به نام خدا
پارت یک
انگشت هام رو تند،تند رو صفحه کلید حرکت میدادم .یه لبخند خبیث طبق عادت همیشگی رو لبهام نقش بسته بود. فقط یک مرحله دیگه مونده بود تا اطلاعات اداره پلیس بیاد تو چنگم.اگه خدا همراهیم میکرد پول خوبی میتونستم بابتش بگیرم . با اون پول کل زندگیم عوض میشد .
دستم رو، رو دکمه فشار دادم تا اطلاعات کپی بشه تو فلش ولی نشد.اعلان هشدار رو صفحه کامپیوتر نمایان شد.چشمهام از حدقه بیرون زد .آخه چطور ممکن بود من که خیلی تمیز وارد سیستم شده بودم.
اعصابم بهم ریخته بود .ته دلم احساس ترس میکردم .کم چیزی نبود که .اطلاعات سیستم پلیس بود .
وای که اگه گیر میافتادم زندگیم از این نابودتر میشد. با پام محکم رو زمین ضرب گرفته بودم .همینطور فکر می کردم که چی کار میتونم بکنم. یه راه بیشتر نداشتم. باید فرار میکردم . میدونستم پلیس هیچ جوره بیخیالم نمیشه. تازه متوجه شده بودم که پلیس تونسته تا حدی شناساییم کنه .
چند دست لباس سریع ریختم تو چمدون .از زیر زمین زدم بیرون. برای آخرین بار به خونهای که دو ماه بیشتر نمیشد اومده بودم نگاه کردم. از در خونه اومدم بیرون . یه تاکسی گرفتم .مستقیم رفتم طرف فرودگاه .
با اولین پرواز که مال لندن بود بلیط گرفتم .
هواپیما نیم ساعت دیگه پرواز میکرد.
رو صندلی فرودگاه نشستم . آه عمیقی کشیدم . این چه زندگیه من دارم .نه، ننه بابایی دارم، نه فک فامیلی .تنهاتر از تنها تو این کوچه خیابونها قد کشیدم و بزرگ شدم .
حالا خوبه خدا انگار دلش به حالم سوخت .مینا رو جلو روم گذاشت .مینا بود که بهم هک کردن رو یاد داد . با کلی جون کندن بالاخره تونستم یک کامپیوتر دسته دوم بخرم .ولی چون تو کوچه خیابون بودم . اون رو میخواستم کجا نگه دارم .مینا کمکم کرد تو یه رستوران شغل پیدا کنم .اونم چه شغلی صبح تا شب طی کشیدن رو زمین و ظرف شستن . صاحب رستوران در اِزای این کارم بهم یک اتاق داده بود .هیچوقت یادم نمیره وقتی فهمیدم دیگه مجبور نیستم تو کوچه خیابون بخوابم چقدر ذوق کردم.