جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,659 بازدید, 63 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هِنارَس] اثر «عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
دسته‌های مشکی پلی‌استیشن در دستانشان برق ریزی از انعکاس نور صفحه پیدا کرده‌بود. تصویر پرتحرک بازی، سایه‌های تند و لرزان را روی گونه‌ها و پیشانی‌شان می‌رقصاند. عماد کمی روی صندلی جابه‌جا شده‌بود، زانویش را جلو داده و دست چپش به تندی روی دکمه‌ها می‌لغزیده‌بود. عضلات ساعدش کمی سفت شده‌بود و نگاهش با تمرکز کامل، مسیر شخصیتش را در بازی دنبال کرده‌بود. علی اما هیجان‌زده‌تر بود. هربار که در بازی یک حرکت درست انجام می‌داد، صدای خنده‌اش در فضا می‌پیچیده‌بود. یک‌بار سرش را کمی به سمت عماد خم کرده‌بود و با آرنج، پهلویش را زده‌بود تا تمرکزش را بهم بزند. عماد لحظه‌ای چشم غره رفته‌بود، اما باز دستانش بی‌وقفه روی کلیدها کار می‌کرده‌بود. ضربان قلبش تندتر شده‌بود، انگار خودش وسط میدان نبرد ایستاده‌بود. بانو از سمت مبل کناری، نگاه‌شان را دنبال کرده‌بود. پتو نیمه روی پاهایش افتاده‌بود و لبه لیوان چایش هنوز کمی بخار داشت. ابروهایش چندبار بالا رفته‌بود، گویی با خودش می‌گفت تا کی باید این سروصدا را تحمل کند. لحظه‌ای بعد، صدای جدی‌اش آمد:
- بسه دیگه… باهاتون حرف مهم دارم.
عماد، بدون این که پلک بزند، گفته‌بود:
- الان؟ بذار این دست رو تموم کنم.
- نه، الان.
انگشتان عماد لحظه‌ای مکث کرده‌بود. صدای بازی همچنان پس‌زمینه را پر می‌کرد، اما آن تمرکز بی‌حرف شکسته‌بود. هر دو دسته‌ها را روی میز گذاشته‌بودند و بانو کمی به جلو خم شده‌بود.
- می‌خوام برای خونه بالایی مستأجر بیاد… همون که زمان پدر و مادرت بود عماد.
حرفش مثل یک کلید قدیمی که قفل زنگ‌زده را تکان می‌دهد، در ذهن عماد صدایی خش‌دار انداخته‌بود. نگاهش برای لحظه‌ای پایین افتاده‌بود، بعد آهسته سر بلند کرده‌بود.
- مستأجر؟ نه… لازم نیست.
بانو با دقت پرسیده‌بود:
- چرا نه؟ خالی بمونه که چی؟
عماد شانه‌ای بالا انداخته‌بود و گفته‌بود:
– بالاخره… یادگاریه، غریبه بیاد توش انگار یک‌جورایی حریمش شکسته می‌شه.
علی که گوشه لبش لبخند نیمه‌جدی داشت، زیر لب گفته‌بود:
- یا شایدم چون می‌ترسی مستأجرش خوشگل باشه و حواس همه پرت بشه.
عماد نگاه جدی و کمی تمسخرآمیز به او انداخته‌بود.
- برو بابا، باز جوکات شروع شد بچه عمو.
علی بی‌خیال عقب تکیه داده‌بود و با شیطنت ادامه داده‌بود:
- ولی جدی، من موافقم. یه نفر بیاد، بالا رو از این سکوت دربیاره.
عماد به حالت تهاجمی دسته را دوباره در دست گرفته‌بود، اما هنوز بازی را روشن نکرده‌بود. در دلش چیزی میان دل‌تنگی و مقاومت مثل باری سنگین نشسته‌بود. بانو با نگاهی عمیق به او خیره شده‌بود، انگار می‌خواست پشت این مخالفت را بخواند، اما هنوز حرفی نزده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
نور کمرنگ عصر از پنجره‌های بزرگ باشگاه روی زمین چوبی افتاده‌بود و هر ضربه‌ی مشت عماد به کیسه‌ی سنگین، صدایی محکم و ممتد تولید می‌کرد که با ضربان قلبش هماهنگ بود. عضلات بازو و شانه‌هایش با هر حرکت جمع و سفت می‌شدند، و رگ‌های ساعدش برجسته و پررنگ دیده می‌شد. قطره‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌لغزیدند و به آرامی روی زمین می‌چکیدند، و بوی چرمی دستکش‌های بوکس، همراه با عطر کمی تند عرق و ورزش در فضا پراکنده بود.
سهراب کنارش، دستکش‌ها را روی کیسه حرکت می‌داد و گهگاه مشت‌هایی تمرینی می‌زد، نفس‌های عمیقش با صدای ضربه‌های کیسه ترکیب می‌شد.
- امروز حالت خوبه، عماد؟
عماد مشت آخرش را زده و با صدای خسته اما محکم گفت:
- می‌خواد باشه… یه فشار نهایی لازمه تا خستگی روزو دربیارم.
سهراب لبخندی زده و گفت:
- خب، بعدش چی؟
عماد حوله‌ای از دوش گرفته و با حرکتی آهسته گردنش را خشک کرد و گفت:
- می‌رم دنبال یه کار بگردم… .
حرکت‌های عماد آرام و دقیق بود؛ هر قدمش روی کف چوبی باشگاه، صدایی کوتاه و خشک تولید می‌کرد و هر حرکت مشت، هماهنگی کامل با تنفس عمیقش داشت. انگار که هر ضربه‌ای، نه تنها بدن، که ذهنش را هم از هر فکر مزاحم پاک می‌کرد.

***
در خانه، مهسا کنار بانو نشسته بود. بانو با آرامشی عمیق، موهایش را پشت گوشش برده و با دست‌های جمع شده روی زانو نگاهش را به مهسا دوخته بود. آهیر، پنج ساله، توپ نرمش را در دست گرفته و گهگاه به زمین پرت می‌کرد، صدای خنده‌ی کوتاهش در سکوت خانه می‌پیچید.
مهسا با دقت هر حرکت بانو را تماشا می‌کرد و حرف می‌زد:
- می‌خواستم مطمئن شم که خونه بالا آماده است… قبل از اینکه تصمیم نهایی گرفته بشه.
بانو دستش را روی دست استخوانی مهسا گذاشت و با لحنی نرم و کمی گرم گفت:
- نگران نباش، همه چیز آماده است… فقط می‌خواستم تو هم نظر بدی.
آهیر توپ را به آرامی کنار گذاشت و به سمت مادرش برگشت، چشم‌های کنجکاو و پرجنب‌وجوشش روی آن‌ها دوخته شده، و حرکاتش پر از هیجان و انتظار شد.
مهسا لبخندی کوتاه زد و گفت:
- خوبه… پس با هم بررسی می‌کنیم.
بانو سرش را تکان داده و نگاهش کمی از پنجره بیرون رفت، انگار که به فکر روزهای گذشته‌ی خانه و خاطراتی که با خود داشت، فرو رفته‌بود. آهیر دوباره توپ را برداشت و به آرامی بازی خودش را شروع کرد و بانو با نگاه مهربانش مراقب حرکات کودک بود، در حالی که صدای پایش روی کف چوبی خانه آرام و موزون بود.
لحظه‌ای سکوت برقرار شده و تنها صدای آهیر و نسیمی که پرده‌ها را به حرکت درمی‌آورد، در فضا پیچیده‌بود. هر دو بزرگ‌تر، مهسا و بانو، در سکوت، حس کنجکاوی و هیجان کودکانه را در محیط حس کرده و آماده بودند تا درباره‌ی خونه بالا و جزئیات مستاجر تصمیم بگیرند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
پله‌ها زیر پا، صدایی خش‌خش‌دار داشتند، انگار چوب سال‌ها شنیده و هنوز حرف می‌زد. بانو جلوتر می‌رفت، کفش‌های چرمی‌اش هر بار که بر پله می‌نشست، صدایی کوتاه و محکم می‌داد. دستش روی نرده چوبی حرکت می‌کرد، پوستش کمی تیره و گرم بود و حلقه عقیق سرخش، زیر نور چراغ دیواری، برق‌ریزی انداخت. مهسا کمی عقب‌تر می‌آمد، یک دستش لبه دیوار را لمس می‌کرد، ناخن‌های بی‌رنگش روی گچ صاف کشیده می‌شد. گوشه شالش از روی شانه سر خورده بود و هر چند پله یک بار با انگشت آن را جمع می‌کرد. از بوی گلاب کهنه و چوب جلاخورده در راه‌پله، نفسش کمی کندتر شده‌بود. آهیر که از همه بی‌قرارتر بود، از دو پله یکی بالا می‌رفت. دستش را از روی نرده کشید و با نوک انگشت، شیارهای کنده‌کاری را دنبال کرد. موهایش با هر جهش، کمی به اطراف می‌پاشید و صدای نفسش بلندتر از همه به گوش می‌رسید.
- زودتر بیا مامان، می‌خوام همه رو ببینم!
پاگرد بالا، بوی قدیمی‌تر و غلیظ‌تری داشت. بانو با پشت دست، رگه‌ای از مو را که روی پیشانی‌اش افتاده‌بود کنار زد، جلیقه‌اش کمی از شانه عقب رفت و زیر آن، پیراهنی ساده با یقه باز دیده شد. کلید را از جیب پایین جلیقه بیرون کشید، زنجیر فلزی کوتاهی به آن آویزان بود که با حرکتش، صدایی زنگ‌مانند داد. قفل با یک فشار نرم باز شد و در که عقب رفت، هوای خانه با نسیم خفیفی از گلاب، گرد کهنه و بوی فرش پشم به استقبالشان آمد.
آهیر مثل تیر از لای در گذشت، کفش‌های کتانی‌اش بی‌صدا روی فرش پهن افتاد. مستقیم وسط هال ایستاد، اما طولی نکشید که به سمت بوفه شیشه‌ای رفت، بعد برگشت و به سمت میز کنار پنجره دوید. نگاهش مثل پروانه از یک گوشه به گوشه دیگر می‌پرید.
بانو همان دم در ایستاد، بند پیشبندش را از روی شانه پایین کشید و روی جا‌لباسی دیواری انداخت. چوب کهنه جالباسی کمی تاب برداشت و با صدای آرامی لرزید. مهسا قدم به قدم داخل شد. کفپوش ورودی چوبی بود و بعد، فرش قرمز تیره‌ای با حاشیه مشکی زیر پاهایش پهن شده بود. در چرخش آهیر، گوشه‌های خانه برایش زنده شد، بوفه قدیمی پر از لیوان‌های پایه‌بلند و استکان‌های کمر باریک، رف بالای دیوار با گلدان‌های سفالی آبی، و ساعت دیواری که عقربه بلندش در سکوت تیک آرامی می‌زد. آهیر کنار مبل گرد با روکش مخمل زرشکی ایستاد، کف دستش را روی پشتی گذاشت و بعد خم شد تا طرح گل‌های برجسته را لمس کند.
- این خیلی قشنگه… .
و بی‌آن‌که منتظر پاسخ باشد، مسیرش را به سمت قاب بزرگ گوشه دیوار ادامه داد.
بانو با نگاه آرامش، حرکت او را دنبال کرد. قدمی برداشت، دامن بلند شلوار پارچه‌ای‌اش به پشت ساق پا کشیده شد و صدایی نرم داد. حلقه عقیق روی انگشتش، در حین جابجا کردن یک ظرف بلور روی میز، دوباره نور گرفت. مهسا احساس می‌کرد هر شیء در این خانه قصه‌ای دارد. دستش بی‌اختیار روی پشتی مبل نشست، بافت پارچه کمی خشن و گرم بود. به بانو نگاه کرد و گفت:
- همه‌چیزش… انگار سالم مونده.
بانو لبخند کوتاهی و با آرامش خاص خودش گفت:
- سالم، چون دوستش داشتم.
بعد با همان لحن آرام ادامه داد:
- بشینید، چای میارم. دیدن این خونه، با یه فنجون چای کامل می‌شه.
آهیر حالا وسط اتاق ایستاده بود، دست‌هایش را به کمر زده، و دور خودش یک نیم‌چرخ زد تا همه گوشه‌ها را ببیند. موهایش روی شانه‌اش لغزید و لبخندش بلند شد. مهسا لبخندی زد و کمی نگاهش را گرداند و زیر لب گفت:
- این دقیقاً همون چیزیه که می‌خواستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
بانو با سینی چای برگشته‌بود؛ صدای ریز برخورد نعلبکی‌ها با کف سینی، مثل زنگ‌های کوتاه و پراکنده در فضای آرام خانه پیچیده‌بود. مهسا نگاهش را دنبال بخار بلندشده از استکان‌ها برده‌بود که زیر نور زرد آفتاب عصر، رنگ کهربایی چای را روشن‌تر کرده‌بود. وقتی بانو خم شده‌بود تا سینی را روی میز بگذارد، آستین بلوزش کمی تا آرنج عقب رفته‌بود و دستش، با پوست کشیده و رگ‌های برجسته، جلو آمده‌بود. انگشتر عقیق سرخ روی انگشت میانی‌اش در نور لرزیده‌بود؛ جوری که مهسا بی‌اختیار نفسش را آهسته‌تر کرده‌بود.
- خونه رو دوست داشتی؟
بانو این را گفته‌بود و در همان‌حال، قاشق کوچکی را کنار یکی از استکان‌ها چرخانده‌بود.
مهسا با مکثی کوتاه به اطراف نگریسته‌بود. آهیر، کمی آن‌طرف‌تر، روی پنجه‌هایش ایستاده‌بود تا بتواند به سطح میز برسد. لب بالایی‌اش کمی جمع شده‌بود، اخمی نازک بین ابروهایش افتاده‌بود؛ همان اخم کنجکاوی که مهسا سال‌ها پیش، در عکس‌های کودکی خودش هم دیده‌بود.
- خونه‌تون… یه جوریه که انگار، همه‌چیزش قصه داره.
بانو لبخند کوتاهی زده‌بود، ولی چشمش هنوز روی آهیر مانده‌بود. بعد رو به مهسا گفته‌بود:
- عماد بچه هم که بود همین‌طور اخم می‌کرده‌بود. یه اخم جدی که انگار همه جواب‌ها رو طلبکار باشه مثل پسر تو!
مهسا جرعه‌ای از چای برداشته‌بود و گرمایش را در گلو حس کرده‌بود. در دلش گفته‌بود که این زن، حتی وقتی حرفش معمولی است، لحنش بوی تصویر می‌دهد. نگاهش بی‌پروا روی صورت بانو لغزیده‌بود: گونه‌هایی که با گذر سال‌ها نرم مانده‌بود، چین‌های ظریفی که وقت لبخند عمیق‌تر می‌شده‌بود، و نگاهی که مثل پنجره‌ای رو به کوچه‌ای قدیمی باز می‌شده‌باشد.
- شما… همیشه اینجا زندگی کردید؟
- آره. از وقتی یادم میاد. عماد هم بچگی‌هاش بیشتر وقتش رو اینجا گذرونده‌بود... .
آهیر که تا حالا آرام با انگشت روی شیشه میز خط می‌کشیده‌بود، ناگهان برگشته‌بود سمت پنجره و با صدای کوتاهی گفته‌بود:
- مامانی اونجا رو ببین!
بانو هم سرش را چرخانده‌بود، گوشه روسری‌اش لغزیده‌بود روی شانه‌اش و نور، چند تار موی سپیدش را آشکار کرده‌بود.
مهسا، بی‌آنکه به سمت پنجره نگاه کند، این لغزش را دیده‌بود و با خودش گفته‌بود، شاید این زن، همان‌قدر که خانه‌اش قدیمی است، خودش هم به تاریخ این دیوارها گره خورده‌باشد. بانو درحالی‌که استکان خودش را به لب برده‌بود، آرام گفته‌بود:
- این خونه… برای غریبه‌ها فقط چند تا اتاقه. اما برای کسی که اینجا بزرگ شده، هر ترک دیوارش یه خاطره‌س.
مهسا احساس کرده‌بود که این حرف، مستقیم به او گفته‌نشده‌باشد، ولی در جایی از دلش نشسته‌باشد که سال‌ها خالی مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
بانو انگشت اشاره‌اش را روی لبه نعلبکی کشید تا لکه چای خشک‌شده را پاک کند. بخار ملایمی از استکان‌ها بالا می‌رفت و آرام در فضای نیمه‌گرم اتاق پخش می‌شد. صدای قل‌قل سماور در گوشه آشپزخانه، مثل پس‌زمینه‌ای ثابت، مدام شنیده می‌شد. مهسا سرش را کمی پایین انداخت و با دقت به شیارهای ریز میز چوبی نگاه می‌کرد، بعد آرام استکانش را بلند کرد. لب‌هایش باریک و رنگ‌پریده بودند، ولی وقتی جرعه‌ای نوشید، سرخی اندکی به آن‌ها برگشته‌بود. آهیر در کنار قالی نشسته‌بود و با دسته‌ای از کلیدهای قدیمی که بانو بهش داده‌بود بازی می‌کرد. کلیدها در دست کوچکش مثل تکه‌ای آهن سنگین تاب می‌خوردند و هر بار که روی فرش می‌افتادند، صدای تقه کوتاهی در فضا می‌پیچید. ابروهای باریک و درهم‌رفته‌اش نشان می‌داد که سرگرم کشف کردن است، اخمی ظریف روی صورتش مانده‌بود که شباهتی دور به مادرش پیدا می‌کرد.
بانو دست‌ها را روی زانو گذاشت و با نگاهی آرام رو به مهسا گفت:
- این خونه قدیمی‌تر از اونیه که فکر کنی. پدربزرگم این‌جا رو ساخته‌بود. از اون زمان تا حالا، دیواراش خیلی صداها شنیده‌بودند. صدایش آهسته بود و در میان بخار چای می‌لرزید. مهسا سر تکان داد. دلش لرزید، چون خودش تازه چند ماه بود سقفی تازه برای خودش و آهیر پیدا کرده‌بود. در ذهنش دوباره آن شب لعنتی مرور شد، همان شبی که کاوه در اتاق ایستاده‌بود و با بی‌شرمی گفته‌بود که حاضر است زن خودش را با رفیق صمیمی‌اش شریک شود. مهسا بعد از شنیدن آن کلمات انگار همه خون در رگ‌هایش یخ زده‌بود. همان شب، فقط با یک چمدان کوچک و آهیر خواب‌آلود در بغل، از خانه بیرون زده‌بود. هنوز یادش می‌آمد که دستش چطور روی دسته چمدان می‌لرزیده‌بود و چطور طلاهایش در ته کیفش صدای ریز خش‌خش داده‌بودند. بانو با لبخندی کوتاه چای نوشید و بعد نگاهش را سمت پنجره برد. پرده سفید کمی در باد تکان خورد و گرد کوچکی از نور عصر روی زمین افتاد.
- اینجا… همیشه پر از آدم بوده. الان هم من تنها نیستم، عماد، پسرم پایین زندگی می‌کنه. علی و افسانه هم، بیشتر وقتشون رو همین‌جا می‌گذرونند.
مهسا به آرامی سر بلند کرد. اسم‌ها برایش غریب بودند، اما لحن بانو نشان می‌داد که این آدم‌ها برایش آشنا و نزدیک‌اند.
بانو کمی به عقب تکیه داد و انگشتانش را به هم قلاب کرد.
- می‌دونم الان کنجکاوی عماد و بقیه کی‌‌ان، عماد بچه‌ام، عماد از بچگی سرسخت بود. اخماش همیشه زود می‌نشسته‌بود روی صورتش، حتی وقتی چیزی نگفته‌بودند. اما قلبش… نرم‌تر از اونیه که نشون می‌ده.
مهسا نگاهش را کوتاه به چهره بانو دوخت. چین‌های کنار چشم زن در نور، مثل نقشه‌های باریکی روی پوستش دیده‌ می‌شدند. مهسا با خود فکر کرد این زن چقدر محکم به‌نظر می‌رسد؛ انگار همه سال‌های سخت را در همین خانه گذرانده‌بود. آهیر کلیدها را روی زمین پخش کرد و یکی‌یکی به گوش نزدیک کرده‌بود، انگار صدایی در دلشان می‌جست. بانو نیم‌خنده‌ای زد و گفت:
- بچه‌ها زودتر از ما رمز این خونه رو پیدا می‌کنن.
مهسا استکانش را روی نعلبکی گذاشت. صدای برخورد شیشه با چینی، کوتاه اما پرطنین بود. بعد آرام گفت:
- من… تازه دارم یاد می‌گیرم خونه یعنی چی. تا حالا هر جا رفتم، سقف بوده اما نه خونه.
بانو نگاهش را به او دوخت. لحظه‌ای طولانی سکوت بینشان افتاده، فقط صدای کلیدها و قل‌قل سماور شنیده‌می‌شد. بعد بانو آهسته سر تکان داد.
- آدم فقط وقتی می‌فهمه خونه چیه، که از دستش داده‌باشه یا برای داشتنش جنگیده‌باشه.
مهسا به آهیر نگاه کرده که درگیر بازی بود. دلش لرزید، چون می‌دانست برای همین کودک بود که جنگید، برای اینکه او زیر سقفی بماند که بوی آرامش بدهد نه خ*یانت.
آن‌ها در سکوت دوباره چای نوشیدند. بانو، استکان را بالا آورد و بخار روی شیشه عینکش نشست. مهسا، دستش را روی لبه میز گذاشت و حس کرد که چوب صیقلی و قدیمی، مثل گذشته‌های دور بانو، زیر انگشتانش زنده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
. بازش کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,693
16,535
مدال‌ها
10
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین