جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

تکمیل شده [ واله دل شکسته ‌] اثر «Yalda.Sh کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دیالوگ و فن‌فیکشن‌های تکمیل شده توسط شاهدخت با نام [ واله دل شکسته ‌] اثر «Yalda.Sh کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 883 بازدید, 0 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته دیالوگ و فن‌فیکشن‌های تکمیل شده
نام موضوع [ واله دل شکسته ‌] اثر «Yalda.Sh کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,597
40,149
مدال‌ها
25
عنوان: واله دل شکسته
نویسنده: Yalda.Sh
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ویراستار: @"حامی"
کپیست: حُسنا
خلاصه:
- خب بگو... ‌.
بغضش را قورت داد.
+ از چی؟
- چرا رفت؟
+ م... منم نمی‌دونم... ‌.
Negar_۲۰۲۳۰۲۱۳_۱۳۱۵۲۲.png

- منظورت چیه، اصلاً... اصلاً مگه اون چی ‌داشت؟
+ او... اون خودش همه‌چیز من بود... ‌.
- یعنی الان نیست... .
+ نه، نه، اون همیشه برای منه.
- حتی الان؟
بغضش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت:
+ ح... حتی الان.

قرصی را مقابلش نهاد و گفت:
- شب‌ها بخور.
+ چرا؟
- برای این‌که فراموشش کنی.
خنده‌ای تلخ کرد و گفت:
+ خانم دکتر... من مریض نیستم، این شمایین که مریضین، چرا باید برای فکر نکردن به کسی که دوست دارم بهش فکر کنم دارو بخورم؟ این شفاست؟
صدایش شروع به لرزش کرد:
+ ای... این خودش یه مرضه... ‌.

- چرت نگو، تو که چیزی ازش نمیگی، همه‌ش رو توی خودت ریختی، پس مجبورم دارو تجویز کنم.
+ خانم دکتر؟
- جانم؟
+ چرا سعی داری زخم‌های سر بسته رو دوباره باز کنی؟

- نه، اشتباه می‌کنی، ای... ‌.
میان حرفش پرید و گفت:
+ آره من اشتباه می‌کنم، همیشه اشتباه‌ها از منه، برای همینه که اون هم رفت.
- نه، تو... ‌.
+ بله خانم دکتر، شما، همه‌ی شما مثل همین، فقط توی جلدهای مختلف... .

- منظورت چیه؟
+ می‌دونی چیه! شما همه سعی در شکستن دارین، حالا یکیتون غرور، یکی استخون، یکی هم... ی... یکی هم... ‌.
صدایش لرزید، نتوانست سخنی گوید پس سکوت کرد.

- لیاقتت رو نداشت، خودت رو ناراحت نکن دختر... ‌.
+ اونم همین رو گفت، گفت لیاقتش رو ندارم... ‌.
- خودش هم می‌دونست، قسمت نشده... ‌.
با بغض خنده‌ای کرد و گفت:
+ چرا اشتباه‌هاتون رو پای قسمت می‌ندازین؟ چرا واسه همه شد واسه من قسمت نشد؟ خانم دکتر، مشکلاتمون رو سر حکمت و قسمت ننداز، من که غریبه نیستم خانم دکتر... ‌.

- این نشد یکی دیگه، خیلی‌های دیگه هستن، تو هم که ماشاالله خوشگلی.
لبخندی زد و به گوشه‌ای‌ خیره شد و گفت:
+ این‌بار شما اشتباه کردی خانم دکتر، اون تک بود، تک هست و خواهد بود... ‌.
- اِ... ‌.
+ خانم دکتر، اون از اون جنس‌های خاصیِ که خدا هیچ‌وقت از روی اون نمی‌زنه... ‌.

- خب، نمی‌خوای یکم از اون جنس خاصت برامون بگی...‌ ‌؟
خنده‌ای غمگین سر داد و گفت:
+ خانم دکتر، می‌دونی چیه؟ من توی تاریکی گیر کردم، نه اون تاریکیِ شما... اصلا‌ً... اصلاً شما می‌دونین تاریکی چیه؟
- نه، تو برام بگو... ‌.

+ شنیدین میگیم برای سفر صبح الطلوع حرکت کنیم تا به شب نخوریم؟
- آره... ‌.
+ خب... خب ما خوردیم به تاریکی، منتها توی این تاریکی فقط من صدمه دیدم... ‌.
مکثی کرد، آهی غلیظ را به هوای خفه‌ی اتاق فرستاد و با بغض ادامه داد:
+ این وسط، سمت چپ سی*ن*ه‌ی من حفره‌ی عمیقی ایجاد شد، می‌دونی اون چیه؟

- نه چیه؟
+ اون شکسته شدن دلم بود... ‌.
- چرا دلت باید می‌شکست؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
+ خانم دکتر، آخه اینم پرسیدن داره؟
- خب تو به من بگو، هوم؟
+ وقتی به یه شیشه با سنگ می‌کوبی چی‌ میشه؟
- خب، می‌شکنه.

+ خب، جوابتون رو گرفتین؟
- چه ربطی داره؟
+ شیشه با یه سنگ می‌شکنه، اصلاً... شکستن هیچ... میگیم ترک می‌خوره خب؟
- خب؟
+ شیشه با سنگ ترک بخوره؛ ولی دل با حرف ترک نخوره؟ با رفتن نشکنه!؟

- دلیل قانع کننده‌ای نبود، ولی خب... ‌.
+ عجیبه!
- چی؟
+ چون شما رو هم نتونستم قانع کنم... ‌.
- منظورت چیه؟
- خانم دکتر، شما اولین نفر نیستی، قبل از شما هم کسایی بودن که نتونستم قانعشون کنم... ‌.

- قبل از من؟
+ هوم، اگه می‌تونستم قانعش کنم نمی‌رفت... ‌.
- واسه چی قانعش کنی؟
+ خب... راستش، اون برای بودنش دلیل می‌خواست... ‌.

- مگه دلیلی نداشتی؟
+ داشتم خانم دکتر، داشتم، ولی انگار واسش کافی نبود... ‌.
- دلیلت چی بود؟
+ دوست داشتن دلیل قانع کننده‌ای نیست؟
- ...‌ ‌.

+ دیدین خانم دکتر؟ قانع کننده‌ نبوده انگار، حتی برای شما، بهش گفتم نفسم بندشه، ولی... ‌.
- خب بیا و فراموشش کن، هوم؟
+ چه‌طور خانم دکتر؟
- ... ‌.
- اصلاً خود شما رو، مانتوتون‌ رو می‌بینین؟ چهارخونه‌های پیراهن مورد علاقه‌ش همین بود، اون خودکار آبیتون رو می‌بینین؟ اونم از همین خودکارها استفاده می‌کرد خانم دکتر... ‌.

+ این چایی پررنگتون رو می‌بینین... ‌؟
خنده‌ی تلخی کرد و ادامه داد.
- همیشه برای رنگ چایی دعوامون می‌شد، من پررنگ و اون کم‌رنگ... ‌.
- تا خودت نخوای نمی‌تونی فراموشش کنی.
+ خانم دکتر، این ساعتتون رو خودتون خریدین!؟

- آره.
+ دوستش دارین؟
- خب معلومه که آره، اگه دوست نداشتمش که نمی‌خریدمش... ‌.
- اگه زمین و زمان بهتون بگن زشته، بگن بندش بی‌ارزشه، باتریش ضعیفه شما می‌ندازینش؟ معلومه که نه! شما دوستش دارین، حتی اگه مزخرف‌ترین ساعت دنیا... اوف... ‌.
- چی شد؟
- اونم ساعتش توی دست راستش بود... ‌.

دکتر نفس عمیقی کشید که گفت.
+ ببینین خانم دکتر، تموم لحظه‌هام پر از اونِ، بعد شما می‌گین فراموشش کن؟
- خب فراموشش نمی‌کنی لاقل نقاط منفیش رو... ‌.
میان حرفش پرید.
+ اون سراسر مثبت بود، اون‌قدری که عاشق همین مبل‌های بی‌ریخت مطب شماست، اون نقطه‌ی منفی نداره که بشه نقاط... ‌.

- خب پس بیا ازش بگیم... ‌.
+ هوف، باشه، شما که دست از سرم بر نمی‌دارین.
- خب، از اون اول بگو، چی‌شد عاشقش شدی؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- خانم دکتر، اولش رو یادم نمیاد، فقط این رو می‌دونم که وقتی به خودم اومدم، حرف به حرف کلماتم اون بود... ‌.

- مگه میشه؟
+ آره خوب، شد دیگه... ‌.
- چی‌شد که بهش اعتراف کردی؟
+ بعد از کلی کلنجار بهش اعتراف کردم.
- کلنجار؟ با کی؟
- با قلب سرکشم... ‌.
- چه‌طور؟

+ یه بار خواستم به حرف قلبم گوش بدم ولی خودش شکست خانم دکتر... ‌.
- شکست، اصلاً... اصلاً مگه چی گفت؟
+ قلبم می‌گفت بهش بگم که دوستش دارم، ولی مغزم از نبودنش بهم هشدار می‌داد، می‌گفت اگه نباشه نیستم، اگه نباشه داغونم، اگه نباشه... ‌.
سکوت کرد و آه غلیظی کشید و ادامه داد:
- ولی قلب سرکشم اعتراف کرد و نابود شد، می‌دونین که! آدمیزاد که بدونه یکی دوسش داره ولش می‌کنه... ‌.

سکوتی کرد و به سقف خیره شد که دکتر گفت.
- چیه، بازم توی فکرشی؟
+ نه، اصلاً! فقط به ستاره‌های سقف اتاقتون خیره‌م.
- این چه وضع تلخیه توش گیر کردی؟
خنده‌ای تلخ کرد و گفت.
- یه عمویی بود، بهم گفت از هر اومدنی خوشحال نشو... ‌.
سکوت کرد که خانم دکتر گفت:
- خب؟
+ و از هر رفتنی غمگین نشو... ‌.

- چی شد، گوش دادی به حرفش؟
+ نه، راستش نشد، به هم ریختم، اون موقع عاشق چشم‌های همیشه سیاهش شدم، عاشق موهای همیشه بهم ریخته‌ی پر کلاغیش شدم، هر وقت می‌دیدمش یاد شعرهای شاملو می‌افتادم... ‌.
- خوشگل بود؟
+ نمی‌دونم، ولی من خوشگل می‌دیدمش... ‌.

- با دیدنش یاد کدوم شعر شاملو می‌افتادی؟
+ همون‌ که میگه: «طرف ما شب نیست چخماق‌ها کنار فتیله بی‌طاقت اند... ‌.»
- بی‌طاقت بودی؟
+ آره ولی هیچ‌وقت بی‌طلاقتیم رو نگفتم بهش... ‌.

- چرا؟
+ می‌دونین، من اینجوری‌ام که روزی صد دفعه باید قربون صدقش برم و فداش بشم، غرورم رو می‌شکستم و ذوق می‌کردم برای داشتنش... ‌.
- اینکه بد نیست!
+ دِ نه دِ، خیلی هم بده، طرف اگه ببینه تو داری از خودت می‌گذری اونم از خودت می‌گذره!

- عشق چیز خِرَد سوزیه، باید با حساب و کتاب پیش بری تا حفظش کنی... ‌.
پوزخند صداداری روی لبانش جای گرفت.
+ حساب کتاب؟ مگه خودتون عاشق نشدین که همچین حرفی می‌زنین؟ با این همه آدم توی زندگی با حساب و کتاب رفتار می‌کنیم، بعد با اونی هوشت رو برده هم این مدلی رفتار کنیم خب عشق نیست که، اسمش بازیه، داریم براش نقش بازی می‌کنیم...‌ پس کی خودمون باشیم؟!
- ... ‌.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
+ خانم دکتر، بپرسین تا تموم شه حرف‌هام و این قصه‌ی لعنتی... ‌.

- بازم دوست داری برگرده؟
+ راستش رو بگم؟
- آره، این‌جایی تا حرف بزنیم، بدون دروغ... ‌.
+ راستش... دیگه نه!

- مگه نگفتی همیشه برای توعه؟
+ آره.
- پس چرا میگی نیاد... ‌.
+ من خسته‌م... می‌دونین خسته یعنی چی؟
- ... ‌.

+ من خسته‌م خانم دکتر، اون‌قـدر خسته که حواسم رفته پی رگ‌های دستم، که زدن بیرون، که یخ زدن که دست‌هاش رو ندارم... ‌.
- خب، میاد و دست‌هات رو می‌گیره، ولی ته اون چشم‌های مشکی اشکیت امید رو می‌بینم... ‌.
+ چرا دروغ بگم؟ من امید دارم به برگشتنش ولی یکی درونم داد می‌زنه که اگه بر‌می‌گرده چرا رفت؟

- خب؟ تو جوابش رو نمیدی؟
+ نه، اصلاً! دیگه نمی‌خوام به‌خاطرش با خودم کلنجار برم... ‌.

روی کاغذ چیزی نوشت و گفت.
- خب... از الان فقط خودت بگو، خب؟
+ نه نه، من نمی‌تونم، تنهایی گفتن خیلی سخته...‌ ‌.
- باشه، پس از الان نقش رفیقت رو بازی می‌کنم... ‌.
+ رفیق؟

- آره رفیق... ‌.
+ من رفیقی ندارم.
- من اولیش، تو فقط حرف بزن... ‌.
+ اگه حرف بزنم درمان میشم؟
- تو مریض نیستی!
+ اگه مریض نیستم پس چرا این‌جا اومدم؟

- تو این‌جایی که خوب بشی.
+ مگه نامریض‌ها هم خوب میشن؟
خند‌ه‌ی تلخی کرد و گفت:
+ من مریضم، مریض اونی که دیگه نمیاد، یعنی... نباید بیاد... ‌.
- میگم مریض نیستی، اصلا مریض از چشم تو کیه؟
+ مریض اونیِ که عاشقه، عاشقی که معشوقش رو گم کرده، یعنی منی که نمی‌خوام پیداش کنم... ‌.
- پس اونی که سرما... ‌.
میان حرفش پرید.
+ اون بیماره، بیماری که درمون داره، من مریض بی‌درمونم خانم دکتر... ‌.

- تو خودت نمی‌ذاری برگرده که درمون بشی... ‌.
+ اون رفتنش فقط یه تلنگر برای بقیه‌ی مریضی‌هام بود، اون که رفت... حقارتی رو که از نبودنش کشیدم مثل یه... مثل سرطانیه که به خونم رسید، به رگم، به استخونم، به قلبم، به دستی که برای زدنش وسوسه میشم، به نبودنش... ‌‌.

- بِ... ‌.
نه! انگار ضبط صوت دلش را روشن کرده بودند که بی هیچ مکثی حرف می‌زد... ‌.
+ ولی نه! به خودِ خدا دل هیشکی نمیره براش این‌جوری که دلِ بی‌صاحاب من رفته بود! هیشکی تب نمی‌کنه از حسرتِ لبخندهاش مثلِ چشم‌های همیشه غمزده‌ی من! هیشکی، هیـشکی نمی‌پرسته حتی عیب و ایرادهاش رو مثل منِ لامذهبِ بی دین و ایمون...!

- خب... بیا از بود و نبود اون بگذریم، اینم می‌گذره، می‌دونی که!
+ آره، خیلی از گذشتن می‌دونم، اونم از من گذشت و رفت، ولی تا بگذره چیز کمی برام نیست... ‌.
- از خودت بگو... ‌.
+ من! من خرش بودم... ‌.
- اِ، مَ... ‌.
+ دلم میرفت براش، جونمم به پاش میدادم، فکر کرد خبریه، با خودش گفت بذار برم یه دور دیگه‌م بزنم، شاید خرترش رو پیدا کردم!

+ می‌دونین چیه خانم دکتر؟ اونی که الان دو ماه بیست و هفت روز و... ‌.
نگاهی به ساعت مشکی اتاق که ساعت شش و ۲۳ دقیقه ی بعد از ظهر را نشان می‌داد کرد و ادامه داد:
+ دو ساعت و سه دقیقه از رفتنش گذشته، برمی‌گرده، می‌دونین که! اون رفته که برگرده... ‌.

- مگه نگفتی دیگه نمی‌خوای برگرده!؟
+ هنوزم میگم... ‌.
- پس چرا میگی رفته که برگرده؟
+ اون رفته دور بزنه، ببینه کسی از من خرتر هم هست؟ از من عاشق‌تر هم هست؟ وقتی که خوب دورهاش رو زد، افتاد دوهزاریش که نیست در جهان از من خرترش بر می‌گرده... ‌ولی... ‌.
سکوت کرد... ‌.

- ولی چی؟
خندید، با بغض خندید.
+ ولی... ولی وقتی برگشت دیگه خبری از اون منِ خرِ دیوونه‌ش نیست، دیگه اون موقع دیگه خبری از منی نیست که برای بوسه‌های سر هر میدونش ذوق کنم، و یا حتی منی نیست که برای اون ته شیر کاکائوی دهنیش ذوق کنم... ‌.
خندید و گفت.

+ برمی‌گرده‌ها! ولی خیلی دیر، اون‌قدر دیر که منی هم نیست... ‌.
در برگه چیزی را یادداشت کرد و گفت.
- زندگی رو چه طعمی می‌بینی؟
به نقطه‌ای کور خیره شد و گفت.
@ قبل از اومدنش بیمار بودم، مریض نبودما! بیمار بودم، توی بیمارستان بستری بودم، هر صبح یه پرستاری میومد و یه دوتا قاشق دیفن‌هیدرامین می‌چپوند دهنم، می‌گفت: «زندگیه» زندگی منم مزه‌ی دیفن‌هیدرامین می‌داد، قورتش می‌دادم و یه لیوان آب هم روش... ‌.

تک خنده‌ای کرد و ادامه داد.
+ البته اون دفین‌هیدرامین قبل از اون بود برام؛ اون که اومد زندگیم از دفین‌هیدرامین بودن خارج شد... ‌.
لبخندی از مرور خاطرات زد و ادامه داد.
+ اون که اومد، زندگیم مزه‌ش مثل آدامس موزی شد، این آدامس موزی‌های جدید نه‌ها! همون آدامس موزی‌های قدیمی خوش رنگ و مزه‌ای که تا جلد آلمینیوم شکلش رو باز می‌کردیم بوی خوبش مشاممون رو قلقلک می‌داد... ‌.

+حالا که رفت، زندگیم شد یه‌چی بدتر از دفین‌هیدرامین، در و دیوارها به جای سبز چمنی شدن سبز لجنی، وقتی که بود، حتی سقف برام چکه نمی‌کرد... بودنش برام عجیب بود چون وقتی بود خورشید صبح‌ها دماغش رو می‌چسبوند به پنجره... ‌.
سکوت بود و صدای چرخیدن خودکار روی کاغذ... ‌.

- خب... به سرنوشت که اعتقاد داری؟ قلمش دستته، یه چیز قشـنگ بنویس برای خودت... ‌.
+ سرنوشت؟ دست من نیست که، دست خدای منه، گفتم خدا؟ می‌بینین؟ اینم یکی از علائم خوب شدنمه‌ها، اینم توی اون برگه‌تون بنویسین، خب سرنوشتم رو نمی‌دونم کجا جا گذاشتم... ‌.
- ب... ‌.
+ از نوشتن خسته شدم... گفتن بهم برم بگردم دنبالش، رفتم... ‌ولی آخر نفهمیدم این سرنوشت من لای درهای متر و گیر کرده بود یا توی تاکسی جا مونده بود... ‌.

- خب... ‌تو که نمی‌خوای ازش دور شیم فعلاً، از آخرین بارتون گفتی، از اولین بارتون بگو... ‌.
+ یه روز که پرستار اومد زندگی رو بچپونه دهنم، نذاشتم. زندگی رو پرت کردم روی زمین که اون اومد، قشنگ بود... همیشه همه یه "تو" توی زندگیشون دارن که خیـلی قشنگه... ‌.

نگاهی به ساعت انداخت و گفت.
- تموم شد، از اول شروع کن... ‌.
+ آره، اون فقط اومده بود از دل من رد بشه... ولی می‌دونین بدیش چیه! اینه ‌که من این همه استخون دارم، ولی اون از همشون گذشت و مستقیم قلبم رو شکست... اصلاً شما که دکتری، مگه قلب استخون داره که شکست...؟

- ... ‌.
+ هووف... بگذریم... ‌.
- خوشبختی رو توی چی میبینی؟
تک خنده‌ی تلخی کرد و گفت.
- تموم سهم من از خوشبختی فاصله‌ی کوتاه اومدن تا رفتنش بود... ‌.
آهی غلیظ کشید و گفت:
+ قصه‌ی ما به سر رسید، عاشق به دلدار نرسید خانم دکتر... .

نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- وقتم هم تموم شد، خب، می‌تونم برم؟
کاغذ تا شده‌ای را به سمت دخترک گرفت و گفت.
- این رو بازش نکن و بده به اعضای خانواده‌ت.
خارج شد و کاغ را باز کرد و نوشته را خواند: «مجنون عاشق را ز دیدار با ماه منع... ‌.»
+ واله دل شکسته را چه به دیدار با روی ماه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین