جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Chakavak با نام [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,471 بازدید, 26 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Chakavak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ماری)

از اتفاق‌هایی که توی این چند ساعت افتاده بود هنوز هم توی شوک بودم؛ چه‌طور ممکنه تا الان با یه هیولا هم‌راه بودم و خبر نداشتم، سرم داشت از این اتفاقات می‌ترکید، ما به‌خاطر بی‌عقلی خودمون وارد یه ماجرای خطرناک شده بودیم؛ توی دلم آشوب به پا می‌کرد و از عواقب این سفر خبر نداشتم و بی‌اراده به سوی تقدیر کشیده می‌شدم؛ برگشتم به سمت جولیا دیدم چشم‌هاش رو باز کرده به محض دیدنم بغلم کرد و باصدای بلند زد زیر گریه همراه‌اش اشک‌هام سرازیر شد
- جولی آروم باش همه‌چیز تموم شده
- اگه‌اگه یکم‌هم دیر میومدین، اون‌ها مارو می‌خوردن
نتونست حرف بزنه که هق زد و به گریه‌اش ادامه داد؛ از یخچال بهش آب دادم یکم نوشید و سرش رو گذاشت روی پام، آروم موهاش رو نوازش کردم
- میا همه‌چی رو تعریف کرد عزیزم تقصیر خودمون بوده که افتادیم تو همچین ماجرایی
جولیا: این ماشین کیه داریم کجا می‌ریم؟!
- داستان‌اش مفصله، اون پسرها توی هتل یادته؟ کمکم کردن تا شما رو پیدا کنم الان مجبوریم باهاشون بریم به قصرشون چون جون‌مون تو خطر هست و هر لحظه ممکنه اونا بیان سراغ شما
جولیا: اون‌هایی که مارو گرفته بودن دنبال نقشه بودن مگه این نقشه چی داره
- خودمم نمی‌دونم ولی وقتی نقشه رو به پسرها نشون دادم تعجب کردن باید وقتی رسیدیم اون‌جا سر از کارشون در بیارم، فعلا کمی استراحت کنید
جولیا: ممنون ماری؛ به‌خاطر همه‌چیز
لبخند زدم و دستم رو گذاشتم روی دستش
- پاشو یه دوش بگیر و لباست عوض کن
جولیا: باشه ولی لباس‌هامون توی ماشین جا مونده
- تو برو من ردیف می‌کنم
رفت و من‌هم کمد رو باز کردم، ساک یکی از پسرها رو درآوردم و به دنبال لباس گشتم؛ یه لانگ تیشرت سیاه که کناره‌هاش طیف سفیدی بود رو برداشتم و گذاشتم کنار
میا: ماری!
- بله گلم؟
میا: من خیلی هیجان دارم یعنی میشه قصر پسرها، شبیه قلعه هری‌پاتر باشه
خندیدم و نگاه تاسف‌باری بهش کردم تو این وضعیت دنبال قصر بود
- دست از دیوونه بازی‌هات بردار به جاش برو به سر و وضعت برس
میا: حوصله‌اش رو ندارم بی‌خیال
جولیا: آخیش، انگار تازه به دنیا اومدم
- بیا بشین موهات رو خشک کنم
نشست جلوم و مشغول خشک کردن موهاش شدم
جولیا: حالا چی بپوشم؟!
لباس رو برداشتم و گرفتم سمتش
- این رو
جولیا: چی عمراً هم‌چین چیزی بپوشم
- خب؛ موهاتم تموم شد، از خداتم باشه تو این وضع همین هم زیاده
همین‌طوری که داشت غر میزد لباس رو ازم گرفت و رفت تا بپوشه؛ چند ساعت بعد رسیدیم به مقصد، ویلیام و پسرها از ماشین پیاده شدن، من و دخترها هنوز داشتیم با دهنی باز قصر تماشا می‌کردیم؛ یه قصر سیاه و بزرگ با درهای بزرگ و میله‌ای درخت‌هاش اون‌قدر بلند شده بودن که شاخه‌هایش شونه به شونه هم طوری‌که از بالای در تا وسط قصر سایه‌بانی برای حیاط قصرشده بودند
میا: هوی جولی، کاش هیچ‌وقت از این‌جا نریم
- باز شروع کرد
پیاده شدیم و وارد قصر شدیم خدمه‌های قصر ازمون استقبال کردن و به طرف پذیرایی راهی‌مون کردن، میا حسابی آبرومون‌ رو برده بود، هعی این‌ور و اون ور سرک می‌کشید عین ندید و بدیدها، پاش رو لگد کردم که به خودش بیاد؛ نشستیم روی مبل‌های چرم قهوه‌ای رنگ، لوسترهای بزرگ شمعی که همه‌جای خونه رو روشن کرده بود ولی مجلل به نظر می‌رسید
ویلیام: خوش اومدین
جولیا: ممنونیم
ویلیام:دوستام، رابرت و جکسون
جولیا: خوشبختم، من‌ هم جولیا هستم و ایشون‌هم میا هستن
رابرت: من‌ هم همین‌طور؛ احیاناً این لباس من نیست
جولیا: بله لباس‌های ما داخل ماشین‌مون جا مونده مجبور شدم از لباس‌های شما یکی بردارم
رابرت با تعجب جولیا رو نگاه کرد و روش رو برگردوند
ویلیام: خدمه‌ها شما رو تا اتاق‌هاتون راهنمایی می‌کنن، اگه چیزی لازم داشتین بهشون بگید
- بازم ممنونم
بلند شد و از پله‌ها رفت بالا، رابرت و جکسون‌هم با دخترها مشغول صحبت بودند؛ رفتم به طرف پنجره خورشید طلوع کرده بود، از پشت پرده با حسرت نگاه کردم و اومدم کنار، چه‌قدر حس بدی داره از چیزهایی که دوسشون داری فاصله بگیری؛ با آهی که همیشه با درونم هم‌راه بود رفتم سمت دخترا حسابی خسته بودم چشم‌هام داشت از بی‌خوابی بسته می‌شد
- نظرتون چیه کمی استراحت کنیم؟!
میا: وای ماری دارم از گرسنگی می‌میرم
جولیا بازوش رو فشار داد و از لای دندون‌هاش حرف زد
- می‌میری یکم آروم صحبت کنی
رابرت: این‌جا ساعت دوازده صبحونه هست و ساعت پنج صرف شام
میا: وا اینا چه مسخره... .
- خب دیگه، ما بریم کمی استراحت کنیم
دستش رو گرفتم و کشوندمش به طرف پله‌ها جولیا هم پشت سرمون اومد
- تو کی می‌خوای از دهن لقیت دست برداری؟
جولیا: از بس کله شقه
میا: ولم کنید به‌خدا ماری من این‌جا بمونم چند کیلو می‌زارم زمین
- تو فقط عادی رفتار کن غذا پیش‌کش
هر سه خندیدیم؛ خدمه‌ها اومدن سمت‌مون
- از این طرف تشریف بیارید
از پله‌های بزرگ مرمری شکل و پیچ خورده با کناره‌های طلایی که از هر دو طرف خونه به بالا ختم می‌شد رفتیم بالا، بعد از راهرو رسیدیم سمت اتاق‌ها فکر کنم ده تایی اتاق بود، هرکدوم با درهای مجلل سیاه شکل با دستگیره‌های سفید و طلایی رنگ بود یه در بزرگ سیاه در انتهای راهرو بود که فکر کنم مال پسره بود، یهو درباز شد و یه زن پیر و قد بلند با لباس لجنی رنگ که موهای سفید و سیاهش رو از پشت بسته بود در اومد با لبخند ملیحی به طرف‌مون قدم برداشت
لیندا: خوش اومدین
جولیا و میا همین‌طوری داشتن نگاهش می‌کردن
- ممنونم
لیندا: شما باید مهمون‌های پسرم باشین؛ من لیندا هستم مادر‌بزرگ ویلیام
- بله از آشنایی باهاتون خوشبختیم
لیندا: بسیار خب؛ می‌تونین تشریف ببرین اتاق هاتون استراحت کنید
همه‌مون اتاق جداگانه داشتیم، وارد اتاق شدم و در رو بستم یه اتاق بزرگ و تاریک که کناره‌های دیوار جمجمه بود و داخل‌شون شمع گذاشته شده بود؛ گل‌های رز سیاه رنگ داخل گلدون که روی میز چوبی جلوی مبل چرم قرار داشت و اون‌طرفش شمع‌های سیاه‌رنگ گذاشته بودند؛ رفتم نشستم روی تخت فضای اتاق بیشتر ترسناک بود و دل‌گیر ولی پنجره‌هایی روبه حیاط پشتی داشت که نرده‌ها جلوی دید را گرفته بودند همین‌طوری که داشتم اتاق برانداز می‌کردم خوابم برد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ویلیام)

حدود سه روزی میشد اومده بودیم به قصر؛ همه‌چیز رو به مادر‌بزرگ توضیح داده بودم و گفته بود فعلاً دست نگه داریم؛ باز هم همون آشوب‌های همیشگی به قصر برگشته بود ولی این‌دفعه با ماجراهای جدید و سرنوشتی پر از فراز و نشیب که دنبالش راه افتاده بودم؛ موهایم رو خشک کردم و یه دست لباس راحتی سیاه پوشیدم و داشتم می‌خوابیدم که در زده شد
لیندا: ویلیام خوابیدی؟
- نه، بفرما تو مادر‌بزرگ
دکمه پیراهن‌ام رو بستم، اومد نشست روی مبل و من‌ هم منتظر حرفش شدم
لیندا: دخترِ اهل کجاهست؟
- چه‌طور چیزی شده؟!
لیندا: نه ولی خیلی آشنا میاد، بگذریم مسئله‌ای از این مهم‌تر داریم، اول باید جلوی برادرت رو بگیری و بعد به مسیرت ادامه بدی
- لئو نقشه رو پیدا کرده بود، حتماً اون‌هم قضیه مدال رو می‌دونه از طرفی هم این دخترها وارد ماجرا شدن
دست‌های چروک شده‌اش رو گذاشت روی دستم، به چشم‌های طوسی رنگش چشم دوختم
لیندا: ویلیام یادت باشه تو همون پسر بچه‌ای هستی که از زخم‌هات برای خودت یک پیله ساخته بودی و اون پیله تو رو مردی سرسخت و مقتدر ساخته پس به خودت ایمان داشته باش
لبخندی زدم و دستم رو گذاشتم روی دستش
- امیدوارم
لیندا: در‌ظمن به دخترِ بگو نیمه شب بیاد اتاقم کارش دارم
- حتماً
بعد از گفتن حرفش بلند شد و رفت؛ لباسم رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد؛ از خواب بلند شدم؛ هوا تاریک شده بود، حاضر شدم برم پیش پسرها؛ از اتاق خارج شدم، داشتم می‌رفتم پایین که توی راهرو دختره موطلایی رو دیدم یه لباس آبی، هم‌رنگ چشم‌هایش پوشیده بود؛ موهای طلایی‌اش رو فر کرده بود و داشت از اتاقش خارج میشد، به محض دیدنم اخم‌هایش را درهم کرد
- نیمه‌شب مادر‌بزرگم باهات کار داره؛ گفت بری به اتاقش
ماری: چیزی شده؟!
- نمی‌دونم
خواست حرف بزنه که رفتم پایین، حوصله زبون درازیش رو نداشتم؛ چند دقیقه بعد رسیدم خونه رابرت در رو زدم و رابرت باز کرد
- خوش‌اومدی پسر بیا تو
دستم رو زدم رو شونه‌اش و رفتم نشستم روی مبل
رابرت: چیزی می‌خوری؟
- نه بیا بشین
رابرت: خب می‌خوای چی‌کار کنی؟
- یه چیزهایی تو سرم دارم ولی نمی‌دونم جواب بده یا نه
رابرت: باید بکشیمش
- می‌فهمی چی میگی!؟
رابرت: بس کن پسر، تنها راهش همینِ، بیشتر از همه به خون تو تشنه‌اس
- نباید بهش آسیب بزنیم؛ دوباره زندانی‌اش می‌کنیم
رابرت: آره به همین خیال باش
- جون دخترها هم در‌میانِ، به‌خاطر خشم قبیله‌ای ما ممکنه آسیب ببینن
دستش رو کشید روی موهاش و لیوان خونش رو تا ته سرکشید
رابرت: پس نباید به این زودی‌ها از قصر خارج بشن، تنها جای امن واسه‌شون همین‌جاست
- آره، درظمن هفته بعدی مراسم اقتدار خاندان برگذار میشه شماهم دعوتید
رابرت: دخترها هم میان؟
- متاسفانه
قه‌قه زد و تکیه داد به مبل
- چه شبی بشود
- باز شروع نکن
رابرت: ولی ماری یه چیز دیگه‌اس
- از همشون بیشتر رو مخ راه میره، دلم می‌خواد ادبش کنم
رابرت: این‌قدر ماسمالی نکن، فکر نکن تو جریان نگاه‌هات به دختره نیستیم
- خِیرسرم اومدم از تو مشورت بگیرم
رابرت: باشه بابا ولی این رو یادت باشه تو مراسم باید همه رو تو جریان اتفاقاتی که افتاده بزاریم
- خوبه

(ماری)

- خودم‌ هم نمی‌دونم برای چی صدام کرده
جولیا: معلومه خب بیشتر توی چشم باشی همین میشه
خندیدم و زدم روی سرش
- دیوونه؛ چه‌ربطی داره حتماً یه کار واجبی داره
میا: دخترها این‌جا خیلی ترسناکه از جایی هم می‌ترسم برم حیاط
جولیا: وا اون‌قدر نگهبان هست اصلا کی میاد تو رو بدزده
کل‌کل‌هاشون طوری اوج گرفته بود که متوجه خارج شدنم از اتاق نشدن، روی دیوار راهرو عکسی نظرم رو جلب کرد کمی جلوتر رفتم عکس خانوادگی‌شون بود؛ ویلیام روی زانوی یه مرد که فکر کنم پدرش بود نشسته بود و بغلش‌هم یه پسر دیگه ایستاده بود، شبیه ویلیام بود؛ دقت که کردم دیدم دقیقاً کپی همون نقاشی توی کلبه بود، یعنی ویلیام برادر داشت، بی‌خیالی گفتم و عکس روی میز رو که بچگی ویلیام بود رو برداشتم
- پس از بچگی موهاش بلنده هیولا
ویلیام: به بلندی موهای شما نمی‌رسه
از ترس، از جام پریدم و قاب عکس افتاد زمین و شکست
ویلیام: یعنی تا این حد غرق عکس شده بودین؟
صورتش رو نزدیک صورتم کرده بود و خنده شیطانی روی لب‌هایش جا انداخته بود و با چشم‌های سیاه رنگش داشت صورتم رو زیر رو می‌کرد
- اوم، خب چه بدونم توی ارواح بودن هم تخصص دارین
پوزخند زد و کشید کنار، نگاهم رو از نگاهش گرفتم و رفتم سمت پله‌ها که دیدم میا و جولیا از اتاق اومدن بیرون
میا: داریم می‌ریم حیاط توهم با ما بیا
- من نمیام شما برین
جولیا: خورشید که غروب کرده، چرا نمیای؟
- نه؛ می‌خوام برم لباس‌هام رو عوض کنم و برم پیش لیندا
میا: او لیندا جون و چسبیدن به یه نفرو... .
- مزخرف نگین
جولیا: بدو که لیندا جونت منتظره
خواستم بزنمش که بدو‌بدو از پله‌ها پایین رفتن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
رفتم به طرف اتاق در رو بستم، یه دوش گرفتم و اومدم بیرون؛ موهام رو خشک کردم و انداختم پشت، کناره موهام گیره سفید رنگی زدم و یه آرایش ملایم کردم و کراپ تاپ پاستیلی رو پوشیدم و همراهش یه شلوار راسته حریر با کفش صورتی تخت ست کردم، کمی عطر زدم و جلوی آیینه یه نگاهی به خودم انداختم و از اتاق خارج شدم و رفتم به سمت اتاق لیندا نفس عمیقی کشیدم و در زدم
- بفرما تو دخترم
رفتم تو دیدم جلوی پنجره ایستاده بود
- سلام
برگشت و لبخند ملیحی زد و اشاره کرد بشینم، نشستم روی صندلی
لیندا: سرم شلوغ بود، نتونستم بیشتر باهاتون آشنا بشم
- من ماری هستم
لیندا: خوشبختم، خب شنیدم عادت نداری با غریبه‌ها هم‌کلام بشی؟
- بیشتر گوش میدم تا حرف بزنم
خندید و نگاهم کرد
لیندا: خب از کجا به این‌جا رسیدین؟
- من و دوست‌هام تصمیم گرفتیم یه سفر سه‌تایی بریم، اون شب راه رو اشتباهی رفتیم و رسیدیم به یه جنگل که آخرش ختم شد به این‌جا
لیندا: آها پس خانواده‌هاتون خبر دارن
- بله؛ خیلی کنجکاوام درباره قبیله شما بدونم؟
لیندا: چرا که نه کیکت رو میل کن تا من‌هم برات تعریف کنم
بشقاب کیک رو برداشتم و مشغول شدم
لیندا: نسل ما خون‌آشام هست؛ پدر ویلیام یک روز عاشق دختری میشه و باهاش ازدواج می‌کنه، مادر ویلیام وقتی ویلیام به دنیا اومد از دنیا رفت و پدرش هم چندین سال پیش توی جنگ از دنیا رفت و الان من موندم و ویلیام
- یعنی الان آخرین پادشاه ویلیام هستش؟!
نفس عمیقی کشید و فنجان توی دستش رو گذاشت روی میز
لیندا: به‌خاطر بعضی از مشکلات فعلاً نه
- آها
لیندا: از خانوادت برام تعریف کن
بشقاب رو گذاشتم روی میز و تکیه دادم به صندلی
- مادرم یه روزی عاشق پدرم میشه ولی از جایی که مادر‌بزرگم از پدرم متنفر بود، گفته بود اگه با اون پسره ازدواج کنی از خاندان منع میشی ولی مادرم، پدرم رو انتخاب کرد و برای خودشون یه زندگی جدید شروع کردن به‌خاطر همین هیچکس رو توی زندگیمون نداریم
لیندا: اسم مادرت چیه؟
- آرتمیس، پدرم‌هم دیوید

(لیندا)

از روز اول هم گفتم از جایی میشناسمش، انسان چه‌قدر می‌تونست شبیه مادرش باشه با صدای دختره به خودم اومدم
- چیزی شده مادام؟
- نه دخترم؛ توهم مثل ویلیام فرقی برام نداری پس می‌تونی من رو لیندا صدا کنی
ماری: چشم
- درضمن هفته بعد جشن اقتداری خاندان داریم تو و دوست‌هات هم از جایی که مهمان ما حساب می‌شین باید حضور داشته باشین
ماری: میشه در مورد جشن توضیح بدین؟
- اون روز که قبیله رو اقتدار ساختیم در مقابل همه دشمن‌ها فقط قبیله ما بود که استوار ماند، به‌خاطر همین از اون روز به بعد هر سال استواری خاندان رو جشن می‌گیریم
ماری: جالبه
دختره اون‌قدری خوشگل بود که گیرایی خاصی در وجود خود داشت؛ چه‌قدر تقدیر عجیبه آدم‌هایی سر راهت قرار میده که اصلاً به فکرتم نمی‌رسه که یه روز با آن‌ها ملاقات بکنی.
- خیلی وقتت رو نگیرم دخترم، می‌تونی بری استراحت کنی
ماری: خوشحال شدم باهاتون حرف زدم
- من‌هم همین‌طور
بلند شد و رفت.

(ماری)

چه‌قدر زن مهربونی و عاقلی بود؛ رفتم اتاق در رو بستم خسته شده بودم، موهام رو گوجه‌ای بستم و دراز کشیدم روی تخت که یهو در باز شد، جولیا و میا که انگار سگ داشت دنبال‌شون می‌کرد پریدن اتاق
جولیا: اوو، بالاخره تشریف آوردین
هردوشون مثل مارمولک اومدن روی تخت و زل زدن به‌هم
میا: چی‌شد؟ وایی حتماً می‌خواد تو رو برای ویلیام بگیره
بالش رو کوبوندم روی سرش
- بکشید کنار بگم
جولیا جلوم دراز کشید و میا کنارم نشست
- خب، دخترها می‌خوام یه چیز مهمی رو بهتون بگم لطفاً آروم باشین
جولیا: چیزی شده؟!
- اوم، راستش قبیله‌ ویلیام انسان نیستن و از نژاد خون‌آشام‌ها هستن
میا: چی؟
جولیا از تعجب بلند شد و نشست
جولیا: این‌هم یکی از شوخی‌هات نه؟
- اون روز که اومدیم شما رو نجات بدیم فهمیدم، یعنی یکی از نهگبان‌های زندان بهم حمله کرد که ویلیام به طرفش خیز برداشت و خونش رو مکید
میا: دیگه چی من یه لحظه هم این‌جا نمی‌مونم
- گفتم آروم باش من خودم‌ هم می‌ترسم ولی چاره‌ای نداریم
جولیا: از آدم‌خوارهای جلو چشم‌مون به خون‌آشام‌های کنارمون رسیدیم
میا: اوه مای گاد، الان یعنی اون جذاب‌ها خون‌آشام هستن؟
- خل؛ این وسط ما چی می‌گیم، این چی میگه
جولیا: عجب ماجراهایی، دخترها خیلی هیجانی نیست؟
- به خودتون بیاین دخترها اصلاً بهشون اعتماد ندارم، باید توی فرصت مناسب فرار کنیم
میا: آره من امشب رو پیش تو می‌خوابم
جولیا: آره فکر خوبیه؛ میا توهم خل نشو همه اتاق خودشون می‌خوابن
در زده شد و هر دوتاشون پریدن کنارم نشستن از حالت‌شون خنده‌ام گرفت
- بفرمایید؟
خدمه: مادام وقت شام بفرمایید پایین
- باشه، الان میایم
میا: من نمیام
جولیا: پاشو بریم وگرنه بیشتر شک می‌کنن
دستش رو کشیدم و بلندش کردم
- پیش خودم می‌شینی بیا بریم
دستم رو گرفت و جولیا هم از جلو رفت ماهم پشتش از اتاق خارج شدیم، رفتیم پایین همه‌شون دور میز غذاخوری نشسته بودن، ماهم نشستیم روی صندلی
- شب همگی بخیر
لیندا: ممنونم، بفرمایید شروع کنید
میا: زَهری، چیزی نریخته باشن یه وقت؟
جلوی خنده‌ام رو گرفتم و برگشتم سمتش
- نه تا این حد، غذات رو بخور
روی میز ماهی خام و سرخ شده گذاشته بودن و کنارش سالاد کاپریس همراه با شراب قرار داشت، مشغول خوردن شدیم؛ بعد این‌که غذامون رو تموم کردیم، لیندا گفت دور هم جمع بشیم همه‌مون رفتیم پذیرایی روی مبل نشستیم
لیندا: ماری؟ از روزی که اومدین همه‌اش توی قصر موندین حوصله‌تون سر نرفته؟
- چرا؛ خیلی دوست داریم بریم بیرون رو بگردیم ولی از اون‌جایی که جون‌مون تو خطره واهمه داریم
لیندا: شب می‌تونین همراه پسرها برین اون‌ها مواظب‌تون هستن
ویلیام با قیافه تعجب‌بار اَبروش رو داد بالا و برگشت سمت لیندا
رابرت: خوبه مادر‌بزرگ، ماهم خیلی وقته نرفتیم
ویلیام با همون قیافه برگشت، سمت رابرت که حرف رابرت توی دهنش ماسید
ویلیام: من کار دارم خودتون برین
جکسون: خیلی‌ هم عالی
لیندا: خب دیگه بچه‌ها برید استراحت کنین شب کلی کار دارین
ویلیام از جلو رفت و پسرها هم خداحافظی کردن و رفتن خونه‌هاشون و ماهم رفتیم بالا
جولیا: مگه یه بشر چه‌قدر می‌تونه رو مخ باشه!
میا: بیشتر ترسناکه تا رو مخ بودنش
- از بس با غرور خودش رو خفه کرده هیولا
میا و جولیا از طرز لحنم خنده‌شون گرفت و من‌هم باهاشون زدم زیر خنده از هم‌دیگه جدا شدیم و هرکس رفت سمت اتاق خودش، لباس‌هام رو با یه لباس راحتی عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت؛ تقریباً یک هفته‌ای میشد که از خانواده‌ام دور بودم دلم حسابی براشون تنگ شده بود ولی امان از تقدیر، مثل جاده یک طرفه می‌مونه وقتی واردش بشی نه برگشتی هست و نه اعتراضی برای برگشتن، فقط می‌روی و می‌روی... .
چشم‌هانم رو بستم و اشک‌هام سرازیر شدن وسط همون راهی که نمی‌توانستم برگردم گیر کرده بودم و بی‌اراده ادامه می‌دادم که کم‌کم خوابم برد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(جولیا)

با صدای غار‌غار کلاغ‌ها از خواب بلند شدم؛ هوا تاریک و مه‌آلود بود؛ رفتم سمت سرویس کارهام رو انجام دادم و اومدم برای خرید آماده بشم، یه آرایش غلیظ کردم و رژ قرمزم رو زدم و رفتم سمت کمد، یه دامن سیاه کوتاه که تا ران پام بود رو با یه کت هم‌رنگش همراه یه تاپ سفید و اسپرت سفید ست کردم و پوشیدم، در آخر موهام رو دم اسبی بستم و رفتم پایین؛ دخترها پشت میز صبحونه نشسته بودند، بعد خوردن صبحونه همراه پسرها رفتیم به مرکز خرید معروف بالکان
میا: واو چه جای خفنی آدم دلش می‌خواد کلی خرید کنه
- پس بیاین دست به کار بشیم
یکی‌یکی همه مغازه‌ها رو گشتیم هرچیزی که دل‌مون می‌خواست رو می‌خریدیم
رابرت: خسته نشدین از بس همه‌جا رو گشتین؟
- نظرتون چیه به جای زیاد حرف زدن کیف دستی‌ها رو از دست‌مون بگیرین؟
رابرت با یه قیافه عصبی کیف دستی‌ها رو گرفت و گذاشت روی زمین
- ولی ما خسته شدیم
قیافه‌اش از خستگی داد میزد ولی هم‌چنان جذابیت خودش رو داشت
جکسون: راست میگه، من‌ هم نیستم مردم از گشنگی
میا: موافقم باهات
همه‌مون زدیم زیر خنده
ماری: شکموها بیاین بریم رستوران
رابرت و جکسون رفتن وسایل‌ها رو بذارن توی ماشین و ماهم رفتیم روی صندلی‌های رستوران مرکز خرید نشستیم؛ چند دقیقه بعد مِنو رو آوردن، همین‌طوری که داشتیم مِنو رو نگاه می‌کردیم پسرها هم اومدن نشستن، گارسون اومد سفارش‌ها رو گرفت و رفت، تا غذاها برسه از هر دَری حرف زدیم، هر‌ چه‌قدر بیشتر باهاشون وقت می‌گذروندیم بیشتر خوش می‌گذشت غذاها اومد و بعد از خوردن غذا‌ها بلند شدیم و جکسون رفت غذاها رو حساب کرد و ماهم رفتیم سمت ماشین
- ماری میشه من یه دور دیگه برم بالا؟
- برای چی؟
- یه لباسی چشمم رو گرفته می‌خوام برای جشن اون رو بخرم
ماری: باشه ولی تنها نرو
رابرت: من همراهش میرم
رفتم بالا و رابرت هم پشت سرم اومد، وارد مغازه شدیم و از فروشنده خواستم لباس رو بیاره تا پرو کنم؛ چند دقیقه بعد لباس رو آوردن و من‌ هم رفتم اتاق پرو، یه لباس سیاه براق که یقه‌اش تا فرق س*ی*ن*ه‌ام باز بود و دور یقه‌اش نگین‌های سیاه قرار داشت و پایینش کلوش مانند بود و بغلش از رانم تا پایین چاک داشت و پشتش بند بود رو پوشیدم، داشتم با بند‌هاش ور می‌رفتم که نتونستم ببندم
- مادام میشه یه لحظه بیاین؟
چند دقیقه بعد اومد و من‌ هم داشتم پایین لباس رو مرتب می‌کردم سرم رو بلند کردم با چیزی که توی آیینه دیدم مات موندم رابرت بود!
- مگه تو رو صدا زدم؟
بدون توجه به حرفم بند‌های لباس رو بست، از آیینه نگاهش می‌کردم حالت نیم‌رخ گرفته بود و موهای سیاه رنگش روی پیشانی‌اش ریخته بود و تَه‌ریشش صورت مردانه‌اش را جذاب‌تر کرده بود، بندهای لباس رو کامل بست و من‌ هم برگشتم سمتش با چشم‌های سیاه رنگش زل زده بود به اندامم
رابرت: خیلی بهت میاد
لبخند زدم و برگشتم سمت آیینه زیادی قشنگ بود خواست بره که صداش کردم
- رابرت میشه بی‌زحمت بند‌ها رو باز کنی؟
اومد طرفم و کمرم رو گرفت موهام رو دادم جلو بندها رو باز کرد و رفت؛ حس عجیبی داشتم جوری که تاحالا تجربش نکرده بودم، بی‌خیالی گفتم و رفتم بیرون لباس دادم حساب کردن و اومدیم بیرون زیر چشمی نگاهش کردم و رفتیم نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم به سمت قصر

(ویلیام)

- ادوارت نگهبان‌های قصر صدا کن
- چشم ارباب
دقایقی بعد همه وسط سالن جمع شده بودن
- تقریباً همه‌تون از جریان برادرم خبر دارین و می‌دونید که دو روز بعد مراسم داریم، پس با چشم و گوش باز توی قصر نگهبانی میدین طوری که یک ذره هم خطر داخل قصر حس نشه! تا روز جشن همه باید آماده باشن و هیچ مشکلی پیش نیاد
بعد از صحبت‌هام شعار نگهبان‌ها سر گرفت؛ از اون‌جا خارج شدم و به سمت ساحل رفتم جایی که تموم حرف‌هایم زیر ماسه‌های قدیمی دریا خاک شده بودند کنار دریا قدم می‌زدم... .

(ماری)

حوصله‌ام سر رفته بود از تخت بلند شدم و رفتم به سمت کمد لباسم، یه ژاکت آبی برداشتم و روی لباس سفید بلند توری مدلم کشیدم و رفتم پایین؛ ندیمه جوان که بیشتر کارهای لیندا رو انجام می‌داد داشت می‌رفت بالا که رفتم سمتش
- یه لحظه، میشه ازتون چیزی بپرسم؟
ندیمه: بفرمایید
- یه جایی همین نزدیکی‌ها می‌شناسید برای قدم زدن؟
ندیمه: بله نزدیک قصر ساحل هست
- ممنونم
لبخند ملیحی زد و رفت بالا، من‌ هم از قصر بیرون اومدم و به طرف ساحل رفتم، هوا تاریک بود امشب متفاوت‌تر از همه شب‌ها ابرهای سیاه نیمی از رخ ماه را گرفته بودند و نسیم ملایم آن‌ها را همراهی می‌کردند، ستاره‌ها در کنار اَبرها و نیم‌رخ ماه مثل نگین می‌درخشیدند؛ چند دقیقه بعد رسیدم به ساحل صدای موج‌های دریا از دور آرامش را درون آدم زنده می‌کرد؛ کفش‌هایم را درآوردم و پاهای برهنه‌ام را روی شن‌های نرم ساحل گذاشتم و آروم قدم زدم که دیدم ویلیام هم این‌جاست، دست‌هاش رو توی جیبش قرار داده بود و با کلافگی قدم میزد؛ آروم به طرف دریا قدم برداشتم به محض دیدنم برگشت به سمتم نگاهش کردم
ویلیام: این‌جا رو از کجا پیدا کردی؟
- یکی از ندیمه‌ها گفت
سرش رو تکون داد و رو به روی دریا ایستاد و من‌ هم کمی رفتم جلوتر و نشستم چشم‌هام رو بستم و به صدای دریا گوش دادم و غرق در مرور خاطراتم شدم که با صدای ویلیام به خودم اومدم
- همیشه این‌قدر ساکتی؟ بر‌خلاف دوست‌هات!
- اوهوم
ریز خندید و سرش رو گرفت بالا
ویلیام: مادرم مثل تو بیشتر اوقات سکوت رو ترجیح می‌داد
- چون بیشتر وقت‌ها نیمی از ترجیح زندگی است
با سرعت باد، موج‌ها پشت هم یک‌دیگر را همراهی می‌کردن، آروم از دریا کشیدم کنار، ویلیام داشت می‌رفت به طرف قصر، به سرم زد یه کِرمی براش بریزم که با اون غرور عظیم‌اش برگرده سمتم، حسابی داشت حرصم رو در می‌آورد؛ از عمد رفتم سمت دریا و خودم رو روی آب معلق کردم و داد زدم، برگشت نگاهم کرد و ایستاد بیشتر خودم رو زدم به غرق شدن که این‌دفعه بدو‌بدو اومد داخل آب و خواست دستم رو بگیره که اومدم بالا و قه‌قه زدم؛ ویلیام همین‌طوری مات مونده بود و از حرص داشت دندون‌هاش رو به هم می‌سایید رفتم سمت ساحل و بلند حرف زدم
- گاهی وقت‌ها مجبور میشی بدوئی حتی با تاجی که رو سر داری
داشتم کفش‌هام رو می‌پوشیدم که دیدم داره میره سمت قصر طوری که انگار چیزی نشده، پوزخندی زدم و بند کفش‌هام رو بستم و پشت سرش راه افتادم؛ تمام راه خنده توی دلم قر می‌داد، چند دقیقه بعد رسیدم قصر و هردو وارد قصر شدیم، جولیا و میا هم توی پذیرایی نشسته بودند و داشتن به حرف‌های لیندا گوش می‌دادند، رفتم پیش دخترها، از قیافه‌شون می‌بارید که داشت مغزشون رو می‌خورد؛ جولیا با دیدنم بلند شد و اومد سمتم بازوم رو گرفت
میا: فکر کنم ماری باهامون کار داره
لیندا ریز خندید و بلند شد
لیندا: ماری کجا رفته بودین؟!
- تنهایی رفته بودم دریا قدم بزنم، اون‌جا هم‌دیگه رو دیدیم
سرش رو تکون داد و رفت سمت حیاط
جولیا: کنار دریا از کجا اومد؟
- بیاین بگم
رفتیم بالا که میا نیومد، برگشتم دیدم داره مثل موش میره سمت آشپزخونه اشاره کرد بریم بالا، هردومون خندیدیم و رفتیم بالا، اتاق من در رو بستم و جولیا رفت نشست روی مبل و من‌ هم لباس‌هام رو عوض کردم و کنارش نشستم
جولیا: یعنی اگه یه ذره دیگه دیر میومدی تبدیل به یه مرده متحرک می‌شدم از بس که حرف زد
- از چی می‌گفت حالا؟
جولیا: چرت و پرت بیشتر در مورد خاندانش و رسم‌های عجیب‌شون
- بیشتر بگو
خواست حرف بزنه که در اتاق باز شد و میا با دستی پر از تنقلات اومد و همه‌شون رو گذاشت روی میز
میا: مگه میشه بحث بدون خوراکی باشه
هرسه مون خندیدیم و اومد نشست کنارمون
جولیا: ها می‌گفتم انگار یه مراسم خاصی دارن وقتی ماه کامل میشه کسانی که عاشق هستن، اون‌جا برای تماشای ماه میرن و جشن می‌گیرن
- چه‌قدر خوب خوشم اومد
میا: وایی دخترها بنظرتون کی نصیب ما میشه؟
جولیا خم شد و نودل رو برداشت
جولیا: مارو قاطی این چرت و پرت‌ها نکن
- می‌دونی جولیا من اعتقاد دارم عشق یه معجزه است تنها عاشقان واقعی این رو درک می‌کنند
میا: ما که تجربه نکردیم، راستی چرا هردوتون خیس شده بودین اومدنی؟!
- اوهوم، خواستم کمی سر به سرش بزارم که الکی واسه کمک کشوندمش سمت آب و خیس شد
میا: واو چه صحنه زیبایی
جولیا: باورم نمی‌شه ویلیام برای کمک تو اومد؟!
- آره این‌طوری‌هاست
هر‌سه‌مون خندیدیم و مشغول خوردن تنقلات شدیم
- دخترها روز جشن بهترین فرصت برای فرار باید خودمون رو آماده کنیم
جولیا: ایول یه نقشه فرار می‌کشیم
- نقشه خاصی لازم نداریم؛ اون روز همه سرشون مشغول مراسم میشه پس می‌تونیم به راحتی از این‌جا فرار کنیم
جولیا: اوم باشه
نیم ساعت بعد دخترها رفتن اتاق‌شون من‌ هم گرفتم خوابیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
با صدای خدمتکار بلند شدم داشت برای شام صدا می‌کرد؛ رفتم سرویس کارهام رو کردم و لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم پایین و با لبخندی ملیح نشستم سر میز همه منتظر بودیم که ویلیام بیاد
لیندا: ماری میشه بری ویلیام رو صدا کنی
سرم رو تکون دادم و بلند شدم رفتم بالا خواستم در رو بزنم که دیدم داره با یکی صحبت می‌کنه کشیدم کنار و گوش وایسادم
ادوارت: تموم نگهبان‌ها از امشب اطراف قصر آماده میشن و می‌مونه داخل قصر
ویلیام : خوبه داخل قصر باید به صورت مخفی آماده بشن
ادوارت: چشم ارباب
زود رفتم اتاق بغلی و در رو بستم بعد از رفتنش اومدم بیرون و رفتم اتاق ویلیام خواستم در رو بزنم که اومد بیرون و با اخم نگاهم کرد و گفت
- داشتم می‌اومدم نیازی نبود
چشم‌هام رو چپ کردم و رفتم پایین، نه که ما خیلی نیاز دونستیم شما تشریف بیارین، رفتیم نشستیم سر میز
لیندا: می‌تونین شروع کنین
مشغول خوردن شدیم و بعد از تموم کردن غذا رفتیم بالا
- دخترها بیاین اتاق من
اومدن و در رو بستم
جولیا: چیزی شده؟
- اون طور که نقشه کشیدیم فرار کنیم به این راحتی‌ها نبود
میا: وایی نکنه این‌دفعه می‌خوان بخورنمون
- نه بابا توهم ویلیام دستور داده اطراف و داخل قصر نگهبان باشه از امشب همه‌شون آماده هستن
جولیا: الان چی‌کار کنیم پس؟
رفتم نشستم روی مبل
- یه راه دیگه باید پیدا کنیم، جولیا تو نقشه این قصر رو پیدا کن
جولیا: حله
جولیا و میا از اتاق خارج شدن و من‌ هم رفتم سمت کمد و دفتر سفیدم رو از کشو برداشتم و مشغول نوشتن شدم؛ چند ساعتی گذشته بود و از دخترها خبری نبود دفترم رو بستم و گذاشتم سر‌جاش بلند شدم و رفتم بیرون دیدم دارن از پله‌ها میان بالا جولیا اشاره کرد که بریم اتاقش
- چی‌شد پیدا کردین؟
جولیا: آره
از زیر لباسش نقشه رو درآورد و گرفت سمتم نقشه رو گرفتم و نگاه کردم تنها جایی که تو نقطه دید نبود فقط زیر یه پنجره بود با ارتفاع نسبتاً زیاد
میا: چیزی گیرت اومد؟
- ام پیدا کردم ولی باید طناب داشته باشیم
میا: اون‌ با من
‌- پس حل شد همه چی
جولیا: ولی من بیشتر هیجان شب رو دارم
میا: فکر کنم خوشگل‌ترین دخترها تو مجلس ما سه تا باشیم
جولیا: این همه دختر شاید از ما هم خفن‌تر باشن
- خب دیگه میا برو ببین از کجا می‌تونی طناب پیدا کنی
همین‌طوری که توی فکر بود رفت بیرون، جولیا بلند خندید
جولیا: دخترِ خل و چل
خندیدم و نشستم روی تخت
- خیلی خوشحالم که بالاخره داریم برمی‌گردیم
جولیا: آره خلاص می‌شیم از این‌جا

(میا)

رفتم پایین که پسرها توی حال نشسته بودند و گرم صحبت بودند، آروم رفتم به طرف آشپزخونه که فکر کنم این جاها یه انباری چیزی پیدا میشد؛ ته راهرو یه در قدیمی بود رفتم جلو در رو باز کردم، آره خودشه رفتم داخل و در بسته شد دنبال طناب گشتم بعد چند دقیقه یه کیسه پوسیده که گوشه اتاق بود پیدا کردم برش داشتم و دیدم داخلش یه طناب بزرگه
- ایول دختر
رفتم در رو باز کنم که دیدم دستگیره نداره ترس کل وجودم رو گرفت و بدنم به لرزه افتاد کیسه رو گذاشتم زمین با دست‌هام محکم در رو کوبیدم و داد زدم
- کمک؟ کسی این‌جا نیست؟
همین‌طوری داشتم داد می‌زدم که یکی در رو باز کرد و از ترس خودم رو انداختم بغلش
جکسون: آروم باش
کشیدم کنار دیدم جکسون
جکسون: این‌جا چی‌کار می‌کردی؟!
دست و پام رو گم کردم و اگه می‌گفتم دنبال طناب بودم همه‌چی به‌هم می‌ریخت الکی دستم رو گذاشتم روی سینم و تند‌تند نفس زدم افتادم زمین و خودم رو به بی‌هوشی زدم پسرِ مبهم اومد سمتم
جکسون: میا؟ میا؟
بلندم کرد و برد بالا

(ماری)

داشتیم حرف می‌زدیم که صدای در اومد
جولیا: بفرمایید
در باز شد و میا بغل جکسون بی‌هوش افتاده بود بلند شدم و بدو‌بدو رفتم به سمتش
- چی‌شده؟
جکسون: توی انبار گیر افتاده بود
داشتیم لو می‌رفتیم برای این‌که شک نکنه خودم رو زدم به اون راه
- از دست این به همه‌جا سرک می‌کشه
آورد گذاشت روی تخت و جولیا هم پق زد و روش رو برگردوند اون‌ور من‌ هم همین‌طوری مات نگاهش می‌کردم
- ممنونم
لبخند ملیحی زد و رفت در رو بستم رفتم کنار میا که دیدم یه چشمش رو باز کرده نگاه می‌کنه
میا: رفت؟
الان فهمیدم جریان چی بود هرسه مون بلند خندیدیم
- عجب چیزی هستی تو
میا: دیگه نفهمیدم چی‌کار کنم خودم رو زدم به بی‌هوشی
جولیا افتاد روی تخت و بلند‌بلند خندید
جولیا: وای اصلاً ازت انتظار این‌کار رو نداشتم
- حالا طناب چی‌کار کردی؟
میا: همون‌جا یه گوشه موند
جولیا: من میرم میارم
- باشه ماهم بریم کم‌کم آماده بشیم یادتون باشه وسط‌های مهمونی علامت میدم فرار کنیم
میا: حله نگران نباش
جولیا رفت طناب رو بیاره و من‌هم رفتم اتاقم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(میا)

فکر می‌کردم چرا وقتی جکسون رو دیدم هول شدم، وقتی بغلش بودم ضربان قلبم تند‌تند میزد یعنی من عاشقش شده بودم، هر وقت می‌دیدمش چنین حسی داشتم؛ برگشتم سمت پنجره دیدم شب شده رفتم سمت کمد و در رو باز کردم، یه لباس طلایی بلند چشمم رو گرفت، برداشتم و رفتم جلوی آیینه یقه‌اش تا زیر سی*ن*ه‌م باز بود و از پایین تنگ و چسبیده به اندامم، پوشیدم و یه میکاپ هم‌رنگ لباسم کردم و موهام رو فر کردم و ریختم روی شونم و یه گیره طلایی زدم و رفتم پیش دخترها؛ ماری داشت گوشواره‌ش رو می‌نداخت، از این‌ همه زیبایی مات مونده بودم، موهای بلندش رو صاف کرده بود و ریخته بود دورش، یه لباس دکلته آبی ساتَن بلند که از دور کمرش تا کناره‌های چاک رانش نگین کار شده بود و یه کفش بلند هم‌رنگ لباسش پوشیده بود، برگشت سمتم و با چهره متفکر نگاهم کرد
- چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
- از بس‌که مثل فرشته‌ها شدی
لبخند زد و برگشت سمت آیینه!
ماری: میا میشه مدالم رو ببندی؟
رفتم جلو و مدال نگین کار شده‌اش رو بستم و رفتیم بیرون هم‌ زمان با ما جولیا هم از اتاقش خارج شد و اومد به طرف‌مون
- قبول کنین که پسرکُش‌های مجلس ما هستیم
جولیا: این‌که معلومه!
هر سه‌مون از پله‌ها پایین اومدیم و رفتیم بیرون قصر، اِنتهای حیاط مهمان‌سرای بزرگی بود که مراسم‌های خاص‌شون اون‌جا برگذار میشد؛ رفتیم و داخل مجلس شدیم همه مشغول حرف زدن بودند و هیاهو همه‌جا رو گرفته بود، همه یه طور عجیب نگاه‌مون می‌کردند؛ رفتیم سمت یکی از میزها و ایستادیم
- یعنی جدا از این‌که باشکوه‌ترین مجلس عمرمِ، ترسناک هم هست میون این همه خون‌آشام فقط ما آدمیزادیم
چسبیدم به بازوی ماری و اون هم خندید
ماری: این‌قدر تابلو نکن دیگه آخراشه، به زودی از این‌جا میریم
جولیا، عین خیالش‌ هم نبود داشت با چشم‌های شیطانیش همه رو زیر و رو می‌کرد؛ ماری هم مثل همیشه با یه لبخند ملیح آروم ایستاده بود، فقط من بودم که از ترس، استرس کل وجودم رو گرفته بود؛ چند دقیقه بعد لیندا اومد و همه به اَدای احترام ساکت شدند و اون هم سلام کرد و رفت نشست جای مخصوصش، دنبال پسرها می‌گشتم که از هیچ‌کدومشون خبری نبود
جولیا: من برم نوشیدنی، چیزی بردارم
سرم رو تکون دادم و رفت
ماری: تو هم بیا بریم پیش لیندا
- نه تو برو، من نمیام
باشه‌ای گفت و رفت من هم یه نوشیدنی برداشتم و مشغول شدم که با صدای جکسون برگشتم
- نمی‌ترسی یهو بخورنت؟
ضربان قلبم اوج گرفت و مات نگاهش کردم
جکسون: نترس شوخی کردم
زود خودم رو جمع کردم و موهام رو دادم پشت گوشم
- دیر اومدین؟
دستش رو گذاشت تو جیبش و نگاهم کرد
جکسون: نکنه منتظرم بودی؟
لیوان رو گذاشتم روی میز و بهش خیره شدم
- متوجه منظورتون نشدم؟
مات نگاهش کردم که ریز خندید و لیوان خونش رو برداشت و سر کشید، برگشتم اون‌طرف ماری غرق صحبت با لیندا بود از جولیا هم خبری نبود؛ یکم بعد ملودی انگلیسی آروم در کل فضا پخش شد، برگشتم سمت جکسون که داشت نگاهم می‌کرد دستش رو دراز کرد سمتم و گفت
- توی این رقص من رو همراهی می‌کنید مادام؟
از چیزی که شنیدم توی دلم کیلو‌کیلو قند آب میشد، دستش رو گرفتم
- با کمال میل سینیور
رفتیم وسط سالن، آروم دستش رو گذاشت روی کمرم و رقصیدیم، با چشم‌های طوسی رنگش داشت کل صورتم رو زیر و رو می‌کرد، سرش رو نزدیک گوشم کرد و آروم با صدای مردونه‌اش گفت
- امشب زیباترین دختری هستی که تو عمرم دیدم
- یعنی تا اون حد که دلت رفته؟
جکسون: خیلی وقته بردیش
از چیزی که شنیدم ایستادم و نگاهش کردم چشم‌هاش داشت می‌خندید و منتظر جواب من بود؛ حس می‌کردم قلبم ایستاده بود، می‌خواستم اعتراف کنم که من هم عاشقش شده بودم
جکسون: میا من عاشقت شدم طوری که وقتی می‌بینمت قلبم و اختیارم دست خودم نیست
پاهام داشت سُست میشد از چیزی که شنیدم، بغلش کردم و خندیدم
- حس‌هامون برابره
کشید کنار و پیشونیم رو بوسید؛ باورم نمی‌شد من عاشق یه خون‌آشام شده بودم، همین‌طوری زل زده بود بهم و من هم داشتم زیر نگاهش ذوب می‌شدم که با صدای ویلیام همه سکوت کردن و برگشتن سمتش

(ماری )

ویلیام رفت روی سِن و همه برگشتیم سمتش یه دست کت و شلوار سیاه همراه یه پیراهن سیاه که جذب اندامش شده بود و یقه‌اش تا وسط سی*ن*ه‌ش باز بود، موهای بلندش رو از پشت بسته بود؛ امشب یه طور خاصی متفاوت شده بود
ویلیام: همه‌تون خوش اومدین.
شروع کرد به حرف زدن، هیچ یک از حرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم و همین‌طوری گوش می‌دادم، بعد از تموم کردن حرف‌هاش همه شعار عجیبی می‌دادن، ویلیام از روی سِن رفت پایین و من هم همین‌طوری نگاهش می‌کردم که بدون نگاه از کنارم گذشت و رفت اون‌طرف، با اشاره لیندا به خودم اومدم و رفتم سمتش
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(جولیا)

آن‌قدر خورده بودم که صدای قه‌قه‌ام همه‌جا رو گرفته بود، با چند تا دختر دیگه داشتم روی میز می‌رقصیدم؛ از وقتی این‌جا بودم رابرت از گوشه سالن زُل زده بود بهم و داشت شرابش رو سر می‌کشید، تو حال خودم نبودم خواستم بیام پایین که یکی از کمرم گرفتمُ و گذاشت زمین، با خنده برگشتم سمتش دیدم با چشم‌های، سیاهش بهم زل زده بود
رابرت: چی‌کار می‌کنی؟ داشتی می‌افتادی!
قه‌قه زدم و با مشت زدم روی سی*ن*ه‌ش
- خب تو که گرفتی
همین‌طوری که بهش زل زده بودم دستم رو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت حیاط که رابرت هم پشت‌سَرم اومد و یهو از پاهام گرفت و بغلم کرد و بُرد بالا، آروم من رو گذاشت روی تخت و خواست بره که از کراواتش گرفتم و کشیدمش به سمتم، زل زد به چشم‌هام و با دست‌های مردونه‌اش موهای سیاهم رو زد کنار و آروم لب‌هاش رو گذاشت روی لب‌هام و من هم همراهی‌اش کردم، بند لباسم رو از پشت داشت باز می‌کرد که یهو در با شتاب باز شد
میا: دارین چه غلطی می‌کنین؟
با صداش رابرت کشید کنار و با اَخم نگاهش کرد
رابرت: از دوستت بپرس
میا با عصبانیت اومد جلوی رابرت و گفت
- گم شو برو بیرون!
رابرت خواست حرف بزنه که میا دستش رو گرفت و از اتاق بیرونش کرد و اومد به طرفم
- می‌فهمی داری چی‌کار می‌کنی یه ربع هست دارم دنبالت می‌گردم
- این‌قدر داد نزن
نتونستم ادامه بدم که دستم رو گذاشتم روی دهنم و رفتم سمت سرویس
میا: چی‌شده! خوبی؟
هر چی خورده بودم رو بالا آوردم و بی‌جون سُر خوردم روی زمین
میا: خاک تو سرت مگه الان وقتش بود
دوباره حالم خراب شد و اوق زدم، دست و صورتم رو شستم و به کمک میا روی تخت دراز کشیدم، سَرم رو گذاشتم روی زانوی میا و زل زدم به سقف و بی‌دلیل خندیدم

(ویلیام)

از مجلس خارج شدم و رفتم بیرون همین‌طوری که قدم می‌زدم دیدم دخترِ داره میره سمت قصر رفتم جلوش وایسادم
- چیزی شده؟
ماری: نه میرم پیش دخترها نگران‌ِشونم
- باهات کار مهمی دارم پشت‌سَرم بیا
همین‌طوری که مات نگاهم می‌کرد پشت‌سَرم اومد و راه افتادیم؛ چند دقیقه بعد رسیدیم به جنگل، میون درخت‌های کاج یه تاب بزرگ که دور تا دور طناب شکوفه بود، جلوش ایستادم و اون هم همین‌طوری نگاهم می‌کرد
- اون روز که گوش وایستاده بودی فکر کردی پس من ندیدمت
همین‌طوری که داشت نگاهم می‌کرد رفت نشست روی تاب و منتظر حرفم شد
- اون‌طور که فکر می‌کنی نیست ما آدم‌خوار نیستیم، فقط خون حیوان‌ها رو می‌مکیم اگر می‌خوایین برین جلوتون رو نگرفتیم فقط خواستم شما رو از دست برادرم نجات بدم
با چشم‌های آبی رنگش همین‌طوری داشت نگاهم می‌کرد و موهای طلایی‌اش تا پایین تاب ریخته شده بود و با لب‌های مثل خون رنگش سکوت کرده بود که لب زد
- میشه مفصل بگی جریان نقشه چیه؟
- داستانش از این‌جا شروع میشه که من و برادرم وقتی بچه بودیم از سَر کنجکاوی به یه غار تاریک رفتیم، اون‌جا بود که یه خون‌آشام داشت یک انسان رو می‌خورد، من از ترسم رفتم پدرم رو صدا کنم ولی لئو یعنی برادرم اون‌جا موند، حدود چند سالی از این ماجرا گذشته بود که پدرم فهمید لئو آدم‌خوار شده، اون شب یه تیکه از گوشت انسان خورده بود؛ پدرم خیلی سعی کرد نجاتش بده ولی رفته‌رفته طمعش بیشتر میشد به‌خاطر همین تبعیدش کردن ولی اون برگشت تا از پدرم انتقام بگیره به همین دلیل به دستور پدرم توی سیاه‌چال زندانی شد و الان هم با خشم برگشته تا کل خاندان رو از بین ببره؛ تنها راه نجات‌مون این هست که من از طریق نقشه‌ای که شما پیداش کرده بودین گردنبند سلطنتی رو که پدرم دنبالش بود رو پیدا کنم تا تمام قلمرو زیر فرمان من باشند
نسیم ملایمی داشت می‌وزید، دخترِ هم مات نگاهم می‌کرد که از تاپ بلند شد و بغلم کرد، یک لحظه حس ناآشنایی که همیشه ازش دوری می‌کردم من رو احاطه کرد، خیلی سریع از بغلش کشیدم کنار و نگاهش کردم
ماری: شرمنده یهو... .، متاسفم از این‌که زود قضاوتت کردم
- مادرم می‌گفت آدمیزاد جایزالخطاست پس راست می‌گفت
ریز خندید و گفت
- اون‌طور هم که میگی نیست همه توی زندگی‌شون اشتباه می‌کنن چه بزرگ و چه کوچیک، چه تو و چه من
- تو قبیله ما رسم هست کسی ازش اشتباهی سر بزنه همون روز به جزاش میرسه
ماری: اوهوم
- قصد فرار رو هم از ذهنت بیرون کن بیشتر توی خطر می‌افتین، هوا داره سرد میشه بریم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ماری)

راه افتادیم، از کجا فهمیده بود داریم فرار می‌کنیم، با صدای خش‌خش برگ‌ها برگشتم پشت‌سَرم، ویلیام هم هم‌زمان برگشت هیچی نبود برگشتیم بریم که یهو از پشت گرگینه‌ها به هِمون حمله کردن از ترس جیغ زدم و افتادم زمین یکی‌شون به سمتم خیز برداشت و بازوم رو زخمی کرد، ویلیام منو کشید کنار و باهاشون درگیر شد، آروم خزیدم عقب و بلند شدم تا جایی که می‌تونستم دوییدم، نزدیک قصر شده بودم که رییس نگهبان‌ها با دیدنم اومد سمتم
ادوارت: مادام اتفاقی افتاده؟
نفس‌نفس می‌زدم و بازوی خونیم رو با دستم محکم فشار می‌دادم با ترس نگاهش کردم
- ویل.. ویلیام نجات بدین
دستم رو به طرف جنگل گرفتم که به همراه نگهبان‌ها دوییدن سمت جنگل؛ پایین لباسم رو گرفتم و رفتم داخل لیندا توی حیاط وایساده بود که با دیدنم اومد سمتم
- ماری! ماری چی‌شده؟
همین‌طوری اُبهت زده نگاهش می‌کردم که دستم رو گرفت و داد زد
- با توام ماری چه اتفاقی افتاده؟
- ویلی..ام تو خطره
کشید کنار و نگاهم کرد
لیندا: نگران نباش، ویلیامم برمیگرده
رفتم نشستم روی صندلی؛ لیندا آن‌قدر ترسیده بود که بدون توجه به من رفت داخل قصر؛ سرم رو تکیه دادم به پشت و چشم‌هام رو بستم، دستم از شدت درد سوزش داشت و خونش بند نمیومد با دستم فشارش دادم، چند دقیقه بعد با صدای ویلیام چشم‌هام رو باز کردم
ویلیام: خوبی؟
از جام بلند شدم، ویلیام جلوم ایستاده بود و همه جاش خونی بود سرم رو تکون دادم و انداختم پایین دست زخمی‌ام رو توی دستش گرفت و با چشم‌های سیاه رنگش که کمی قرمز شده بودند و موهای سیاهش که ریخته بود روی پیشونیش نگاهم کرد
ویلیام: زخمت عمیقه
دستمال جیبی روی سینش رو درآورد و پیچید دور بازوم
ویلیام: برو داخل به ندیمه‌ها میگم بیان پانسمان‌اش کنند
سرم رو تکون دادم و رفتم به طرف در که یهو تعادلم رو از دست دادم، داشتم می‌خوردم زمین که از پشت ویلیام گرفت و بلندم کرد؛ توی بغلش داخل قصر شدیم از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق شد، من رو گذاشت روی تخت، با چشم‌های نیمه بازم نگاهش می‌کردم که کم‌کم چشم‌هام بسته شد.
با صدای در چشم‌هام رو باز کردم همه‌جا رو تار می‌دیدم که در باز شد و یکی اومد داخل
- ماری؟ ماری چی‌شده؟
با صداش فهمیدم میا هست اومد طرفم و دستم رو گرفت
- خوبم نگران نباش
میا: دارم می‌بینم، این چه وضعیه؟
- بیا بشین بگم بهت
اومد نشست روی صندلی کنار تخت
- با ویلیام رفته بودیم تو جنگل که موقع برگشتن یهو گرگینه‌ها به‌همون حمله کردن
جیغ زد و بغلم کرد
میا: وای اگه اتفاقی واست میوفتاد چی؟
از بغلش اومدم بیرون، چشم‌هاش پر شده بودن دستم رو گذاشتم روی صورتش
- عزیزم نگران نباش گفتم که چیزیم نیست فقط یه زخم ساده‌اس
میا: حالا شما اون‌جا چی‌کار می‌کردین؟!
همه چیز رو مو به مو گفتم و اون‌ هم متعجب بهم زل زده بود
میا: چی! وای دختر چه اتفاقایی که ما نمی‌دونستیم
- من خم باورم نمیشه
میا: یعنی اون‌طور که ما فکر می‌کنیم نیستن، ایول خوشحال شدم، درظمن می‌تونیم تا درمان تو این‌جا بمونیم
- اره ولی تو چی می‌خواستی بگی؟
خندید و با دستش موهاش رو داد پشت گوشش
میا: ماری من... .
- خب
میا: من دلم رو باختم ماری
لبخند زدم و منتظر ادامه حرفش شدم
میا: به کسی باختم که وقتی با چشم‌های طوسی رنگش زل می‌زنه بهم حال دلم توصیف نکردنیه
طوری داشت با ذوق تعریف می‌کرد که کاملا معلوم بود عاشق شده
- اون هم کسی نیست جز جکسون؟
خندید و زل زد بهم
میا: آره
دستش رو گرفتم و خندیدم
- می‌دونستم بالاخره عاشقش میشی ولی میا مطمئنی از این رابطه؟!
میا: آره خودشم اعتراف کرد که عاشقمه تو هم که میگی آدم‌های بدی نیستن
- جملت رو درست کنم عزیزم این‌ ها خون‌آشام هستن نه آدم؛ خیلی خوشحالم برات ولی می‌خوای چی‌کار کنی بعد درمان من، از این‌جا میریم
میا: نمی‌دونم ماری شاید این‌جا بمونم
- حالا یه فکری می‌کنیم راستی جولیا کجاست?
میا: دیشب زیاده روی کرده بود الان توی اتاقش خوابیده
- چه اتفاقایی که نیوفتاد امشب
از روی تخت بلند شد و رفت سمت در
میا: من برم تو هم استراحت کن فردا حرف می‌زنیم
براش بوس فرستادم و رفت؛ بلند شدم رفتم سمت حموم، نیم ساعت بعد در اومدم و حوله رو دور خودم پیچیدم و نشستم روی تخت که در باز شد و ندیمه اومد داخل
- مادام ارباب دستور دادن دوباره بازوتون رو پانسمان کنم
سرم رو تکون دادم، اومد نشست روی صندلی و یه کرم عجیب زد که به طور وحشتناک سوزش بازوم بیشتر شد و جیغ زدم
ندیمه: آروم تا فردا دستتون رو باز نکنین فوری خوب میشه
بلند شد و رفت دستم رو گرفتم و با حوله رفتم زیر پتو و از شدت درد خوابم برد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ویلیام)

پیراهنم رو دَر آوردم و روی مبل پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف، روز‌ به‌ روز خطر بیشتری تهدیدمون می‌کرد. باید هرچه زودتر به پیدا کردن مدال اقدام می‌کردم؛ با کلافگی دستم رو کشیدم روی موهام و بلند شدم رفتم حموم، چند دقیقه بعد اومدم بیرون، داشتم موهام رو با حوله خشک می‌کردم که دستم تیر کشید و خون اومد حوله رو گذاشتم روش و فشار دادم که در زده شد
- بیا داخل
مادر‌بزرگ اومد داخل و با دیدنم هول شد
لیندا: پسرم چی‌شده؟
حوله رو از دستم کشید، جای زخمم رو که دید داد و بیداد کرد
- مادربزرگ جای نگرانی نیست این‌قدر شلوغش نکن
لیندا: از صبح تا شب میگم برو دنبال مدال، هی به تعویق می‌ندازی آخرش این میشه دشمن‌هامون تا جلوی قصر میان و ما هیچ‌کاری نمی‌تونیم بکنیم
دستمال رو از روی میز برداشتم و روی زخمم بستم، مادربزرگ همین‌طوری داشت داد میزد
- می‌دونم مادربزرگ فکر می‌کنی تو این میون دست رو دست گذاشتم
نشست روی مبل و منتظر ادامه حرفم شد
- همه‌چیز آماده است، ادوارت رو امشب فرستادم همون‌جا اُتراق کنن فردا شب هم با پسرها حرف می‌زنم تا راه بیوفتیم، پس جای نگرانی نیست
لیندا: الان شد، دیگه تاکید نمی‌کنم مراقب خودت باش
- نگران نباش مادربزرگ، شما تا موقعی که ما نیومدیم مواظب دخترها باش
بلند شد و رفت من‌ هم یه دست لباس راحتی پوشیدم و خوابیدم.

(ماری)

لباسم رو پوشیدم و دستمال ویلیام رو برداشتم گذاشتم تو جیبم تا بهش پَس بدم؛ رفتم پایین بچه‌ها دور میز نشسته بودند سلامی کردم و صندلی رو کشیدم و نشستم، مشغول خوردن شدم
لیندا: حالت خوبه دخترم؟
- آره بهترم
ویلیام زیر چشمی نگاهم کرد و مشغول خوردن شد
- این‌طور که نمیشه، ما باید همیشه توی خطر باشیم؟
ویلیام: نوش جان
بلند شد و رفت
- با شما بودم جناب؟
برگشت و نگاهم کرد
ویلیام: جای ترسی نیست البته اگه بیرون نرین
حرفش رو گفت و از پله‌ها بالا رفت، پسره‌ی احمق از حرص دندون‌هام رو به‌هم ساییدم و چنگال رو روی میز گذاشتم، بلند شدم رفتم دنبالش فکر کرده پس کیه؟ برای من طلب‌کارم هست
- صبر کن
رفت داخل اتاق و من هم پشت سرش وارد شدم بی‌توجه به‌هم داشت دنبال لباس می‌گشت
- هم وارد ماجرای شما شدیم هم طلب‌کاری؟
پیراهن رو گذاشت روی تخت و برگشت نگاهم کرد و دکمه‌های پیراهنش رو باز کرد
ویلیام: چند بار باید بگیم تا مادمازل قانع بشن یا دلت برای حرف زدن با من تنگ شده؟
پیراهنش رو دَرآورد و کمربندش رو باز کرد که برگشتم اون‌ور
- بی‌ادب آدم نیستی که تو
ویلیام: نه نیستم امر دیگه؟
موهام رو دادم پشت گوشم با حرص رفتم به طرف در که دستم رو کشید و افتادم تو بغلش و خیره شدم به چشماش و اون‌هم همین‌طوری خیره شده بود به‌هم، بوی عطرش داشت خفه‌م می‌کرد
ویلیام: بازوت خوب شده؟
نگاهم رو از چشماش گرفتم که زخم عمیق روی دستش رو دیدم، داشت خونریزی می‌کرد
- فکر کنم مال تو بدتر از منه
کشید کنار و دستم رو ول کرد
ویلیام: نه چیزی نیست
پمادی که پرستار داده بود رو از جیبم دَرآوردم و رفتم سمت ویلیام
- این رو بزن بهتر میشه
سرش رو تکون داد و اشاره کرد بزارم روی میز می‌دونستم که نمی‌زنه دَرش رو باز کردم و بازوش رو گرفتم، اَبروش رو انداخت بالا و نگاهم کرد، آروم با دستم کِرم رو مالیدم روی زخمش، همین‌طوری داشت نگاهم می‌کرد دستمال رو از جیبم دَرآوردم و بستم روی زخمش
- یه سوالی ذهنم رو درگیر کرده!
ویلیام: بپرس
- مگه شما خون‌آشام‌ها نامیرا نیستین؟ پس چرا تو زخمی شدی؟
ویلیام: بله ما نامیرا هستیم، تنها چیزی که می‌تونه ما رو زخمی کنه یا بُکشه چاقویی از جنس نقره هست
- آها پس که این‌طور
چشماش رو به سمت دستم گرفت، نگاهش رو دنبال کردم دیدم هنوز هم بازوش رو گرفتم، به خودم اومدم و ولش کردم و رفتم بیرون و در رو بستم و تکیه کردم به دیوار، نفسم رو فوت کردم به بیرون و خندیدم حس عجیبی داشتم یه حس ناآشنا؛ تو حال خودم بودم که دیدم میا و جولیا دارن مات نگاهم می‌کنن
جولیا: خِیر باشه خیلی خوش گذشت داخل؟
خندیدم و رفتم سمت‌شون
- تو یکی حرف نزن
رفتیم اتاق و نشستم روی مبل
- خب دیشب کجا بودی؟
نشست روی مبل و خندید
جولیا: اون شب بدجور مسـ*ـت کرده بودم و حالم دست خودم نبود
- بعدش؟
جولیا: اوم بعدش یادم نمیاد، فقط یه پسره بود که من رو آورد اتاق و... .
آخرش کشیده گفت و لباش رو غنچه کرد، بالش رو برداشتم و پرت کردم سمتش
- خِیر سرت گفته بودم حواستون رو جمع کنین
جولیا: پسره خیلی خوشگل بود، آها الان یادم اومد اسمش رابرت بود آره؟
- دیگه چی اون از میا که عاشق شد رفت، این هم از تو
نیشش رو تا بناگوش باز کرده بود که یه چشم غره بهش رفتم
میا: کی می‌ریم دکتر؟
- همین امشب
برگشتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم که ویلیام و پسرها رو دیدم، داشتن سوار ماشین می‌شدن
میا: رفتن؟
جولیا: صداش رو انگار عروسک بچگیش رو گم کرده
خندیدم و برگشتم سمت‌شون
-کجا دارن میرن؟
میا: جکسون گفت دارن میرن مدال پیدا کنن
- آها نگران نباش بَر می‌گردن
جولیا: اوم ولی خیلی زود قضاوت کرده بودیم
- خب ما هم تقصیری نداریم، هیچ شناختی ازشون نداشتیم
جولیا: آره این هم هست
میا یه گوشه‌ای از مبل کِز کرده بود و موهاش رو دور دستاش پیچیده بود، رفتم کنارش نشستم و دستم رو انداختم روی شونش و خم شدم به سمتش
- اَمان از این دل‌های عاشق
خندید و نگاهم کرد
میا: کافیه چند ثانیه نبینمش، انگار بادبادکی رو که تازه خریدم رو باد از دستم گرفته، خیلی دوسش دارم
جولیا: وای حالم بهم خورد ولی تازگیا فیلسوف شدی واسه خودت
میا: و عاشقی همین دیگه وقتی به خودت میای که می‌بینی، تو یه ثانیه چشماش شده دنیات

جولیا: خیلی خودت رو اذیت نکن میاد از دلت در میاره
یه چشمک زد و خنده شیطانی‌اش تموم اتاق رو گرفت، هر سه‌مون زدیم زیر خنده
میا: یعنی شما نبودین من چی‌کار می‌کردم
جولیا اومد سمت‌مون و هرسه هم رو بغل کردیم
جولیا: خب دیگه لوس نشین
کشید کنار و نشست روی مبل
جولیا:ماری خبری هست ما نمی‌دونیم؟
- نه چه‌طور؟!
میا: دستمال ویلیام... .
جولیا: پشت سرش راه افتادن، خِیر باشه!
- وا چه ربطی داره؟
جولیا: ولی با اون اخلاق و غرورش هیچ‌کَس نمی‌تونه تحملش کنه
- پاشین برین اتاق‌تون دیر وقته
خندیدند و بلند شدن رفتن بیرون
رفتم سمت کمدم و دفترم رو دَرآوردم و رفتم لب پنجره نشستم، اشکام سرازیر شدن دلم حسابی برای مادرم تنگ شده بود دفترم رو باز کردم و نوشتم... .
از کسانی نوشتم که ازشون دور بودم، از کسانی که همه چیز رو توی درونم عوض کرده بودند و از عطری که... .
دفترم رو بستم و بلند شدم شمع‌های روی میز رو فوت کردم و خوابیدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
با صدای زوزه‌ی باد که صدای کلاغ‌ها همراهی‌ش می‌کردن بلند شدم، از پنجره بیرون رو نگاه کردم، امشب هوا عجیب بود و مه مثل همیشه همه‌جا رو گرفته بود؛ پتو رو کنار کشیدم و از تخت پایین اومدم، رفتم سرویس کارهام رو انجام دادم و اومدم بیرون؛ رفتم جلوی آینه و شونه تخته‌ای شکلم رو برداشتم و موهای طلایی رنگم رو شونه زدم، از پشت کمی از موهام رو جمع کردم و گیره سفید رنگم رو زدم و یه میکاپ ملایم کردم و رژ صورتی رنگم رو زدم و بلند شدم رفتم سمت کمد، یه لباس بنفش بلند رو برداشتم که یه کمر سفید داشت و وسط سی*ن*ه‌ش با بَند بهم چسبیده شده بودن، همراه یه کفش سفید ست کردم و توی آینه خودم رو برانداز کردم و رفتم بیرون؛ پله‌ها رو اومدم پایین، داشتن میز صبحونه رو جمع می‌کردن، میا و جولیا هم تو پذیرایی هم‌راه لیندا نشسته بودند، رفتم سمت‌شون
- سلام
لیندا با دیدنم برگشت سمتم و مثل همیشه لبخند زد
لیندا: سلام دخترم، چرا برای صبحونه نیومدی?
- زیاد گرسنه نبودم
جولیا بهم اشاره کرد که ازش اجازه بگیرم و بریم دکتر
- لیندا، ما حوصله‌مون سَر رفته اگه اجازه بدین بریم یکم بیرون بگردیم؟
لیندا: چرا که نه برین خیلی وقت تو قلعه موندین
دخترها بلند شدن و هر سه‌مون رفتیم بیرون
جولیا: دختر تو سِحری یا جادویی داری؟
- نه چرا می‌پرسی؟
جولیا: وقتی لیندا تو رو می‌بینه گل از گلش شکفته میشه
- خب دیگه ما اینیم
سوار ماشین شدیم و رفتیم، آدرس رو به راننده نشون دادم و چند دقیقه بعد جلوی مطب ایستاد، پیاده شدیم و رفتیم داخل یه دختر مو قهوه‌ای پشت میز نشسته بود فکر کنم منشی بود رفتیم سمتش
- ببخشید خانوم دکتر تشریف دارن؟
منشی: بله، وقت قبلی گرفته بودین؟
برگشتم سمت دخترها، اون‌ها هم سرشون رو تکون دادن
- نه
منشی: باشه، شما این‌جا منتظر بمونین
رفت سمت اتاق دکتر و چند دقیقه بعد اومد بیرون
منشی: فقط بیمار تشریف ببره داخل
دخترها نشستن روی مبل و من‌ هم رفتم داخل
- سلام
از زیر عینک گردش نگاهم کرد و اشاره کرد بشینم
دکتر: خوش اومدین مادام
- ماری هستم، ممنون
دکتر: خب دراز بکش و لباست رو دربیار تا بیام معاینه‌ات کنم
از پشت زیپ لباسم رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم، یه دستگاه عجیب گذاشت روی کمرم و کشید بعد چند دقیقه تموم شد، کشید کنار و پشت میز نشست
دکتر: باید ازت یه آزمایش بگیرم، بعداً اقدام به درمان کنیم
کاغذ رو امضا کردُ گرفت سمتم خم شدم و گرفتمش
- یعنی درمانم قطعی هست؟
دکتر: فردا بعد جواب آزمایش مشخص میشه
لبخند زدم و بلند شدم
- ممنونم ازتون
در رو باز کردم و رفتم بیرون، جولیا و میا با دیدنم بلند شدن و اومدن سمتم
جولیا: چی گفت؟
- یه آزمایش باید بدم، بعداً جواب قطعی میدن
میا: خداروشکر بریم آزمایشت رو هم بده
رفتیم و تقریباً یک ساعت طول کشید، آزمایش‌ها رو کامل گرفتن و اومدیم بیرون
جولیا: نظرتون چیه نریم قصر؟
میا: آره بریم رستورانی چیزی
خندیدم و زدم پس کله میا
- گشنه بدبخت
لب‌هاش رو غنچه کرد و چشماش رو گرد
- قیافه گربه ملوس نگیر، باشه بریم
رفتیم و سوار ماشین شدیم و از راننده خواستیم به نزدیک‌ترین رستوران ببره؛ جلوی یه رستوران بزرگ ایستاد، پیاده شدیم و رفتیم داخلُ نشستیم روی صندلی مِنو رو برداشتیم هر سه‌مون غذا سفارش دادیم و منتظر موندیم
جولیا: ماری اصلاً نگران نباش درمان که شدی برمی‌گردیم شهر‌مون
‌- امیدوارم جولی!
دستم رو گرفت و لبخند زد
جولیا: درمان میشی می‌دونم، ولی قضیه میا رو چی‌کار کنیم؟
میا: من که نمیام
- به‌خدا اسیرمون می‌کنی، میون این همه خون‌آشام و شهر غریب چه‌طوری می‌خوای زندگی کنی؟
میا: فکر کنم شما حرفام رو جدی نگرفتید، من با شما شوخی ندارم، می‌فهمین عاشق شدم، وقتی اون کنارم هست هیچی برام مهم نیست
جولیا: دختر صدات رو بیار پایین ما چیزی نگفتیم که؛ آخه مطمعنی عشقش به تو واقعیه؟
تکیه داد به صندلی و اشکاش سرازیر شدن و من هم همین‌طوری نگاهش می‌کردم، دل ظریفش که احاطه عشق شده بود از میون قطره‌هایی که روی گونه‌هاش ریخته میشد نمایان بود
میا: وقتی این رو می‌فهمی که ترس از دست دادنش رو داشته باشی، من صادقانه عاشق شدم و اون هم عاقلانه پا پیش گذاشت، نمی‌دونم شاید تا اون‌وقت بیشتر خودش رو ثابت کرد
دستش رو گرفتم، نگاهم کرد که گارسون غذاها رو آورد و گذاشت روی میز
- اشک‌هات رو پاک کن گلم، امیدوارم اون هم صادقانه از عشقت حمایت کنه و بهترین‌ها رو برات رقم بزنه ولی خیلی زود دلت رو فداش نکن!
جولیا: راست میگه از محبت زیاد بیماری حاصل میشه
اشک‌هاش رو پاک کرد و خندید
میا : اولین بارم این حس تجربه کردم دست خودم نیست
جولیا داشت غذا می‌خورد که با دهن پر پق زد
جولیا: بی‌چاره تو خودت رو باختی
میا: تو مشغول خوردنت باش، اژدها
خندیدم و مشغول خوردن شدیم
نیم ساعت بعد تموم کردیم و دخترها بلند شدن و رفتن سمت ماشین، من هم حساب کردم و رفتم نشستم تو ماشینُ حرکت کردیم به سمت قصر؛ رسیدیم، پیاده شدیم و رفتیم داخل هیچ‌کَس پایین نبود، رفتیم بالا و همه به اتاق خودشون رفتن، فردا قرار بود بریم جواب آزمایش رو بگیریم، لباسام رو درآوردم و یه تاپ شلوارک پوشیدم و موهام رو بافتم، رفتم روی تخت دراز کشیدم، پتو رو کشیدم روم و خوابیدم
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ill_mah
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین