- Feb
- 3,000
- 11,990
- مدالها
- 4
مرضی خانم لبخند مهربانی زد و گفت:
- مزاحم چیه دختر! آهیر پسر خودمه!
تیکهاش را به خوبی متوجه شدم! البته حق داشت چون هر زمان که از کیوان کتک میخوردم او بود که آهیر را نگه میداشت. به آهیر که روی تخت نشسته بود و من را با چشمان سیاهش که از کیوان به ارث برده بود، نگاه میکرد، لبخند زدم و گفتم:
- پسر مامان! خوبی؟!
سرش را کج کرد و گفت:
- آره مامان! فقط کی میای بریم خونه!
پوزخند پر دردی زدم و گفتم:
- میریم عزیزم خیلی زود میریم!
بلند آخجون گفت که پیرزن تخت بغلی نگاهی بهش کرد و اخم کرد. نگاهی به پیرزن انداختم که رویش را از من برگرداند. خدایا اینجا هم باید کسی باشد که مرا اذیت کند. مدتی آهیر پیشم ماند ولی به علت تمام شدن تایم ملاقات همراه با مرضیه خانوم از بخش بیرون رفت. برایش تکان دادم که مطابقاً این کار را انجام داد. بوسه از راه دور برایش فرستادم که خندید و چال گونهاش پدیدار شد. روی تخت نشستم و به سرنوشت کوتاه طفلم فکر کردم. هنوز چهار ماه بیشتر نداشت که پدرش مانند جلاد او را سلاخی کرد. آهی کشیدم که دکتر همراه با پرستار که همدم این روزهایم بود وارد بخش شدند. بعد از دو بیمار خودش، نوبت من شد که معذب کمی تکان خوردم که دکتر گفت:
- راحت باش خانم مالکی!
شرمنده و معذب لبخندی زدم که ادامه داد:
- امروز حالت چطور بود؟! دردی که شکمت نداشت؟ تیر چی کشید؟!
لبانم را تر کردم و گفتم:
- امروز بهترم خدا رو شکر ولی می که فعالیت دارم شکمم درد میگیره!
سری تکان داد و چیزی به خانم وثوقی، پرستار کنارش گفت. وقتی نوشتن نکات دکتر توسط پرستار تمام شد دکتر رو به من کرد و لب زد:
- بهتره تا چند روز فعالیت نداشته باشی!
کمی خودم را از روی تخت بالا کشیدم و گفتم:
- آقای دکتر کی میتونم مرخص شم؟!
عینکش را تنظیم کرد و گفت:
- بهتر یه روز دیگه مهمون ما باشی تا وضعیتت مناسب بشه!
باشهای گفتم که سری تکان داد و از درون بخش همراه با پرستار بیرون رفت. دستی به روسری سفید رنگم زدم و آن را روی سرم مرتب کردم. نامرد، کیوان اینبار هم به بیمارستان نیامد تا حالم را جویا شود.
- مزاحم چیه دختر! آهیر پسر خودمه!
تیکهاش را به خوبی متوجه شدم! البته حق داشت چون هر زمان که از کیوان کتک میخوردم او بود که آهیر را نگه میداشت. به آهیر که روی تخت نشسته بود و من را با چشمان سیاهش که از کیوان به ارث برده بود، نگاه میکرد، لبخند زدم و گفتم:
- پسر مامان! خوبی؟!
سرش را کج کرد و گفت:
- آره مامان! فقط کی میای بریم خونه!
پوزخند پر دردی زدم و گفتم:
- میریم عزیزم خیلی زود میریم!
بلند آخجون گفت که پیرزن تخت بغلی نگاهی بهش کرد و اخم کرد. نگاهی به پیرزن انداختم که رویش را از من برگرداند. خدایا اینجا هم باید کسی باشد که مرا اذیت کند. مدتی آهیر پیشم ماند ولی به علت تمام شدن تایم ملاقات همراه با مرضیه خانوم از بخش بیرون رفت. برایش تکان دادم که مطابقاً این کار را انجام داد. بوسه از راه دور برایش فرستادم که خندید و چال گونهاش پدیدار شد. روی تخت نشستم و به سرنوشت کوتاه طفلم فکر کردم. هنوز چهار ماه بیشتر نداشت که پدرش مانند جلاد او را سلاخی کرد. آهی کشیدم که دکتر همراه با پرستار که همدم این روزهایم بود وارد بخش شدند. بعد از دو بیمار خودش، نوبت من شد که معذب کمی تکان خوردم که دکتر گفت:
- راحت باش خانم مالکی!
شرمنده و معذب لبخندی زدم که ادامه داد:
- امروز حالت چطور بود؟! دردی که شکمت نداشت؟ تیر چی کشید؟!
لبانم را تر کردم و گفتم:
- امروز بهترم خدا رو شکر ولی می که فعالیت دارم شکمم درد میگیره!
سری تکان داد و چیزی به خانم وثوقی، پرستار کنارش گفت. وقتی نوشتن نکات دکتر توسط پرستار تمام شد دکتر رو به من کرد و لب زد:
- بهتره تا چند روز فعالیت نداشته باشی!
کمی خودم را از روی تخت بالا کشیدم و گفتم:
- آقای دکتر کی میتونم مرخص شم؟!
عینکش را تنظیم کرد و گفت:
- بهتر یه روز دیگه مهمون ما باشی تا وضعیتت مناسب بشه!
باشهای گفتم که سری تکان داد و از درون بخش همراه با پرستار بیرون رفت. دستی به روسری سفید رنگم زدم و آن را روی سرم مرتب کردم. نامرد، کیوان اینبار هم به بیمارستان نیامد تا حالم را جویا شود.
آخرین ویرایش: