STARLET
سطح
4
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,692
- 16,479
- مدالها
- 10
دستههای مشکی پلیاستیشن در دستانشان برق ریزی از انعکاس نور صفحه پیدا کردهبود. تصویر پرتحرک بازی، سایههای تند و لرزان را روی گونهها و پیشانیشان میرقصاند. عماد کمی روی صندلی جابهجا شدهبود، زانویش را جلو داده و دست چپش به تندی روی دکمهها میلغزیدهبود. عضلات ساعدش کمی سفت شدهبود و نگاهش با تمرکز کامل، مسیر شخصیتش را در بازی دنبال کردهبود. علی اما هیجانزدهتر بود. هربار که در بازی یک حرکت درست انجام میداد، صدای خندهاش در فضا میپیچیدهبود. یکبار سرش را کمی به سمت عماد خم کردهبود و با آرنج، پهلویش را زدهبود تا تمرکزش را بهم بزند. عماد لحظهای چشم غره رفتهبود، اما باز دستانش بیوقفه روی کلیدها کار میکردهبود. ضربان قلبش تندتر شدهبود، انگار خودش وسط میدان نبرد ایستادهبود. بانو از سمت مبل کناری، نگاهشان را دنبال کردهبود. پتو نیمه روی پاهایش افتادهبود و لبه لیوان چایش هنوز کمی بخار داشت. ابروهایش چندبار بالا رفتهبود، گویی با خودش میگفت تا کی باید این سروصدا را تحمل کند. لحظهای بعد، صدای جدیاش آمد:
- بسه دیگه… باهاتون حرف مهم دارم.
عماد، بدون این که پلک بزند، گفتهبود:
- الان؟ بذار این دست رو تموم کنم.
- نه، الان.
انگشتان عماد لحظهای مکث کردهبود. صدای بازی همچنان پسزمینه را پر میکرد، اما آن تمرکز بیحرف شکستهبود. هر دو دستهها را روی میز گذاشتهبودند و بانو کمی به جلو خم شدهبود.
- میخوام برای خونه بالایی مستأجر بیاد… همون که زمان پدر و مادرت بود عماد.
حرفش مثل یک کلید قدیمی که قفل زنگزده را تکان میدهد، در ذهن عماد صدایی خشدار انداختهبود. نگاهش برای لحظهای پایین افتادهبود، بعد آهسته سر بلند کردهبود.
- مستأجر؟ نه… لازم نیست.
بانو با دقت پرسیدهبود:
- چرا نه؟ خالی بمونه که چی؟
عماد شانهای بالا انداختهبود و گفتهبود:
– بالاخره… یادگاریه، غریبه بیاد توش انگار یکجورایی حریمش شکسته میشه.
علی که گوشه لبش لبخند نیمهجدی داشت، زیر لب گفتهبود:
- یا شایدم چون میترسی مستأجرش خوشگل باشه و حواس همه پرت بشه.
عماد نگاه جدی و کمی تمسخرآمیز به او انداختهبود.
- برو بابا، باز جوکات شروع شد بچه عمو.
علی بیخیال عقب تکیه دادهبود و با شیطنت ادامه دادهبود:
- ولی جدی، من موافقم. یه نفر بیاد، بالا رو از این سکوت دربیاره.
عماد به حالت تهاجمی دسته را دوباره در دست گرفتهبود، اما هنوز بازی را روشن نکردهبود. در دلش چیزی میان دلتنگی و مقاومت مثل باری سنگین نشستهبود. بانو با نگاهی عمیق به او خیره شدهبود، انگار میخواست پشت این مخالفت را بخواند، اما هنوز حرفی نزدهبود.
- بسه دیگه… باهاتون حرف مهم دارم.
عماد، بدون این که پلک بزند، گفتهبود:
- الان؟ بذار این دست رو تموم کنم.
- نه، الان.
انگشتان عماد لحظهای مکث کردهبود. صدای بازی همچنان پسزمینه را پر میکرد، اما آن تمرکز بیحرف شکستهبود. هر دو دستهها را روی میز گذاشتهبودند و بانو کمی به جلو خم شدهبود.
- میخوام برای خونه بالایی مستأجر بیاد… همون که زمان پدر و مادرت بود عماد.
حرفش مثل یک کلید قدیمی که قفل زنگزده را تکان میدهد، در ذهن عماد صدایی خشدار انداختهبود. نگاهش برای لحظهای پایین افتادهبود، بعد آهسته سر بلند کردهبود.
- مستأجر؟ نه… لازم نیست.
بانو با دقت پرسیدهبود:
- چرا نه؟ خالی بمونه که چی؟
عماد شانهای بالا انداختهبود و گفتهبود:
– بالاخره… یادگاریه، غریبه بیاد توش انگار یکجورایی حریمش شکسته میشه.
علی که گوشه لبش لبخند نیمهجدی داشت، زیر لب گفتهبود:
- یا شایدم چون میترسی مستأجرش خوشگل باشه و حواس همه پرت بشه.
عماد نگاه جدی و کمی تمسخرآمیز به او انداختهبود.
- برو بابا، باز جوکات شروع شد بچه عمو.
علی بیخیال عقب تکیه دادهبود و با شیطنت ادامه دادهبود:
- ولی جدی، من موافقم. یه نفر بیاد، بالا رو از این سکوت دربیاره.
عماد به حالت تهاجمی دسته را دوباره در دست گرفتهبود، اما هنوز بازی را روشن نکردهبود. در دلش چیزی میان دلتنگی و مقاومت مثل باری سنگین نشستهبود. بانو با نگاهی عمیق به او خیره شدهبود، انگار میخواست پشت این مخالفت را بخواند، اما هنوز حرفی نزدهبود.
آخرین ویرایش: