KahKeshan(:
سطح
4
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
- Sep
- 1,102
- 11,788
- مدالها
- 6
لبخند شیطنتآمیزی روی لبم نشست و برگشتم تا ببینم حاج فتحالله چه بلایی سرش آمده. اما صحنهای که دیدم، بهجای خنده، نفس را در سی*ن*هام حبس کرد. از دماغ حاجی مثل شیلنگ، خون میآمد و رنگ صورتش زردچوبهای شده بود؛ انگار وسط مرگ و زندگی گیر کرده باشد. بیاختیار، با ترس آب دهانم را قورت دادم و سرم را به سمت ننه چرخاندم. اما ننهی ما؟ خدا نکند از آبرویش بگذرد! همانجا، بیهیچ مکثی، یک لنگه کفش از کنار پایش قاپید و پرت کرد سمت من.
- دخترهی بیآبرو!
خواستم جاخالی بدهم، اما پایم به لبهی باغچه گیر کرد و با کله افتادم روی همان حاجیِ بدبخت. دیگر چه معجونی شده بودیم! من، خاک باغچه، خون حاجی که مثل آبشار جاری بود، و صدای نالههای جانسوزش که بلند شده بود.
- آخ... آخ... .
خندهام گرفته بود. دلم میخواست همانجا قاهقاه بخندم، ولی خب، انصافاً زشت بود. توی آن وضعیت، یکی از زنها سریع چند دستمال از جیبش درآورد و جلوی دماغ حاجی گذاشت. دیگری هم که انگار از کیسهی خلیفه میبخشید، یک مشت قند ریخت توی استکان و هم زد تا بدهد حاج فتحالله جان بگیرد.
وقتی بالاخره خوندماغش بند آمد و آن لیوان آبقند را که کوفتش بشود، نوشید، از جایش بلند شد. زنهای دوروبر، مثل پروانه دور شمع، چادرهایشان را زیر گلویشان محکم کرده بودند و با چشمهای برقزده، منتظر حرف حاجی بودند.
او با صدایی آرام و بغضدار گفت:
- خواهر رقیه، خیلی عذر میخواهم، اما انگار عروس خانم به این وصلت راضی نیستند. اجازه بدهید ما رفع زحمت کنیم و یک وقت دیگر مزاحم شویم.
ننه که حالا رنگبهرنگ شده بود، با لبخند زورکی و صدای لرزان، سعی کرد اوضاع را جمعوجور کند:
- اِوا، حاج آقا! این چه حرفیه؟ قدمتون روی چشم ماست!
اما حاج فتحالله دیگر گوشش بدهکار نبود. بعد از کلی تعارف بیحاصل، او و همراهانش سوار ماشین شدند و از کوچه بیرون رفتند.
همینکه صدای ماشین در کوچه گم شد، تمام وجودم از ترس و استرس لرزید. میدانستم این آرامش قبل از طوفان است. تا ننه دستش به من میرسید، با دمپایی داغ میشدم!
بیهیچ معطلی، دویدم سمت تنور. پریدم داخل و درش را روی خودم بستم.
زیر لب با بغض گفتم:
- خدایا، یا مرگ بده یا ننه رو خسته کن!
- دخترهی بیآبرو!
خواستم جاخالی بدهم، اما پایم به لبهی باغچه گیر کرد و با کله افتادم روی همان حاجیِ بدبخت. دیگر چه معجونی شده بودیم! من، خاک باغچه، خون حاجی که مثل آبشار جاری بود، و صدای نالههای جانسوزش که بلند شده بود.
- آخ... آخ... .
خندهام گرفته بود. دلم میخواست همانجا قاهقاه بخندم، ولی خب، انصافاً زشت بود. توی آن وضعیت، یکی از زنها سریع چند دستمال از جیبش درآورد و جلوی دماغ حاجی گذاشت. دیگری هم که انگار از کیسهی خلیفه میبخشید، یک مشت قند ریخت توی استکان و هم زد تا بدهد حاج فتحالله جان بگیرد.
وقتی بالاخره خوندماغش بند آمد و آن لیوان آبقند را که کوفتش بشود، نوشید، از جایش بلند شد. زنهای دوروبر، مثل پروانه دور شمع، چادرهایشان را زیر گلویشان محکم کرده بودند و با چشمهای برقزده، منتظر حرف حاجی بودند.
او با صدایی آرام و بغضدار گفت:
- خواهر رقیه، خیلی عذر میخواهم، اما انگار عروس خانم به این وصلت راضی نیستند. اجازه بدهید ما رفع زحمت کنیم و یک وقت دیگر مزاحم شویم.
ننه که حالا رنگبهرنگ شده بود، با لبخند زورکی و صدای لرزان، سعی کرد اوضاع را جمعوجور کند:
- اِوا، حاج آقا! این چه حرفیه؟ قدمتون روی چشم ماست!
اما حاج فتحالله دیگر گوشش بدهکار نبود. بعد از کلی تعارف بیحاصل، او و همراهانش سوار ماشین شدند و از کوچه بیرون رفتند.
همینکه صدای ماشین در کوچه گم شد، تمام وجودم از ترس و استرس لرزید. میدانستم این آرامش قبل از طوفان است. تا ننه دستش به من میرسید، با دمپایی داغ میشدم!
بیهیچ معطلی، دویدم سمت تنور. پریدم داخل و درش را روی خودم بستم.
زیر لب با بغض گفتم:
- خدایا، یا مرگ بده یا ننه رو خسته کن!
آخرین ویرایش: