STARLET
سطح
1
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,442
- 14,699
- مدالها
- 4
نور تُند مهتابی روی پوست صورتم مثل سرما مینشست؛ نازک، سفید، بیجان. سقف، یک پردهی بیصدا از خطوط نامرئیِ روزهای تکراری بود که چشمهایم را خسته میکرد. پنجرهی بالای دیوار نیمهباز بود و نسیمی از بیرون میوزید، بوی ضدعفونی و شبپرههای سرگردان میان هوای عقیم.
مرضیهخانم با آن شال قهوهای نخنما که همیشه بوی آرد و مهربانی میداد، کنار تختم نشست. لبخند زد، مهربان اما پردهدار.
-مزاحم چیه دختر؟ آهیر پسر خودمه.
طنین صدایش نرم بود، ولی لایهای از کنایه در آن شناور بود. تکهاش را فهمیدم؛ مثل چاقویی که دستهاش را به دستم دادهبود و تیغهاش را توی زخمهایم چرخانده بود. حق داشت... هر بار که تنم جای دستهای سنگین کیوان کبود میشد، او بود که آهیر را در آغوش میگرفت؛ او بود که لالاییهای بیکلامش را گوشهی گوش پسرم میریخت.
آهیر روی صندلی ایستادهبود. پاهای کوچکش آویزان و چشمهای گرد و سیاهش، آینهی شبهای بیپایانی بود که با گریهاش صبح میشد. لبخندم لرزید، اما ساختم.
-پسر مامان، خوبی؟
سرش را کج کرد، مثل جوجهی گنجشکی که به آسمان خیره میماند.
-آره... ولی کی بریم خونهمون، مامان؟
خونم یخ زد. بغضم نشست پشت لبخندی که از درد ساخته بودم.
-میریم عزیز دلم... خیلی زود میریم.
ذوقزده فریاد زد «آخجون!» و پیرزن تخت بغلی، که شباهت غریبی به تمثال خشمیار داشت، چنان نگاهی انداخت که انگار صدای شادی، جرم است در این زندان سفید. نگاهی به زن انداختم؛ لبانش را بستهبود و نگاهش را. هیچچیز نگفت، اما سکوتش سنگینتر از هر دشنامی بود.
آهیر کنارم ماند. نگاهش مثل لنگری بود که مرا به سطح نگه میداشت، وقتی میخواستم غرق شوم. چانهاش را به زانوی مرضیهخانم تکیه دادهبود و پلکهایش مثل پردههای خستهی سینمایی قدیمی، باز و بسته میشد.
با پایان زمان ملاقات، همراه مرضیهخانم رفت. دست کوچکش را در هوا تکان داد، من هم. بوسهای از راه دور برایش فرستادم؛ خندید و چال گونهاش پدیدار شد؛ چالی که شبیه چاه آرزو بود؛ ژرف، خاموش، پر از چیزهایی که نرسیدهاند.
روی تخت دراز کشیدم. دیوارِ رو بهرو، صاف و بیحرف بود مثل شاهدی که همهچیز را دیده اما زبان ندارد. سرم را چرخاندم و به جای خالیاش فکر کردم... به پدری که هنوز چهار ماه از پدر بودنش نگذشتهبود، که دست بالا بردهبود، مشت کوبیدهبود... نه به من، که به استخوان نرمی که به اسم فرزند در آغوشم میتپید. هنوز صدای گریهام برای رفتنش در گوشم بود. آهی کشیدم. انگار آن آه، سقف را ترک داد. همان لحظه، دکتر وارد شد؛ قد بلند، عینک تهاستکانی، و دستی که پروندهی زندگیام را مثل کتابی خواندنی ورق میزد. پشت سرش، پرستاری آمد که روزهایم را نخنخ به هم دوختهبود.
پس از دو تخت دیگر، به من رسید. به احترامش کمی از جا برخاستم.
-راحت باش، خانم مالکی.
لبخندم لرزید، شرمزده اما بیجان. گفت:
-امروز حالت چطور بود؟ دردِ شکم کم شده؟ تیر کشیدن چی؟
-بهترم، ولی هر وقت یه کم بیشتر حرکت میکنم، شکمم درد میگیره.
سری تکان داد و با صدای آرام چیزی به پرستار گفت. وثوقی مشغول نوشتن شد. قلمش روی کاغذ صدا نمیداد، اما من هر حرف را در ذهنم با خون میشنیدم. دکتر نگاهش را به من دوخت و گفت:
-چند روزی فعالیت نداشته باش. کامل استراحت کن.
سعی کردم امیدوار باشم. پرسیدم:
-کی میتونم مرخص شم؟
عینکش را عقب زد. نگاهش نه بیرحم بود، نه دلسوز؛ فقط رسمی، مثل اعلان وضعیت هوا.
-فردا اگه بهتر بودی، ترخیص میشی. ولی ترجیح میدم یه روز دیگه بمونی.
-باشه... .
سرش را تکان داد و همراه پرستار بیرون رفت.
دستی به روسری سفیدم کشیدم؛ روسریای که از شتاب و بیبرنامگیِ روزهای فرار توی چمدان افتادهبود. آن را روی سرم مرتب کردم، بیهیچ دلیل. شاید برای اینکه نشان بدهم هنوز منم، هنوز زندهام، هنوز زنم... !
با خودم گفتم:
«نامرد... حتی اینبار هم نیومدی که ببینی زندهام یا نه.»
مرضیهخانم با آن شال قهوهای نخنما که همیشه بوی آرد و مهربانی میداد، کنار تختم نشست. لبخند زد، مهربان اما پردهدار.
-مزاحم چیه دختر؟ آهیر پسر خودمه.
طنین صدایش نرم بود، ولی لایهای از کنایه در آن شناور بود. تکهاش را فهمیدم؛ مثل چاقویی که دستهاش را به دستم دادهبود و تیغهاش را توی زخمهایم چرخانده بود. حق داشت... هر بار که تنم جای دستهای سنگین کیوان کبود میشد، او بود که آهیر را در آغوش میگرفت؛ او بود که لالاییهای بیکلامش را گوشهی گوش پسرم میریخت.
آهیر روی صندلی ایستادهبود. پاهای کوچکش آویزان و چشمهای گرد و سیاهش، آینهی شبهای بیپایانی بود که با گریهاش صبح میشد. لبخندم لرزید، اما ساختم.
-پسر مامان، خوبی؟
سرش را کج کرد، مثل جوجهی گنجشکی که به آسمان خیره میماند.
-آره... ولی کی بریم خونهمون، مامان؟
خونم یخ زد. بغضم نشست پشت لبخندی که از درد ساخته بودم.
-میریم عزیز دلم... خیلی زود میریم.
ذوقزده فریاد زد «آخجون!» و پیرزن تخت بغلی، که شباهت غریبی به تمثال خشمیار داشت، چنان نگاهی انداخت که انگار صدای شادی، جرم است در این زندان سفید. نگاهی به زن انداختم؛ لبانش را بستهبود و نگاهش را. هیچچیز نگفت، اما سکوتش سنگینتر از هر دشنامی بود.
آهیر کنارم ماند. نگاهش مثل لنگری بود که مرا به سطح نگه میداشت، وقتی میخواستم غرق شوم. چانهاش را به زانوی مرضیهخانم تکیه دادهبود و پلکهایش مثل پردههای خستهی سینمایی قدیمی، باز و بسته میشد.
با پایان زمان ملاقات، همراه مرضیهخانم رفت. دست کوچکش را در هوا تکان داد، من هم. بوسهای از راه دور برایش فرستادم؛ خندید و چال گونهاش پدیدار شد؛ چالی که شبیه چاه آرزو بود؛ ژرف، خاموش، پر از چیزهایی که نرسیدهاند.
روی تخت دراز کشیدم. دیوارِ رو بهرو، صاف و بیحرف بود مثل شاهدی که همهچیز را دیده اما زبان ندارد. سرم را چرخاندم و به جای خالیاش فکر کردم... به پدری که هنوز چهار ماه از پدر بودنش نگذشتهبود، که دست بالا بردهبود، مشت کوبیدهبود... نه به من، که به استخوان نرمی که به اسم فرزند در آغوشم میتپید. هنوز صدای گریهام برای رفتنش در گوشم بود. آهی کشیدم. انگار آن آه، سقف را ترک داد. همان لحظه، دکتر وارد شد؛ قد بلند، عینک تهاستکانی، و دستی که پروندهی زندگیام را مثل کتابی خواندنی ورق میزد. پشت سرش، پرستاری آمد که روزهایم را نخنخ به هم دوختهبود.
پس از دو تخت دیگر، به من رسید. به احترامش کمی از جا برخاستم.
-راحت باش، خانم مالکی.
لبخندم لرزید، شرمزده اما بیجان. گفت:
-امروز حالت چطور بود؟ دردِ شکم کم شده؟ تیر کشیدن چی؟
-بهترم، ولی هر وقت یه کم بیشتر حرکت میکنم، شکمم درد میگیره.
سری تکان داد و با صدای آرام چیزی به پرستار گفت. وثوقی مشغول نوشتن شد. قلمش روی کاغذ صدا نمیداد، اما من هر حرف را در ذهنم با خون میشنیدم. دکتر نگاهش را به من دوخت و گفت:
-چند روزی فعالیت نداشته باش. کامل استراحت کن.
سعی کردم امیدوار باشم. پرسیدم:
-کی میتونم مرخص شم؟
عینکش را عقب زد. نگاهش نه بیرحم بود، نه دلسوز؛ فقط رسمی، مثل اعلان وضعیت هوا.
-فردا اگه بهتر بودی، ترخیص میشی. ولی ترجیح میدم یه روز دیگه بمونی.
-باشه... .
سرش را تکان داد و همراه پرستار بیرون رفت.
دستی به روسری سفیدم کشیدم؛ روسریای که از شتاب و بیبرنامگیِ روزهای فرار توی چمدان افتادهبود. آن را روی سرم مرتب کردم، بیهیچ دلیل. شاید برای اینکه نشان بدهم هنوز منم، هنوز زندهام، هنوز زنم... !
با خودم گفتم:
«نامرد... حتی اینبار هم نیومدی که ببینی زندهام یا نه.»
آخرین ویرایش: