جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Chakavak با نام [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,474 بازدید, 26 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Chakavak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
نام رمان: هیولای‌من
نام نویسنده: آرزو و نگار(دو‌چکاوک)
ژانر: عاشقانه_تخیلی
عضو گپ نظارت (۸)S. O. W
خلاصه رمان: در دنیایی که همه‌چیز غیر‌قابل تصوره دو برگ هر کدام از یک درخت متفاوت و سرزمین‌های دور کنده شده و مقصدی یکسان را برای هدف‌هایشان طی می‌کنند و ماجرا از همین سفر شروع می شود؛پسری از جنس تاریکی و دختری از جنس روشنایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سرجوخه؛

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
1,793
12,097
مدال‌ها
5

1681924586534.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا »

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|

 
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
مقدمه:
قلم برمی‌دارم و روی کاغذ می‌نویسم حرف‌هایی که شاید روزی بتوانم به کسی جز کاغذ ابراز کنم، دختری که روشنایی را تنها دوست خود می‌داند اما همان روشنایی نیز می‌تواند جان اورا بگیرد. تاریکی خانه من است که در آن زندانی شده ام تنها ستاره‌ها شریک من در این خانه هستند. من ماری هستم همراه پدر و مادرم در شهر زیبای لندن زندگی می‌کنیم از کودکی دچار بیماری فتودرماتیت بودم که من را از روشنایی دور نگه می‌داشت برای همین من بیشتر شب‌ها زندگی می‌کردم و صبح‌ها خواب بودم و این خلاصه‌ای از زندگی من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
ماری: مامی توروخدا یه امشب بزار برم!
آرتمیس: گفتم که نه؛ نمیشه بری!
دیوید: آرتمیس؛ ماری اولین بارشه بزار بره
ماری: آره مامی؛ بابا راست میگه این اولین مهمونیه آخر ساله که می‌خوام برم
آرتمیس: باشه ولی نباید دیرکنی
با خوشحالی گونش رو بوسیدم به سمت اتاقم رفتم در کمد لباسم رو باز کردم و به دنبال یه لباس متفاوت می‌گشتم که چشمم به یه لباس سفید و بلندی افتاد که یقش تا فرق سی*ن*ه‌ام باز بود و پایینش کلوش مانند بود تاحالا تن نکرده بودم برداشتم و به همراه یه کفش سفید نیم‌پاشنه پوشیدم، موهای طلایی بلندم که از مامانم به ارث برده بودم و تا مچ پام بود را فر کردم و یه آرایش ملایم کردم و عطری که مادربزرگم بهم داده بود زدم؛ جلوی آینه داشتم خودم رو برانداز می‌کردم که با صدای مامی برگشتم با لبخند ملیحی که همیشه روی چهره‌اش نمایان بود دم در اتاقم ایستاده بود
- نمی‌ترسی از این‌که این‌قدر فرشته شدی؟
خندیدم و موهام رو دادم پشت گوشم اومد جلو دستکش‌های سفید مخملی‌رو دستم کرد
- راننده پایین منتظرته عزیزم؛ دیر نکنی
کیفم‌ رو برداشتم و هردو از اتاق‌ خارج‌ شدیم و رفتیم‌ پایین‌ سوار‌ماشین‌ شدم و به هردوشون دست تکون دادم، اون‌قدر ذوق‌داشتم که نفهمیدم کی رسیدیم با صدای راننده به خودم اومدم
- مادام رسیدیم؛ ساعت چند بیام دنبالتون؟
- نیازی نیست؛ خودم برمی‌گردم
سری تکون داد و من‌هم پیاده شدم و رفتم داخل نشستم روی صندلی و یه vodka سفارش دادم؛ به جمعیتی که با خوشحالی کنار هم می‌رقصیدن و شادی می‌کردن نگاه می‌کردم؛ چشمم یهو به دوتا دختر که گوشه‌بار ایستاده بودن و حسابی شیطونی از چهره‌شون نمایان بود افتاد، همین‌جوری که داشتم براندازشون می‌کردم هم‌زمان نگاهم کردن صورتم رو برگردوندم و مشغول خوردن vodka شده بودم که با یک صدای آشنا برگشتم
مایکل: افتخار رقص با من می‌دید مادمازل
- مایکل کی اومدی ندیدمت
- خیلی‌وقته اومدم، قبلش رفتم یه سَری به بچه‌های بار بزنم خوشحال شدم دیدمت؛ فکر نمی‌کردم که بیای
- می‌بینی که اومدم
از لحن جدی‌ام هردومون خندیدیم مایکل زیر چشمی بهم نگاه کرد و دستم رو گرفت و برد وسط بار و شروع کردیم به رقصیدن ... .
(مایکل یه پسر قد بلند با چشم‌های خاکستری که شخصیت مهربون و شیطونی داشت)

(جولیا)
- میا نظرت چیه بریم با اون دختره که تازه اومده آشنا بشیم!
- موافقم
رفتیم سمتش و کنارش نشستیم به میا نگاه کردم که بحث رو باز کنه با چشم‌هاش اشاره کرد که نمی‌تونه، احمق بازم باید خودم دست به کار می‌شدم برگشتم به طرفش و یه لبخند ملیح زدم
- اولین بارته که میای اینجا؟
ماری: بله؛ اولین بارمه
- آها خوشحال شدم من جولیا هستم و ایشونم... .
برگشتم دیدم میا خم شده پایین
- باز دیوونه شدی؛ چیکار می‌کنی!
بلند شد مثل دیوونه‌ها خندید و دستشو دراز کرد
میا: من‌هم میا هستم، دختر عجب موهایی داری
- ممنونم، من‌هم ماری هستم
میا: جولیا ده‌دقیقه مونده بدو بریم
- وای راس میگی ماری تو هم باهامون میای؟
- کجا!؟
میا: حالا تو بیا

(ماری)
هر سه تامون بدو‌بدو رفتیم بالا منم گیج و منگ پشت سرشون وارد بالکن شدیم
میا: خب الان که شروع بشه
- میشه منم در جریان بزارید!؟
میا: اوهوم من و جولیا همیشه تو این ساعت سال میایم این‌جا ستاره‌های دنباله‌دار ببینیم
- چه جالب
برگشتیم و به آسمان خیره شدیم ستاره‌هایی که داشتن بهمون چشمک می‌زدن، یه‌هو دوتا دنباله‌دار رد شد و هر سه تامون جیغ زدیم
جولیا: ماری افتخار میدی با ما دوست بشی؟
برگشتم و نگاهشون کردم
- خوشحال می‌شم
میا: پس بیاین اینجا عهد ببندیم که بهترین دوست برای هم دیگر باشیم
جولیا هم به نشانه تایید سرش رو تکون داد و نگاهم کرد
- قول
خیلی خوشحال بودم دوست‌هایی مثل خودم پیدا کردم؛ اون شب تا بامداد کنار هم‌دیگه بودیم از خودمون می‌گفتیم تا بیشتر آشنا بشیم
(جولیا یه دختر برنزه مو‌بلند با چشمان سیاه درشت کشیده که شخصیت نترس و شجاعی داشت، میا هم یه دختر ریزه و میزه کیوت که موهاش کوتاه و قهوه‌ای رنگ بود و چشم‌هاش هم‌رنگ موهاش بود و لب‌های کوچکی داشت برعکس جولیا از هرچیزی می‌ترسید ولی زیرک بود)
زمان داشت می‌گذشت و ما هم‌چنان غرق صحبت بودیم
میا: وای بچه‌ها خورشید داره کم‌کم طلوع می‌کنه
با حرف میا با عجله از جام بلند شدم هردوتاشون گنگ نگاهم کردن
جولیا: چیزی شده؟
- اوم دخترها من باید برم خونه
جولیا: خب بشین آفتاب طلوع کنه بعدا برو
- نه نمی‌شه؛ باید برم
بدو‌بدو رفتم پایین که جولیا و میا هم پشت سرم دویدن تند‌تند راه می‌رفتم که جولیا بازوم رو از پشت کشید
جولیا: صبر کن؛ چیزی هست که ما خبر نداریم؟!
نفس عمیقی کشیدم و مجبور شدم همه‌چیز رو بگم هردوشون با چشم‌های درشت داشتن نگاهم می‌کردن
- من بدنم به نور خورشید حساسیت داره و باعث میشه که پوستم بسوزه
جولیا: جالبه؛ اولین باره چنین چیزی می‌شنوم تاحالا اقدام به درمان کردی؟
- از بچگی بهم گفتن بیماریت درمانی نداره بخاطر همین پیش دکتر نرفتم
میا: بعدا حرف می‌زنیم داره دیر میشه تا تو برسی به خونه خورشید طلوع کرده
سرم تکون دادم و گوشیم‌ رو درآوردم و به راننده زنگ زدم چند دقیقه بعد راننده اومد، با دخترها خداحافظی کردم و راهی خونه شدم، آروم درو باز کردم و رفتم داخل، انگار همه خواب بودن یواشکی داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که یهو مامی جلوم ظاهر شد و از ترس پریدم بالا
- مامی ترسیدم
آرتمیس: بیا اتاق باهات کار دارم
پشت سرش راه افتادم و رفتیم داخل اتاق، مامی نشست روی صندلی و نگاهم کرد
- رفتنی چی گفتم بهت؟!
من‌من کردم و نگاهش کردم
- مامی اون‌قدر مشغول حرف زدن شدیم که نفهمیدم کی صبح شد؛ شرمنده
آرتمیس: اون‌وقت با کی؟!
با خوشحالی گفتم
- دوست‌های جدیدم میا و جولیا خیلی دخترهای خوبی هستن جای نگرانی نیست
آرتمیس: صدبار گفتم با هرکسی دوستی نکن، حتما بیماریتم بهشون گفتی؟
نیشم تا بیخ‌گوشم باز شد و دست‌هام رو پایین قفل کردم و نگاهش کردم
آرتمیس: از دست تو، الان چی بگم بهت؟!
- مامی گاهی آدم احتیاج داره یکی باشه که دستش‌ رو بگیره و گوش کنه و با تمام قلبش آدم‌ رو درک کنه میا و جولیا هم همین‌طورن
آرتمیس: امیدوارم ماری، همین‌طوری که گفتی باشند
- توبه فرشته‌ات شک داری؟!
رفتم سمتش و بغلش کردم شب‌بخیر گفتم و رفتم به اتاقم و با همون لباس‌ها از سر خستگی خوابم برد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(جولیا)

- میا قبول می‌کنی ماری اولین دختری که این‌قدر به دلمون نشسته و باهاش راحتیم؟
- اره جدا از این‌ها خیلی هم خوشگله با اون چشم‌های آبی رنگش و موهای طلایی بلندش انگار نقاشی خداست
لبخندی زدم و قهوه‌ها رو برداشتم و رفتم نشستم روی صندلی
- آره، ولی بیماری عجیبش ذهن من رو درگیر کرده!
میا: هوم خیلی عجیبه، با این‌که بیماری سختیه ولی تا حالا اقدام به درمانش نکردن
جرئه‌ای از قهوه‌ام رو نوشیدم و تکیه دادم به صندلی، واقعاً برای من‌هم عجیب بود
میا: نظرت چیه باهاش حرف بزنیم و ببریمش پیش دکتر؟!
- آفرین برای اولین‌بار یه حرف درست زدی
چشم‌هاش رو چپ کرد و قهوه‌اش رو سرکشید، گوشیم رو برداشتم و به ماری زنگ زدم بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت
- سلام جولیا
- سلام چه‌طوری دختر؟ دوروزه نیستی یا ما رو فراموش کردی!
ماری: حالم خوبه؛ تو چه‌طوری؟ خودتون که خبر دارین سرگرم کارای بابامم
- عالیم، شوخی کردم عزیزم؛ اوم می‌تونی امشب بیای هم‌دیگر رو ببینیم همون جای همیشگی؟!
ماری: باشه، من‌هم می‌خواستم ببینم‌تون
- پس حله به میا هم خبر میدم

(ماری)

گوشی رو گذاشتم رو میز و رفتم به طرف اتاق مامانم در و زدم و وارد شدم
آرتمیس: کاری داشتی دخترم!
- ام آره، مامی من دارم با بچه‌ها میرم بیرون
- باشه برو عزیزم ولی دیگه دیرنکنی
- چشم مامی
سرش رو تکون داد و من‌هم رفتم به اتاقم یه نیم تاب سفید پوشیدم و یه کت کرم رنگ روش کشیدم با یه دامن کوتاه ست کردم موهام رو شونه زدم و از پشت بافتم و با عجله کفش‌های سیاه کف تخته‌ایم پوشیدم و رفتم پایین، راننده دم در منتظر بود که بهش گفتم نیازی نیست دلم می‌خواد پیاده برم سرش رو تکون داد و رفت
میا: عه بالاخره اومد
میا از روی صندلی پاشد و اومد سمتم، بغلش کردم چه‌قدر دلم براشون تنگ شده بود
جولیا: خوش‌اومدی گلم
میا: وای، انگار همین دو روز پیش نبود که دیدمت، چقدر دلم برات تنگ شده بود
- من بیشتر عزیزم، خب بگید ببینم چیکارم داشتین؟
میا خندید و نشست
- بشین برات تعریف کنیم
رفتم کنارشون نشستم و یه قهوه سفارش دادم
جولیا: خب ما درباره بیماری‌ات تحقیق کردیم و متوجه شدیم تو هم می‌تونی مثل بقیه درمان بشی، بیا منطقی فکر کن ماری؛ زندگی پر از اتفاق‌های نامنتظرانه است، تو که همیشه نمی‌تونی توی تاریکی زندگی کنی شاید پدر و مادرت اشتباه می‌کنن
- خیلی بهش فکر کردم ولی مطمئنم نمی‌شه
جولیا: دست بردار ماری، از کجا می‌دونی درمان نمی‌شی وقتی تا حالا هیچ اقدامی نکردی
تکیه دادم به صندلی و نگاه‌شون کردم
- نمی‌دونم، شاید حق با شما باشه
جولیا: می‌دونی ماری، انسان بعضی وقت‌ها فکر می‌کنه همش کار تقدیر و نمی‌شه کاریش کرد ولی این خود تویی که همه‌چی رو رقم می‌زنی، چرا نباید برای درمان اراده کنی تا توهم بتونی مثل بقیه تو روشنایی روز هم زندگی کنی
حرف‌هاش جوری به دلم نشست که انگار داشت از ته وجودم باهام حرف میزد
- تو اولین کسی هستی که این حرف رو می‌زنی، باشه قبوله
میا و جولیا از خوشحالی بغلم کردن، یه چند ساعتی مشغول صحبت شدیم و برای فردا شب قرار گذاشتیم بریم پیش دکتر، از دخترها خداحافظی کردم و راهی خونه شدم آروم رفتم به طرف اتاقم درو بستم و بعد این‌که لباس‌هام رو عوض کردم نشستم پشت میز سفید چوبی‌ام که دیوارش رو با ریسه تزئین کرده بودم و روشون گل‌های فلورا زده بودم، دفتر جلد چرمی رو برداشتم و بی خبر از سرنوشت عجیبم قلم را روی کاغذ حرکت دادم، چند دقیقه بعد با صدای زنگ گوشیم از نوشتن دست کشیدم و گوشی رو برداشتم و نقطه اتصال زدم
آرتمیس: خوبی دخترم؟
- خوبم شما چه‌طورید؟ رسیدین به ایتالیا!
آرتمیس: آره الان توی هتل هستیم، خواستم تو جریان بزارمت که بخاطر شرایط کاری‌مون چند ماه این‌جا می‌مونیم برای توهم یه بلیط می‌گیریم که بیای پیشمون
از حرفی که مادرم زد مات موندم باید یه‌طوری راضی‌اش می‌کردم که این‌جا بمونم
- خیلی دوست داشتم بیام ولی با بچه‌ها به یه سمینار تفریحی شرکت کردیم تا دو هفته باید این‌جا بمونم
مامی می‌خواست مخالفت کنه که پدرم گوشی رو ازش گرفت
- تو به حرف مادرت گوش نکن برو دنبال تفریحت، بلیط رو برای دو هفته بعد می‌گیرم
از سرخوشحالی جیغ زدم و تشکر کردم بعد خداحافظی خودم و پرت کردم روی تخت و از خوشحالی نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ ساعتی بلند شدم هوا حسابی تاریک شده بود، پتو رو از روم کشیدم و از تخت بلند شدم کارهام رو انجام دادم و چند دقیقه بعد آماده شدم و رفتم پایین با عجله یه چیزی خوردم و از خونه اومدم بیرون و به راننده گفتم بره مطب دکتر
میا: چقدر باید صبر کنیم تا نوبت‌مون بشه؟
جولیا: مجبورت نکرده بودیم که بیای
- باز شروع نکنین، نوبت‌مون رسید بلند شید
وارد اتاق شدیم و سلام کردیم و نشستیم
دکتر: سلام من رز هستم؛ دوست‌تون شرایط بیماری‌تون رو بهم گفته باید معاینه‌تون کنم، لطفا روی تخت دراز بکشید
برگشتم گنگ میا و جولیا رو نگاه کردم
جولیا: نترس یه معاینه ساده‌اس، کتت دربیار
کتم رو درآوردم و دادم به جولیا روی تخت دراز کشیدم که با یه دستگاه بدنم رو معاینه کرد، پس از چند ثانیه دستگاه خاموش کرد و کشید کنار، بلند شدم و کتم رو پوشیدم روی صندلی نشستم
رز: خب عزیزم؛ از جایی که من فهمیدم بیماریت قابل درمانه ولی درمانش این‌جا نیست و برای درمانت باید بری پیش یه دکتر توی بالکان
- خب یعنی می‌گین ایشون می‌تونن منو درمان کنن!؟
عینکش داد بالا و لب زد
رز: بله صدرصد
تشکری کردیم و اومدیم بیرون
جولیا: دیدی گفتم ماری؛ توهم می‌تونی درمان بشی
- آره ولی باید قیدش رو بزنیم از این‌جا خیلی دور هست
جولیا: چرند نگو ماری تا این‌جا اومدیم تا آخرشم میریم
میا: ایول اولین سفر عجیب سه تایی‌مون می‌شه
خنده‌ای کردم و گفتم
- یعنی مطمئنین از پسش برمیایم؟
جولیا: ما سه نفر از پس همه‌چی برمیایم
- باشه، فردا شب حرکت می‌کنیم ولی باید تا دو هفته برگردیم
جولیا: حله تا اون‌قدرها هم طول نمی‌کشه زود برمی‌گردیم
- پس؛ فردا بیاین از خونه ما بریم
میا جیغ زد و دست‌هاش رو بهم کوبید هردومون از ترس سکته کردیم
جولیا: احمق؛ آدم نمی‌شی تو
من‌هم زدم پس کله‌اش و هر سه تامون خندیدیم، بعد برنامه‌ریزی برای سفر باهم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم، رفتم خونه وسایل‌هام رو حاضر کردم و خوابیدم.
طرف‌های عصر بود که با زنگ خونه بیدار شدم، بچه‌ها اومده بودن رفتم درو باز کردم که جولیا با کلافگی وایساده بود دم در همین که منو دید فوران کرد
- یه ساعته دم دریم دختر زیر پامون علف سبز شد
نیشم رو باز کردم و با خنده گفتم
- خواب بودم، بیاین داخل، وسایل‌هاتون رو بزارین اون گوشه
بعد اینکه بچه‌ها رفتن داخل درو بستم و رفتم تو، داشتن خونه رو برانداز می‌کردن که من‌هم رفتم آشپزخونه، از پریشب کاپ کیک‌هایی که مامی درست کرده بود، مونده بود برداشتم و چیدم رو سینی و رفتم پیش دخترا
میا: عجب خونه خوشگلی دارین ماری
جولیا: ولی بیشتر ترسناکه با پرده‌های سیاه و تابلو‌های عجیب‌اش
خندیدم و کیک رو گذاشتم روی میز
-خب دیوونه، پدر و مادرم بخاطر من همچین پرده‌هایی رو زدن
میا: دست به کیک نزنین که می‌خوام عکس بگیرم
جولیا: باز شروع کرد
قه‌قه زدم و پشت میز نشستم، بالاخره عکس برداریش تموم شد و مشغول خوردن شدیم، آفتاب کامل غروب کرده بود که آماده شدیم با ون ارث‌رومر که بابا بخاطر شرایط من خریده بود حرکت کنیم، وسایل‌ها رو داخل ون گذاشتیم و سوار شدیم، جولیا رفت پشت رول نشست و حرکت کردیم به سوی مقصدی که در انتظارمون بود....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ویلیام)

همه‌چیز از اون شب مرموز و ترسناک شروع شد، اون شَبی که به‌خاطر میراث خانوادگی کل زندگیم زیر و رو شد، من ویلیام هستم پسر بزرگ پادشاه خون‌آشام‌ها؛ وقتی بچه بودم پدرم در جنگ آدم‌خوار‌ها کشته شد و از آن موقع من به همراه مادر‌بزرگم در قصر زندگی می‌کنیم. دکمه پیراهن‌ام بستم و ازاتاق خارج شدم چندین سال بعد از اون اتفاق مادربزرگم می‌خواهد رازی را برملا کند، روی صندلی چوبی گهواره‌ایش نشسته بود به محض دیدنم خنده به لب‌های چروک شده‌اش افتاد و با دستش اشاره کرد بشینم
لیندا: خوب هستی پسرم؟
- به خوبیت
خندید و بلند شد رفت به طرف پنجره و لب زد
- ویلیام خودت می‌دونی که تنها یادگار از بابات هستی و نباید بزاری نسل‌مون ریشه کن بشه
- مادربزرگ این‌طوری پیش بره امیدی نیس! خودت می‌بینی که نصف نسل‌مون آدم‌خوار شدن
لیندا: پاکت روی میز بردار؛ تمام جواب ناامیدی‌هات توی همین کاغذ، پس با دقت بخونش
رفت به طرف اتاقش و من‌ هم پاکت رو برداشتم وقتی بازش کردم داخلش یک نامه بود، برداشتم و شروع به خواندن کردم، از حرف‌هایی که پدر نوشته بود مات‌ام برده بود، باز همه‌چی به دوش خودم افتاده بود از جایی هم تک‌تک حرف‌های روی کاغذ مجبورم می‌کردن پا به راه تقدیری بگذرام که سمتش کشیده می‌شدم؛ از کلافگی کاغذ رو تو مشتم مچاله کردم و از سرجام بلند شدم و رفتم بیرون هوا تاریک و مه‌آلود بود، درخت‌ها از نرده‌های میخ مانند قصر دراز شده بودند و میان مه‌ها شکل عجیبی را به خود گرفته بودند، هرچه زودتر اقدام می‌کردم همون‌قدر نسل‌مون پایدار می‌موند از قصر خارج شدم و رفتم سمت خونه رابرت در رو زدم و باز کردن و رفتم داخل
رابرت: خوش‌اومدی پسر
دست دادم و نشستم
- جکسون کجاست
رابرت: خوشبختانه امشب پیداش نیس
قه‌قه زدم و شراب روی میز برداشتم و سر کشیدم
رابرت: باز چی‌شده؟!
- نپرس رابرت از همون چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد
با تعجب به مبل تکیه داد و منتظر ادامه حرفم شد
- میراثی از پدرم به‌جا مونده که اگه پیدا کنم می‌تونم نسل‌مون‌رو از آدم‌خوار شدن نجات بدم
رابرت: چی از این بهتر الان می‌خوای چی‌کار بکنی؟
- باید برم جزایر مورا، چون مدال اون جاست
رابرت: اها اون‌هم تنهایی؟
اومد سمتم و دستش رو گذاشت روی شونم
رابرت: توی همه شرایط پیش هم بودیم پس فکر تنهایی از سرت بیرون کن چون ما پشتتیم در باز شد و کوبیده شد به دیوار هر دومون سرجامون میخکوب شده بودیم
جکسون: سلام برادرها، خیر باشه بدون من کجا می‌رید؟!
لیوان شراب رو پرت کردم سمتش که فرار کرد
- عوضی یه روزهم مثل آدم بیا
جکسون: مگه ما آدم هستیم؟
هردومون خندیدیم و اومد نشست روی مبل، رابرت هنوز توی شوک بود و مهیب زده نشسته بود با مشت زدم روی سرش که برگشت با چشم‌هاش به جکسون خط و نشان کشید
جکسون: خب جلسه در مورد چیه پسرها؟
جکسون رو هم توی جریان گذاشتیم و اون‌هم همین‌طوری داشت گوش می‌کرد
- پس این‌طور شد، فردا شب حرکت می‌کنیم
جکسون: ایول پسر قراره کلی خوش بگذرونیم
با نگاه تاسف‌بار به جکسون نگاه کردم و بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه تا مادربزرگ رو هم تو جریان سفرمون بزارم.

ماری

وسط راه بودیم، کل‌کل‌های میا و جولیا تمومی نداشت و خستگی از هر سه تامون می‌بارید
جولیا: نظرتون چیه بریم یه جا استراحت کنیم؟!
- موافقم
میا: فکر کنم ده کیلومتر جلوتر یه هتل هست!
جولیا: خوبه، پس بریم
چند دقیقه بعد رسیدیم به هتل، من و میا رفتیم داخل، جولیاهم رفت ماشین رو پارک کنه؛ رفتیم طرف میز پذیرش تا اتاق رزور کنیم
پذیرش: سلام خوش‌اومدید مادام، می‌تونم کمک‌تون کنم!
- سلام؛ یه اتاق سه نفره می‌خواستیم
پذیرش: برای چند شب؟
میا مثل چی به طرف زل زده بود و از میز آویزون شده بود
میا: هرچند شب که شما بگین
زدم روی بازوش تا خودش رو جمع کنه
- برای یه شب می‌خواستیم
پذیرش: لطفا پشت سرم بیاین
- چند لحظه صبر کنید تا دوست‌مون‌هم بیاد
جولیا: من اومدم بریم
پشت‌سرش راه افتادیم و رفتیم به طرف اتاق، محترمانه، کلید داد بهمون و رفت، در رو باز کردیم و وارد اتاق شدیم، جولیا وسایل‌هارو گذاشت وسط نشیمن و گفت
- خب من برم یه دوش بگیرم بیام
میا: وای من‌ هم خستم، میرم بخوابم
هر دوتاشون گذاشتن رفتن، من هم رفتم نشستم روی مبل، سرم تکیه دادم به پشت مبل و چشم‌هام بستم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر می‌کردم، نمی‌دونستم بهترین تصمیم برای تغییر زندگیمه یا سرنوشتم ولی بیشتر دلتنگ خانواده‌ام بودم؛ همین‌طوری که توی فکر بودم از خستگی خوابم برد

(جولیا)

با غرغر میا از خواب بلند شدم
- سرم رفت، چه‌خبره؟ سرصبحی
میا: تو یکی حرف نزن، اون‌قدر با عجله از خونه در اومدیم شارژرم نیست، همش تقصیر توئه
- به‌ من‌ چه خب، به‌جای بل‌بل زبونی وسایل‌هات رو برمی‌داشتی
چشم‌هاش رو چپ کرد و پاهاش رو مثل بچه‌ها کوبید زمین
ماری: خنگ‌های عالم، بیاین صبحونه رو آوردن
میا رفت پایین و منم رفتم سرویس کارام رو کردم و لباس‌هام عوض کردم، یه تونیک صورتی که تا زانوم بود و یقه‌اش پوشیده و پشتش تا کمرم باز بود و یه کفش هم‌رنگش رو ست کردم و موهام رو شونه کردم و رفتم پایین، پرده‌ها رو کشیده بودن انگار شب بود، ماری و میا مشغول صبحونه خوردن بودن رفتم سمت میز
- صبح‌تون بخیر خوشگل‌ها
ماری: صبح توام بخیر گلم
نشستم و مشغول خوردن صبحونه شدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ویلیام)

- فکر کنم این‌جا برای استراحت خوب باشه! فردا شب حرکت می‌کنیم
جکسون: واو! عجب هتلی از الان می‌گم‌ها اولین اتاق مال منه
رابرت: بیا برو بابا، وسط گیر و گرفتاری جناب دنبال اتاق می‌گرده
زدم پس کلش و وارد هتل شدیم
پذیرش: سلام، خوش‌اومدید
- یه اتاق سه نفره می‌خواستیم
پذیرش: بله، تشریف بیارین تا همراهی‌تون کنم
پشت سرش راه افتادیم
پذیرش: بفرمایید اتاق 666
تشکری کردیم و وارد اتاق شدیم، چمدان‌هارو گذاشتم وسط نشیمن و رفتم بالا، جکسون و رابرت هم داشتن سر اتاق دعوا می‌کردن بدون توجه به کل‌کل‌هاشون یه دوش گرفتم و خوابیدم
رابرت: جناب نمی‌خواد از خواب خون‌آلودش دل بکنه؟!
- زر نزن، باز گرسنته کل خونه رو گذاشتی رو سرت
جکسون: یکم دیگه بخوابی خودت رو می‌خوریم، د گمشو بیا پایین
پتو از روم کشیدم هوا حسابی تاریک شده بود، بلند شدم و از تخت اومدم پایین و رفتم سمت سرویس کارهام رو کردم و اومدم بیرون یه پیراهن سیاه با شلوار همرنگ‌اش رو ست کردم، موهام رو شونه زدم و در آخر ادکلن تلخم رو زدم و رفتم پایین
- خب بریم
رفتیم غذا‌خوری مخصوص هتل و یه میز انتخاب کردیم و نشستیم
رابرت: گوشت‌خام و شراب؟!
- خوبه
جکسون: کمی خونی باشه بهتره
نشستیم و رابرت رفت غذاها رو سفارش بده

(ماری)

یه شومیز قرمز رنگ یقه قایقی همراه یه دامن بلند سفید پوشیدم و یه بابِت هم‌رنگ دامنم ست کردم، موهام رو جولیا و میا فر کرده بودن یه گیره سفید رنگ از پشت به موهام زدم و با عطر مورد علاقه‌ام دوش گرفتم و رفتم پایین
- اوه؛ حسابی خوشگل کردیم
جولیا: به تو نمی‌رسیم خوشگله
خندیدم و رفتیم غذاخوری هتل برای صرف شام رفتیم سمت میز سه نفره نشستیم، از وقتی اومدیم عشوه‌های میا تمومی نداره
جولیا: خب چی سفارش بدیم!
- من استیک گوشت می‌خورم
میا چشم‌هاش رو به جلو دوخته بود و ور‌ور نگاه می‌کرد
- هوی جناب، با شما هست!
میا: شت اون پسرها خیلی عجیب و غریب به نظر میان
هردومون برگشتیم ببینیم داره کی‌ها رو میگه
جولیا: اره از بس‌که جذابن
خندم گرفت و برگشتم
- عین ندید و بدید‌ها نگاه نکنید
جولیا: خب میا تو که سیر شدی غذا می‌خوای چی‌کار، از بس با چشم‌هات پسرها رو خوردی
هر سه مون زدیم زیر خنده
میا: دیوونه‌ای به‌خدا، برای منم لازانیا بگیر
جولیا پاشد رفت سفارش‌ها رو بده
تقریباً نیم ساعت گذشته بود که سفارش‌هامون رو آوردن، وقتی غذام رو جلوم گذاشتن دیدم اشتباهی شده
- ببخشید! مال من استیک گوشت بود نه گوشت خام
با صدای بم‌مردونه برگشتم به پشت‌سرم یه پسر قدبلند و ته ریش‌دار که موهای سیاه رنگش رو از پشت بسته بود و با چشم‌های سیاه کشیده‌اش به چشم‌هام زل زده بود
ویلیام: مادام، فکر کنم غذاهامون رو اشتباهی آوردن
نگاهم رو از نگاهش گرفتم و غذا رو گرفتم سمتش
- بفرمایید
غذا رو از دستم گرفت و غذای من رو گذاشت رو میز و رفت
جولیا: آها، یعنی فقط ما ندید و بدید هستیم!
خندیدم و زدم روی سر جولیا
میا: بی‌چاره پسر آب شد از بس خوردیش با چشم‌هات
- اون‌قدرها هم بزرگش نکنین
جولیا: آره جون من، فقط یه بلعیدن ساده بود
از طرز گفتنش هرسه‌مون زدیم زیر خنده
- راستی غذاشون خیلی تعجب‌آور نبود!
میا: راست میگه، گوشت خام روش هم کمی خونی بود
جولیا: اوهوم؛ برای من‌هم عجیب بود بیخیالش شید غذاتون رو بخورین
بعد یک ساعت غذامون رو تموم کردیم و بلند شدیم
میا: دخترا بریم وسایل‌هامون رو برداریم و کم‌کم بریم دیگه!
- اره شما برین، من‌هم برم کلید اتاق تحویل بدم بیام
جولیا: باشه تا تو بیای ما وسایل‌ها رو گذاشتیم ماشین
اون‌ها رفتن بالا و من‌هم رفتم اتاق تحویل دادم، بعد غذا حالم یه‌جوری بود کمی سرگیجه داشتم؛ رفتم سمت سرویس یه آبی به سر و صورتم بزنم که وسط راهرو چشم‌هام سیاهی رفت و افتادم زمین

(ویلیام)

رابرت: ولی من سیر نشدم!
جکسون: توهم به چیزی که تو سرمه فکر می‌کنی؟
چشمکی زد و برگشت سمتم
- نه من حوصله‌ش رو ندارم
رابرت: عجب!تو...؟
- اره من میرم بالا، شماهم هرجا میرین فقط زود بیاین
جکسون: باشه، پس بزن بریم رابرت
داشتم می‌رفتم سمت اتاق که دیدم همون دختره موطلایی افتاده روی زمین رفتم سمتش دیدم از هوش رفته، هیچکس همراهش نبود ناچار بلندش کردم و بردم اتاق بدنش کمی سرد بود گذاشتمش روی تخت و پتو رو آروم کشیدم روش دستم گذاشتم روی نبضش، کند میزد کشیدم کنار و نشستم روی صندلی بغل تخت، گیس‌های طلایی‌رنگش طوری بلند بودن که از پایین تخت معلق شده بودن بدنی ظریف و سفیدی داشت، لب‌هاش گرد و مناسب صورتش بود انگار فرشته‌ای درون آدمیزاد خفته بود همین‌طوری نگاهش می‌کردم اولین آدمیزادی بود که این‌قدر متفاوت بود

(جولیا)

از ماری خبری نبود و کم‌کم داشتم نگران می‌شدم برگشتم به سمت میا
- خبری نشد ازش!
میا: آره خیلی دیر کرد
- تو ماشین بمون برم ببینم کجاست
میا: باشه، زود بیاین
رفتم طرف سرویس گشتم و دیدم نیست دلشوره عجیبی گرفته بودم بدو‌بدو رفتم پایین به سمت پذیرش

(رابرت)

- حسابی خوش‌گذشت پسر
جکسون: مگه میشه نگذره
خندیدم و رفتیم داخل هتل که یه دختر با سرعت خورد بهم
- آروم! حال‌تون خوبه مادام؟
جولیا: بله؛ ببخشید شما یه دختر مو‌طلایی بلند رو ندیدین؟
برگشتم سمت جکسون و اونم سرش رو به علامت منفی تکون داد
- نه متاسفانه
تشکری کرد و رفت به سمت پذیرش ماهم رفتیم بالا درو باز کردیم و رفتیم داخل، ویلیام توی اتاق نشسته بود و دست‌هاش رو جلوی دهنش قفل کرده بود با دیدنم برگشت‌ سمت‌مون
جکسون: اووه! فکر کنم باید کمی دیرتر می‌اومدیم مگه نه رابرت؟
خم شدم و از در به اتاق که یه دختر موطلایی بلند روی تخت دراز کشیده بود
ویلیام: اون‌طور که فکر می‌کنید نیست
- صبر کن! این همون دختر نیست که دارن دنبالش می‌گردن؟
ویلیام: خب خبرشون کن بیان ببرن، فکر کنم حالش اون‌قدر‌ها هم خوب نیس
بدو‌بدو رفتم دنبال همون دختره دیدم وسط هتل روی مبل نشسته و دست‌هاش رو گذاشته روی سرش
- مادام
جولیا: بفرمایید
- فکر می‌کنم دختری که دنبالش می‌گردین پیدا کردم
بلند شد و با عجله اومد سمتم
جولیا: میشه بگین کجاست؟
- همراهم بیاین
میا: وایی جولیا حتما مرده افتاده یه جا
- خفهه میاا
پشت‌سرم راه افتادن و رفتیم بالا ایستادم جلوی اتاق و اشاره کردم برن داخل
جولیا: ماری‌؟ ماری؟
رفت سمت تخت، دستش رو گرفت رو به ویلیام و داد زد
جولیا: چی‌کارش کردی؟ ها؟
ویلیام: من کاریش نداشتم، وسط راهرو از حال رفته بود آوردمش اتاق تا به هوش بیاد، این‌قدر هم صدات رو نبر بالا
چشم‌هاش رو چپ کرد و برگشت سمت دختره
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ماری)

باصدای جولیا آروم‌آروم چشم‌هام رو باز کردم سرم داشت می‌ترکید از درد
- جولیا بس کن؛ تقصیر ایشون نیست یه دفعه چشم‌هام سیاهی رفت و بی‌هوش شدم
- ماری خیلی ترسوندیمون
آروم بلند شدم و از تخت رفتم پایین پسره داشت زیر چشمی نگاهم می‌کرد رفتم سمتش تا ازش تشکر کنم
- ممنونم بابت همه‌چیز
سرش رو به معنای تشکر تکون داد و ماهم رفتیم بیرون
- حداقل یه عذر‌خواهی می‌کردی جولیا؟
- اووم ولش کن، فکر کنم فهمیدن همش از روی نگرانی بود
باشه‌ای گفتم و رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم، میا رفت پشت رول نشست و جولیا هم پیش‌من راهی شدیم؛ تقریباً دو و سه ساعتی میشد توی راه بودیم که ماشین متوقف شد و میا اومد پیشمون
- اوووم، دخترها فکرکنم راه رو اشتباهی رفتم
جولیا: خاک‌توسرت یه بار هم شده یه کار رو درست و حسابی انجام بده؛ الان چه غلطی بکنیم؟
ماری: شاید جلوتر یه میان‌بر باشه که برگردیم به جاده اصلی
میا: امیدوارم
میا و جولیا رفتن جلو و حرکت کردیم؛ یه ساعتی میشد تو راه بودیم فکرکنم واقعاً گم شده بودیم، پنجره اتاقک رو باز کردم و جولیا برگشت سمتم
- ماری واقعا گم شدیم؛ هر چه‌قدر جلوتر می‌ریم به راه جنگل می‌رسیم
- با گوشیت یه زنگی به پلیس بزن این‌طوری نمی‌شه
جولیا: آنتن نداره، مال میا هم خاموشِ مثل مغزش، مجبوریم همین‌جا بمونیم
هوا تاریک و مه‌آلود بود طوری که رفته‌رفته جاده هم دیده نمی‌شد
- باشه فکر خوبیه
توی اتاقک نشسته بودیم و جولیا هم داشت قهوه درست می‌کرد که یهو همه‌جا تاریک شد
جولیا: لعنتی حتماً فیوز ماشین اتصال پیدا کرد
- فردا درستش می‌کنیم
جولیا: میا چراغ‌قوه رو روشن کن
- جولی یه چیز!
جولیا: باز چه مرگته
میا: چراغ‌قوه رو یادم رفته بردارم
جولیا: همین‌که خودت رو جا نذاشتی جای تعجب داره
- دخترها هوا داره رفته‌رفته سردتر می‌شه تا صبح نمی‌تونیم این‌جا بمونیم
جولیا: مجبوریم بریم داخل جنگل هیزم جمع کنیم
هر سه‌تامون رفتیم پایین، میا چسبید به جولیا و راه افتادیم، داشتیم هیزم جمع می‌کردیم که میا داد زد
میا: دخترها اون‌جا رو فکر کنم خونه باشه
دوتامون‌ هم برگشتیم دیدیم یه کلبه‌چوبی از دور دیده میشه، رفتیم به سمتش چراغ‌های خونه روشن بودن جولیا رفت جلو در رو بزنه که دید بازه
جولیا:کسی این‌جا نیست؟
انگار هیچکس نبود جولیا رفت داخل ماهم پشت سرش وارد شدیم، خونه گرم بود معلوم بود یکی این‌جا زندگی می‌کرد
جولیا: نظرتون چیه این‌جا بمونیم امن‌ترم هست؟
- اوهوم
خونه خیلی عجیبی بود از هرطرفش تار عنکبوت آویزون شده بود و گوشه‌های خونه جمجمه گذاشته شده بود و داخل‌شون شمع روشن بود، مدال‌های عجیبی که شکل دندون داشتن از جمجمه‌ها آویزون بود و کتاب‌های خاک خورده گوشه خونه چیده شده بود
میا: خیلی خوفناک این‌جا آدم می‌ترسه
- یه شب رو تحمل کن مجبوریم این‌جا بمونیم، بیرون خیلی سرده
میا رفت روی مبل کنار شومینه دراز کشید و جولیا هم از سرکنجکاوی‌اش داشت کل خونه رو برانداز می‌کرد، من‌هم نشستم روی مبل و کتاب بزرگی که روی جلد قهوه‌ای شکلش لکه‌هایی مثل خون نمایان بود رو نگاهی انداختم، همین‌طوری که داشتم کتاب رو زیرو رو می‌کردم صدای جولیا از اتاق اومد
- دخترها فکر کنم یه چیزی پیدا کردم!
کتاب رو بستم و رفتم پیش جولیا
- اون چیه دستت؟
جولیا: یه نقشه‌است، بیا خودتم نگاه کن می‌تونیم با این جاده اصلی رو پیدا کنیم
نقشه رو گرفتم و نگاه کردم
- امیدوارم این‌طور باشه، جولی بگرد ببین می‌تونی چراغ‌قوه پیدا کنی
جولیا: آره فکر خوبیه
از اتاق خارج شدم، درانتهای راهرو یه اتاق قرار داشت رفتم به طرفش و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم، اولین چیزی که به چشمم خورد تابلوی بزرگ نقاشی بود، نزدیک‌تر که شدم عکس یک پسر با چشم‌های قرمز و دندون‌های خونی کشیده شده بود، چه‌قدر شبیه اون پسر توی هتل بود بی‌توجه بهش با صدای جولیا از اتاق خارج شدم
- پیدا کردم، نظرت چیه بریم یه نگاهی به ماشین بندازیم؟
- آره بیا بریم
خواستم میا رو هم صدا کنم که دیدم خوابِ آروم با جولیا از کلبه رفتیم به سمت ماشین، جولیا کاپوت جلوی ماشین باز کرد و چراغ رو به سمتش گرفتم و مشغول درست کردن ماشین شد؛ بالاخره بعد از نیم‌ساعت ماشین درست شد
جولیا: خب این‌هم از این برم میا رو صدا کنم که راه بیوفتیم
- باشه زودتر بیاین، من‌هم توی ماشین منتظرم

(جولیا)

رفتم سمت کلبه از صدای خش‌خش پشت‌سرم ترسیدم و برگشتم هیچی نبود، فکر کنم توهم زده بودم بی‌توجه بهش رفتم داخل
- میا بلند‌شو داریم می‌ریم
- بزار بخوابم
- پاشو د زر نزن، ماشین درست شده
بلندشد و منم نقشه رو برداشتم و رفتیم سمت ماشین، از وقتی اومدم این‌جا سنگینی نگاه چیزی رو روم حس می‌کردم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم؛ چند ساعتی میشد که توی راه بودیم از شدت خستگی کشیدم کنار جاده و نگه داشتم
میا: چیزی شده؟
- نه فقط خسته شدم، یکم همین‌جا استراحت کنیم
میا: باشه، من‌هم برم غذایی چیزی بیارم
صندلی رو خوابوندم و چشم‌هام رو آروم گذاشتم روی هم

(میا)

رفتم پشت دیدم ماری خوابیده، من‌هم آروم در یخچال رو باز کردم ولی چیزی برای خوردن نبود، رفتم جلو به جولیا بگم هیچی نداریم
- جولیاا
چشم‌هاش رو آروم باز کرد و برگشت نگاهم کرد
- ها؟ چی میگی؟
- چیزی واسه خوردن نیست
جولیا: شکمو، من‌هم فکر کردم پس چی میگه
چشم غره‌ای رفتم و به دور و اطراف نگاهی انداختم، نه این‌جوری نمی‌شد رفتم بالای کابین وایسادم و اطراف چک کردم
جولیا: اون‌جا چه غلطی می‌کنی دقیقاً؟!
- دارم غذا پیدا می‌کنم
جولیا: اون‌وقت از هوا؟
- آها جلوتر یه چیزی دیده میشه، نظرت چیه بریم؟
جولیا: نه امیدوار شدم به عقلت
اومدم پایین و زدم پس کلش، رفتیم جلوتر که یه بار قدیمی با درهای بزرگ چوبی کنار جاده قرار داشت، رفتیم داخل هیچکس نبود انگار چندین سال میشد که رها شده بود
- فکر نکنم این‌جا چیزی پیدا کنیم!
جولیا: بزار بگردم ببینم چی هست
رفت سمت کمدها من‌هم اطراف رو نگاه می‌کردم
جولیا: میا یه چند بسته نودل پیدا کردم، میا باتوام!
- جولی در باز نمی‌شه
جولیا: مزخرف نگو، بکش کنار ببینم
دستگیر در رو بالا و پایین کرد و باز نشد با صدای جرجر چوب که انگار یه نفر داشت میومد سمت‌مون برگشتیم با دیدن صحنه هردو مات موندیم و نودل‌ها از دست جولیا افتاد و هردومون جیغ زدیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ماری)

از خواب پاشدم، همه‌جا رو سکوت گرفته بود از پنجره جلو رو نگاه کردم از میا و جولیا خبری نبود درو باز کردم و رفتم پایین، باز کجا غیب‌شون زده بود؛ چند دقیقه‌ای گذشت و ازشون خبری نشد، حتما کنجکاوی جولیا اوج کرده بود مطمعنم رفتن سمت جنگل از اون‌جایی که تاحالا پشت رول ننشسته بودم تصمیم گرفتم پیاده برم؛ مه در دل تاریکی نشسته بود صدای زوزه گرگ‌ها از دل تاریکی به گوش می‌رسید، هرچه‌قدر جلوتر می‌رفتم جنگل خوفناک‌تر میشد

(ویلیام)

طبق حرف‌هایی که توی نامه نوشته شده بود داشتیم به دنبال نقشه‌ای که تو جنگل دفن شده بود می‌رفتیم
جکسون: تا کی باید بگردیم؟ من خسته شدم
رابرت: راست میگه پسر، فکر نکنم چیزی گیرمون بیاد
- ولی مجبوریم پیداش کنیم، یه لحظه ساکت بشید یه صداهایی داره میاد!
هم‌مون سکوت کردیم؛ رفتم جلوتر و اوناهم پشت سرم اومدن رفته‌رفته به صدای زوزه گرگ نزدیک‌تر می‌شدیم
جکسون: اوه مای گاد، عجب طعمه‌ای
دستم رو به سمتش گرفتم که جلوتر نره، انگار داشت به سمت یه چیزی حمله می‌کرد با صدای جیغ دختره رفتیم جلوتر همین‌که خواست به طرف دختره خیز برداره رفتم جلوش و از گردنش گرفتم و پرتش کردم اون‌ور رابرت و جکسون هم بهش حمله کردن و خونش رو مکیدن، برگشتم سمت دختره دیدم همون دختره مو‌طلایی بی‌هوش افتاده روی زمین
رابرت: بازم این دختره!
- آره خودشه
با کلافگی برگشتم سمت‌شون
- نباید وقتی دختره به هوش اومد شماها رو این شکلی ببینه، برید خودتون‌ رو تمیز کنین
رفتن و من‌هم نشستم بالا سر دختره، هربار که بهش نگاه می‌کردم انگار از یه جایی می‌شناختم همین‌جوری که زل زده بودم به صورتش چشم‌هاش رو باز کرد و از ترس جیغ کشید
ماری: شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟!
- این سوال رو من باید بپرسم!
ماری: امم؛ داشتم دنبال دوستام می‌گشتم که
یهو مکث کرد و با تعجب نگاهم کرد
ماری: آخرین چیزی که یادمه اون پسرها داشتن گرگ رو می‌خوردن
- فکر کنم از شدت ترس توهم زدین
ماری: نمیدونم؛ شاید
- خب نمی‌خوای بگی با دوست‌هات این‌جا چی‌کار می‌کردین؟!
ماری: اوهوم خب
رفتم سمتش و نزدیک‌تر شدم بهش با چشم‌های درشت بهم خیره شده بود
- شاید تونستم کمکت کنم

(ماری)

بوی عطر تلخ مردونه‌اش نفس آدم رو حبس می‌کرد، جدا از این‌ها سیاهی چشم‌هانش مثل سیاه چاله‌ای عمیق آدم رو به سمت خودش می‌کشید؛ یه قدم عقب‌تر رفتم و نگاهم رو از نگاهش گرفتم
- از این‌جا بگم که انگار ما راه رو گم کردیم، متاسفانه چند ساعتی میشه که از دوست‌هام خبری نیست
همین‌طوری داشت نگاهم می‌کرد که پوزخند زد
ویلیام: به حساب این‌که ما نفهمیدیم یه چیزی رو مخفی کردی ولی باید کامل توضیح بدی که من‌هم بتونم کمکت کنم
راست می‌گفت ولی از جایی که یک غریبه بود نمی‌تونستم چیزی بهش بگم، اما از طرفی‌هم دوست‌هام توی خطر بودند ناچار مجبور به گفتن شدم
- هووم، وقتی از هتل خارج شدیم اشتباهی از راه فرعی رفتیم و راهی جنگل شدیم مجبور شدیم یه شب رو اون‌جا بمونیم از اون‌جا هم از طریق یک نقشه راه افتادیم و...
ویلیام: می‌تونم یه نگاهی به نقشه بندازم؟
- اره ولی توی ماشین
ویلیام: باشه، پس بریم
رابرت: داشتین جایی می‌رفتین؟!
ویلیام: داریم می‌ریم سمت ماشین ایشون
جکسون: اعع بازم تو؟ چه جالب؛ من جکسون هستم
دستش رو به سمتم دراز کرد و نیشش تا بیخ گوشش باز بود من‌هم همین‌طوری نگاهش می‌کردم با چشم غره ای که رفتم پسره خودش رو جمع کرد
- خب همراهم بیاین
از جلو رفتم و پشت سرم اومدن
رابرت: برای چی با این می‌ریم؟!
ویلیام: حالا بیا بگم
رفتم سمت ماشین و نقشه رو برداشتم و گرفتم سمت پسره
- از طریق این رسیدیم به این‌جا

ویلیام

از چیزی که می‌دیدم باورم نمیشد، این همون نقشه‌ای بود که دنبالش بودیم
- شما این‌ رو از کجا پیدا کردین؟
ماری: از یه کلبه وسط جنگل
جکسون: عه این همو...
خواست ادامه بده که رابرت پاش رو لگد کرد
- مجبوریم برگردیم همون‌جا
ماری: اون‌وقت برای چی؟!
- مگه نمی‌خواید دوست‌هاتون رو پیدا کنید؟
ماری: آها مگه جناب علم غیب دارن بفهمن دوست‌های من کجا هستن؟ اونم کجا اون‌یکی جنگل!
- خب مادام، فکر کنم کاری از دست ما بر نمیاد
به رابرت اشاره کردم که بریم،چند قدم برداشته بودیم که با صداش ایستادیم، پوزخندی زدم و برگشتم سمتش
ماری: چیزی نگفتم که این‌قدر زود به غرورتون برخورد!
جکسون: ما فقط می‌خواییم کمک‌تون کنیم
فکر کنم قانع شده بود که باهاش کاری نداریم، موهای طلایی‌رنگش رو داد به پشت گوشش و با چهره‌ای پر از ترس نگاه‌مون کرد
ماری: باشه
- با ماشین ما بریم بهتره
ماری: پس من برم ماشین رو قفل کنم و بیام، درضمن ماری صدام کنین بهتره
دست‌هام رو گذاشتم توی جیبم و تکیه دادم به ماشین
- ویلیام
لبخند ملیحی زد و رفت ماشین رو قفل کنه،
رابرت و جکسون داشتن نگاهم می‌کردن که هر دو خندیدند من‌هم مات نگاه‌شون کردم
- چه‌تونه باز؟
رابرت: این‌کارا ازت بعید بود پسر!
دست‌هام رو از جیبم در آوردم و نگاه‌شون کردم و سرم تکون دادم و رفتم سمت ماشین، دختره هم پشت پسرها اومد، جکسون در جلو رو باز کرد و به دختره اشاره کرد که بشینه رابرت و جکسون هم عقب نشستن و راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
نیمه‌شب بود که رسیدیم به جنگل برگشتم سمت موطلایی و گفتم
- راه رو بلدی؟
- آره ولی باید پیاده بریم
ماشین رو خاموش کردم و رفتیم پایین و پشت سر دختره حرکت کردیم؛ تقریباً چند دقیقه بعد به کلبه‌چوبی وسط جنگل رسیدیم
ماری: همین‌جاست
رفتم جلو در رو باز کردم و وارد کلبه شدیم
- باید همه‌جا رو بگردیم
پسرها رفتن اطراف کلبه رو بگردن و من و دختره هم توی کلبه موندیم، از دختره جدا شدم و رفتم سمت در قهوه‌ای رنگ و وارد اتاق شدم، از چیزی که می‌دیدم مات مونده بودم، باورم نمی‌شد چه‌طوری فرار کرده بود با صدای دختره از فکر در اومدم
ماری: یه جایی پیدا کردم
رفتم سمت دختره، دیدم یه در آهنی بود که روش یک صندوق قدیمی گذاشته بودن اون رو کنار زدم و در باز کردم یک نرده‌بان به پایین ختم می‌شد
- فکر کنم این‌جا باشن
ماری: نمی‌دونم اون روز این‌جا رو ندیده بودم
رفتم پایین و منتظر دختره موندم؛ آروم داشت میومد پایین که تکه‌ای از لباسش گیر کرد لای نرده‌ها داشت میفتاد که از کمرش گرفتم و افتاد بغلم، گونه‌هاش از خجالت سرخ شده بودن خودش‌ رو جمع کرد و از بغلم رفت کنار؛ رابرت داشت صدامون می‌کرد که داد زدم
- پسرها بیاین پایین، این‌جا هستیم
خیلی جای بزرگی بود؛ بیشتر شبیه غار بود و گوشه‌هایش تا انتها مشعل روشن بود از جلو راه افتادم و اون‌ها هم پشت سرم اومدن که به یک دوراهی رسیدیم
رابرت: من و جکسون از این طرف می‌ریم
- ماهم از این طرف
همین‌طوری که داشتم با پسرها حرف می‌زدم دیدم دختره از جلو رفته، با عصبانیت داشتم می‌رفتم به سمتش که صدای جیغ دختره از جلو اومد؛ دویدم دیدم گرگینه‌ها داشتن به طرفش حمله می‌کردن خیز برداشتم به سمت یکی‌شون و دندان‌هام رو فرو کردم تو گردنش و خونش رو مکیدم و اون‌یکی رو هم با دست‌هام پرتش کردم اون‌ور، چشم‌هام کاملاً سرخ شده بودند و خون از دندون‌هام می‌چکید، برگشتم دیدم دختره داره با وحشت نگاهم می‌کنه با دستم دهنم رو پاک کردم
ماری: توو! توو!
رابرت: الان وقت توضیح دادن نیست دوست‌هات جلو هستن باید بریم
دختر با قیافه وحشت زده که زل زده بود بهم راه افتاد و رفتیم جلو؛ دخترها رو تو یه قفس میله‌ای زندانی کرده بودن
میا: ماری، تروخدا نجات‌مون بده
رابرت رفت جلو و قفل درو شکوند، یکی از دخترها بی‌هوش افتاده بود، اون‌یکی هم گریان رفت به سمت دختره
- برای چی وایسادی نگاهش می‌کنی؟ بلندش کن بیارش بیرون
رابرت دختره رو بلند کرد و از غار رفتیم بیرون
جکسون: چه‌خبر شده تاحالا هیچ گرگینه‌ای این اطراف نبود؟!
- نپرس جکسون؛ برادرم فرار کرده همه‌مون توی خطریم
جکسون: چییی چه‌طور ممکنه! باورم نمی‌شه چه‌جوری فرار کرده؟
- نمی‌دونم ولی باید برگردیم قصر تا مادر‌بزرگم رو تو جریان بزارم، دخترها رو هم با خودمون می‌بریم
جکسون: دخترها این وسط چی میگن؟!
- از اون‌جایی که اینا نقشه رو برداشتن و این‌جا رو پیدا کردن الان جون‌شون توی خطر هست و مجبوریم ازشون محافظت کنیم
جکسون: دخترهاهم؟!
- از صبح چی دارم میگم
جکسون: باشه پسر برای چی داد می‌زنی
رابرت: میشه منم در جریان بزارید که این‌ها این‌جا چیکار می‌کردن؟!
همه‌چیز رو به رابرت توضیح دادم، اون‌هم از عصبانیت چشم‌هاش سرخ شده بود
رابرت: چاره‌ای جز این نداریم ولی کی می‌خواد دخترها رو راضی کنه! مخصوصا اون موطلایی عمرا بیاد باهامون
- مجبوریم یه چیزایی رو بهشون بگیم، اگه بفهمن تو خطر هستن حتماً میان
از کلبه خارج شدیم و رفتیم به طرف دخترها که جلوی ماشین ایستاده بودن
ماری: ممنون از کمک‌تون اگه شما نبودید نمی‌تونستم دوست‌هام رو پیدا کنم
جکسون: خواهش می‌کنم تا باشه از این کمک‌ها
ماری: میشه ما رو تا ماشین‌مون برسونین؟
- متاسفانه شما باید همراه ما بیاید به قصرمون
با چشم‌های گشاد زل زده بود بهم که یهو اخم‌هاش رفت توهم
- باید به حرف‌هام گوش بدین
ماری: بفرمایید دارم می‌شنوم
- اون‌هایی که تو غار دیدین افراد ترسناکی هستن و هرلحظه ممکنه دوباره بیان شما‌ رو بگیرن شما باید با ما بیاید تا جاتون امن باشه
پوزخندی زد و گفت
ماری: یعنی ترسناک‌تر از شما؟ متاسفم ولی خودمون می‌تونیم مواظب باشیم
میا: ماری افرادی که ما رو گرفته بودن خیلی خطرناک بودن، حتی انسان‌ها رو جلو چشم‌های ما به طور وحشتناکی می‌خوردن و جولیا رو شکنجه می‌کردن تا... .
اشک‌هاش سرازیر شد و نتونست ادامه بده، عوضی‌ها خیلی اذیت‌شون کرده بودن
رابرت: حالا فهمیدین؛ ما به‌خاطر خودتون می‌گیم
ماری: باشه ولی وای به حال‌تون اگه یه تار مو از سر من و دوست‌هام کم بشه
- الان همراه ما میاید یا نه؟!
ماری: مگه چاره دیگه‌ای هم داریم
رفتن سوار ماشین شدن، رابرت و جکسون هم جلو نشستن، از عصبانیت نمی‌تونسم چیزی بگم اولین دختری بود که به خودش جرئت داده همچین رفتاری بکنه نشستم تو ماشین و درو کوبوندم، ماشین روشن کردم و راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین