعت دیگه آماده شو. می‌ریم شرکت بابای رادمان. ببینیم این موج چقدر قد کشیده.
در را که بست، باقی‌مانده‌ی صدایش میان دیوارها زنگ زد.
بشقابی که شسته بودم، هنوز خیس بود؛ قطره‌های آب از لبه‌اش می‌چکیدند، درست مثل شایعه‌هایی که از یک دهن به دهن دیگر ریخته می‌شدند… .
بی‌وقفه، بی‌رحم، و بی‌پایان.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
هوای طبقه‌ی پنجم بوی مصالح خشک و چوب کهنه می‌داد، مثل اتاقی که تازه از خواب سال‌های طولانی بیدار شده باشد. دیوارها پر بودند از قاب‌هایی با تصاویر رسمی: صورت‌هایی عبوس، کت‌های اتوخورده، و لبخندهایی که انگار با دقت از پشت شیشه تمرین شده بودند.
مردی میان‌سال با قدی بلند و دستی که با قلم در هوا خطوط فرضی می‌کشید، پشت میز بزرگی از چوب گردو نشسته بود. پوست تیره و پیشانی بلندش، بی‌هیچ زرقی، آشنا به نظر می‌رسید. همان مردی که رادمان در عکس‌های قدیمی کنار یک سالن بوکس از او یاد کرده بود: رامین مهرافروز، پدر رادمان، صاحب شرکت.
وقتی آکام وارد شد، مرد سر بلند نکرد. فقط حرکت انگشتانش مکث کرد، و صدایی بی‌شتاب گفت:
– نشستی نمی‌خوای برداری؟
آوات سرجایش ایستاد. آکام جلو رفت، صندلی‌ای را بدون صدا کشید و نشست. آوات، با مکثی نیم‌نفسه، صندلی کناری را انتخاب کرد. صدای تهویه، آهِ بی‌رمق اتاق بود.
رامین بالاخره سر برداشت. نگاهش، مثل وزنه‌ای فلزی، روی صورت آکام فرود آمد.
– قرار نبود اسم سلحشور اینطور بی‌حساب تو دهن مردم بیفته.
آکام پلک نزد.
– قرار نبود حرف‌های حساب از دهن مردم بیفته.
رامین لبخند نزد. فقط برگه‌ای از روی میز برداشت و انداخت جلو آوات. روی کاغذ، لیستی از خبرگزاری‌ها و لینک‌ها و اسکرین‌شات‌ها نقش بسته بود.
– اینا اولشه. تا چند روز دیگه، هرکسی با گوشی‌ش شما رو قضاوت می‌کنه.
آوات انگشت بر کاغذها نگذاشت. فقط پرسید:
– از نظر حقوقی پیگیری نکردین؟
رامین، بی‌آن‌که چشم از آکام بردارد، گفت:
– وقتی آب آلوده‌ست، اول باید سرچشمه رو بست. روابط عمومی منتظر شماست.
و بعد، برای اولین بار، نگاهش را چرخاند به سوی آوات.
– شما، خانم مدیر برنامه، حالا باید نقش فیلتر رو بازی کنین. تا ببینیم این فاضلاب کجا می‌ره.
آکام بی‌حرکت ماند. فقط دستی به ریش چندروزه‌اش کشید، انگار بخواهد چیزی را پاک کند از صورتش. آوات بلند شد. تعارف نکرد. و سکوت را با گامی نرم ترک کرد.
دوباره در راهرو. دوباره قاب‌هایی با چهره‌های ساکت. و بعد، دری که رویش نوشته بود: «روابط عمومی».
آکام در زد. کسی نگفت بفرما. خودش در را باز کرد.
و آن‌وقت، تازه وارد بازی صفحه‌کلیدها و تیترها شدند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
هوای اتاق روابط عمومی بوی برق‌سوخته‌ی سیم‌های قدیمی می‌داد. مثل اتاقی که بیشتر از آن‌که صدا بشنود، تصویر ببیند. دیوارها پوشیده از پوسترهایی با لوگوی شرکت، رنگ‌های سرد و نئونی که با نور مهتابی‌های فلورسنت ترکیب شده بودند و چهره‌ی فضا را بی‌احساس کرده بودند.
زن جوانی پشت میز بود. مانتویی خاکستری با یقه‌ای اندکی ناموزون و مقنعه‌ای که از کنار گوشش بیرون زده بود. لب‌هایش خشک و ترک‌خورده بود، اما چشم‌هایش برق تندی داشت، از آن‌ها که عادت کرده‌اند آدم‌ها را پیش از کلمه‌ها بخوانند.
اسمش روی پلاک طلایی کوچک جلوی میز نوشته شده بود: "پگاه رحیمی – مدیر روابط عمومی".
وقتی آکام و آوات وارد شدند، زن نگاهی کوتاه به آن‌ها انداخت، بعد از روی میز چیزی برنداشت، فقط گفت:
– نشستیم پشت آتیش، ولی شعله رو شما آوردین.
آکام چیزی نگفت. آوات لحظه‌ای مکث کرد، بعد لبخندی اندک، از آن‌هایی که بیشتر نشانه‌ی هوشیاری‌اند تا مهربانی، زد و گفت:
– می‌خوایم اول شعله رو بشناسیم، بعد خاموشش کنیم.
پگاه به صندلی اشاره کرد. دو صندلی روبه‌روی میز، یکی با پشتی نیمه‌شکسته، آن یکی با دسته‌ای که لق می‌زد. آکام نشست، آوات هم. آکام دوباره، مثل عادتی بی‌پایان، دستی به موی پیشانی‌اش کشید. موهایی تیره و بلند، که مثل سایه‌ای در هم گره خورده، از حضور دائم باد خبر می‌دادند، حتی در اتاقی که هیچ روزنه‌ای به بیرون نداشت.
پگاه پوشه‌ای را باز کرد. درونش پر بود از پرینت‌هایی با تیترهایی چرب و گاه مسخره:
«قهرمان ملی یا مصرف‌کننده دوپینگ؟»
«راز رابطه آکام سلحشور با دختر مرموز!»
«آیا قرص‌های عجیب، کار خود او بود؟»
آوات پوشه را ورق نزد. صدای کاغذها، بیشتر از محتوایشان، تلخ بود. آکام به برگه‌ها نگاه نمی‌کرد. پگاه گفت:
– تو فضای امروز، تکذیب از خود اتهام مشکوک‌تره.
آوات نفس کشید. صدای نفسش، شبیه خراش دادن سطحی نازک با تیغ، آرام اما موثر بود.
– ولی اگر سکوت کنیم، معنا می‌سازن از خلأ.
باید با دقت حرف زد، نه با هیجان.
پگاه ابرو بالا انداخت.
– یعنی بیانیه؟ مصاحبه؟ حضور در رسانه؟
آوات کمی خم شد، انگشت اشاره‌اش را روی میز گذاشت، انگار می‌خواست چیزی را از زیر غبار بیرون بکشد.
– نه هنوز. اول باید بفهمیم منشأ شایعه کجاست. لو رفتن برگه‌ی درمانگاه؟ اون پسر خبرنگار؟ یا کسی از داخل تیم؟
آکام آهسته گفت:
– شایعه خودش نمی‌زاید. همیشه دستی هست که رحمِ دروغ رو گرم می‌کنه.
پگاه خیره ماند. آوات بی‌آن‌که نگاهش را از زن بردارد، گفت:
– باید محتوای رسانه‌ها رو دسته‌بندی کنیم. بفهمیم کدوم جمله بیشتر تکرار شده. کجاها حرف از قرص اومده، کجاها اسم مهدیس. چه تصاویری دست‌به‌دست شده. بعد براش روایت بسازیم. یه قصه‌ی بی‌نقص، که دروغ رو خفه کنه با منطق، نه هیاهو.
پگاه گفت:
– من یه تیم دارم برای رصد محتوا. می‌تونن تا عصر گزارش کامل بدن.
آکام از جایش بلند شد. صدای کشیده‌شدن صندلی، مثل خط‌کشیدن روی تخته‌ای نم‌کشیده، فضا را خط زد. گفت:
– تا عصر وقت داریم. بعد از اون، هر کلمه‌ای که گفته نشه، علیه‌مونه. وقت رو هدر نده.
و بیرون رفت. بی‌آن‌که منتظر آوات بماند.
آوات سرش را به‌سمت پنجره‌ی کوچکی در گوشه‌ی اتاق چرخاند. شیشه کدر بود، اما در آن غبار خاکستری، شهری در حرکت دیده می‌شد. شهری که برای افتادن یک نام، فقط به یک زمزمه نیاز داشت. و حالا زمزمه‌ها، داشتند فریاد می‌شدند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
قدم‌های‌شان به آرامی در راهروی نیمه‌روشن شرکت می‌نشست. دیوارها، با آن رنگ خاکستری سردشان، بیشتر شبیه پوست زخمیِ شهری بودند که سال‌هاست خواب ندیده. نورِ آفتاب، از لای پنجره‌هایی که شیشه‌شان تمیز نبود، با اکراه پا به این فضای اداری گذاشته بود. انگار خودش هم به جدی بودن ماجرا شک داشت.
آکام کنار او قدم می‌زد؛ ساکت، با نگاهی که بیشتر رو به درون بود تا بیرون. آوات گاهی به پهلوی او نیم‌نگاهی می‌انداخت. مردی با شانه‌های کشیده، دستی در جیب و موهایی که در بی‌نظمی‌شان شکلی از خشم خوابیده بود. در حرکاتش بوی بوکس می‌آمد، نه از مشت، که از تمرین سکوت‌های ممتد.
صدای دور و نزدیک تلفن‌ها، همهمه‌ی پراکنده‌ی کارمندان، و گاه‌گاه فشردن کلیدهای کیبورد، لایه‌ای از روزمرگی را روی این راهرو پهن کرده بود. اما آوات در ذهنش قدم می‌زد؛ آن‌جا که جمله‌هایی از چند ساعت پیش هنوز داشتند در تاریکی به هم تنه می‌زدند.
(اگه این شایعه‌ها تا مسابقه جمع نشن، اون تأییدیه رو بهش نمی‌دن)
«قرص‌ها...، حتی اگه اثری تو خونش نباشه، همین شایعه هم براش گرونه.»
آوات دستی به آستین بلوزش کشید. جنس پنبه‌ای لباس، شبیه سکوتی نرم، پوستش را قلقلک می‌داد. دلش می‌خواست بداند آکام توی سرش چه می‌گذرد. مردی که هیچ‌وقت اهل دفاع از خودش نبود، حتی وقتی مشت می‌زد، بیشتر شبیه کسی بود که چیزی را در خودش فرو می‌نشاند، نه آن‌که بیرون بریزد.
آکام مکثی کرد، درست جلوی تابلوی فلزی «اتاق مدیریت کل»، سر بلند کرد. صدای آرامش کمی خشن‌تر از همیشه بود:
ـ تو شایعه‌ها رو فقط شنیدی یا... خوندی‌شون هم؟
آوات لحظه‌ای مکث کرد، بعد زیر لب گفت:
ـ ایستگاه اتوبوس... چهار نفر، اسم تو رو بلند گفتن. از اون جمله‌ها که تا مغز استخون می‌رن. بعدشم... یکی دو تا از پیج‌ها رو دیدم. توی یکی نوشته بودن: «آکام سلحشور با قرص دختری به کما فرستاد.
آکام چیزی نگفت. فقط نفسش کمی کندتر از پیش شد. نگاهش اما تکان نخورد. آوات می‌دانست سکوت او نه نشانه‌ی بی‌تفاوتی، که بیشتر شبیه جمع‌کردن خشم توی مشت است، تا لحظه‌ای که زمانش برسد.
آکام به‌سمت در اتاق رادمان اشاره کرد:
ـ بریم، ببینیم تا کجا درز کرده... بعدش تاریخ مسابقه‌هام رو درمیاریم. بفهمیم چقدر وقت داریم شایعه‌ها رو با سطل خالی کنیم... قبل از این‌که بشه خونه‌ی آتیش‌گرفته.
آوات سری تکان داد. دستی به پشت موهای بلندش کشید و قدمی برداشت.
صدای باز شدن در، بوی چوب کهنه‌ی مبلمان اداری، و سرمای ملایم کولر از لای در نیمه‌باز، با هم ترکیب شدند. پشت آن در، قرار بود تصمیم بگیرند که با شایعه‌ها چه کنند، و با حقیقت، چطور روبه‌رو شوند.
 
موضوع نویسنده

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,365
14,293
مدال‌ها
4
اتاق، گرمایی سرد داشت. نه از آن جنس حرارت‌هایی که دل را گرم می‌کنند، بلکه شبیه دمای بدنی که هنوز در شوک است؛ بی‌تپش، اما زنده. نور، از لای پرده‌هایی با رنگی میان نقره‌ی کدر و مهِ نشسته بر شیشه عبور می‌کرد. تار و پود پرده‌ها انگار بارانِ دیشب را در حافظه داشتند. با هر نسیمی، موجی خفیف در آن‌ها می‌افتاد؛ مثل بغضی که هنوز قصد ترک کردن ندارد.
رادمان کنار پنجره ایستاده بود. قامتش سایه‌ای انداخته بود روی قالی که رنگش چیزی میان خاک برگ و چای مانده بود. پیراهنی به تن داشت با رنگی مابین دودِ خنک صبحگاهی و خاکستر بالای شومینه‌ی خاموش. آستین‌ها تا نیمه بالا زده، بی‌نظم و بی‌اهمیت، انگار درگیر افکاری بوده که مهم‌تر از ظاهرند. نگاهش، دوخته به کوچه، اما نه به آدم‌ها؛ بیشتر انگار از میانشان رد می‌شد، به جایی پشتِ پشت.
وقتی آکام و آوات وارد شدند، در مثل لولاهای زنگ‌زده‌ی حافظه صدا داد. آکام، بی‌هیچ تزئینی، با لباسی در رنگ مه‌آلودِ خنثی وارد شد؛ چیزی شبیه سنگی که باران چندباری آن را شسته، بی‌جلا و بی‌غرور. آوات با شلواری از پارچه‌ی زمخت خاکی‌رنگ و پیراهنی که تنش نشسته بود بی‌هیچ ادعایی؛ یقه‌اش کمی برگشته بود، انگار در مسیر اتوبوس با آن دست برده باشد.
میز، گرد و فرسوده، با خط‌خطی‌هایی که لابد تاریخ نجوای بسیاری را در خود پنهان کرده. لیوانی لب‌پَرشده، خودکاری خشک‌شده، و چند برگ پرینت، مثل لایه‌های پوست روی زخم، روی آن پخش بودند.
رادمان بی‌مقدمه گفت:
ـ این‌ها تازه‌ترین‌هاست. کامنت‌ها، خبرگزاری‌ها حتی اون بلاگ بی‌سروته که همیشه درباره‌ی پشت‌پرده‌ها می‌نویسه.
کاغذ اول را بالا گرفت، انگار سند یک اتهام:
ـ «یه دختر مُرد، یه پسر نجات پیدا کرد. قهرمان؟ یا...؟"»
کاغذ دوم را آورد جلو:
ـ «قرصا از کیف خودش دراومد. چرا باید مهدیس قرص بخوره و بعد باهاش بره بیرون؟»
آوات نفسش را حبس کرد. به‌خاطر گرما نبود. شاید بخاطر جمله‌ای بود که پیش از طلوع شنیده بود:
ـ دختره تو ایستگاه داشت به دوستش می‌گفت: «همیشه می‌دونستم آکام یه‌جاش میلنگه. اون خونسردیاش مصنوعیه.» بعد خندیدن. گفتن قرصارو از قبل با برنامه داده بوده... .
رادمان، لبش را کمی فشرد؛ مثل کسی که زخم را دیده، ولی به‌جای درمان، دارد لمسش می‌کند.
ـ اینا فقط شایعه نیستن. دارن ریشه می‌دونن. یکی نوشته «صدای بحث شب حادثه، از اتاق خودشون شنیده شده.» یکی دیگه گفته «پدر مهدیس تا تهشو می‌ره، قراره شکایت کنه.»
آوات، به کنج دیوار نگریست. انگار دنبال روزنی برای نفس کشیدن می‌گشت.
ـ یکی از بچه‌های قدیمی تیم، برام پیغام فرستاده بود. گفت: «هیچ‌ک.س تصادفی قرص نمی‌خوره، مخصوصاً اگه قراره بعدش بره خیابون. مخصوصاً اگه با آکام باشه.»
رادمان، کاغذ دیگری را جلو آورد؛ روی آن با ماژیک قرمز نوشته شده بود:
ـ «سلحشوری که دامنش خیسِ شک شده.»
و زیرش:
ـ «از وقتی برگشته، فقط سکوت کرده. چون حرف بزنه، می‌ریزه بیرون.»
آوات صدایش پایین‌تر آمد:
ـ یکی نوشته بود: «آکام سلحشور، طلای سیاهه؛ قیمتی، ولی لکه‌ش که بیفته، دیگه پاک نمی‌شه.»
سکوت افتاد. فقط صدای عقربه‌ها بود که روی دیوار می‌خزیدند. رادمان، آرام، کاغذها را جمع کرد.
ـ باید تا قبل مسابقات همه‌ی اینا رو جمع کنیم. اگه تا اون موقع فضای عمومی پاک نشه، حتی درخواست ورودش هم بررسی نمی‌شه.
آوات، نگاهش را به نور نیم‌مرده‌ی کنار پنجره دوخت؛
انگار فهمیده باشد:
برای نجات یک قهرمان، باید اول سایه‌ها را بغل گرفت.
 
بالا پایین