جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [واکنش شاذ] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط KahKeshan(: با نام [واکنش شاذ] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,682 بازدید, 24 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [واکنش شاذ] اثر «کهکشان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع KahKeshan(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبم نشست و برگشتم تا ببینم حاج فتح‌الله چه بلایی سرش آمده. اما صحنه‌ای که دیدم، به‌جای خنده، نفس را در سی*ن*ه‌ام حبس کرد. از دماغ حاجی مثل شیلنگ، خون می‌آمد و رنگ صورتش زردچوبه‌ای شده بود؛ انگار وسط مرگ و زندگی گیر کرده باشد. بی‌اختیار، با ترس آب دهانم را قورت دادم و سرم را به سمت ننه چرخاندم. اما ننه‌ی ما؟ خدا نکند از آبرویش بگذرد! همان‌جا، بی‌هیچ مکثی، یک لنگه کفش از کنار پایش قاپید و پرت کرد سمت من.
- دختره‌ی بی‌آبرو!
خواستم جاخالی بدهم، اما پایم به لبه‌ی باغچه گیر کرد و با کله افتادم روی همان حاجیِ بدبخت. دیگر چه معجونی شده بودیم! من، خاک باغچه، خون حاجی که مثل آبشار جاری بود، و صدای ناله‌های جان‌سوزش که بلند شده بود.
- آخ... آخ... .
خنده‌ام گرفته بود. دلم می‌خواست همان‌جا قاه‌قاه بخندم، ولی خب، انصافاً زشت بود. توی آن وضعیت، یکی از زن‌ها سریع چند دستمال از جیبش درآورد و جلوی دماغ حاجی گذاشت. دیگری هم که انگار از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید، یک مشت قند ریخت توی استکان و هم زد تا بدهد حاج فتح‌الله جان بگیرد.
وقتی بالاخره خون‌دماغش بند آمد و آن لیوان آب‌قند را که کوفتش بشود، نوشید، از جایش بلند شد. زن‌های دوروبر، مثل پروانه دور شمع، چادرهایشان را زیر گلویشان محکم کرده بودند و با چشم‌های برق‌زده، منتظر حرف حاجی بودند.
او با صدایی آرام و بغض‌دار گفت:
- خواهر رقیه، خیلی عذر می‌خواهم، اما انگار عروس خانم به این وصلت راضی نیستند. اجازه بدهید ما رفع زحمت کنیم و یک وقت دیگر مزاحم شویم.
ننه که حالا رنگ‌به‌رنگ شده بود، با لبخند زورکی و صدای لرزان، سعی کرد اوضاع را جمع‌وجور کند:
- اِوا، حاج آقا! این چه حرفیه؟ قدم‌تون روی چشم ماست!
اما حاج فتح‌الله دیگر گوشش بدهکار نبود. بعد از کلی تعارف بی‌حاصل، او و همراهانش سوار ماشین شدند و از کوچه بیرون رفتند.
همین‌که صدای ماشین در کوچه گم شد، تمام وجودم از ترس و استرس لرزید. می‌دانستم این آرامش قبل از طوفان است. تا ننه دستش به من می‌رسید، با دمپایی داغ می‌شدم!
بی‌هیچ معطلی، دویدم سمت تنور. پریدم داخل و درش را روی خودم بستم.
زیر لب با بغض گفتم:
- خدایا، یا مرگ بده یا ننه رو خسته کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
از ترس، انگار هر دقیقه یک‌بار نفس می‌کشیدم. قلبم مثل طبل می‌کوبید و گوش‌هایم به کوچک‌ترین صدایی حساس شده بودند. صدای در حیاط که آمد، گوش‌هایم را تیز کردم و شروع کردم زیر لب صلوات فرستادن. ناگهان، صدای جیغ ننه بلند شد. جوری که خون در رگ‌هایم یخ زد و رنگ از رخسارم پرید.
- دختره‌ی خیره‌سر، چشم‌سفید! خجالت نکشیدی؟! آبروی چندین سالم رو با این کارات بردی. کدوم گوری قایم شدی؟ بیا بیرون تا نشونت بدم در بستن یعنی چی!
از صدایش معلوم بود که دیگر فرصتی برای فرار نمانده. تنور، سنگرم شده بود و خوب می‌دانستم اگر پیدایم کند، روزگارم سیاه است. بیشتر خودم را جمع کردم و اشک‌هایم مثل دانه‌های مروارید، بی‌وقفه روی گونه‌هایم غلتیدند.
بین هق‌هق، زیر لب به قاسم شروع کردم بد و بیراه گفتن:
- خدا لعنتت کنه قاسم! هرچی می‌کشم تقصیر تو بی‌لیاقته. اگه واقعاً گلوت پیشم گیر کرده، خب چرا ننه‌ات رو نمی‌فرستی خواستگاری؟ هم من راحت بشم، هم خودت!
غرغرهایم هنوز تمام نشده بود که ناگهان درِ تنور با صدای بلندی باز شد. با دیدن چهره‌ی خشمگین ننه، جیغی از ته دل کشیدم:
- یا ابوالفضل!
اما ننه بی‌توجه، مثل عقاب، موهای بلندم را چنگ زد و دور دستش پیچاند.
- خجالت نمی‌کشی، نمک‌نشناس؟ بیا بیرون ببینم!
قبل از این‌که بتوانم حرفی بزنم، با یک حرکت کشان‌کشان از تنور بیرونم آورد. صدای ناله‌ام بلند شده بود:
- آخ ننه، موهامو نکش! درد داره!
اما ننه که انگار گوشش نمی‌شنید، همچنان با خشم غرید:
- شیرم حلالت نباشه اگه امروز تو چشم‌سفید رو آدم نکنم! خجالت نمی‌کشی خودت رو مثل چلاق‌ها انداختی روی حاج فتح‌الله؟
میان گریه و فریاد گفتم:
- آی ننه، موهام کنده شد! ول کن این بی‌صاحابا رو!
ننه با تهدید چپ‌چپ نگاهم کرد:
- واسه من زبون‌درازی نکن، فاطمه! که خودم با همین قیچی کوتاهش می‌کنم!
در همان حال که زیر دستش تقلا می‌کردم، زیر لب گفتم:
- خدا از حاج فتح‌الله هم نگذره! با این دماغ شانس‌آورش...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
با صدای بلند زدم زیر گریه. اشک‌هایم مثل سیل از چشم‌هایم جاری می‌شد و با صدایی که بیشتر شبیه فریاد بود، گفتم:
- ننه، یه کلمه! من زن اون پیرمرد نمی‌شم!
حالا اگر کارد می‌زدی، خون از ننه درنمی‌آمد. چشم‌هایش سرخ شد و خودش را روی من انداخت. با یک حرکت، موهایم را پیچید دور دستش و مثل گوسفند کشان‌کشان برد توی خانه. از کنار جالباسی، مگس‌کش دسته‌چوبیِ معروفش را که سرش چرمی بود، برداشت. لحظه‌ای مکث نکرد و افتاد به جانم. صدای ضربه‌های مگس‌کش با گریه‌هایم قاطی شده بود.
- نمی‌خوامش، ننه! نمی‌خوامش! من با کسی که هم‌سن بابامه، عروسی نمی‌کنم!
آن‌قدر زد که نفسش بند آمد و مجبور شد مگس‌کش را روی زمین بیندازد. نفس‌نفس می‌زد و با خشم نگاهم می‌کرد. من اما هنوز گریه می‌کردم، اما کوتاه نیامدم.
- فاطمه! خیال عروسی با قاسم رو از سرت بیرون کن، فهمیدی؟!
دندان‌هایم را روی هم ساییدم. چیزی نگفتم. آرام از جایم بلند شدم. پاهایم از شدت ضربه‌ها بی‌جان شده بود، اما خودم را کشان‌کشان به سمت در حیاط رساندم. کفش‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم.
ننه چیزی نگفت، شاید چون می‌دانست جز خیاطی جایی ندارم بروم. اما این بار حتی خیاطی هم نمی‌خواستم بروم. حوصله‌ی نگاه‌های دخترهای خیاطی را نداشتم، همان‌هایی که همیشه از جای کبودی‌هایم سوال می‌پرسیدند.
پاهایم خودبه‌خود مرا به سمت رودخانه‌ی روستا برد. درد در تمام بدنم پیچیده بود، اما بی‌اعتنا راه می‌رفتم. از وسط بازارچه که می‌گذشتم، صدای سوت قاسم در گوشم پیچید. چشم‌هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. دلم می‌خواست رد شوم و به هیچ‌چیز نگاه نکنم. اما همین که خواستم قدم بردارم، چشمم به نامه‌ای افتاد که قاسم انداخته بود جلوی راهم. برای لحظه‌ای مکث کردم. می‌توانستم رد شوم، اما یک حسی در دلم گفت که برش دارم. انگار دستی نامرئی هلم می‌داد. نامه را از زمین برداشتم و دوباره راه افتادم. بعد از ده دقیقه به رودخانه رسیدم. روی سنگی بزرگ نشستم. موج‌های آب با آرامشی عجیب می‌غلتیدند و می‌رفتند، اما دل من مثل آب رودخانه طوفانی بود.
نامه را باز کردم. دست‌خط قاسم همیشه خرچنگ‌قورباغه بود، اما حالا انگار بیشتر از همیشه عجله کرده بود:
- سلام بر فاطمه‌ی خودم.
دختر، تو چرا این‌قدر ناز می‌کنی؟ به ما یه گوشه‌ی چشم نشون نمی‌دی!
از تو دلخورم، خیلی.
برات نامه می‌فرستم. یا برنمی‌داری، یا اگه برمی‌داری، جواب نمی‌دی.
به خداوندی خدا که دلم پیش دلت حبسه و اسیره. وگرنه که توی مرام من چشم‌چرونی نیست. تازه فهمیدم... .
نامه اینجا تمام شده بود، انگار جا کم آورده بود و در صفحه‌ی دیگر ادامه داده بود... باد آرامی وزید و انگشتانم را روی کاغذ لغزاند. نمی‌دانستم باید بخندم یا گریه کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
نامه را محکم‌تر توی دستم گرفتم و دوباره خواندم:
- از بالا شر خواستگار داری می‌خواستم بیام دل و روده‌ی اون بچه ژیگول رو یکی کنم که حیف، اوستا محکم گرفت و نذاشت بیام. صدای عربده‌هام تا روستای بغلی می‌رفت.
ببین فاطمه، می‌دونم ننه‌ات می‌خواد به زور عروست کنه. برای همین می‌گم، اگه تو هم همون اندازه که دل من با تو هست، دلت به من دچاره، بیا تا فرار کنیم.
رسم روستا که می‌دونی؛ فرار می‌کنیم، بعد که عقد کردیم دوباره برمی‌گردیم. بزرگای روستا، ننه و بابامون رو راضی می‌کنن. اگه با حرفام موافقی، فردا شب بیا رودخونه پشت روستا تا از همون‌جا فرار کنیم و بریم پی بخت و روزمون.
نفسم سنگین شد. با حرص نامه را مچاله کردم و زیر لب غریدم:
- خاک بر سرت قاسم! آره جون خودت، عربده‌هات روستای بغلی هم می‌رفت؟! ببین دروغاشو!
نگاهی به تکه‌های نامه انداختم و ادامه دادم:
- عرضه نداری مردونه پای عشقت وایستی، اومدی می‌گی فرار کنیم؟ مردم عاشق می‌شن، سی*ن*ه چاک می‌دن، دنیا رو به هم می‌ریزن. اون‌وقت تو عاشق شدی، نه آستین جر می‌دی، نه کاری می‌کنی، فقط نامه می‌نویسی!
یک نفس عمیق کشیدم و با بغض گفتم:
- لیاقت نداری، قاسم خان! من به خاطر توی چوب‌خشک این همه کتک بخورم، بعد تو بگی بیا فرار کنیم؟ خوبت بشه! برم زن اون پیری پولدار بشم، تا بفهمی عشق یعنی چی!
اما لعنت به این دل بی‌صاحب! حرف‌های خشمگینانه‌ام با واقعیت دلم همخوانی نداشت. چشم‌هایم را بستم و لب زدم:
- حیف که دلم بند دلت شده، قاسم... لعنت به من!
نامه را که حالا به هزار تکه پاره شده بود، توی رودخانه انداختم. نگاه کردم به تکه‌هایی که با جریان آب می‌رفتند، انگار داشتند با خودشان دلخوری‌های من را هم می‌بردند.
حالم کمی بهتر شده بود. باید برمی‌گشتم خانه. اگر دیر می‌کردم، ننه با همان مگس‌کش، دق‌دلی چهار سال پیشش را سرم خالی می‌کرد. آرام از روی سنگ بلند شدم. پاهایم از ضربه‌های مگس‌کش هنوز درد می‌کرد، اما بی‌اعتنا راه افتادم. وسط بازارچه که رسیدم، چشمم به قاسم افتاد. با نگاهش کنجکاوانه مرا زیر نظر داشت. چشم‌هایم را تنگ کردم و نگاه آتشینی به او انداختم. چهره‌اش در هم رفت. فهمید که دیگر دل خوشی از او ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
به خانه که رسیدم، در زدم. انگار ننه پشت در نشسته بود، چون همان لحظه در را باز کرد و با اخم‌های درهم پرسید:
- کدوم گوری بودی؟!
لب‌های خشکم را تر کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- کجا رو دارم برم؟!
چشم‌هایش را ریز کرد و نگاهی از بالا تا پایینم انداخت. بعد با دست به سمت تنور اشاره کرد و گفت:
- گوش کن فاطمه، حاج فتح‌الله فردا با خواهراش میاد. وای به حالت اگه بخوای باز آبروریزی کنی! به خدا می‌ندازمت تو همین تنور، جزغاله‌ات می‌کنم!
دست‌هایم را مشت کردم، اخم‌هایم را درهم کشیدم، و سرم را بالا گرفتم که مثلاً نشان بدهم هیچ ترسی ندارم. اما تا از کنارش رد شدم، یک تُو‌سری جانانه نثار پسِ کله‌ام کرد. سرم طوری داغ شد که فکر کردم یک لحظه از بدنم جدا شد و دوباره برگشت سر جایش!
برگشتم و با عصبانیت گفتم:
- ننه شوخیت گرفته یا دستت سبکه؟!
هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که خیز برداشت سمت من. بی‌معطلی پا به فرار گذاشتم. ننه‌ی من اصلاً اعصاب ندارد! به خدا قسم مانده‌ام آقام چطور دلش آمده با این زن ازدواج کند؟ شاید تهدیدش کرده بوده که اگر با او ازدواج نکند، می‌اندازتش توی تنور!
آن شب تا آخر، گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و به بدبختی‌هایم فکر می‌کردم. داشتم نقشه می‌کشیدم که فردا چطور از دست این پیری پولدار خلاص شوم.
- مرتیکه خجالت نمی‌کشه! آخه به چه امیدی پاشدی اومدی خواستگاری دختری که شاید هم‌سنِ دختر خودت باشه؟!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب ادامه دادم:
- فاطمه نباشم، اگه فردا کاری نکنم که از ترس تا هفت پشتش دیگه پا تو این خونه نذاره! وایسا پیرمرد، فردا یه آشی برات بپزم که روغنش رو فقط بخوری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
صبح که هوا هنوز گرگ‌ومیش بود، تو دلم نقشه کشیده بودم. به ننه گفتم می‌روم سر تنور، اما نقشه‌ی اصلی‌ام چیز دیگری بود. آخه کی دلش می‌آید نان بپزد وقتی مردی با تصوراتی دور و دراز خیال کرده عروس خانه‌اش می‌شوم؟ رفتم بیرون، کنار تنور نشستم و به شعله‌های زرد و نارنجی خیره شدم. حرارتشان داغ بود، ولی نه به اندازه‌ی خشم و حرصی که در دلم شعله می‌کشید. کمی خاکستر برداشتم و به صورتم مالیدم، طوری که قیافه‌ام شبیه کارگرانی بشود که از صبح تا شب زیر آفتاب کار کرده‌اند. توی ذهنم صحنه‌سازی می‌کردم: حاج فتح‌الله با کت و شلوار اتوشده و آن دستمال ابریشمی وارد می‌شود. ننه، با همان لبخند افتخارآمیزش، می‌گوید:
- فاطمه! بیا حاج فتح‌الله اومده.
هنوز در خیالات خودم بودم که صدای در آمد. ننه با شتاب به حیاط دوید، چادرش را محکم‌تر دور خودش پیچید و با صدایی پرحرارت گفت:
- بفرما حاج آقا، خوش اومدی.
از گوشه‌ی تنور نیم‌خیز شدم و نگاه کردم. حاج فتح‌الله وارد شد. مردی چهل ساله با موهایی که هنوز مشکی بود، اما خط موی جلوی سرش کمی عقب‌تر رفته بود. ته‌ریش کوتاهی داشت که انگار برای رسمی‌تر نشان دادن خودش گذاشته بود. کت و شلوار سرمه‌ای به تن داشت و کفش‌های چرمی قهوه‌ای‌اش آن‌قدر براق بود که تصویر خودش را می‌توانستی تویش ببینی. بوی عطر تلخش، ترکیبی از چوب و ادویه، فضای حیاط را پر کرده بود.

او با یک جعبه شیرینی و یک گل رز قرمز وارد شد. سبیل نازک و باریکی بالای لبش دیده می‌شد، از همان‌هایی که مد روز بود. نگاهش جدی بود، اما سعی داشت با لبخندی ملایم به ننه نشان دهد که مردی آرام و خانواده‌دار است. عصایش را هم به دست گرفته بود؛ البته نه از سر نیاز، بیشتر برای اینکه بگوید: «من آدم متشخصی‌ام.»
نشست روی تخت چوبی کنار حیاط، از جیب کت بیرون آورد و روی پیشانی‌اش کشید. بعد با صدایی مطمئن، اما پر از انتظار گفت:
- خب، خواهر جان، فاطمه جان نیستن؟
ننه که انگار در پوست خودش نمی‌گنجید، داد زد:
- فاطمه! بیا خودت رو نشون بده!
نفس عمیقی کشیدم. دست‌هایم را به آرد مالیدم و کمی خمیر روی سرم گذاشتم که شبیه کلاه کارگرها شود. بعد خمیده و لنگان‌لنگان به طرف حاج فتح‌الله رفتم. توی دلم گفتم: «منتظر باش حاجی، کاری کنم که با دو تا عصا هم نتونی از اینجا بلند شی!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
تا چشمش به من افتاد، انگار آب توی دهانش خشکید. چشمانش گرد شده بود و ابروهایش بالا رفته بود. معلوم بود چنین منظره‌ای را انتظار نداشت. با صدایی آرام و خفه گفتم:
- سلام حاج آقا، شرمنده دستم بنده، وقت نکردم خودم رو تمیز کنم.
ننه با چشم‌هایی که انگار از جا درمی‌آمد، نگاه غضبناکی به من انداخت. بعد، با لحن خشنی گفت:
- این چه قیافه‌ایه، فاطمه؟ برو خودت رو درست کن!
لبخند ملایمی زدم، دستم را به خمیر روی سرم کشیدم و گفتم:
- ننه جان، مرد زندگی باید زحمت دختر رو بفهمه. حاج فتح‌الله، شما حاضری با یه زن زحمتکش زندگی کنی؟
رنگ از صورت حاج فتح‌الله پرید. مردد نگاهم کرد و به سختی آب دهانش را قورت داد. با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت:
- البته... ولی... .
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- حاج آقا، من یه شرط دارم.
چشم‌هایش از تعجب گرد شد. ننه که معلوم بود چیزی نمانده منفجر شود، لبش را گاز گرفت و فقط نگاهش را از من برنداشت. بی‌اعتنا ادامه دادم:
- باید با همین قیافه و همین بوی دود تنور قبولم کنی. اگه نه، برو سراغ یکی دیگه.
حاج فتح‌الله عرق پیشانی‌اش را با دستمالش پاک کرد. رنگ‌پریده‌تر از همیشه به ننه نگاه کرد و زیر لب گفت:
- والله... آدم زحمتکش خوبه، ولی... ولی خب... خداحافظ! من بعداً با خواهرام مزاحم می‌شم.
به محض اینکه از جا بلند شد، عصایش را برداشت و با قدم‌هایی شتاب‌زده رفت طرف در. من، با خونسردی تمام، دست‌هایم را به خمیر روی سرم زدم و همان‌جا ایستادم.
به محض اینکه در پشت سر حاج فتح‌الله بسته شد، خنده‌ام را نتوانستم کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده. ننه که انگار دیگر طاقتش تمام شده بود، خیز برداشت طرفم.
- خدا مرگت بده، دختر! آبروی منو بردی!
تا آمد نزدیکم، مثل برق از جا پریدم و دویدم طرف کوچه. صدای ننه که تهدید می‌کرد و ناسزا می‌گفت، پشت سرم بلند بود، اما مهم نبود. فقط به این فکر می‌کردم که امروز چطور حاج فتح‌الله را فراری دادم. خدا می‌داند چند بار توی دلم به خودم آفرین گفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
ننه که دستش به من نرسید، از همان سر کوچه با چادر گل‌گلی‌اش که باد لبه‌هایش را تاب می‌داد، ایستاد و دست به کمر، مثل کوهی از خشم، داد زد:
- فاطمه! اگه برگردی خونه، همین نون داغ تنور رو می‌زنم وسط سرت!
صداش توی کوچه پیچید و تا ته محله رفت. من پشت درختی پنهان شدم و از خنده روده‌بُر شدم. قیافه‌ی ننه که شبیه ابرهای سیاه قبل از باران شده بود، برایم از هر طنزی بامزه‌تر بود. البته راستش ته دلم کمی عذاب وجدان هم داشتم. ولی هر بار که قیافه‌ی حاج فتح‌الله، آن مرد چهل ساله‌ی با شکم کمی جلوآمده و دستمال مخملی، جلوی چشمانم می‌آمد که چطور بهانه می‌آورد و از خانه بیرون رفت، این عذاب وجدان دود می‌شد و می‌رفت هوا.
ننه که دید هیچ خبری از من نیست، با اخم و خستگی به خانه برگشت. وقتی مطمئن شدم او داخل شده، آرام‌آرام، با حواس‌جمع، پاورچین‌پاورچین به سمت خانه رفتم. ننه هنوز پای تنور نشسته بود. چادر گل‌گلی‌اش را به گوشه‌ای انداخته بود و آردها را روی تخته خمیرگیری پخش می‌کرد. صورتش پر از چین و چروک بود و لب‌هایش مدام در حال غرولند.
وقتی من را دید، انگار آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید. آرد از دستش افتاد، دست به کمر ایستاد و با صدای بلند گفت:
- فاطمه، خدا ازت نگذره! همه‌ی آبروی منو جلوی حاج فتح‌الله بردی. حالا کی میاد تو رو بگیره؟
خونسردتر از چیزی که ننه انتظار داشت، به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- ننه، حاج فتح‌الله رو برای خودت نگه دار. من شوهر نمی‌خوام که فقط پول داشته باشه و نصف عمرش رفته باشه.
ننه از حرص نان را با تمام زورش روی تخته کوبید و با خشم گفت:
- آره، آره! لابد می‌خوای زن اون قاسم ننه‌مرده بشی، ها؟ فکر کردی اون بی‌پدر می‌تونه تو رو خوشبخت کنه؟
اخم‌هام توی هم رفت. قدمی به سمتش برداشتم و محکم گفتم:
- اون قاسم ننه‌مرده می‌ارزه به صد تا از این پیری‌های پولداری که دخترای مردم رو به خاطر هوس خودشون بدبخت می‌کنن.
چشمان ننه از خشم تنگ شد. به من زل زد، سرش را به نشانه‌ی تهدید تکان داد و گفت:
- ببینیم و تعریف کنیم.
چند لحظه دیگر سکوت میانمان حکمفرما بود. من که دیدم اگر بیشتر بمانم، ننه نان داغ را از تنور بیرون می‌آورد و محکم توی سرم می‌کوبد، چادرم را از گوشه‌ی حیاط برداشتم، سرم کردم و فلنگ را بستم.
از خانه که بیرون رفتم، نفس راحتی کشیدم. یادم افتاد که لباس عروس کبرا هنوز دست من است. نیشم باز شد. فکر کردم: «اول برم این لباس رو برسونم، بعد برای خودم یه فکری می‌کنم.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
چادر را کشیدم سرم و از در زدم بیرون. هوای صبح کمی سرد بود و بوی خاک نم‌خورده در کوچه پیچیده بود. اما از فکری که در ذهنم چرخ می‌زد، تنم گرم‌تر از آفتاب وسط تابستان شده بود. ننه حتماً داشت توی خانه نقشه‌ای تازه برای سر به راه کردن من می‌کشید، اما خیال نداشت بفهمد که فاطمه با این کارها سر خم نمی‌کند. کوچه‌ها خلوت بود. چند بچه قد و نیم‌قد با لباس‌های خاکی در حال بازی بودند. صدای خنده و جیغشان، کوچه را پر کرده بود. مادرهایشان هم، از پشت درخت‌های چنار کنار کوچه، با چشم‌هایی مراقب، نگاهشان می‌کردند. من اما سرم را انداختم پایین و راه افتادم سمت خیاطی.
لباس عروس مهدیه، دختر سکینه، که توی پارچه سفید پیچیده بودم، زیر بغلم محکم گرفتم و رفتم سمت خانه‌شان. در چوبی کوچک خانه را که زدم، مهدیه خودش آمد دم در. صورتش از خوشحالی می‌درخشید، انگار خورشید را قاب کرده بودند توی صورتش. معلوم بود تمام فکر و ذکرش، عروسی‌اش است.
- فاطمه! خدا خیرت بده. بیا تو.
لبخند زدم و گفتم:
- نمیام، مهدیه. همینجا بگیرش. کار دارم.
مهدیه با عجله دستش را دراز کرد و لباس را گرفت. همان‌طور که پارچه را کنار می‌زد تا لباس را نگاه کند، با صدای نرم و مهربانی گفت:
- وا، چه کار داری که اینقدر عجله داری؟
لبخندم عمیق‌تر شد و با شیطنت گفتم:
- میرم دنبال بخت خودم، شاید از یه جایی افتاد تو کوچه!
مهدیه بلند خندید و گفت:
- ای فاطمه! تو اگه زبونت رو یه کم کوتاه‌تر کنی، خودت یه هفته نشده عروس می‌شی.
سرم را تکان دادم و با لحنی که بیشتر شبیه شوخی بود گفتم:
- من اگه زبونم کوتاه بشه، دیگه کی قراره حال حاج فتح‌الله‌ها رو بگیره؟
مهدیه همان‌طور که ریسه می‌رفت، لباس را بغل کرد و به داخل رفت. من هم با خیال راحت راهم را کج کردم سمت خیاطی.
وقتی رسیدم دم در خیاطی، چندبار با پشت دست به در زدم. صدای زهرا آمد که از پشت در پرسید:
- تویی، فاطمه؟ بیا تو، چرا اینقدر دیر کردی؟!
درب را باز کردم و پا گذاشتم داخل. زهرا با ابرویی بالا داده و دست به سی*ن*ه، وسط حیاط ایستاده بود. گفتم:
- لباس مهدیه رو بردم، یکم دیر شد. چیزی شده؟!
زهرا پوزخند زد و شانه‌ای بالا انداخت:
- نه، می‌خواد چی بشه؟ اما اگه دیرترمی‌اومدی، ننه‌ی من می‌اومد سراغت!
خندیدم و چادرم را انداختم روی چوب‌لباسی گوشه اتاق.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,788
مدال‌ها
6
داخل خیاطی شلوغ‌تر از همیشه بود. زن‌های محل هر کدام گوشه‌ای نشسته بودند و مشغول کاری بودند. یکی پارچه‌ای را با دقت تا می‌کرد، یکی لباس تازه‌دوخته‌ای را دست گرفته بود و به دوخت‌هایش نگاه می‌کرد، و دیگری خودش را در آینه‌ی قدی برانداز می‌کرد تا ببیند لباس به تنش می‌آید یا نه. همهمه‌ی آرامی فضای اتاق را پر کرده بود، صدای خنده‌های ریز و گپ‌های بی‌پایان.
زهرا از کنار چرخ خیاطی، با دست اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین، فاطمه. یه پارچه‌ی تازه آورده‌ن، باید نگاهش بندازی.
به سمتش رفتم و روی چهارپایه‌ی کنار دستش نشستم. پارچه‌ای سرمه‌ای‌رنگ با برق ملایمی دستش بود. وقتی آن را به من داد، انگار ستاره‌ها توی تار و پودش می‌درخشیدند. دستم را روی بافت لطیفش کشیدم و گفتم:
- این برای کیه؟ خیلی خوش‌رنگه.
زهرا اخم کوچکی کرد و گفت:
- این سفارش زن حاج نصرالله. گویا می‌خواد برای عروسی پسرش آماده بشه.
تا اسم حاج نصرالله را شنیدم، ناخودآگاه پوزخندی روی لبم نشست. این یکی هم دست‌کمی از حاج فتح‌الله نداشت. همین پارسال، با آن شکم گنده و ریش مرتبش، رفته بود خواستگاری دختری که هم‌سن دختر خودش بود و با او عقد کرده بود. زن اولش، نسرین، از آن زن‌های آرام و مهربان بود که خانه و زندگی‌اش همیشه تمیز و مرتب بود، اما حاج نصرالله گفته بود: «من آدم سرشناسی هستم و تو مهمونی‌های زیادی شرکت می‌کنم. نسرین باعث می‌شه خجالت بکشم.»
زهرا نخ را دور انگشتش پیچید و با لبخند تلخی گفت:
- حاج نصرالله همونیه که هست، فاطمه. همه‌ش ادا و افاده‌س. ولی خب، پولش رو همه جا خرج می‌کنه. واسه همین کسی چیزی نمی‌گه.
پارچه را تا کردم و کنار دستم گذاشتم. گفتم:
- زن اولش، نسرین، چی؟ اون حالا چی‌کار می‌کنه؟
زهرا آهی کشید و گفت:
- چی‌کار می‌کنه؟ تو خونه‌ی پسر بزرگش زندگی می‌کنه. شنیدم حتی خرج خودش رو هم از اون می‌گیره. حاج نصرالله حتی نذاشته نصف جهیزیه‌اش رو با خودش بیاره.
صورتم داغ شد. همیشه از این‌جور مردها بدم می‌آمد؛ مردهایی که فکر می‌کنند زن‌ها مثل اشیایی هستند که می‌شود آن‌ها را عوض کرد. لبم را گزیدم و با صدای آرام، اما پر از حرص گفتم:
- زهرا، حاج فتح‌الله هم فردا قراره باز با خواهراش بیاد.
زهرا لبخند محوی زد و زیر لب گفت:
- حاج فتح‌الله که دست‌کمی از حاج نصرالله نداره. فقط پولدارتره!
چشم‌هایم را ریز کردم و گفتم:
- فردا یه کاری می‌کنم که دیگه راه اینجا رو پیدا نکنه.
زهرا سرش را تکان داد و گفت:
- فاطمه، حواست باشه ننه‌ات کلافه‌تر نشه. اونم طاقت این چیزا رو نداره.
پوزخندی زدم و بلند شدم. گفتم:
- ننه طاقت داره، زهرا. ننه قویه. ولی من از این حاج فتح‌الله‌ها بدم می‌آد. اینا که عاشق نمی‌شن، فقط دنبال بازی هستن.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین