جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,281 بازدید, 63 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
نور تُند مهتابی روی پوست صورتم مثل سرما می‌نشست؛ نازک، سفید، بی‌جان. سقف، یک پرده‌ی بی‌صدا از خطوط نامرئیِ روزهای تکراری بود که چشم‌هایم را خسته می‌کرد. پنجره‌ی بالای دیوار نیمه‌باز بود و نسیمی از بیرون می‌وزید، بوی ضدعفونی و شب‌پره‌های سرگردان میان هوای عقیم.
مرضیه‌خانم با آن شال قهوه‌ای نخ‌نما که همیشه بوی آرد و مهربانی می‌داد، کنار تختم نشست. لبخند زد، مهربان اما پرده‌دار.
-مزاحم چیه دختر؟ آهیر پسر خودمه.
طنین صدایش نرم بود، ولی لایه‌ای از کنایه در آن شناور بود. تکه‌اش را فهمیدم؛ مثل چاقویی که دسته‌اش را به دستم داده‌بود و تیغه‌اش را توی زخم‌هایم چرخانده بود. حق داشت... هر بار که تنم جای دست‌های سنگین کیوان کبود می‌شد، او بود که آهیر را در آغوش می‌گرفت؛ او بود که لالایی‌های بی‌کلامش را گوشه‌ی گوش پسرم می‌ریخت.
آهیر روی صندلی ایستاده‌بود. پاهای کوچکش آویزان و چشم‌های گرد و سیاهش، آینه‌ی شب‌های بی‌پایانی بود که با گریه‌اش صبح می‌شد. لبخندم لرزید، اما ساختم.
-پسر مامان، خوبی؟
سرش را کج کرد، مثل جوجه‌ی گنجشکی که به آسمان خیره می‌ماند.
-آره... ولی کی بریم خونه‌مون، مامان؟
خونم یخ زد. بغضم نشست پشت لبخندی که از درد ساخته بودم.
-می‌ریم عزیز دلم... خیلی زود می‌ریم.
ذوق‌زده فریاد زد «آخ‌جون!» و پیرزن تخت بغلی، که شباهت غریبی به تمثال خشمیار داشت، چنان نگاهی انداخت که انگار صدای شادی، جرم است در این زندان سفید. نگاهی به زن انداختم؛ لبانش را بسته‌بود و نگاهش را. هیچ‌چیز نگفت، اما سکوتش سنگین‌تر از هر دشنامی بود.
آهیر کنارم ماند. نگاهش مثل لنگری بود که مرا به سطح نگه می‌داشت، وقتی می‌خواستم غرق شوم. چانه‌اش را به زانوی مرضیه‌خانم تکیه داده‌بود و پلک‌هایش مثل پرده‌های خسته‌ی سینمایی قدیمی، باز و بسته می‌شد.
با پایان زمان ملاقات، همراه مرضیه‌خانم رفت. دست کوچکش را در هوا تکان داد، من هم. بوسه‌ای از راه دور برایش فرستادم؛ خندید و چال گونه‌اش پدیدار شد؛ چالی که شبیه چاه آرزو بود؛ ژرف، خاموش، پر از چیزهایی که نرسیده‌اند.
روی تخت دراز کشیدم. دیوارِ رو به‌رو، صاف و بی‌حرف بود مثل شاهدی که همه‌چیز را دیده اما زبان ندارد. سرم را چرخاندم و به جای خالی‌اش فکر کردم... به پدری که هنوز چهار ماه از پدر بودنش نگذشته‌بود، که دست بالا برده‌بود، مشت کوبیده‌بود... نه به من، که به استخوان نرمی که به اسم فرزند در آغوشم می‌تپید. هنوز صدای گریه‌‌ام برای رفتنش در گوشم بود. آهی کشیدم. انگار آن آه، سقف را ترک داد. همان لحظه، دکتر وارد شد؛ قد بلند، عینک ته‌استکانی، و دستی که پرونده‌ی زندگی‌ام را مثل کتابی خواندنی ورق می‌زد. پشت سرش، پرستاری آمد که روزهایم را نخ‌نخ به هم دوخته‌بود.
پس از دو تخت دیگر، به من رسید. به احترامش کمی از جا برخاستم.
-راحت باش، خانم مالکی.
لبخندم لرزید، شرم‌زده اما بی‌جان. گفت:
-امروز حالت چطور بود؟ دردِ شکم کم شده؟ تیر کشیدن چی؟
-بهترم، ولی هر وقت یه کم بیشتر حرکت می‌کنم، شکمم درد می‌گیره.
سری تکان داد و با صدای آرام چیزی به پرستار گفت. وثوقی مشغول نوشتن شد. قلمش روی کاغذ صدا نمی‌داد، اما من هر حرف را در ذهنم با خون می‌شنیدم. دکتر نگاهش را به من دوخت و گفت:
-چند روزی فعالیت نداشته باش. کامل استراحت کن.
سعی کردم امیدوار باشم. پرسیدم:
-کی می‌تونم مرخص شم؟
عینکش را عقب زد. نگاهش نه بی‌رحم بود، نه دلسوز؛ فقط رسمی، مثل اعلان وضعیت هوا.
-فردا اگه بهتر بودی، ترخیص می‌شی. ولی ترجیح می‌دم یه روز دیگه بمونی.
-باشه... .
سرش را تکان داد و همراه پرستار بیرون رفت.
دستی به روسری سفیدم کشیدم؛ روسری‌ای که از شتاب و بی‌برنامگیِ روزهای فرار توی چمدان افتاده‌بود. آن را روی سرم مرتب کردم، بی‌هیچ دلیل. شاید برای این‌که نشان بدهم هنوز منم، هنوز زنده‌ام، هنوز زنم... !
با خودم گفتم:
«نامرد... حتی این‌بار هم نیومدی که ببینی زنده‌ام یا نه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
درِ کمد سفید، نرم و بی‌صدا چون زنی که سال‌هاست قهر است، کنار رفت. کت‌وشلوار خاکستری چون تکه‌ای ابر باران‌نزده در میان بقیه لباس‌ها آویخته‌بود. انگار خودش هم نمی‌خواست پوشیده‌شود. آن را بیرون کشیدم و روی تخت انداختم. پیراهن سفید، تنگ و بی‌نفس، در دستم چروک خورد.
بدنم را درونش کشیدم؛ مثل حافظه‌ای که بی‌اجازه، خاطره‌ای را به ذهن می‌چسباند. شلوار را بالا کشیدم و ایستادم روبه‌روی آینه‌ای که از نگاه کردن به من خسته‌بود. تصویری در قاب شیشه‌ای نشسته‌بود، با زخم محوی در گوشه‌ی ابرو، که انگار هنوز از درون می‌سوخت.
دستم ناخودآگاه به سمت آن رفت؛ به‌سان لمس رد یک جمله‌ی ناگفته. سری تکان دادم، بی‌آن‌که چیزی بگویم، فقط به این نیت که «فراموش کن».
کت را روی شانه انداختم. بوی کهنگی تصمیم‌ نگرفته در آستین‌هایش پیچیده‌بود. ادکلن تلخی را که مهدیس روزی به نام «افتخار» خریده‌بود، روی پوست گردنم پاشیدم. بویی شبیه حرف‌هایی که نباید گفته می‌شد اما گفته شد.
برس را از روی میز کنسول برداشتم. موهایم را که سشوار، بی‌هدف بر آن وزیده‌بود، با بی‌میلی مرتب کردم. کمی ژل، نه برای زیبایی، برای ساختن نقابی دیگر.
نگاهم به خودم خاموش افتاد. جعبه‌ای بی‌صدا، مثل دلی که مدت‌هاست از تپیدن پشیمان است.
درِ کشوی ساعت‌ها را باز کردم. میان عقربه‌هایی که همه به سمت عقب می‌رفتند، یکی را بستم به دستم؛ شاید بتوانم امشب، زمان را فریب بدهم.
از اتاق بیرون زدم. ناگهان صدایی ذهنم را قلقلک داد؛ گوشی را جا گذاشته بودم. برگشتم. روی تخت، کنار بالشت، تنها و خاموش، انگار خوابش برده‌باشد.
برداشتمش. این‌بار، بی‌درنگ، از خانه بیرون زدم. در را قفل کردم؛ صدای قفل، طنینِ پذیرش زندانی بود که خود ساخته‌ام.
دکمه‌ی آسانسور را فشردم. انگار طبقات، از بالا نگاه‌ام می‌کردند. آسانسور زود آمد. داخلش رفتم. دکمه‌ی همکف را فشار دادم. سقف فلزی بالای سرم، آینه‌ای شد برای فکرهایی که نمی‌خواستم ببینم.
به پارکینگ رسیدم. چراغ سقفی چشمک می‌زد؛ نوری عصبی که با هر چشمک، صبوری‌ام را خط می‌زد. مازراتی سیاه، مثل گرگی آرام در کنج تاریکی ایستاده بود. سوارش شدم. استارت زدم.
کمربند؟ نبود. انگار با خطر، قراری دیرینه داشتم.
ضبط را روشن کردم. صدای اشوان، چون قطره‌ای زهر بر زخم، درونم چکید.
«رفتو تنها شدم... تو شبا با خودم... »
آهنگ را عوض کردم. یکی دیگر. باز هم غم. انگار همه‌ی خواننده‌ها، امشب عقده‌ی دلشان را از زبان من می‌زدند.
ضبط را خاموش کردم. گلویم گرفته‌بود. صدای سکوت، بهتر از ناله‌ی آهنگ بود.
ماشین را به راه انداختم. شب، همچون پرده‌ای ضخیم، خیابان را بلعیده‌بود. من، با اندکی نور از چراغ جلو، فقط چند قدم از خودم فاصله داشتم... و هیچ نمی‌دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
جلوی خانه‌ای ایستاده بودم که بیشتر به قلعه‌ای پرطمطراق می‌مانست تا مکانی برای زیستن. چراغ‌های سرد و چشمک‌زن اطرافش، در دل شب، چون عنکبوت‌هایی طلایی از سقف آسمان آویزان شده بودند و هرکدام بر تاریکی اطراف، نخی نقره‌ای می‌تنیدند.
ماشین را به سکون رساندم. صدای موتور خاموش شد، اما آشوب درونم همچنان در حال غرش بود.
دستم خزید در جیب کت خاکستری‌ام و گوشی را بیرون کشیدم. نامی که روی شماره‌ی رادمان ذخیره کرده بودم، مثل شوخی سردی با مرگ، برق زد: «عزراییل». شماره‌اش را لمس کردم. موسیقی بلند و نامفهومی از آن‌سوی خط می‌آمد. جوابی نیامد. تماس قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. این‌بار، صدای رادمان، خمار و کش‌دار، از آن سوی سیم خزید بیرون:
ـ جانم، داداش؟
نگاهم روی آینه‌ی جانبی نشست. چهره‌ای در آن بود، عبوس، گنگ، انگار خودش را نمی‌شناخت. با لحنی کوتاه و بریده گفتم:
ـ رادمان، کادو رو بیار.
"باشه"‌ای گفت و تماس قطع شد. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. روبه‌رویم، درِ آهنی ویلا، خاموش و سرد، مثل درِ دخمه‌ای قدیمی، به سکوتی ریشه‌دار خیره مانده بود.
چند دقیقه بعد، در باز شد. رادمان با شور همیشگی‌اش، از آن بیرون جهید؛ موهایش پریشان، چشمانش برق‌زن، گویی جشن از رگ‌هایش می‌جوشید.
پنجره را پایین دادم. بوقی کوتاه زدم. نزدیک آمد و با همان شیطنت آشنا، لبخند زد:
ـ چه خوشتیپ شدی لعنتی!
پاسخ ندادم. دستی کشیدم روی پیشانی‌ام و خسته گفتم:
ـ حوصله ندارم. کادو رو بده.
جعبه‌ای کوچک در دستم گذاشت. درش را باز کردم. انگشتری بود، با نگینی تنها و بی‌پناه، مثل دلی که در ازدحام، هنوز منتظر صدایی آشناست. در جعبه را بستم.
از ماشین پیاده شدم. در را محکم بستم؛ صدایش مثل تشر یک قاضی در سالن خالی دادگاه، در فضا پیچید. رادمان پلک زد و لحظه‌ای سکوت کرد، اما چیزی نگفت. قفل ماشین را زدم. هم‌قدم با او، وارد خیابانِ سنگ‌فرش‌شده‌ی داخل ویلا شدیم.
خانه، ویلا نبود. بنای غرور بود. تاجی از ثروت، بر سرِ نامی بزرگ. بابای مهدیس، سلطان فرش، با دستگاه‌هایی که نخ‌ها را به طلا تبدیل می‌کردند. من، در یکی از مهمانی‌های پُر زرقش با مهدیس آشنا شدم؛ آشنایی که از معاشرت شروع شد و به تعلقی رسید که خودم هم نمی‌دانستم کی در دل ریشه دوانده.
رادمان جلوتر رفت. در باز شد. صدای موسیقی، چون توده‌ای بی‌شکل، بر سرم فروریخت. لرز خفیفی در گیجگاهم پیچید. چند نفس عمیق کشیدم. به خودم گفتم: «تو فقط مهمانی‌ای، نه بیشتر.» قدم گذاشتم در آن هجوم بی‌هویت نور و صدا.
داخل، پر از چهره‌هایی با ماسک خنده بود. دختران و پسران، لیوان‌ به دست، کنار میزها ایستاده یا لم داده بودند. سالن، بیشتر شبیه صحنه‌ی نمایشی بود با بازیگرانی که دیالوگ‌های تکراری را بی‌وقفه تکرار می‌کردند.
ناگهان کسی از پشت، بی‌هوا پرید روی کمرم. دست‌هایی ظریف، دور گردنم حلقه شد.
ـ سلام.
صدای جیغ‌مانندش، پرده‌ی گوشم را خراش داد. مهدیس بود.
خودش را به رویم تاب داد. چشمانش برق می‌زد. گفت:
ـ چرا انقدر دیر اومدی؟ می‌دونی چند وقته منتظرتم؟
پاسخ ندادم. فقط لبخندی کمرنگ زدم و زمزمه کردم:
ـ کار زیاد بود. تازه مسابقه هم داره شروع میشه درگیر تمرین بودم.
لب‌هایش به اخمی ساختگی چین خورد. بازوی مرا گرفت و گفت:
ـ این‌بار می‌بخشم، فقط چون تولدمه!
کیک را صدا زد. دستم را گرفت و مرا از میان جمعیت عبور داد. پله‌هایی در گوشه، به طبقه بالا ختم می‌شد.
روی مبلی سفید، براق و پُرطمطراق، کنارم نشست. از آن صندلی‌هایی بود که فقط برای عکس گرفتن ساخته شده بودند، نه نشستن.
کنارم خم شد. صدایش افتاد:
ـ خیلی دلم برات تنگ شده.
من اما، همان‌طور با اخم نگاهی به لیوانی انداختم که مردی در گوشه به لب رسانده بود و آرام گفتم:
ـ دلت برای چیز دیگه‌ای تنگ نشده؟
لبخند زد. مشتی سبک به بازویم زد. گفت:
ـ مسخره!
آرام دست چپم را دور شانه‌اش انداختم، در حد همان روتینِ رمانتیک بی‌دل‌وبسته. بوسه‌ای زدم بر گونه‌اش. گفت:
ـ اوج احساساتت همین بود؟!
سکوت کردم. چیزی نگفتم. گاهی، جواب ندادن، خودش فریاد است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
خندیدم... . لب‌هایم لرزید، نه از سر شادی؛ بیشتر شبیه خنده‌ای بود که در جواب حسرتی گنگ از دل آدم بالا می‌زند. مهدیس با ناز نگاهم کرد، نگاهی که آخرش تردیدی بود.
صدایی آرام ولی مشخص از پشت سر شنیده شد و نگاهش از من برید.
– جانم شیدا جون؟
زنی به سمت‌مان، با خرامی آرام و اعتماد به‌ نفسی ستایش برانگیز آمد.
در حالی که دامن زرشکی‌اش را با دو انگشت ظریفش کمی بالا نگه داشته بود تا به لبه‌های قالی گیر نکند، لبخند زد و گفت:
– گلم، نمی‌خوای جشن رو شروع کنی؟
مهدیس با لحنی شرمگین، حواس‌پرتی‌اش را اعتراف کرد:
– شرمنده‌ام! حواسم پرت شد. الان می‌گم کیک رو بیارن!
و شیدا، در حالی که گوشواره‌های مرواریدی‌اش را به‌آرامی از یقه‌ی موهای مشکی رها شده‌اش جدا می‌کرد، برگشت و دور شد.
روی مبل راحتی فرو رفتم، جنس مخمل خاکستری مبل با نورهای طلایی کمرنگ سقف تضاد دل‌چسبی داشت. مهدیس جلو آمد در حالی که لباس نیلی‌رنگش را با وسواس از روی پهلو صاف می‌کرد و موهای طلایی‌اش را از روی شانه به پشت سر می‌برد، بوسه‌ای آرام بر گونه‌ام زد و از من فاصله گرفت.
لباسم کمی گرم شده بود.
در سکوت، دکمه‌های کت خاکستری‌ اسپرتم را باز کردم. آستین‌های آن را تا آرنج بالا زدم؛ پشم سبک، با بافتی ریز که در تن می‌نشست و در عین شیک‌بودن طعم خفه‌ی تابستان را به جان می‌ریخت.
تار مویی از مهدیس، لابه‌لای یقه‌ی کت، افتاده بود. برداشتمش، فوتش کردم.
شبیه فرستادن پیامی خاموش، به لحظه‌ای که گذشته و برنمی‌گردد.
سرم را چرخاندم. رادمان آن‌سوی سالن بود با پیراهن آبی روشن آستین‌بلند و شلواری طوسی، به دختری می‌خندید که معلوم نبود خنده‌اش از دل است یا نقاب!
رادمان همیشه بلد بود کجا چه بگوید، چطور نگاه کند، چه وقت بخندد.
نه از سر شوخی، از سر شناخت به او خندیدم.
در همین فکر بودم که شیدا دوباره به سمتم آمد.
در حالی که گوشه‌ی دامنش را بین انگشت گرفته بود و ناخن‌های لاک‌خورده‌‌ی قرمزش را با ظرافتی زنانه نشان می‌داد، کنارم نشست.
چشم‌در‌چشم نگاهم کرد. بی مقدمه گفت:
– حیفی برای مهدیس!
چین ظریفی بر پیشانی‌ام نشست.
– چی می‌گی خانم؟ بلند شو از اینجا!
صورتش را کمی کج کرد، لبخندی مایل زد از آن مدل لبخندهایی که بیشتر شبیه نقشه‌اند تا احساس.
با همان حالت، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و به زخم کوچک گوشه‌ی ابرویم اشاره کرد؛ زخم تازه‌ای که هنوز لبه‌اش خراش داشت.
– خیلی خوشگلی... و اینکه... .
سربرگرداند.
نفسش را آهسته در گردنم پخش کرد.
– خیلی مشهوری… و من از مردهای مشهور خوشم میاد!
از جا پریدم.
او را با خشونت کنترل‌شده‌ای کنار زدم.
– چی می‌گی خانم! من نامزد دارم. پاشو، بساطتو جای دیگه پهن کن!
اشک در چشم‌های سیاه و بادامی‌اش لرزید.
اما دل من، به‌قدر کوهی که سنگ‌باران شده باشد، ساکت و سخت بود.
چشم از او برنداشتم.
او اما، گستاخ‌تر از آن بود که شکست بخورد.
کمی نزدیک‌تر آمد.
– بالاخره که به دستت میارم، آکام سلحشور!
بلند شدم و به سمت رادمان رفتم.
در حالی که او داشت لیوان بلوری در دستش را بالا و پایین می‌کرد، کنار صندلی‌اش نشستم.
با نگاهی که میان شوخی و سوال در نوسان بود، گفت:
– چی شده؟
با بی‌حوصلگی چشمان عسلیم را در حدقه چرخاندم و زمزمه کردم:
– یه دختره اومده به اسم شیدا... .
مهدیس پیش‌مان رسید.
با آن کفش‌های پاشنه‌بلند سفید که صدای نرمشان روی سرامیک می‌پیچید، آمد.
لباسش در نور لوسترها مثل نوار نقره‌ای می‌درخشید.
موهایش را حالا بالا بسته بود و چند تار از آن، آزادانه روی پیشانی‌اش افتاده بودند.
لبخند زدم.
– جانم عشقم؟
با همان شور همیشگی، دستانش را دور گردنم حلقه کرد.
– کیک رو آوردم، پیشم نمیای؟
رادمان از ته دل خندید.
مهدیس برگشت، اخمی زیبا میان دو ابرویش نشست و نگاهی تند به او انداخت.
من به هر دوشان خندیدم، اما نگاهم، بی‌اختیار، سر خورد سمت شیدا.
او از آن‌سوی سالن بوسه‌ای فرستاد.
لب‌هایش آرام جمع شد، مثل رقص پرنده‌ای پیش از پرواز.
چهره‌ام در هم رفت. بلند شدم.
مهدیس، در حالی که دسته‌ی لباسش را از میان بازو و مچ بیرون می‌کشید و مرتب می‌کرد، بازویش را دور من انداخت.
از میان جمعیت گذشتیم؛ جیغ و شادی، فلاش دوربین‌ها، هیاهو.
فرش قرمز زیر پایمان آرام بود، مثل عبور از روی خاطره‌ای پنهان.
تم تولد مشکی بود؛ رومیزی‌ها، بادکنک‌ها، حتی کارت‌های دعوت‌ها هم مشکی بود.
همه چیز با نور طلایی چراغ‌های کمرنگ تزئین شده‌بود.
دورتادور سالن، گلدان‌های سنسوریا ایستاده بودند؛ گیاهانی بلند با برگ‌هایی چون شمشیر، سر به بالا و لب طلایی بودند.
بر پله‌های سفید ویلا، چند زن با لباس‌هایی از گیپور نقره‌ای و شنل‌های کتان نشسته بودند؛ مثل تماشاگران بی‌صدا در تئاتری باشکوه بودند.
اما من، فقط مهدیس را می‌دیدم و دلم،
با هر تپش، نام او را زمزمه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
لبخند کوچکی گوشه‌ی لبم خانه کرد؛ نه از سر ذوق، بیشتر شبیه رضایتی آرام، مثل نسیمی که فقط پرده را بلرزاند و برود.
مهدیس پشت کیک ایستاده‌بود؛ در حالی که گوشه‌ی لباس نیلی‌رنگش را مرتب می‌کرد و موهای طلایی‌اش را به آرامی از روی شانه به عقب می‌راند، اشاره‌ای به عکاس کرد.
عکاس، مردی میانسال با پیراهنی سفید که دوربین را با وسواس در دست داشت، جلو آمد.
با لحن شوخی‌آلودی گفت:
– میشه یکم مهربون‌تر بشین؟!
لبخندم را گسترده‌تر کردم.
دستم را دور بازوی مهدیس حلقه زدم؛ بازویی که زیر انگشتانم باریک و لطیف بود.
او هم لبخندی زد، هرچند اضطراب توی نگاهش پیدا بود، مثل کسی که وسط صحنه یادش رفته متن را از بر نیست.
عکاس از زاویه‌های مختلف عکس گرفت و بعد، بالاخره بی‌خیال ما شد.
مهدیس با لبخندی پر از استرس به سمت کیک برگشت؛ شمع‌های کوچک سفید را روشن کرد.
نورشان در تاریکی سالن مثل ستاره‌هایی خاموش‌شده، می‌درخشیدند.
لبخندی آرام زد و چیزی زیر لب گفت که صدایش به گوشم نرسید.
کنارش ایستادم و آرام اشاره کردم:
– فوتشون کن... !
جمعیت شمردن را شروع کرد.
از ۲۷ تا ۲۲، باهم.
مهدیس با ناز خم شد؛ موهایش روی صورتش ریختند و هم‌زمان، شعله‌ها با نفسش خاموش شدند.
دست و جیغ بالا رفت.
کف کوتاهی زدم. او را در آغوش کشیدم، سرش را آرام فشردم و در گوشش گفتم:
– تولدت مبارک... .
نگاهم کرد. چشمانش برق زد؛ همان برق خاص لحظه‌هایی که کسی واقعاً حس دوست‌داشتن را تجربه می‌کند.
چاقو را برداشت. لباسش در نورهای افتاده از بالای کیک، تیره‌تر دیده می‌شد و سایه‌ها روی پارچه‌ی لطیف آن بازی می‌کردند.
آهنگ ملایمی در فضا پخش شد. نورها کم شد، مثل آن لحظه‌ای که آسمان، دقیقاً پیش از طلوع، نفسش را در سی*ن*ه حبس می‌کند.
مهدیس ریز و نرم، یک قر کوچک داد.
لبخندم بی‌اختیار نشست.
چاقو را چند بار روی کیک بزرگ و دو طبقه‌ی قرمز عقب و جلو کرد.
خامه‌ی کیک زیر تیغه فرو می‌رفت و رنگ سرخ آن، در نور اندک، شبیه جگری خیس جلوه می‌کرد.
بعد از برش‌ها، کنارم ایستاد و نگاه خیره‌اش را به من دوخت.
با چشم اشاره‌ای کرد و فهمیدم باید کمکش کنم.
نفس عمیقی کشیدم، کلافگی‌ام را در دل قورت دادم و کنارش ایستادم.
با هم کیک را بریدیم؛ لبخند مصنوعی بر لب، چاقو در دست، مثل مجسمه‌هایی که برای قاب عکس زنده‌اند نه واقعیت.
چند لحظه بعد، خدمتکاری جوان، با مانتوی مشکی اتوکشیده و مقنعه‌ی ساده، جلو آمد و کیک را برداشت.
سالن هنوز در تاریکی آرامی غوطه‌ور بود.
چشمانم کمی خسته شده بودند.
دستی به پلک‌هایم کشیدم. چشم‌های عسلی‌ام از نور ریز پروژکتورها فراری شده‌بودند.
مهدیس خم شد.
زیر گوشم آهسته زمزمه کرد:
– عشقم، خسته شدی؟
سرم را کمی به نشانه‌ی تأیید تکان دادم.
او با همان صدای نرم ادامه داد:
– بیا بریم رو مبل بشینیم.
با او به گوشه‌ی سالن رفتیم.
روی مبل نشستیم.
پشت سرم را به تکیه‌گاه چرم آن سپردم.
مهدیس آرام سرش را روی شانه‌ام گذاشت.
ساکت بود، شاید به چیزی فکر می‌کرد یا فقط از بودن در آن لحظه لذت می‌برد.
چند دقیقه بعد، صدای عکاس دوباره آمد.
خواست از ما چند عکس بگیرد.
سعی کردم بی‌حوصلگی‌ام را پشت لبخندهای کوتاه پنهان کنم.
با مهدیس همراه شدم. از ویلا بیرون رفتیم.
هوا خنک بود و بوی گل‌های رز قرمز که در باغچه‌های دوطرف چیده شده بودند، در هوا پخش بود.
عکاس ژست‌های مختلف پیشنهاد می‌داد؛ بعضی‌شان آن‌قدر نمایشی بودند که فقط توانستیم بخندیم و ردشان کنیم.
بالاخره، وقتی تعداد عکس‌ها از حد قابل تحمل گذشت، با لبخندی رضایتمندانه گفت: – خب، تموم شد! مرسی از هردوتون.
از او جدا شدم و زودتر وارد ویلا شدم.
موزیک دوباره بلند شده بود. ضرب‌آهنگ تندی داشت که انگار قلبم را به تپش می‌انداخت.
با چشم دنبال رادمان گشتم. دیدمش، باز کنار همان دخترک بود.
بلوز مشکی توری‌اش با دامن کوتاه سفید، تضادی زننده ساخته بود. صدایش بالا بود و خنده‌اش بلند. رفتم کنارش، روی صندلی بغلش نشستم. اخم بر پیشانی‌ام نشسته بود.
رادمان نگاهم کرد. از حالت صورتم فهمید که حتی او را هم نمی‌خواهم.
آهسته، دختر را به بهانه‌ای بی‌اهمیت فرستاد.
دستی به شانه‌ام زد و آرام گفت:
– کی تموم میشه این سردرد؟
با صدایی گرفته جواب دادم:
– هنوز زوده برم؟!
لبخند زد؛ مهربان و بی‌فشار:
– بمون کادوها باز بشن، با هم بریم.
سری به نشانه‌ی موافقت تکان دادم.
از صندلی بلند شدم و با چشم دنبال آن دخترک گشتم… . دخترم مو طلایی خودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
به این عجله‌ی مضحکی که در حرکاتش بود، لبخند کم‌جانی زدم؛ نه از سر دل‌خوشی، بیشتر برای تماشای بازی‌ای که از دور هم قابل حدس بود.
دخترک با موهای طلایی‌اش که همچون پرتوهای نافرمان آفتاب، رها بر شانه‌هایش پاشیده شده‌بودند، لباسی کوتاه و مشکی بر تن داشت؛ از آن مدل‌هایی که در نورهای پراکنده‌ی سالن، برق نقره‌ای می‌زد و هر قدمش بوی دعوت می‌داد.
پیراهنش لبه‌دار و تنگ بود، با یقه‌ای باز و بندهای نازکی که به‌سختی خودش را روی تن نگاه می‌داشت.
او با عشوه‌های ریز و حساب‌شده، مقابل رادمان چرخ می‌زد؛ انگار خیال کرده، این‌بار واقعاً قرار است کسی دل بدهد.
سالن با نورهای زردِ کم‌رمقِ چلچراغ، حالتی نیمه‌رویا پیدا کرده‌بود.
صدای موسیقی از گوشه‌ی سالن می‌آمد؛ ملودی آرامی که با رقص نورهای گرم، هماهنگ شده‌بود.
از سقف بلند گچ‌بری‌شده، پرده‌های بلند مخملی به رنگ دودی آویزان بود و در دورتادور، گلدان‌های بلند سنسوریا در کنار ستون‌های سفید مرمر، ترکیبی از تشریفات و سکوت ساخته‌بودند.
نگاهم روی چشم‌های دخترک قفل شده‌بود، چشم‌هایی درشت و سیاه، که در میان آن صورت روشن، چون دو تاریکیِ دعوت‌کننده می‌درخشیدند.
در همان لحظه، دستی به شانه‌ام نشست؛ آرام، اما ناگهانی.
برگشتم، بی‌عجله، بی‌تعجب.
شیدا بود.
موهای قهوه‌ایِ عسلی‌اش در نور زرد حالت موج‌دار پیدا کرده بودند.
لب‌های سرخ و برق‌افتاده‌اش نیم‌خند داشتند، و لباس بلند دکلته‌ی قرمز رنگی که پوشیده‌بود، تا زمین کشیده می‌شد.
پارچه‌اش در هر حرکت، با سایه‌روشن نورها بازی می‌کرد؛ مثل زبانه‌ی شعله‌ای در باد.
عصبی از جا بلند شدم.
صندلی پشت‌سرم با صدایی تلخ روی زمین افتاد.
چند نفر برگشتند؛ لحظه‌ای سکوت بر سالن چرخید.
شیدا خودش را عقب کشید، دستش را روی لب‌های براقش گذاشت و نگاهش را آمیخته‌ی تعجب و لذت کرد.
انگار از واکنش تندم کیف کرده باشد.
با چشمانی باریک‌شده، مستقیم نگاهش کردم.
لبخند موذیانه‌ای گوشه‌ی لبش جمع شد:
- عصبانیت برات خوب نیست، آقای بوکسر!
نبض‌ شقیقه‌ام زیر پوست می‌کوبید، کوبشی گرم و آشنا.
دستی به آن زدم و نفس عمیقی گرفتم.
درست همان لحظه، بوی آشنای یاس در هوا پیچید.
مهدیس نزدیک شد.
لباس نیلی مخملی با یقه‌ی قایقی بر تن داشت که پوست سفیدش را زیر نور گرم سالن چون مرمر درخشان‌تر نشان می‌داد.
دستان کشیده و بی‌آستینش آرام به سویم دراز شد، در آن سکوتی که می‌توانست فریاد اعتماد باشد.
بی‌درنگ، بازویش را گرفتم.
برای حرص شیدا، دستم را دور شانه‌های ظریفش حلقه کردم و گونه‌اش را بوسیدم.
با صدای بلند، همان‌طور که لبخند روی صورتم نشسته بود، گفتم:
- چقدر خوشگل شدی خانومم!
مهدیس خندید؛
کمی با خجالت، کمی با ناز.
نگاهش اما دنبال نگاه من می‌گشت.
شیدا دندان‌هایش را با حرص روی هم فشار داد.
نیشخندم را که دید دست برد در موهایش، آن‌ها را کنار زد و با قدم‌های بلند و پاشنه‌هایی صداکننده، دور شد.
لباس قرمزش با هر گام، روی زمین ساییده می‌شد و صدایی خفیف، شبیه خش‌خش برگ‌ها در پاییز می‌داد.
رفت، و در گوشه‌ی تاریک سالن، کنار زنی نشست.
چیزی در گوشش گفت که آن زن فوراً از جا بلند شد و با قدم‌هایی تند، به سوی راه‌پله‌ی مارپیچی رفت؛ همان‌ که به طبقه‌ی بالا و اتاق‌خواب‌ها ختم می‌شد.
نگاهم برگشت به مهدیس.
چشمان قهوه‌ای‌اش کمی تنگ شده‌بودند؛
موشکاف مثل زنی که بخواهد راز یک خ*یانت را از زیر زبان نگاه‌ها بیرون بکشد.
چشمکی زدم، بی‌صدا، با معنای «چیزی نشده.»
او شانه‌ای بالا انداخت.
نگاهش برگشت سمت گردنبندش.
زنجیر نقره‌ای براق با آویزی فیروزه‌ای که نور را با خود می‌برد.
همان گردنبندی که سال پیش پدرش به مناسبت تولدش خریده بود؛ هدیه‌ای که آن‌قدر به آن می‌نازید، که حسادت را به جان خیلی‌ها انداخته بود.
خدمت‌کارها، با لباس‌های سیاه رسمی، سینی‌های کیک را روی میزهای شیشه‌ای چیدند.
یکی‌شان صندلی افتاده را آرام صاف کرد.
نشستم.
صندلی زیرم صدای کوتاهی داد.
با کف دست، به صندلی کناری زدم.
مهدیس با ناز نشست.
دامنش را با احتیاط صاف کرد و با همان چنگال نقره‌ای، تکه‌ای از کیک تولدش را برداشت.
ظرف کیک را جلوش گذاشتم.
او با لبخندی آرام تشکر کرد.
چهره‌اش در آن لحظه، پر از حس رضایت بود؛ شاید از بودن در کنار من، شاید از پیروزی بی‌صدای زنانه‌اش بر شیدا.
کمی مکث کردم، بعد با لحنی گرم گفتم:
- کی کادوهات رو باز می‌کنی؟
و بعد، مثل همیشه، چشمکی زیر لب فرستادم؛
همان چشمکی که همیشه خنده را می‌نشاند گوشه‌ی لبش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
دست سفیدش را روی دستم قرار داد و گفت:
- خیلی خسته‌ای قربونت برم؟
کمی خودم را جمع و جور کردم تا متوجه حال درونم نشود و گفتم:
- خسته که نه و... اصلا کسی می‌تونه تولد عشقش خسته باشه؟
ناز خندید و با چشمان مشکی‌اش نگاهم کرد. هنوز نیمی از کیکش را نخورده بود که از روی صندلی بلند شد. مبهوت به او نگاه کردم که گفت:
- چشات داد می‌زنه خسته‌ای برم کادوها رو باز کنم البته به کمک تو و اینکه خودت بهتر می‌دونی بعدش چی میشه!
لبخندی از روی درک کردنش زدم که آرام تعظیمی کرد و با آن کفش‌های پاشنه‌ هفت سانتی مشکی‌اش، با عشوه و ناز قدم برداشت. در نیمه راه به سمتم برگشت و بوسه‌ای از راه دور فرستاد. چشمکی زدم که خندید و رفت. صدای آهنگ سردردم را تحریک کرده بود. هر لحظه که می‌گذشت سردرد بیشتر و بیشتر می‌شد و کنترلش سخت‌تر! می‌دانستم اگر به مهدیس می‌گفتم صدای آهنگ را کم می‌کرد اما حوصله منت کشی بعدش را نداشتم. سعی کردم با ماساژ دادن شقیقه‌هایم شدت درد را کم کنم. فقط کمی از درد کاسته شد که مهدیس ولوم آهنگ را کم کرد که خدمت‌کار با چرخ حاوی کادوها جلوی مهدیس رفت. مهدیس نگاهی به من کرد و با چشمانش خواستار آمدنم بود. از جا بلند شدم و دستی روی کتم کشیدم و دکمه‌هایش را بستم. آرام‌آرام به سمتش رفتم که عادی نگاهم کرد. می‌دانستم برای این کار برنامه‌ای دارد. به جایی که مهدیس ایستاده بود رسیدم. قدم جلو رفت و اولین کادو که مال پدرش بود را از روی چرخ برداشت. آرام در آن را باز کرد. درون جعبه کادو جعبه‌ای دیگر قرار داشت. آن را با هیجان باز کرد که متوجه گوشی آیفون گران‌قیمتی که پدرش گرفته بود، شد. از هیجان و خوشحالی جیغ آرامی کشید که در میان آن همهمه فقط صدایش به گوش من رسید. به سمتم برگشت و کادو را نشانم داد. از خوشحالیش به وجد آمدم. بعد از اینکه از کادوی پدرش خوشحال شد، نوبت به دیگر کادوها رسید. مانند دو سال گذشته، مغموم جای خالی کادوی مادرش نگاه کرد. مادرش سه سال پیش، یک هفته قبل از تولد مهدیس در تصادفی وحشتناک جان سپرده بود. تصادفش آنقدر شدید بود که جنازه‌اش به زور قابل شناسایی بود. آرام دستم را پشت کمرش گذاشتم که به سمتم بازگشت، نم اشک درون چشمان مشکی‌اش باعث به درد آمدن قلبم شد. سرم را خم کردم و زیر گوشش پچ زدم:
- مهدیس جان! الان وقت غصه نیست! جای مادرجون عالیه! خودت رو ناراحت نکن. اصلا نوبت کادوی منه! زود باش بازش کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
دستی به چشمانش کشید و لبخند زد. موهای طلایی‌اش را پشت گوشش انداخت. جلو رفت و کادویی که رادمان زحمت خریدش را کشیده بود را از میان آن همه جعبه‌ی کادو بیرون آورد. ظاهرم را حفظ کردم و لبخندی گوشه‌ی لبم نشاندم. در جعبه را مهدیس باز کرد که در کمال تعجب جعبه‌ی دیگری در آن وجود داشت. خود هم مبهوت گشتم اما سعی در حفظ ظاهر کردم. مهدیس برای بار دیگر جعبه را باز کرد اما باز هم همان اتفاق افتاد. به رادمان نگاه کردم، که شیطان چشمکی زد. بعد از مسخره بازی که رادمان اجرا کرده بود، نوبت به کادوی اصلی رسید. جعبه‌ی کوچک را با آرامی باز کرد و نگاهش به انگشتری که قلبی شکل بود و نیمه‌اش توری و نیمه دیگر تک نگینی زیبایی نمایان بود، افتاد. کمی مات ماند و بعد از چند ثانیه جلو آمد و بغلم کرد. بعد از بغلی طولانی بر گونه‌ام بوسه‌ای زد. جعبه را از میان دستان خوش‌ترشش بیرون آوردم و انگشتر را از میان جعبه برداشتم. دست چپش را گرفتم و آن را درون انگشت حلقه انداختم. بوسه‌ای پشت دستش نشاندم که صدای جیغ و تشویق بلند شد. کادوهای دیگر به سرعت باز شدند. دهانم از تعجب باز مانده بود زیرا نرم برای فخر فروشی چه کارهای عجیبی می‌کردند. سردردم به اوج رسیده بود و طاقتم را کاسته! در گوش مهدیس زمزمه کردم:
- سرم درد می‌کنه! می‌تونم برم اتاقت؟
سری تکان داد که به سرعت از آن محل و زیر نگاه بد شیدا دور شدم. روبروی اتاق آخر که مال مهدیس بود، ایستادم و درش را باز کردم. رنگ اتاقش آرامش‌بخش بود. ترکیبی از زنگ یاسی و سفید بود. تخت یک‌نفره‌اش گوشته اتاق با ملافه بنفش پوشیده شده بود. به سمت تحت رفتم که تصویرم در آینه دیدار شد. امشب هر چه می‌خواستم ذهنم را از خاطرات دور کنم، نمی‌توانستم. چشمم به زخم افتاد و همان طور جلوی آینه، خاطراتم زنده شدند.
(بهمن ماه ۱۳۸۰)
(گذشته)
- آقا خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم من رو ندید!
آقا پر لذت به التماس‌هایش گوش فرا داده بود:
- آخه جغله! حالا وقتشه این یک ماهی رو که خوردی، جبران کنی! باشه؟
سرم را هیستریک تکان دادم که از روی کاناپه‌ی بلند شد و دستم را محکم کشید و من را به سمت خودش گرداند. اشک‌هایم با هم سبقت گرفته بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
دستم را کشان‌کشان دنبال خود می‌کشید و توجه‌ای به تقلا‌ی من برای رهایی نمی‌کرد. جیغ و داد و گریه تاثیری رویش نداشت. از عمارت مرا بیرون آورد. ایوب سر به پایین منتظر دستور آقا بود. آقا مرا جلوی ایوب پرت کرد و گفت:
- کارش رو بهش میگی و خوب آماده‌ش می‌کنی!
برای آخرین بار خودم را جلوی پای آقا انداختم و با التماس و خواهش گفتم:
- آقا لطفا! خواهش می‌کنم این کار رو نکنید! اصلا پسر خوبی میشم... !
اشک‌هایم در بین حرف‌هایم شدت گرفته بودند و ایوب نامرد هم در بین صبحت‌هایم من را روی زمین کشاند، نگذاشت حرف بزنم. روی زمین خاکی کشیده می‌شدم و آخرین امیدم به آقا بود که داشت با چشمان سرد سیاهش من را تماشا می‌کرد. تن رنجور و نحیفم روی زمین زخم شده بود. دیگر تقلایی برای نجات نکردم. ایوب مرا درون دخمه‌ای ندامت و انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و گفت:
- دیگه آقا تو رو به من سپرد. پسر خوبی باش تا بگم باید چی‌کار کنی!
از ایوب ترس وحشتناکی داشتم. فقط سری تکان دادم که چیزی نگفت و به سمت آخر خانه‌ای که زندگی می‌کرد و من نام آن را دخمه گذاشته بودم، رفت. نگاهی به در و دیوار دخمه کردم. همه‌جا را نمی برداشته بود و بوی نامطلوبی فضا را در برگرفته بود. سرفه‌ای کردم که ایوب با کاغذهایی در دستش به سمتم آمد. نفس عمیقی برای کنترل سرفه‌ام کشیدم اما بوی نامطلوب سرفه‌ و خس‌خس سی*ن*ه‌ام را شدید کرد. ایوب جلو آمد و روی زانو‌یش خم شد و ضربه‌ای محکمی بر کمرم زد. خودم هم ضربه‌های آرامی بر سی*ن*ه‌ام زدم. سرفه‌ام بعد از چند دقیقه بهتر شد. ایوب بعد از مطمئن شدن حالم، عقب رفت و کاغذها را از روی فرش پاره برداشت. راه رفته را بازگشت و جلویم نشست و لب زد:
- ببین می.دونم برات سخته اما بایدی دیگه! ببین اینا فاله. تو باید بری خیابون سر کوچه و این‌ها رو بفروشی! حله؟
زیر لب باشه‌ای گفتم که نگاهم کرد. درون چشمانش دلسوزی عجیبی نهفته بود. از روی زمین بلند شد و گرد و خاک روی بافت سیاه رنگ و رو رفته‌اش را تکاند. دستش را به سمتم گرفت که از روی زمین بلند شد. فال‌ها را به دستم داد و از کنارم دور شد. متفکر به فال‌ها نگاه می‌کرد که با یک دست لباس کهنه به سمتم آمد. آن‌ها را جلوی چشمان عسلی‌ام تکان داد و گفت:
- برو بپوش چون به کارت میاد!
به لباس ها نگاه کردم. بافت سبز و شلوار گرمی که از چهره‌ آن‌ها کهنگی می‌بارید. کلاه بافت سیاه رنگی که برایم بزرگ بود. آن‌ها را با اکراه پوشیدم. از بوی بدشان بینی‌ام را چین دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,442
14,699
مدال‌ها
4
لباس‌ها را به اجبار تن زدم. نگاهی از بالا به خودم کرد. حال شبیه کودکان کار بودم. سر به زیر ایوب را نگاه کردم که دستانش را بر هم کوبید و گفت:
- حالا شده یه چیزی! لنگ ظهر داره میشه تو هنوز درگیر اون لب هستی! ول کن دیگه خونی شد!
راست می‌گفت، از فشار زیاد دندان‌هایم روی لب زیرینم باریکه از خون روی چانه‌ام خودنمایی می‌کرد. فال‌ها را از روی زمین برداشتم و با ایوب از آن دخمه بیرون رفتم. تا نزدیکی جایی که قرار بود فال‌ها را بفروشم مرا همراهی کرد. روی زانوهایش خم شد و با انگشت اشاره‌اش چهارراه روبرویمان را نشان داد و گفت:
- اونجا رو می‌بینی میری اونجا چراغ قرمز شد فال‌ها رو می‌فروشی! روز اول زیاد نگران نباش! بقیه رو نگاه کنی یاد گرفتی!
جوری حرف‌هایش را بیان می‌کرد که انگار از این کار بسیار خرسندم! حرف‌هایش با دقت گوش می‌دادم چون اگر بهانه‌ای دستش می‌دادم مثل آن روز آقا نبود تا جلویش را بگیرد و مرا زیر مشت و لگدش له می‌کرد! بعد از تمام گوشزدهایش را کمی هل داد و خودش عقب‌تر رفت. درس کودکانه و با لبان لرزان به طرف چهارراه قدم برداشتم. کودکان دیگری را می‌دیدم که مانند من لباس کهنه به تن داشتند کاری را انجام می‌دادند. یکی اسپند بر دست آن را تاب می‌داد، یکی دیگر دستمال می‌فروخت و آن یکی با اسپری شیشه‌های ماشین‌های دیگر را تمیز می‌کرد و به ناسزای آن‌ها توجه ای نمی‌کرد. کمی روی جدول نشستم تا چراغ قرمز شود. ماشین‌هایی که با سرعت از هم سبقت می‌گرفتند نگاه کردم که چراغ راهنمایی رانندگی بالاخره قرمز شد. از روی جدول با عجله و هول بلند شدم و فال به دست به سمت ماشین‌ها قدم برداشتم. کودکان دیگر هم مانند من از قرمز شدن چراغ خوشحال بودند. به سمت ماشین ۲۰۶ سیاه رنگ رفتم و آرام دو تقه به شبشه‌ی راننده زدم. بی‌توجه به من مشغول صبحت با فرد کنارش بود. دو تقه‌ی دیگر زدم که بی‌حوصله شیشه‌اش را پایین داد و گفت:
- چی می‌خوای؟
مظلوم و با لحن آرامی گفتم:
- آقا فال نمی‌خوای؟
کلافه همان‌طور که شیشه‌اش را بالا می‌داد، گفت:
- نمی‌خوام! برو! نمی‌خوام!
چشمانم لبالب اشک شد. به سمت ماشین دیگر رفتم که کودکی دیگر آمد و دستمال‌هایش را به راننده‌ی مرد نشان داد. این شانس را هم از دست دادم. ناامید به سمت ماشین ۴۰۵ نوک مدادی کنار ماشین ۲۰۶ رفتم و دو تقه به شیشه‌ای راننده زدم. شیشه را پایین کشید و خانمی که پشت فرمون بود با لحن مهربانی لب زد:
- جانم عزیزم؟
لبخندی زدم و مظلومانه گفتم:
- فال می‌خری؟
خندید و دندان‌هایش را به نمایش گذاشت و گفت:
- چرا نخرم؟ می‌خرم عزیزم! حالا چند هست؟
قیمت آن را گفتم که از درون کیف دستی همراهش پولی درآورد و به سمتم گرفت و گفت:
- بیا عزیزم! حالا یک دونه فال بهم میدی؟
یک فال از بین آن همه فال بیرون کشیدم و به دست خانم مهربان دادم. چراغ سبز شد که خانم ببخشیدی گفت و از کنارم با گرد و خاک عبور کرد. به پول دستم نگاه کردم. سواد نداشتم و مقدار پول را نمی‌دانستم. خوشحال از اولین پول خواستم آن را درون جیب شلوارم قرار دهم که یکی از کودکان جلو آمد و گفت:
- چه غلطی توی محدوده‌ی ما می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین