جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ASAL. با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,236 بازدید, 49 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ASAL.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط ASAL.
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
مرضی خانم لبخند مهربانی زد و گفت:
- مزاحم چیه دختر! آهیر پسر خودمه!
تیکه‌اش را به خوبی متوجه شدم! البته حق داشت چون هر زمان که از کیوان کتک می‌خوردم او بود که آهیر را نگه می‌داشت. به آهیر که روی تخت نشسته بود و من را با چشمان سیاهش که از کیوان به ارث برده بود، نگاه می‌کرد، لبخند زدم و گفتم:
- پسر مامان! خوبی؟!
سرش را کج کرد و گفت:
- آره مامان! فقط کی میای بریم خونه!
پوزخند پر دردی زدم و گفتم:
- میریم عزیزم خیلی زود میریم!
بلند آخ‌جون گفت که پیرزن تخت بغلی نگاهی بهش کرد و اخم کرد. نگاهی به پیرزن انداختم که رویش را از من برگرداند. خدایا اینجا هم باید کسی باشد که مرا اذیت کند. مدتی آهیر پیشم ماند ولی به علت تمام شدن تایم ملاقات همراه با مرضیه خانوم از بخش بیرون رفت. برایش تکان دادم که مطابقاً این کار را انجام داد. بوسه از راه دور برایش فرستادم که خندید و چال گونه‌اش پدیدار شد. روی تخت نشستم و به سرنوشت کوتاه طفلم فکر کردم. هنوز چهار ماه بیشتر نداشت که پدرش مانند جلاد او را سلاخی کرد. آهی کشیدم که دکتر همراه با پرستار که همدم این روزهایم بود وارد بخش شدند. بعد از دو بیمار خودش، نوبت من شد که معذب کمی تکان خوردم که دکتر گفت:
- راحت باش خانم مالکی!
شرمنده و معذب لبخندی زدم که ادامه داد:
- امروز حالت چطور بود؟! دردی که شکمت نداشت؟ تیر چی کشید؟!
لبانم را تر کردم و گفتم:
- امروز بهترم خدا رو شکر ولی می که فعالیت دارم شکمم درد می‌گیره!
سری تکان داد و چیزی به خانم وثوقی، پرستار کنارش گفت. وقتی نوشتن نکات دکتر توسط پرستار تمام شد دکتر رو به من کرد و لب زد:
- بهتره تا چند روز فعالیت نداشته باشی!
کمی خودم را از روی تخت بالا کشیدم و گفتم:
- آقای دکتر کی می‌تونم مرخص شم؟!
عینکش را تنظیم کرد و گفت:
- بهتر یه روز دیگه مهمون ما باشی تا وضعیتت مناسب بشه!
باشه‌ای گفتم که سری تکان داد و از درون بخش همراه با پرستار بیرون رفت. دستی به روسری سفید رنگم زدم و آن را روی سرم مرتب کردم. نامرد، کیوان این‌بار هم به بیمارستان نیامد تا حالم را جویا شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
(آکام)
در ریلی کمد سفید رنگ اتاقم را باز کردم و از درونش کت و شلوار خاکستری سه دکمه، همراه با پیراهن سفید و کروات مشکی بیرون آوردم و آن‌ها را روی تخت دونفره رها کردم. خسته از این جشن‌های بی‌خود مهدیس پیراهن سفید جذب بدنم را از درون میله‌ خارج کردم و تن زدم. شلوار خاکستری را به سرعت پوشیدم. جلوی آیینه قدی ایستادم و به خودم نگاه کردم که چشمان خلاف میلم به سمت زخم گوشه‌ی ابروی سیاهم رفت. سری تکان دادم تا خاطرات بر ذهنم غلبه نکند. کت خاکستری‌ام را تن کردم. شیشه ادکلن را از روی میز کنسول برداشتم و کمی از محتوای آن روی نبض دستم و روی گردنم زدم. عطر تلخی بود که مهدیس آن را به عنوان هدیه‌ی قهرمانی‌ام گرفته بود. برس را برداشتم و موهایم که در اثر باد سشوار نامرتب شده بود را مرتب کردم. کمی ژل به آن‌ها زدم تا در جشن خراب نشود. به مودم نگاه کردم. صورتم را هاله‌ای غم پوشانده بود. در کشوی مخصوص ساعتم را باز کردم و از میانشان جدا کردم و آن را در دستم انداختم. از درون اتاق بیرون آمدم که یادم افتاد گوشیم را از روی تخت برنداشتم داخل اتاق برگشتم و گوشیم را از روی تخت خواب برداشتم. این بار با عجله‌ای زیاد از اتاق خارج شدم و با برداشتن سوئیچ مازراتی، از خانه‌ام بیرون زدم. در خانه را قفل کردم و دکمه آسانسور را فشردم. این بار شانسم خوب بود که آسانسور سریع آمد. در آسانسور باز شد و سوارش شدم. دکمه همکف را زدم به آهنگی که پخش می‌شد گوش سپردم. به همکف رسیدم و از آسانسور پیاده شدم، با چشم دنبال مازراتی سیاه رنگم گشتم. آن را پیدا کردم و به سمتش پا تند کردم. درش را با سوئیچ باز کردم و سوارش شدم. دکمه استارت را فشردم و بدون توجه به کمربند ایمنی از پارکینگ خارج شدم. ضبط ماشین را روشن کردم که آهنگ غمگینی از اشوان ماشین را در خود فرو برد.
«رفتو تنها شدم تو شبا با خودم
دلهره دارمو از خودم بیخودم
اونکه دیر اومدو زود به قلبم نشست
رفتو با رفتنش قلبه من رو شکست
انگاری قسمته فاصله از همو هر جا میری برو ول نکن دستمو
نذار باور کنم رفتنت حقمه نذار دور شم از خودم از خدا از همه
دستمو ول نکن که زمین میخورم
تو بری از همه آدما میبرم
تو خودت خوب میدونی که آرامشی
باید با من بمونی به هر خواهشی
انگاری قسمته فاصله از همو
هر جا میری برو ول نکن دستمو
نذار باور کنم رفتنت حقمه
نذار دور شم از خودم از خدا از همه»
کلافه آهنگ بعدی رو پلی کردم که باز هم آهنگ غمگینی پخش شد چند بار آهنگ‌ها را جلو عقب کردم که هر کدام آهنگ غمگینی را می‌آوردند. ضبط را خاموش کردم و تصمیم گرفتم تا رسیدن به مقصد آهنگی گوش ندهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
به خانه ویلایی بزرگ بابای مهدیس رسیدم و جلوی در ماشین را نگه داشتم. گوشیم را از توی جیب درون کت خاکستری‌ام بیرون آوردم و شماره‌ی رادمان که به عزراییل ذخیره کرده بودم، زنگ زدم. صدای بلند آهنگ به گوش می‌رسید. چند ثانیه صبر کردم تا جواب دهد. تماس قطع شد و دوباره دستم را روی شماره رادمان زدم. این‌بار با کمی تأخیر جواب داد و گفت:
- جانم داداش؟
نگاهی به آینه کنار پنجره‌ی صندلی‌ام کردم و خود را از نظر گذراندم. اخمی‌کردم و گفتم:
- رادمان پاشو کادو رو بیار!
باشه‌ای گفت و تماس را قطع کرد. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و منتظر به در ویلا نگاه کردم. بعد از چند دقیقه در ویلا باز شد و دوان‌دوان از آن بیرون آمد. پنجره کنارم را پایین دادم و بوقی برای جلبش زدم. حسابم آمد که دستم را از پنجره بیرون آوردم که سرش را خم کرد و گفت:
- چه خوشتیپ شدی لعنتی!
بی‌حوصله دستی به پیشانیم زدم و گفتم:
- رادمان حوصله ندارم کادو رو بده!
کادو را که جعبه‌ای کوچک بود، به دست داد. در جعبه را باز کردم و نگاهی به محتوای درونش کردم. انگشتر تک نگین قشنگی بود، درش را بستم. از ماشین پیاده شدم و در را محکم بهم کوبیدم که شانه‌های رادمان تکان شدیدی خورد و چشمانش کرد شد. اخمی کردم که چیزی نگفت. قفل ماشین را زدم و همراه با رادمان وارد خیاط بزرگ ویلا شدم‌. بابای مهدیس یکی از تاجران موفق در صنعت فرش‌بافی بود. با مهدیس در یک جشن که ترتیب داده بود، آشنا شده بودم و به خاطر موقعیت شغلی پدرش، با او دوست شدم. کم‌کم احساساتم نسبت به او تغییر کرد و انگار او را مال خود می‌دانستم. رادمان جلوتر از من وارد ویلا شد که صدای کر کننده موسیقی گوش‌هایم را اذیت کرد. نفس عمیق کشیدم تا بتوانم کمی روی خود تسلط پیدا کنم. بعد از چند ثانیه وارد ویلا شدم که صدای موسیقی سردردم را تحریک کرد. نمی‌دانم تولد بود یا جشن مختلط! با چشم دنبال مهدیس گشتم. بعضی از پسران و دختران گوشه‌ی سالن ایستاده بودند و لیوان‌هایشان را از روی میز برمی‌داشتند. بعضی دیگر که سالخورده بودند روی میز‌هایی که در اطراف بود، نشسته بودند. ناگهان کسی از پشت روی کمرم افتاد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- سلام عشقم!
با صدای نازک و جیغش متوجه شدم مهدیس است! دستانش را از دور گردنم باز کرد و روبرویم قرار گرفت و ادامه داد:
- چرا انقدر دیر اومدی؟! می‌دونی چقدر منتظرت بودم؟
دماغم را کمی چین دادم و گفتم:
- آخه خانومم تو که می‌دونی چقدر درگیرم. تازه الانم که مسابقات شروع شده!
مصنوعی اخم کرد، دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت:
- حالا این بار از گناهت می‌بخشم! بیا می‌خوام کیک رو بیارن!
دنبالش به راه افتادم که مرا از میان جمعیت به سمت جایگاه خودش برد. کنار جایگاه پله‌های راهرو دیده می‌شد.
روی مبل سفید رنگ شاهانه‌ای که آنجا بود، نشستم که مهدیس کنارم تقریباً چسبیده به بدنم نشست و آرام لب زد:
- دلم برات خیلی تنگ شده!
نسبتاً اخم می‌کردم و گفتم:
- دلت برای چیز دیگه‌ای تنگ نشده؟!
با فهمیدن شوخی‌ام، مشتی به بازویم زد و گفت:
- مسخره! یکم احساسی باش!
رمانتیک دست چپم را دور شانه‌های نحیفش حلقه کردم و بوسه‌ای روی گونه‌اش نشاندم که گفت:
- اوج رمانتیک بودنت همینه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
خندیدم که با ناز نگاهم کرد. با صدای کسی دست از نگاه کردن برداشت و گفت:
- جانم شیدا جون؟
خانمی که شیدا نام داشت، لبخندی زد و گفت:
- گلم، نمی خوای جشن رو شروع کنی؟
مهدیس شرمنده لب زد:
- شرمنده‌ام! حواسم پرت شد. الان میگم کیک رو بیارن!
شیداخانم سری تکان داد و دور شد. روی مبل راحت نشستم که مهدیس بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و از جا بلند شد. دختر زیبایی بود. موی طلایی مهدیس روی کتم ریخته بود. با وسواس آن را برداشت و فوتش کردم. سرم را به چپ و راست تکان دادم که نگاهم به رادمان افتاد. با یک دختری راحت صبحت می‌کرد و می‌خندید. انگار قلبش را تصاحب کرده بود. کار همیشگی‌اش بود. به این چشم چرانی‌اش خندیدم که شیدا به سمتم آمد و کنارم نشستم. سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
- حیفی برای مهدیس!
ابروهایم را چین دادم و با عصبانیت غریدم:
- چی میگی خانم؟ بلند شو از اینجا!
سرم را کج کرد و با عشوه به من نگاه کرد، با ناز در صورتم خندیدم. دستی به زخم گوشه‌ی ابرویم زد و لب زد:
- خیلی خوشگلی و اینکه...!
سرش را به سمت گردنم آورد، نفسش را توی گردنم خالی کرد و ادامه داد:
- خیلی مشهوری و من از مردهای مشهور خوشم میاد!
عصبی و محکم هلش دادم، انگشت اشاره‌ام را به سمتش گرفتم و با عصبانیت غریدم:
- چی میگی خانم! من نامزد دارم! پاشو بساطت رو جای دیگه پهن کن!
چشمان بادامی سیاهش پر از اشک شدند. هیچ احساس ترحمی به گریه‌اش نداشتم. با عصبانیت به او خیره شدم که گستاخانه نگاهم کرد و کنارم نشست. خودش را نزدیکم کرد و باز گفت:
- بالاخره که به دستت میارم آکام سلحشور!
از روی مبل بلند شدم و به سمت رادمان رفتم. روی صندلی کنارش نشستم که به سمتم برگشت
و با حالت سوالی بهم نگاه کرد. بی‌حوصله چشمان عسلی‌ام را در کاسه گرداندم و زمزمه کردم:
- یک دختره اومده... .
با ورود مهدیس پیشمان، ادامه‌ی حرفم را خوردم و با عشق به سمتش برگشتم و گفتم:
- جانم عشقم؟
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- کیک رو آوردم، پیشم نمیای؟
رادمان به صدای کشیده‌ی مهدیس بلند خندید که مهدیس با غضب به سمتش برگشت و چشم‌غره‌ای رفت. به رفتارشان خندیدم که نگاهم به نگاه شیدا افتاد. بوسه‌ای از راه دور برایم فرستادم که صورتم درهم فرو رفت. از روی صندلی بلند شدم. مهدیس دستش را دور بازویم حلقه کرد. از بین جیغ و هورای جمعیت و از راهی که فرش قرمز داشت، رد شدیم. به سمت جایگاه رفتیم. به جمعیت که بعضی‌ها با عشق، بعضی‌ها با نفریت و بعضی‌ها با نگاهی خنثی، بودند. خیره شدم. تم تولد مشکی بود. صندلی و میزها را جوری چیده بودند که جمعیت به خوبی به جایگاه دید داشتند. دورتادور ویلا را گلدان‌های گل سنسوریا پر کرده بود. بعضی از خانم‌ها روی پله‌ی منتهی به اتاق خواب‌ها نشسته بودند و نگاهمان می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
لبخند کوچکی گوشه‌ی لبم مهمان شد. مهدیس پشت کیک ایستاد و اشاره ای به عکاس کرد. عکاس دوربین به دست، جلو آمد و گفت:
- میشه یکم مهربون‌تر بشین؟!
دستم را دور بازوهای نحیف مهدیس حلقه کرد و لبخند را گسترش دادم. عکاس، عکس‌های متنوعی گرفت و بالاخره بی‌خیال ما شد. مهدیس پر استرس لبخندی زد. شمع‌های کوچک سفید رنگ روی کیک را روشن کرد که لبخند مهربانی زد. مطابقاً لبخند زدم که چیزی زیر لب گفت اما متوجه نشدم. کنارش ایستادم و اشاره کردم شمع‌ها را فوت کند. از عدد ۲۷ تا عدد ۲۲ با جمعیت شمردم که مهدیس با ناز خم شد و شمع‌ها را خاموش کرد. صدای دست و جیغ بالا رفت. کوتاه دستی زدم و بغلش کردم. تولدش را تبریک گفتم که قدردان نگاهم کرد. مهدیس چاقو را برداشت که آهنگ زیبایی پخش شد و نورافکن‌ها نیز از نورشان کاسته شد. مهدیس قر ریزی داد. چاقو را چندبار عقب و جلو کرد. بعد از اتمام کارهایش، کنارم ایستاد و بهم خیره نگاه کرد. اشاره ای بهم کرد که متوجه شدم باید باهم کبک را برش دهیم. از این مسخره بازی‌ها کلافه شدم. کیک بزرگ دو طبقه‌ی قرمز رنگ را با کمک مهدیس برش زدیم که بعد از مدتی، خدمتکار جلو آمد و کیک را همراه با خود برد. فضا هنوز تاریک بود و چشمانم خسته شده بود. دستی به چشمان عسلی‌ام زدم که مهدیس زیر گوشم لب زد:
- عشقم خسته شدی؟
سری تکان دادم که ادامه داد:
- بیا روی مبل بشینیم!
همراه با او روی مبل نشستیم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه استراحت، عکاس از ما خواست تا پیشش برویم و عکس بگیرم. سعی کردم تا کنی بی‌حوصلگی‌ام را کنترل کنم. دنبال مهدیس به راه افتادم که به بیرون ویلا رفتیم. عکاس ژست‌های مختلفی گفت که قدر به انجام بعضی از آن‌ها نبودیم. بعد از کلی عکس، بالاخره عکاس اجازه‌ی رفتم را صادر کرد. جلوتر از مهدیس وارد ویلا شدم که صدای بلند آهنگ بار دیگر گوش‌هایم را نوازش کرد. با چشم دنبال رادمان گشتم که او را باز کنار آن دخترک دیدم. به سمتشان رفتم و کنار رادمان نشستم. از چهره‌ی اخمو و کلافه‌ام دریافت کرد که حتی حوصله او را ندارم. دخترک را با بهانه‌ی الکی رد کرد و دستی به شانه‌ام زد که گفتم:
- کِی تموم میشه؟
مهربان لبخندی زد و گفت:
- هنوز زوده! بمون کادوها باز بشن، با هم بریم!
سری تکان دادم که از روی صندلی که در گوشه‌ی سالن بود، بلند شدم و دنبال دخترک گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
به این عجله‌ای که داشت کوتاه لبخند زدم. دخترک با موهای طلایی افشان و لباس کوتاه مجلسی لبه کرد مشکی، جوری برای رادمان عشوه می‌ریخت، که انگار رادمان قصد ازدواج دارد. نگاهم پی چشمان درشت مشکی دخترک بود که دستی روی شانه‌ام حس کردم. با آرامش برگشتم و به شخص نگاه کردم که شیدا را دیدم. عصبی از جا بلند شدم که صندلی روی زمین سقوط کرد. کوتاهی کشید و دستش را روی لبان قرمز رنگش قرار داد. عصبی و طلبکار نگاهش کردم که گفت:
- عصبانیت برات خوب نیست آقای بوکسر!
رگ‌های عصبی‌ام شروع به کار کرد. دستی به شقیقه‌هایم که به شدت نبض می‌زدند، زدم که حضور شخصی را کنارم حس کردم. مهدیس بود. رنگ سورمه‌ای لباس با پوست سفیدش تضاد زیبایی ایجاد کرده بود و به خوبی بر تنش نشسته بود. نزدیک‌تر که آمد دستانش را که بدون پوشش هیچ آستینی بلندی و کشیدگی‌شان را به رخ می‌کشید، به سویم دراز کرد. برای حرص بیشتر شیدا دستم را دور شانه‌های نحیفه مهدیس حلقه کردم و بوسه‌ای بر گونه‌اش زدم، با لبخند گفتم:
- چقدر خوشگل شدی خانومم!
مهدیس با کمی خجالت و ناز خندید. چشمان بادامی سیاهش در مویرگ‌های قرمز غرق شد. دندان‌هایش را روی هم سایید و پرحرص لبخندی زد. نیشخندی زدم ه دستش را پشت موهای قهوه‌ای‌اش برد و آنها را کمی کنار زد. با آن اندام توپر و لباس دکلته قرمز رنگی که بلند بود. تندتند راه رفت و آن‌ سوی سالن گوشه‌ای نشست. زیر گوش کسی چیزی گفت که آن شخص از جا بلند شد. پله‌های سالن آن سو بود و آن شخص به راحتی به سوی پله‌های منتهی به اتاق خواب‌ها رفت. نمی‌دانم دلیل کارهایشان چه بود اما هرچه که بود قصدش تحریک حسادت مهدیس بود. به مهدیس نگاه کردم چشمان درشت قهوه‌ای اش را کمی تنگ کرد و موشکافانه من را نگاه کرد. چشمکی به معنای چی شده زدم که شانه‌ای بالا انداخت. نگاهم پی گردنبند گردنش رفت. تولد پارسال از طرف پدرش او را دریافت کرده بود و آنقدر سنگش را به سی*ن*ه می‌زد که حسادت تمام دختران را تحریک کرده بود. خدمت‌کار کیک‌های برش داده شده را روی میز قرار داد و صندلی افتاده، را صاف کرد. روی صندلی صاف شده نشستم و دستم را روی صندلی کنار زدم که مهدیس با عشوه روی آن نشست. ظرف کیک را جلوی مهدیس گذاشتم که تشکر آرامی کرد. همانطور که مشغول خوردن کیک خوشمزه تولدش بودیم گفتم:
- کی کادوهات رو باز می‌کنی؟
بعد از این حرفم چشمکی ضمیمه آن کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
دست سفیدش را روی دستم قرار داد و گفت:
- خیلی خسته‌ای قربونت برم؟
کمی خودم را جمع و جور کردم تا متوجه حال درونم نشود و گفتم:
- خسته که نه و... اصلا کسی می‌تونه تولد عشقش خسته باشه؟
ناز خندید و با چشمان مشکی‌اش نگاهم کرد. هنوز نیمی از کیکش را نخورده بود که از روی صندلی بلند شد. مبهوت به او نگاه کردم که گفت:
- چشات داد می‌زنه خسته‌ای برم کادوها رو باز کنم البته به کمک تو و اینکه خودت بهتر می‌دونی بعدش چی میشه!
لبخندی از روی درک کردنش زدم که آرام تعظیمی کرد و با آن کفش‌های پاشنه‌ هفت سانتی مشکی‌اش، با عشوه و ناز قدم برداشت. در نیمه راه به سمتم برگشت و بوسه‌ای از راه دور فرستاد. چشمکی زدم که خندید و رفت. صدای آهنگ سردردم را تحریک کرده بود. هر لحظه که می‌گذشت سردرد بیشتر و بیشتر می‌شد و کنترلش سخت‌تر! می‌دانستم اگر به مهدیس می‌گفتم صدای آهنگ را کم می‌کرد اما حوصله منت کشی بعدش را نداشتم. سعی کردم با ماساژ دادن شقیقه‌هایم شدت درد را کم کنم. فقط کمی از درد کاسته شد که مهدیس ولوم آهنگ را کم کرد که خدمت‌کار با چرخ حاوی کادوها جلوی مهدیس رفت. مهدیس نگاهی به من کرد و با چشمانش خواستار آمدنم بود. از جا بلند شدم و دستی روی کتم کشیدم و دکمه‌هایش را بستم. آرام‌آرام به سمتش رفتم که عادی نگاهم کرد. می‌دانستم برای این کار برنامه‌ای دارد. به جایی که مهدیس ایستاده بود رسیدم. قدم جلو رفت و اولین کادو که مال پدرش بود را از روی چرخ برداشت. آرام در آن را باز کرد. درون جعبه کادو جعبه‌ای دیگر قرار داشت. آن را با هیجان باز کرد که متوجه گوشی آیفون گران‌قیمتی که پدرش گرفته بود، شد. از هیجان و خوشحالی جیغ آرامی کشید که در میان آن همهمه فقط صدایش به گوش من رسید. به سمتم برگشت و کادو را نشانم داد. از خوشحالیش به وجد آمدم. بعد از اینکه از کادوی پدرش خوشحال شد، نوبت به دیگر کادوها رسید. مانند دو سال گذشته، مغموم جای خالی کادوی مادرش نگاه کرد. مادرش سه سال پیش، یک هفته قبل از تولد مهدیس در تصادفی وحشتناک جان سپرده بود. تصادفش آنقدر شدید بود که جنازه‌اش به زور قابل شناسایی بود. آرام دستم را پشت کمرش گذاشتم که به سمتم بازگشت، نم اشک درون چشمان مشکی‌اش باعث به درد آمدن قلبم شد. سرم را خم کردم و زیر گوشش پچ زدم:
- مهدیس جان! الان وقت غصه نیست! جای مادرجون عالیه! خودت رو ناراحت نکن. اصلا نوبت کادوی منه! زود باش بازش کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
دستی به چشمانش کشید و لبخند زد. موهای طلایی‌اش را پشت گوشش انداخت. جلو رفت و کادویی که رادمان زحمت خریدش را کشیده بود را از میان آن همه جعبه‌ی کادو بیرون آورد. ظاهرم را حفظ کردم و لبخندی گوشه‌ی لبم نشاندم. در جعبه را مهدیس باز کرد که در کمال تعجب جعبه‌ی دیگری در آن وجود داشت. خود هم مبهوت گشتم اما سعی در حفظ ظاهر کردم. مهدیس برای بار دیگر جعبه را باز کرد اما باز هم همان اتفاق افتاد. به رادمان نگاه کردم، که شیطان چشمکی زد. بعد از مسخره بازی که رادمان اجرا کرده بود، نوبت به کادوی اصلی رسید. جعبه‌ی کوچک را با آرامی باز کرد و نگاهش به انگشتری که قلبی شکل بود و نیمه‌اش توری و نیمه دیگر تک نگینی زیبایی نمایان بود، افتاد. کمی مات ماند و بعد از چند ثانیه جلو آمد و بغلم کرد. بعد از بغلی طولانی بر گونه‌ام بوسه‌ای زد. جعبه را از میان دستان خوش‌ترشش بیرون آوردم و انگشتر را از میان جعبه برداشتم. دست چپش را گرفتم و آن را درون انگشت حلقه انداختم. بوسه‌ای پشت دستش نشاندم که صدای جیغ و تشویق بلند شد. کادوهای دیگر به سرعت باز شدند. دهانم از تعجب باز مانده بود زیرا نرم برای فخر فروشی چه کارهای عجیبی می‌کردند. سردردم به اوج رسیده بود و طاقتم را کاسته! در گوش مهدیس زمزمه کردم:
- سرم درد می‌کنه! می‌تونم برم اتاقت؟
سری تکان داد که به سرعت از آن محل و زیر نگاه بد شیدا دور شدم. روبروی اتاق آخر که مال مهدیس بود، ایستادم و درش را باز کردم. رنگ اتاقش آرامش‌بخش بود. ترکیبی از زنگ یاسی و سفید بود. تخت یک‌نفره‌اش گوشته اتاق با ملافه بنفش پوشیده شده بود. به سمت تحت رفتم که تصویرم در آینه دیدار شد. امشب هر چه می‌خواستم ذهنم را از خاطرات دور کنم، نمی‌توانستم. چشمم به زخم افتاد و همان طور جلوی آینه، خاطراتم زنده شدند.
(بهمن ماه ۱۳۸۰)
(گذشته)
- آقا خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم من رو ندید!
آقا پر لذت به التماس‌هایش گوش فرا داده بود:
- آخه جغله! حالا وقتشه این یک ماهی رو که خوردی، جبران کنی! باشه؟
سرم را هیستریک تکان دادم که از روی کاناپه‌ی بلند شد و دستم را محکم کشید و من را به سمت خودش گرداند. اشک‌هایم با هم سبقت گرفته بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
دستم را کشان‌کشان دنبال خود می‌کشید و توجه‌ای به تقلا‌ی من برای رهایی نمی‌کرد. جیغ و داد و گریه تاثیری رویش نداشت. از عمارت مرا بیرون آورد. ایوب سر به پایین منتظر دستور آقا بود. آقا مرا جلوی ایوب پرت کرد و گفت:
- کارش رو بهش میگی و خوب آماده‌ش می‌کنی!
برای آخرین بار خودم را جلوی پای آقا انداختم و با التماس و خواهش گفتم:
- آقا لطفا! خواهش می‌کنم این کار رو نکنید! اصلا پسر خوبی میشم... !
اشک‌هایم در بین حرف‌هایم شدت گرفته بودند و ایوب نامرد هم در بین صبحت‌هایم من را روی زمین کشاند، نگذاشت حرف بزنم. روی زمین خاکی کشیده می‌شدم و آخرین امیدم به آقا بود که داشت با چشمان سرد سیاهش من را تماشا می‌کرد. تن رنجور و نحیفم روی زمین زخم شده بود. دیگر تقلایی برای نجات نکردم. ایوب مرا درون دخمه‌ای ندامت و انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و گفت:
- دیگه آقا تو رو به من سپرد. پسر خوبی باش تا بگم باید چی‌کار کنی!
از ایوب ترس وحشتناکی داشتم. فقط سری تکان دادم که چیزی نگفت و به سمت آخر خانه‌ای که زندگی می‌کرد و من نام آن را دخمه گذاشته بودم، رفت. نگاهی به در و دیوار دخمه کردم. همه‌جا را نمی برداشته بود و بوی نامطلوبی فضا را در برگرفته بود. سرفه‌ای کردم که ایوب با کاغذهایی در دستش به سمتم آمد. نفس عمیقی برای کنترل سرفه‌ام کشیدم اما بوی نامطلوب سرفه‌ و خس‌خس سی*ن*ه‌ام را شدید کرد. ایوب جلو آمد و روی زانو‌یش خم شد و ضربه‌ای محکمی بر کمرم زد. خودم هم ضربه‌های آرامی بر سی*ن*ه‌ام زدم. سرفه‌ام بعد از چند دقیقه بهتر شد. ایوب بعد از مطمئن شدن حالم، عقب رفت و کاغذها را از روی فرش پاره برداشت. راه رفته را بازگشت و جلویم نشست و لب زد:
- ببین می.دونم برات سخته اما بایدی دیگه! ببین اینا فاله. تو باید بری خیابون سر کوچه و این‌ها رو بفروشی! حله؟
زیر لب باشه‌ای گفتم که نگاهم کرد. درون چشمانش دلسوزی عجیبی نهفته بود. از روی زمین بلند شد و گرد و خاک روی بافت سیاه رنگ و رو رفته‌اش را تکاند. دستش را به سمتم گرفت که از روی زمین بلند شد. فال‌ها را به دستم داد و از کنارم دور شد. متفکر به فال‌ها نگاه می‌کرد که با یک دست لباس کهنه به سمتم آمد. آن‌ها را جلوی چشمان عسلی‌ام تکان داد و گفت:
- برو بپوش چون به کارت میاد!
به لباس ها نگاه کردم. بافت سبز و شلوار گرمی که از چهره‌ آن‌ها کهنگی می‌بارید. کلاه بافت سیاه رنگی که برایم بزرگ بود. آن‌ها را با اکراه پوشیدم. از بوی بدشان بینی‌ام را چین دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ASAL.

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
Feb
3,000
11,990
مدال‌ها
4
لباس‌ها را به اجبار تن زدم. نگاهی از بالا به خودم کرد. حال شبیه کودکان کار بودم. سر به زیر ایوب را نگاه کردم که دستانش را بر هم کوبید و گفت:
- حالا شده یه چیزی! لنگ ظهر داره میشه تو هنوز درگیر اون لب هستی! ول کن دیگه خونی شد!
راست می‌گفت، از فشار زیاد دندان‌هایم روی لب زیرینم باریکه از خون روی چانه‌ام خودنمایی می‌کرد. فال‌ها را از روی زمین برداشتم و با ایوب از آن دخمه بیرون رفتم. تا نزدیکی جایی که قرار بود فال‌ها را بفروشم مرا همراهی کرد. روی زانوهایش خم شد و با انگشت اشاره‌اش چهارراه روبرویمان را نشان داد و گفت:
- اونجا رو می‌بینی میری اونجا چراغ قرمز شد فال‌ها رو می‌فروشی! روز اول زیاد نگران نباش! بقیه رو نگاه کنی یاد گرفتی!
جوری حرف‌هایش را بیان می‌کرد که انگار از این کار بسیار خرسندم! حرف‌هایش با دقت گوش می‌دادم چون اگر بهانه‌ای دستش می‌دادم مثل آن روز آقا نبود تا جلویش را بگیرد و مرا زیر مشت و لگدش له می‌کرد! بعد از تمام گوشزدهایش را کمی هل داد و خودش عقب‌تر رفت. درس کودکانه و با لبان لرزان به طرف چهارراه قدم برداشتم. کودکان دیگری را می‌دیدم که مانند من لباس کهنه به تن داشتند کاری را انجام می‌دادند. یکی اسپند بر دست آن را تاب می‌داد، یکی دیگر دستمال می‌فروخت و آن یکی با اسپری شیشه‌های ماشین‌های دیگر را تمیز می‌کرد و به ناسزای آن‌ها توجه ای نمی‌کرد. کمی روی جدول نشستم تا چراغ قرمز شود. ماشین‌هایی که با سرعت از هم سبقت می‌گرفتند نگاه کردم که چراغ راهنمایی رانندگی بالاخره قرمز شد. از روی جدول با عجله و هول بلند شدم و فال به دست به سمت ماشین‌ها قدم برداشتم. کودکان دیگر هم مانند من از قرمز شدن چراغ خوشحال بودند. به سمت ماشین ۲۰۶ سیاه رنگ رفتم و آرام دو تقه به شبشه‌ی راننده زدم. بی‌توجه به من مشغول صبحت با فرد کنارش بود. دو تقه‌ی دیگر زدم که بی‌حوصله شیشه‌اش را پایین داد و گفت:
- چی می‌خوای؟
مظلوم و با لحن آرامی گفتم:
- آقا فال نمی‌خوای؟
کلافه همان‌طور که شیشه‌اش را بالا می‌داد، گفت:
- نمی‌خوام! برو! نمی‌خوام!
چشمانم لبالب اشک شد. به سمت ماشین دیگر رفتم که کودکی دیگر آمد و دستمال‌هایش را به راننده‌ی مرد نشان داد. این شانس را هم از دست دادم. ناامید به سمت ماشین ۴۰۵ نوک مدادی کنار ماشین ۲۰۶ رفتم و دو تقه به شیشه‌ای راننده زدم. شیشه را پایین کشید و خانمی که پشت فرمون بود با لحن مهربانی لب زد:
- جانم عزیزم؟
لبخندی زدم و مظلومانه گفتم:
- فال می‌خری؟
خندید و دندان‌هایش را به نمایش گذاشت و گفت:
- چرا نخرم؟ می‌خرم عزیزم! حالا چند هست؟
قیمت آن را گفتم که از درون کیف دستی همراهش پولی درآورد و به سمتم گرفت و گفت:
- بیا عزیزم! حالا یک دونه فال بهم میدی؟
یک فال از بین آن همه فال بیرون کشیدم و به دست خانم مهربان دادم. چراغ سبز شد که خانم ببخشیدی گفت و از کنارم با گرد و خاک عبور کرد. به پول دستم نگاه کردم. سواد نداشتم و مقدار پول را نمی‌دانستم. خوشحال از اولین پول خواستم آن را درون جیب شلوارم قرار دهم که یکی از کودکان جلو آمد و گفت:
- چه غلطی توی محدوده‌ی ما می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین