جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [واکنش شاذ] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط KahKeshan(: با نام [واکنش شاذ] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,383 بازدید, 23 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [واکنش شاذ] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع KahKeshan(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط KahKeshan(:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
از خیاطی که بیرون اومدم، خورشید انگار می‌خواست آرام‌آرام خودش را پشت کوه‌ها قایم کند. نور کم‌جانش روی دیوارهای کاه‌گلی کوچه سایه‌های کش‌داری انداخته بود. باد سردی که از سمت باغ‌های بالای روستا می‌آمد، لای چادر پیچید و تنم را لرزاند. چادر را محکم‌تر دورم گرفتم و قدم‌هایم را تندتر کردم. تو راه، ذهنم پر از حرف‌های زهرا بود. حاج فتح‌الله باز قرار بود بیاید، و این‌بار حس می‌کردم ننه جدی‌تر از همیشه است.
توی دلم گفتم:
«اگه این‌بار یه کاری نکنم، دیگه کارم ساخته‌ست. ننه این‌دفعه واقعاً دستمو تو دست اون پیرمرد می‌ذاره. خدایا، یه فکری برسون!»
وقتی رسیدم خانه، بوی خاک نم‌خورده‌ی حیاط توی بینی‌ام پیچید. ننه داشت تکه‌های از لباس‌های شسته‌شده را پهن می‌کرد. صدای برخورد لباس خیس با طناب و غرغرهایش با هم قاطی شده بود:
- فردا حاج فتح‌الله میاد. می‌شنوی، فاطمه؟ این دفعه مثل دفعه‌ی پیش آبروریزی نکنی! اگه باز یه کاری کنی که بره، خودم با همین چوب جارو می‌زنم تو سرت!
نگاهش مثل عقابی بود که منتظر یک حرکت اشتباه باشد تا حمله کند. با خونسردی گفتم:
- صبر کن ننه، بزار اول بیاد. این بار خیالت راحت، خودم آماده‌ام.
ننه چشم‌هایش را تنگ کرد. معلوم بود که به حرفم اعتماد ندارد، اما دیگر چیزی نگفت و رفت سراغ پهن کردن لباس‌های آخر. منم رفتم توی اتاقم و نشستم روی رختخوابم. چشمم به سقف گِلی اتاق افتاد. نخ‌های عنکبوتی که از گوشه‌های سقف آویزان بودند، انگار داشتند مثل افکارم تاب می‌خوردند و بهم گره می‌خوردند. توی دلم هزار جور نقشه کشیدم. هر کدام را که تصور می‌کردم، یا مسخره به نظر می‌رسید، یا خطرناک. ته دلم اضطراب داشتم، اما بلند گفتم:
- فاطمه، باید باهاش بازی کنی. طوری که خودش فرار کنه، نه اینکه تو رو به زور تو این بازی نگه داره.
صبح که شد، هوا مثل دل من سنگین بود. بلند شدم و یک لباس ساده‌ی خاکستری پوشیدم. ننه از همان اول صبح شروع کرده بود به آب‌وجارو کردن حیاط. صدای پاشیدن آب روی زمین و کشیدن جارو بلند شده بود. زیر لب غر می‌زد که:
- هر چی باشه، نباید پیش خواهراش بگه این‌جا خرابه‌س. همه‌جا باید برق بزنه!
تا ظهر، حیاط و اتاق‌ها تمیز شده بود و ننه لباس‌های نو پوشیده بود. دست‌آخر، با عجله چادر گلدارش را روی سر انداخت و نشست روی پله‌ی ایوان. انگار آماده‌ی استقبال از یک وزیر بود.
وقتی صدای در آمد، ضربان قلبم بالا رفت. ننه با شتاب بلند شد، چادرش را محکم دورش پیچید و در را باز کرد. از گوشه‌ی در، حاج فتح‌الله با خواهراش وارد شد. حاجی، مثل همیشه، یک کت‌وشلوار شق‌ورق قهوه‌ای تنش بود که خط اتویش از دور توی چشم می‌زد. بوی عطر تندش با بوی گل‌های شمعدانی حیاط قاطی شده بود، اما انگار عطرش نمی‌توانست خشکی و سردی نگاهش را پنهان کند. خواهراش،سه زن تقریباً میانسال با لباس‌های رنگارنگ و چادرهای توری، پشت سرش ایستاده بودند. یکی‌شان با نگاهی دقیق، حیاط را ورانداز می‌کرد، و دیگری زیر لب چیزی به حاج فتح‌الله می‌گفت که باعث شد او سرش را به تأیید تکان دهد.
من از پشت در اتاق، نیمه‌پنهان، همه چیز را می‌دیدم. دست‌هایم عرق کرده بود و قلبم تند می‌زد، اما سعی کردم آرام بمانم. صدای ننه بلند شد:
- خوش اومدید حاج آقا! خواهرا، قدمتون روی چشم! بفرمایید تو.
حاج فتح‌الله با همان خونسردی و صدای بم گفت:
- سلامت باشید. خدا خیرتون بده.
صدایش آرام بود، اما انگار هر کلمه را با دقت وزن می‌کرد تا مبادا کلمه‌ای بیشتر از نیاز بگوید. ننه با عجله جلو افتاد و راه را نشان داد. خواهراش پچ‌پچ‌کنان وارد شدند و من هنوز داشتم به این فکر می‌کردم که نقشه‌ام را چطور اجرا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
آن‌ها روی قالی‌های گل‌گلی اتاق نشسته بودند. حاج فتح‌الله درست وسط جمع جا گرفته بود، کت‌وشلوار قهوه‌ای‌اش مثل همیشه اتو کشیده و براق بود. سبیلش را کمی تاب داده بود و نگاهش، آرام اما دقیق، اطراف را می‌کاوید. خواهراش هم هرکدام گوشه‌ای نشسته بودند؛ یکی از آن‌ها، با لباس یشمی و چادری کار شده، سرش را به نشانه‌ی رضایت تکان می‌داد و دیگری که چادرش لیمویی بود، با دقت انگشت‌های دستکش‌دارش را مرتب می‌کرد و آن یکی هم با غرور مانند عصاقورت داده ها نشسته بود.
ننه با لبخندی که از دور هم می‌شد حس کرد مصنوعی است، به آنها خیره شده بود.
حاجی، او مدام گوشه‌ی چشمش را به در اتاق من می‌دوخت، انگار می‌دانست چیزی در راه است. این مرد با تجربه‌ای که داشت، حتماً حس کرده بود که نباید انتظار یک دیدار عادی را داشته باشد.
ننه بالاخره صدایم زد:
- فاطمه! بیا دختر، خودت رو نشون بده.
نفسی عمیق کشیدم و آهسته وارد شدم. سینی چای را محکم گرفته بودم، اما طوری که انگار سنگین‌ترین بار دنیا را حمل می‌کنم. چشمم به حاج فتح‌الله افتاد. نگاهش سرد بود و نافذ، اما گوشه‌ی لبش مثل کسی که خودش را برای هر احتمالی آماده کرده باشد، به لبخندی محو تکان می‌خورد.
وقتی به میز رسیدم، چای را روی سفره گذاشتم. اما درست در همان لحظه، دستم را به عمد سست کردم و با صدای بلندی گفتم:
- آخ، پام درد گرفت!
ناله‌کنان روی زمین نشستم و با حالتی اغراق‌شده، پایم را گرفتم. نگاه حاج فتح‌الله پر از تعجب شد. اخم کرد، اما ساکت ماند. خواهرانش به هم نگاه کردند و پچ‌پچ‌شان شروع شد. گفتم:
- حاج آقا، شما که می‌خواید منو به‌عنوان زن بگیرید، باید بدونید که این پای من... وای، خیلی اذیت می‌کنه. تازه دستامم خیلی ضعیفه، نمی‌تونم ظرف بشورم.
صدای خنده‌ی ریز یکی از خواهرها به گوشم خورد، اما حاج فتح‌الله خودش را جمع کرد. نگاهش سردتر شد، اما با همان صدای آرام گفت:
- عیبی نداره، خدا روزی می‌رسونه. شما لازم نیست زحمت بکشید.
حس کردم قلبم یخ زد. این مرد انگار آماده بود هر چیزی را تحمل کند. توی دلم گفتم: «نه، هنوز بازی تموم نشده.»
بلند شدم و دستی به زانویم کشیدم، انگار که خیلی سخت از جا برخاسته باشم. گفتم:
- راستی حاج آقا، یه چیزی بگم. من عاشق تلویزیون دیدنم. ساعت‌ها می‌شینم پای سریال، اونم از اون سریالای طولانی. اهل کار کردن نیستم، غذا پختن هم... خب، زیاد دوست ندارم.
ننه چشم‌هایش مثل دو تکه ذغال گُرگرفته بود. دهانش باز شد که چیزی بگوید، اما حرفی نزد. حاج فتح‌الله کمی جا‌به‌جا شد. به نظر می‌رسید عصبانی است، اما وقتی لب‌هایش به لبخندی مصنوعی باز شد، فهمیدم هنوز جا نزده. گفت:
- هر چی شما بخواید، من قبول می‌کنم. مهم اینه که کنار هم باشیم.
آن لحظه انگار دنیا روی سرم خراب شد. بازی را باخته بودم. نفس عمیقی کشیدم، سرم را پایین انداختم و رفتم بیرون. از پشت در شنیدم که حاج فتح‌الله و خواهراش داشتند خداحافظی می‌کردند.
وقتی آن‌ها رفتند، ننه مثل تندری که آماده‌ی باریدن باشد، دست‌به‌کمر ایستاد و گفت:
- خب، دیدی؟ حاجی قبول کرد. دیگه حرفی داری؟
می‌دانستم دیگر جایی برای مقاومت نیست. آهی کشیدم و گفتم:
- باشه ننه، قبول می‌کنم.
اما توی دلم طوفانی به پا بود. نگاه ننه پر از غرور بود، اما او نمی‌دانست که من از همین حالا نقشه‌های تازه‌ای در سرم دارم. حاج فتح‌الله فکر کرده که برنده شده، ولی این بازی هنوز تمام نشده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
شب بود و صدای ننه از آشپزخانه می‌آمد؛ زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. لابد داشت خدا را شکر می‌کرد که بالاخره دخترش به سر و سامانی می‌رسد. اما من، در سرم چیزی جز راه فرار نبود.
صبح روز بعد، ننه زودتر از همیشه بیدار شد. خانه را آب‌وجارو می‌کرد و برای چند روز دیگر که قرار بود حاجی بیاید و عقد را رسمی کند، تدارک می‌دید. من هم مجبور بودم لبخندی زورکی به صورتم بزنم و نشان دهم که راضیم. اما در دلم پر از شور و شوق بود؛ چون نقشه‌ای داشتم که حاج فتح‌الله را حسابی پشیمان کند.
نزدیک ظهر، ننه با صدای بلند از توی آشپزخانه داد زد:
- فاطمه! پاشو، امروز خواهرهای حاجی میان که ببرنت خرید.
من، که تازه سرم را روی بالش گذاشته بودم و داشتم خواب و خیال می‌بافتم که چطور می‌توانم حاجی و خواهرهایش را بیشتر حرص بدهم، با صدای ننه چشم‌هایم را باز کردم. زیر لب گفتم:
- خوبه، اینم یه فرصت تازه!
خواهرهای حاجی درست سر وقت رسیدند. هر سه تایشان با چادرهای گل‌گلی و کفش‌های مشکی که انگار تازه واکس خورده بودند، وارد خانه شدند. از همان لحظه اول، هر کدام نظری داشتند.
معصومه: این رنگ برای عروس خوبه، اون رنگ نه.
مهسا: باید حتماً از طلافروشی حاج قاسم خرید کنیم.
مهتاب: نه، اونجا طلاهاش سبک‌تره، می‌ریم جای دیگه!
من، که کنار دیوار نشسته بودم و به ظاهر آرام و ساکت گوش می‌کردم، زیر لب خندیدم و گفتم:
- خوبه، قبل از خرید دارن با هم جنگ می‌کنن.
معصومه، که از همه مسن‌تر بود و انگار خودش را مدیر کل خرید می‌دانست، با صدای بلند گفت:
- فاطمه جان، ما امروز قراره برای تو سنگ تموم بذاریم. تو فقط همراه باش، همه چی رو به ما بسپار.
 
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
سرم را تکان دادم و با صدای آرامی گفتم:
- چشم، ولی من فقط یه شرط دارم.
همه به طرفم برگشتند. ننه که ترسیده بود نکند - دوباره خرابکاری کنم، با اخم گفت:
شرطت چیه؟!
با معصومیت گفتم:
- من نمی‌خوام چیزی که زیاد گرونه بخرین. حاجی نباید اذیت بشه.
خواهر بزرگ‌تر با خنده گفت:
- وای! عروس قناعت‌کار هم ندیده بودیم. حاجی خدا رو شکر کنه که همچین زنی نصیبش شده.
اما خواهر کوچک‌تر که ظاهراً با خواهر بزرگ‌تر اختلاف دیرینه داشت، زیر لب گفت:
- حاجی که پولش از پارو بالا میره، چرا نگرانش باشیم؟ اگه یه عروس می‌گیره، باید سنگ‌تموم بذاره.
این جمله جرقه‌ی جنگ را زد. دو خواهر شروع کردند به بحث کردن سر اینکه چه چیزی برای من بخرند. مهتاب می‌گفت:
- باید یه چادر مشکی کارشده بگیریم.
مهسا می‌گفت:
- نه، چادر رنگی بهتره، بیشتر بهش میاد.
من هم بی‌صدا نشسته بودم و هر بار که بحثشان بالا می‌گرفت، سرم را به نشانه تأیید تکان می‌دادم و زیر لب زمزمه می‌کردم:
- همین‌طوری ادامه بدین، عالیه.
وقتی به بازار رسیدیم، خواهرها مثل زنبورهای کارگر دور مغازه‌ها می‌چرخیدند. یکی پارچه می‌آورد، یکی طلا می‌خواست، یکی می‌گفت این کفش قشنگه. اما هیچ‌کدام سر یک چیز به توافق نمی‌رسیدند. من هم هر بار که می‌خواستند نظر من را بپرسند، با خونسردی می‌گفتم:
- هر چی شما بخرین خوبه.
این حرفم کار را خراب‌تر می‌کرد. خواهر بزرگ‌تر با اخم گفت:
- ببین، عروس باید نظر بده. این‌طوری نمی‌شه.
من لبخند زدم و گفتم:
- حاجی گفته شما سلیقه‌تون عالیه، بهتون اعتماد دارم.
خواهر کوچک‌تر که کفرش در آمده بود، زیر لب گفت:
- اگه می‌خوای همه چی رو به ما بسپری، دیگه چرا آوردیمش خرید؟
در دلم خندیدم و گفتم:
- آفرین، همین‌طوری ادامه بده. این خرید برای من تفریح شده.
در نهایت، بعد از چند ساعت بحث و جدل، توانستند یک چادر، یک دست لباس و یک النگو بخرند، اما وقتی برمی‌گشتیم، هنوز با هم قهر بودند. من هم زیر چادرم لبخند می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که همین اختلاف‌ها شاید باعث شود خود حاجی پا پس بکشد.
 
بالا پایین