- Jul
- 14
- 93
- مدالها
- 2
- همراه عمو دیمیتریوس.
لایلا روی تخت غلتید و روی تخت به حالت نیمخیز نشست. بدنی لاغر و کمی لاغرتر از نورا داشت. تنها تفاوت آنها در چشمهایشان بود؛ به جز این، آنها به قدری شبیه هم بودند که گویی دو نیمه یک سیباند. اما اخلاق لایلا بسیار خاص بود و او اصلاً شبیه یک دختر هفت ساله به نظر نمیرسید. رو به خواهرش که در حال شانه زدن موهای بلوندش بود، گفت:
- من هم میام.
نورا موهایش را بالای سرش جمع کرد و با آرامش آنها را با کش بست و گفت:
- باید عمو اجازه بده.
بدون اینکه توجهی به حسادت کودکانه لایلا داشته باشد، از اتاق خارج شد. وقتی صدای بسته شدن در کلبه را شنید، با خشم به سمت وسایل خواهرش رفت و تمام کتابها و عروسکهایش را پاره کرد. دستانش به شدت میلرزیدند، اما او نمیتوانست خود را کنترل کند. سپس از کلبه بیرون رفت.
لایلا همیشه به نورا حسادت میکرد. این حس مثل آتش درونش میسوزاند و اگر چیزی میخواست و آن را نمیگرفت، خشمش را بر سر وسایل خواهرش خالی میکرد؛ اما امروز حتی خشمش بیشتر شدهبود.
ابرهای سنگینی آسمان را پوشاندهبودند، اما بارانی در کار نبود؛ انگار آسمان هم حال او را درک نمیکرد.
آریستوس، مردی پنجاه ساله و یکی از قویترین جادوگران منطقه، در حال ساختن یک کتابخانه کوچک برای نورا کنار درخت توتهای وحشی بود، لایلا به سمت او رفت و با صدای سردش پرسید:
- چی داری درست میکنی؟
آریستوس با شنیدن صدای لایلا کارش را متوقف کرد و نگاهی به او انداخت.
- سلام، صبح بخیر، زود بیدار شدین!
او چشمان مشکیاش را بست و ادامه داد:
- اگر کمی زودتر بیدار میشدی، میتونستی با خواهرت بری تک ستارهها رو ببینی.
تک ستارهها موجوداتی بودند که در عمق دریاچه شنا میکردند و معمولاً در روزهای ابری به سطح آب میآمدند.
لایلا با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- نورا گفت، تو اجازه نمیدی برم.
قبل از اینکه آریستوس بتواند پاسخی بدهد، نفس عمیقتری کشید و ادامه داد:
- میدونم، تو من رو به اندازه نورا دوست نداری.
نگاهش به دسته قرمز ارهای که کنار کتابخانه نیمهکاره افتاده بود، افتاد؛ آریستوس متوجه نگاهش شد، اما دیگر دیر شدهبود، اره در یک چشم بر هم زدن در دستان کوچک نورا بود.
آریستوس با وحشت به او نگاه کرد و گفت:
- لایلا، اون خطرناکه! بندازش زمین.
لایلا به ابروان بالا رفتهاش خیره شد و اره را به سمت او نشانه گرفت.
- تو من رو دوست نداری.
قطره اشکی از گوشه چشم آریستوس افتاد و لایلا پوزخندی بر لب آورد و با حرص گفت:
- همش برای نورا.
کتابخانه از چوب درختان صنوبر ساخته شدهبود و کوچک و زیبا به نظر میرسید. صدای کشیده شدن اره روی سطح کتابخانه به گوشش رسید و خطی روی آن افتاد. او با تعجب به دخترکی که نفرت در چشمانش موج میزد، نگاه کرد. تا آن زمان هرگز اینقدر نسبت به نورا نفرت نشان ندادهبود. با بهت گفت:
- لایلا، تو هم مثل خواهرت هیچ فرقی نداری.
لایلا سرش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت:
- دروغ میگی!
او اره را انداخت و چاقویی که در جیب شلوارش پنهان کردهبود، بیرون آورد. با نفرت به آریستوس که خم شده بود تا اره را بردارد نگاه کرد و بدون هیچ حرفی ناگهان چاقو را در شکمش فرو کرد. این کار خیلی سریع انجام شد و آریستوس شوکه از رفتار لایلا دهانش باز ماندهبود. تا بخواهد واکنشی نشان دهد، ضربه دوم چاقو در سی*ن*هاش فرو رفت و آخرین چیزی که دید، هاله قرمز دور چشمهای سبز او بود.
- تو... شیطانی!
این آخرین جمله آریستوس بود. لذتی در چشمان لایلا از این عمل دیدهمیشد؛ احساسات متناقضی در دلش میجوشید؛ از یک سو خوشحالی از اینکه توانسته بود بر احساسات خود غلبه کند و از سوی دیگر ترس از عواقب کارش. اما این احساسات برای او بیمعنا بودند؛ او فقط میخواست نورا را از خود دور کند، حتی اگر این کار به قیمت از دست دادن خود واقعیاش تمام شود.
لایلا روی تخت غلتید و روی تخت به حالت نیمخیز نشست. بدنی لاغر و کمی لاغرتر از نورا داشت. تنها تفاوت آنها در چشمهایشان بود؛ به جز این، آنها به قدری شبیه هم بودند که گویی دو نیمه یک سیباند. اما اخلاق لایلا بسیار خاص بود و او اصلاً شبیه یک دختر هفت ساله به نظر نمیرسید. رو به خواهرش که در حال شانه زدن موهای بلوندش بود، گفت:
- من هم میام.
نورا موهایش را بالای سرش جمع کرد و با آرامش آنها را با کش بست و گفت:
- باید عمو اجازه بده.
بدون اینکه توجهی به حسادت کودکانه لایلا داشته باشد، از اتاق خارج شد. وقتی صدای بسته شدن در کلبه را شنید، با خشم به سمت وسایل خواهرش رفت و تمام کتابها و عروسکهایش را پاره کرد. دستانش به شدت میلرزیدند، اما او نمیتوانست خود را کنترل کند. سپس از کلبه بیرون رفت.
لایلا همیشه به نورا حسادت میکرد. این حس مثل آتش درونش میسوزاند و اگر چیزی میخواست و آن را نمیگرفت، خشمش را بر سر وسایل خواهرش خالی میکرد؛ اما امروز حتی خشمش بیشتر شدهبود.
ابرهای سنگینی آسمان را پوشاندهبودند، اما بارانی در کار نبود؛ انگار آسمان هم حال او را درک نمیکرد.
آریستوس، مردی پنجاه ساله و یکی از قویترین جادوگران منطقه، در حال ساختن یک کتابخانه کوچک برای نورا کنار درخت توتهای وحشی بود، لایلا به سمت او رفت و با صدای سردش پرسید:
- چی داری درست میکنی؟
آریستوس با شنیدن صدای لایلا کارش را متوقف کرد و نگاهی به او انداخت.
- سلام، صبح بخیر، زود بیدار شدین!
او چشمان مشکیاش را بست و ادامه داد:
- اگر کمی زودتر بیدار میشدی، میتونستی با خواهرت بری تک ستارهها رو ببینی.
تک ستارهها موجوداتی بودند که در عمق دریاچه شنا میکردند و معمولاً در روزهای ابری به سطح آب میآمدند.
لایلا با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- نورا گفت، تو اجازه نمیدی برم.
قبل از اینکه آریستوس بتواند پاسخی بدهد، نفس عمیقتری کشید و ادامه داد:
- میدونم، تو من رو به اندازه نورا دوست نداری.
نگاهش به دسته قرمز ارهای که کنار کتابخانه نیمهکاره افتاده بود، افتاد؛ آریستوس متوجه نگاهش شد، اما دیگر دیر شدهبود، اره در یک چشم بر هم زدن در دستان کوچک نورا بود.
آریستوس با وحشت به او نگاه کرد و گفت:
- لایلا، اون خطرناکه! بندازش زمین.
لایلا به ابروان بالا رفتهاش خیره شد و اره را به سمت او نشانه گرفت.
- تو من رو دوست نداری.
قطره اشکی از گوشه چشم آریستوس افتاد و لایلا پوزخندی بر لب آورد و با حرص گفت:
- همش برای نورا.
کتابخانه از چوب درختان صنوبر ساخته شدهبود و کوچک و زیبا به نظر میرسید. صدای کشیده شدن اره روی سطح کتابخانه به گوشش رسید و خطی روی آن افتاد. او با تعجب به دخترکی که نفرت در چشمانش موج میزد، نگاه کرد. تا آن زمان هرگز اینقدر نسبت به نورا نفرت نشان ندادهبود. با بهت گفت:
- لایلا، تو هم مثل خواهرت هیچ فرقی نداری.
لایلا سرش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت:
- دروغ میگی!
او اره را انداخت و چاقویی که در جیب شلوارش پنهان کردهبود، بیرون آورد. با نفرت به آریستوس که خم شده بود تا اره را بردارد نگاه کرد و بدون هیچ حرفی ناگهان چاقو را در شکمش فرو کرد. این کار خیلی سریع انجام شد و آریستوس شوکه از رفتار لایلا دهانش باز ماندهبود. تا بخواهد واکنشی نشان دهد، ضربه دوم چاقو در سی*ن*هاش فرو رفت و آخرین چیزی که دید، هاله قرمز دور چشمهای سبز او بود.
- تو... شیطانی!
این آخرین جمله آریستوس بود. لذتی در چشمان لایلا از این عمل دیدهمیشد؛ احساسات متناقضی در دلش میجوشید؛ از یک سو خوشحالی از اینکه توانسته بود بر احساسات خود غلبه کند و از سوی دیگر ترس از عواقب کارش. اما این احساسات برای او بیمعنا بودند؛ او فقط میخواست نورا را از خود دور کند، حتی اگر این کار به قیمت از دست دادن خود واقعیاش تمام شود.