جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Chakavak با نام [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,471 بازدید, 26 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هیولای من] اثر«آرزو، نگار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Chakavak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ماری)
میا: ماری؟ ماری؟
- الان میام، صبر کن.
موهام رو با حوله بستم و بیرون رفتم.
- خوش اومدی گلم، چی‌شده؟
میا: جولیا رفته جواب آزمایشت رو گرفته، زود لباسات رو بپوش باید پیش دکتر بریم!
- عه چه خوب، باشه پنج دقیقه‌ای میام.
باشه‌ای گفت و رفت؛ من هم موهام رو خشک کردم و یه شومیز یقه انگلیسی پوشیدم، همراهش یه دامن سفید بلند، کفش بنددارم رو پوشیدم و یک آرایش ملایم کردم، موهام رو از بغل بافتم و رفتم پایین؛ دو روزه از لیندا خبری نبود
- بریم
جولیا: این پیرزن کجاست؟ چند روزه نمی‌بینمش.
- آروم میاد و می‌شنوه من هم نمی‌دونم!
لیندا: بازم به گردش می‌رین دخترا؟
هر سه‌مون از ترس برگشتیم سمتش
میا: یا خدا، خون‌آشام بودنشون به کنار ارواح هم هستن خبر نداشتیم، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خودم رو جمع کردم.
- بله، می‌ریم کمی خرید کنیم.
لبخند ملیحی زد و روی مبل نشست.
لیندا: باشه برین!
سرم رو تکون دادم و رفتیم بیرون، به‌زور جلوی خودمون رو گرفته بودیم که هر سه‌مون شروع به خنده کردیم.
جولیا: تو هم وقت گیر آوردی میا، رفتیم و داخل ماشین نشستیم.

(لیندا)

از همون روز که به قصر اومدن، به دختره بدجور شک کرده بودم؛ حدس زده بودم که از کدوم طایفه‌ست دیروز این‌رو بیشتر فهمیدم.
خدمتکار: مادام اجازه هست؟
- بیا داخل.
خدمتکار: همون‌طور که حدس زده بودین باز هم پیش دکتر رفتن.
- با دکتر حرف زدی؟
خدمتکار: نگران نباشید تو جریان هستند.
- باشه می‌تونی بری.
تا یک هفته باید پیش دکتر می‌رفت، از جایی که دختره اون‌قدر به دلم نشسته بود، باید هر چه زودتر جریان رو بهش می‌گفتم و خلاصش می‌کردم؛ اَمان از دست آرتمیس، یک زن چطور ممکن بود این‌قدر سیاست‌مدار باشه و چندین سال دختره رو مخفی نگه داره؛ تقریباً داشت سه روز میشد که از ویلیام خبری نبود و دلشوره‌هام اَمان نمی‌دادن بلند شدم و به اتاق رفتم.

(ویلیام)

ادوارت رو که از قبل فرستاده بودم نیمی از ارتش رو اسیر کرده بود و نیمی رو نابود، ما هم توی سه روز تقریباً همه ارتش‌شون رو نابود کرده بودیم ولی نه تا اون‌حد، مثل قبل خطر بیشتری تهدیدمون می‌کرد، چون فرمانده ارتش هنوز زنده بود و کاری رو نمی‌تونستم پیش ببرم، در این میان جکسون هم زخمی شده بود و وضعیتش وخیم بود؛ مجبور بودم به قصر بفرستمش؛ لیوان نوشیدنی رو گذاشتم روی میز خواستم بلند بشم که هانا اومد داخل و در رو بست.
هانا: حالش چطوره؟
- تقریباً بهتره ولی مجبورم بفرستمش قصر.
نزدیک اومد و روی مبل نشست؛ هانا بهترین رفیق بچگی‌هام بود، در هر شرایطی کنارم بود؛ چندسال از من کوچک‌تر بود، ولی از طرفی نسبت به سن کمترش سیاست‌مدار بود و شجاع، به‌خاطر همین همیشه هوای‌‌ اون رو داشتم و توی دلم بود.
هانا: همون ویلیام هستی؛ نه تغییری، نه چیزی اخلاقت هنوز هم سرجاشه.
خندیدم و تکیه دادم به میز
هانا: خیلی وقته ما رو دور انداختی!
- این‌طور نگو بعد از مرگ پدرم، مشکلات و اداره کردن قصر گردن من افتاد
هانا: عیب نداره،واسه خودت یه پا مرد شدی!
- بعضی وقت‌ها زندگی تو شرایطی قرارت میده، علاوه بر این‌که به خودت میای، می‌بینی طوری جلوی مشکلات ایستادی، انگار همون نیستی که ازشون هراس داشتی.
هانا : می‌دونی وقتی بچه هستی تا وقتی که جدی بودن رو یاد نگرفتی آرامش داری ولی وقتی بزرگ شدی، از ترس‌هات فرار نمی‌کنی چون احساست رو جلوی جدی بودنت کنار گذاشتی.
- بله مادمازل!
خندید و جرئه‌ای از نوشیدنی که ته لیوان من مونده بود رو سر کشید.
رفتم بیرون که با صدای جکسون برگشتم.
جکسون: ویل! میشه کمک کنی بلند شم؟
هانا رفت کنارش دستش رو دراز کرد سمت جکسون، دستش رو گرفت و بلند شد.
هانا: زخمت باز هم خون‌ریزی کرده!
- هانا پانسمانت رو عوض می‌کنه؛ بعدش همراه نگهبان ها به قصر برو!
سرش رو تکون داد و من هم رفتم پیش رابرت، روی مبل نشسته بود، رفتم سمتش و کنارش نشستم.
رابرت: حالش چطوره؟
- بهتره، هانا داره پانسمانش رو عوض می‌کنه و بعدش می‌فرستم به قصر بره.
رابرت: خوبه!
- نگو از جریان اون شب خبری نداری.
خندید و لیوان خون رو گذاشت کنار و برگشت با چشمای خونی رنگش نگاهم کرد.
رابرت : یه چیز کاملا عادی و ساده.
- ولی نه با جولیا، اون روز هم گفتم کاری باهاشون نداشته باشین ولی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
- این رو از جکسون بپرس که در عرض چند هفته عاشق یک آدمیزاد شده.
قهقه‌ای زد که سکوت خونه رو شکوند.
- به این زودی‌ ها نمیشه گفت عاشق شده، یا از روی دوست داشتن زیاده یا هم عواطف زود گذر!
لیوانش رو سر کشید و بلند شد.
رابرت: برم بخوابم خیلی وقت بود انرژی نگرفته بودم.
سرم رو تکون دادم و رفت، من هم رفتم داخل پیراهنم رو درآوردم و انداختم روی مبل و نشستم؛ دستام رو روی دسته مبل گذاشتم و سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم؛ جای زخمم تقریباً خوب شده بود، با عطری که به مشامم خورد چشمام رو باز کردم، یه لحظه فکر کردم دختر مو طلایی کنار منه، عطر بو کشیدم که دیدم بوی همون که اون روز روی بازوم بسته بود، عطر تنش رو دستمال مونده بود بازش کردم و گذاشتم کنار، صدای آروم خنده‌های ظریف توی خونه پیچید، هانا بود؛ اومد و جلوی من روی میز نشست و موهای سیاه نسبتاً بلندش رو عقب داد.
هانا: کدوم خر شانس اون رو با بوی تنش تقدیمت کرده؟
خندیدم و خمار شکل نگاهش کردم
- یه دختر مو طلایی!
هانا: اوه، پس یعنی اون‌قدر به دلت نشسته که اسم هم روش گذاشتی؟
- چرند نگو! هیچ‌کَس تا حالا این جرئت رو نکرده.
هانا: آره می‌بینم، به نقل بعضی‌ها وقتی یکی رو بخوای با اسمش صداش نمی‌زنی با همون ویژگی‌هایی که به دلت راه پیدا کرده صداش می‌زنی.
- حرف‌هات تموم شد؟
هانا: ویلیام این‌قدر سنگدلی بس نیست! اون‌قدر خودت رو از همه‌کَس جدا می‌دونی بس نیست، تا کی می‌خوای همین طوری ادامه بدی؟
- من چنین اخلاقی ندارم این بستگی به شما داره که من رو چطور می‌بیند!
هانا: نه اشتباه می‌کنی من هیچ‌وقت تو رو از خودم جدا ندونستم، چون خودت این رو خواستی! شاید هم برعکس.
همیشه حرف‌هایی میزد که انگار وجودت رو خودش ساخته و داره ثانیه به ثانیه توصیفش می‌کنه، خندیدم و چشام رو بستم.
هانا: صدبار گفتم با بعضی از چیز‌های درونت کنار بیا، نزار اون‌ها لحظات زندگی‌ات رو خراب کنن یا احساست رو بکشن.
چشمام رو باز کردم و یهو خم شدم جلوش که جیغ زد.
هانا: دیوونه‌ای به‌خدا!
خندیدم و کنار کشیدم.
‌- زبون درازیت رو کنار بزار، تا باهات کاری نداشته باشم!
هانا: باشه بابا، دندون‌هات رو جمع کن انگار ما از اون قیافه‌ها نداریم.
به مبل تکیه دادم ، هانا بیرون رفت؛ چند دقیقه بعد ادوارت اومد داخل و ایستاد.
ادوارت: ارباب اجازه هست؟
- ادوارت، بگو چی‌شده؟
ادوارت: نگهبان‌ها آماده هستن جکسون می‌تونه بره.
- باشه
بلند شدم و به سمت اتاق جکسون رفتم.
- جکسون؟ خوابیدی؟
جکسون: نه چیزی شده؟
رفتم سمتش و کمک کردم پیراهنش رو بپوشه، کنار کشیدم.
- نگهبان‌ها آماده هستن، آروم پاشو همراه‌شون به قصر برو ما هم به زودی بهت ملحق می‌شیم!
دستش رو دراز کرد، بلندش کردم و همراه ادوارت رفت، هانا هم پشت سرشون داخل اومد.
هانا: رفتن؟
- آره.
یکهو یادم افتاد که نامه‌ای برای مادربزرگ نوشته بودم رو ندادم، زودی رفتم سمت حال از جیب پیراهنم نامه رو در آوردم و بیرون رفتم.
- جکسون، صبر کن!
ایستاد و نگاهم کرد نامه رو به سمتش گرفتم.
- این رو رسیدی به مادربزرگ بده!
اون رو گرفت و توی جیبش گذاشت.
جکسون : حتما، فعلا.
دستم رو روی شونه‌اش زدم، سوار ماشین شد و من‌هم به داخل رفتم، هانا داشت میز رو می‌چید؛ پیراهنم رو از روی مبل برداشتم و تن کردم، رفتم سمت میز و روی صندلی نشستم.
- گوشت خام با خون؟
خندیدم و هانا از آشپزخانه بیرون اومد.
هانا: بله، اگر نفهمم از چی خوشت میاد و نمیاد دیگه باید محو بشم
قهقه‌ای زد و بشقابش رو روی میز گذاشت و مشغول شد، من هم چنگال رو برداشتم و مشغول شدم؛ چند دقیقه بعد غذام رو تموم کردم و از سر میز بلند شدم.
- خوشمزه بود.
هانا: مثل همیشه.
رفتم اتاق و خوابیدم فردا قرار بود سه‌تایی به سفر بریم و بقیه هم این‌جا می‌موندن تا بیشتر جلوی خطر رو بگیرن، روی تخت دراز کشیدم و چشمام بسته شد.

روز بعد...

دکمه‌های پیراهنم رو بستم و رفتم بیرون، هانا و رابرت توی حیاط ایستاده بودن به طرفشون رفتم.
رابرت: خب دیگه ویلیام هم اومد می‌تونیم بریم
- همه‌ چیز آماده است؟
رابرت: اره اگه می‌خوای یک‌بار هم خودت به ادوارت سر بزن!
- نه نمی‌خواد، بریم!
بعد از تموم شدن صبحت‌مون سوار ماشین شدیم و به سوی مقصد حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(ماری)

امروز سومین جلسه درمانم بود و توی راه بیمارستان بودیم؛ کت آبی رنگم رو روی شومیز سفیدم کشیدم و از ماشین پیاده شدیم، جولیا از جلو رفت تا نوبت بگیره من و میا هم رفتیم روی صندلی نشستیم.
جولیا : بعد از این مو قرمزِ ما می‌ریم.
- آروم، می‌شنوه!
خندید و کنارم نشست.
جولیا: دکتر میگه این جلسه باید جواب بده و 50 درصد هم خودت باید تلاش کنی.
- تا حالا خیلی سعی کردم حتی با خود دکتر هم حرف زدم، نمیشه!
میا: این قراره سومین جلسه درمانت باشه تا الان هیچ علائمی نداشتی؟
- نه!
میا: این جلسه رو هم پشت سَر بزار ببینیم، شاید جواب داد.
به سمت پنجره برگشتم و بیرون رو نگاه کردم، رو‌به‌روی بیمارستان یک دریای بزرگ بود که سیاهی آسمان روی اون نقش بسته بود و همراه موج‌های خروشان پیچ و تاپ می‌خورد، صداش آرام بخش بود؛ با صدای جولیا به خودم اومدم.
- پاشو ماری نوبتت رسید.
بلند شدم و داخل اتاق رفتم؛ نیم ساعت بعد دکتر کنار کشید و من هم بلند شدم، لباسم رو پوشیدم و پیش دکتر رفتم، اشاره کرد که بنشینم.
فلورا: درمان بعدی‌ یک هفته بعد انجام میشه.
- چرا؟
فلورا: تا الان هیچ علائمی به درمانت نشون ندادی؛ باید منتظر بمونیم، ببینیم تا یک هفته جواب میده یا نه.
موهام رو پشت گوشم زدم و کتم رو انداختم روی دستم.
- خیلی تلاش کردم طلوع آفتاب رو تماشا کنم، ولی... .
فلورا: نگران نباش ماری، همه‌چی به وقتش؛ امشب رو باید کامل استراحت کنی.
- باشه، ممنونم.
بلند شدم و خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
میا به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
میا: دکتر چی گفت؟
- قرار شد درمان بعدی رو یک هفته بعد انجام بده.
میا: یعنی می‌خواد بفهمه تا یک هفته درمانت جواب میده یانه؟
- آره.
یهو چشم‌هام سیاهی رفتن، خواستم بیوفتم زمین که دستم رو به دیوار تکیه دادم.
میا: خوبی ماری؟
- نه! زود بریم؛ جولیا کجاست؟
میا: بیرون منتظرمونه.
سرم رو تکون دادم و رفتیم پایین جولیا تا من رو دید بلند شد و به طرفمون اومد.
جولیا: ماری؟ چی‌شده؟
حال حرف زدن نداشتم سرم رو تکون دادم، دستم رو گرفت و به طرف ماشین رفتیم، سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم‌هام رو بستم.

(جولیا)

- میترسم میا؟ از این‌که این درمان جواب نده و بهش آسیب بزنه.
میا: من‌هم همین فکر می‌کنم شاید هم بیماریش اون چیزی نیس که دکتر میگه؟
- نمی‌دونم، چنین چیزی امکان نداره!
میا: بلند شو به اتاق ماری بریم، فکر کنم تا الان بیدار شده باشه.
باشه‌ای گفتم و هر دو بلند شدیم به طرف اتاق ماری رفتیم.
ماری : خوب شد اومدید!
- بهتری الان؟
ماری: اره خوبم، جولیا یه لیوان آب به‌ من میدی؟
پارچ آب از روی میز برداشتم و یک لیوان آب ریختم و به اون دادم.
میا: احساس درد که نمی‌کنی؟
ماری: نه بهترم.
در زده شد و هر سه هم‌دیگه رو نگاه کردیم.
ماری : بفرمایید.
در باز شد و لیندا اومد داخل به احترامش بلند شدیم و ایستادیم، ماری می‌خواست بلند بشه که نتونست لیندا به طرفش قدم برداشت و دستش رو گرفت.
لیندا: لازم نیست دخترم راحت باش!
ماری: خوش اومدین.
لیندا: از دیشب به بعد نگرانت شدم مطمئنی حالت خوبه؟ می‌تونم به دکتر خانوادگی‌مون بگم بیاد معاینت کنه؟
ماری برگشت سمتم و نگاهم کرد
‌- نه جای نگرانی نیست کمی سرما خورده، به‌خاطر همین، از لطف شما ممنونیم!
سرش رو تکون داد و روی صندلی نشست با دستش اشاره کرد بنشینیم، ما هم کنار ماری روی تخت نشستیم.
لیندا: پیش دکتر رفتین؟
ماری: نه نیازی نیست.
لیندا: از روزی که مهمون ما شدین شما رو هم جزئی از خانواده‌ام می‌بینم و انتظار دارم هیچی رو از من مخفی نکنید
زیر چشمی بچه‌ها رو نگاه کردم و دستم رو روی پای ماری فشار دادم.
ماری : شما ببخشید، ما طوری رفتار کردیم که این حس رو پیدا کنید
لیندا: نه اصلاً، همین که راحت باشید برای من کافیه!
- با این که شما خون‌آشام هستین، ولی اون‌قدر ارزش دارید که هیچ‌وقت احساس ناامنی نکردیم
لیندا خندید و بلند شد.
لیندا: خوبه همین‌که راضی باشید برای من کافیه
بعد گفتن حرفش اومد به طرف ماری و دستش رو گرفت.
لیندا: مراقبت کن و زود خوب شو، نمی‌خوام این‌طور ببینمت.
ماری : چشم.
بعد گفتن حرفش لبخند ریزی زد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
(جولیا)
- دوست عزیزم، کم مونده تو رو عروس این خاندان بکنه و بشینه سرجاش.
ماری : یک روز نشد این گوش‌های من در مقابل حرف‌های تو شرمنده نشن!
- بلند شو برو حموم، شام هم یادت نره که بیای پایین.
سرش رو تکون داد و ما هم رفتیم بیرون، در رو بستیم و خواستیم به اتاق بریم که با صدای بلند لیندا سر جامون میخکوب شدیم.
میا: یعنی چی‌شده؟
شونه‌هام را بالا انداختم و بدو بدو به طرف پایین رفتیم.
لیندا: ببرینش اتاق؛ دکتر هم زود خبر کنید.
برگشتم سمت میا که اشک‌هاش کل صورتش رو خیس کرده بود و دستش داشت می‌لرزید، آروم دستش رو گرفتم و فشار دادم که دستش رو بیرون کشید و به طرف بالا رفت.
- لعنتی، فقط همین رو کم داشتیم! به سمت لیندا رفتم تا بفهمم قضیه چیه.
- چی‌شده مادربزرگ؟ جکسون چرا تو این وضعیته؟
لیندا: توی جنگ به‌ شدت زخمی شده.
- پس ویلیام و رابرت کجان؟
لیندا: فکر نکنم به این زودی‌ها بیان.
- آها؛ نگران نباشین اون‌ها هم صحیح و سالم برمی‌گردن.
لیندا: امیدوارم.
- اگه کاری ندارید من برم بالا.
سرش رو به نشونه نه تکون داد و من هم از پله‌ها رفتم بالا، از اتاق پایین راهرو پرستار اومد بیرون و منم پشت سرش وارد اتاق شدم؛ میا کنار جکسون نشسته بود و به همدیگه نگاه می‌کردن، جکسون داشت آروم آروم نزدیک صورت میا میشد که سرفه کردم و رفتم داخل میا کنار کشید و نگاهم کرد.
- حالتون چطوره؟
جکسون: بهترم.
- ویلیام و رابرت چرا نیومدن؟
جکسون: اون... ا.
از سرفه نتونست ادامه بده که میا زود یه لیوان آب دستش داد، تکیه دادم به میز و ریز خندیدم.
جکسون: اون‌ها رفتن جای اصلی مدال رو پیدا کنن.
- یعنی به این زودی‌ها نمیان؟
جکسون: نمی‌دونم، مونده مسیر چه‌قدر طولانی باشه.
- آها، امیدوارم شما هم زود خوب بشید من باید برم.
سرش رو به معنی تشکر تکون داد و من هم بیرون رفتم که در اتاق ماری باز شد و بیرون اومد، به طرفش رفتم.
ماری : چیزی شده جولی؟
- اره جکسون اومده یعن... .
ماری: تنها؟
- چون زخمی شده به قصر فرستادنش.
ماری: فکر کردم پس ویلیام هم اومده، جکسون کجاست؟
ابروم رو بالا انداختم و مات نگاهش کردم.
- عجـــب؛ پایین راه‌‌رو اتاق سمت چپ.
از ماری جدا شدم و وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یک دست لباس ست نقره‌ای برداشتم و به سمت حمام رفتم که لباس‌ها از دستم افتاد، خم شدم بردارمشون که زیر تخت یک شئ براق دیدم لباس رو گذاشتم روی تخت و برداشتمش یه دستبند زنجیر مدل که پایینش حروف کوچک لاتین داشت R؛ فکر کنم مال رابرت بود حتما اون‌شب از دستش افتاده، دستبند رو گذاشتم داخل کشو تا اومدنی بهش بدم.

(ماری)

از پله‌ها اومدم پایین که لیندا روی صندلی نشسته بود به محض دیدنم به سمتم برگشت و لبخند تلخی به من زد، رفتم روبه‌روی اون نشستم.
- نگران نباشین همه چیز درست میشه.
لیندا: نمی‌دونم ماری، دلشوره‌هام اَمان نمیدن.
- می‌دونید که ویلیام از پس همه چی برمیاد.
لیندا: می‌دونم اما گاهی نگرانش میشم.
دستش رو گرفتم و نگاش کردم.
- مطمعنم همه‌شون سالم برمی‌گردن بار اولشون که نیست!
دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و خندید.
لیندا: همین که تو این شرایط بعد از ویلیام، کنار من هستی برام کافیه!
- بلند شین بریم حیاط یکم قدم بزنیم.
سرش رو تکون داد و بلند شد و من هم پشت سرش رفتم به سمت حیاط بعد از چند دقیقه قدم زدن لیندا گفت کار داره و رفت داخل من هم به اتاقم رفتم.

(لیندا)
در رو بستم و روی مبل نشستم حدسم درست بود، خودش بود! نوه لیانا سرنوشت چقدر عجیب؛ آدم‌ها رو از کجا به کجا سمت هم می‌کشونه؛ کی فکرش رو می‌کرد یک روز نوه لیانا که دختر آرتمیس منع شده از خاندانش الان مهمون من باشه؛ ندیمه رو صدا زدم باید می‌فهمیدم آرتمیس چرا ماری رو قایم کرده بود، در زده شد و ندیمه داخل اومد.
ندیمه: بفرمایید.
- خوب گوش کن، زود برو حاضر شو پیش رامونا می‌ریم هیچ‌ک.س نباید خبردار بشه .سرش رو تکون داد و رفت بلند شدم کت پشمی سیاهم رو پوشیدم و رفتم پایین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم؛ نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی قلعه از ماشین پیاده شدم یک در چوبی قدیمی بود، نگهبان‌های در ورود ما رو اطلاع دادن‌، چند دقیقه بعد داخل رفتیم.
رامونا: خوش اومدی لیندا، یادی هم از ما کردی.
به سمتش رفتم و بغلش کردم.
- این‌طور نگو خودت از همه چیز خبر داری.
کنار کشیدم و اشاره کرد که بنشینم.
رامونا: منتظرم.
همه‌چیز رو تعریف کردم؛ لیوان نوشیدنیش رو روی میز گذاشت و مات نگاهم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
رامونا: اون‌روز گفتم که خاندان شما وابسته به یک نشانه الهی هست.
- پس ما به کمک تو احتیاج داریم.
رامونا: نگران نباش همه‌چیز حل میشه فقط... .
- خب؟
رامونا: پسرها باید هر چه زودتر برگردند وگرنه چندین سال هم برن اونجا هیچ چیز گیرشون نمیاد.
- بعدش باید چیکار کنیم؟
رامونا: همراه دخترِ، همگی با هم می‌رند و تموم میشه.
- یعنی همه چی با رفتن ماری حل میشه؟ اگه اتفاقی براش بیوفته نمی‌تونم خودم ببخشم.
رامونا: کافیه ماری پیش نوه‌ات باشه، از اون به بعدش رو نگران نباش.
- تا الان طبق حرف‌هات عمل کردم و خاندان‌مون رو برپا نگه داشتم الان‌هم هرچی تو صلاح بدونی همون کار رو می‌کنم.
رامونا: همون لیندا هستی همون لیندای همیشگی ترس از دست دادن نوه‌اش، خانواده‌اش همیشه توی وجودش ماندگار و پابرجاست.
- بعدِ پسرم؛ ویلیام همه چیز من و همچنین بزرگترین یادگار خاندانِ باید پشتش باشم.
رامونا: معلومه دخترم.
بلند شدم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، به سمت قصر حرکت کردیم.
- زود به ادوارت خبر برسونید که تا چند روز دیگه این‌جا باشن!
راننده: چیزی شده مادام؟
- وضعیت طبق خواسته‌مون پیش نرفت زود باید این‌جا باشن.
سرش رو تکون داد؛ از ماشین پیاده شدم و داخل قصر رفتم.
ندیمه : همه خواب هستن نگران نباشید.
سرم رو تکون دادم و به اتاق رفتم؛ پالتوم رو درآوردم و دراز کشیدم، مونده بودم چطور به ماری جریان گذشته‌اش رو بگم حتی قضیه دروغ مادرش رو چطور بگم؛ همین‌طوری که تو فکر بودم چشمام از شدت خستگی بسته شدند.

(ماری)

یه شومیز زرد رنگ با دامن سفید ست کردم و موهام رو از پشت بافتم و یک آرایش ملایم کردم و رفتم بیرون دو روز میشد میا رو ندیده بودم.
پَریشب جکسون از لیندا اجازه خواست که بره خونه‌اش و میا هم نتونست تنهاش بزاره با یک کلک بزرگ همراه جکسون رفت، امروز من و جولیا تصمیم گرفتیم یک سر پیش میا بریم و از اونجا هم به خرید بریم. از پله‌ها پایین رفتم لیندا سر میز نبود از روزی که ویلیام رفته بود غذاش رو تو اتاقش صرف می‌کرد؛ صندلی رو کشیدم و نشستم سر میز که جولیا هم اومد.
جولیا: صبح بخیر عزیزم.
- ممنونم، بشین.
جولیا: زود بخوریم بریم.
چشمک زدم و مشغول صرف صبحونه شدم.
- جولی، تمومش کن دیگه من از طرف تو ترکیدم.
با دهن پر بلند شد و دستاش رو با دستمال تمیز کرد، همین‌طوری داشتم نگاهش می‌کردم که خندم گرفت.
جولیا: خب بریم.
هر دومون خندیدیم و داخل ماشین نشستیم.
جولیا: شک نکن که کارهای جکسون و میا به جاهای باریک کشیده از من گفتن با اون عشوه‌های میا و رفتارهای جکسون.
- تو هم مثل میا اگر همون حس رو در وجودت تجربه کرده بودی الان این‌طور حرف نمی‌زدی.
دهنش رو کج کرد و قهقه زد.
جولیا: عمراً!
- هیچ‌وقت جلو‌جلو از تقدیری که ازش خبر نداری حرف نزن، از کجا معلوم شاید یک ساعت بعد تجربش کردی، شاید هم یک سال بع.د
جولیا: هوم.
خندیدم و برگشتم سمت پنجره؛ کنار جاده‌های بلند درختای سَرسبز روییده بود میان‌شون صندلی‌های چوبی قرار داشت و قطره‌های باران که از دیشب روشون باریده بود نمایان بودند؛ پنجره رو باز کردم نسیم سرد به صورتم شلاق میزد و بوی خاک باران خورده رو به ریه‌هام دادم.
چند دقیقه بعد رسیدیم به خانه جکسون، از ماشین پیاده شدیم و جلوتر رفتیم؛ یک دَر آهنی طلایی رنگ که نگهبان‌ها، جلوش ایستاده بودند، به محض دیدن‌مون دَر رو باز کردن و داخل رفتیم، یک حیاط دایره‌ای شکل که وسطش یک قصر بزرگ سفید قرار داشت و آن طرفش یک حوض کوچک که کنارش یک تاب سفید قرار داشت؛ داخل رفتیم ندیمه‌ها همراهی‌مون کردن روی مبل نشستیم که میا بُدو‌ بُدو به سمت‌مون اومد و بغل‌مون کرد، ما هم هم‌زمان بغلش کردیم.
جولیا: بکش کنار بابا خفه شدیم.
خندید و کشید کنار
میا: خوشحال شدم که اومدید.
- دیگه ما رو می‌خوای چی‌کار؟
نشست کنارمون و دستم رو گرفت،
میا: این‌طور نگو دلم براتون یک ذره شده بود.
جولیا: آره جون من.
جولیا خم شد طرف میا و با چشمان خماری شکلش نگاهش کرد.
جولیا: خوش می‌گذره؟
میا: چه جورم.
از لحن کشیده میا خندم گرفت، قهقه زدم و به مبل تکیه دادم.
- از دست شماها.
ندیمه نوشیدنی‌ها رو گذاشت روی میز و رفت.
- حال جکسون چه‌طوره؟
میا: خیلی بهتره، فقط کمی درد داره
جولیا: عجب خونه‌ایی!
میا: هنوز اون طرف خونه که به باغ پشتی راه داره رو ندیدی.
- معلومه ویلای بزرگ و دنجی هست بَرخلاف قصر ترسناک ویلیام.
میا: بدتر از اون‌جا بود، گفتم دکوراسیونش رو عوض کردن، جکسون هم چیزی نگفت، خب می‌ترسیدم.
خندیدم و روی بازوش زدم.
- از دست تو؛ پس جدی‌جدی می‌خوای رابطتت رو باهاش ادامه بدی؟
میا: معلومه ماری؛ روز به روز عشق و علاقه‌مون به‌هم بیشتر میشه ولی... .
- خب؟
میا : از این می‌ترسم که او خون‌آشام و من آدمیزاد هستم محاله یک بچه عادی به دنیا بیاد.
جولیا پق زد و نوشیدنی از دهنش روی میز پرید.
جولیا: ببخشید ولی این رو باید اون روز که احمق بازی در آوردی پیش‌بینی می‌کردی؛ به عقلی که داری شک دارم.
- جولیا بس کن کاریه که شده.
میا اشک‌هاش رو پاک کرد و نگام کرد.
- به حرف این بی‌عقل گوش نکن، در موردش با جکسون حرف بزن، شاید اون‌طور نیست که تو فکر می‌کنی.
جولیا: خب می‌تونی قیدش رو بزنی.
میا: تو اون نظر‌های گرامیت رو هیچ‌وقت خرج نکن، یک روز معطل می‌مونی.
جولیا خندید و از جاش بلند شد و رفت تا نگاهی به خونه بندازه، برگشتم سمت میا دستم رو روی گونه‌های سرخ شده‌اش گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Chakavak

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
28
121
مدال‌ها
2
- به این چیزها فکر نکن؛ هنوز راه تو و جکسون طولانیه نذار شروع نشده با بعضی چیزا همه چیز تموم بشه.
میا: همین که خواهری مثل تو رو کنارم دارم دلم برای همه‌چیز گرمه.
بعد از دو ساعت حرف زدن و دیدن جکسون بلاخره از هم دل کندیم و خداحافظی کردیم و اومدیم.
جولیا: ماری یک پاساژ جدید پیدا کردم بریم اونجا؟
- بریم.

(لیندا)

- دخترها کجان؟
ندیمه: مادام، به خرید رفتن.
- به محض اومدن به ماری بگو به اتاق من بیاد.
ندیمه: چشم.
رفت و در بست، وقتش بود همه‌چیز و براش تعریف کنم؛ نیم ساعت بعد در زده شد و ماری داخل اومد.
ماری : اجازه هست؟
- مثل همیشه خوشگل و آراسته.
لبخند زدم و اشاره کردم بیاد، داخل اومد و روی مبل نشست.
ماری : اتفاقی افتاده؟
خیلی زود میرم سر اصل قضیه، پس تک تک حرف‌هام رو خوب گوش کن دخترم
ماری : منتظرم.
- همه چی از اونجا شروع شد که یک روز من توی لندن به یک مهمونی خاندان دعوت شده بودم؛ اونجا با یک پری مادام خوش رو آشنا شدم از اون‌روز به بعد بهترین همدم برای هم شدیم؛ اون یک دختر به نام آرتمیس داشت یک روز با مردی که دوستش داشت می‌خواست ازدواج بکنه که خانوادش مخالف این ازدواج بودند، آرتمیس از من کمک خواست تا اون‌ها رو بهم برسونم از اون‌روز به بعد دیگ ندیدمشون تقریبا ۲۴سال پیش فهمیدم صاحب یک دختر به اسم ماری شدن.

(ماری)

تک تک حرفای لیندا داخل ذهنم اکو می‌شدن، این چه‌طور سرنوشتی بود که من خبر نداشتم مات نگاهش کردم و گفتم:
- چطور ممکنه! یعنی شما دوست مادربزرگ من هستین درسته؟
لیندا: صبر کن؛ یک شب رفتم پیش یک دوست قدیمی؛ خاندانم تحت فشار بود و روز به روز داشت از هم می‌پاشید اون بهترین راهنما و پیشگوی من بود، از همه اتفاقات خبر داشت گفت قضیه خاندان شما به یک نشانه وصله اون نشانه رو فقط پری روشنایی داره؛ اره ماری از وقتی وارد قصر شدی از همون روز اول یک حسی بهم می‌گفت تو همون نشونه هستی.
- متوجه حرفی که می‌زنید هستین؟ امکان نداره من همون پری باشم!
خم شد جلو و دستم رو گرفت.
لیندا: آروم باش شاید برات عجیب باشه ولی اگه می ‌خوای مطمعن بشی می‌برمت پیش دوستم تا از زبون خودش بشنوی.
دستم رو از دستش کشیدم و بلند شدم.
- من متوجه نمیشم؟ اگه چنین چیزی بود مطمعنم مادرم بهم می‌گفت.
لیندا: ماری هر چه‌قدر هم مادرت حقیقت رو ازت مخفی می‌کرد یک روز برملا میشد.
- نمی‌خوام بی‌احترامی کنم ولی تا مطمعن نشم نمی‌تونم حرف‌هات رو باور کنم.
خواستم برم که با حرفش سر جام ایستادم و به سمتش برگشتم.
لیندا: فردا می‌ریم پیش دوستم البته اگه می‌خوای همه چیز رو بفهمی!
سرم رو تکون دادم و بیرون رفتم و در رو بستم و تکیه دادم به در و نفس عمیق کشیدم، مغزم داشت از این حرف‌ها سوت می‌کشید، چه‌طور ممکن بود؟ عمراً اینا حقیقت داشته باشن؛ با کلافگی وارد اتاق شدم و در رو بستم، قلبم داشت از دهنم میومد بیرون یعنی من ...! نه امکان نداشت هم خندم می‌گرفت و هم گریم تا صبح توی اتاق رژه رفتم؛ از شدت بی‌خوابی چشمام قرمز شده بودن روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم و چشم‌هام بسته شدن.
با صدای جولیا چشم‌هام رو باز کردم؛ دستم رو گذاشته بودم زیر سرم حسابی خشک شده بود بلند شدم و نشستم.
جولیا: چرا این‌طوری خوابیدی؟ چیزی شده؟
دستم رو ماساژ دادم و نگاهش کردم
- نپرس جولیا تا صبح نتونستم بخوابم.
جولیا: لیندا چیزی گفته؟
- اره باورت نمی‌شه بیا بشین میام الان
رفتم سرویس دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون یک دست سرهمی یاسمنی دمپا گشاد یقه انگلیسی پوشیدم و یه کفش سفید پاشنه بلند ست کردم شونه رو برداشتم و رفتم کنار جولیا نشستم روی تخت جولیا شونه رو گرفت و مشغول شونه کردن موهام شد.
- دیشب لیندا صدام کرد برم اتاقش... .
همه چیز رو موبه‌مو به جولیا گفتم اون‌هم با دوتا چشم درشت داشت نگاهم می‌کرد.
- اخر سر هم گفت اون نشانه تو هستی؟!
جولیا جیغ زد و بلند شد روی تخت ایستاد.
جولیا: چی! یعنی تو! پریزادی؟!
قهقه‌ای زد و نشست.
جولیا: باورم نمی‌شه ماری اگر چنین چیزی هست پس چرا مادرت ازت مخفی کرده؟
کلیپس مرواریدم رو برداشتم و از پشت زدم به موهام و به سمت جولیا برگشتم.
- خودم‌ هم موندم؛ ولی اگر همش حقیقت باشه چی؟
جولیا: اوم، به حساب این که حقیقت داره چرا باید پادشاهی ویلیام به تو ربط داشته باشه؟ یا اقتداری خاندانشون؟
شونه هام رو بالا انداختم و به سمت پنجره رفتم.
- یعنی بیماری من همش الکی بوده؟ مادرم به‌خاطر همین من رو ۲۴ سال توی تاریکی بزرگ کرده؟ اصلا چرا تاریکی؟
سرم از این اتفاق‌ها داشت می‌ترکید که یکهو گیج رفت و روی زمین نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین