- May
- 28
- 121
- مدالها
- 2
(ماری)
میا: ماری؟ ماری؟
- الان میام، صبر کن.
موهام رو با حوله بستم و بیرون رفتم.
- خوش اومدی گلم، چیشده؟
میا: جولیا رفته جواب آزمایشت رو گرفته، زود لباسات رو بپوش باید پیش دکتر بریم!
- عه چه خوب، باشه پنج دقیقهای میام.
باشهای گفت و رفت؛ من هم موهام رو خشک کردم و یه شومیز یقه انگلیسی پوشیدم، همراهش یه دامن سفید بلند، کفش بنددارم رو پوشیدم و یک آرایش ملایم کردم، موهام رو از بغل بافتم و رفتم پایین؛ دو روزه از لیندا خبری نبود
- بریم
جولیا: این پیرزن کجاست؟ چند روزه نمیبینمش.
- آروم میاد و میشنوه من هم نمیدونم!
لیندا: بازم به گردش میرین دخترا؟
هر سهمون از ترس برگشتیم سمتش
میا: یا خدا، خونآشام بودنشون به کنار ارواح هم هستن خبر نداشتیم، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خودم رو جمع کردم.
- بله، میریم کمی خرید کنیم.
لبخند ملیحی زد و روی مبل نشست.
لیندا: باشه برین!
سرم رو تکون دادم و رفتیم بیرون، بهزور جلوی خودمون رو گرفته بودیم که هر سهمون شروع به خنده کردیم.
جولیا: تو هم وقت گیر آوردی میا، رفتیم و داخل ماشین نشستیم.
(لیندا)
از همون روز که به قصر اومدن، به دختره بدجور شک کرده بودم؛ حدس زده بودم که از کدوم طایفهست دیروز اینرو بیشتر فهمیدم.
خدمتکار: مادام اجازه هست؟
- بیا داخل.
خدمتکار: همونطور که حدس زده بودین باز هم پیش دکتر رفتن.
- با دکتر حرف زدی؟
خدمتکار: نگران نباشید تو جریان هستند.
- باشه میتونی بری.
تا یک هفته باید پیش دکتر میرفت، از جایی که دختره اونقدر به دلم نشسته بود، باید هر چه زودتر جریان رو بهش میگفتم و خلاصش میکردم؛ اَمان از دست آرتمیس، یک زن چطور ممکن بود اینقدر سیاستمدار باشه و چندین سال دختره رو مخفی نگه داره؛ تقریباً داشت سه روز میشد که از ویلیام خبری نبود و دلشورههام اَمان نمیدادن بلند شدم و به اتاق رفتم.
(ویلیام)
ادوارت رو که از قبل فرستاده بودم نیمی از ارتش رو اسیر کرده بود و نیمی رو نابود، ما هم توی سه روز تقریباً همه ارتششون رو نابود کرده بودیم ولی نه تا اونحد، مثل قبل خطر بیشتری تهدیدمون میکرد، چون فرمانده ارتش هنوز زنده بود و کاری رو نمیتونستم پیش ببرم، در این میان جکسون هم زخمی شده بود و وضعیتش وخیم بود؛ مجبور بودم به قصر بفرستمش؛ لیوان نوشیدنی رو گذاشتم روی میز خواستم بلند بشم که هانا اومد داخل و در رو بست.
هانا: حالش چطوره؟
- تقریباً بهتره ولی مجبورم بفرستمش قصر.
نزدیک اومد و روی مبل نشست؛ هانا بهترین رفیق بچگیهام بود، در هر شرایطی کنارم بود؛ چندسال از من کوچکتر بود، ولی از طرفی نسبت به سن کمترش سیاستمدار بود و شجاع، بهخاطر همین همیشه هوای اون رو داشتم و توی دلم بود.
هانا: همون ویلیام هستی؛ نه تغییری، نه چیزی اخلاقت هنوز هم سرجاشه.
خندیدم و تکیه دادم به میز
هانا: خیلی وقته ما رو دور انداختی!
- اینطور نگو بعد از مرگ پدرم، مشکلات و اداره کردن قصر گردن من افتاد
هانا: عیب نداره،واسه خودت یه پا مرد شدی!
- بعضی وقتها زندگی تو شرایطی قرارت میده، علاوه بر اینکه به خودت میای، میبینی طوری جلوی مشکلات ایستادی، انگار همون نیستی که ازشون هراس داشتی.
هانا : میدونی وقتی بچه هستی تا وقتی که جدی بودن رو یاد نگرفتی آرامش داری ولی وقتی بزرگ شدی، از ترسهات فرار نمیکنی چون احساست رو جلوی جدی بودنت کنار گذاشتی.
- بله مادمازل!
خندید و جرئهای از نوشیدنی که ته لیوان من مونده بود رو سر کشید.
رفتم بیرون که با صدای جکسون برگشتم.
جکسون: ویل! میشه کمک کنی بلند شم؟
هانا رفت کنارش دستش رو دراز کرد سمت جکسون، دستش رو گرفت و بلند شد.
هانا: زخمت باز هم خونریزی کرده!
- هانا پانسمانت رو عوض میکنه؛ بعدش همراه نگهبان ها به قصر برو!
سرش رو تکون داد و من هم رفتم پیش رابرت، روی مبل نشسته بود، رفتم سمتش و کنارش نشستم.
رابرت: حالش چطوره؟
- بهتره، هانا داره پانسمانش رو عوض میکنه و بعدش میفرستم به قصر بره.
رابرت: خوبه!
- نگو از جریان اون شب خبری نداری.
خندید و لیوان خون رو گذاشت کنار و برگشت با چشمای خونی رنگش نگاهم کرد.
رابرت : یه چیز کاملا عادی و ساده.
- ولی نه با جولیا، اون روز هم گفتم کاری باهاشون نداشته باشین ولی... .
میا: ماری؟ ماری؟
- الان میام، صبر کن.
موهام رو با حوله بستم و بیرون رفتم.
- خوش اومدی گلم، چیشده؟
میا: جولیا رفته جواب آزمایشت رو گرفته، زود لباسات رو بپوش باید پیش دکتر بریم!
- عه چه خوب، باشه پنج دقیقهای میام.
باشهای گفت و رفت؛ من هم موهام رو خشک کردم و یه شومیز یقه انگلیسی پوشیدم، همراهش یه دامن سفید بلند، کفش بنددارم رو پوشیدم و یک آرایش ملایم کردم، موهام رو از بغل بافتم و رفتم پایین؛ دو روزه از لیندا خبری نبود
- بریم
جولیا: این پیرزن کجاست؟ چند روزه نمیبینمش.
- آروم میاد و میشنوه من هم نمیدونم!
لیندا: بازم به گردش میرین دخترا؟
هر سهمون از ترس برگشتیم سمتش
میا: یا خدا، خونآشام بودنشون به کنار ارواح هم هستن خبر نداشتیم، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خودم رو جمع کردم.
- بله، میریم کمی خرید کنیم.
لبخند ملیحی زد و روی مبل نشست.
لیندا: باشه برین!
سرم رو تکون دادم و رفتیم بیرون، بهزور جلوی خودمون رو گرفته بودیم که هر سهمون شروع به خنده کردیم.
جولیا: تو هم وقت گیر آوردی میا، رفتیم و داخل ماشین نشستیم.
(لیندا)
از همون روز که به قصر اومدن، به دختره بدجور شک کرده بودم؛ حدس زده بودم که از کدوم طایفهست دیروز اینرو بیشتر فهمیدم.
خدمتکار: مادام اجازه هست؟
- بیا داخل.
خدمتکار: همونطور که حدس زده بودین باز هم پیش دکتر رفتن.
- با دکتر حرف زدی؟
خدمتکار: نگران نباشید تو جریان هستند.
- باشه میتونی بری.
تا یک هفته باید پیش دکتر میرفت، از جایی که دختره اونقدر به دلم نشسته بود، باید هر چه زودتر جریان رو بهش میگفتم و خلاصش میکردم؛ اَمان از دست آرتمیس، یک زن چطور ممکن بود اینقدر سیاستمدار باشه و چندین سال دختره رو مخفی نگه داره؛ تقریباً داشت سه روز میشد که از ویلیام خبری نبود و دلشورههام اَمان نمیدادن بلند شدم و به اتاق رفتم.
(ویلیام)
ادوارت رو که از قبل فرستاده بودم نیمی از ارتش رو اسیر کرده بود و نیمی رو نابود، ما هم توی سه روز تقریباً همه ارتششون رو نابود کرده بودیم ولی نه تا اونحد، مثل قبل خطر بیشتری تهدیدمون میکرد، چون فرمانده ارتش هنوز زنده بود و کاری رو نمیتونستم پیش ببرم، در این میان جکسون هم زخمی شده بود و وضعیتش وخیم بود؛ مجبور بودم به قصر بفرستمش؛ لیوان نوشیدنی رو گذاشتم روی میز خواستم بلند بشم که هانا اومد داخل و در رو بست.
هانا: حالش چطوره؟
- تقریباً بهتره ولی مجبورم بفرستمش قصر.
نزدیک اومد و روی مبل نشست؛ هانا بهترین رفیق بچگیهام بود، در هر شرایطی کنارم بود؛ چندسال از من کوچکتر بود، ولی از طرفی نسبت به سن کمترش سیاستمدار بود و شجاع، بهخاطر همین همیشه هوای اون رو داشتم و توی دلم بود.
هانا: همون ویلیام هستی؛ نه تغییری، نه چیزی اخلاقت هنوز هم سرجاشه.
خندیدم و تکیه دادم به میز
هانا: خیلی وقته ما رو دور انداختی!
- اینطور نگو بعد از مرگ پدرم، مشکلات و اداره کردن قصر گردن من افتاد
هانا: عیب نداره،واسه خودت یه پا مرد شدی!
- بعضی وقتها زندگی تو شرایطی قرارت میده، علاوه بر اینکه به خودت میای، میبینی طوری جلوی مشکلات ایستادی، انگار همون نیستی که ازشون هراس داشتی.
هانا : میدونی وقتی بچه هستی تا وقتی که جدی بودن رو یاد نگرفتی آرامش داری ولی وقتی بزرگ شدی، از ترسهات فرار نمیکنی چون احساست رو جلوی جدی بودنت کنار گذاشتی.
- بله مادمازل!
خندید و جرئهای از نوشیدنی که ته لیوان من مونده بود رو سر کشید.
رفتم بیرون که با صدای جکسون برگشتم.
جکسون: ویل! میشه کمک کنی بلند شم؟
هانا رفت کنارش دستش رو دراز کرد سمت جکسون، دستش رو گرفت و بلند شد.
هانا: زخمت باز هم خونریزی کرده!
- هانا پانسمانت رو عوض میکنه؛ بعدش همراه نگهبان ها به قصر برو!
سرش رو تکون داد و من هم رفتم پیش رابرت، روی مبل نشسته بود، رفتم سمتش و کنارش نشستم.
رابرت: حالش چطوره؟
- بهتره، هانا داره پانسمانش رو عوض میکنه و بعدش میفرستم به قصر بره.
رابرت: خوبه!
- نگو از جریان اون شب خبری نداری.
خندید و لیوان خون رو گذاشت کنار و برگشت با چشمای خونی رنگش نگاهم کرد.
رابرت : یه چیز کاملا عادی و ساده.
- ولی نه با جولیا، اون روز هم گفتم کاری باهاشون نداشته باشین ولی... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: