KahKeshan(:
سطح
4
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
- Sep
- 920
- 10,686
- مدالها
- 6
از خیاطی که بیرون اومدم، خورشید انگار میخواست آرامآرام خودش را پشت کوهها قایم کند. نور کمجانش روی دیوارهای کاهگلی کوچه سایههای کشداری انداخته بود. باد سردی که از سمت باغهای بالای روستا میآمد، لای چادر پیچید و تنم را لرزاند. چادر را محکمتر دورم گرفتم و قدمهایم را تندتر کردم. تو راه، ذهنم پر از حرفهای زهرا بود. حاج فتحالله باز قرار بود بیاید، و اینبار حس میکردم ننه جدیتر از همیشه است.
توی دلم گفتم:
«اگه اینبار یه کاری نکنم، دیگه کارم ساختهست. ننه ایندفعه واقعاً دستمو تو دست اون پیرمرد میذاره. خدایا، یه فکری برسون!»
وقتی رسیدم خانه، بوی خاک نمخوردهی حیاط توی بینیام پیچید. ننه داشت تکههای از لباسهای شستهشده را پهن میکرد. صدای برخورد لباس خیس با طناب و غرغرهایش با هم قاطی شده بود:
- فردا حاج فتحالله میاد. میشنوی، فاطمه؟ این دفعه مثل دفعهی پیش آبروریزی نکنی! اگه باز یه کاری کنی که بره، خودم با همین چوب جارو میزنم تو سرت!
نگاهش مثل عقابی بود که منتظر یک حرکت اشتباه باشد تا حمله کند. با خونسردی گفتم:
- صبر کن ننه، بزار اول بیاد. این بار خیالت راحت، خودم آمادهام.
ننه چشمهایش را تنگ کرد. معلوم بود که به حرفم اعتماد ندارد، اما دیگر چیزی نگفت و رفت سراغ پهن کردن لباسهای آخر. منم رفتم توی اتاقم و نشستم روی رختخوابم. چشمم به سقف گِلی اتاق افتاد. نخهای عنکبوتی که از گوشههای سقف آویزان بودند، انگار داشتند مثل افکارم تاب میخوردند و بهم گره میخوردند. توی دلم هزار جور نقشه کشیدم. هر کدام را که تصور میکردم، یا مسخره به نظر میرسید، یا خطرناک. ته دلم اضطراب داشتم، اما بلند گفتم:
- فاطمه، باید باهاش بازی کنی. طوری که خودش فرار کنه، نه اینکه تو رو به زور تو این بازی نگه داره.
صبح که شد، هوا مثل دل من سنگین بود. بلند شدم و یک لباس سادهی خاکستری پوشیدم. ننه از همان اول صبح شروع کرده بود به آبوجارو کردن حیاط. صدای پاشیدن آب روی زمین و کشیدن جارو بلند شده بود. زیر لب غر میزد که:
- هر چی باشه، نباید پیش خواهراش بگه اینجا خرابهس. همهجا باید برق بزنه!
تا ظهر، حیاط و اتاقها تمیز شده بود و ننه لباسهای نو پوشیده بود. دستآخر، با عجله چادر گلدارش را روی سر انداخت و نشست روی پلهی ایوان. انگار آمادهی استقبال از یک وزیر بود.
وقتی صدای در آمد، ضربان قلبم بالا رفت. ننه با شتاب بلند شد، چادرش را محکم دورش پیچید و در را باز کرد. از گوشهی در، حاج فتحالله با خواهراش وارد شد. حاجی، مثل همیشه، یک کتوشلوار شقورق قهوهای تنش بود که خط اتویش از دور توی چشم میزد. بوی عطر تندش با بوی گلهای شمعدانی حیاط قاطی شده بود، اما انگار عطرش نمیتوانست خشکی و سردی نگاهش را پنهان کند. خواهراش،سه زن تقریباً میانسال با لباسهای رنگارنگ و چادرهای توری، پشت سرش ایستاده بودند. یکیشان با نگاهی دقیق، حیاط را ورانداز میکرد، و دیگری زیر لب چیزی به حاج فتحالله میگفت که باعث شد او سرش را به تأیید تکان دهد.
من از پشت در اتاق، نیمهپنهان، همه چیز را میدیدم. دستهایم عرق کرده بود و قلبم تند میزد، اما سعی کردم آرام بمانم. صدای ننه بلند شد:
- خوش اومدید حاج آقا! خواهرا، قدمتون روی چشم! بفرمایید تو.
حاج فتحالله با همان خونسردی و صدای بم گفت:
- سلامت باشید. خدا خیرتون بده.
صدایش آرام بود، اما انگار هر کلمه را با دقت وزن میکرد تا مبادا کلمهای بیشتر از نیاز بگوید. ننه با عجله جلو افتاد و راه را نشان داد. خواهراش پچپچکنان وارد شدند و من هنوز داشتم به این فکر میکردم که نقشهام را چطور اجرا کنم.
توی دلم گفتم:
«اگه اینبار یه کاری نکنم، دیگه کارم ساختهست. ننه ایندفعه واقعاً دستمو تو دست اون پیرمرد میذاره. خدایا، یه فکری برسون!»
وقتی رسیدم خانه، بوی خاک نمخوردهی حیاط توی بینیام پیچید. ننه داشت تکههای از لباسهای شستهشده را پهن میکرد. صدای برخورد لباس خیس با طناب و غرغرهایش با هم قاطی شده بود:
- فردا حاج فتحالله میاد. میشنوی، فاطمه؟ این دفعه مثل دفعهی پیش آبروریزی نکنی! اگه باز یه کاری کنی که بره، خودم با همین چوب جارو میزنم تو سرت!
نگاهش مثل عقابی بود که منتظر یک حرکت اشتباه باشد تا حمله کند. با خونسردی گفتم:
- صبر کن ننه، بزار اول بیاد. این بار خیالت راحت، خودم آمادهام.
ننه چشمهایش را تنگ کرد. معلوم بود که به حرفم اعتماد ندارد، اما دیگر چیزی نگفت و رفت سراغ پهن کردن لباسهای آخر. منم رفتم توی اتاقم و نشستم روی رختخوابم. چشمم به سقف گِلی اتاق افتاد. نخهای عنکبوتی که از گوشههای سقف آویزان بودند، انگار داشتند مثل افکارم تاب میخوردند و بهم گره میخوردند. توی دلم هزار جور نقشه کشیدم. هر کدام را که تصور میکردم، یا مسخره به نظر میرسید، یا خطرناک. ته دلم اضطراب داشتم، اما بلند گفتم:
- فاطمه، باید باهاش بازی کنی. طوری که خودش فرار کنه، نه اینکه تو رو به زور تو این بازی نگه داره.
صبح که شد، هوا مثل دل من سنگین بود. بلند شدم و یک لباس سادهی خاکستری پوشیدم. ننه از همان اول صبح شروع کرده بود به آبوجارو کردن حیاط. صدای پاشیدن آب روی زمین و کشیدن جارو بلند شده بود. زیر لب غر میزد که:
- هر چی باشه، نباید پیش خواهراش بگه اینجا خرابهس. همهجا باید برق بزنه!
تا ظهر، حیاط و اتاقها تمیز شده بود و ننه لباسهای نو پوشیده بود. دستآخر، با عجله چادر گلدارش را روی سر انداخت و نشست روی پلهی ایوان. انگار آمادهی استقبال از یک وزیر بود.
وقتی صدای در آمد، ضربان قلبم بالا رفت. ننه با شتاب بلند شد، چادرش را محکم دورش پیچید و در را باز کرد. از گوشهی در، حاج فتحالله با خواهراش وارد شد. حاجی، مثل همیشه، یک کتوشلوار شقورق قهوهای تنش بود که خط اتویش از دور توی چشم میزد. بوی عطر تندش با بوی گلهای شمعدانی حیاط قاطی شده بود، اما انگار عطرش نمیتوانست خشکی و سردی نگاهش را پنهان کند. خواهراش،سه زن تقریباً میانسال با لباسهای رنگارنگ و چادرهای توری، پشت سرش ایستاده بودند. یکیشان با نگاهی دقیق، حیاط را ورانداز میکرد، و دیگری زیر لب چیزی به حاج فتحالله میگفت که باعث شد او سرش را به تأیید تکان دهد.
من از پشت در اتاق، نیمهپنهان، همه چیز را میدیدم. دستهایم عرق کرده بود و قلبم تند میزد، اما سعی کردم آرام بمانم. صدای ننه بلند شد:
- خوش اومدید حاج آقا! خواهرا، قدمتون روی چشم! بفرمایید تو.
حاج فتحالله با همان خونسردی و صدای بم گفت:
- سلامت باشید. خدا خیرتون بده.
صدایش آرام بود، اما انگار هر کلمه را با دقت وزن میکرد تا مبادا کلمهای بیشتر از نیاز بگوید. ننه با عجله جلو افتاد و راه را نشان داد. خواهراش پچپچکنان وارد شدند و من هنوز داشتم به این فکر میکردم که نقشهام را چطور اجرا کنم.
آخرین ویرایش: