- May
- 28
- 121
- مدالها
- 2
(ماری)
از اتفاقهایی که توی این چند ساعت افتاده بود هنوز هم توی شوک بودم؛ چهطور ممکنه تا الان با یه هیولا همراه بودم و خبر نداشتم، سرم داشت از این اتفاقات میترکید، ما بهخاطر بیعقلی خودمون وارد یه ماجرای خطرناک شده بودیم؛ توی دلم آشوب به پا میکرد و از عواقب این سفر خبر نداشتم و بیاراده به سوی تقدیر کشیده میشدم؛ برگشتم به سمت جولیا دیدم چشمهاش رو باز کرده به محض دیدنم بغلم کرد و باصدای بلند زد زیر گریه همراهاش اشکهام سرازیر شد
- جولی آروم باش همهچیز تموم شده
- اگهاگه یکمهم دیر میومدین، اونها مارو میخوردن
نتونست حرف بزنه که هق زد و به گریهاش ادامه داد؛ از یخچال بهش آب دادم یکم نوشید و سرش رو گذاشت روی پام، آروم موهاش رو نوازش کردم
- میا همهچی رو تعریف کرد عزیزم تقصیر خودمون بوده که افتادیم تو همچین ماجرایی
جولیا: این ماشین کیه داریم کجا میریم؟!
- داستاناش مفصله، اون پسرها توی هتل یادته؟ کمکم کردن تا شما رو پیدا کنم الان مجبوریم باهاشون بریم به قصرشون چون جونمون تو خطر هست و هر لحظه ممکنه اونا بیان سراغ شما
جولیا: اونهایی که مارو گرفته بودن دنبال نقشه بودن مگه این نقشه چی داره
- خودمم نمیدونم ولی وقتی نقشه رو به پسرها نشون دادم تعجب کردن باید وقتی رسیدیم اونجا سر از کارشون در بیارم، فعلا کمی استراحت کنید
جولیا: ممنون ماری؛ بهخاطر همهچیز
لبخند زدم و دستم رو گذاشتم روی دستش
- پاشو یه دوش بگیر و لباست عوض کن
جولیا: باشه ولی لباسهامون توی ماشین جا مونده
- تو برو من ردیف میکنم
رفت و منهم کمد رو باز کردم، ساک یکی از پسرها رو درآوردم و به دنبال لباس گشتم؛ یه لانگ تیشرت سیاه که کنارههاش طیف سفیدی بود رو برداشتم و گذاشتم کنار
میا: ماری!
- بله گلم؟
میا: من خیلی هیجان دارم یعنی میشه قصر پسرها، شبیه قلعه هریپاتر باشه
خندیدم و نگاه تاسفباری بهش کردم تو این وضعیت دنبال قصر بود
- دست از دیوونه بازیهات بردار به جاش برو به سر و وضعت برس
میا: حوصلهاش رو ندارم بیخیال
جولیا: آخیش، انگار تازه به دنیا اومدم
- بیا بشین موهات رو خشک کنم
نشست جلوم و مشغول خشک کردن موهاش شدم
جولیا: حالا چی بپوشم؟!
لباس رو برداشتم و گرفتم سمتش
- این رو
جولیا: چی عمراً همچین چیزی بپوشم
- خب؛ موهاتم تموم شد، از خداتم باشه تو این وضع همین هم زیاده
همینطوری که داشت غر میزد لباس رو ازم گرفت و رفت تا بپوشه؛ چند ساعت بعد رسیدیم به مقصد، ویلیام و پسرها از ماشین پیاده شدن، من و دخترها هنوز داشتیم با دهنی باز قصر تماشا میکردیم؛ یه قصر سیاه و بزرگ با درهای بزرگ و میلهای درختهاش اونقدر بلند شده بودن که شاخههایش شونه به شونه هم طوریکه از بالای در تا وسط قصر سایهبانی برای حیاط قصرشده بودند
میا: هوی جولی، کاش هیچوقت از اینجا نریم
- باز شروع کرد
پیاده شدیم و وارد قصر شدیم خدمههای قصر ازمون استقبال کردن و به طرف پذیرایی راهیمون کردن، میا حسابی آبرومون رو برده بود، هعی اینور و اون ور سرک میکشید عین ندید و بدیدها، پاش رو لگد کردم که به خودش بیاد؛ نشستیم روی مبلهای چرم قهوهای رنگ، لوسترهای بزرگ شمعی که همهجای خونه رو روشن کرده بود ولی مجلل به نظر میرسید
ویلیام: خوش اومدین
جولیا: ممنونیم
ویلیام:دوستام، رابرت و جکسون
جولیا: خوشبختم، من هم جولیا هستم و ایشونهم میا هستن
رابرت: من هم همینطور؛ احیاناً این لباس من نیست
جولیا: بله لباسهای ما داخل ماشینمون جا مونده مجبور شدم از لباسهای شما یکی بردارم
رابرت با تعجب جولیا رو نگاه کرد و روش رو برگردوند
ویلیام: خدمهها شما رو تا اتاقهاتون راهنمایی میکنن، اگه چیزی لازم داشتین بهشون بگید
- بازم ممنونم
بلند شد و از پلهها رفت بالا، رابرت و جکسونهم با دخترها مشغول صحبت بودند؛ رفتم به طرف پنجره خورشید طلوع کرده بود، از پشت پرده با حسرت نگاه کردم و اومدم کنار، چهقدر حس بدی داره از چیزهایی که دوسشون داری فاصله بگیری؛ با آهی که همیشه با درونم همراه بود رفتم سمت دخترا حسابی خسته بودم چشمهام داشت از بیخوابی بسته میشد
- نظرتون چیه کمی استراحت کنیم؟!
میا: وای ماری دارم از گرسنگی میمیرم
جولیا بازوش رو فشار داد و از لای دندونهاش حرف زد
- میمیری یکم آروم صحبت کنی
رابرت: اینجا ساعت دوازده صبحونه هست و ساعت پنج صرف شام
میا: وا اینا چه مسخره... .
- خب دیگه، ما بریم کمی استراحت کنیم
دستش رو گرفتم و کشوندمش به طرف پلهها جولیا هم پشت سرمون اومد
- تو کی میخوای از دهن لقیت دست برداری؟
جولیا: از بس کله شقه
میا: ولم کنید بهخدا ماری من اینجا بمونم چند کیلو میزارم زمین
- تو فقط عادی رفتار کن غذا پیشکش
هر سه خندیدیم؛ خدمهها اومدن سمتمون
- از این طرف تشریف بیارید
از پلههای بزرگ مرمری شکل و پیچ خورده با کنارههای طلایی که از هر دو طرف خونه به بالا ختم میشد رفتیم بالا، بعد از راهرو رسیدیم سمت اتاقها فکر کنم ده تایی اتاق بود، هرکدوم با درهای مجلل سیاه شکل با دستگیرههای سفید و طلایی رنگ بود یه در بزرگ سیاه در انتهای راهرو بود که فکر کنم مال پسره بود، یهو درباز شد و یه زن پیر و قد بلند با لباس لجنی رنگ که موهای سفید و سیاهش رو از پشت بسته بود در اومد با لبخند ملیحی به طرفمون قدم برداشت
لیندا: خوش اومدین
جولیا و میا همینطوری داشتن نگاهش میکردن
- ممنونم
لیندا: شما باید مهمونهای پسرم باشین؛ من لیندا هستم مادربزرگ ویلیام
- بله از آشنایی باهاتون خوشبختیم
لیندا: بسیار خب؛ میتونین تشریف ببرین اتاق هاتون استراحت کنید
همهمون اتاق جداگانه داشتیم، وارد اتاق شدم و در رو بستم یه اتاق بزرگ و تاریک که کنارههای دیوار جمجمه بود و داخلشون شمع گذاشته شده بود؛ گلهای رز سیاه رنگ داخل گلدون که روی میز چوبی جلوی مبل چرم قرار داشت و اونطرفش شمعهای سیاهرنگ گذاشته بودند؛ رفتم نشستم روی تخت فضای اتاق بیشتر ترسناک بود و دلگیر ولی پنجرههایی روبه حیاط پشتی داشت که نردهها جلوی دید را گرفته بودند همینطوری که داشتم اتاق برانداز میکردم خوابم برد
از اتفاقهایی که توی این چند ساعت افتاده بود هنوز هم توی شوک بودم؛ چهطور ممکنه تا الان با یه هیولا همراه بودم و خبر نداشتم، سرم داشت از این اتفاقات میترکید، ما بهخاطر بیعقلی خودمون وارد یه ماجرای خطرناک شده بودیم؛ توی دلم آشوب به پا میکرد و از عواقب این سفر خبر نداشتم و بیاراده به سوی تقدیر کشیده میشدم؛ برگشتم به سمت جولیا دیدم چشمهاش رو باز کرده به محض دیدنم بغلم کرد و باصدای بلند زد زیر گریه همراهاش اشکهام سرازیر شد
- جولی آروم باش همهچیز تموم شده
- اگهاگه یکمهم دیر میومدین، اونها مارو میخوردن
نتونست حرف بزنه که هق زد و به گریهاش ادامه داد؛ از یخچال بهش آب دادم یکم نوشید و سرش رو گذاشت روی پام، آروم موهاش رو نوازش کردم
- میا همهچی رو تعریف کرد عزیزم تقصیر خودمون بوده که افتادیم تو همچین ماجرایی
جولیا: این ماشین کیه داریم کجا میریم؟!
- داستاناش مفصله، اون پسرها توی هتل یادته؟ کمکم کردن تا شما رو پیدا کنم الان مجبوریم باهاشون بریم به قصرشون چون جونمون تو خطر هست و هر لحظه ممکنه اونا بیان سراغ شما
جولیا: اونهایی که مارو گرفته بودن دنبال نقشه بودن مگه این نقشه چی داره
- خودمم نمیدونم ولی وقتی نقشه رو به پسرها نشون دادم تعجب کردن باید وقتی رسیدیم اونجا سر از کارشون در بیارم، فعلا کمی استراحت کنید
جولیا: ممنون ماری؛ بهخاطر همهچیز
لبخند زدم و دستم رو گذاشتم روی دستش
- پاشو یه دوش بگیر و لباست عوض کن
جولیا: باشه ولی لباسهامون توی ماشین جا مونده
- تو برو من ردیف میکنم
رفت و منهم کمد رو باز کردم، ساک یکی از پسرها رو درآوردم و به دنبال لباس گشتم؛ یه لانگ تیشرت سیاه که کنارههاش طیف سفیدی بود رو برداشتم و گذاشتم کنار
میا: ماری!
- بله گلم؟
میا: من خیلی هیجان دارم یعنی میشه قصر پسرها، شبیه قلعه هریپاتر باشه
خندیدم و نگاه تاسفباری بهش کردم تو این وضعیت دنبال قصر بود
- دست از دیوونه بازیهات بردار به جاش برو به سر و وضعت برس
میا: حوصلهاش رو ندارم بیخیال
جولیا: آخیش، انگار تازه به دنیا اومدم
- بیا بشین موهات رو خشک کنم
نشست جلوم و مشغول خشک کردن موهاش شدم
جولیا: حالا چی بپوشم؟!
لباس رو برداشتم و گرفتم سمتش
- این رو
جولیا: چی عمراً همچین چیزی بپوشم
- خب؛ موهاتم تموم شد، از خداتم باشه تو این وضع همین هم زیاده
همینطوری که داشت غر میزد لباس رو ازم گرفت و رفت تا بپوشه؛ چند ساعت بعد رسیدیم به مقصد، ویلیام و پسرها از ماشین پیاده شدن، من و دخترها هنوز داشتیم با دهنی باز قصر تماشا میکردیم؛ یه قصر سیاه و بزرگ با درهای بزرگ و میلهای درختهاش اونقدر بلند شده بودن که شاخههایش شونه به شونه هم طوریکه از بالای در تا وسط قصر سایهبانی برای حیاط قصرشده بودند
میا: هوی جولی، کاش هیچوقت از اینجا نریم
- باز شروع کرد
پیاده شدیم و وارد قصر شدیم خدمههای قصر ازمون استقبال کردن و به طرف پذیرایی راهیمون کردن، میا حسابی آبرومون رو برده بود، هعی اینور و اون ور سرک میکشید عین ندید و بدیدها، پاش رو لگد کردم که به خودش بیاد؛ نشستیم روی مبلهای چرم قهوهای رنگ، لوسترهای بزرگ شمعی که همهجای خونه رو روشن کرده بود ولی مجلل به نظر میرسید
ویلیام: خوش اومدین
جولیا: ممنونیم
ویلیام:دوستام، رابرت و جکسون
جولیا: خوشبختم، من هم جولیا هستم و ایشونهم میا هستن
رابرت: من هم همینطور؛ احیاناً این لباس من نیست
جولیا: بله لباسهای ما داخل ماشینمون جا مونده مجبور شدم از لباسهای شما یکی بردارم
رابرت با تعجب جولیا رو نگاه کرد و روش رو برگردوند
ویلیام: خدمهها شما رو تا اتاقهاتون راهنمایی میکنن، اگه چیزی لازم داشتین بهشون بگید
- بازم ممنونم
بلند شد و از پلهها رفت بالا، رابرت و جکسونهم با دخترها مشغول صحبت بودند؛ رفتم به طرف پنجره خورشید طلوع کرده بود، از پشت پرده با حسرت نگاه کردم و اومدم کنار، چهقدر حس بدی داره از چیزهایی که دوسشون داری فاصله بگیری؛ با آهی که همیشه با درونم همراه بود رفتم سمت دخترا حسابی خسته بودم چشمهام داشت از بیخوابی بسته میشد
- نظرتون چیه کمی استراحت کنیم؟!
میا: وای ماری دارم از گرسنگی میمیرم
جولیا بازوش رو فشار داد و از لای دندونهاش حرف زد
- میمیری یکم آروم صحبت کنی
رابرت: اینجا ساعت دوازده صبحونه هست و ساعت پنج صرف شام
میا: وا اینا چه مسخره... .
- خب دیگه، ما بریم کمی استراحت کنیم
دستش رو گرفتم و کشوندمش به طرف پلهها جولیا هم پشت سرمون اومد
- تو کی میخوای از دهن لقیت دست برداری؟
جولیا: از بس کله شقه
میا: ولم کنید بهخدا ماری من اینجا بمونم چند کیلو میزارم زمین
- تو فقط عادی رفتار کن غذا پیشکش
هر سه خندیدیم؛ خدمهها اومدن سمتمون
- از این طرف تشریف بیارید
از پلههای بزرگ مرمری شکل و پیچ خورده با کنارههای طلایی که از هر دو طرف خونه به بالا ختم میشد رفتیم بالا، بعد از راهرو رسیدیم سمت اتاقها فکر کنم ده تایی اتاق بود، هرکدوم با درهای مجلل سیاه شکل با دستگیرههای سفید و طلایی رنگ بود یه در بزرگ سیاه در انتهای راهرو بود که فکر کنم مال پسره بود، یهو درباز شد و یه زن پیر و قد بلند با لباس لجنی رنگ که موهای سفید و سیاهش رو از پشت بسته بود در اومد با لبخند ملیحی به طرفمون قدم برداشت
لیندا: خوش اومدین
جولیا و میا همینطوری داشتن نگاهش میکردن
- ممنونم
لیندا: شما باید مهمونهای پسرم باشین؛ من لیندا هستم مادربزرگ ویلیام
- بله از آشنایی باهاتون خوشبختیم
لیندا: بسیار خب؛ میتونین تشریف ببرین اتاق هاتون استراحت کنید
همهمون اتاق جداگانه داشتیم، وارد اتاق شدم و در رو بستم یه اتاق بزرگ و تاریک که کنارههای دیوار جمجمه بود و داخلشون شمع گذاشته شده بود؛ گلهای رز سیاه رنگ داخل گلدون که روی میز چوبی جلوی مبل چرم قرار داشت و اونطرفش شمعهای سیاهرنگ گذاشته بودند؛ رفتم نشستم روی تخت فضای اتاق بیشتر ترسناک بود و دلگیر ولی پنجرههایی روبه حیاط پشتی داشت که نردهها جلوی دید را گرفته بودند همینطوری که داشتم اتاق برانداز میکردم خوابم برد
آخرین ویرایش: