جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sana.sadollahi با نام [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,555 بازدید, 34 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع sana.sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
خیره شدم به دیوار ، نقشه ای که کوروش خواسته بود انجام بدم خیلی سخت بود
از اولین روزی که عضو باند دستای خونی شدم میدونستم این راهی که میرم خیلی خطرناکه
ولی حالا بخوام با قلب یه نفر بازی کنم این برام سخت تر از کشتن ادماست
بلند شدم نفهمیدم چی پوشیدم از خونه زدم بیرون روندم به سمت خونه ی مامان
ماشین رو نگه داشتم ، قبل اینکه پیاده بشم نفس عمیقی کشیدم به خودم تو آینه ماشین نگاه کردم ، من بدتر از اینارو تجربه کردم
زنگ درو زدم که در با صدای تیکی باز شد.
مامان با دیدنم تعجب کرد
_ این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟
به چشمای نگرانش نگاه کردم ، مامان منو ببخش
+ مامان من خیلی پشیمونم ، میخوام عوض بشم
مامان جیغی از خوشحالی کشید پرید بغلم
_ فدای درسا جونم بشم من این خیلی خوبه ، بعد پنج سال دوری برمیگردی پیشم ؟!
به چشمای خوشحالش نگاه کردم ، بازیگر خوبی بودم ولی در برابر مامان یکم سخت بود.
+ مامان برمیگردم ولی..
مکثی کردم که مامان گفت
_ درسا داری نگرانم میکنی؟
+ مامان میخوام یکم با خودم خلوت کنم ، به این تنهایی نیاز دارم
با دیدن چشمای خیس مامان اشکام سرازیر شدن
_ مامان دورت بگرده ، باشه برو
لبخندی زدم
_ دلم شور میزنه
حق داشت اونم یه مادر بود
+ مامان نگران من نباش، باشه؟
مامان زد زیر گریه ، با گریه گفت
_ بگو چجوری میتونم نگران نباشم
دستای مامان رو گرفتم
+ فقط برام دعا کنید
مامان سری تکون داد
به سختی خداحافظی کردم سوار ماشین شدم که بغضم شکست ، چرا اینجوری شد چرا ، مگه قرار نبود پدرم اون شب برگرده همه چی رو درست کنه پس چی شد چرا اینطوری شد چرا دایان کنارم نموند چرا پدرم حمایتم نکرد
پشت چراغ قرمز وایسادم خیره شدم به چراغ قرمز نمی تونستم جلومو ببینم
با صدای بوق ماشینا به خودم اومدم دیدم چراغ سبز شد ، حرکت کردم اشکام پشت سر هم می بارید.
نگاهی به ساعت کردم که دیدم ساعت دوازده شبه ، به خودم اومدم دیدم همون جاده ای که نادری رو خلاص کرده بودم اومدم.
پوزخندی زدم ، هر چی بکشم حق دارم من یه گناهکار بودم
از ماشین پیاده شدم خیره شدم به دره
_ هی خانم چرا منو گرفتین ، بگین دردتون چیه!
با شنیدن صدای سیاوش تازه یادم افتاد که چرا من اینجام برگشتم نگاهش کردم شدم همون درسا سرد بی رحم ، نگاهی از سرتا پاش کردم خوشتیپ و جذاب بود ولی حیف که مجبور بودم.
اسلحمو در اوردم نشونه گرفتم که چشمای ترسیده سیاوش رو دیدم
سیاوش : اینکارو نکن
پوزخندی زدم ، همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود قرار بود بعد اینکه بکشمش تو جاده بزارن و یه نامه برای برادرش بزارن که سرت تو کار خودت باشه.
یک ، دو ، سه ، صدای گلوله قلبم رو لرزوند چشمامو بستم دستام میلرزید قلبم به شدت میکوبید.حالم نه داغون بود نه خراب و نه بد ، چیزی فراتر از این کلمه ها وارد خونه شدم که با دیدن کوروش داغ دلم تازه شد ، صدای نحسش اومد
_ کارت رو انجام دادی؟
سری تکون دادم که کوروش اومد جلو نگاهی بهم کرد
_ میدونی دیگه باید چیکار کنی؟
با صدایی که به زود میومد جواب دادم
+ بله میدونم
کوروش تنه ای بهم زد که افتادم شاید من زیادی ضعیف بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
(دایان)
وارد اداره شدم که با دیدن یاشین اخمی کردم
_ سرهنگ مشخصات درسا برزگر رو میخواد؟
+ من ندیدمش
یاشین عصبی اومد جلو انگشتشو زد رو سینم گفت
_ سیاوش ، برادرم و رفیق تو رو کشتن محض رضای خدا یه بار منطقی رفتار کن
پوزخندی زدم
+ چیشد از دیروز به خون سیاوش تشنه بودی الان
پرید وسط حرفم
_ ببند دهنتو
سکوت کردم که یاشین خم شد در گوشم زمزمه کرد
+ زمانی که اومدم پیشت شهرزاد خواهرت رو کشته بودن ، همون کسایی که جون خواهرت رو گرفتن جون برادر منو هم گرفتن به جای اینکه بخوای با من یکی به دو کنی یکم همکاری کن
یاشین پوزخندی زد ازم دور شد ، درسا از جنس شهرزاد همونی که خواهر من بود که ای کاش هیچوقت خواهرم نبود.
یاشین شهرزاد ندیده بود فقط اسمشو شنیده بود.
(شهرزاد)
۳۰ شهریور
شدم همون شهرزاد ، همونی که هیچکس کنارش نبود.
زنگ درو زدم نفسمو دادم بیرون ، صدای دمپایی اومد و یه صدای بم و مردونه
_ کیه؟
+ شهرزاد متمعدی هستم
در باز شد که قامت یاشین راد رو دیدم شلوار کتون مشکی و یه تیشرت مشکی جذب ، با دیدن من ابرویی بالا انداخت
_ شما همون پرستاری هستین که استخدام کرده بودم ؟
سرمو انداختم پایین
+ بله
_ بفرمایید تو
از کنار در رفت کنار ، وارد خونه شدم که درو پشت سرم بست به دست به جلو اشاره کرد
+ بفرمایید
از حیاط رد شدم وارد خونه شدم با دیدن یه خانم نسبتا پیر لبخندی زدم
_ سلام
+ سلام خوش اومدی ، بفرما بشین
پشت سرم یاشین اومد رفت دست مادرش رو گرفت برد بالا ، نشستم رو مبل بعد از چند دقیقه بعد یاشین از اتاق اومد بیرون با دیدنش بلند شدم
+ راحت باشین
نشست روبروم

بعد اینکه تایم داروهای دریا خانم رو گفت بلند شد اتاقمو نشون داد و رفت.
اتاقم یه تخت ساده و یه میز که اینه گردی داشت ، یه کمد بود .
سرویس بهداشتی داخل اتاقم نداشتم و این برای من بد بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
یه هفته از اومدن به این خونه میگذشت با دریا خانم راحت بودم ، یاشین کم میومد خونه شبا به زور می دیدمش.
امشب یاشین خونه نبود و کارو برام راحت تر کرده بود ، رو تخت دراز کشیده بودم با شنیدن صدای زنگ هشدار بلند شدم ، آروم درو باز کردم که دیدم خونه غرق تاریکی بود دوسه تا آباژور روشن بود به سمت اتاق یاشین رفتم درو باز کردم رفتم تو و درو بستم صدای تپش های قلبم رو کاملا میشنیدم .
یه ربع بود ‌که همه جای اتاق رو زیررو کردم ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردم کلافه نشستم رو تخت دستامو دو طرف سرم گرفتم با باز شدن در چشمامو بستم سرمو آروم آروم بلند کردم که دیدم یاشین با ابرویی که بالا رفته بود خیره شده بود بهم اومد جلو ، از استرس لبامو می جوییدم اومد جلو
+ خوبی؟
نگاهمو دوختم بهش
_ نه
دستشو گذاشت رو شونم خم شد جلو
+ میخوای بریم بیمارستان ؟
من تو انجام هر کاری استرس داشتم حتی وقتی خواستم ادمارو بکشم ولی اینبار نمیتونستم خودمو کنترل کنم
+ شهرزاد حالت خوبه ؟
بار اوله که اسم واقعیمو از زبون یه نفر میشنیدم که نگرانم بود لب زدم
_ من میخواستم بیام پیشت تا...
منتظر نگاهم کرد ، دید جواب ندادم گفت
+ تا چی؟
_ تا نترسم ، خواب بد دیده بودم
بی تفاوت نگاهم کرد ، نشست کنارم
+ شهرزاد قصه ی ما تنهاس ، در مواقعی که تنهاست و خواب بد میبینه خودش چیکار میکنه ؟
این چرا اینجوری حرف میزد بدون اینکه فکر کنم چی میگم گفتم
_ یه لیوان اب میخوره
یاشین لبخند کجی زد ، بلند شد از رو میز پارچ رو برداشت لیوان رو پر کرد داد دستم ، ابمو تا ته سر کشیدم آخیشی زیر لب گفتم که یاشین با خنده ای که میخواست قایم کنه گفت
+ شهرزاد قصه مون میتونه بره بیرون تا یاشین بخوابه
با شنیدن این حرفش زودی بلند شدم از اتاق زدم بیرون ، وارد اتاقم شدم درو بستم تکیه دادم به در وای خدای من این دیگه کی بود ، دستمو گذاشتم رو قلبم آروم قرار نداشت
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
به سختی از جام بلند شدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم
_ درسا خوب گوش کن ببین چی میگم
با صدای کوروش خواب از سرم پرید
+ یه پرونده قرمز رنگ دست یاشین هستش هر چه زودتر پیداش کن و اونو بیار برای من
گوشی رو قطع کردم ، انگاری جنگ شروع شده بود ولی من خیلی وقت پیش شروع کرده بودم ، کوروش عامل اصلی بدبختیام بود درسا نیستم انتقامم رو از تو نگیرم
رفتم پایین که دیدم یاشین و دریا خانم صبحونه میخورن. صبح بخیری گفتم که دریا خانم با لبخند جواب داد ولی یاشین فقط سری تکون داد به سمت آشپزخونه رفتم داروهای دریا خانم رو اماده کردم گذاشتم رو میز و کنارش نشستم.لقمه ای که تو دهنم بود گذاشتم تو دهنم که شیرینی مربای آلبالو منو یاد مامان انداخت ، با دیدن پرونده ای که روی مبل بود چشام گرد شد ، باورم نمیشد انقدر زود بتونم پیداش کنم
باید دریا و یاشین رو سرگرم میکردم تا بتونم اون پرونده رو برش دارم ، درسته سخت بود ولی من عاشق کارای سخت بودم. با فکری که تو ذهنم اومد لبخند کجی زدم بلند شدم تشکری کردم که دریا خانم گفت
_ شهرزاد دخترم تو که هیچی نخوردی؟!
+ ممنون دریا خانم سیر شدم
رفتم اتاقم درو بستم ، یه پیام برای علی دادم که یه سوسک واقعی برام پیدا کنه و بزار زیر پنجره اونم انگاری با سوسک رفیق بود زود برام پیدا کرد. جعبه رو با هزار مکافات از زیر پنجره برداشتم بازش کردم ، درسته نمی ترسیدم ولی با دیدنش چندشم شد ، انگاری علی خوب بهش رسیده بود قشنگ بزرگ بود.
با دستمال کاغذی و یه دستکش سوسک رو برداشتم گذاشتم رو زمین ، یکم نگاه کردم که دیدم تکون نمیخوره ولی در عرض چند ثانیه کمی ازم دور شد. لبخندی زدم جعبه رو گذاشتم زیر تخت نفس عمیقی کشیدم که شروع کردم به جیغ زدن
گلوم سوخت ، در به شدت باز شد که یاشین و دریا خانم اومدن تو با نگرانی نگاهم کردن اشاره کردم به سوسک که رد نگاهمو گرفتن قیافشون دیدنی بود مخصوصا قیافه یاشین ، خودمو ترسیده نشون دادم گفتم
+ جون جدت اینو بکش
دریا خانم پقی زد زیر خنده که سوسک اومد سمتم که زدم از اتاق بیرون ، رفتم هال با دیدن پوشه قرمز رنگ خوشحال برش داشتم گذاشتم تو کمد آشپزخونه و نشستم رو مبل با شنیدن صدای دریا خانم و یاشین دلم میخواست بزنم زیر خنده ولی حیف
_ پسرم این که ناراحتی نداره ، شهرزاد دیگه حالا از یه سوسک ترسیده
صدای عصبی یاشین اومد
+ مامان جوری جیغ زد که فکر کردم چیشده دختره ی...
_ یاشین بسه دیگه
از پله ها اومدن پایین یاشین کلافه گفت
_ کشتمش نگران نباش
سرمو با خجالت انداختم پایین
+ ممنون
یاشین سری تکون داد که دیدم داره دور اطراف مبل رو نگاه میکنه
دریا :پسرم داری دنبال چی میگردی ؟
یاشین : مامان اینجا یه پرونده ی قرمز رنگ بود ، الان نیست!
یاشین همه جای خونه زیررو کرد حتی منو دریا خانم ناچار دنبالش بودیم ، حس عذاب وجدان داشتم ولی سرکوبش کردم
یاشین کلافه لگدی به مبل زد که فکر کنم مبل نابود شد. با حرص کت مشکی رنگش رو پوشید و زد بیرون
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
قرارو با کوروش یه ساعت دیگه تنظیم کردم ، حاضر شدم کوله پشتیمو برداشتم رفتم آشپزخونه در کمد رو باز کردم پرونده رو برداشتم خواستم بزارم تو کوله که دریا خانم اومد تو ، دریا با دیدن پرونده با خوشحالی گفت
_ پیداش کردی ؟
با لبخند جواب دادم
+ بله میخوام ببرمش اداره تا بدم به آقا یاشین
دریا خانم اومد جلو بغلم کرد
_ لطف میکنی عزیزم
لعنت به این شانسم از دریا خانم خدافظی کردم بعد از یه ربع راه رسیدم اداره ، پول تاکسی رو حساب کردم. پرونده ای که دوسه تا کاغذ سفید رنگ که جایگزینش کرده بودم رو تو دستم نگهش داشتم رفتم تو گفتم میخوام سرگرد یاشین رو ببینم که زودی راه رو برام نشون دادن ، نمیدونم چرا ولی محیطش داشت خفم میکرد تقه ای به در زدم
+ بیا تو
درو باز کردم که یاشین با دیدنم ابرویی بالا انداخت ولی وقتی چشمش افتاد به پرونده زودی بلند شد و محکم از دستم گرفت بازش کرد که با دیدن کاغذا چشمهاشو با عصبانیت بست زیر لب زمزمه کرد
_ لعنت بهت
نگاهش کردم گفتم
+ راستش من از تو کابینت پیدا کردم
نیم نگاهی بهم انداخت
_ ممنون میتونی بری
برگشت نشست رو مبل سرشو با دستاش گرفت
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
با تردید گفتم
_ فکر نمیکنی قبل اومدن به خونه یکی ورقه هارو جابه جا کرده باشه؟
یاشین سرشو بلند کرد ، نگاهشو دوخت به من
+ ممکنه
بعد از مکثی بلند شد اومد جلو با بی تفاوتی نگاهم کرد
+ ممنون که تا اینجا اومدی ، جای تو اینجا نیست برو خونه
سری تکون دادم که با صدای دایان که پشت سرم میومد خشکم زد ، آب دهنمو به سختی قورت دادم
+ سرگرد سرهنگ با شما کار دارن
یاشین سری تکون داد و رفت...
صدای بسته شدن در که اومد دلم هری ریخت ، آروم برگشتم که دیدم دایان تکیه داده به در و با یه پوزخند نگاهم میکرد
+ به به شهرزاد خانم ابجی گل
خودمو جمع و جور کردم که یه قدم اومد سمتم
+ باز چه نقشه ای داری ، میخوای پسر مردم رو از راه به در کنی ؟
عصبی موهای فرم رو که افتاده بود رو پیشونیم دادم تو که دایان خندید
+ شدی همون شهرزاد ولی فرقش با درسا اینه که موهای درسا صافه و همیشه اسپرت میپوشه ولی شهرزاد برعکسش عمل میکنه
عصبی نگاهش کردم رفتم جلو پوزخندی زدم خواستم از کنارش رد بشم که دستمو به شدت کشید و خم شد زیر گوشم زمزمه کرد
+ وقتی یه نفرت رو تو درونت پرورش میدی هی بزرگ تر میشه و تو میتونی به هر چیزی تبدیل بشی حتی یه آدم کش
مکثی کرد ادامه داد
_ خشم درون و نفرت رو نباید تبدیل به کشتار کرد
با عصبانیت دستمو از دستش کشیدم بیرون ، انگشتمو تهدید وار جلوی صورتش گرفتم و با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم
_ من کسیم که از آدمای دور اطرافش متنفره مخصوصا از کسایی که منو به این روز انداختن
دایان چشماشو بست که درو باز کردم زدم بیرون ، نفسای تند عصبی خودم کلافم می کرد ، همین که از اداره خارج شدم باد سردی رو صورتم نشست ، هوا رو داخل ریه هام کردم چقدر هوای اون تو خفه بود.
عصبی مدارک هارو تحویل کوروش دادم بدون اینکه نگاهی بهشون کنم ، داخل خونه شدم که دیدم دریا خانم خوابیده و از وقت داروهاش گذشته ، بعد اینکه داروهاش رو اماده کردم بلندش کردم بردمش تو اتاق روی تخت تا راحت بخوابه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
صبح روز بعد
(بازی تموم شد)
از رو تخت بلند شدم مستقیم رفتم حموم ، بعد از یه ربع از حموم اومدم بیرون در کمدم رو باز کردم ، تاب سفیدم رو همراه با شلوار سفید رنگم پوشیدم نشستم جلوی آینه ، موهای فرم رو یه ور ریختم تو صورتم و کمی هم ارایش کردم و رژ قرمز رنگم رو هم زدم نگاهی به خودم تو اینه کردم ، شهرزاد مهربون و خوشحال بود ولی درسا اینطوری نبود.
دستبند بابونه ام رو انداختم و بلند شدم رویه ی سفید رنگم رو که تا زیر باسنم بود پوشیدم و شالمو سر کردم از اتاق اومدم بیرون ، سرمیز نشستم صبح بخیری زیر لب گفتم که دریا خانم با لبخند جوابم رو داد ، یاشین هم سری تکون داد، خواست مربای البالو رو که سمت من بود برداره نگاهش به من افتاد خیره نگاهم کرد که سرمو انداختم پایین ، یاشین کلافه بلند شد و از خونه زد بیرون ، لبخندی زدم که دریا خانم هم داشت واسه خودش ریز ریز می خندید.
بعد از ظهر بود که دریا خانم رفت اتاق تا بخوابه منم از روی بیکاری نشستم جلوی تلویزیون داشتم کانال هارو جابه جا میکردم که در خونه باز شد ، شالمو سر کردم
یاشین اومد تو با دیدنم عصبی نگاهم کرد رفت بالا ، شونه ای بالا انداختم اونم مثل من یه دیوونه بود.
کلافه بلند شدم که برم اتاق صدای یاشین از پله ها اومد
_ بیا بالا کارت دارم
سری تکون دادم رفتم بالا که دیدم اتاق دریا خانم بازه ، نگاهمو دوختم به یاشین که دست دریا خانم رو گرفته بود
_ مامان جونم سیاوش برمیگرده نگران نباشید ، حالش خوبه
با شنیدن این حرف یاشین اشک توی چشمام جمع شد ، بغضمو قورت دادم تقه ای به در زدم رفتم تو که دریا خانم با مهربونی نگاهم کرد ، یاشین نیم نگاهی بهم انداخت گفت
_ بیا بشین
نشستم کنار دریا خانم
_ ما قراره بریم شمال میای باهامون ؟
با شنیدن این حرف یاشین یاد خاطراتمون با مهراد افتادم ( _ درسا توروجون هر کسی دوست داری اینکارو نکن ، اون اسلحه رو بنداز پایین
داد زدم
+ مهراد خفه شو من دیگه آب از سرم گذشته )
+ نه ممنون مزاحم نمیشم
دریا خانم لبخندی زد گفت
_ شهرزاد دخترم بیا خوش میگذره
نگاهمو دوختم به یاشین که منتظر من بود ، لبخندی زدم
+ باشه میام باهاتون
یاشین سری تکون داد بلند شد گفت
_ پس زود اماده شو یه ساعت دیگه میریم
دریا خانم دستشو گذاشت روی پام
_ خوب کاری کردی دخترم
بلند شدم رفتم اتاقم لباسام رو جمع کردم ، آماده شدم ازاتاق اومدم بیرون که دیدم در اتاق یاشین بازه ، سرکی کشیدم که دیدم هیچکس نیست شونه ای بالا انداختم که در بسته شد ترسیده برگشتم هینی کشیدم ، با دیدن یاشین که داشت میخندید عصبی شدم اخمی کردم که گفت
_ معذرت میخوام نمی خواستم بترسونمت
پوزخندی زدم
+ ولی ترسوندیم
یاشین شونه ای بالا انداخت که رفت سمت تخت گوشیش رو برداشت ، نگاهی از سرتاپاش کردم واقعا جذاب بود.
سوار ماشین شدیم که دریا خانم نشست جلو و منم نشستم عقب ، به خودم اومدم دیدم یاشین ماشین رو نگه داشته جلوی یه ساختمون ، نگاهی به تابلو کردم (روانشناس بهار) بعد از چند دقیقه یه خانم شیک از ساختمون با یه چمدون اومد بیرون ، یاشین پیاده شد رفت جلو که همدیگر رو بغل کردن ، چمدون رو از دست اون خانم گرفت گذاشت صندوق ، خانم نشست کنارم که با دیدنم لبخندی زد
_ سلام عزیزم
لبخند کجی زدم
+ سلام
یاشین سوار شد که نگاهی به من کرد گفت
_ مامانم بهار هستش ، مامان اینم شهرزاد پرستار مامان بزرگ
سری تکون دادم
_ خوشبختم شهرزاد جان
+ همچنین بهار خانوم
بعد از کلی راه رسیدیم
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
پیاده شدیم که دیدم دختری جیغی کشید دوید طرف یاشین پرید بغلش ، یاشین خنده ی بلندی سر داد بغلش کرد بلندش کرد یه دور چرخوند ، بهار خانم رو دیدم که داشت با یه لبخند نگاهشون میکرد.
بی توجه به دیگران رفتم جلوتر که دیدم خانمی اومد سمتم
_ چطوری شهرزاد جان ؟
+ ممنون
_ من فریده هستم مامان ستاره
سوالی نگاهش کردم که اشاره کرد پشت سرم رو نگاه کنم ، دیدم یاشین با یه دختر که ظاهرا اسمش ستاره بود دست تو دست به طرف ما اومدن.
گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم کوروش ترسی توی دلم نشست ، یکم از جمع دور شدم جواب دادم
_ درسا بازی تموم شد
با این حرف کوروش چشمام سیاهی رفت ، بازی تموم شد.دستی روی شونم نشست برگشتم که دیدم بهار خانم با نگرانی نگاهم میکنه
_ خوبی شهرزاد جان ؟
اب دهنمو به سختی قورت دادم.
تا خود شب توی اتاق بودم حوصله هیچکس رو نداشتم هر لحظه منتظر بودم یاشین بیاد سر وقتم ، خدا شهرزاد رو نجات بده کاری به درسا ندارم ، درسا باید تاوان بده .
با صدای داد یاشین که از بیرون می یومد ترسیده به خودم لرزیدم
صدا ها هر لحظه بیشتر بیشتر میشد ، خدا بسه دیگه تمومش کن عذابم نده میدونم دختر بدی ام.
در به شدت باز شد یاشین رو دیدم که از زور عصبانیت دستاشو مشت کرده بود ، سرخ بود.سکوت کرده بودم و این بیشتر عصبیش میکرد ، جوری داد زد که با دستام گوشام رو گرفتم
_ تو یه قاتلی ، قاتل سیاوش ، قاتل برادرم
دستمو گرفت جوری فشار داد کشید که فکر کنم از جاش در اومد جلوی اون همه ادم خواست سوار ماشینم بکنه که دستی نشست روی شونه ی یاشین و کشید سمت خودش بی توجه به اون دوتا و صداهای دور اطرافم زانوهام سست شد خیره شدم به دریا ، اونم مثل من اروم نبود تو اون تاریکی فقط صدای دریا رو می شنیدم ، شهرزاد تموم شد ، دیگه هیچی برام مهم نبود.
اگرم نجات پیدا کنم از این بدترش سرم میاد ، بین بد بدتر مگه انتخابی وجود داره.
به خودم اومدم دیدم تو ماشین نشستم نگاهی به راننده کردم که با دیدن فریاد پوزخندی زدم ، خنده ای به خودم کردم چقدر من بدبخت بودم که نفهمیدم چطور سوار ماشین این غول شدم.
نگاهمو دوختم به نیمرخش که تو سکوت کاملا آروم رانندگی میکرد.
بعد از اون اتفاقی که براش افتاد دیگه ندیده بودمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
موهای و مشکی رنگش نامرتب روی پیشونیش ریخته بود ، صورتش ته ریش داشت.
نگاهشو دوخت بهم ابرویی بالا انداخت ، با همون صدای بم و خسته اش گفت
_ چیزی شده ؟
خیره شدم به چشمای مشکی رنگش ، حالت چشم هاش واقعا عجیب بود کلافه نگاهمو دوختم به بیرون جواب دادم
+ نه
بعد از کلی راه رسیدیم به یه عمارت بزرگ بوقی زد ، نگهبان درو باز کرد ماشین رو برد تو که با دیدن منظره ی روبروم به زور جلوی دهنم رو گرفتم ، این از خونه ی منم بزرگ تر بود
_ پیاده شو
اخمی کردم ، پیاده شدم که با هم رفتیم تو برگشت نگاهم کرد
_ بیا بالا باید حرف بزنیم
سکوت کردم و دنبالش راه افتادم ، درو باز کرد وارد اتاق کارش شدیم ، نشست پشت میز که منم نشستم رو مبل منتظر نگاهش کردم ، یه پاش رو انداخت روی اون یکی پاش ، با دستش به میز ضربه میزد.
_درسا برزگر
مکثی کرد ابرویی بالا انداخت ادامه داد
_ شدی یه مهره ی سوخته
پوزخندی زدم
_ اگه الان زنده ای فقط به خاطر منه
اخمی کردم گفتم
+ باید تشکر کنم ؟
فریاد شونه ای بالا انداخت
_ به تشکرت نیازی ندارم ولی اگه تشکر نکنی...
نگاه بی تفاوتم رو دوختم بهش جواب دادم
+ حتما اگه تشکر نکنم میکشی منو ؟
فریاد لبخند کجی زد که زود جمعش کرد ، منو مسخره ی خودش کرده بود غول بی ریخت
_ خب اگه تشکر نکنی به اینکه شعورت پایینه مهر تایید میزنم
سکوت کردم ، من دیگه به اخر خط رسیده بودم چه فرقی داشت برای من
_ از این به بعد برای من کاری میکنی
لبخند مسخره ای زدم
+ و اگه قبول نکنم ؟
_ آزادی میتونی بری
+ چه فرقی برای تو داره ؟
فریاد اخم وحشتناکی کرد بلند شد گفت
_ زیاد حرف میزنی ، فقط دو ساعت وقت داری به پیشنهادم فکر کنی
منتظر جوابم نموند از اتاق رفت...
زیر چشمی اتاق رو بررسی کردم ، جز پنج تا دوربین چیزی دستگیرم نشد.
بلند شدم درو بالکن رو باز کردم نفس عمیقی کشیدم موهام که از شال زده بود بیرون دادم تو ، بازی برای من تموم شده بود ، فریاد راه بی پایان رو برام پیشنهاد داده بود ، راهی پر از تاریکی مطلق...
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
نگاهمو دوختم به ابرهایی که حرکت می کردند ، یادمه تو بچگی عاشق ابرها بودم و هر وقت حوصلم سر می رفت از پنجره به اسمون نگاه میکردم.در باز شد که حضور فریاد رو کنارم حس کردم.اونم مثل من سکوت کرده بود و این خیلی خوب بود.
هوفی کشیدم برگشتم نگاهش کردم گفتم
+ پیشنهادت رو قبول میکنم
فریاد بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد
_ راه برگشتی وجود نداره ، مطمئنی ؟
+ تو زندگیم انقدر مطمئن نبودم
_ خوبه ، شهرزاد یا درسا ؟
سرمو انداختم پایین درسا خیلی وقته تموم شده ، میخوام خود واقعیم باشم
با صدای آرومی گفتم
+ شهرزاد متمعدی
فریاد برگشت که از سرتاپام رو نگاه کرد گفت
_ پایین منتظرتن
با یاد آوری یاشین و دریا خانوم پرسیدم
+ تو چطور تونستی یاشین رو راضی کنی؟
_ برو بیرون
زیر لب فحشی دادم که فریاد اخمی کرد ، رفتم تو دره بالکن رو بستم خیره شدم بهش از سرتاپاش رو انالیز کردم ، یا من زیادی کوچیک بودم یا این غوله بزرگ بود.
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین که با دیدن دو تا دختر و دوتا پسر تعجب کردم رفتم سمتشون ، یکی از پسرا اومد جلو جدی نگاهم کرد گفت
_ من دادیار
به کناریش اشاره کرد که یه پسر با موهای فرفری ای که داشت لبخندی به من زد گفت
_ منم الیاس
دادیار اخمی کرد رو کرد سمت دخترا گفت
_ یکی از شماها قوانین اینجارو براش توضیح بده ، من باید برم
همشون سری تکون دادن که الیاس اومد جلو گفت
_ من توضیح میدم
یکی از دخترا اومد جلو اخمی کرد گفت
_ لازم نکرده برو کمک دادیار
الیاس بشکونی از اون دختره گرفت که جیغی کشید دوید سمت الیاس ، اونم زود فهمید که دوید از خونه زد بیرون لبخندی زدم که اون یکی دختر که ارومتر بود گفت
_ اسم من رستا هستش
لبخندی زدم جواب دادم
+ مثل اسمت آرومی ، خوشبختم منم شهرزاد
ارام سری تکون داد
_ اسمش الا هستش
چشمکی زدم گفتم
+ خوب تیمی دارین
ارام لبخند بی جونی زد جواب داد
_ اره ولی باید بگم فقط ما چهار تا نیستیم ، تیم ما دوازده نفره هست.
با تعجب گفتم
+ اون یکی ها کجان ؟
_ اونارو دادیار به زور میبینه چه برسه به ما
+ چرا حالا دادیار ؟
_ رهبری تیم به عهده ی دادیار هستش
آهانی زیر لب گفتم که ارام منو برد داخل اتاق و خودشم نشست رو کاناپه خمیازه ای کشید گفت
_ قانون اول ، بدون اجازه ی دادیار حق انجام دادن هیچ کاری رو نداری مگر اینکه آقا خودش دستور بده
قانون دوم ، حق نداری ادما رو بکشی مگر اینکه مجبور باشی
قانون سوم ، کار ما احساسات حالیش نیست
قانون چهار ، اگه این سه تا قانون رو رعایت نکنی تو بد دردسری میوفتی
حالا مگه من تازه کارم ، منی که کارم گرفتن جون ادماست پوزخندی زدم نگاهمو دوختم به ارام که خوابش برده بود
(راه بی پایان )
یه هفته از اومدنم به این خونه گذشته فعلا که میخوردم میخوابیدم ، امروز قرار بود به یکی از محموله هایی که از ترکیه به ایران منتقل می کنن رو پوشش بدیم و منم باید همراهشون می رفتم. محموله فردا صبح ساعت شیش منتقل میشه طول کشید تا خواب به چشمام بیاد...
_ شهرزاد پاشو
با صدای آرام چشمامو باز کردم سری تکون دادم ، مستقیم رفتم به سمت تخلیه گاه دستی به سر صورتم زدم اومدم بیرون که دیدم ارام تو اتاق نیست ، دادیار گفته بود فعلا تو یه اتاق بمونید تا بعدا اتاق هاتون رو جدا می کنیم که برای من مهم نبود. موهامو دم اسبی بستم بدون اینکه یه ور بریزم تو صورتم والا مهمونی نیست که ، از جنگ بدتر بود.
شلوار کتون مشکی رنگم رو پوشیدم همراه با مانتو چرم که تا زیر باسنم بود ، میدونستم بیرون سرده ولی برای من مهم نبود کلاهم روگذاشتم و کفشای مشکی پاشنه بلندم رو پام کردم ، نگاهی تو اینه به خودم کردم از بالا تا پایین مشکی بودم گوشیمو گذاشتم تو جیبم از اتاق زدم بیرون ، رفتم پایین که با دیدن بچه ها که همشون مشکی پوشیده بودن ، تیپ دادیار هم که نگم براتون یه پالتو بلند مشکی همراه با یه اخم ، رفتم سمتشون که الا چشمکی زد لبخندی زدم نشستم کنار رستا رو مبل ، به عنوان شهرزاد خوبه که دلشوره نداشتم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین