جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ هیپنوگوجیا ] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *Ballerina* با نام [ هیپنوگوجیا ] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 191 بازدید, 11 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ هیپنوگوجیا ] اثر «فاطمه.ع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *Ballerina*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *Ballerina*
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
14
93
مدال‌ها
2
- همراه عمو دیمیتریوس.
لایلا روی تخت غلتید و روی تخت به حالت نیم‌خیز نشست. بدنی لاغر و کمی لاغرتر از نورا داشت. تنها تفاوت آن‌ها در چشم‌هایشان بود؛ به جز این، آن‌ها به قدری شبیه هم بودند که گویی دو نیمه یک سیب‌اند. اما اخلاق لایلا بسیار خاص بود و او اصلاً شبیه یک دختر هفت ساله به نظر نمی‌رسید. رو به خواهرش که در حال شانه زدن موهای بلوندش بود، گفت:
- من هم میام.
نورا موهایش را بالای سرش جمع کرد و با آرامش آن‌ها را با کش بست و گفت:
- باید عمو اجازه بده.
بدون اینکه توجهی به حسادت کودکانه لایلا داشته باشد، از اتاق خارج شد. وقتی صدای بسته شدن در کلبه را شنید، با خشم به سمت وسایل خواهرش رفت و تمام کتاب‌ها و عروسک‌هایش را پاره کرد. دستانش به شدت می‌لرزیدند، اما او نمی‌توانست خود را کنترل کند. سپس از کلبه بیرون رفت.
لایلا همیشه به نورا حسادت می‌کرد. این حس مثل آتش درونش می‌سوزاند و اگر چیزی می‌خواست و آن را نمی‌گرفت، خشمش را بر سر وسایل خواهرش خالی می‌کرد؛ اما امروز حتی خشمش بیشتر شده‌بود.
ابرهای سنگینی آسمان را پوشانده‌بودند، اما بارانی در کار نبود؛ انگار آسمان هم حال او را درک نمی‌کرد.
آریستوس، مردی پنجاه ساله و یکی از قوی‌ترین جادوگران منطقه، در حال ساختن یک کتابخانه کوچک برای نورا کنار درخت توت‌های وحشی بود، لایلا به سمت او رفت و با صدای سردش پرسید:
- چی داری درست می‌کنی؟
آریستوس با شنیدن صدای لایلا کارش را متوقف کرد و نگاهی به او انداخت.
- سلام، صبح بخیر، زود بیدار شدین!
او چشمان مشکی‌اش را بست و ادامه داد:
- اگر کمی زودتر بیدار می‌شدی، می‌تونستی با خواهرت بری تک ستاره‌ها رو ببینی.
تک ستاره‌ها موجوداتی بودند که در عمق دریاچه شنا می‌کردند و معمولاً در روزهای ابری به سطح آب می‌آمدند.
لایلا با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- نورا گفت، تو اجازه نمیدی برم.
قبل از اینکه آریستوس بتواند پاسخی بدهد، نفس عمیق‌تری کشید و ادامه داد:
- می‌دونم، تو من رو به اندازه نورا دوست نداری.
نگاهش به دسته قرمز اره‌ای که کنار کتابخانه نیمه‌کاره افتاده بود، افتاد؛ آریستوس متوجه نگاهش شد، اما دیگر دیر شده‌بود، اره در یک چشم بر هم زدن در دستان کوچک نورا بود.
آریستوس با وحشت به او نگاه کرد و گفت:
- لایلا، اون خطرناکه! بندازش زمین.
لایلا به ابروان بالا رفته‌اش خیره شد و اره را به سمت او نشانه گرفت.
- تو من رو دوست نداری.
قطره اشکی از گوشه چشم آریستوس افتاد و لایلا پوزخندی بر لب آورد و با حرص گفت:
- همش برای نورا.
کتابخانه از چوب درختان صنوبر ساخته شده‌بود و کوچک و زیبا به نظر می‌رسید. صدای کشیده شدن اره روی سطح کتابخانه به گوشش رسید و خطی روی آن افتاد. او با تعجب به دخترکی که نفرت در چشمانش موج می‌زد، نگاه کرد. تا آن زمان هرگز اینقدر نسبت به نورا نفرت نشان نداده‌بود. با بهت گفت:
- لایلا، تو هم مثل خواهرت هیچ فرقی نداری.
لایلا سرش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت:
- دروغ میگی!
او اره را انداخت و چاقویی که در جیب شلوارش پنهان کرده‌بود، بیرون آورد. با نفرت به آریستوس که خم شده بود تا اره را بردارد نگاه کرد و بدون هیچ حرفی ناگهان چاقو را در شکمش فرو کرد. این کار خیلی سریع انجام شد و آریستوس شوکه از رفتار لایلا دهانش باز مانده‌بود. تا بخواهد واکنشی نشان دهد، ضربه دوم چاقو در سی*ن*ه‌اش فرو رفت و آخرین چیزی که دید، هاله قرمز دور چشم‌های سبز او بود.
- تو... شیطانی!
این آخرین جمله آریستوس بود. لذتی در چشمان لایلا از این عمل دیده‌می‌شد؛ احساسات متناقضی در دلش می‌جوشید؛ از یک سو خوشحالی از اینکه توانسته بود بر احساسات خود غلبه کند و از سوی دیگر ترس از عواقب کارش. اما این احساسات برای او بی‌معنا بودند؛ او فقط می‌خواست نورا را از خود دور کند، حتی اگر این کار به قیمت از دست دادن خود واقعی‌اش تمام شود.
 
موضوع نویسنده

*Ballerina*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
14
93
مدال‌ها
2
جنایتی که او مرتکب شده‌بود، برای زوئی، هم‌بازی خواهران، وحشتناک بود. او این جنایت را از اولش دیده بود. با ترس عقب عقب رفت. اشکی‌ از گوشه چشمش روی گونه‌هایش افتاده‌بود و زمزمه کرد:
- اون یه شیطانه.
با به سمت جنگل دوید و تصمیم گرفت دیگر به این‌جا برنگردد.‌
صدای خش خش برگ‌ها، توجه لایلا را به خود جلب کرد.
- کی اون‌جاست؟ خودت رو نشون بده؟
نیرویی زوئی را به سمت‌ لایلا کشاند و جلوی لایلا افتاد، درست زیر پایش.
لایلا با چکمه قرمزش را روی قفسه سی*ن*ه او گذاشت و با تعجب گفت:
- چرا فرار می‌کردی؟
زوئی با صورتی خیس به او خیره شد از این‌که هنوز متوجه نشده بود که او شاهد اتفاقات اخیر بوده، در دلش خوشحال بود و با صدای آهسته و دستپاچه گفت:
- فرار نمی‌کردم. داشتم به سمت خونتون می‌دویدم.
لایلا چشمانش را ریز کرد، مشخص بود او را باور نکرده، با خونسردی گفت:
- خوب شد که این‌جایی.
پایش را از روی قفسه‌ سی*ن*ه‌اش برداشت و دستش را به سمتش دراز کرد.
- بلند شو باید کمکم کنی.
زوئی هم‌چنان می‌ترسید، اما تحکم صدا، او را وادار به اطلاعت می‌کرد. با تردید دستش را گرفت و بلند شد و می‌ترسید اما سؤالش را پرسید:
- چطوری این‌کارو کردی؟
چشمان سبزش به چشم‌های عسلی زوئی دوخت و هنوز حرفش را باور نکرده بود، با شک و تردید گفت:
- چیکار؟
زوئی بی‌توجه به او قدم زنان به سمت کلبه رفت و بی‌خیال گفت:
- همین که من یهو افتادم زیر پات، چطوری این کارو کردی؟
لایلا به تازگی متوجه شده بود که درست است، او وقتی دلش می‌خواست هر که بود خودش را نشان دهد، فورا به خواسته‌اش رسیده بود؛ اما زوئی به خواست خودش نبود که جلوی پایش افتاده بود. اما چطور؟ او نمی‌دانست با کشتن آریستوس، مقداری از قدرتش آزاد شده بود.
- نمی‌دونم... دنبالم بیا.
این را گفت و جلو‌تر از او به راه افتاد.
در صدایش تحکم خاصی بود که او را غلام حلقه به گوشش می‌کرد.
زوئی سه سال از دوقلو‌ها بزرگتر بود و ده سال داشت و تنها دوست دوقلو‌ها بود که خانواده‌اش اجازه می‌دادند که او با آن‌ها هم‌بازی شود. اما بعد از این ماجرا، او با خودش عهد بست که اگر از این مخمصه جان سالم به در ببرد، دیگر به این‌جا نیاید.
لایلا بالای سر جنازه آریستوس ایستاد و گفت:
- کمکم کن عمو رو ببریم توی جنگل.
دلش می‌خواست تن به خواسته‌اش ندهد، اما؛ نیرویی او را وادار به انجام کار وا می‌داشت. زوئی دستان سرد و بی‌جان آریستوس را گرفت. لایلا هم مچ پاهایش را از روی شلوار جینش گرفت و به سمت جنگل رفتند. کمی که میان درختان شاه توت وحشی، انداختند.
زوئی که هم‌چنان ترسیده بود لب به سخن گشود.
- می‌دونی اگر کسی بفهمه تو چه دردسری می‌افتیم.
نگاهی تند و خشمناکی او را خفه کرد و با فشار دادن دندان‌هایش از خشم گفت:
- هیچ‌ک.س قرار نیست بفهمه.
دلهره‌ای به سراغش آمده بود. دلش می‌خواست هر چه زودتر از چنگال این شیطان نجات یابد.
- اون‌جا یه چاهه، می‌تونیم اون‌جا بندازیمش.
با صدای لایلا که نظاره‌گر اطراف بود. دستش بی‌جان و سرد را دوباره گرفت. باهم به سمت چاهی رفتند که کمی قبل‌تر اشاره کرده بود.
میان درختان انبوه صنوبر ، چاهی عمیق پدیدار شد. زوئی به چاه نگاه کرد. دیواره‌هایش تاریک و ترسناک بودند، با صدایی لرزان گفت:
- چرا این بلا رو سرش اوردی؟
لایلا از خشم و نفرت نگاهی به زوئی که لباسش سفیدش حالا خاکی و به خون آغشته شده‌بود، کرد. لباس خودش هم دست کمی از او نداشت.‌
- حرف نزن، کمکم کن بندازمش تو چاه.
بدون حرف کمی مرد را بلند کردند. سنگین بود، با هر سختی که بود درون چاه انداختند.
صدای خش خشی میان درختان، از گوش‌های زوئی پنهان نماند، حتی می‌دانست دو چشم، آن دو را تماشا می‌کند.
 
بالا پایین